بيرنگ

 

 

سال پنجم شماره ششم       بهار سال سيزده پنجاه و هشت 

 

روشن انديش پديده ي به پايان نارسيده ي است كه بايد هستي خويش را در يگانگي اش از ديگران و ناهمسانيش با همگان، هميشه از نو بسازد و از آن نگهداري كند.

                                                                            ”آرامش دوستدار

بهار سال سيزده پنجاه و هشت 

گسترنده: انجمن بيرنگ

پاسخگوي: چكاوك

نشاني: Birang@freenet.de

 

سرنويس ها

سرنوشته

پاسخ به نامه

برگ انگلك: خپلواكي

هزار و يك شب

بربست هاي زبان دري   

برگ كوچه: ديدار

از هر گلستان گلي

برگ دوست: خر بيار رسوايي بار كن

بزك زنگوله پا

برادران گريم

گلواره هاي بودا

چكش خون

چيست آن

 

 

 

دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند: نوشته ها بايستي ناب باشند. پيش از آن چا پ نشده باشند. بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است. پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست. همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود. براي چاپ دوباره بايستي از انجمن بيرنگ پزيرش گرفت.

هركس، با هر انديشه اي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.

  

سرنوشته

بيرنگ ميخواست در اين شماره به تن نامه هاي از نوك خامه افتاده، مگر در ياد مانده ي شماره هاي گزشته دنباله بدهد، كه كسي چنبر در گلستانش را به آواز درآورد و بي هيچ فرنودي به دشنام دادنش پرداخت. و چون او به كسي دشنام نداده بود، از شنيدن و خواندن اين دشنام ها هم رنجه نشد. تنها كاري كه پيش آمد اين بود، كه او از دنباله دادن بيشينه ي از تن نامه ها افتاد.

باري، بيرنگ بی هيچ رنجيدگی, واژه هاي «مزدور» و «توله سگ» را به واژه نامه ی واژه های دم بريده و سخنان کوته پارچه نگاشت و با لبخندی از پرتو, به سوی دشنام دهندگان رفت, تا ايشان را در بستن «در باغ های بی انگور» ياری کند.

بلی, خواننده ي گرامي!

سخن از خپلواكي است، از نيرو هاي آگاه و پيشرو! سخن از نيرو هاي آگاهي است، كه ادوهگينانه سنگ در سر راه پيشرفت فرهنگي مي اندازند!

پيش از آنكه دشنام دهندگان بفراموشند، كه چه گلي به آب داده اند و چگونه لگد روي انديشه ي سررشته داري مردمي (ديموكراسي) گزاشته اند، بيرنگ از دنباله دادن به بيشينه ي از نوشتار مي پرهيزد و بيشتر روي نوشته ي خپلواكي مي درنگد و به سر و گوش باز كردن دشنام دهندگان مي پردازد.

پاسخ به نامه

خواننده ي از شهر فرانكفورت، در كنار شناسايي واژه ي دفاع در برگه ي چهارم شماره ي پنجم بيرنگ، مي نويسد، كه چرا بجاي واژه ي ناب، واژه ي سوچه را بكار نمي بريم؟ همچنان به اين گمان است، كه واژه ي فشار عربي است.

خواننده ي گرامي!

از فرستادن نامه ي تان و شناسايي واژه هاي ناآشنا در بيرنگ سپاس گزاريم. درست مي گوييد، واژه ی دفاع (نگهداري، پشتيباني كردن، پس زدن، دوركردن، از نزد خود راندن) در سرنوشته ی شماره ی پنجم عربي است و بجاي آن بايستي واژه ي نگهداري را بكار برد.

در دانش نوشتار فارسی دو واژه ی فشار آمده است, که يکی عربی و ديگری دری است. واژه ی فشار عربی آرش جواری پکه, پله يا چوس فيل را می رساند, مگر واژه فشار دری، كه از بازگشتنگاه فشردن يا افشزدن آمده است، آرش زور و يا سنگينی بر روی پديده ی فرود آوردن را می رساند.

درست مي گوييد، بند واژه هاي  پ – چ – ژ – گ  دري اند، مگر اين گمان هنگامي بكار برد دارد، كه سروكار ما تنها با دو زبان عربي و دري باشد، زيرا بسياري از زبان هاي ديگر هم اين بندواژه ها را دارا مي باشند. همانگونه كه واژه هاي پمپ، چاق، ژاندارم، گيلاس در زبان دري ناآشنا اند، واژه ي سوچه (تركي) هم پيوند خوني با زبان دري ندارد.

                                                                                 شاد باشيد!

 

برگ انگلك

نگاهي به شماره ي چهل و هشتم خپلواكي

نگارنده ي در شماره ي چهل و هشتم ”خپلواكي“ مي نگارد: ”... وقتي گفته مي شود كه مردم از جنگ خسته شده اند يك گپ مفت و فريبنده است ... ”چكاوك“ ... باخپلواكي“ خود را طرف قرار داده ... است .... گفتار بلند بالا (اش) ... سراسر بهتان، افترا و جعل مطالب ...  ”خپلواكي“ (است) ... از نظر ما بهترين فرهنگ آنست كه بيان خواسته ها و نيازمندي هاي زحمتكشان جامعه باشد ... كار و رسالت نيرو هاي آگاه ... اينست كه ميگويند قدرت سياسي از لوله تفنگ بيرون ميآيد ... جنگ يگانه وسيله حل مسله است ... جنگ عادلانه و انقلابي كار توده هاست ... آيا بايد تسليم شرايط شد و دست از مقاومت و مبارزه شست ... ما جامعه را به حيث يك پديده سيال و متحرك كه در آن نيرو هاي متضاد اجتماعي در حالت مبارزه و كشمكش هستند ميشناسيم ... تهمت هاي كه توسط مخالفين بر ”خپلواكي“ ... زده ميشود ... به توله ... سگاني مي ماند كه بسوي پيل پارس ميدهند“.

نوشته ي دو سه برگه ي تان را كه چيزي بي از هوار (شعار) هاي سده ي گزشته نيست، كوتاه نويسي كرده و آن را به نه سرنامه دسته بندي مي كنيم، سپس روي هر كدام درنگي كرده و اگر توانايي يافتيم، پرتوي بر آن مي افكنيم:

1- خستگي از جنگ

خستگي از جنگ، گپ فريبنده نيست. خستگي از جنگ، پديده ي راستين و آميغ زنده ي است، كه در گوشه و كنار سرزمين ما سخن ميراند و مردم با گوشت و پوست خويش دريافته اند، كه جنگ پديده ي بيهوده ي است و چيزي بي از گرم ساختن بازار تفنگ فروشان و نيرنگ بازان نيست.

خستگي از جنگ، گپ مفت نيست. خستگي از جنگ، پديده ي بسيار با ارزشي است و نمايانگر بيداري و هوشياري توده و گام ارزشمندي بسوي فرهنگ والا است. خستگي از جنگ، شكست نيست، پيروزي و بهروزي است.

باری, بايد مردم خسته و بازي خورده ي را كه بيست و پنج سال با خون و خاكسپاري سروكار داشته اند، آرام گزاشت، تا خستگي درآرند و بخواست خود شان بزييند

2- دشمني با ”خپلواكي

در ”خپلواكي“ آمده است، كه گويا ”چكاوك“ خود را با ايشان ”طرف“ ساخته است. نخست، خود تان در كلبه ي ”بيرنگ” را به آواز درآورديد و بجاي بررسي و به سنجش گزاردن نوشتارش، بر پاسخگوي آن تاختيد، كه گويا مزدور شده است.

آيا آزاد انديشيدن و بي هيچ ترس و بيم، ديدگاه خود را گفتن و نوشتن، شيوه ي مزدوري است؟ براستي اگر شما آزاد انديشيدن، آزاد نوشتن و آزاد گفتن را شيوه ي مزدوري بناميد، لگد روي پايه و بنياد سررشته داري مردمي (ديموكراسي) گزاشتيد و اين كنش چيزي بي از ”گل به آب دادن“ نيست!

نخستين گام روشنگري برداشتن ترس از ميان مردم است, روشن انديش بايد پردل باشد و پردلي را در ميان مردم آوازه گري (تبليغ) كند، تا مردم از خرد خويش كار بگيرند و ديدگاه خود را بي هيچگونه ترسي بگويند، بنويسند و دنباله روي را كنار بگزارند.

تا پديده ي ترس از ميان برداشته نشود، كسي ديدگاه اش را بيان نمي كند. شما ايمروز در بيرون كشور به آزاد انديشان مزدور مي گوييد و اندرون فيل مي خزيد و از بينی اش آواز برمی آوريد, که گويا «طرف»  توله سگ است! آيا گفتن و يا نوشتن اينگونه پديده ها كاشتن هسته ي ترس نيست؟ و به كسي در بيرون كشور ”توله سگگفتن، برابر به فشنگ كلاشنكوف و يا  ژ3 درون كشور نيست؟ ناسزا گفتن و چشم ترساني كه كار خردمندانه ي نيست! ما بايستي فرهنگ گفتار و نوشتار را جانشين فرهنگ تفنگ بسازيم. خرد مي فرمايد، كه زدودن تفنگ بندگي، مگر

شكستن آن راه رهايي است, زيرا کنش يکم بخواست «سردار» انجام می گيرد, مگر کنش دوم را سرداری در سر نيست.

دوديگر، مگر از بيني فيل افتاده ايد، كه كسي نگويد ‌”ماست تان ترش است“؟ چكاوك كه با شما دشمني ندارد، كه بر او مي تازيد. او مي خواهد تنها و تنها چراغك پيه سوز خاموش تان را بيافروزد، تا راه را بخوبي ببينيد، سرپلوك نرويد و پوز تان از برخورد با سنگ و سوفال ها در آسايش بماند!

شما که از روشن انديشان رده ی يکم فرهنگ نوين کشور ماييد, شما چرا؟ بگزاريد که مردم بگويند و بنويسند, هركس هر انديشه و ديدگاهی كه دارد، به زبان بياورد يا بنگارد. کار روشن انديش اين نيست که کسی را بکشد يا بکسی ناسزا بگويد. کار روشن انديش, روشنگری و گشودن گره است. کار روشن انديش به گفته ي كسروي، باز کردن گره های کور, روشن کردن

ديدگاه های تاريک, از ميان برداشتن پيش داوری ها و دگرگونی نابسامانی ها است

روشن انديش بايستی در كنار گشودن گره هاي كور و پرتو افكندن در كوچه پسكوچه هاي تار، هميشه و بي هيچ دشمني نوشتار و يا گفتار ديگران را بگشايد, سفرنگ کند، به سنجش بگزارد و به گزير و داوري خرد, گردن نهد

3- پيام نيرو هاي آگاه

با ”پيام“ تان با هم به دهكده مان مي رويم و نگاهي به همسايه مان، ملا ريما می اندازيم. همين اکنون ملا ريما، ماچه خری دارد, نيم جريب زمين و «تکه نانی» و هنگامی زن و فرزندش را می بيند «سرسوزن ...» خوشيي. او با بارکشی، روزمزدوري و كشاورزي روزگارش را می گزراند.

نخست, اگر ريما ”پيام“ تان را بپزيرد و تفنگ به دست بگيرد, به ماچه خر و زن و فرزندش کی خواهد رسيد؟

دوديگر, چه کسی را بايد ريما به گلوله ببندد؟ او که آگاه نيست و دشمن را نمی شناسد! تفنگ دهندگان هم که نمی خواهند مانند گزشته بروت کلفت را بنام «شعله ی»، ريشدار را بنام «اخوانی» و پارچه گشاد و موی روغن زده را بنام «خلقی - پرچمی» بکشند. اين کار هم شدنی نيست, که پشت سر هر ريمايی يک «نيروی آگاه» بايستد, اگر شدنی باشد, پس ريمايی درکار نيست.

سه ديگر, گيريم که ملا ريما تفنگ بگيرد, يکی از «نيرو های آگاه» به ماچه خر و زن و فرزندش برسد و يک «نيروی آگاه» هم در هنگام به گلوله بستن دشمن، ريما را ياری کند و چنان که فرموديد «قدرت سياسی از لوله  تفنگ» برآيد, خواست تان برآورده شود و جايی کرزی و رنگين

را بگيريد، به ملا ريما های که جان شان را از دست دادند, کاری نداريم, اکنون بفرماييد و بگوييد, که به ملا ريمای زنده چه می رسد و چه خواهيد داد؟

4 -  نيازمندي مردم

چون از ديدگاه ما جنگ زاده ي پس ماندگي فرهنگي مي باشد و ما راه رهايي مردم را در دگرگوني فرهنگي مي بينيم، باز هم ميگوييم، كه سرزمين ما به يك دگرگوني فرهنگي نيازمند است. تا مردم خواندن و نوشتن ندانند و آگاهي درنيابند و روشن انديشان جام خرد نوشيده ي مان، پرتوي روي پديده هاي تاريك و گنگ و كور نيندازند، راه رهايي پديدار نخواهد شد و مردم در برهوت پندار هاي پوچ خواهند پوسيد.

