”چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست.
واژه بايدخود باد، واژه بايد خود باران باشد“
سهراب سپهري
اـ ب ـ پ ـ ت ـ ج ـ چ ـ خ ☼ هزار و يك شب ☼ برگ دوست ☼ برگ كوچه ☼ از هر گلستان گلي ☼ روزگار خرس ها ...
سرنوشته 4
هزار و يك شب 5
برگ انگلك: خپلواكي / بانوي گندهار 9
برگ دوست: ميخ چهار تراش 51
لات هاي محمود 12
روزگار خرس ها 22
برگ كوچه: پل رواشان 13
برادران گريم 43
هر گلستان گلي 93
سرگزشت دانش نوشتار 14
دانش نوشتار 34
سرگزشت سرزمين افغانستان 64
برتولت برشت: كوينر 84
داستان: رنگين كمان 94
دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند: نوشته ها بايستي ناب باشند. پيش از آن چا پ نشده باشند. بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است. پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست. همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود. براي چاپ دوباره بايستي از انجمن بيرنگ پزيرش گرفت.
هركس، با هر انديشه اي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.
و اين بار بيرنگ هنگامي مي شكفد، كه برگ از مادرـ درخت جدا ميگردد، سبزه زار سرگرم آماده ساختن خوابگاهش ميشود، دل گل از بهر مرگ مي تپد، پرتو خورشيد از زنش تابستاني اش مي ماند، راه بدررفت از چشم ستارگان ناپديد ميشود و سرشت به كام زمستان فرو ميرود.
هنگاميكه پديده هاي پاييز زده در برابر زمستان سر فرود مي آورند، بيرنگ همچون سرو سهي ميخرامد و سر به فراز ميكشد. هنگاميكه انديشيدن به برگ زرد مي ماند، روشنگري چشم به گور مي دوزد، روشن انديش چون ستاره در پشت ابر گير ميكند و سرشت روشن انديشي به كام خواب بارزنگي فرميرود، بيرنگ آزادانه و آگاهانه با چراغي در دست به پيش ميرود.
باري، جنبش روشن انديشي ما ياد ”بن بست“ كافكا را زنده ميسازد: موش: ”آه! جهان روز بروز تنگ تر مي شود. نخست همچي پهناور بود، كه مي ترسيدم. آزاد مي گشتم و خوشبخت بودم، تا اينكه ديوار هاي بلندي را ديدم كه از چپ و راست به تندي پيش مي آيند. اكنون در پسين ترين خانه گير كرده ام و بسوي دام ميروم، كه در آن گوشه نهاده است.“
ـ ”تو بايد راه ديگري در پيش ميگرفتي!“ چنين گفت گربه و او را به كام فرو برد.
آري، بسياري از روشن انديشان ما به بن بست رسيده اند و اين به بن بست رسيدگان، هركدام خود را بگونه ي بكام به نيستي ميكشند. يكي با بينش كم خويش بجاي روشنگري توده، تخم تاريكي ميكارد، جلو روشن انديشان را، كه ميخواهند به جرگه ي كلان بروند و از بهره ي بينوايان دفاع كنند، ميگيرد و بجاي ايشان خواهر و برادر ناخوان و نانويسش را را بنام ”برگزيدگان“ به جرگه ي كلان مي فرستد. ديگري بگونه ي به پول دل ميدهد، كه از كودك بي پدر مادر و بيوه زن گرفته تا بهره ي خواهر و برادرش را هم بكام فرو ميبرد.
سه ديگر از اين به بن بست رسيدگان، بجاي پنج بار، روزانه شش بار رو به آفتاب نشست ميكند و مي كوشد تا با يكبار بيشتر پشت به خاور كردن، روي كمبودي چهل سال گزشته اش را بپوشاند.
چهار ديگر از اين به بن بست رسيدگان، رهايي را هنوز در لوله ي تفنگ و ريختن خون مي بيند.
اين به بن بست رسيدگان نه تنها سرشت روشن انديشي خويش را از دست داده اند، كه به پديده هاي ”چوكي“، ”پول“، ”پارسايي“ و ”تفنگ“ چنان خوي گرفته اند، كه اگر اين پديده ها را از ايشان بگيريم، جان شان هم گرفته مي شود.
پاي به پول، به چوكي، به پارسايي و به تفنگ بند كردن، ايستادن است و ايستادن كار روشن انديش نيست. روشن انديش مانند آب روان است، كه اگر بايستد ”بوي گند ميگيرد.“ روشن انديش بايد هميشه در تكاپو باشد، بيانديشد، بر تاريكي چيره شود و در ميان توده روشنگري كند.
بدينگونه پيرمرد دومي با دو ماده سگ سياه چنين گفت: ”اي ديو، داستانم چنين است: اين دو سگ برادران من اند. هنگامي پدر ما درگزشت، ما سه برادران بوديم. از پدر براي ما سه هزار دينار بجاماند. با اين پول سه فروشگاه براي خويش باز كرديم و هر سه به پيشه ي خريد و فروش پرداختيم. چيزي نگزشت كه برادر بزرگم، يكي از همين سگ ها، همه ي دار و ندارش را به هزار دينار فروخت، با اين پول كالا هاي گوناگوني خريد، راه سرزمين هاي ديگر را در پيش گرفت و يك سال پوره در آنجا ماند. روزي از روز ها در فروشگاهم نشسته بودم، كه گدامنشي به پيش رويم ايستاد. برايش گفتم: ”خدا به دادت برسد!“ او با چشمان پر سرشك چنين گفت: ”ديگر من را نمي شناسي؟“ از نزديكتر به او نگريستم و ديدم كه او برادر من است، به او خوش آمديد گفتم و او را به فروشگاهم رهنمودم و جويايي سرگزشتش شدم، او در پاسخ گفت: ”از من نپرس، زيرا بد آوردم، همه ي پول را از دست دادم.“ سپس او را به گرمابه فرستادم، يكي از جامه هايم را برايش دادم و او را به خانه ام بردم. هنگامي همه بدهكاري هاي فروشگاه ام را پرداختم، ديدم كه سرمايه ام از هزار دينار دوچند شده است. اين پول را با او نيم كردم و به او گفتم: ”اكنون چنان بانديش كه به هيچ جايي نرفتي و هيچ پولي هم از دست ندادي.“ او با خوشي بسيار پول را گرفت و از سر نو برايش فروشگاهي باز كرد. پس از گزشت روزگاري، برادر ديگرم، آن سگ ديگر، همه ي كالا هايش را فروخت و خواست از اينجا برود. هرچه كرديم، نتوانستيم سرش را براه بياوريم، او رفت و يك سال پوره را در كشور ديگري سپري كرد. سپس او هم درست مانند برادر بزرگ برگشت. من به او گفتم:”چرا، برادرم، مگر به تو نگفتم، كه نرو؟“
او با گريه پاسخ داد: ”آه، اي برادر، سرنوشتم همين بود، اكنون بيچاره ام، يك پول هم ندارم، برهنه ام و جامه ي براي پوشيدن ندارم.“ اي ديو! او را به گرمابه بردم، يكي از جامه هاي نوم را برايش پوشاندم، او را با خود به فروشگاهم بردم، با هم خوراكه و نوشابه نوش جان كرديم. سپس برايش گفتم: ”اكنون ميخواهم، مانند هر سال، بدهكاري هاي فروشگاه را بدهم، پول بجا مانده، درآمدم را با تو نيم مي كنم.“ اي ديو! پس از پرداخت بدهكاري ها، برايم دوهزار دينار بجا ماند. خدا را سپاس گزاردم، هزار دينار را براي خودم گرفتم و هزار دينار را براي برادرم بخشيدم. برادرم برايش از سر نو فروشگاهي باز كرد. پس از گزشت روزگاري، برادرانم نزدم آمدند و از من خواستند، تا با آنها ره بسوي سرزمين هاي دور بگشايم. من خواست شان را نپزيرفتم و به ايشان گفتم: ”شما از رفتن به شهر هاي ديگر چه بدست آورديد، كه من بدست بياورم؟“ به ايشان هيچ گوش ندادم و به پيشبرد پيشه ام پايدار ماندم. ايشان مگر هر سال از نو برايم پيشنهاد رفتن به شهر هاي ديگر را مي كردند. من خواست شان را تا سال ششم نپزيرفتم، سپس براي شان گفتم: ”ببينيد، من دوست دارم با شما به شهر هاي ديگر بروم، مگر پيش از آن ميخواهم بدانم، كه سرمايه تان به چه اندازه است؟“ هنگامي جستجو كردم، هيچ مايه ي در نزد ايشان نيافتم، زيرا ايشان همه ي سرمايه را از بهر خورد و خوراك و خوشگزراني از دست داده بودند. به ايشان هيچ چيزي نگفتم و به درآمد برآمد فروشگاه ام پرداختم، پس از پرداخت بدهكار ها، برايم شش هزار دينار پول بجا ماند. با خوشي پول را نيم كردم، سه هزار دينار را براي خودم و برادرانم برداشتم و سه هزار دينار ديگر را براي روز مبادا پنهان كردم. برادرانم، همين دو سگ، خوشنود شدند، به هر يكي هزار دينار بخشيدم. به كالا هاي كه نياز داشتيم، خريديم، به كشتي نشستيم و راه شهر هاي ديگر را در پيش گرفتيم، اميد مان را به خدا كرديم و شب و روز پارو زديم.“
”يك ماه پوره با برادرانم، با همين دوسگ پارو زديم، تا به شهر بزرگي رسيديم، در شهر اندرون شديم، كالا هاي مان را به چنان خوبيي فروختيم، كه از هر دينار ده دينار سود برديم. با اين پول كالا هاي بسياري خريديم و آهنگ برگشت را به آواز درآورديم. در كرانه ي دريا، چشمم به دختري افتاد، كه جامه ي دريده در تن داشت. او دست هايم را بوسيد و گفت: ”سردار من، برايم نيكي كن، پاداشش را خواهي ديد، خدا برايم توانمندي خواهد داد، تا سزاي نيكي ات را بدهم و خوشبختت سازم.“ من به او گفتم: ”خوب، بي آنكه به پاداش بيانديشم، خواهشت را برآورده مي سازم.“
او در پاسخ گفت: ”با من زنا شويي كن، برايم جامه بخر و من را به نشانه ي زنت با خود ببر. دلم را ربودي، بمن نيكي كن، پاسخ نيكي ات را خواهي ديد، از بيچارگي ام نترس.“ هنگامي اين را شنيدم، دلم برايش سوخت، او را با خود به كشتي نشاندم، برايش جايي آماده كردم و به او نزديك شدم. ما شب و روز ره سپرديم، هرچه ميگزشت، دلدادگي ام به او بيشتر مي شد، زيرا او مانند ماه آسمان مي درخشيد. هميشه در كنار او بودم و برادرانم، همين دو سگ را فراموش كردم. ايشان مگر بسيار رشك بر و بدخواه من شدند و چشم به سرمايه و دارايي من دوختند و از بهر اين، به كشتن من كمر بستند، زيرا اهريمن اين كرده را در پيشاني ايشان نگاشته بود. هنگامي من در يكي از شب ها با زنم به خواب شرين فرو رفته بودم، ايشان ما را گرفتند و در آب انداختند. مگر زنم خودش را بزودي به گونه ي روان برگرداند و من را به آبخستي كشاند. هنگامي خدا شب را به روز رساند، او برايم چنين گفت: ”شوهرم، اكنون تو را از مرگ رهاندم و به پاداش نيكي ات رساندم. بدان، كه من از ميان پري هاي نيك كرداري ام، كه همه چيز را بنام خدا مي انجامد. هنگامي من تو را در كرانه ي دريا ديدم، به تو دل دادم و به سان بيچاره ي از مهر دلم به تو يادآور شدم و تو من را همانگونه پزيرفتي، اكنون بايد برادرانت را سر به نيست كنم.“ هنگامي او اين بگفت، از گفته اش شگفتيدم، از او سپاسگزاري كردم و خواستم، كه برادرانم را نكشد، زيرا من هم خواهم مرد. سپس سرگزشتم را با برادرانم به او گفتم. هنگامي او داستانم را شنيد، به خشم آمد و گفت: ”همين اكنون بايد كشتي ايشان در آب فرو رود، تا هردو بميرند.“ من او را به خدا سوگند دادم، كه از اين كرده دست بردارد و برايش گفتم: ”گفتاوردي است، كه ميگويند: بدي را به نيكي پاسخ ده! آخه ايشان برادران من اند!“ بدينگونه خشمش را فرونشاندم. او من را بسوي آسمان كشاند و به پرواز درآمد، بگونه ي كه هيچكس ما را نمي ديد، سپس من را روي بام خانه ام فرودآورد. من بخانه رفتم، سه هزار دينار را از خاك درآوردم و فروشگاهم را دوباره سروسامان دادم. شباهنگام، پس از آنكه همه سوداگران برايم خفتن خوش گفتند، بخانه برگشتم. در آنجا اين دو سگ را بسته به ريسمان يافتم. هنگامي آنها من را ديدند، به دوله افتادند و اشك ريختاندند، من از آنها ترسيدم و ندانستم چه پيش آمده است، در اين هنگام زنم آمد و گفت: ”شوهرم! اين ها برادران تو اند.“ من از او پرسيدم، كه كي ايشان را به اينگونه درآورده است. او در پاسخ گفت: ”من ايشان را جادو كردم، آنها پس از ده سال به گونه نخست در خواهند آمد.“ پس از آنكه او نشاني خانه اش را برايم داد، از من دور شد. اكنون از آن هنگام ده سال ميگزرد، و من با اين دو به نزد آن جادوگر ميروم، تا آنها را بگونه ي نخست درآورد. در اينجا به اين جوان و اين پير مرد با آهو برخوردم، جوياي سرگزشت اين جوان شدم، آنچه پيش آمده بود، او برايم به زبان آورد. من بر آن شدم، تا در اينجا بمانم و ببينم، كه سردار ما، اين ديو به سر اين جوان چه مي آورد. اين بود داستان من، آيا شگفت انگيز نبود؟“
در اين هنگام ديو به سخن گفتن آغازيد و گفت: ”يكي بر سه بخش گناهش را به تو مي بخشم.“
پير مرد سومي پيش آمد و چنين گفت: ”آه اي ديو، سردار من! من را نيز نا اميد نخواهي ساخت. اگر داستانم را با اين يابو بشنوي، كه شگفت انگيز تر از دو داستان ديگر است، براي من هم يكي بر سه بخش گناهش را خواهي بخشيد.“ ديو گفت: ”بگو!“
بجامانده در شماره آينده
بگفته ي سهراب سپهري: ”و نخوانيم كتابي كه در آن باد نمي آيد
و كتابي كه در آن پوست شبنم تر نيست“ دل نبنديد به نوشتار و آرمان هاي كه به برهوت ميمانند و در آنها اميد رويش سبزه ي نيست و از خشكي مانند كنده ي خنجك ترك برداشته اند. چنين پديد و آرمان هاي برهوتي بي از خود سوزي، توانايي درمان هيچ دردي را ندارند، چه رسد كه پيشتاز گردند و فرداي شكوفان را پايه بريزند.
