ناتور رحمانی

 

( برمرگ هنر چه غريبانه گريستم )   

اين شهرماتم گرفته چه اندوه زأست. شهرخاموشان. مرده گان ساکت و آرام بدون کوچکترين اعتراض و پرخاش کنارهم خوابيده اند.

چه فارغ و بی خيال. خلای بی انتهای دنيای شانرا هيچ غم و شادی پُر نمی سازد.

غروب غمزده مراسم اعدام آفتاب را درين شهر دلگيرتر به نمايش گزاشته. کرانه های آسمان خون بر بسترچيده شده ای روز می پاشد که قطره قطره از سنگ نبشته ای گوری بر لوح سنگ ديگری رنگ می برد. دانه های باران روی برگهای گردآلود درخت سالخورده ای توت پناهگاه ای من مرثيه ای پُردرد و المناکی را آغاز نموده. اين گورستان چقدر به چشم و پای من آشناست، گور گور و سنگ  سنگ آنرا می شناسم. چه زياد اينجا آمده ام. بارها. هرگاه بی مهری های دوران و جفای بدکاران خون بدلم کرده و دنيای بيدرد زنده گان بيمروت جهانم را سرد و تاريک ساخته اينجا آمده ام و قصه ای پُرغصه ای اين دل را بارها روی خاک اين مزار ريخته ام. امروز هم گزرم به اينجا کشيده ( قبرستان قول آبچکان )

به همان شکل هميشگی تکيه به درخت کهن سال کنار گور آن عزيز نشسته ام. اندوه بدلم نيش ميزند و ديده گانم ازعقب پرده ای باريک اشک تاريخ نوشته شده ای سنگ مزار را ميخواند. (ناهيد – 1331 –1371) کوتاهترين عمربه کوتاهی لبخند بهار، بی دوام ترازخوشی های کمرنگ مردم اين ديار. سالها چه زود گذشت و مصيبت ها چه زود آمد !!

دريک آن به گذشته ها برگشتم. به گذشته های پُربار ازخوشی، به روزهای پُرازخنده و شب های پُرازستاره... آويزه ای آن روزگاران قصه ای من بود، قصه ای کبوتران بلند پرواز، قصه ای آهوان رم خورده ای بيشه های دور، قصه ای ماهيان شناوری دريا های شور، قصه ای ستاره های آسمان هنر و....

گفتند : << هنرشعور اجتماع است و زبان زيبايی >> خواستم اين شعور و اين زبان را داشته باشم تا اجتماع را بشناسم و زيبايی ها را. آرزوکردم با صداقت هنر زشتی ها و پلشتی ها را تقبيح نمايم و با نيش انتقاد سازنده از زبان هنر لوث چسپيده ای امراض گوناگون را از پيکر جامعه بزدايم. تمنا کردم شبيه ای هزاران مشعلدار هنر فرياد حقيقت و ندای محبت را از انسانی به انسانی برسانم... با اين توقعات بلند بالا خودم را در جمع ستاره های درخشانی مانند ستاره ای دور و کوچکی در افق هنر يافتم. چه روز های پُرمشغله و شبهای پُر هيجانی با تياتر داشتم. با آثار گوگول، شکسپير، چخوف، مولير و ديگر نمايشنامه نويسان شهير جهان در تياتر آشنا شدم. دل و ذهنم برای نويسنده گان بلند آوازه و پُر افتخار کشورم چون رشيد لطيفی، عبدالغفور برشنا، رفيق صادق، سيد مقدس نگاه و دههای ديگر در تياتر حرمت پزيرشد. با کارگردان های نام آور و بازيگران با استعداد آنجا آشنا شدم. يگانه تياتر آبرومند وطن ( کابل ننداری يا کابل تياتر ) جايگاه ای آرزو های ستوده ام بود.