از ديدگاه تان: ”بهترين فرهنگ آنست كه بيان خواسته ها و نيازمندي هاي زحمتكشان جامعه باشد.“ ما كه از اين واژگان چيزي سر درنياورديم! شايد مي خواستيد بگوييد: ”بهترين فرهنگ آنست كه خواسته ها و نيازمندي هاي توده را برآورده سازد!“ اگر چنين خواستي داشتيد، باز هم نادرست است! زيرا فرهنگ خواست مردم را برآورده نمي تواند. مردم و خواسته ها فرهنگ را مي سازند. بيگمان مي خواستيد بگوييد: ”بهترين فرهنگ آنست كه ... “ باز هم نادرست است، زيرا، نخست گفتار ما از فرهنگ خوب و بد نيست. گفتار ما از راه رسيدن به يك فرهنگ پيشرفته است. دوديگر فرهنگ خوب و بد شده نمي تواند! فرهنگ مي تواند پيشرفته و پسرفته باشد، مگر چگونه مي شود به يك فرهنگ خوب و يا بد گفت؟

مردم دهكده ي ما هنوز به اين باورند، كه پاگردان و آتش پيكران (اجنه ها) در زير بته هاي انجير بودوباش دارند (يگانه ميوه ي كه از باغ مان شكم سير مي خورديم، انجير بود) و مي توانند خود را به گونه ي دلخواه شان برگردانند! و يا هنوز چند تن از پير و پوده هاي دهكده به اين گمان اند، كه پادشاه نماينده خدا است! اين گوشه ي از فرهنگ مردم دهكده است. كجاي اين فرهنگ بد است؟ بلي، مي توانيد بگوييد، كه اين فرهنگ بسيار پسمانده است، مگر بد نيست.

خوب، گيريم كه واژگان ”بهترين فرهنگ خواسته و نياز توده ... “ درست باشد. اين خواسته و نياز چه خواهد بود؟ آيا پديده ي جنگ خواسته ي مردم است؟ و يا توده به تفنگ نياز دارد؟ آيا توده دربند است و راه رهايي اش از لوله ي تفنگ مي برآيد؟ همين اكنون، اگر از خود توده بپرسيم، كه خواستش چيست؟ خواهد گفت، كه شكم سير و گردش در گرد خانه ي خدا.

و اگر بگمان تان، خواسته ها و نيازمندي هاي توده از لوله ي تفنگ ”نيروي آگاه” درآيد، كور خوانديد، زيرا در كشوري كه درآمدش از روي زمين و سردار كشت و كارش، هنوز گاوآهن است، بخواب خودكامگي كارگري (ديكتاتوري پرولتاريا) بودن، خود بازي دادن است. شايد اين خواب

پنبه دانه هنگامي شدني باشد، كه ماشين، جاي ”ماچه خر ملا ريما“ را گرفته باشد.

5- خود آفريني گفتار

در شماره ي چهل و هفتم ”خپلواكي“ آمده است: ”اخوان بين المللي در برابر ... امريكا مي رزمد و روز بروز دامنه اين مقاومت وسيع گشته و نيرو هاي ديگري را بميدان جنگ خواهد كشاند تا با مقاومت و مبارزه مردمي با اشغالگران حساب را تصفيه نمايند“ و ”... زنان آزاده (خوب اگر آزاده اند پس چرا بپا خيزند؟) افغانستان، آزادي را كسي بشما برضا و رقبت نمي دهد. براي بدست آوردن آن ... بپا خيزيد.“

نمي دانم از اين ”بپا خيزيد“ ها، ”مقاومت“ ها، ”تصفيه حساب“ ها و ”ميدان جنگ“ ها چه، بي از ”هله بدو كه جنگ است“ در مي آيد؟ شايد خواست تان چيز ديگري بوده باشد، مگر از اين واژگان چنين برميآيد، كه برپا خيزيد و در كنار بنيادگرايان (مانند گزشته، مگر اين بار) در برابر امريكا بايستيد.

ما كه نوشته تان را به سنجش گزارديم و چيز بيشتري نگفتيم و ننوشتيم، که سراسر دروغ, ساخت و آفرينش خود مان باشد. اگر چيزي از خود مان به گفتار تان افزوده بوده باشيم، پوزش مي خواهيم!

6- جنگ دادورانه

مي گوييد: ”جنگ عادلانه و انقلابي كار توده هاست ...“!

نميدانم از توده چه برداشتي داريد و از ديدگاه تان توده كيست؟ مگر كسانيكه در سه دهه ي گزشته سرگرم تفنگ زدن بودند، كشتند و كشته شدند، توده نبودند؟ شايد مي خواستيد بگوييد، كه جنگ دادورانه يا بگفته ي تان ”عادلانه“ كار نيروي آگاه است و سر و كاري به توده ندارد، زيرا توده ناآگاه است! و اين را هم خوب مي دانيد، كه تفنگ بدست توده ي ناآگاه دادن، بگفته شاملو، چيزي بي از رهانيدن تيري در چهارپايداني نيست.

هنگامي توده به آگاهي برسد و به داوري خرد, گردن نهد، توانايي پيشبرد يك جنگ دادورانه را خواهد يافت. اين را هم نبايد فراموشيد، كه هرگاه توده آگاه گردد و از خردش كارگرفته بتواند، جنگ دادورانه اش چيزي بي از جنگ نوشتار و گفتار نخواهد بود. از اينرو و به اين فرنود مي توان گفت، كه جنگ تفنگ به بن بست رسيده است. زيرا، نخست تفنگ به دست توده ي ناآگاه دادن، كار خردمندانه ي نيست، دو ديگر هنگامي توده آگاه گردد و از خردش كارگرفته بتواند، هيچگاه تفنگ به دست نخواهد گرفت.

اگر براستي به اين گمانيد، كه جنگ تفنگ، راه درست و سازنده ي است، پس به زورگويي و

فرمانروايي زور باور داريد، زور را مي پزيريد و پس از شمشير بازي بردگان، دست برده ي نيرومندتر و برنده را به سوي آسمان مي افرازيد و برايش كف مي زنيد!

اگر از گفتار و پندار روزگاران پيشين پيرامون جنگ نشنيديد، گفته ي سعدي را كه به ياد داريد، كه فرموده است: ”سعديا شيرازيا پندي مدي كمزاد را   كمزاد اگر عاقل شود، گردن زند استاد را“. مگر ناهمگوني ميان ”پند استاد به كمزاد“ و ”تفنگ امريكايي به دست تفنگ بدستان“ بچشم مي خورد؟ آيا امريكا تفنگ امريكا برانداز خواهد ساخت و آن را بدست تان خواهد داد؟ آيا مي توانيد با ”ژ سه“ تان در برابر ”ب پنجاه و دو“ بايستيد؟ يا به خاك پاي لشكركش ديگري بوسه مي زنيد، تا شما را به پيروزي برساند، كاري كه از دگرگوني كارگري هفدهم اكتوبر تا پيروزي جنگجويان هشت ثور هي بازگو شده است.

7- ناسازگاري

از ناسازگاري ميان مردمي (تضاد اجتماعي) سخن مي رانيد! اين كه پديده ي تازه ي نيست. پديده ي ناسازگاري هيچگاه از ميان نمي رود. اين پديده هميشه بوده، پايدار مي ماند و انگيزه ي بودن و شدن را به پديده ها مي دهد.

همانگونه كه ناسازگاري در ميان پديده ها پابرجا و هميشگي است، پس ازبرآمدن پيروزي از لوله ي تفنگ“ هم اين پديده پايدار مي ماند و هيچ نيرو و تفنگي توانايي برانداختن نازسازگاري ميان مردمي را ندارد، زيرا هر تفنگ بدست و نيروي كه لگام فرمان روايي را در دست بگيرد، از يك سو نماينده ي انديشه ي خويش است و خواست همگان را برآورده نمي تواند و از سوي ديگر در برابر ناسازگاري بي انجام روشن انديش مي ايستد.

8 - توله و پيل

نخست، به گفته ي سپهري ”چشم ها را بايد شست“، زيرا زيبايي از ديدگاه زيبا شناسي، چوكاتي از پيش ساخته شده ندارد، كه هر پيل زيبا و هر توله زشت باشد و بيخود، پوز به فراز كشيم، خويش را پيل و پيروان خويش را ”پيروان پيل“ بناميم.

دوديگر، پيل بودن، چه سرفرازي دارد، كه يك جاندار انديشمند و سخنگو را به جانوري مانند پيل هممانند بسازيم و آرزوي پيل بودن در سر بپرورانيم؟

9 - گردن نهادن در برابر پيمان ها

با برآشفتگي مي پرسيد، كه ”آيا بايد تسليم شرايط شد ... ؟“ مي گوييم نه!. و اكنون ما مي پرسيم و پاسخ مي دهيم، كه چه كسي و چگونه در برابر پيمان هاي روز گردن مي نهد. هر انديشه ي كه روشن و پايدار نباشد، در برابر پيمان ها گردن مي نهد و به سادگي پيمان هاي باب روز را مي پزيرد.

در دو سه دهه ي گزشته، جنگ در برابر روس ها باب روز گشته بود و دل بسياري از سردرگم ها ها، از بهر تفنگ گرفتن مي تپيد، بي آنكه كسي به ”چرا؟“ و ”از بهر چه؟ها پاسخي داشته و يا داده باشد!

ايمروز هم همين سردرگم مانده ها، كه راه به بن بست رسيده را هي از سر مي روند، به باب روز گردن مي نهند و مي نويسند، كه ايشان برپاخاستند، شما نيز برپاخيزيد!

بيرنگ“، كه گزشته اش به ”كانون دانش پژوهان افغانستاني“ مي رسد، نه پيمان هاي درخور ديروز را پزيرفته است و نه هم در برابر پيمان هاي باب ايمروزگردن مي نهد

اگر بگوييد، كه ”بيزاري از جنگ“ هم بگونه ي باب روز شده است، درست مي گوييد، مگر از آنجاييكه انديشه ي ”بيرنگ“ هميشه روشن بوده و هيچگاه در پشت ابر هاي خودساز گير نكرده است، ناسازگاري اش با جنگ و تفنگ سالاري، از ايمروز نيست. ريشه ي اين پديده در نوشتار سال هاي شست و هفتاد خورشيدي ”كانون دانش پژوهان افغانستانيمي رسد. درست هنگاميكه بسياري از نيرو هاي چپ و چپ بوي، راه گشايش گره را از لوله ي تفنگ مي ديدند، ”كانون دانش پژوهان افغانستاني“ راه گشايش گره را در دگرگوني فرهنگي مي ديد و در ”سرود عشق“ (برگه ي سوم، بهار سال سيزده هفتاد و يك) چنين نوشت:

”... روستاييان كه با نور آشنا بودند

...

... نور آوردند به روستا

كوچه ها روشن شد

روستا خورشيد

محتسب خفاش بود از نور نفرت داشت

پيره خفاش – چركين جامه ...

به سوي روستايي تار پرواز كرد

و اما

آن شناور هاي نور آور و نوراني

بسوي تارگون شب راه پيمودند.“

هنگاميكه ”نيرو هاي آگاه“ جنگ در افغانستان را بنام ”جنگ آزادي بخش مردم افغانستان“ مي

 

شناختند، ”كانون دانش پژوهان افغانستاني“ افغانستان را ميدان جنگ روسيه و امريكا مي دانست و در سال سيزده شست و هشت نوشت:‌

”...

روسيه چون بديد ملانا

داد به ”خلقي“ توپ و بمبانا

امريكه دست به ريش خويش كشيد

داد به ملا سلاح فراوانا

راكت و تانك و توپ شليك شدند 

زان ميان كشته گشت افغانا

...“

هنگاميكه سر جوانان با هوار هاي ” هله بدو كه جنگ است“ از ره برده مي شد و بسياري از روشن انديشان به گمان ”گزار“ بودند و مي خواستند از بردگان و روزمزدوران گارگر بسازند و به يكباره خودكامگي كارگري را پايدار بسازند و به پشت بام كه به گفته ي مولوي:‌”پايه پايه رفت بايد سوي بام“، بپرند، ”كانون دانش پژوهان افغانستاني“ در ”هريوا چشم در راه ماند“ (برگه ي ششم، خزان سال سيزده هفتاد و دو) چنين نوشت:‌

نيزك!