بگمان ما، تنها آرمان و انديشه هاي به پيروزي ميرسند، كه از گزشته بياموزند، آينده را پيشبيني كنند و در اكنون بزييند، از آسمان فرود آيند، گام بروي زمين بگزارند و بگفته ي سپهري ”سنگي از روي زمين ... (بردارند) و وزن بودن را ...“ دريابند و نشانه و راه هاي رسيدن به آن را داشته باشد. سازمان هاي كه هنوز هم مانند پنجاه سال پيش مي انديشند و هيچگونه پيشرفتي در انديشه و آرمان شان راه نيافته است، به نوشتاري ميماند ”كه در آن باد نمي آيد.“ فرهنگ روشن انديشي جهان بسوي فراز ميرود، مگر تفنگ بدستان چپ ما هردو پاي را در سرازيري به يك كفش نموده و هي زور بيجا ميزنند و نميدانند، كه بگفته ي سپهري: ”زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آبتني كردن در حوضچهء ”اكنون“ است.“
ايشان نه تنها گزشته را فراموشيدند و فردا را نمي توانند پيش ببينند، كه از اكنون بيگانه اند و هنوز مردم و سرزمين خود را نمي شناسند. پس از بيست و پنج سال جنگ، هنوز هم براي مردم كليد در هاي آسماني درست ميكنند، از گزشته و سرگزشت كشور شان نمي آموزند و نميدانند، كه برنده ي جنگ تفنگ، تنها و تنها بنيادگرايان راست اند. از بازندگي خلق و پرچم، كه با خون هزاران روشن انديش آسياب بنيادگرايان راست را براه انداختند و از سردرگمي دسته هاي ”چريكي“ چپ و ميانه روي، كه چرخش آسياب بنيادگرايان راست را تند تر نمودند، نياموخته اند و هنوز فرياد ”هله بدو كه جنگ است“ را سر ميدهند. ايشان با آرمان خشك و كهنه ي شان راه ديگري را نمي شناسند و هنوز هم مانند گزشته با تفنگ رزم مي آرايند. ايشان با اين كنش، بنيادگرايي چپ را پايه مي ريزند و از بهر رسيدن به هيچ، با بنيادگرايان راست همدستي ميكنند.
به گمان ما بهترين افزار جنگ، زبان و بهترين گلوله ي تير اندازي، واژه مي باشد. ما بايستي بجاي تفنگ و شمشير و دام و دار، از افزار جنگي ”زبان“ كار بگيريم.
تفنگ گره ي دشواري هاي مردم و سرزمين ما را نمي تواند بگشايد، سرزمين ما به يك دگرگوني فرهنگي نيازمند است. ما بايستي خود و مردم خود را آگاه بسازيم، براي ناخوان و نانويسان خواندن و نوشتن بياموزيم. ما بايد بيچارگي و دربدري فرهنگي كه در سرزمين ما بيداد ميكند، از بيخ بكنيم.
پس افتادگي فرهنگي در ميان ما بجاي رسيده است، كه بخشي از روشن انديشان ما تنها با همزبان و همبوم خويش سر يك دسترخوان مي نشينند! همين اكنون بخوبي ديده ميشود، كه شالوده ي بيشتر سازمان هاي نونهاد سرزمين ما را همزباني ميسازد. در همچي سرزميني تفنگ بدست گرفتن و تفنگ دادن زهر كشنده و چيزي بي از خود كشي نيست. اگر هنگامي سر رسد، كه همه ي در هاي گشايش گره بروي نيروي چپ بسته گردند و هيچ راهي بي از تفنگ گرفتن نباشد، تفنگ را بايد كسي بدست بگيرد كه دست كم ماركس را شناخته و نوشتار سرمايه اش (كاپيتال) را خوانده و دانسته باشد.
در سرزميني كه بيش از هشتاد درسد توده هايش ناخوان و نانويس اند و در آنجا هنوز زمينداران بزرگ فرمان ميرانند، چگونه ميتوان بدست مردم تفنگ داد؟
خوب گيريم كه سر ناخوان و نادانان را از راه برديد، خار زير دم شان گزاشتيد و چنانكه در برگه ي سوم شماره ي چهل و ششم خپلواكي مينويسيد، ”جنگ در افغانستان همين اكنون شكل بين المللي را بخود گرفته استكه اخوان بين المللي در برابر امپرياليستها برهبري امريكا ميرزمد و روز بروز دامنهء اين مقاومت وسيع گشته و نيرو هاي ديگري را بميدان جنگ خواهد كشاند تا با مقاومت و مبارزهء مردمي با اشغالگران حساب را تصفيه نمايند ...“ خوب گيريم، كه مردم جهانگشايان را از افغانستان بيرون كنند و شما را بجاي كرزي بنشانند، چه خواهيد كرد؟ نخست، به پادشاهي رسيدن كه كار روشن انديشي نيست و روشنگر گرزن پادشاهي بر سر نمي گزارد! روشن انديش كه سر را خم كند و زير بار گرزن شاهي برود، ديگر روشنگر نيست! او به روشن انديشي مي ماند كه لوله ي تفنگ را در برابر فرهنگش گرفته است.
دوديگر، راست گرايان توانايي اين را دارند، كه با زور تفنگ براي زندگان فرمانروايي دلخواه شان و براي مردگان بهشت برين را به ارمغان بياورند، شما براي مردم چه به ارمغان خواهيد آورد؟
اكنون نگاهي به نوشته ي ”ستم بر زن سابقهء تاريخي دارد!“ مي اندازيم. نويسنده ي اين نوشته در برگه ي يكم همين شماره مينگارد: ”در هر ساعت يك زن بنسبت عدم مراقبت طبي جان خود را از دست ميدهد ... قواي متجاوز ... دروازه هاي مكاتب را ... بروي دختران كشور گشوده ... اينكار پيامد ناگواري را براي زنان كشور بدنبال داشت، چه دختران سررشتهء آموزش و استادان طرز آموزش را فراموش نموده بودند. ... امپرياليست ها ... ميدانند كه وقتيكه زنان آگاه شوند و ستمي را كه توسط نظام و جامعهء مردسالار، بر آنها روا داشته ميشود، بشناسند و متشكل و مصمم بمبارزه شوند ... همچنان كوشش ميشود تا زنان كوچك و ضعيف نشان داده شوند و به آنان تلقين شود كه شما نميتوانيد به تنهايي از عهدهء مشكلات زندگي برآئيد و بايد هميشه تحت حمايت و پوشش مرد زندگي نموده و حاكميت مردان را بپذيريد ... “ پيش از آنكه شالوده ي اين نوشته را كه چيزي بي از ”گر بميرند مرد ها دنيا گلستان مي شود“، بپزيريم و ترازوي هستي را برهم زنيم، نويسنده را به درمانگاه روان فرهنگي مي فرستيم. از اين كه بگزريم، نويسنده ي اين نوشته گوشه ي از دشواري ها را شناخته است، مگر نميداند ”چه بايد كرد؟“ و چگونه ميتوان گره ي اين دشواري را گشود؟ چون اگر زنان خواستش: ”بپا خيزيد“ را برآورده سازند، نويسنده در شماره هاي آينده ي خپلواكي بجاي ”يك زن ...“ ” دو زن ...“ خواهد نوشت.
بگمان ما، راه جلوگيري و درمان اين درد اين است، كه آزمون ـ و آموزش ديدگان با پزشكان و آموزگاران مردم دوست به ميهن شان برگردند و هركس برابر به توان خويش به مردم كومك كند. بويژه ”مرد دشمنان“ بايستي هرچه زودتر به سرزمين شان برگردند و براي زنان كومك كنند و ايشان را از بهره و بي بهرگي شان آگاه بسازند. و خود شان ريشه ي بي بهرگي شان را دريابند و بينند كه آيا ”مرگ مردان“ دنيايي زنان را گلستان ميكند، يا آموزش دانش!
دانش ميفرمايد، كه ريشه ي بي بهرگي در كمبودي دانش و پسماندگي فرهنگي نهفته است! هيچگاه دانشمندان و آگاهانيدگان زير بار كسي نميروند! اگر كه زن آگاهي زير بار مردي برود و بهره اش را پايمال سازد، گناه خودش است و نبايستي برايش سرود رهايي خواند! پس بايستي نخست زنان را آگاه بسازيم، تا خودشان بهره ي شان را بدست آرند.
هنگامي ميگوييم، به افغانستان برويد، خواست ما اين نيست، كه خود را در رنگ بلولانيد و ”رنگين“ به آنجا برويد. خواست ما اين است كه ”بيرنگ“ در ميان مردم برويد به ايشان بياموزانيد و از آزمايشات شان بياموزيد.
نويسنده پيوسته به گفتار خود مي نگارد، كه ”تعداد انگشت شماري از زنان را در لويه جرگه، كميسون نگارش قانون اساسي و كابينهء دولت دست نشانده گماشتند ... زناني مانند ... ملالي جويا ... و غيره از خدمت گذاران امريكا بوده و هستند.“ در كشوري كه هنوز درآمدش در دست كشاورز، گاو آهن و فرمانش در دست زمين داران كلان است و بيشتر مردم از بسياري از پديده ها بي بهره اند، بودن همين ملالي ها در جرگه كلان (با آنكه جرگه ي نمايشي است) گامي پيشرفته مي باشد. برپايي جرگه كلان و گزينش آزاد، ارمغان شيوه ي سرمايداري اند و در كشوري مانند افغانستان آوردن شيوه ي سرمايداري گامي بسيار پيشرفته است.
گرچه در گزينش جرگه كلان هژدهم سپتامبر سد در سد ناراستي، نادرستي و نغاكي شده است، با آنهم آوردن فرهنگ گزينش (انتخابات) در ميان مردم و بويژه در ميان زنان، گامي بسوي روشني است.
همانگونه كه ”هيچ گربه ي براه خدا موش نميگيرد“، هيچ جهانگشاي هم از بهر آرامي مردم به سرزميني لشكر نميكشد. درست است كه امريكا چشم به پديده هاي كاني افغانستان و كشور هاي همسايه دارد، مگر با تفنگ در برابر امريكايي ها ايستادن كاري نادرست است. به گزشته تان بنگريد، از سده ي هژدهم تا به اكنون سرزمين ما ميدان تاخت و تاز جهانگشايان بوده است. هميشه با تفنگ و كومك يك جهانگشا، در برابر جهانگشاي ديگر بپا خيستيم و او را از سرزمين خويش بيرون رانديم و جادرجا به لشكر جهانگشايي كومك رسان خوش آمديد گفتيم! چه ميشد، كه از سرگزشت كشور مان مي آموختيم و در برابر جهانگشايان ”گاندي وارانه“ مي ايستاديم، تا ايمروز نوزاد هاي ما با تفنگ بدنيا نمي آمدند. يا چه ميشود، كه از همين اكنون در برابر لشكركشان از گاندي بياموزيم، تا فردا نوزاد هاي ما با تفنگ چشم نگشايند و روشن انديش فرداي ما بجاي آموزش تفنگ زدن، براي مردم الفبا را بياموزد.