آنشب هم بهار بود. مثل امروز بهاری به نيمه ای راه رسيده. روز های آخر ( ماه ثور ) فصل باران ها و بوی نمناک خاک، فصل عاشقانه ای پرستوهای بر گشته با بهار. يکشب از ماه ثور ( سيزده پنجاه و دو )  آنشب تمام نقش ها دگرگون شد و بازی ها در لابلای پرده ها شکل باخت... آنشب ( کچری قروت  ) يک اثر محيطی نوشته ای سيد مقدس نگاه روی صحنه بود و سالون مثل شب های ديگر پُراز تماشاچی. من بوضاحت بوی دلپزيرعطر شانرا می شنيدم. زمانيکه فوران نور چراغها و نورافگن ها مانند يک آبشار با لطافت روی صحنه و لابلای چوکی ها پخش ميشد و نوای دلنشين خنده ها و کف زدن های ممتد زيرسقف ميدويد من غرق مسرت و شور هستی می گرديدم. دلم ميخواست ميتوانستم دست و جبين هريک بيننده ای پُراحساس و با فرهنگ را صميمانه ببوسم. براستی شبی هنگامه سازی بود.

وقتی شاد و فارغ برای پاک کردن ( گريم ) داخل اتاق شدم آنجا شاخه گلی قشنگی را کنارآيينه ديدم. نگاه های استفهام آميزم را مسوول بخش جواب داد : اين شاخه گل برای شماست. دربان آورده  و يک کارت همراه دارد... پنجه هايم با عجله کارت را قاپيد و چشمانم بی صبرانه آنرا خواند ( شما هنرمند دلخواه ای من استيد. به تمنای بهروزی های بيشترتان. ناهيد ) لحظه ای نخست بعد خواندن اين يک دو جمله وضع را نفهميدم ؛ دقايقی بعد دچارهيجان گرديدم و ساعتی بعد بااضطراب مبتلا و سرگردان شدم. تار تار و زوايای ذهنم را به کاوش گرفتم اين کيست ؟ کدام ناهيد ؟ از کدام ضلع آسمان فرود آمده و در کدام کرانه ای سپهر بايدش ديد ؟

 باورم نمی شد که مورد توجه ستاره ای قرار گيرم و لطف وی تقدير بی ستاره ام را تجلی گاه ای زهره وناهيد بسازد. خيالاتی شدم شب ها در سالون تياتر به چشم هر نگرنده دقيق می شدم و روزها به چهره ای هر رهگزر می نگريستم که مگر لبی باز شود و بگويد من ناهيدم. اما او نبود شايد دوباره به آسمان به خانه اش برگشته بود و من در تلاش مزبوحانه ای خويش شب های بيشماری به چشم تيز و شوخ هر ستاره خيره می شدم و ازهر يکی می پرسيدم : تو ناهيد استی ؟ ستاره ها می خنديدند وبا بازيگوشی های طفلانه فرار می کردند.

تا آنکه اورا يافتم. وقتی با مهربانی دستم را گرفت و با تمکين خودش را معرفی کرد ديدم بيشتر از تصور من قشنگ و دوست داشتنی و زيادتر از سن و سالش فهيم و آگاه است... شور همدردی و ذوق همزبانی ما دو ستم ديده را همصدا ساخت و جهان آگنده از بيداد را به تحليل نشست.

دهه ای ( پنجاه ) سالهای مبارزه  و شکل گيری جنبش های سياسی در حلقه ای روشنقکران بود. زمامدار وقت بی اعتنا، مصروف بخود و اهل و تبار خود و سلطنت مورثی مريض دردی از ملت دوا نمی کرد. ناداری، جهل، مرض، بی عدالتی و ستم دستگاه ای حاکمه هر پديده ای انسانی را بی رنگ ساخته بود. در چنان مقطع زمانی تعهد مستجن و جواب حق خواهی شاريده گی های دندان زده ای بدنهادی بود. نا باوری پيوند ها را پوشالی، سوگند ها را آب گونه و نماد حيات قواره ای قبرستان را بخود گرفته بود... استبداد حاکم صدای اعتراض و  دادخواهی را بزعم خويش خاموش ميساخت ! مگرفرياد عدالت خواهان روز بروز اوج می گرفت. درآن روزگاران ما باهم ازين مقوله ها سخن می گفتيم و بطور اتفاقی هم عقيده بوديم. او دوره ای تحصيل را تمام کرد.  جهت آموزش و آگاهی دادن برای تشنه گان علم و دانايی آموزگار در ( ليسه عايشه درانی ) شد. ناهيد ستاره ای آسمان دانش گرديد مگر ستاره های زيادی از همصدايان را ظلم سرکار از آسمان حلقات سياسی چيد و بزندان انداخت. خواست با ايجاد ترس و وحشت عدالت خواهی را معدوم بسازد.