بهار سرخ هريوا

...

آهسته رهنورد

خيزش در زمان

مرگ شقايق است

...“

و هنگاميكه فريبخوردگان در خون تپيده، بنام ”جانباختگان راه آزادي“ ناميده مي شدند، ”كانون دانش پژوهان افغانستاني“ در ”روزگار خرس ها“ (بهار سال سيزده هفتاد) چنين نوشت:‌”... چرا براي خرس هاي زارع و كسبه كار اسلحه و مرمي اهدا مي كنيد؟ چرا به جاي آن به آنها سواد نمي آموزانيد؟ ... بس است خون ريختن تاكي!

...

روح شهيدان فريب خورد شاد

آزادي – آگاهي – برابري – برادري برقرار!“

همچنان در نوشته هاي پراكنده ي ديگر كانون ياد شده و در نوشته ي ”سهراب سپهري شاعر و نقاش آب و خرد و روشنايي“ (سال سيزده هفتاد و سه) از بيزاري از جنگ، سازش، آسايش و آرامش سخن بميان آمده است.

از اينرو، با سرفرازي مي گوييم، كه بيرنگ هيچگاه در برابر پيمان هاي روز گردن ننهاده است و بيزاري اش از جنگ و شكستن تفنگ، نه شيوه ي مزدوري، كه فرياد رهايي است، زيرا او مي داند، كه تفنگ به دست گرفتن، چيزي بي از خود افساريدن نيست. و آگاه است، كه هر تفنگ، داراي يك بند است، كه در هنگام آموزش تفنگ، به گونه ي افسار در پوز، به گونه ي تناب در گردن و يا بگونه ي زنجير در پاي تفنگ به دست انداخته مي شود، تا در هنگام نياز، راه برگشتنگاه روشن باشد.

يادآوري:

در شماره ي پنجم ”بيرنگ“ سخن ما از ”بازندگي (بازيدن، باختن، چيزي از دست دادن) خلق و پرچم“ است و نه بگفته ي خپلواكي ”بار زندگي ... “ 

 

هزار و يك شب

داستان پيرمرد سومي با يابو

پيرمرد گفت: «بشنو ای ديو! همين يابو زنم بود. روزی آهنگ ره بربستم و پوره يک سال از او دور شدم. پس از به پايان رسانيدن داد و ستد, شباهنگام به خانه برگشتم. هنگامی به اندرون خانه پای گزاشتم, برده ی سيه چرده ی در آغوشش ديدم. ايشان با هم گفتگو ميکردند, نگاه های دلدادگی به هم می انداختند, شادمانی و شوخی ميکردند و همديگر را می بوسيدند. هنگامی او من را ديد, با پياله ی پر از آب به جلوم آمد, چيزی روي آب خواند, آن را را رويم پاشيد و گفت:«از پيکر کنونی ات برآ و به پيکر سگی درآ!» بزودی بگونه ی سگی درآمدم و او من را از خانه روفت. بيدرنگ پا به فرار نهادم و تا دم گوشت فروشی ی دويدم, در آنجا استخوان های زير ميز گوشت فروش را چوريدم. هنگامی گوشت فروش ديد, من را گرفت و به خانه اش برد, هنگامی دخترش به من نگريست, از من روي پوشيد و برای پدرش گفت: «چرا مرد بيگانه ی را به خانه آوردی؟» پدرش به پاسخ گفت: «کدام مرد؟» دخترش گفت: «اين سگ را زنش جادو کرده است. بيگمان, می توانم او را از جادو برهانم.» هنگامی پدرش اين را شنيد, برايش

گفت: «بخدا سوگند, دخترم! اگر او را از اين پيکر برهانی, کنش نيکی انجاميدی.» دختر گوشت فروش از جا برخاست, پياله ی پر آب را برداشت, چيزی رويش خواند, آن را رويم پاشيد و سپس گفت: «به فرمان خدای بزرگ به پيکر گزشته ات برگردهنگامی من به پيکر گزشته ام درآمدم, دست هايش را بوسيدم و گفتم: «تو را به خدا سوگند می دهم, که زنم را جادو کن, همانگونه که او من را جادو کرد.» بدينگونه او کمی از همان آب برايم داد و گفت: «هنگامی او خوابيده است, اين آب را رويش بپاش و او را به آنچه دوست داری بنام, او پيکر آنچه را که نام ببری بخود می گيرد.» من آب را گرفتم, به پيش زنم رفتم, او در خواب ژرفی فرو رفته بود, آب را رويش پاشيدم و سپس گفتم: «از پيکرت برآ و در پيکر يابو درآ!» بزودی او بگونه ی يابوی درآمد و او همين است, که تو به چشمت می بينی, ای پادشاه و سردار شاهنشاهان ديوان! پيرمرد از يابو پرسيد, که آيا گفته اش درست است. يابو سرش را به نشانه ی بلی شوراند. اين سرگزشتی بود, که من به آن برخوردم

ديو از شنيدن سرگزشت پيرمرد شگفتيد, خودش را از شادمانی تکاند و گفت: «اکنون ای پيرمرد, يکی بر سه بخش بجا مانده ی گناهانش را برای تو می بخشم و او را رها می سازم

سوداگر نزد پيرمردان رفت و از نيکی شان سپاسگزاري کرد. ايشان از بهر رهايي سوداگر برايش نيکبختی آرزو کردند, به همديگر خدانگهدار گفتند و از هم دور شدند. هرکس برهش ره سپرد, سوداگر به سرزمينش برگشت. هنگامی زن و فرزندانش او را ديدند, شادمانی کردند و سوداگر بجامانده ی زندگی اش را به خوشبختی با ايشان سپری کرد.

شهرزاد گفت: «با اين همه, اين داستان از داستان ماهيگر زيباتر و شگفت انگيز تر نيست.» دنيازاد گفت: «تو را به خدا سوگند می دهم, ای خواهرم! داستان ماهيگير چگونه داستانی است؟»

 

بربست هاي زبان دري

جانشين نام (ضمير)

هر واژه ي كه در گفتار و يا نوشتار بجاي نام واژه بكار برود، جانشين نام گويند. جانشين نام از بازگويي يا دوبارگويي يك نام جلوگيري ميكند و بدينگونه واژگان را زيبا و خوشآهنگ ميسازد. براي نمونه: زروان زرداد را به دبستان ديد. زروان در انجام كارخانگي براي زرداد كومك كرد.

براي خوش آهنگ ساختن اين واژگان، مي توان در واژگان دوم بجاي نام هاي زرداد و زروان، جانشين نام هاي ”او“ و ”اش“ را بكار برد: زروان زرداد را به دبستان ديد. او در انجام كارخانگي برايش كومك كرد.

گونه هاي جانشين نام

جانشين نام كسي

جانشين نام كسي به دو گونه است: گسسته و پيوسته

- گسسته (من – تو – او (وي) – ما – شما - ايشان) آنست كه به تنهايي و بجاي دوبار گويي نام واژه در واژگان بكار رود، مانند: گلك دو سيب سرخ دارد. گلك سيب هاي سرخ را از باغش چيده است. واژگان دوم را مي توان چنين نوشت: او آنها را از باغش چيده است.

- پيوسته (م / ام – ت / ات – ش / اش – مان – تان – شان) آنست كه هميشه در پايان نام واژه و يا كارواژه بپيوندد، مانند: سيبم، بازيچه اش، گلت، توپ شان ...

همچنان جانشين نام بجاي شناسه در پايان كارواژه نيز بكار برده مي شود، براي نمونه: ديدم، ديدت، ديدش، ديدمان، ديدتان، ديدشان.

جانشين نام بازتابي (خود – خويش - خويشتن) آنست كه براي شناختاندن كس يا چيز بكار رود: پرنيان خود، واژه خود، او خود، خود رفتم ...

هرگاه واژه ي ”خود“ با پسوند هاي جانشين نام پيوسته بپيوندد، كس را مي شناساند: خودم، خودت، خودش، خودمان، خودتان، خودشان.

با افزودن ”ي“ افزايش يا نشانه ي ”G (زير)“ با واژه ي ”خود“ مي توان دارا بودن يك چيز را نشان داد: خودِ من، خود شهر ...

از افزودن ”خود“ و ‌”خويش“ با نام واژه مي توان جانشين نام افزايش ساخت: پسر خويش، نوشتار خود ...

در كنار جانشين نام هاي ”خود“ و ‌”خويش“ نيز ‌”خويشتن“ هم هست، كه تنها براي كس و نه چيز بكار مي رود: خويشتن را كشت، خويشتن را آزاريد ... ‌

جانشين نام نشاني (آن - اين)

جانشين نام ”اين“ براي نشاني به نزديك و جانشين نام ”آن“ براي نشاني به دور بكار ميرود. جانشين نام هاي نامبرده بايستي در واژگان بازگشتگاه داشته باشند: سيب سرخ روي ميز است، آن را به زروان بده. گل آفتابگردان افتاد، اين را برداريد.

هرگاه واژه هاي ”اين“ و ”آن“ پيش از نام واژه بيايند، زاب نشاني را مي رسانند: اين گل، آن

درخت ..

جانشين نام شگفتي (چه! – چه اندازه!)

هرگاه واژه هاي ”چه!“ و ‌”چه اندازه!“ با نام واژه نيايند، جانشين نام شگفتي را مي رسانند: چه خوشكل! چه اندازه زيبا!

جانشين نام پرسشي (كه؟ چه؟ چند؟ كي؟ كدام؟ چگونه؟ چسان؟)

هرگاه واژه هاي نامبرده همراه نام واژه نباشند و در واژگان پرسشي بكار روند، جانشين نام پرسشي ناميده مي شوند: كه را گفتي؟ كدام را مي پسندي؟ 

جانشين نام ناشناخته (كس، كسي، هيچ، همگان، يكسر، چيزي، يكي، هركه، هركسي، آنكه، همه، ديگري، اين و آن (ناشناخته))

جانشين نام ناشناخته آنست كه كس يا چيزپوشيده و ناشناخته ي را برساند: همه ديدند، ديگري آن را خورد ... 

جانشين نام دارايي (آنِ ، از آن، از)

هرگاه در واژاگان واژه هاي ”آن“، ”از“ و ‌”از آن“ پس از نام واژه بيايند، جانشين نام دارايي را مي رسانند: خودكار از آن او است. خانه آن من است! اسپ از تو است.

جانشين نام پيوندي (كه، كسي كه)

با بكار برد اين جانشين نام مي توان از دوبار گويي يك واژه و دو واژگان جلوگيري كرد: مرد ديروز آمد. مرد برادر زروان است. اكنون مي بينيم، كه جانشين نامكه“ نخست از دوبار گويي مرد جلوگيري مي كند، دوديگر هر دو واژگان را بهم مي پيوندد: مردي كه ديروز آمد، برادر زروان است

برگ کوچه

ديدار

هلير: هه، باز پيتاو كردي.

شلير: نه بابا، پيتاو بكجايه، به چه مزه مونده، كه به افتاوا مزه بمونه؟

هلير: پس وخي كه به چكر زده بريم.

شلير: بكجا بريم، هر جا بريم، باز هم به زير همي آسمونيم. بيا بشين از روز و روزگار بگو، مه كو مايم دلترك شم.

هلير: خدا نكنه، چكار شده؟

شلير: مايي چكار شه، دگه؟ اي مرتكه كو دل و جگر مر بشاروند!

هلير: كدو مرتكه؟ باز چكار شده؟

شلير: همي دگه، همي كه مردم هراته از دم ناودون به دم شرشره شوند!

هلير: خوب، اور ميگي! آخه او برفت كه نيكي كنه! گمون كرد كه اگه زنجير بدستي، به هرات

ري كنه، هراتي ها از او خوش مي شم!

شلير: او هم برفته كه نسازه، كله ها چهل خونه نمي شناسه؟ بريو بگو، يكبار به سرگزشت سرزمين خو نگاه كن، باز به سر مردم هرتم پرتم كن!

هلير: كي از گزشته ها چيزي ياد گرفته، كه او ياد بگيره؟

شلير: خوب او يكه دگه كه كار ها بيروني يور ميكنه، شايد نرمه پوري ياد ديشته باشه.