نويسنده پا را فرا تر گزارده و انديشه ي روشنگري ”بيرنگ“ را زهرآگين و روش مزدوري ميخواند و ميگويد، كه ”بيرنگ ... اين روشنفكران مزدور با اين تبليغات زهرآگين و ضد مردمي ميخواهند تا بمردم افغانستان ... تلقين نمايند كه اسارت و اشغالگري امريكا بر حق و براي شما حياتيست ... زنان آزادهء افغانستان، آزادي را كسي بشما برضا و رقبت نمي دهد. براي بدست آوردن آن ضروريست تا بپا خيزيد.“
خوب اگر كه روشنگري، روش مزدوري و زهرآگين است، پس به پيشكش كردن تفنگ و خون آلودن دامن چه نامي خواهيد نهاد؟
ناهمگوني ”بيرنگ“ با شما در اين جاست، كه ”بيرنگ“ با افزار فرهنگي گام به پيش مينهد، روشنگري ميكند و بگفته ي مولانا: ”اگرم در نگشايي ز ره بام در آيم“، مگر شما با افزاري مانند ”شمشير“، ”كلاشنكوف“ و ”ژـ سه“ در دست و شانه و كمر، ميگوييد: اگرم در نگشايي در را بگلوله مي بنديم! و بخوبي هم ميدانيد، پيش از آنكه گامي به پيش نهيد، سر تان را بكف دست تان در مي يابيد.
باري، نِرو (nero) جهانگشاي رومي، تا جاييكه توانست عيسويان را تازاند، برادر اندر، زن و مادرش را سر از تن جدا كرد، سپس شهر روم را به آتش كشيد و روي تپه ي ايستاد، تا آتش سوزي را چهره پردازي كند و در هنگام مرگ هم افسوس خورد، كه گويا با رفتن او، جهان بزرگترين هنرمند را از دست داده است!
خوب،خواست اين ”هنرمند بزرگ“ با خود نشستن و چهره پردازي بود! خواست ”هنري“ شما چيست؟ شما چه ميخواهيد؟ آيا شما هم چهره پردازيد؟
بانوي كندهار
پس از فرود آمدن ”ب پنجاه و دو“ ها و فرار نيمچه ملايان، بسياري از شهروندان افغان راهي كشور شان شدند، تا همشهري هاي شان را كومك كنند و تل خاك و خاكستر را از نو بيابادند. در ميان اين شهروندان كومك رسان، مشتي گرگ خوي، دسته ي كلاه بردار و چند تني هم روباه منش، آهنگ ره بسوي آن سرزمين زدند.
باري، كومك رسانان با دل پاك دست بكار شدند و به آباداني رواني و تناني كشور شان پرداختند. كلاهبرداران با ”هنركلاه“ سر هاي كلاه دار را بي كلاه و سر هاي بي كلاه را كلاه دار ساختند. ايشان از اين راه براي شان جاه و جگاه ساختند، براي جلوگيري از گزند، به در سراي نوكر، براي فرزندان چاكر و براي زنان شان غلامبچه گزيدند. روباه منشان بياد ”لات هاي محمود“ بي نوكر و چاكر و غلامبچه در لاتخانه ي دربار گرد آمدند.
گرگ خويان، شير را دور ديده، به يكباره از سرگشادش پوفيدند و خودشان را پادشاه خواندند.
فرمانرواي كشور كه اين بي سرو ساماني بديد، فرمان داد تا همه پادشاه خوانده ها را به
پلچرخي بياندازند. سربازان به شهر ريختند، همه جا را گشتند و همه كس را بازرسي كردند. ايشان پس از اندكي گشت و گزار، يك تن هراتي و يك تن كندهاري پادشاه خوانده را از شهرآرا كارته پروان دستگير نمودند. نخست سربازان بگمان برخورد با دو ديوانه شدند، مگر پس از بازرسي و دريافت دسته هاي دالر از نزد شان، ايشان را بفرمان فرماندار، به پلچرخي كشاندند و در يك زير خانه ي تنگ و تاريك و كوچك انداختند. پادشاه كندهار، كه بسيار مهمان نواز بود، پتو را به پيشواز پادشاه هرات پهن كرد، سپس سيب سرخي از نيفن درآورد و به پادشاه هرات پيشكش كرد. پادشاه هرات كه از كودكي بد خو گرفته بود و هر چيز را از دست هر بيگانه ي مي ستاند، سيب را گرفت و با لبخند گامي به پيش گزارد. چيزي نمانده بود، كه پادشاه كندهار از پادشاهي اش بسود پادشاه هرات بگزرد، كه در زيرخانه باز شد و چند تن سرباز اندرون تاريككده شدند. سربازان چشم هاي پادشاه خوانده ها را بستند و ايشان را بسوي بازخواستگاه كشاندند. بازخواستگر فرمود تا چشم هايشان را باز كنند. پادشاه خوانده ها، شانه به شانه نزد بازپرس رفتند. بازپرس از ايشان بازپرسيد و چون هردو به گفته هاي شان پايدار بودند و خود را پادشاه ميخواندند، ايشان را ديوانه خواند و دوباره به بازداشتگاه فرستاد.
پادشاه كندهار دوباره به مهمان نوازي پرداخت.
پس از دو روز، شاه كابل پادشاه خوانده ها را نزدش خواست، تا با ايشان پيرامون يكپارچگي افغانستان و گزينش فرمانروا با ياري مردم سخن براند.
مهماندار كاخ پادشاه خوانده ها را به تالار پزيرايي رهنمود. پس از درنگي در بزرگ تالار باز شد و پادشاه كابل اندرون تالار شد. پادشاه كابل دوستانه با ايشان دست داد و از ايشان خواست تا آشنايي بهم رسانند. كندهاري شانه ها را بالا انداخت، شاخله ي لنگي را به پشت سر پراند و گفت: ”نرت، كاكو پادشاه كندهار!“ پادشاه كابل، كه تا آنهنگام با همچي كسي روبرو نشده بود، او را ترس فراگرفت، بي هيچ سخني رويش را به سوي هراتي گشتاند. هراتي كمي پس خزيد، دست ها را روي هم گزارد، به نزديك بيني اش برد و با آواز بسيار نازك و لرزان گفت: ”در گزشته نرات هرات، مگر از ديروز انجلي جان بانوي كندهار!“ پادشاه كابل كه اين همه همدمي، همدستي، همدردي، همرازي، همراهي و همدوشي ديد، از جايش بلند شد، بندتنبانش را با دو دست فشرد، بسوي در شتافت و به مهماندار فرمود، تا مهمانان را هرچه زود تر با هواپيماي كاخ به نزديك چهلزينه رها نمايد، زيرا او مي ترسيد، كه مبادا واژه ي ”هم“ رويش بهنايد!
ميخ چهارتراش
بود و نبود بي از خدا هيچكس نبود. يك سوداگري بود. نام اين سوداگر امبورملنگ بود، مگر بيشتر همسايگان برايش آجيرخاوك ميگفتند، چون هر هنگام شب كه كسي از دم انبارش ميگزشت، آواز سرفه هاي ساختني امبورملنگ را مي شنيد. رفته رفته بجاي رسيد، كه نام آجيرخاوك جاي امبورملنگ را گرفت. تا جاييكه خودش هم در پايان برگه هاي داد و ستد بجاي امبورملنگ، آجيرخاوك مينگاشت. او بدينگونه ميخواست جلو پوسه دزدان داور روستا را بگيرد. داور روستا كه از روزگار دبستان با امبورملنگ همچشمي داشت، ميكوشيد هرگونه كه شده، به امبورملنگ آسيب برساند. او بجاي مزد ماهانه به پوسه دزدانش، ايشان را به دزدي ميفرستاد. اگر خداي ناكرده پوسه دزدانش گير مي افتادند، بنام گمان نادرست ايشان را بيگناه كشيده، رها ميساخت!
باري، چون آجيرخاوك دارمشكي ميفروخت، او را آجيرخاوك دارمشكي فروش ميناميدند. دارمشكي فروش بيچاره از همان آغازكارش، چهل دارمشكي به گوشه و كنار انبارش آويخته بود، كه نه چيزي از آنها كم ميشد و نه هم چيزي به آنها افزوده ميگرديد. هركس، كه از دم انبارش ميگزشت، دارمشكي ها را باپوزخند ميشمرد، گاه هم رهگزري به بيننده ي ميگفت، كه او همه را شمرده است، هنوز هم چهل تا است. واژگان ”من شمردم هنوز چهل تا است“ را مردم كوتاه ساختند و بجاي آن، ”چهل دالمشكي“ميگفتند. گرچه تنگدستي مردم، پس از گزشت روزگار، به فراخدستي دگرگون شده بود و بسياري از ايشان داراي گاوشيري شده بودند و برايشان دارمشكي ميخريدند و هر روز از شمار دارمشكي ها كم و يا چيزي به آن افزود ميگرديد، با آن هم همه به او آجيرخاوك چهل دالمشكي ميگفتند.
آجيرخاوك ديگر به اندشه فرو نميرفت، كه چگونه نان شامش را درآرد، او با لبخند به رهگزران مي نگريست و به هر بيننده ي، كه به شمارش دالمشكي ها مي ايستاد، بلاگيش را نشان ميداد. آجيرخاوك با اين كنشش، واژه ي چهل را به چول دگرگون ساخت و همه بجاي آجيرخاوك چهل دالمشكي، برايش آجيرخاوك چول دالمشكي ميگفتند.
باري، رفته رفته روزگار آجيرخاوك بهتر شد. او از پول دارمشكي برايش چهارديواري خريد، به ريشش هر بامداد گلاب مي پاشيد، كونش را ديگر بجاي پاكيدن با كلوخ، با آب مي شست و چون ديگر سردل شنيدن واژه ي ”چول دالمشكي“ را نداشت، به انديشه ي داد و ستد ديگري شد! روزي او به همين انديشه بسوي دارمشكي فروشي اش گام برميداشت، كه كودكان بدنبالش براه افتادند. هركودك ميخواست بداند، كه چرا به او چول دالمشكي ميگويند؟ آجيرخاوك بر سر كودكان فرياد زد و همه را تيت و پرك ساخت و بيدرنگ در انبارش را گشود و به شكستن دارمشكي ها پرداخت. همانگونه كه آجيرخاوك سرگرم شكستن دارمشكي بود، آوازه افتاد، كه سوداگري از كابل آمده است و انبار آجيرخاوك چول دالمشكي را مي سراغد.
سوداگر كابلي به اين گمان بود، كه آجيرخاوك چول دالمشكي، جواني بيش نيست، مگر هنگامي به انبار آجيرخاوك درآمد، مرد بزرگسال گلاب بويي، با جامه ي سپيد و ريش رسيده تا به ناف را در برابرش ديد، بيدرنگ دست بسويش درازيد و گفت:”درود بر آجيرخاوك كير دالمشكي!“ آجيرخاوك ديگر بگونه ي بي تاب شده بود، كه بي هيچ گفتگويي با دارمشكي بر سر سوداگر كابلي پريد. پس از چند دارمشكي به سر و كمر، سوداگر كابلي از دستش فراريد و به كوچه زد، آجيرخاوك هم به دنبالش تاخت. هركس كه سر راهش برابر مي شد، دارمشكي ي نوش جان ميكرد. در اين هنگام كه داور روستا تازه سرو تن را گلاب پاشيده بود و با مشتي پول خورد بازي ميكرد، در پيش روي آجيرخاوك برابر شد. داور، پس از خوردن دارمشكي، با آجيرخاوك لوپوتو شد. كودكان به گردآوردن پول خورد هاي كه به اين بر و آن بر در گردش بودند، پرداختند و بزرگسالان به هردو مي نگاهيدند، كه چگونه با دستان چپ ريش همديگر را تابيده بودند و با دستان راست بر سر و كله ي همديگر مشت ميكوبيدند.
باري، پيش از آنكه پوسه دزدان داور به سركردگي مايان سر رسند، آجيرخاوك پا به فرار نهاد و هفته ي پنهان شد.