سالها گذشت.  زندگی رنگ عوض کرد.  کسی بيشتر سياسی شد و کسی فزونتر سياست زده. زندان ها بزرگتر و گورستان ها وسيع ترشد. ملت در گير توفانهای مدهشی از شرق و غرب گرديد. اکثريت درين توفانها گم، نابود يا آواره شدند. سياست زده ها از قماش مزدوران خاک فروش برای حفظ چوکی و مقام رهبری در نابودی مردم و بربادی زيستبوم ازهمديگر گوی سبقت می ربودند آنها درين مسابفه حلقوم همديگر را جويدند و يا هم بادار شان با داس و چکش شکم شانرا سفره نمود... زمانيکه رژيم پوشالی و دست نشانده شده پارچه ابلاغ ( شانزده سال) حبس را روی دستم گزاشت و روانه ای زندان پلچرخی شدم به مفهوم واقعی مبارزه و ماهيت دولت جبون پی بردم.

وقتی ناهيد به ديدنم آمد و در حويلی مثلث شکل زندان دستم را گرمتر ازهميشه فشرده و گفت : << آتش شعله ورشده و خاموش گردنش مشکل >> تا وطن پرستان واقعی وجود داشته باشد افغانستان بکام (خرس قطبی) نخواهد رفت. مطمين باش حکومت مزدور شانزده سال عمرنخواهد کرد... آنگاه من ارزش وطنپرستی و بهای انقلابی بودن را بيشتر درک نمودم.

هشت سال بعد عرصه زمامداری برای رهبر دست نشانده تنگتر از زندان گرديد. ارود شاريد. نظاميان فرارکردند و آنطرف مرزها به گروه های مقاومت پيوستند. چاره عصر گرديد و رژيم به دستور و طرح (کی، جی، بی) جهت تقويه نمودن جبهات جنگ درب زندان را گشود و هزار ها زندانی سياسی را که  از حلقه دار و پلگون رهيده بودند زير سايه ای تفنگ راهی خطوط اول ساخت. يکی از آنها من بودم بردنم تا گوشت دم توپ شوم.

سال ( سيزده هفتاد و يک) وضع داکتری که نقش جلاد را بازی می کرد يا جلادی که خود را داکترميگفت و به مسند حق مردم نشسته بود ازبد بدترشد. اونمی توانست تشخيص بدهد و هيچ نسخه ای مجربی برای برون رفت ازتنگناه نداشت. اوآخرين نفس هايش را می کشيد تا به چوبه ای دار برسد که ننگين تر ازغلامی بود و....

شهرچهره عوض کرده بود و ترس در کوچه ها پرسه میزد. راکت های کور بفرمان ويرانگران تاريخ از چهار طرف نقاط مختلف را می کوبيد و کشته های زيادی بجا ميگزاشت. فرش غم درخانه خانه هموارشده و فاتحه ای تمام نشدنی زنده ها را لبريزغصه و ماتم ساخته بود و امتداد خط کوچ تا آن سردنيا رسيد.

و يکروز بهار مرمی خورده و بی رونق آنگاه که سبزه های نورسيده با باران خون صورت خود را شستند و پرنده ها در هراس از هجوم مور وملخ با نام بهار وداع کردند صدای مهيب انفجار در ( ايستگاه تيمور شاهی ) جوار مکتب عايشه درانی خبر از کشتار داد. اجساد خونين و پاره پاره شده حتا بدريا رسيد.  يکی از اين کشته شده گان ناهيد بود که شايد آخرين ساعت درسی، آخرين دانش آموز يا آخرين تمنايش را در حافظه داشت. اين ضايعه کمتر از فاجعه نبود !