هلير: او كي مي رسه! شاو و روز نيايش و ستايش و درود از برميكنه.

شلير: نكنه كه مايه به زير كلاه يكه دگه بزنه و پيشوا شه؟

هلير: اي گپ هار نزن، مايي اونار به جنگ بندازي؟ 

شلير: خوب مگري يكي پيدا شه كه سر و گوش يور وا كنه!

هلير: سر و گوش يو وايه، خور به كري ميزنه! نمي شنوي، كه شاو روز ازديموكراسي“ گپ ميزنه، مگر سرچپه يور انجام ميده.

شلير: چه مو كراسي؟ او دگه چيه؟

هلير: خوب خواستم به زبون خود ازو بگم.

شلير: مر به زبون ازو چه! به زبون خود مه بگو. زبون زنجير بدست كم بود، كه برم زبون ازورم ياد بگيرم!

هلير: به زبون ما ”سررشته داري مردمي“ ميگن.

شلير: خووووب! چيز مو كراسي، ”كارپردازي مردمي“ بوده!

هلير: ها، هردم كه مردم خودنا نماينده ها خور برگزيدن و نماينده ها مردم، سررشته دار يا فرمانروا را برگزيد، به آن ”سررشته داري مردمي“ يا ”فرمانروايي مردمي“ ميگن.

شلير: همي كارپرداز ها كه نماينده ها مردم نين، كه از سررشته داري مردمي گپ مي زنن.

هلير: نه، اينا بيامادم كه راه ”سررشته داري مردمي“ آماده سازن.

شلير: اشتاو راهي؟ راه يو همينه، كه به جا نماينده ها مردم هرات، ديگه كس ها به كابل برن؟

هلير: خوب اميدواريم، كه دگه به مردم و كار مردم ارزش بدن.

شلير: باو! تو چه ميگي؟ به اميدواري كه ”سررشته داري مردمي نميشه!

هلير: خوشبين باش! روشنگرا اونار آروم نميگزارن، اونار به راه راسته ميكنن.

شلير: اونا چكار كرده مي تونن؟

هلير: اونا چيش و گوش مردمه وا ميكنن، كه ديگه بازي نخورن!

شلير: خوبه دگه، ميگن همي كه نو رفته روشن انديشه! چيش و گوش مردمه وا مي كنه.

هلير: نه بابا، او بيشتر كور ميكنه! سواره از دل پياده چه دانه؟ بالا نشيني كه كار روشن انديشي نيه. خود يو هم ميدونه، كه كار روشن انديشي يو به پايان رسيده.

شلير: راست ميگي، چند روز پيش ميگفت: ”همه دارايي مه سه تا جانمازه“!

هلير: خوب، مايه كه به دل سني و شيعه و وهابي جا ديشته باشه!

شلير: ميگم، تو خدي ازونا چه ورديشتي؟ همي سازش و بيزاري از جنگ كار خوردي يه؟

هلير: نه، كار بسيار بسيار كلوني هم هسته!

شلير: خوب پس اينا كار بسيار كلوني كردن!

هلير: نه، هلير جو! روزيكه منديل سياه ها راه جستن خور گم كرده بودن، سازش به اونجگا پايدار شد. بيزاري از جنگ هم كه كار مردم خسته از جنگه!

شلير: پس زور كاكايه، كه انگور ها به تاك ها يه!

هلير: ها دگه اگه زوري نمي بود، سازشي هم نبود!

شلير: آخه به زور كه نميشه كاري كرد!

هلير: چري، گاهي زور كار سازه، مگر نه هميشه و در هر جا!

شلير: اگه زور كار ساز مي بود، مردم هرات به زير ”زنجير“ سر مي نهادن!

هلير: نه او مردم اميدوار و بردبارن، زور ديگه به اونجي خريد نداره!

شلير: چه اميدواري و بردباري؟

هلير: بردباري تا گرفتن زنجيره از دست زنجير بدست و اميدواري به روزي كه مردم استاندار دلخواه خور برگزينن.

شلير: وخي برار، كه پيش از افتاوپر به كار و پيشه خو برسيم. خدا نگهدار!

هلير: تا فردا.

 

از هر گلستان گلي

 

 

پتك

تير سرخ

 در دل دهكده فرو رفت!

كشاورز بيگانه گشت -

روي سندان ”آهنگر“ سر نهاد

او دهانش را بوييد

بوي بيزاري از ”خاك“ و ”مردم

آتشدان خشم ”آهنگر“ را برافروخت -

 با پتك روي سندان كوفت.

 

برگ دوست

خر بيار، رسوايي بار كن!

در يكي از روز های که گندم ها تازه کرک پوش شده و درخت مرخت ها همه از پونک بدر آمده و برگ و باش کرده بودند و از هر سو کور کور مگل ها به گوش می رسيد و تک تک کک ها هی هی ازين شاخه به آن شاخه می پريدند و جادو ها و مادغش ها با داغ سر ها به پشت کلکين ها جيک و پيک می زدند و ته خوانی می چيدند, بوي هوا خوري به سر كتخدای دهکده ی کلاغ ها زد.

كتخدا هنوز يك پسگوچه را از زير پاي نگزرانده بود، كه ناخوش شد و دلش را چنان تاب و

پيچ گرفت, که نزديک بود لنگ هايش سيخ شود و به پيروان بابو كلانش برود. او يک دست

را روي شکم و دست ديگر را به دم نشينش فشرد و به دشناميدن غلور شير شلغمدار پرداخت و زور زده خودش را به کنار ديوار باغچه ي خوشدل کجک کشاند. پس از نگاهي به دو سوي کوچه, كتخدا برآن شد، تا باد دردآور شکمش را نرم نرمک يلا دهد و خودش را از درد تابفرسا برهاند. پس از زوريدن های بسيار, چنان بادی از او در رفت, که نزديک بود دل همه ي گوش و هوشداران دور و برش بترکد. پرنده مرنده هاي باغچه به پرواز درآمدند, بز و گوسپندان رميدند, خرگوشان از زير بته های گلاب به سوی زمين جوترش و شبدر تازيدند و خر کر خوشدل را چنان رماندند, که خر تنگ و پالدمبی اش را کند و خاککش و پالان را به هوا پراند و جفتلگد دردناکی به آوگاه خوشدل بينوا، كه سرگرم خركاري بود، نواخت. خوشدل جاي جفتک خر را دو دسته گرفت و درجا به کون نشست و به ياد جنگ های بيست و پنج ساله افتاد و گمانيد, که باز تفنگ بدستان خونريز شهری به روستا ريختند و مي خواهند آرامی مردم را برهم زنند، مگر آشنايی با بوی غلور شير, گمانش را برهم زد و او را بسوی کوچه کشاند.

کتخدا, که از باد شکم و رمش روندگان, خزندگان و پرندگان به دلهرگی افتاده بود, پارچه ها را برماليد و پا به فرار نهاد. بيچاره بجای فرار به سوی سربالايی, سر به سوی پايين کوچه نهاد, تا از پسکوچه ی دربند به کشتزار پي ده برود و روز را تا آفتابپر در آنجا بگزراند. او هنوز گام به پسکوچه نگزاشته بود, که در باغچه باز شد و خوشدل رو در رويش ايستاد. چشم کتخدا که به خوشدل افتاد, به دل گفت: «خر بيار رسوايی بار کن!» و خوشدل که آرزوی همچی ديدنی را نداشت, با خود گفت: ” به روي بختم بريدم, امشب سرم را روي كفم خواهد گزاشت

باري, هردو از ديدن همديگر چنان ترسيدند, که زبان شکنک شدند. هردو به روي يكديگر خيره شده بودند، که ترپ ترپ شپات هاي کرک گيران به گوش رسيد. پيش از آنکه دستکه ي کرک گيران با تور و تناب و توبچه و ليس شان، از چپگردی بتابند, کتخدا دست خوشدل را گرفت و او را به باغچه کشاند. او بی گپ و گفت، کرتی اش را درآورد و خودش را تا به سينه به گل و لای لولاند, تا كسي از ته زرد کردنش بويی نبرد. سپس دست به پولدانی برد، از آن بيست هزار روپيه درآورد و به خوشدل داد, تا او پرده دار بماند و پرده ی گوزش را ندرد.

كتخدا با تنپوش پر گل به سوي خانه رفت و خوشدل، که تا آندم همچی پول هنگفتی را نديده و به دست نگرفته بود, شگفتيد و به مرز سوداييان نزديك شد و با خود به گفت و شنود پرداخت. پس از دمي، به پهنا و بلندی گفتگو چنان افزوده گرديد، كه گويي خوشدل با گروهي بيست تني در گفتگو است.

خوشدل سنگ و کلوخ های سر راه را, که پيکره ی همسايگان را انداخته بودند, يکی پس از ديگری چيد به دور پرتابيد. شاخه های درختان را, که مانند دست بيچارگان و دربدران دراز بودند, هی شکست و به دور انداخت, سپس برآشفته بسوی گل های ميخک شتافت, که مانند خانواده اش گرد آمده بودند. سياه سنگ بزرگي را, که در زير بته ی نسترن جای گرفته بود و نشستگاه بلبلان را می ساخت, بجاي ديگ اشکنه ی آبفرياد گرفت و خشمناک به آن تاخت, تا چپش کند. او با پاي چنان به سنگ کوبيد, که از درد همه چيز را فراموش کرد.

پس از دمی خوشدل چشم ها را با پشت دست ماليد و به چهار سونش نگريست. بی از او, شاخه های شکسته, گل های تازه کشت لگدمال شده و سنگ و کلوخ های اينبر و آنبر پرت شده, کس ديگری در باغچه نبود. درنگی به خود فرو رفت و به اين گمان شد, که چگونه خودش را از بند برهاند. پس از دمی بر آن شد, تا پول ها را تکه وپاره کند و رهايی از دست رفته اش را دوباره باز

يابد, مگر به يکباره بياد تاخت و تاز دزدان شد, که چگونه به خانه ها می ريزند و از بهر دريافت نکردن پول, سر مردم را روی کف دست شان می گزارند. به چهارسونش نگريست و بندچه ی پول را به زير تخته سنگ دم باغچه کرد و بسوی خانه براه افتاد, تا هنگام گاوگم دوباره برگردد و پول را به خانه ببرد. در ميان راه به انديشه فرو رفت. با خود به سخن گفتن آغازيد, نزديک بود سودايی گردد. او برآن شد, تا دوباره به باغچه برگردد و تا آفتاب نشست در آنجا بماند. برای آرامی روان, او از زن و فرزندانش خواست, تا هنگام برگشتش, در پناهگاه پنهان شوند.

بيست و پنج سال پناه بردن به پناهگاه, زن و فرزندانش را چنان آزموده بود که بی هيچ پرسش و درنگی بسوی پناهگاه تاختند.

خوشدل روی تخته سنگ نشست. دوباره به انديشه فرو رفت, پس از دمی انديشيدن, تخته سنگ را در ميان جوی لغزاند, پول را برداشت و بی آنکه در باغچه را ببندد, بسوی خانه ی کتخدا روان شد. در ميان راه به خود گفت: « اگر کسی شب به سراغ پول بيايد چه؟ کی می پزيرد, که من پول را برگردانده ام؟ نه, پول را پس نمی دهم, با اين پول جان خانواده ام را خواهم خريد.» خوشدل همانگونه که با خود ميگفت و از خود می شنيد, دوباره بسوی باغچه روان شد. هنگامی او در باغچه را باز و تخته سنگ را در ميان جوی يافت, لرزه در اندامش پديدار گشت, در را از درون بست, پول را با دستار به کمر بست و با بيل بسوی پشتپل نو تاک ها تاخت. پس از دمی کندکاری, تفنگ و فشنگ هايش را از زير خاک درآورد و در پناهگاه پشتپلی اش سنگر گرفت. دو روز را خوشدل در پناهگاه باغچه و خانواده اش در پناهگاه خانه, بی خورد و خوراک بسر بردند. پس از دو روز, پردل پسر کلان خوشدل با هفت تيرش از پناهگاه درآمد و به باز رسی 

گوشه و کنار خانه پرداخت. آب از آب نجنبيده بود, همه چيز مانند گزشته سرجايش بود. پردل به آهستگی به کوچه نگريست, مردم سرگرم زندگی روزمره شان بودند و چيز نوی بچشم نمی خورد. او از بهر دور انديشی, هفت تيرش را به نيفن زد و به کوچه رفت. برای آنکه کسی گمانبر نشود, با کوچگی هايش يک داو بجول, چند داوی چرخی و بمبی بازی کرد و مانند شوخی های هميشگی اش شپل و گوتکه ی دختران را ربود و بازی ابابه جان شان را برهم زد, سپس به خانه برگشت و بجا مانده ی خانواده اش را از پناهگاه درآورد.