هنگاميكه آجيرخاوك در زير پل و پلچك ها بسر ميبرد، دار و ندارش را پوسه دزدان از چهارديواري و انبارش ربودند. چون آتش همچشمي و آزمندي داور خوابيده بود، آجيرخاوك را بخشيد. هنگامي آجيرخاوك اين بشنيد، به انديشه ي نو سوداگري افتاد و بسوي شهري دور رهگشود. پس از يك هفته چانه و چون با سودخواران، شبي با كارواني از گليم و پلاس هاي رنگارنگ برگشت. آجيرخاوك شبا شب، اشتران را پس فرستاد، گليم و پلاس به در و ديوار انبار آويخت، ريشش را كرپيد، بجاي خوشبويي گلاب از خوشبويي سنجد كار گرفت، در انبار را باز گزاشت و خودش روي گليم هفت رنگي دراز كشيد و بخواب شرين فرو رفت. بامداد كه رهگزران از در انبار گزشتند، بي آنكه چيزي بگويند و يا دست به پلاس و گليم هاي آجيرخاوك بزنند، در پيش روي انبارش زانو زدند. در ميان اين زانوزدگان داور هم بچشم ميخورد.
در ميان روستا هاي همسايه آوازه افتاد، كه خدا براي امبورملنگ داده است! مردم دسته دسته به دم انبارش مي آمدند و از او آمرزش مي خواستند. هيچكس دل نداشت، پا به انبارش بگزارد، زيرا ميترسيد، كه مبادا خشك شود و يا آب گردد. آجيرخاوك يكماه را به همين بزرگواري سپري كرد، تا اينكه سه تن از سودخواران فرارسيدند. ايشان بي ترس گام روي گليم هاي هفت رنگ نهادند و مشت آجيرخاوك را باز نمودند. آجيرخاوك در انبار را بست، تا كسي از راز درون پرده آگاه نشود، مگر نميدانست كه داور با اين سه تن آشنا است! سودخواران، كه اين همه مردم به در انبار ديدند، شگفتيدند كه چرا آجيرخاوك پول ايشان را برنگردانده است! سه تن، پس از گفتگويي دور و دراز و شمردن گليم ها، دوباره برگشتند. گرچه داور پرده از روي راز آجيرخاوك بركشيد، مگر بسياري از مردم، كه ترس شان شكسته بود، به انبار اندرون شدند و هركس تكه و پاره ي خريد.
شبي، آجيرخاوك موشي را در پسخانه به ميخ آويخت و گربه ي را هم در آنجارها كرد، در را بست و از راه پنجره بسوي باشگاه سودخواران رهگشود، تا پول ايشان را بپردازد. آجيرخاوك براي سادگي كارش و بجاي سر و كار با سودخواران، با سوداگران گليم پيمان داد و ستد بست.
كار آجيرخاوك چنان گرفته بود، كه بگفته ي همسايه ها پول چاپ ميكرد و بالشت هاي پس خانه اش را همه با پول پر كرده بود. مگر از ديدگاه خود آجيرخاوك، او هنوز چيزي نداشت و بايد پول بيشتر بدست مي آورد، تا دارايي اش روي دارايي داور روستا بچربد، مگر نميدانست، كه داور با چشمان بسته از مردم پول ميگيرد و هيچكس با او همچشمي كرده نمي تواند.
آجيرخاوك براي پهنا بخشيدن كارش، گليم فروشي اش را از خواجه كله به كوچه ي مرغ فروشي چهار سوي شهر كهنه برد و براي بيدار ساختن هوش پوسه دزدان، بالاي سر انبارش ”پلاس فروشي آجيرخاوك“ نوشت. گرچه انبارش نزديك خانه ي داور بود، مگر او به اين گمان بود، كه اگر شباهنگام پوسه دزدان گام به كوچه بگزارند، داد و بيداد مرغ ها بالا ميشود و مرغداران را بيدار ميكند.
پس از گزشت روزگاري، داور بازنشسته شد و از ترس بيوه زنان و كودكان بي پدر مادر به كاهدان پناه برد. او شب و روز در كاهدان پول مي شمرد. پوسه دزدان هركدام به راهي رفتند. مگر آجيرخاوك به تنهايي پول در مي آورد و كسي نبود با او همچشمي كند.
پوز آجير خاوك كم كمك بسوي بالا سر كشيد و ديگر پيش پايش را نمي ديد و از او هيچ بهره ي به پيش پا افتادگان نمي رسيد، تا بجاييكه براي خودش هم ديگر سختي ميكرد، از آب سير بود و از خوشبويي كار نمي گرفت. هركس از كنارش ميگزشت، گمان ميكرد كه از كنار رمه ي گوسفند ريخك گزشته است. ديگر نه تنها كه كسي به او درود نمي فرستاد، كه هنگامي از كنارش ميگزشت، بيني اش را هم ميگرفت و گوش هايش را چور ميكرد، تا آواز گال ها را بشنود، چون گلك كور آوازه انداخته بود، كه دم كون آجيرخاوك گال بسته است. ديگر همه به او آجيرخاوك بو گوسفندي كون گال بسته كيردالمشكي ميگفتند.
روزي از روز ها، هنگاميكه گرفت خدا، جاي داد خدا را گرفت، چند تن از كودكان بي پدر مادر پس از گدايي، موشي را به سه كنجي ويرانه اي گير كردند و او را آتش زدند. موش آتش گرفته جلو و كودكان بي همه چيز به دنبال او به سوي كوچه ي مرغ فروشي تازيدند. مرغ ها به داد و فرياد شدند، يگانه جاييكه براي موش آرام و آشنا به چشم ميخورد، انبار آجيرخاوك بود. موش به انبار پناه برد، هنوز دمي نگزشته بود، كه داد و بيداد آجيرخاوك از فرياد مرغ ها بلند تر شد و دود سراسر كوچه را گرفت. از آنجاييكه انبار آجيرخاوك بو گوسفندي كون گال بسته كيردالمشكي نزديك خانه ي داور بود و موش ها انبار آجيرخاوك را با كاهدان داور پيوند داده بودند، دود سوزان از انبار بسوي كاهدان سركشيد. بوي پشم سوخته از كوچه و بوي پول سوخته از پشت كوچه ي مرغ فروشي سر به آسمان كشيده بود. همه مردم به دو يار دبستاني مينگريستند و هيچكس آماده نبود به ايشان كومك كند.
باري، داور پس از دست دادن كاهدان، سر به كوه و بيابان زد، كودكان بي پدر مادر و بيوه زنان دوباره به زمين و باغ هاي شان رسيدند و آجيرخاوك كه از مادر سوداگر زاده شده بود، دوباره به انديشه ي سوداگري افتاد.
آجيرخاوك، كه همه ي دار و ندارش در انبار به خاك و خاكستر دگرگون گشته بود و در خانه اش بي از يك گليمچه ي كهنه، كه براي دوخت و دوز آورده بود، هيچ چيزي نداشت. او بامدادي گليمچه ي كهنه را به شانه انداخت و بسوي گنج چهارپايان براه افتاد. در ميان راه دو تن كهنه فروش به نزديك آجيرخاوك آمدند و گليمچه ي كهنه را نگاه كردند. يكي از ايشان كه آجيرخاوك را مي شناخت، سر را به گوش دوستش كرد و گفت:” او گليم شناس است!“ آجيرخاوك كه تا آن هنگام نميدانست، گليم با ارزشي سر شانه دارد، گليمچه را چهارلا كرد، زير بغل گرفت و بي گپ و گفت بسوي گنج روان شد.
پس از كمي گردش در گنج، چشم آجيرخاوك به پيره خر بي كس و بي افساري افتاد. آجيرخاوك كنار پيره خر نشست و به ناز و نوازشش پرداخت. پس از دمي ديد، كسي به سراغ خر نمي آيد، كوشيد تا خر را بلند كند، مگر خر از سر جايش شور نخورد. آجيرخاوك در كنار خر ايستاد و گليمچه ي كهنه را روي خر هموار كرد. هنوز چيزي نگزشته بود، كه مردم بسياري به گرداگرد آجيرخاوك و پيره خر گرد آمدند و خريدار خر شدند. آجيرخاوك كه سوداگري تيزهوش بود، براي خريد خرش داوبالايي پيشنهاد كرد. سرانجام او پيره خر را به نرخ بسيار خوبي فروخت و از بهر نوشتن فروشنامه، گليمچه ي كهنه را روي زمين انداخت، رويش نشست و به نوشتن آغازيد. در فروشنامه يادآور شد، كه خر را همانگونه كه خوابيده است، به خريدار فروخته است و به رفتار خر هم كاري ندارد. نخست خودش، سپس خريدار و پنج تني كه از بهر گواهي خريده بود، در پايان فروشنامه انگشت شان را نشاندند. خريدار به گليمچه دست دراز كرد، تا روي خر بياندازد و خرش را ببرد. آجيرخاوك روي دستش زد و گفت: ”خر آنجاست!“ خريدار، كه بگمانش گليمچه ي كهنه را خريده بود، زيرا خر از آن خودش بود، پس از زبان جنگي و ناسزاگويي، خواهان گليمچه ي كهنه و يا پولش شد. آجيرخاوك به آرامي به او مي نگريست، زيرا گواهان و بيشتر مردم مي گفتند، كه همه گواهي ميدهند، كه او خر را خريده است. خريدار لگدي به پهلوي پيره خر كوبيد و گفت: ”دو سال است كه درازكشيده اي و ميخوري، اكنون هم بجاي درآوردن چيزي، دار و ندارم را بر باد دادي!“
خر همانگونه كه نشخوار ميكرد، بسوي خريدار نگريست، گويي ميخواست بگويد، كه در جواني بر سرم بار كشيدي و در ناتواني رهايم كردي!
آجيرخاوك ديد، كه ديگر سر كسي را از راه برده نمي تواند و مردم هم آهسته آهسته او و خر و گليمچه ي كهنه را تنها گزاشتند، خر را بزور بسوي خانه اش كشاند. در ميان راه، يادش از باغچه ي داور افتاد. خر را به باغچه كشاند، تا فردا او را دوباره به سوداگري ببرد. آجيرخاوك شب را تا بامداد نخوابيد. چيزي نمانده بود، كه سودايي شود، چون ميدانست كه اين كارش چيزي بي از كلاهبرداري نيست و ترسيد كه مبادا روزي كسي شكمش را بدراند. فرداي آن روز گام بسوي كوچه ي مرغ ها نهاد و روبروي انبارش ايستاد. هركس كه او را ميديد، دلش ميسوخت. آجيرخاوك دوباره به ياد سوداگري افتاد. به دو سه تن از بيكاران پول پيشكي داد، تا با او در پاك كاري انبارش كومك كنند. پس از دو روز انبارش را پاكيد و براي خريد گليم، چهارديواري اش را بفروش رساند. خريداران بسياري آمدند و رفتند، مگر خانه اش را نخريدند. گرچه او خانه را به نرخ بسيار ارزان ميفروخت، مگر هيچكس پيمانش را نمي پزيرفت. آجيرخاوك ميخ چهاتراشي را روي ديوار ته سرا كوبيده بود و ميگفت، كه خانه را بدون ميخ چهارتراش مي فروشد. سرانجام گوش كسي را خون كرد و خانه را برايش فروخت و همانگونه كه زباني با خريدار پيمان بسته بود، در پيماننامه هم نوشت، كه خانه از آن گوشخونشده، مگر ميخ چهارتراش از آن آجيرخاوك ميباشد و هرچه بخواهد، ميتواند به ميخ چهارتراشش بياويزد. گوشخونشده و چندين گواه پيماننامه را خواندند و در پايان آن نشان شست چسپاندند.
درست پس از يك هفته، آجيرخاوك در خانه ي گوشخونشده را كوبيد. گوشخونشده هنگامي در را باز كرد، آجيرخاوك را در پشت در ديد. پس از آنكه هردو به همديگر درود فرستادند و دست همديگر را فشردند، آجيرخاوك از گوشخونشده خواست، تا او را به سوي ميخ چهارتراشش رهنمايد. هردو بسوي ميخ چهارتراش رفتند. آجيرخاوك گوني كهنه و تكه تكه ي را به ميخ آويخت و دوباره برگشت. ديگر گوشخونشده به اين رفت و آمد ها و چيزي به ميخ چهارتراش آويختن و يا از آن برداشتن، خوي گرفته بود، تا اينكه بامدادي، آجيرخاوك خر مرده را كشان كشان بسوي ميخ چهارتراش كشاند و به آن آويخت. گوشخونشده كه ديد، گفتگو با آجيرخاوك سودي ندارد، به دادگاه شهر رفت. داور كه پيماننامه را خواند، به گوشخونشده گفت، كه چون در پيماننامه آمده است، كه ميخ چهارتراش از آن آجيرخاوك است و هرچه خواسته باشد، ميتواند به آن بياويزد، دادخواهي اش سودي ندارد.
گوشخونشده با چند تن ريش سياه ريش سفيد به نزد آجيرخاوك رفت و از او خواهان پس پرداخت پولش شد. آجيرخاوك همه را از فروشگاهش بيرون كرد و گفت، كه نه رفت و آمد گوشخونشده سودي دارد و نه او هم پولي دارد كه به او بدهد. گوشخونشده كه ديگر راه و چاره ي نيافت، با زنش بار و بند بربست و از خانه در رفت.
