واصف باختری

24.02.06

 

" مرثیه برای شادروان طاهر بدخشی که در کشتارگاه پلچرخی توسط باند اسدالله سروری اعدام گردید. یاد طاهر بدخشی گرامی باد" 

 

پاسبان خدا را

لحظه يي اين گره ـ اين گران قفل ـ را باز کن از سر انگشت در گاه

تا ازين دوزخ از اين تنور گدازان

ـ هيزمش استخوانهاي خونين ـ

روح زنجيريان تا فراسوي ديوار ها اوج گيرد

پاسبان منا باز امشب از آنسوي ديوار

گريه کودکي خواب زنجيريان بر آشفت

گويا باز دژبان خارا روان بر زمين تن پرنيان گونه يي

خاربنهاي شلاق خونين خود را فروکاشت

پاسبان خدا را

کودک ناز پروردهء کيست اين؟

پاسبانا براي خدا باز گو

اين صدا زآن سه پيوند عمري که من داشتم نيست؟

اين نوا ها از آن ارغنوني که پنداشتم نيست؟

ـ2ـ

 پاسبان منا، اي تو خود بند برپا، زبان بسته، تنها

چيستي هيچ داني؟

دشنه يي رفته در سينه يي روزگاري

همچنان مانده برجاي

خفته در خون و زنگار

هيچ آزرمي از من مبادت!

ما ز يک تيره و يک تباريم

پاسبانا! براي خدا باز گو

شحنه ميداند آيا

چيست لبخند کودک؟

ـ جوهر جاري جويباران هستي ـ

شحنه ميداند آيا که زنجيريانش

ـ همسرايان رگبار هاي شبانه ـ

زير اين آسمانه

نان زرين خورشيد را

بر سر خوان خواليگر خواب

نيز هرگز نبينند؟

شحنه ميداند که آيا مرغان نورند زين جا گريران

زان که نر سند روزي مباد!

خار هايي ازين رشته هاي گرهناک

رشته هايي که ابليسشان ز آبنو سينه گيسوي خود در کرانها کشيده ست

ناگهان بر گلويشان نشيند؟

ـ3ـ

پاسبان منا، آنک آنک

فجر، فجر شکوه شگفتن

آن نخستين هجاي جهان شهر بانوي آفاق

با گلوبندي از لحظه هاي بلورين اشراق

ـ هودج از عاج و گيسو ز ديباچ ـ

باز از ذهن چوبين جنگل گذر کرد

پاسبان منا، هاي!

لحظه يي اين گره اين گران قفل را باز کن از سر انگشت در گاه

تا ازين برزخ از اين تنور گذاران

روح زنجيريان تا فراسوي ديوارها، تا رها، تا خدا اوج گيرد

زندان پلچرخي ـ قوس 1358