مادر پردل بيدرنگ به آشپزخانه شتافت و به پختن اشکنه ی آوفرياد پرداخت. پردل بسوی باغچه تازيد, تا خوشدل را از آرامی روستا آگاه بسازد.

پردل که در تمبه کرده را نتوانست بگشايد, از درخت شيرتوت همسايه بالارفت. هنگام فرود

آمدن به باغچه, شاخه ی درخت شکست و پردل در ميان شاجو پرت شد. جنبش و آواز شکستن شاخه, لوله ی تفنگ خوشدل را به سويش خواند. خوشدل به تيراندازی پرداخت و پس از دمی شانه ی راست پردل را سوراخيد. پردل که تا آنهنگام به گمان سنگر گرفتن دشمن در باغچه نبود, دست چپ را به نيفن برد, هفت تيرش را درآورد و به زد و خورد پرداخت.

تيراندازی, بسياری از روستاييان را به سوی تفنگ های فراموش شده کشاند. زن و فرزندان به پناهگاه ها خزيدند, مردان از بهر نگهداری جان خانواده های شان در پشت بادگير ها سنگر گرفتند و به تيراندازی پرداختند و تا بامداد، دمی هم آرام نگرفتند.

فردای آن روز, دامنه ی جنگ به دهکده های ديگر کشيد و هنگام آفتاب نيش نخستين سرباز شهری از پای درآمد.

باری, هرکس بسوی تير می انداخت, مگر هيچکس نمی دانست دشمن کيست! يکی بيگانگان دستار سياه را ديده بود, که دسته دسته به باغ و باغچه ها ريخته بودند, ديگری سربازان کشور همسايه را بچشم سر ديده بود و سه ديگر از جنبش خود بخودی توده ها سخن می راند و برای پشتيبانی اين جنبش بهر سوی تير می انداخت و بازار دست فروشان تفنگ را, که تازه به روستا ها گام نهاده بودند, گرم تر می ساخت.

پردل پيش از پا درآمدن, خودش را سينه خزان به سنگر پدر رساند. خوشدل که بدن خون آلود پسرش را ديد فرياد زد, که مرگ بر دشمن و هر سو تيری رها کرد, سپس تفنگ را به ديوار سنگر تکيه داد و به پرستاری پردل پرداخت.

به پاسخ تيراندازيي خوشدل, از پشت هر بادگير چندين تير به سوی باغچه رها شد. برای جلوگيری دشمن, خوشدل دوباره دست به تفنگ برد.

در هنگام آفتاب پر, خوشدل خودش را سينه خز به خاککش رساند, پسرش را روی آن درازيد, سپس از ميان شاجوی و پلچک او را به باغچه ی همسايه و از آنجا به کوچه کشاند. هر همسايه که خوشدل را می ديد, بيرون روستا را زير رگبار می گرفت, تا خوشدل پسر زخمی اش را به خانه برساند.

باری, روستاييان شب دوم را هم تا بامداد در پشت بادگير ها سپريدند و به هر سو تير انداختند. در روز دوم, جوانان در پشت بادگير ها سنگر گرفتند و ريش سپيدان به کنکاشستان روستا گرد آمدند. پس از داد و ستد گزارش, همه دست به سوی آسمان بلنديدند و خدا را سپاسگزاردند, که بی از پنج تن زخمی, کسی جانش را از دست نداده است. هنوز کنکاشگران دست در آسمان

بودند, که کسی فرياد کشيده درآمد و گزارش بيست تن کشته را از دهکده ی کلاه سرخان (قزلباشان) داد و گفت, که ايشان مرده ها را شباهنگام به آرامگاه بينوايان کشانده اند, مگر توانايي گور کردن ندارند. دو تن ديگر از نودرآمدگان, که تفنگ های خودکار نو در شانه و دست داشتند, درود گرم کتخدا را برای همه کنکاشگران رساندند و از دلسوزي كتخدا يادآوري كردند و گفتند, که کتخدا آماده است تفنگ و مرمی را به وام هم بدهد. بسياری از گردهمآمدگان نام شان را در نامنامه نوشتند و با تفنگ های خودکار به سوی دهکده ی کلاه سرخان گام نهادند, تا ايشان را در خاكسپاري کومک کنند. خوشدل که نام کتخدا را شنيد, دوباره بياد بندچه ی پول افتاد و بخاريدن سر و جانش آغازيد. او جانش را چنان مي خاريد, که گويي دسته ی هزارتايي کيک و شبش به او تازيده اند.

باری, يک هفته جنگ به درازا کشيد, گروه بيشماری زخمی و بسياری هم جان شان را از دست دادند و به آرامگاه بينوايان به خاك سپرده شدند. در بامداد هشتمی هواپيما های چرخکی به پرواز درآمدند و بسياری از سنگر های بادگيری را زير آتش گرفتند. پس از سه روز پرواز های شبانه روزی, سربازان توانستند به روستايی ها بتازند, مردگان را بگور بسپارند, زخميان را به درمانگاه بفرستند و سنگريان را از بهر بازجويی دستگير کنند.

آوازه ی شکست دشمن, در سر زبان ها می چرخيد، همه به خود می باليدند, که چگونه دشمنان را از پای درآورده اند.

خوشدل در روز چهلم پسرش، پس از نيايش و درود به روان پاک پردل, روي ميز سخنران بالا شد، دست به کمر برد, بندچه ی بيست هزاری را از ميان پتو درآورد, به پيش کتخدا انداخت و گفت: «پولت را بگير, که من را خورد! گوزت را من زده ام

بزك زنگوله پا

بيابان هي، بيابان پي، سنگ پژوهش، ناخن نكوهش، جر جر كرباس، خر خر دستاس

چند چيز است كه مي آرد بار: نارنج و ترنج و بهي و انار

چند چيز است كه نمي آرد بار: سرو و چنار و بيد و سپيددار.

گفتم اي دل بيتاب شدي، بيتاب سينه چاك شدي،

رفتم گل بگيرم، گل از دست بر آب شدي.

نازنين چه نازنين، نازنين مانند گل،

گل كه بدست آمد, بايد چنان بوي كني كه خازه و پژمرده نگردد.

رفتم به ديوانچه, چيدم چند تا آلوچه

رفتم به تنده غلوار، انداختم يک دهن نسوار

رفتم به حوض كرباس، خوردم نان ماست،

امشب, شب دروغ گفتن ماست:

بود و نبود بي از خدا هيچكس نبود. يک بزک زنگوله پايی بود. اين بزک سه تا جوجه داشت, يکی هلير, يکی شلير و يکی هم خشت سرتنوري. روزی از روز ها که پس انداز بزک زنگوله پا به ته کشيده بود و چيزی برای خوردن نداشت, به چراگاه رفت، تا خار و خاشاكی بچرد و چيزي هم برای چوچه و پوچ ها بياورد.

هنگامی بزک زنگوله پا شنگ روی چراگاه گزاشت, نزديک بود چشم از کاسه خانه ی سرش بدر آيد. پشم های ريشش را تابيد و به دهن تپاند, به اينبر و آنبر نگريست. در سرتاسر چراگاه بي از پشکل, ريخ گاو و گه غلتانک, چيز ديگری به چشم نمی خورد. پس از چند ناسزا و داو و دشنام به گله گاو گلاوک و به رمه ي گوسپند های بوبا, بسوی دره مستک زد.

بزک زنگوله پا پس از پايين و بالا جستن و چند باری هم سرپلوک رفتن, خود را به بته های چرخه رساند, با شنگ چرخه ها را کنار زد, بته هاي کاکوتی را در آورد و پيشلب کرد. در هنگام برگشت, دسته ی خار, خشپل, ادخل وسپنج به شاخ هايش لکتاويد و به سوی غبل به راه افتاد.

هنگامي بزک زنگوله پا به دم غبل رسيد, ريش, پا و دمبش از ترس بسيار به لرزه افتاد. سپنج, ادخل, خشپل و خار ها را از سر شاخش بدور افکند و با بربرکشيدن های اندوهگين و دل آبکن, به اندرون غبل جست و فرياد زد: «هلير! شلير! خشت سر تنوري!» بيچاره بزك هيچ آوازی نشنيد. او برجست و فروجست, شاخ به ديوار و شنگ به زمين کوبيد و فرياد زد: «هلير! شلير

خشت سرتنوري!» اين بار چون بزک زنگوله پا به نزديک تنور رسيده بود, خشت سر تنوري از زير خشت، سر بدر آورد و گفت: «مادر, من اينجا ام.» بزک زنگوله پا، که ريشش را به دندان گرفته بود و از پريشانی هی می کروچيد, بسوی خشت سرتنوري خيزيد و او را از زير خشت درآورد. خشت سر تنوري بينوا, از ترس بسيار نمی توانست بجا بياورد, که بر سر برادر هايش چه آمده است؟ تنها چيزی که هنوز در مغز خشت سرتنوري در گردش بود, غرش و تاخت و تاز پشمالوی بيگانه و آواز کومک خواهانه ی هلير و شلير بود.

پس از گريه و فرشانه های بسيار, بزک زنگوله پا خشت سر تنوري را به پناهگاه فرستاد و خودش به جست و جوی فرزندان پرداخت. نخست روی ديوار غبل برجست و فرياد زد: «هلير! شلير!» مگر بی از واژگونه ی آوازش, چيز ديگری نشنفت. بزك زنگوله پا، پس از نگاهی به گلستان و سری به تاكستان، از کنار نيستان نالان گزشت, پالش و پويشش همه بی بهره بود. بزک زنگوله پا, با جهاني از نااميدی بسوی خانه ی شغال تاخت و با شنگ روی دريچه ی خانه اش کوبيد. شغال از درون دوليد: «کيه, کيه در می زنه؟ دره به لنگر می زنه؟ باز دلم می لرزه!» بزک زنگوله پا بربريد: «منم, منم بزک زنگوله پا. ورميجم به هر دو پا, دو تا شاخم به هوا, چهار تا شنگم رو زمين, منم, منم بزک زنگوله پا. کی خورده هلير مه؟ کی خورده شلير مه؟ مه ميدان جنگ دارم, مه تير و تفنگ دارم. » شغال دوليد: «نخوردم هليرتو, نخوردم شليرتو. نه ميدان جنگ دارم, نه تير و تفنگ دارم

بزک زنگوله پا از روی ديوار ها، خود را به خانه ی روباه رساند و چنبر خانه اش را به آواز درآورد. روباه زوزيد: «کيه, کيه در می زنه؟ دره به لنگر می زنه؟ باز دلم می لرزه

بزک زنگوله پا بربريد: «منم, منم بزک زنگوله پا. ورميجم به هر دو پا, دو تا شاخم به هوا, چهار تا شنگم رو زمين, منم, منم بزک زنگوله پا. کی خورده هلير مه؟ کی خورده شلير مه؟ مه ميدان جنگ دارم, مه تير و تفنگ دارم. » روباه زوزيد: زنگوله پا هنوز نشان شاخت در روی پوستم نمايان است, پوسه دزدی پيشه ی شغال است! برو دست از سرم بردار, نخوردم هليرتو, نخوردم شليرتو. نه ميدان جنگ دارم, نه تير و تفنگ دارم

بزک زنگوله پا سد دل را يک دل کرد و با شنگ روی گنبد پلنگ کوبيد.