آجيرخاوك كه به سينه بغل گرفتار شده بود، چند روزي را به انبارش بسر برد. روزي براي آب زدن و تازه كردن خر به خانه ي گوشخونشده آمد، ديد جاه است و جگاه نيست! در و پنجره ها همه واز و خانه تهي بود. با آنكه بسيار ناتوان گشته بود و پايش به لب گور لبخند ميزد، دست به خر مرده برد، تا او را از سر ميخ چهارتراش پايان بكشد. در اين هنگام پايش لغزيد و چون سم خر مرده را در دست داشت، خر مرده بسويش كشيده شد و روي بدن ناتوانش افتاد.
باري، پس از چند روزي چون بوي گند در روستا دوچندان شده بود، همسايه ها از ديوار بخانه ي گوشخونشده بالا شدند، ار گوشخونشده نشانه ي بنود و تنها هر دو يار همدل در ته سرا به هم چشبيده بودند. همسايه ها بدن هردو يار را، كه از هم جداناپزير بودند، بسوي گورستان كشاندند و هردو را به يك گور گزاشتند و روي گور شان نبشتند:”گور امبورملنگ آجيرخاوك بو گوسفندي كون گال بسته كيردالمشكي و خر مرده ي پول رين!“
در يكي از روز هاي گرم تابستان، دو تن از لات هاي محمود از لاتخانه درآمدند، تا هواي تازه بخورند. ايشان گاه سينه خزان، گاه غلتان، گاه چهارپا، گاه دوپا و گهاهي هم كونخزان خود را به زير سايه ي درخت زردآلوي رساندند. سايه، باد خنك و بوي خوش زردآلو به لاتي ايشان چنان افزود، كه همه چيز را فراموش كردند و هر يك به پهلوي لميدند. پس از دمي، شمور دل انگيز يكي از لات ها را چون پر كاه به سوي تنه ي درخت زردآلو و لات ديگر را به پشت گُل كاسه شكنك پرت كرد. هر دو بگونه ي ناتوان و مانده بودند، كه نميتوانستند مژه هاي شان را روي هم فروبرند. ناگهان چشمان نيمباز يكي از لات ها به زردآلو هاي شهليده و شكري افتاد، آب از دهانش سركشيد و با آواز غازدار به لات ديگر فرمود، تا زردآلوي روي زبانش نهد. لات ديگر در پاسخ گفت: ”از روز كاه دود يادت مي آيد، كه خواهشم را نپزيرفتي و بجايم نكوخيدي، اكنون ميخواهي كه روي زبانت زردآلو بگزارم! بيچاره، اگر دستم را توان تكان بودي، خودم را با بوي زردآلو سير نمي كردم.“ هر دو لات به همين گفت و شنود بودند، كه سواركاري تازيانه در دست سر رسيد. سوار كار نخست نگاهي به زردآلو هاي زير درخت انداخت و سپس به دو تن بيهوش و پوتولا كرده نگريست. او اسپ كهرش را به درخت بست و با تازيانه به سوي لات ها شتابيد، آستين ها را بالا زد و به تازيانه زدن پرداخت. پس از نوش جان كردن چند تازيانه در پهلو و كمر خويش، يك لات از لات ديگر خواست، تا به او كومك كند و دست سوار كار را بگيرد. لات ديگر در پاسخ گفت:”يادت هست، كه ديروز سگ چگونه پايش را بالا برد و به دهانم شاشيد؟ از تو خواستم، كه يا دهانم را ببند و يا سگ را برهان! مگر تو از سر جايت شور نخوردي. اكنون از من كومك ميخواهي؟“
خرس زرد روي چهار پايه لميده و سرگرم خوردن است. پسرش زردفام به خانه درمي آيد و شگفت انگيز به او مي نگرد: ”درود پدر! چرا لميده خوراكه ميخوري؟ لبلبو است يا كدو؟“
خرس زرد: ”نه پسر جان، مرغ بريان است! جوجه، جوجه مرغ بريان! ، تا آواز جوجه مرغ بگوش برسد، پنجه به كدو نخواهم زد. داد خدا است. خدا را سپاسگزاريم، كه همچي روزي هاي خوش مزه و خوش خوري براي ما داده است!“
زردفام: ”پدر! اين همه گياه هاي نيرو دهنده و ميوه هاي پر بهره و خوشمزه را ميگزاري و مرغ شكار ميكني؟“
خرس زرد: ”پسر خوب، شكار چيست؟ گفتم داد خدا است. چغك بچه نشو و براي من جيك جيك ياد نده! من خودم بهتر ميدانم چه را بخورم و از چه بپرهيزم. هرآنچه خوبتر و خوشمزه تر باشد، همان را نوش جان ميكنم.“
زردفام: ” شايد هم خرس سفيد، در هنگام تكه پاره كردن برادرم، چنين گفته باشد: كه داد خدا است! و خدا را سپاس گزارده باشد، كه همچي روزي هاي خوش مزه و خوش خوري را برايش داده است!“
خرس زرد: ”فراموش كن پسر! ديگر از گزشته ياد نكن!“
زردفام: ”به اين سادگي كه نمي شود گزشته را فراموش كرد. اگر چنين بدكرداريي، ديگر در آينده و اكنون رخ ندهد، شايد بتوان آن را بنام يك پيشآمد وانمود و بدست گزشته سپرد.“
خرس زرد: ”بيا، بيا پسر خوب، اين ران را بخور! فردا با هم به مرغ گرفتن ميرويم، تا گره ي گرفتاري ات گشوده شود!“
زردفام: ”پدر، تو خودت در برهوت گرفتاري لميده اي! من نه آن ران بريان را ميخورم و نه هم فردا با تو به شكار پرنده ميروم. من همه زنده جان ها را دوست دارم. ميداني كه ريختن و خوردن خون، هر دو يكي است؟“
خرس زرد: ”پسرم، تا اكنون نه خون كسي را ريخته ام و نه هم خون كسي را نوشيده ام! تو آهسته آهسته پا به آن سوي مرز ميگزاري و به من ناسزا مي گويي!“
زردفام: ”پدر ناسزا نيست، سزا است. سزاي كارت است. اگر پيمانه ي خون را سرنكشيدي، آنرا بي پيمانه، با گوشت نوش جان كردي. مگر ميداني كه چند بار لكه هاي خون را از رويت پاكيدم؟ چند بار لكه هاي خون را از دست هاي پشمالويت ليسيدي؟ خون نوشيدن كه شاخ و دمب ندارد!“
خرس زرد: ”پسرم، دستور سرشت است. بيا بنشين! اين سخنان كيست كه بازميگويي؟ تو را چه شده است، مگر بيماري؟“
زردفام: ”پدر، كسي با دهان پر سخن نمي راند. تا ته شكمبه ات را ديدم. خون از دو بر دهنات مي شارد.“
خرس زرد: ”خون نيست پسرم، شيره ي مرغ است. مرغ بريان كه خون ندارد.
زردفام: ”دلت را خوش نساز، مرغ پلاوانده را بجاي مرغ بريان جا نزن!“
خرس زرد: ”خوب پسرم، من خونريز و خونخوار. اكنون ميخواهم بدانم، كه اين سخنان را كي به تو ياد داده است و از كجا آموخته اي؟ آيا ميتوانم من هم چيزي پيرامون آن بخوانم و يا بشنوم؟“
زردفام: ”از كي باز خواننده شدي؟“
خرس زرد: ”خوب، اگر خواننده نيستم، شنونده ي خوبي كه هستم.“
زردفام: ”بلي ميدانم! باري پدر، آنچه خواندم و بر سرم هنايش بسا ژرفي گزاشته است، برايت بگونه ي يك افسانه بازميگويم.“
خرس زرد: ”چرا بگونه ي افسانه؟ من كه كودك نيستم!“
زردفام: ”براي آنكه به آن با دلبستگي گوش فرادهي و در مغزت بماند!“
خرس زرد: ”خوب بگو، باز پريان چه كردند؟“
زردفام: ”پدر، اين بار سخن از پريان نيست، سخن از دو ديو است، از ديو نيك كردار و از ديو بدكردار.“
خرس زرد: ”پسرم، چه ميگويي؟ ديو كه خوب نمي شود!“
زردفام: ”پدر، هيچ زنده جاني ار سرشت، خوبي و بدي را نمي داند. خوبي و بدي پديده ي اند، كه آنها را زنده جان ها از پهناي زيست مي آموزند. اگر در داستان ها و افسانه هاي كهن نگاهي بياندازي، مي بيني كه نخستين زنده جان، بر سر دو راهي نيكي و بدي برابر مي شود، كه بايد يكي را بگزيند.“
خرس زرد: ”مگر راه راست را خدا برايش نشان نداد؟“
زردفام: ”بلي، راه ناراست را هم اهريمن برايش گشود!“
خرس زرد: ”راه سوم، يا راه ميانه چه؟“
زردفام: ”دو پديده ي نيكي و بدي، يا خدا و اهريمن را نمي توان با هم آميخت. اين دو پديده با هم در ناسازگاري هميشگي بسر ميبرند.“
خرس زرد: ”مگر خودت به بسياري از خداپرستان برنخوردي، كه دلي اهريمني دارند؟ مگر اين راه سوم نيست؟“
زردفام: ”آنكه درون و بيرونش يكي نباشد، از هر دو در رانده است. زيرا ميان نيكي و بدي راه ديگري نيست!“
خرس زرد: ”خوب، اكنون از ديو نيك كردارت بگو!“
زردفام: ” باري، در روزگاران كهن، ديوه زني بود، كه در هنگام زايش دوگانگي اش چشم را براي هميشه بست و دو ديوچه را تنها گزاشت و رفت. اين دو ديوچه، يا اين دو برادران، كه پسان بنام هاي نيكو و بدكو نامي گرديدند، دو راه ناهمگون و با هم ناسازگار زندگي را به پيش گرفتند. برادر خورد، نيكو، كه گياهخوار بود، بسيار بردبار، سربراه، خوش برخورد و آميزگار بود. او با همه ي زنده جان ها پيوند بسيار دوستانه و خوبي داشت. او خوردسالان را به گردا گردش مي نشاند و به ايشان داستان و افسانه مي گفت، گاه هم آهنگ مي سرود و هميشه در پايان برنامه اش گفته ي فردوسي را بازميگفت، كه ”ميازار موري كه دانه كش است ـ كه جان دارد و جان شرين خوش است.“ چون گفتارش همه آموزنده بود، بسياري از بزرگ سالان، او را به خانه هاي شان مهمان ميكردند و از همنشيني با او شاد ميگشتند. مگر برادر كلان، بدكو، در كنار آنكه گوشتخوار بود، بسيار بدكردار،گمراه و كنسك هم بود. در دزدي و رهزني مانند نداشت. همه به او بدكوي مرغ دزد ميگفتند. بيشتر مرغ هاي دهكده را دزديده بود. گاه براي آنكه رد را گم كرده باشد، مرغ ها را با پر و بال ميخورد. گاهي هم آنها را مي پلاواند و بنام مرغ بريان، لميده ميخورد.
خرس زرد: ”پسرم، ميخواهي هممانندي ميان من و بدكو دريابي؟“
زردفام: ”نه پدر، بدكو دزد بود! باري، بدكو در يكي از شب ها، از ديوار خانه ي بزغاله زنگي بالا ميرود. همه ي شير و ماست هاي زنگي را مي خورد، سپس در ميان ديگ زنگي مي ريند و كونش را با كفگير چوبي زنگي مي پاكد. در هنگام پاكيدن كونش، بزغاله زنگي از خواب مي پرد و به او مي تازد، تا با شاخ هايش، شكم بدكو را بدرد. بدكو خودش را كنار ميكشد و با ناخن هاي دشنه مانندش دمب بزغاله زنگي را مي برد و مي فرارد.