زير بارغم کمرم شکست بخاطر شهادت آن زن شهم وعدالت پسند مگر بزمين نيافتادم زيرا بيشترين حصه ای عمرم را با درد وداغ گذشتانده و آبديده شده بودم گذشته ازآن ميدانستم او با من است و خواهد بود در صدايم در سيمايم درآرمانم و....

تابستان و خزان دردانگيزو خونين دل بدنبال هم آمدند << زمستان گذشت و روسياهی به زغال ماند >> و ( ثور ) ديگر آمد. داعيان برحق دين خدا از راه رسيدند و با تفکر به اصطلاح اسلامی زمين وزمان را دگرگون ساختند هرچی دم دست شان رسيد ويران و بخاک يکسان کردند؛ هرکی بچشم شان خورد به تيربستند؛ چپاول و تجاوز در دستور روز قرارگرفت و هزارها جنايت ديگر... روزگاری دهشتباری بود که ملت را بياد ( کفن کش قديم می انداخت ) آنها لشکرجاهل، قرزندان شيطان و فرهنگ ستيز بودند. نمای ازهنروزيبايی نگزاشتند آشيان هنروهنرمند راهم به راکت زدند و در ساعتی به خرابه تبديل کردند بگونه ای کزآن تعميرقشنگ ازآن  ( کابل تياتر ) جزتل خاک و خاکستر درب و پنجره های سوخته چيزی بجا نماند !

اگرواقعن تاريخ دروغ و مولد دماغ آدم های مالخوليايی نيست ؛ اگر تاريخ بدست جيره خوران، چاپلوسان، نوکرصفتان و خميده مانده گان ابدی در برابر ستمکاران نوشته نمی شود ؛ اگر تاريخ ضعيف را قوی، حقيرراکبير، بزدل راشيردل، خاين راخادم و  نامرد را مرد معرفی نمی کند اين رويداد های سياه و شرم آگين را فراموش نخواهد کرد و هيچگاه ديوانه گان فرهنگ ستيز را نخواهدبخشيد.

آنروز بهار يا ماه  ( ثور سال سيزده هفتاد و دو ) بود. وقتی درد گرانباری دلم را برای سنگ هميشه صبورخودم برای ناهيد خفته در گورمی گفتم آسمان هم بامن می گريست.

گفتم : ناهيد ! ما ديگرتياترآبرومندی درکشور نداريم، ديگرترا درآن تالارزيبا نخواهم ديد، ديگرگوگول، چخوف، مولير و شکسپير آدمهای نمايشنامه های شانرا روی صحنه نخواهند ديد؛ ديگراستاد لطيفی، نگاه، صادق و برشنا صدای کف زدن بيننده ها را نخواهند شنيد ديگر...ميدانی در سرزمين ما هنر و فرهنگ را محکوم بمرگ نموده اند. ميدانی هفت پيکرهنررا از هفت بند جدا ميکنند و به تابوت بی خردی می گزارند. ديگراين محيط جای نفس کشيدن برای فرهنگيان و هنرمندان نيست آنها دل آزرده و پُردرد چون پرنده های لانه ويران به دياران ديگر کوچ ميکنند تا استعداد و هنر شانرا به نمايش بگزارند... ناهيد ! شرمنده ام که تورا، شهر و ديارم را میگزارم و ميروم. باورکن اين نهايت بدبختی است که مرا به اجبار می رانند. مگر ميدانم روح تو و هزارها شهيد راه آزادی نگران اين خاک خواهد بود تا گاه ای پسين و روز رهايی.

شام تيره مرد، سياهی بچشم شب سرمه کشيد، باران شدت گرفت و قطرات اشک من روی گور ناهيد يادگارماند. چنانچه اين قطرات پردرد رويداد های تلخ و جانگداز ديگری را بياد دارند.

وقتی کابل تيانرويران شد، زمانکه آرشيف ملی و موزيم ها چپاول گرديد، وقتی نگارخانه ای بهزاد را درهرات نابود کردند، آنگاه که بودا های باميان را منهدم ساختند و....

برمرگ هنرچه غريبانه گريستم و اين اشکها ازهنرکُشی جهل، سکوت جهان وناتوانی فرهنگيان هنردوست بردلم ماندگارشد.

                                                                                                                        (ثور) 1384 کانادا

 ناتور  رحمانی