پلنگ غريد: «کيه, کيه در می زنه؟ دره به لنگر می زنه؟ باز دلم می لرزه

بزک زنگوله پا بربريد: «منم, منم بزک زنگوله پا. ورميجم به هر دو پا, دو تا شاخم به هوا, چهار تا شنگم رو زمين, منم, منم بزک زنگوله پا. کی خورده هلير مه؟ کی خورده شلير مه؟ مه ميدان جنگ دارم, مه تير و تفنگ دارم. »

پلنگ غريد: «زنگوله پا, مگر نميدانی که بز و بزغاله چربی ندارد و خورد و خوراکم بره است؟برو, که رنگت را نبينم, نخوردم هليرتو, نخوردم شليرتو, نه ميدان جنگ دارم, نه تير و تفنگ دارم

به دمدمه های چاشت، بزک زنگوله پا خودش را به خانه ی گرگ رساند. آهسته از درز ديوار به اندرون گرگخانه نگريست, ديد که گرگ با کولم های بالا آمده به يک پهلو دراز کشيده است و هی خر و پوف می زند. بزک زنگوله پا با شنگ به زمين و با شاخ به در کوبيد. گرگ سرش را بلند کرد و غريد: «کيه, کيه در می زنه؟ دره به لنگر می زنه؟ باز دلم می لرزه

بزک زنگوله پا بربريد: «منم, منم بزک زنگوله پا, ورميجم به هر دو پا, دو تا شاخم به هوا, چهار تا شنگم رو زمين. منم, منم بزک زنگوله پا, کی خورده هلير مه؟ کی خورده شلير مه؟ مه ميدان جنگ دارم, مه تير و تفنگ دارم

گرگ خروشيد: «من خوردم هليرت را, من خوردم شليرت را, من ميدان جنگ دارم, من تير و تفنگ دارم.

بشنو، اي كله خام:

سر شام, ازپشت بام,

برميجم من گام گام،

من كشم تير از نيام

شكنم كمند و دام

بدرم شكم و كام

بكنم يك تكه خام

بزک زنگوله پا، پس از شنيدن پرگويي گرگ، به اين گمان شد، تا راه و چاره ي بيابد. او پس از درنگي، ره به سوي خانه ي پيرزال دهكده گشود. پيرزال كه با بزك زنگوله پا آشنا بود، پس از ناز و نوازش سر و ريشش، مايه هاي بزك را شست و شيرش را دوشيد. نيم شير را به نواسه، كواسه هايش داد و نيم ديگر آن را به بزدوشه (گاودوشه) ريخت و بر گردن بزك آويخت. بزك زنگوله پا پس از گزراندن چند كوچه و پسكوچه خودش را به آهنگر دهكده رساند. آهنگر كه ريش تيخ تيخ و رنگ پريده ي بزك را ديد، دانست، كه پيشآمد بدي رخ داده است. آهنگر بزك را ناز و نوازش كرد و با انگشتان ريش تيخ تيخش را شانه زد، بزدوشه را از گردنش درآورد و به پسخانه گزاشت، سپس كنار بزك نشست و از او خواست تا پرده از روي راز گرفتگي اش بردارد و آنچه پيش آمده است، به زبان بياورد. بزك زنگوله پا اشكريزان پيشآمد را براي آهنگر به زبان آورد و از آهنگر خواست، تا شاخ هايش را سوهان، دندان هايش را تيز كند و بر سر شنگ هايش، تيغ هاي

بران نهد. آهنگر خواهش بزك را برآورده ساخت، دستي دوباره به سر و ريش بزك كشيد و برايش خوشبختي آرزو كرد.

هنوز بزك زنگوله پا يك پسكوچه را از زير پاي نگزرانده بود، كه گرگ از روي تپه نمايان شد و خودش را پس از درنگي با انبان پر به آهنگر رساند. پس از گزافگويي و ستودن خوراكه هاي خوشمزه ي انبان، آن را به آهنگر داد، تا در برابر آن پنجال و دندان را هايش را تيز كند.

آهنگر انبان را به پسخانه برد، خواست سرش را باز كرد و نگاهي به ارمغان گرگ بياندازد. هنوز سر انبان را به درستي نگشوده بود، كه بوي چوس مانند دود در هوا پيچيد و پسخانه را ابري ساخت. آهنگر، كه نزديك بود خفه شود، سرفيده از پسخانه به بيرون پريد!

گرگ، در كنار آنكه خود را آماده سخت، تا شكم آهنگر را بدرد، روي به آهنگر كرد و گفت:‌ ”چه شد آهنگر چرا مي كوخي؟ مگر چيزي پيش آمد؟“ آهنگر، كه يكبار مزه ي دندان هاي گرگ را چشيده بود، گفت: ”نه چيزي نيست، پاي روي خاكستر نهادم! گرد خاكستر به سرفه ام انداخت!“

گرگ با لبخند، از آهنگر خواست، تا دير نشده و هرچه زودتر به كارش برسد. آهنگر نرمه شيشه ي بران را، چنان روي ديوار كشيد، كه چاك ديوار و گرد و خاك، رنگ گرگ را پراند!

گرگ آب دهانش را به سختي در گلون فرو برد و از آهنگر خواست، تا همين چيز برنده را جانشين دندان هايش بسازد!

آهنگر سد دل را يك دل كرد و دوباره به چوسخانه رفت، پس از درنگي دوباره كوخيده با مشت پنبه دانه و نرمه شيشه هاي بران و تابان برگشت. نرمه شيشه هاي بران و تابان را پيش روي گرگ ريخت و از او خواست دهانش را باز كند. آهنگر با انبور كجلك، دندان هاي گرگ را يكي پس از ديگري كشيد و بدور انداخت و هر بار، نرمه شيشه ي را به گرگ نشان داد، مگر پنبه دانه را جايگزين دندانش ساخت. سپس دهان گرگ را بست و از او خواست، تا هنگام رزمآرايي با بزك دهانش را نگشايد.

گرگ، كه از درد بسيار به دور خود مي پيچيد، از آهنگر دور شد. او در ميان راه با خود پيمان بست، كه پس از دريدن شكم بزك، به داد آهنگر برسد! چنانكه گرگ به بزك زنگوله پا گوشزد كرده بود، گام بسوي غبلش نهاد.

فرياد خشت سرتنوري، بربر بزك زنگوله پا و غرش هاي دهان بسته ي گرگ، همه ده نشينان را به روي بام ها و كوچه كشاند.

بزك زنگوله پا از روي ديوار به ميدان تاخت، پس از گردش در گردا گرد ميدان، روبروي گرگ ايستاد. گرگ با دهان بسته، چنان غريد، كه بيشتر گردآمدگان راه برگشت در پيش گرفتند. مگر،

هنگامي به سوي بزك پريد و دهانش را باز كرد، تا شكم بزك را بدرد، پنبه دانه ها مانند ژاله از دهانش فروريختند و به هر سو پرت شدند.

بزك زنگوله پا، يك شنگ روي گلون گرگ نهاد و با شنگ ديگر شكم گرگ را دراند! از خوشبختي بزك زنگوله پا، هلير و شلير هنوز زنده بودند و با ديدن مادر فرياد شادي برآوردند. گرگ، كه از تنبلي خوي گرفته بود، خوراكه هاي خورد و كوچك را درست در گلون فرو برد، به هلير و شلير چشم دوخت و برآن شد، كه اگر بزك زنگوله پا، او را ببخشد، بار ديگر خوراكه اش را پيش از خوردن، تكه پاره كند. بزك زنگوله پا نگاهي به دهان بي دندان گرگ انداخت، سپس با شنگ بران پنجال هاي گرگ را درهم شكست و از او خواست، تا از دهكده دور شود!

گرگ به بن بست رسيده، كه دنباله دادن زندگي را تنها از راه داشتن دندان و پنجال مي شناخت، خودش را به كنار جوي كشاند و سرش را در ژرفاي آب فرو برد.

 

برادران گريم

افسانه ی کسی که سر به بيابان زد, تا ترسيدن را بياموزد

پدری دو پسر داشت. از اين دو تن, پسر کلان باهوش و خردمند بود و همه چيز را خوب می دانست, مگر پسر خورد, نادان بود و توانايي آموختن و دانستن را نداشت. هنگامی مردم او را می ديدند, می گفتند: «اين پسر, بار دوش پدر است!» هرگاه کاری برای انجاميدن پيش می آمد, آن را بايستی هميشه پسر کلان می انجاميد. مگر, گاهی اگر پدر پسر کلان را دير هنگام و يا شب بجای می فرستاد, او نمی رفت و يا اگر از او می خواست, که چيزی از ته سرای کليسا يا جای ترسناکی بياورد, او بخود می لرزيد و می گفت: «نه پدر, به آنجا نمی روم, می ترسم

هرگاه شب در کنار آتش داستان های گفته می شد, که موی شنونده از ترس می ايستاد و شنونده می گفت: «آه, چه ترسناک است!» پسر خورد در گوشه ی می نشست, به داستان ها گوش می داد و نمی توانست بداند, که ترس چيست؟ و با خود می گفت: «هميشه می گويند, می ترسم! می ترسم! من نمی ترسم. شايد هم ترس هنری باشد, که من از آن بی بهره ام

روزی از روز ها پدر رويش را به پسرخورد کرد و گفت: «بشنو, تو که در گوشه نشسته ای! تو کلان و تنومند می شوی, تو هم بايد چيزی بياموزی, تا با آن نانت را درآوری. می بينی, چگونه برادرت می کوشد, مگر از تو هيچ اميدی نيست

پسر خورد در پاسخ گفت:«پدر, اگر بتوانم, من هم می خواهم چيزی بياموزم, می خواهم ترسيدن را بياموزم, زيرا از آن تا کنون چيزی نمی دانم.» هنگامی پسر بزرگ اين بشنيد, بخنديد

و با خود گفت: «ای خدای دوستداشتنی, چگونه برادرم نادان است! او به هيچ جايي نخواهد رسيد، زيرا او توانايي هيچ كاري را ندارد.» پدرش آهی کشيد و گفت:«بلی ترسيدن را مي تواني بياموزی, مگر با آن نانی درآورده نمي تواني

پس از چند روزی پاداو کليسا به ديدار ايشان آمد و پدر نزدش به گلايه کردن از پسر خوردش پرداخت و گفت, که چگونه پسر خورد در کارهايش ناکام است و هيچ چيز نمی داند و نمی آموزد: «ببينيد, هنگامی از او پرسيدم, که او از چه راه نانش را بدست خواهد آورد, او پاسخ داد, از راه آموزس ترس.» پاداو کليسا گفت: «اگر تنها اين است, او می تواند ترس را نزد من بياموزد. دستش را بدستم بده, تا او را با خود ببرم.» پدر از شنيدن اين گفته خشنود شد, زيرا او گمانيد: «جوان يک کمی پايدار خواهد شد.» و بدينگونه پاداو کليسا او را با خود به خانه اش برد, تا زنگ کليسا را به آواز درآورد. پس از چند روزی پاداو کليسا او را بيدار کرد و به گلدسته ی کليسا فرستاد, تا زنگ را به آواز درآورد و گفت: «تو بايد به زودی بياموزی ترس چيست.» اين بگفت و پنهانی پيش از جوان به گلدسته بالا شد. هنگامی جوان در ميان گلدسته خودش را چرخاند, تا ريسمان را بگيرد و زنگ را به آواز درآورد, يکباره چشمش به تنه ی سفيدی افتاد, که در ميان راه پله ايستاده است. جوان گفت: «کيستی؟ مگر هيچ آوازی, جنبشی و تکانی از تنه نشنيد.» جوان دوباره گفت: «پاسخ بده, ور نه کاری می کنم که از اين جا گم شوی, در اين نيمه شب چيزی بدست نخواهی آورد.» برای اينکه جوان گمان کند, که اين تنه پری است، پاداو کليسا جادرجا ماند. جوان برای دومين بار فرياد زد: «چه می خواهی؟ اگر راستگو هستی, چيری بگو, ورنه تو را کله پا خواهم کرد.» پاداو کليسا با خود گفت: «چنان بدی روا نخواهی داشت.» هيچ چيزی نگفت و مانند تنه ی سنگی ايستاد. جوان برای سومين بار بر سرش فرياد زد, و چون اين بار هم پاسخی از او نشنيد, به سوی تنه ی سفيد پريد و او را از راه پله بگونه ی کله پا کرد, که پاداو کليسا ده پله پايان غلتيد و در گوشه ی گير کرد. سپس جوان زنگ کليسا را به آواز درآورد, به سوی خانه برگشت, بی هيچ گپ و گفتی خودش را روی خوابگاه دراز کشيد و خوابيد. زن پاداو کليسا چشم براه شوهرش بيدار نشست, مگر او نيامد. سرانجام او را ترس برگرفت, جوان را از خواب بيدار کرد و پرسيد: «نميدانی شوهرم کجا است؟ او پيش از تو به گلدسته بالا شد.» جوان گفت: «نه, مگر کسی در ميان راه پله ايستاده بود و چون او نه می خواست پاسخ بدهد و نه هم می خواست برود, گمان کردم که شايد دزدی باشد, او را از راه پله کله پا کردم. برويد آنجا را

ببينيد, که آيا او شوهر تان است و اگر چنين باشد, اندوهگين خواهم شد.» زن به سوی گلدسته دويد و شوهرش را در آنجا يافت, که در گوشه ی با پای شکسته درازکشيده است و هی می نالد.