همه از دست بدكو به بيني ميرسند و نمي دانند چه كنند! تا اينكه روزي همه دهنشينان گرد ميآيند و پيرامون اين دشواري با نيكو گفتگو ميكنند. نيكو پيمان مي بندد، كه در دستگيري بدكو با ايشان همكاري كند. سر انجام، پس از تلاش بسيار، بدكو را دستگير ميكنند.“
خرس زرد: ”اين بدكو كه آنچنان بدخوي و زدني بود، چگونه توانستند او را دستگير كنند؟“
زردفام: ”روزي از روز ها، بدكو از ديوار خانه ي ماكيان كوته پارچه بالا مي رود، تا كوته پارچه و يا تخم هايش را بدزدد. خروس كلنگي، كه كارش ديگر گزمه گشتن شده بود، بدكو را مي بيند و به داد و فرياد مي آغازد، كه هاي كومك، كومك، كومك به داد گل گلي كوته پارچه برسيد، كه بدكو او را تكه پاره كرد. همه ي گزمه ها به هاي هوي و كومك كومك مي آغازند و با بسياري از دهنشينان به سوي خانه ي كوته پارچه مي دوند. بدكو راه فرار را گم ميكند، بجاي آنكه به كوچه پسكوچه ها بزند، بسوي كاهدان مي دود. مادگاو يك شاخ هم، كه در نزديكي كاهدان بسته است، از تاخت و تاز و داد و بيداد، ريسمانش را مي كند و به پشت بدكو مي تازد. هردو در تنگي در كاهدان بهم ميخورند و راست در ميان كاهدان مي لغزند. پشته ي كاه روي بدكو مي رومبد. مادگاو ار ترس به گوشه ي كاهدان پناه مي برد. خروس كه گريز يك شاخ و بدكو را در كاهدان مي بيند، فرياد برميآورد، كه هاي كومك، كومك، بدكو يك شاخ را گروگان گرفت! آواز هاي درهم و برهم به در و ديوار مي پيچد. بدكو هيچ روزنه ي بي از در كاهدان نمي بيند، كه بفرارد. چند مشت و لگد به ديوار مي كوبد، مگر سودي نمي برد. به اينسو و آنسو مينگرد، تا بيل يا كلنگي بيابد و با آن ديوار پشت كاهدان را بسوزاند و بفرارد، مگر چيزي بي از شاخ مادگاو بچشمش نمخورد. روي گاو مي پرد و خود را به شاخش مي آويزد. گاو پس از چند اليز او را به گوشه ي كاهدان پرت ميكند.
پس از درنگي همه ي دهنشينان به در كاهدان گرد مي آيند و از بدكو ميخواهند، تا نخست يك شاخ را رها كند، سپس خودش، دست ها روي سر گزاشته و از كاهدان برآيد. چون بدكو گفته ي گردآمدگان را نمي پزيرد، يكي از دهنشينان هوشدار ميدهد، كه از يك تا ده ميشمارد، اگر او از كاهدان برنيايد، كاهدان را آتش خواهد زد. هنگامي گل گلي كوته پارچه اين را مي شنود، فرياد بر ميآورد، كه هاي، هاي كاهدان را آتش نزنيد، من در زير خار ها تخم گزاردم. نه، آتش نزنيد! فرزندانم را آتش نزنيد! چشم بدكو به پشتاره ي خار مي افتد و بدل ميگويد:”پيش از آنكه بدام بيافتم، سزاي داد و فريادت را خواهم داد.“ دستش را در زير خار ها فرو ميبرد، يكباره فرياد ميكشد و چون پرنده به هوا مي پرد. خار دستش را در مي آورد. چيزي به كله اش ميگردد، با لبخند، شاخچه ي خاري مي شكند و بي درنگ بسوي مادگاو ميرود. با آنكه جفت لگد جاناني به روي سينه اش پزيرا مي شود،
خار را به زير دمب مادگاو ميگزارد. يك شاخ گويي بال درآورده باشد، فرياد ميكشد و مي اليزد. دنيا بر سرش شب مي شود و بسوي روشني در مي تازد. يك شاخ جلو و بدكو به دنبال بر سرراهيان مي تازند و بيشينه ي از ايشان را مي زخمند. هركس به گوشه ي پرت مي شود و يا مي فرارد. خروس بيننده و گوينده از سر تيغه به زمين پرت مي شود و لنگش مي شكند. در اين ميان چندين دست و پاي بجولك مي شوند. يك شاخ و بدكو به سوي دالان مي تازند. بدكو در ميان دالان تيز تر ميشود و ميخواهد از يك شاخ جلو شود، يك شاخ كه چيزي بي از خار زير دمش براي از دست دادن ندارد، جفت لگد دردآوري در روي پيشاني بدكو پيشكش ميكند. بدكو در ميان دالان تاريك دراز مي افتد.
بزغاله زنگي دم لكو، كه به خواست خروس به پايين ده رفته بود، با سرنشينان برزن هاي گه باز ها، كله خور ها، كلاغ ها، آب ليس ها، موش كلاوه ها و الخه چين ها سر ميرسد. چند تايي از نودمان در تايكي دالان، روي بدكو مي افتند. شنگ دم لكو روي ناخن بران بدكو برابر مي آيد! دم لكو بخود ميلرزد، كله اش را پايين ميبرد، بوي خون خشكيده ي دمش به مشامش ميرسد. بيكباره فرياد ميكشد، كه بگيريد، ببنديد! هاي همدردان گرد بياييد كه نگريزد. همين خودش است، مرغ دزد است، دم بر است، ته ديگ رين است، بگيريد، ببنديد!
همه سرنشينان بسيج شده ي تازه دم و آماده به جنگ با گهزن، پتره، جوال دوز، گوپال، گرز، سوته، تيشه، تبر، و بيل و كلنگ گرداگرد بدكوي بيهوش را ميگيرند، دست و پايش را ميبندند و او را از دالان بيرون ميكشند.
نيكو در اين هنگام سرگرم درمان زخمي ها و خروس لنگ است. دم لكو با گوش هاي آويزان، شاخ هاي رسا و پوز سر به فراز كشيده سر ميرسد و از خروس كلنگي ميخواهد، كه به سر تيغه بپرد و بانگ رهايي بر آرد. سپس رو به نيكو ميكند و از او ميخواهد، كه با ايشان در بزم بدار آويختن بدكو همدستي كند. با شنيدن واژه ي دار، برگ تاك و پوست شوشك توت از دست نيكو بر زمين مي افتد. خروس از شادي دردش را فراموش ميكند، ميخواهد روي تيغه بپرد. به تيغه نارسيده، از پايش يادش مي آيد و در خاكستر داني فرود مي آيد.
باري، همه گرد مي آيند و دم لكو به بزم آرايي مي پردازد. جام ها يكي پس از ديگري تهي ميگردند. همه شادي ميكنند و يكي پس از ديگري سخن ميرانند. پس از گل گلي كوته پارچه، دم لكو به سخنراني مي آغازد. او اين روز فرخنده را، روز رهايي مي نامد و براي همه از ته دل شادباش ميگويد. دم لكو از نيكو ميخواهد، كه او هم پيرامون اين خجسته روز چيزي بگويد. نيكوي ديو هيكل با آواز رسا و بلندش به سخن گفتن مي آغازد. او نخست براي خوشي دل شنوندگان اين روز را براي همه شادباش ميگويد، سپس فرياد مي زند، كه بايد بدكو به دادگاه كشانده شود. دم لكو بلند ميشود، جلو گفتارش را ميگيرد و ميگويد، كه ما بدكو را دادگاه بياباني ميكنيم. نيكو فرياد ميزند، كه بياباني ها دادگاه بياباني برپا ميكنند، ما كه بياباني نيستيم! و چون بسياري از ستمديدگان مانند سرخن مگسي، مادگاو يك شاخ، موشه و دله در اين گردهمايي نيستند، نمي توانيم بدكو را دادگاهي كنيم. سپس مي افزايد، كه بدكو بايد به پرسش هاي ما پاسخ بدهد، كه بر سر اين همه گمشدگان چه آورده است؟ شايد هم مرغ ها زنده باشند و در جايي پنهان، زنداني شده باشند!
شنوندگان كه واژه هاي زندان و پنهان را مي شنوند، كمي اميدوار ميشوند و آمادگي شان را براي برپايي دادگاه به آگاهي ميرسانند. بزم آرايي دم لكو بي سود بپايان مي رسد.
هيچكس آماده نيست، نگهبان بدكوي دست و پا بسته شود. گل گلي پارچه كوته كوت كوت ميزند و ميگويد، كه تنها ديو ميتواند نگهبان ديو باشد! نيكو بايد بدكو را با خود ببرد! گردآمدگان همه تيت و پر مي شوند. نيكو ريسمان را از پا هاي بدكو واز ميكند و او را بسوي كلبه اش مي كشاند.
فرداي آنروز دادگاه برپا ميشود. داور با جامه ي بلند سياه و توبره ي گشاد در پشت ميز مي نشيند. خشت پخته، نوشتار و ترازو را از روي ميز برميدارد و به زير پايش ميگزارد، سپس ستمديدگان را به رده ي چپ، ستمكار و نماينده اش را به رده ي راست و گواهان را در رده ي پيش روي مي نشاند. تماشاچيان در پشت گواهان دو رويه رده ميكشند.
داور از توانمندي سخن بميان مي آورد و ميگويد، كه دادگاه بسود توانمند ترين شما پايان خواهد يافت.
ستمديدگان با هم گوش گوشك ميكنند. دم لكو سارمينا را به خانه مي فرستد، تا كوزه را از زير خاك درآورد. بدكو بدل ميگويد، كه او از همه توانمندتراست، اگر داور او را آزاد كند، دستآورد يك سالش را با او نيم خواهد كرد. نيكو با لبخندي بدل ميگويد، كه چون او از همه آگاه تر است، پس توانمندتر هم هست و دادگاه بايد بسود او پايان بيابد! داور از ستمديگان ميخواهد، كه يكي پس از ديگري بپا ايستند و ستمي كه بر ايشان شده، بزبان بياورند. پس از دو سه ستمديده، دم لكو بپا مي ايستد، نام و نشانش را ميگويد. خود را ميچرخاند، تا دمش را به داور نشان دهد، كه چشمش به كوزه مي افتد. بسوي سارمينا فروميجد، كوزه را از او ميگيرد و به پهلوي داور ميگزارد. پس سر جايش برميگردد، كه آنچه بر او رفته، بزبان بياورد. در اين هنگام سرنشيني ار برزن گُه باز ها، با امبون تا به كله پُر بسوي داور ميرود. داور فرياد ميزند، كه او آهنگر نيست، داور است و دستور ميدهد، تا امبون دار را از دادگاه بيرون بكشند. داور چشمي به كوزه مي اندازد و سپس از دم لكو پوزش ميخواهد و ميگويد، كه آنچه ستمكار بر او روا داشته از روي كوزه ميخواند، پس دادگاه بسود او پايان خواهد يافت. نماينده ي بدكو فرياد ميزند كه او هنوز چيزي نگفته است، چگونه ميتوان دادگاه را بسود دم لكو پايان داد؟ داور با خشم فرياد ميزند، كه دادگاه به سود دم لكو پايان نمي يابد، اگر توانمندتري يافت نشود، به سود دم لكو پايان خواهد يافت.
پس از همه ستمديدگان و گواهان نيكو به پا مي ايستد. او پشت به داور و رو به گردهمآمدگان ميكند و به سخن گفتن مي آغازد. نيكو نخست پيرامون خوبي و بدي سخن ميراند. سپس پيوندش را با بدكو بزبان مي آورد، كه هر دو از يك مادر زاده شده اند. داور كه ميبيند، سر از گفتار نيكو بر نمي آرد، نوشتار، خشت پخته و ترازو را روي ميز ميگزارد، كوزه را به توبره مي اندازد و بي گفت و شنود از تالار دادگاه بيرون ميرود. چشمان دم لكو بسوي كوزه كشيده ميشود. چند بار كوزه، كوزه ميگويد. بدكو رويش را به دم لكو ميكند و ميگويد، كه كوزه مانند “ديگ“ است!
نيكو پيوسته به گفتارش مي افزايد، كه آيا از ميان برداشتن بدكو، پايان بدكرداري خواهد بود؟ چند تني به انديشه فرو ميروند، مگر بيشينه ي شنوندگان سر را به نشانه ي ”بلي“ مي جنبانند. سپس نيكو از شنوندگان ميخواهد، كه گناه و تبهكاري هاي بدكو را يكايك نام ببرند. نيكو همه را، يكي پس از ديگري روي ديوار مي نويسد. همه مي بينند، كه بيشتر گناهان بدكو از بهر پر كردن شكمش بوده است. نيكو چند تا از ستم هاي بدكو را مانند لكو كردن دم بزغاله زنگي، ريدن به ديگ و كوزه و پاكيدن كون به كفگير را جدا
مي نويسد و ميگويد، كه از بهر اين گناهان بايد بدكو را به پاداشش رساند. گل گلي پارچه كوته فرياد مي زند، كه مرغ دزدي اش چه؟ پس ميخواهي جلو بدار آويختن بدكو را بگيري؟
نيكو به پيوست گفتار خود ميگويد، كه او نميخواهد به بدكرداري بيافزايد، او بر اين است، كه جلو بدكرداري را بگيرد و مي افزايد، كه اگر از بهر شكم كسي را بدار بياويزيم، بايستي بسياري از همين گردهمآمدگان، كه تنها راه زنده ماندن را ميدانند و از راه زندگي كردن بويي نبرده اند، بدار آويخت. نيكو سپس رويش را به گل گلي كوته پارچه ميكند و از او ميپرسد، كه او هر روز چند زالو نوش جان ميكند؟ نيكو از چشم ديدش، كه كوته پارچه چگونه مگل را تكه وپاره كرده بود، ياد ميكند و از همه مي پرسد، كه كي تا اكنون گوشت نخورده است و خون ننوشيده است؟ سپس مي افزايد، كه آيا گوشت خوردن و خون نوشيدن نيك كرداري است؟ او از مهماني هاي گردهمآمدگان ياد ميكند و ميگويد، كه آيا آن كباب هاي گوناگون و خوشمزه از گوشت نيست؟ خون ندارد؟ اگر بدكو مرغ دزديده است و با پر و بال خورده است و يا دمب زنگي را خام كروچيده است، شما آن را ميخريد، بريان ميكنيد، ميخوريد و مي كروچيد، پس همه شما با هم همكنشيد. اين كنش شما از بهر زنده ماندن است. شما هنوز روش زندگي كردن را نميدانيد. همه به اين گمانيد، كه اگر گوشت نخوريد، ميميريد! راه زندگي كردن را دريابيد، به همديگر آسيب نرسانيد، خون همديگر را نريزيد، خون ننوشيد، خون نمكيد، خون نخوريد، خون كسي را به شيشه نكنيد!
