واصف باختری

03.04.06

 

            عقاب از اوج ها فریاد میدارد

 

چنین گفتند در افسانه های باستان، افسانه آرایان

که بابل ، این ابر شهر- این سپیدار کهن در جنگل تاریخ

چو شد بر سرزمین های دگر چیره

گل آزرم برشاخ روان پژمرد سالاران بابل را

و هر یک خویشتن را ایزدی پنداشت.

غرور شهروندان نیز از آیین سالاران فزونی یافت

خدا شد خشمگین زین نابکاری ها

سزائی داد ایشان را شگفتی زا

که از آن پس ندانستند

زبان یک دیگر آنان .

یکی را گر درودی گرم بر لب بود

به گوش دیگران دشنام می آمد

 

به بابلشهر زان پس ابر کین گسترده دامان بود

زبان ها در دهان ها چون زبان گرزه ماران بود

روان ها زهر خشم و کینه را آگنده انبان بود

جبین ها سوی هم از کینه آژنگین

سرود مهر خاموش و خروش خشم آهنگین

دگر در باغ دل ها جز گیاه هرزه ی نفرین نمی رویید

سخن از چنگ و دندان بود و هر واژه به زهرآلوده پیکان بود.

 

کنون ای همنوردان - همنوردان  به شاخ کینه ها پیچیده پیچک وار

مگر ما نیستیم آن بابلی سرکشتگان کز خشم وکین ناروا –

                                این میوه های تلخ نخل خامی پندار

 

ستییزانیم باهم چون زبان هم نمی دانیم ؟

چه نادان همسرایانیم !

روان ها – شیشه هایی از شرنگ رنج آگنده

سخن ها – سبزه های خاکسود از سردی پاییز

و دل ها چون تهی گهواره های کودک امید

چو چاووشان جادو، روی برشب ، پشت برخورشید

 

برکاجستان ما گر آتش افگندند

به یاد آوای فریاد گیاهان کر غریو بادهای هرزه خوان برخاست

سترون نیست خاک این جاودانی چشمه ی زایا

نخواهد بود این زنگار بر آیینه ها پایا

 

اگر در باغ دل ها جز گیاه هرزه ی نفرین نمی روید

 مپندارید این فرجام رویش هاست

که هر فرجام آغازست و ره تا بیکران باز است.

 

اگر رهواراز ره خسته ی پندار جز بیراه ، جز تکرار راهی را نمی پوید ،

چرا آیینه ء اندوه باید بود

غریوا رود باید شد

شکیبا کوه باید بود.

زبونی تکدرخت ناتوان را باد

غرور بارور را جنگل اندوه باید بود

عقاب از اوج ها فریاد میدارد

افق ها ناکرانمند ست

ز باروی سیاه شهر شب پرواز باید کرد

مبادا اهریمن شب های سنگین پا

درفش خویش را بر واپسین سنگر بر افرازد

مبادا این مرغ آتشبال زرین کام

که دارد لحظه های زند گانی نام

ز لرزان شاخه ی عمر سپنج ما کند پرواز

مبادا چون گل خشکیده بگذارند مارا در میان برگ های دفتر تاریخ

مبادا برفروزان آتشی کز هیمه ی پاک روان ما بود روشن

فتد خاکستر تاریخ

که گر خاموش شد  این تابناک آتش

نباشد واژه امید را آرش

شبستان گسستن را اگر از چلچراغ باز پیوستن فروغی بود

زخون خویشتن – این شبنم برگ گل هستی

نگین سرخ بنشانیم بر انگشتر تاریخ .