او شوهرش را به خانه کشاند و فرياد زده نزد پدر جوان شتافت و فرياد زد: «پسر تان بدبختی بزرگی بر ما روا داشت, او شوهرم را از راه پله بگونه ی کله پا کرده, که پايش شکسته است. پسر بيکاره تان را از خانه ی ما دور سازيد.» پدر جوان را ترس فراگرفت و پسرش را بزودی برگرداند. و برايش گفت: «اين چه شوخی خداناشناسانه ی است که اهريمن به تو بخشيده است.» پسر در پاسخ گفت: «پدر, بشنو, من بی گناهم. پاداو کليسا در تاريکی شب مانند کسی که بدی در سر دارد, ايستاده بود. من نمی دانستم, که او کی است و به او سه بار گوشزد کردم, که چيزی بگويد و يا برود

پدرش گفت: «آه, من از تو تنها بدبختی می بينم, برو و از چشمم دور شو, تو را ديگر نمی خواهم ببينم.» جوان گفت: «بلی, پدر, درست می گويی, بگزار تا شب سر رسد, خواهم رفت و ترس را خواهم آموخت, بدينگونه هنرمند خواهم شد و نان بدست خواهم آوردپدر در پاسخ گفت: «هرچه می خواهی بياموز, برای من همه يکی است. بيا اين هم پنجاه روپيه, برو به جهان دور و به هيچ کس نگو از کجا می آيی و پدرت کيست, زيرا من از تو و کردار تو آزرم دارم.» پسر گفت: «بلی, پدر, اگر شما آرزوی ديگری نداشته باشيد, اين را به سادگی انجام خواهم داد

هنگامی بامداد سر رسيد, جوان پنجاه روپيه را در پولداني اش کرد و گام به خيابان بزرگ گزاشت و هی با خود گفت: «ايکاش ترس برم ميداشت! ايکاش می توانستم بترسم!» در اين هنگام رهگزری به جوان نزديک شد و گفته ی جوان را, که به خود می گفت, شنيد. هنگامی ايشان کمی راه پيمودند, چشم رهگزر به دار افتاد, به جوان گفت: «آن دار را می بينی, جاييکه هفت تن با دختر ريسمان باف زناشويی کردند و اکنون پرواز را می آموزند, زير آن بنشين و چشم براه شب بمان, بدينگونه ترس را خواهی آموخت.» جوان گفت: «اگر تنها همين باشد, اين که چيزی نيست. اگر به اين سادگی ترس را بياموزم, پس پنجاه روپيه از تو خواهد شد. در هنگام سپيده دم نزدم بيا.» سپس جوان به سوی دار رفت, در زير آن نشست و چشمبراه ماند, تا شب سررسيد. و چون از سرما می لرزيد, آتش روشن کرد، مگر در نيمه های شب چنان باد سردی وزيد, که آتش هم ديگر کارگر نبود. و هنگامی باد به دارآويختگان را بجان همديگر زد, که به تکان درآمدند, جوان با خود گفت: «تو در کنا آتش نشسته ای و هنوز هم از سرما می لرزی, پس ايشان که به دار آويخته اند, چگونه بايد بخود بلرزند.»  و چون جوان بسيار دلسوز بود, زينه را کنار دار گزاشت, از آن بالا رفت و دارآويختگان را يکی پس از ديگری باز کرد و هر هفت تا را

پايان آورد. سپس آتش را شوراند و به آن پف کرد و داريان را گرداگرد آتش نشاند, تا گرمشان شود. ايشان مگر نشسته بودند و هيچ تکانی نمی خوردند, آتش به ايشان نزديک شد و جامه ی

ايشان درگرفت. پس جوان گفت: «به خود تان برسيد, ورنه همه تان را دوباره به دار می آويزم.» مردگان مگر چيزی نشنيدند, خاموشيدند و تن پوش شان سوخت. در آن هنگام جوان خشمگين شد و گفت: «اگر نمی خواهيد به خود تان برسيد, من به شما کومک کرده نمی توانم, من نمی خواهم با شما بسوزم.» همه را دوباره يکی پس از ديگری به دار آويخت و کنار آتشش نشست و بخواب فرو رفت. بامداد رهگزر آمد و خواهان پنجاه روپيه شد و گفت: «اکنون, ميدانی ترس چيست؟» جوان گفت: «نه, از کجا بايستی ترس را می آموختم؟ اين بالايی ها زبان از کام نگشودند و بگونه ی ديوانه بودند, که جلو آتش گرفتن جامه ی شان را هم نتوانستند.» چون رهگزر که ديد پنجاه روپيه را بدست آورده نمی تواند, راهش را گرفت و با خود گفت: «تا اکنون با همچی کسی روبرو نشده بودم

جوان هم راهش را گرفت و دوباره به خودگويی آغازيد: «آه, چه خوب بود, ترس را می آموختم! آه, چه خوب بود ترس را می آموختم!» گادي رانی که در پشتش روان بود, گفته اش را شنيد, از او پرسيد: «تو کی هستی؟» جوان در پاسخ کفت: «نمی دانم.» گادی وان پيوسته از او پرسيد: «از کجا می آيی؟»

_ «نمی دانم

_ «پدرت کيست؟

_ «گفتنش ناروا است

_ چه هی با خود غرغر می زنی؟ جوان گفت: «آه, من می خواهم که کسی ترسيدن را برايم بياموزد.» گادی ران گفت: «ياوه سرايی نکن, بيا, بامن برو, من اين را به تو خواهم آموخت

جوان همراه گادی وان براه افتاد, شبانگاه ايشان به ميکده ی رسيدند و شب را خواستند در آنجا بسپاراندند. هنگامی به اندرون ميکده پاگزاشت, به آواز بلند گفت: « آه, چه خوب بود, ترس را می آموختم! آه, چه خوب بود ترس را می آموختم!» ميفروش که اين بشنيد, خنديد و گفت: «اگر خواهشش را داری, اينجا بايستی جايی خوب شايسته ی باشد.» زن ميفروش گفت: «آه, خاموش باش, پاره ی از اين کنجکاو ها با شوخی جان شان را در اينجا از دست دادند. جايی زاری و افسوس است, که چشم هايش ديگر روشنی روز را نبينند.» مگر جوان گفت:«اگر دشوارتر از اين هم باشد، مي خواهم اين را بياموزم، زيرا از بهر اين سر به بيابان زدم.» جوان زن ميفروش را بگونه ي ناآرام ساخت، تا او از كاخ نفرين شده ي كه در آن نزديكي ها بود، سخن به زبان

آورد. ميفروش برايش گفت، كه اگر او تنها سه شب را در آنجا سپري كند، خواهد دانست، كه ترس چيست. هرآنكس كه اين را بيانجامد، پادشاه دخترش را برايش به زني ميدهد. دختر پادشاه

زيباترين دوشيزه ايست، كه مانند خورشيد مي درخشد. در اين كاخ گنج هاي بيشماري پنهان است، كه ديو ها از آن نگهباني مي كنند. آن گنج ها هم از آن كسي مي شود، كه سه شب را در آن كاخ نفرين شده بسپاراند. بسياري اندرون كاخ رفتند، مگر كسي تا اكنون از آنجا برنگشته است.

بامدادان ديگر جوان نزد پادشاه رفت و گفت: ”اگر سزاوار بدانيد، مي خواهم سه شب را در اين كاخ نفرين شده به بيداري بسپارانم.“ پادشاه به جوان نگريست و چون از پسرجوان خوشش آمد، به او گفت: ”اين را روا مي دارم، تو مي تواني سه پديده ي بي جان ديگر هم با خود به كاخ ببري.“ جوان در پاسخ گفت: ‌”پس خواهشم يك آتشزا، يك چوكي كوته پا و يك ميز برش درودگري است.“

پادشاه او را گزاشت، تا او اين چيز ها را در روشني روز با خود به كاخ ببرد. در هنگام آفتاب پر جوان گام به سوي كاخ نهاد. او در يكي از خانه ها آتش روشن كرد، ميز برش را در كنار آن نهاد و خودش روي چوكي نشست و آواز برآورد و گفت: ‌”ايكاش مي ترسيدم، در اينجا هم ترس را نخواهم آموخت.“ در نيمه هاي شب، هنگاميكه مي خواست آتش را بكاود، ناگهان فريادي از يك گوشه برآمد:‌ ”مياو، مياو! چه سرد است.“ جوان فرياد كشيد: ”ديوانگان چه چيغ مي زنيد؟ اگر سرد تان است، بياييد، كنار آتش بنشينيد و خود تان را گرم كنيد.“ پس از گفته ي جوان دو گربه ي سياه كلان به سويس پريدند و به دو پهلويش نشستند و با چشمان آتشگون و بياباني به او نگريستند. پس از درنگي، هنگامي آنها خود را گرم نمودند، گفتند: ”همديوار، مي خواهي با ما پربازي كني؟“ جوان در پاسخ گفت: ”چرا نه؟ شما بايستي پنجال هاي تان را برايم نشان دهيد.“ آنها پنجال هاي شان را دراز كردند. جوان گفت: ”واي، چه ناخن هاي درازي! بگزاريد، نخست ناخن هاي تان را بگيرم.“ او از ناخن هاي آنها گرفت و آنها را روي ميز برش كشاند، دست هاي آنها را روي آن بست و گفت: ”ناخن هاي تان را كه ديدم، دلبستگي ام را به پربازي از دست دادم.“ اين بگفت و با تيغ سر شان را از تن جدا ساخت و آنها را در آب پرت نمود. هنگامي او به آنها آرامش بخشيد و خواست دوباره كنار آتش بنشيند، از هر گوشه وكنار گربه هاي سياه با بند هاي آتشين نمايان شدند و هر آندم به شمار آنها بگونه ي افزوده گرديد، كه او نتوانست خودش را پنهان كند. آنها فرياد هاي ترسآور كشيدند، روي آتش جستند و آتش را بهم زدند و خواستند خاموشش كنند. جوان درنگي به آرامي به آنها نگديست، مگر هنگامي شكيبايي اش را از دست

داد، دست به تيغ برد و گفت :‌”گم شويد، تو پست ها“ و بر آنها تاخت، يك بخش فراريدند و بخش ديگر را سرزد و به آب انداخت. سپس دوباره كنار آتش آمد، آتش نيم مرده را تازه كرد و خودش را گرم كرد و همانگونه كه نشسته بود و چشمانش را ديگر ياراي نگاهيدن نبود، خواهش خواب در سرش زد. او نگاهي به گرداگردش انداخت و به سوي تخت بزرگي كه در گوشه نهاده بود، رفت و كفت:‌ ”همين اكنون خوب به دردم مي خورد.“ اين بگفت و خودش را روي تخت دراز كشيد. مگر هنگامي مي خواست چشمانش را ببندد، تخت خودبخود به رفتن آغازيد و همه ي كاخ را گشت زد. جوان گفت: ”بسيار خوب، چه بهتر.“ تخت به گونه ي از روي پستي بلندي و پله ها به پيش ميرفت. كه گويي شش اسپ او را مي كشاندند. به يكباره تخت آوازي برآورد و واژگونه گشت و مانند كوهي روي جوان خوابيد. مگر جوان بالش و رويپوش را به اين سو و آنسو پرتابيد و از زير آوار دررفت و گفت: ”اكنون هركس كه مي خواهد، مي تواند براند.“ او خودش در كنار آتش، روي زمين دراز كشيد و تا آفتاب برآمد خوابيد. پس از آفتاب برآمد، پادشاه اندرون كاخ گام نهاد و هنگامي جوان را روي زمين دراز كشيده ديد، با خود انديشيد، كه شايد پندارتنان او را بي جان كرده باشند، سپس گفت: ”افسوس به اين جوان زيبا!“ جوان كه اين بشنيد، رويش را به پادشاه كرد و گفت: ”هنوز به آنجا نكشيده است!“ پادشاه كه اين بديد، شگفتيد، مگر خوش شد و از او پرسيد، كه شب چگونه سپري شد. جوان در پاسخ گفت: ”بسيار خوب! يك شب گزشت، دو شب ديگر هم خواهد گزشت.“ هنگامي جوان نزد پير ميفروش آمد، چشمان ميفروش از سر بدر رفت و به جوان گفت: ”گمان نمي كردم تو را دوباره ببينم، اكنون بايستي آموخته باشي، كه ترس چيست؟“ جوان گفت: ”نه، همه بيخود بود، ايكاش كسي اين را برايم روشن مي ساخت.“