(بجامانده در شماره ي ششم)
شاوي از شاو ها خدي يكي از انديوال ها خو به پناهگاه خپ كرده بوديم و هي هي سورسورك ميكرديم، كه خش پش شد. گل برو، مه كو ته خور زرد كردم. پنجه مه به ماشه تفنگ خشك شد. به همي دم شليك نرم تفنگچه بگوشم رسيد. بدل خو گفتم، كه بداد پينك خو برس، كله خورم بالا نكن، كه ريخچ و پخچ تور بيرو ميكنن. نه نه گاي ها ما دوتار سخت به گوشه گير كردن. مفت از دست رفتيم! آخه گناه خود ما هم هسته دگه، كي گفته بود كه ما تفنگ بگيريم، خوب تفنگ كه گرفتيم، چري نر واري به بالخونه سنگر نمي گيريم، كه پوسه دزد ها واري به زيرخونه جستيم؟ باز به زيرخونه هم كه رفتيم، چري به گاوخونه تنگ و تاريكي كه هفت خر گنده بوي ميده، درو خزيديم! خدي خود خو هي هي لورده مي كردم، كه آواز آخوند گلاوك بگوشم رسيد. آواز گلاوك دل مر كمي تازه كرد. هم كله خور كه بالا كردم، گفت گمب! نزديك بود دلترك شم. بوي مر ديونه كرد. زنه كشته تلخه آو ببره! مم نامردي نكردم بم كنده زانو به دم دهنپُر انديوال خو زدم و گفتم: ”مادر گاي از او دم يكه نخ يكه نخ يله ميدادي، مه گمون ميكردم دشمن ها شليك ميكنن. يكه نخ ها تو بس نبود، كه گرمبست هم ميزني. ورخيز مرده گاو، كه دشمن ها شهره چور كردن. ورخي كه به رد ما ري كردن.“ ميرم كه ورخزم، نمي تونم! زير پا مه گرمه گرم و همه جون مه هم شلمه چوك. گلاوك سر خور بگوش مه كرد و گفت، كه چري شما به بدررفت سنگر گرفتيم؟ بريو گفتم، كه نه بابا گاوخونه يه! بري مه گفت، كه نه او دوتا پيشتر گاو خونه يه، آخه ما اينجگاه چند سال ميشه پناه مياريم. ورخيز، بي ازو مگري خور تا به كميگاه سينه خز كرده برسونيم، به ته راه ده تا جو و جره، تا به اونجي پاك و پاكيزه ميشي. هيچي دگه، خور خدي انديوال خو، سينه خز كرده به انديوال ها دگه رسونديم.
هم كه برسيديم، گفتند: ”به پيش بسوي رواشون! بريم كه كاكافيض خدي پنج تا كله ها چهل خون خو به خونه نيكو مهمونه.“ بار و بندل بسته كرديم. ده تا زرهپوش به زمين و چهار تا چرخكي به هوا، ما هم دوسد تا انديوال جنگي، ننگي، سبيل پلنگي، گرد كمربند ها ما چيكچيكي بندي، خدي تفنگ ها خودكار خو به رد ازينا براه افتاديم. دمدمه هاي افتاونيش بود كه به سر پل رواشون رسيديم. هنوز گرداگرد ده را نگرفته بوديم، كه جنگ درگرفت. بزن بزن بچسپيد. ما زديم، اونا زدن. ما زديم، اونا زدن. ما زديم، اونا زدن.
ما مانديم هشتاد انديوال جنگي، ننگي، سبيل پلنگي، گرد كمربند ها ما چيكچيكي بندي خدي تفنگ ها خودكار و پنج تا زرهپوش و دوتا چرخكي. كاكا فيض خدي پنج تا چريك ها خشره و تفنگ ها لكنده خو.
تا نزديك ها چاشت، زخم و زخوله زخمي ها ر بسته كرديم، مرده ها خور به گوني ها جا كرديم و به يك گوشه بگزيشتيم. دل ما موخ موخه ميكرد كه به ته ده بريم، مگر سركرده ما كه بسيار هوشيار بود، گفت: ”اگه به ته ده بريم، مار زنده ميگيرن. كون ما كه نمي خاره! به پس بسوي شهر!“ باز زرهپوش ها به جلو، چرخكي ها به بالا و انديوال هاي جنگجو به دنبال، بسوي پناهگاه به پيش رفتيم. ازم گردنه پل كه پايين آماديم، يك زرهپوش ما به هوا پريد. برفيم كه مرد مردواري فرار كنيم، كه باز بزن بزن بچسپيد. گرچه اين بار آمادگي هم نديشتيم، باز هم، ما زديم، اونا زدن. ما زديم، اونا زدن. ما زديم، اونا زدن. ما مانديم چهل تا انديوال جنگي، ننگي، سبيل پلنگي، گرد كمربند ها ما چيكچيكي بندي خدي تفنگ ها خودكار و چهار تا زرهپوش و يك چرخكي. كاكا فيض خدي پنج تا چريك ها خشره و تفنگ ها لكنده خو.
جنگ كه خاموش شد، مرده پُرده ها خور به گوني ها كرديم و به يك گوشه بگزيشتيم. دمدمه هاي پيشين بود، كه به دم كوچه ديوانچه رسيديم. بري مه دلهرگي دست داد! بدل خو گفتم، او كوس مادر ها بچه ها ميرزا سروره كشتم، مه به دم افتادم! تا ماستم خور پس كَشَك كنم، كه زرهپوش ها ما يكه يكه مردواري به هوا پريدن و چرخكي ما هم نر واري به زمين افتاد. باز جنگ درگرفت. ما زديم، اونا زدن. ما زديم، اونا زدن. به دمدمه ها افتاوپر، جنگ آروم شد. پهلو خور نگاه كردم، كه باز همو انديوال بدررفتي، به پهلو مه دراز كشيده يه و نرمك نرمك يله ميده. گفتم، فشنگ مشنگي داري؟ گفت نه بابا همر به سر پل رواشون پرتاو دادم، سنگين بود! ها برار، ما مانديم، دو انديوال جنگي، ننگي، سبيل پلنگي، گرد كمربند ها ما چيكچيكي بندي، خدي تفنگ ها بي فشنگ. كاكا فيض خدي پنج تا چريك ها خشره، تفنگ ها لكنده و اسپ ها لخاتي خو.
ديديم كه دگه چاره نيه، پارچه هار ورماليديم، بجي كه نميجي! بزديم به باغ و باغچه ها و مرد واري فرار كرديم. يكبار چيشم به دوتا از خشره ها كاكا فيض افتاد، كه به رد ما مي دون. ما دويديم، اونا دويدن. ما دويديم، اونا دويدن. ما دويديم، اونا دويدن. بگفته مايان، چه دروغ بگم، خداو راستي سه بار مه سرپلك رفتم شيش بار انديوال مه. ديديم كه چاره نيه، هردو تا خور به ته جو خشكي زديم، ماستيم خزيده از زير پل تير شيم، ديديم او سر پل بسته يه. يكي از خشره ها گفت: ”گوني كاه هار بده، كه به سوراخ شغال گيري فرار كردن!“ پس از دمي آرومي، دود پدرسگ كشنده و بوناكي خور بما زد. كمي پيش رفتم، ديدوم خود كاكا فيض كاه دود كرده و هي هي پوف ميكنه. هرچه لچري كرد، خدي آتشكاو سيخ زد و گفت، دهن زن شمار گام، بيرون شيم. از جا خو شور نخورديم. انديوال شما مردواري، پس به او سر پل خزيد. كاكا فيض كاه دود كرد و ما كخيديم. او كاه دود كرد و ما مردواري كخيديم. انديوال بدررفتي مه كه بسيار سست بود، خور از دست بداد و از كخ و پخ بفتاد، مگر انديوال جنگي، ننگي، سبيل پلنگي، گرد كمربند يو چيكچيكي بندي، بي تفنگ و مفنگ، مردواري كوخيد و دمي هم آروم نگرفت. پس از دمي دود كم شد. بدل خو گفتم برو بيرون. سينه خز كرده و كوخيده از زير پل درآمدم تا خور مردواري واگزار كنم. ديدوم جا هسته جگاه نيه. خشره ها از ترس فرار كرده بودن! كاكا فيض از ترس كرته خور فراموش كرده بود. مه هم كرته ازير خدي دندون ها خو تكه تكه، انجي انجي و ريزه ريزه كردم و دل خور يخ كردم. دوباره به زير پل رفتم، كه انديوال خور بيرون كنم، ديدوم بيچاره از دست برفته. پس بيرون شدم، ديدوم شيش تا چرخكي بالي ديوانچه ميگرده! به بالي خونه باغ بالا شدم، پس از دستك و بالك بسيار، يك چرخكي به ته زمين ها بشيشت. داويده به چرخكي بالا شدم.
به به! همه انديوال ها خوب مه همونجي بودند. واسكت چرمي تلاوه، كورك آزادون، سرخه سرانو، پِس غلوار، كل حوض كرباس، داكو دروازه خوشك و چهار پنج تا سرمه بيني شهري به ته چرخكي شيشته بودند. يكه يكه مر به بغل گرفتن و بوسيدن. سرگزشت سدوهشتادونه انديوال جنگي ننگي، كله و سينه تريش پلو برنجي و ته خشتك ها همه نارنجي خور بري انديوال ها باز گفتم. انديوال ها كه ديدن، كار از كار گزشته و به سدوهشتادونه انديوال جنگي ننگي، كله و سينه تريش پلو برنجي و ته خشتك ها همه نارنجي خو كومك كرده نمي تونن، چرخكي بدخو خور بري خونخواهي، به پرواز درآوردن.
هرچه ايبر، اوبره نگاه كرديم، خشره مشري نديديم، كه به سزايشان برسونيم. به دم دالون ديوانچه چيشم به بچه ها افتاد، كه خدي دومن ها پر سنگ خو يي يي بسوي چرخكي سنگ ميپروندن. مه هم دست هار تف زدم و به انديوال ها گفتم همه برابر شليك ميكنيم، كه يك چوچه ي ”چيني“ هم سر بالا نكنه. همر مانند گندم دراو كرديم. همتاو زديم كه يكي سر بالا نكرد. همونجي بود، كه كينه ي سدو هشتاد و نه انديوال جنگي، ننگي، سبيل پلنگي، گرد كمربند ها همه هنوز هم چيكچيكي بندي، كله و سينه تريش پلو برنجي و ته خشتك ها همه برنگ نارنجي و در خون خفته را از كاكا فيض و چريك ها خشره يو بگرفتيم و دل خور يخ كرديم و با روان آرام بسوي پناهگاه خويش، كه به آن خوي گرفته بوديم، برگشتيم.
+++++++++
فرزند مريم
پيش روي يك درختستان بي سر و پا، كنده شكني با زنش مي زيست. ايشان تنها يك فرزند داشتند، يك دخترك سه ساله و بگونه ي بيچاره بودند و روزگار را به سختي مي گزراندند، كه خورد و خوراك روزانه ي شان را هم نداشتند و نمي دانستند، براي فرزند شان چه بخورانند.
بامدادي كنده شكن با اندوه بسيار بسوي درختستان ره سپرد، تا به كار بياغازد. همانگونه كه او سرگرم كنده شكستن بود، به يكباره زن سيمين تني را در برابرش ديد، كه تاجي با ستاره هاي رخشان در سر داشت و به او گفت: ”من دوشيزه مريم مي باشم، مادر عيسي. تو خودت بيچاره و نيازمندي، كودكت را به من بده. ميخواهم او را با خود ببرم، مادرش باشم و از او پرستاري كنم.“
كنده شكن به گفته ي مريم گوش داد، كودكش را آورد و به دوشيزه مريم داد. دوشيزه كودك را با خود به آسمان برد. در آنجا به كودك بسيار خوش مي گزشت، او نان شكري ميخورد، شير شرين مي نوشيد، جامه اش از زر بود و همبازي هايش همه فرشتگان بودند.