جوان شب دوم را نيز در كهندژ گزراند، در كنا آتش نشست و آهنگ گزشته اش را سرداد: ”ايكاش مي دانستم ترس چيست!“ هنگامي شب به نيمه رسيد، داد و فرياد به گوش رسيد. نخست آرام، سپس بلندتر، درنگي آواز خاموش شد، سرانجام نيم تنه ي با بلند فريادي از دودكش درآمد و پيش رويش افتاد. جوان گفت: ”آه! اين كم است، نيم ديگرش كجاست؟“دوباره فريادي برآمد و نيم ديگر تنه هم پيش رويش افتاد. جوان گفت: ”بمان، مي خواهم برايت كمي آتش بدمم.“ پس از آنكه به آتنش دميد و به گرداگرد نگريست، هر دو نيم بهم آميختند و زنده تن بد ريختي ساختند، كه در جاي جوان نشست. جوان گفت: ”اينگونه پيمان نبسته بوديم، آن جاي من است.“ تن زنده ي بد ريخت خواست جوان را پس بزند، مگر نتوانست، او تن زنده را به زور پس زد و دوباره سر جايش نشست.از آنجا مردان بسياري يكي پس از ديگري سر رسيدند،

ايشان نه پاي و دو كله ي مرده گرفتند و به توپ و دنده بازي آغازيدند. جوان هم به بازي دل بست و پرسيد: ”مي شنويد، مي توانم با شما بازي كنم؟“ ايشان گفتند: ”بلي، اگر پول داري.“ جوان در پاسخ گفت: ”پول به اندازه بسنده دارم، مگر توپ هاي تان خوب گرد نيستند.“ جوان كله ها را برداشت، آنها روي ميز گزاشت و خوب گرد كرد و گفت: ”خوب، اكنون آنها بهتر خواهند لوليد. هي! اكنون خوش خواهد گزشت!“ او با آنها بازي كرد و كمي پول باخت، مگر هنگامي شب به نيمه رسيد و دوازده بجه شد، همه بازيكنان ناپديد شدند. جوان خودش را دراز كشيد و به آرامي خوابيد. روز پس پادشاه آمد و خوست بداند، كه بر سر جوان چه گزشته است. او از جوان پرسيد: ”اين شب برايت چگونه سپري شد؟“ جوان در پاسخ گفت: ”من توپ و دنده بازي كردم و چند روپيي باختم.“ پادشاه گفت: ”نترسيدي؟“ جوان گفت: ”چه ترسي، برايم خوش گزشت. ايكاش مي دانستم، ترس چيست؟

در شب سوم او دوباره روي ميز نشست و با ناتواني گفت: ”ايكاش مي دانستم، ترس چيست؟“ پس از آنكه پاسي از شب گزشت، شش مرد تنومند، كه با خود مرده داني داشتند، نمايان شدند. جوان هرهر بخنديد و گفت: ”او بايستي پسر كاكايم باشد، كه چند روز پيش مرده است.“ او انگشتش را تكاند و فرياد زد: ”بيا! بيا پسر كاكا!“ ايشان مرده دان را روي زمين گزاشتند. جوان به سويش رفت و آن را باز كرد. در ميان آن بدن مرده ي دراز كشيده بود. جوان دستي به روي مرده، كه مانند يخ سرد بود، كشيد و گفت: ”بمان، تو را مي خواهم كمي گرم كنم.“ او به سوي آتش رفت، دستانش را گرم كرد و به روي مرده گزاشت، مگر مرده همانگونه سرد ماند. او مرده را از مرده دان درآورد، در كنار آتش نشست و مرده را روي زانو هايش درازكشيد، بازو هاي مرده را ماليد، تا خون دوباره به رگ ها بدود. اين هم هيچ كومكي نكرد. انديشه ي به كله اش گشت: ”اگر دو تن كنار همريگر بخوابند، همديگر را گرم مي كنند.“ او مرده را روي تختخواب دراز كشيد، رويش را پوشيد و خودش هم كنارش دراز گشيد. پس از دمي مرده گرم شد و بدنش به تپش افتاد. جوان گفت: ”مي بيني كاكا زاده، چه خوب شد، كه گرمت كردم.“ مرده سرش را بالا كرد و گفت: ”اكنون مي خواهم جانت را بگيرم.“ جوان گفت: ”چه، سپاسگزاري ات چنين است؟ به زودي بايد به مرده دان برگردي.“ جوان مرده را از جا برداشت و در مرده دان گزاشت و سرش را بست. آن شش تن نمايان شدند، مرده دان را برداشتند و برگشتند. جوان گفت: ”ترس خودش را برايم نشان نمي دهد و به آرزويم نخواهم رسيد.“ در اين هنگام مرد بلند اندام پيري با ريش سپيد بلندش درآمد و گفت: ”آه اي جوان كوتوله، اكنون بايد به زودي بياموزي، ترس چيست، زيرا تو بايد بميري.“ جوان گفت: ”به اين زودي نبايد بميرم، چون مي خواهم همراه باشم.“

پيرمرد گفت: ”تو از پا در مي آورم.“ جوان گفت: ”آهسته، آهسته، خودت را اينگونه پهن نساز، من هم برابر به تو نيرو دارم، از نيرومند تر هم هستم.“ پيرمرد گفت: ”خواهيم ديد، اگر تو از من نيرومند تر باشي، خواهم گزاشت، كه بروي. بيا تا همديگر را بيازماييم.“ بدينگونه او جوان را از راهرو هاي تاريك به سوي يك آتشدان آهنگري رهنمود. او تبري برداشت و چنان روي سندان كوبيد، كه سندان به زمين فرو رفت. جوان گفت: ”من اين را بهتر خواهم انجاميد.“ سپس او به سوي سندان ديگر رفت. پيرمرد در كنارش ايستاد و خواست به او بنگرد، كه ريشش به آن بند شد. جوان دست به تبر برد و چنان روي سندان كوبيد، كه ريش پيرمرد با تيغ تبر در روي سندان فرو رفت. جوان گفت: ”اكنون تو در چنگ مني و هنگام مردن توست.“ سپس دست از تبر دور كرد و به كوبيدن پيرمرد آغازيد، تا پيرمرد به ناله و زاري افتاد و به جوان گفت، كه اگر او دست از سرش بردارد، به او جايدات هنگفتي خواهد بخشيد. جوان تبر را درآورد و پيرمرد را رها ساخت. پيرمرد با جوان به كهندژ برگشت و به يكي از زير زميني ها رفت، كه در آنجا سه زردان پر پنهان بود. او به جوان گفت: ”از اين ها يك رسد از بيچارگان، يك رسد از پادشاه و رسد سومي از تو باشد.“ در اين هنگام شب به نيمه رسيد، دوازده بجه شد و پيرمرد ناپديد شد و جوان در تاريكي تنها ماند. او با خود گفت: ”من براي خودم كومك خواهم كرد و راه راخواهم يافت.“ سپ از سرگشتگي كوتاه، راه برگشت را يافت و در كنار آتش فروزانش درازكشيد و خوابيد. روز پس پادشاه آمد و گفت: ”اكنون بايد آموخته باشي، ترس چيست؟“ جوان در پاسخ گفت: ”نه، ترس چيست؟ كاكازاده ي مرده ام در آنجا بود و يك مرد ريشكي آمد، او برايم گنجي نشان داد، مگر كسي برايم ترس را نشان نداد.“ پادشاه گفت: ”تو كاخ از نفرين رها ساختي، تو بايد با دخترم شادي كني.“ جوان گفت: ”اين ها همه بسيار خوب است، مگر هنوز هم نميدانم، كه ترس چيست؟

باري، زر را درآوردند و جشن شادي پرشكوهي برپا كردند، مگر پادشاه جوان، با همه دلبستگي به زن و خوشبختي اش، هميشه مي گفت: ”ايكاش مي ترسيدم، ايكاش مي دانستم، ترس چيست؟“ سرانجام زن با بدخويي به نوكرش گفت: ”به او مي خواهم كومك كنم، تا بداند ترس چيست!“ او به سوي جوي آب رفت، كه در ميان باغ روان بود. او يك بارجامه را پر از چلاس ماهي كرد. شباهنگام، هنگاميكه پادشاه جوان به خواب فرو رفت، زن آب سرد را با چلاس ماهي ها رويش ريخت. او از ترس از جا بلند شد و گفت: ”آه اين چيست، ترس برم داشت؟ زن مهربان بگو اين چيست، كه من را مي ترساند! اكنون مي دانم، ترس چيست.“

 

گلواره هاي بودا

Karl Eugen Neumann, Band III: Sammlungen in Versen / Lieder 

كرگدن

54

همراهی با خوش منش

ره سپاری با او, نشانه ی رستگاری و آگاهی

گزر از کوه پايه ها چه به سادگی.

شادمانه با او ره سپر، ای بيدار.

64

آنکه همراه خوش منشي نيابد,

با او ره سپارد, رستگار و آگاه گردد

به پادشاهی ماند, فرمانروايي باخته

تنهايي تنها ـ چون کرگدن

رهسپار

 74

 پس بگزار بستاييم دوستدارانش را

ارجمند بدار همراهان خوش گوهر هم مانند مان را

جايش تهی است بی هيچ نکوهشی

تنهايي تنها ـ چون کرگدن

رهسپار

84

بنگر به درخشش گوهر زر مانند

به هنر نازک کاری زرگر

بسان جفت رسيده, روی بازو می سايد

تنهايي تنها ـ چون کرگدن

رهسپار

 

چكِش خون

وزوز باد، خش خش برگ ها و جيك و پيك چغوك ها آرامش اش را برهم زد. از جا برخاست، نگاهي به خورشيد رنگ پريده انداخت، نااميد و افسرده پنجره ي نيم باز را بست. سر جايش نشست و دوباره به نوشتن آغازيد. آواز هاي درهم و برهم توان دريافتش را كاست. خامه را روي ميز گزاشت، از خانه بيرون رفت، تا هواي بخورد.

درنگي در كنار هريرود ايستاد و به برگ هاي شناور نگريست. سپس به سوي خانه برگشت. در زير درخت چنار ايستاد و به چيزي خيره شد، گامي به پيش نهاد، دست و پايش به لرزه افتاد. خواست فرياد زند، مگر ترسيد، خواست بگريزد، مگر ندانست بكجا؟ چون درخت چنار درست در برابر پنجره اش روييده بود. دل به دندان گرفت، خميد و از گوش گرم كله گرفت، با نخستين نگاه او را شناخت. آهي دردناك از ژرفاي سينه بدرآورد و به سوي گلداني به راه افتاد. هنوز چند گامي پيش نرفته بود، كه آواز گام هاي خاموش تني را در پشت سرش شنيد. هرچه كوشيد، نتوانست سرش را برگرداند، مانند ني خشك ايستاد. آواز هماهنگ گام ها هنوز به گوش مي رسيد، دوباره به راه افتاد، پس از چند گامي، هي تند و تند تر شد، آواز هماهنگ گام هاي خاموشتن هنوز به گوش مي رسيد. رو به روي گلداني ايستاد، پس از نگاهي دوباره به كله، او را در گلداني نشاند. آواز گام هاي همآهنگ خاموشتن به پشت سرش خاموش شد. يخن خشك پيراهنش، چون تيغ بران گردنش را فشاريد، به يكباره فرياد زد و روي برگرداند، به چهار سونش نگريست، بي از خودش هيچكس نبود! تنها از ته ي رودخانه فرياد كودكي، كه هي دور مي شد، به گوشش رسيد.

دوباره به گلدان نگريست، چند چكه اشك از چشمانش چكيد. چكش آواز هماهنگ گام هاي خاموشتن را درآورد. با چشمان اشكبار به لكه هاي سرخ روي برگ هاي زرد نگريست و تندي به سوي رودخانه براه افتاد.

 

 

چيست آن (چيستان)

 

سبز است بلند است، خدا ني آفريده!

 

پزشك و بيمار

روزي پدري با پسرش به گردش رفت. ناگهان بادي بيدادگر بوزيد و درخت تنومندي روي سر ايشان فرودآورد.

مردم بدن له شده ي پدر را به مرده خانه و تن زخمدار پسر را به بيمارستان بردند.

هنگامي پزشك به بيمار نگريست، چشم هايش را بست و فرياد برآورد، كه هاي پسرم!

اكنون بگوييد، كه اين پزشك كيست و چه پيوندي به بيمار دارد؟

 

 


--