هنگامي او پا به چهاردهمين سال زندگي گزاشت، دوشيزه مريم او را نزدش خواند و برايش گفت: ”فرزند دوستداشتني، من راه دور ودرازي در پيش دارم، اين كليد هاي
سيزده در آسمان را بگير و نگهدار. اگر خواستي، ميتواني دوازده در را بگشايي و از زيباي هاي آنجا بهره ببري، مگر سيزدهمين در را كه با اين كليد خورد باز مي شود، نبايد باز كني، از آن بگريز، اگر بازش كني، بدبختت ميكند.“
دخترك پيمان بست، كه فرمانبرداري كند. هنگامي مريم رفت، دخترك به باز كردن دروازه هاي آسمان آغازيد و هر روز دروازه ي را گشود و اندرون آن شد. در هر گوشه يك پيام رسان جابجا شده بود، كه گرداگردش مي درخشيد. دخترك و فرشتگان كه او را همراهي ميكردند، از اين همه زيبايي و گوارايي به خود مي باليدند.
اكنون تنها دروازه ي سيزدهم بجا مانده بود، آنكه تا هنوز كليدي در آن نچرخيده بود. دخترك بسيار نا آرامي ميكرد و هرچه زود تر ميخواست بداند، در پشت اين دروازه چه پنهان است؟ او به فرشتگان گفت: ”دروازه را نمي خواهم تا ته بگشايم و اندرون آن پاي بگزارم. دروازه را كمي مي گشايم، تا با هم به اندرون آن نگاهي بياندازيم.“ فرشتگان گفتند: ”آه! نه، اين گناه است. دوشيزه ماري گام نهادن به آنجا را ناروا دانسته است، همين كنش ميتواند به سادگي به بدبختي ات بيانجامد.“ دخترك خاموش شد و دمي آرام گرفت، مگر خواهش در دلش خاموش نشد و آرام نگرفت، دلش را خراشيد و پي در پي او را نيش زد. هنگامي فرشتگان بيرون رفتند، دخترك با خود چنين انديشيد: ”اكنون من تنهايم، اگر دروازه را بگشايم و نگاهي به اندرون بياندازم، كسي پي نخواهد برد.“ او كليد را از ميان دسته ي كليد ها درآورد، او را بدست گرفت و در كليدان چرخاند. دروازه باز شد. چشم دخترك به سه گانگي افتاد، كه در ميان آتش و درخشش نشسته بود. دخترك جا درجا ايستاد، شگفته به آن پديده نگريست، سپس با انگشتش روي پديده ي درخشان ساييد. انگشتش جادرجا به زر دگرگون شد. بزودي ترسي نيرومند او را فرا گرفت. با فشار دروازه را به پشتش بست و در رفت. هر چه كرد از ترسش كاسته نشد، دلش هي ميزد و نمي خواست آرام بگيرد، زر هم در انگشتش بجا مانده بود، او نه با شستن دور شد و نه هم با تراشيدن زدوده شد. دوشيزه مريم بزودي برگشت، دخترك را نزدش خواست و دسته ي كليد ها را واپسگرفت. هنگامي دخترك دسته ي كليد را ميداد، دوشيزه مريم به چشمانش نگريست و گفت: ”دروازه ي سيزدهم را كه نگشودي؟“ دخترك گفت: ”نه!“
دستش را روي دلش گزاشت، تپش دلش را بخوبي دريافت، او ميدانست كه فرمانبرداري نكرده است و دروازه ي سيزدهم را هم گشوده است. دوشيزه مريم دوباره گفت: ”بي گمان اين كار را نكردي؟“ ديگر بار هم دخترك گفت: ”نه!“ مريم به انگشت دخترك، كه از برخورد با آتش آسماني زر گشته بود، نگريست و بي گمان شدكه دخترك گناهكار است. براي بار سوم به او گفت: ”دروازه ي سيزدهم را كه نگشودي؟“ اين بار هم دخترك گفت: ”نه!“ مريم براي دخترك گفت: ”در كنار آنكه فرمانبرداري نكردي، دروغ هم ميگويي. تو ديگر سزاوار ماندن در آسمان نيستي.“
دخترك جا در جا به خواب ژرفي فرو رفت. هنگامي بيدار شد، خودش را در روي زمين، در بياباني يافت. دخترك خواست فرياد بزند، مگر آواز از او گرفته شده بود، خواست بگريزد، مگر گرداگردش خارزار بود و نتوانست روي آن پا بگزارد. در ميان بيابان، جاييكه دخترك در بند افتاده بود، درختي تنومند، كهن سال و ميان تهي بچشم ميخورد، كه كلبه ي او را ميساخت. هنگامي تاريك مي شد، دخترك در تهيگاه درخت مي خزيد و در آنجا ميخوابيد، درخت در هنگام وزش تند باد و ريزش باران يگانه سرپناهش بود. بود و باش دخترك در آنجا بسيار اندوه انگيز بود. هر هنگام كه به زندگي آسماني مي انديشيد، كه چگونه زيبا بود و بياد فرشتگان همبازي اش مي افتاد، اشك از چشمانش سرازير ميشد. يگانه خورد و خوراكش توت بياباني و ريشه ي درخت بود. در خزان هسته، ميوه هاي خشك و برگ به پناهگاهش گرد مي آورد. هسته و ميوه هاي خشك خوراك زمستاني و برگ ها روپوش و زير پوشش را مي ساختند، او چون خزنده در زير برگ ها ميخزيد، تا سرما نخورد. تن پوشش بزودي پوسيد و از تنش جدا شد. هنگامي خورشيد مي تابيد، او از كلبه اش در مي آمد و در كنار درخت تكيه ميكرد. مو هايش بگونه ي بلند شده بودند، كه مانند بالاپوشي، همه ي بدنش را پوشانده بودند. بهمين گونه سالي پس از سالي گزشت و دخترك درد و رنج زندگي را با گوشت و پوستش دريافت.
روزي از روز ها، هنگامي درختان از خواب زمستاني بيدار گشتند، پادشاه آن سرزمين را هواي شكار در سر زد، او بر اسپ نشست و بسوي شكارگاه تاخت. پادشاه اسپ را در پشت آهوي، تا ته بيابان تازاند. چون آهو در ميان بته ها ناپديد شد، پادشاه از اسپ پياده شد، با شمشير خار و بته هاي سر راه را درويد و برايش راهي درست كرد. هنگامي او از ميان بته زاران گزشت، چشمش به سمين تن مه رويي افتاد، كه آهو از يادش رفت. پادشاه جادرجا ايستاد و شگفت انگيز به او نگريست، سپس به او گفت: ”تو كي هستي؟ در اين بيابان چه ميكني؟“ دخترك هيچ پاسخي نداد، زيرا او نمي توانست دهانش را بگشايد. پادشاه گفت: ”ميخواهي با من به كاخم بروي؟“ دخترك سرش را به نشانه ي ”ها“ شوراند. پادشاه او را در بغل گرفت و بسوي اسپ رفت، او را بر اسپ نشاند و بسوي آرگاهش تاخت. هنگامي به كاخ رسيدند، پادشاه برايش تنپوش زيبا پوشاند و هر چيز بسيار برايش آماده كرد. گرچه دخترك نمي توانست سخن بگويد، مگر او چنان خوشگل و مهرانگيز بود، كه پادشاه به او دل داد و اندكي پس با او زناشويي كرد.
پس يك سال خدا به بانوي بانوان پسري داد. شبي پس از زايش، هنگامي او در بستر تنها بود، مريم نمايان شد و گفت: ”اگر راستت را بگويي و خستو شوي كه دروازه ي سيزدهم را گشوده اي، دهانت را باز خواهم كرد و به گپ خواهي آمد. اگر كله شخي كني و خودت را از گناهي كه كرده ي پاك نسازي، نوزادت را با خود خواهم برد.“ بانوي بانوان توانست به گنگي پاسخ دهد و گفت: ”نه! من آن دروازه را نگشودم!“ مريم نوزاد را از بغل بانوي بانوان گرفت و با او پنهان شد.
فرداي آنروز در ميان مردم آوازه افتاد، كه بانوي بانوان نوزادخوار است و فرزندش را خورده است! بانوي بانوان همه چيز را بگوشش مي شنويد، مگر به آن پاسخ داده نمي توانست. پادشاه نمي خواست گفته ي مردم را بپزيرد، زيرا او بانوي بانوانرا بي اندازه دوست داشت.
پس از يك سال بانوي بانوان دوباره پسري بدنيا آورد. درست در همان شب، مريم نمايان شد و گفت :”اگر خستو شوي و راستت را بگويي، كه دروازه ي سيزدهم را هم گشوده اي، پسرت را پس خواهم آورد و زبانت را باز خواهم كرد. اگر خودت را از گناه نرهاني و راسست را نگويي، اين نوزادت را هم با خود ميبرم.“ بانوي بانوان دوباره گپ آمد و به گنگي گفت:”نه من دروازه ي سيزدهم را نگشودم!“ مريم نوزاد را از بغل بانوي بانوان درآورد و با خود به آسمان برد. فرداي آنشب، هنگامي نوزاد ديگر هم ناپديد شد، مردم به آواز بلند گفتند، كه بانوي بانوان بايد دادگاهي شود. پادشاه مگر بگونه ي او را دوست داشت، كه نمي توانست گفته ي مردم را بپزيرد! پادشاه فرمود، تا كسي پيرامون كيفر مرگ سخن نراند.
يك سال پس بانوي بانوان براي بار سوم باردار شد و دختري زاييد. مريم در شب زايمان نمايان شد و گفت :”بيا با من!“ مريم از دست بانوي بانوان گرفت و او را با خود به آسمان برد. مريم در آنجا دو كودك ديگرش را هم برايش نشان داد. كودكانش كه سرگرم بازي با كره ي زمين بودند، به مادرشان خنديدند. بانوي بانوان از ديدن كودكانش بسيار شادمان شد. مريم گفت :”هنوز هم دلت نرم نشد؟ اگر راستت را بگويي، كه دروازه ي سيزدهم را گشوده اي، هردو پسرت را برايت پس خواهم داد.“ مگر بانوي بانوان اين بار هم گفت :”نه، من دروازه ي سيزدهم را نگشودم!“ مريم او را به زمين خاكي پرتاب كرد و نوزاد ديگرش را هم از او گرفت.
فرداي آنشب، هنگامي مردم از ناپديد شدن نوزاد سومي شنيدند، به آواز بلند فرياد زدند:” بانوي بانوان نوزادخوار است و بايد به دادگاه كشانده شود.“ پادشاه ديگر نمي توانست جلو فرياد مردم را بگيرد، گزاشت تا مردم بانوي بانوان را به دادگاه بكشانند. بانوي بانوان به دادگاه كشانده شد، مگر چون او نمي توانست پاسخ دهد، داد باخته به مرگ شد. بانوي بانوان را به پايه ي بستند و گرداگردش را كنده انداختند و آتش زدند. هنگامي گرماي آتش به بانوي بانوان نزديك شد، يخ خودخواهي اش را گداخت. دل بانوي بانوان از پشيماني تپيد و به دل گفت :”اي كاش پيش از مرگم مي توانستم خستو شوم، كه دروازه ي سيزدهم را هم گشودم.“ در همين هنگام زبانش باز شد و به آواز بلند فرياد زد:”بلي، مريم! من دروازه ي سيزدهم را گشودم!“ بزودي آسمان به باريدن آغازيد و زبانه هاي تند خوي آتش را خاموشاند. بالاي سر بانوي بانوان روشنيي درخشيد. مريم با سه كودك از آسمان فرود آمد و با مهرباني به او گفت :”هركس كه از گناهش پشيمان گردد و خستو شود، او بخشيده مي شود.“ مريم كودكانش را برايش پس داد، زبانش را باز كرد و او را در زندگي خوشبخت ساخت.
====================
از نارون شورش
نه تنها گسترش آيين هاي زردشتي، بودايي، زرواني، گيومرسي، عيسوي، موسوي، مانوي و مزدكي در پيشرفت دانش نوشتار و هنر سرزمين ساسانيان گام هاي ارزنده ي برداشتند، كه شاهان ساساني هم در پيشرفت دانش نوشتار و هنر كوشش هاي بسزاي نمودند. از ميان شاهان دانش پرور و هنر دوست، كه دانش نوشتار و هنر آنهنگام را پربار نمودند و گسترش دادند، ميتوان انوشيروان را نام برد. انوشيروان بگونه ي شيفته ي هنر و دانش نوشتار بود، كه دانشمندان بسياري به گوشه و كنار سرزمينش فرستاد، تا سرگزشت گزشتگان را گرد بياورند و گردآورده شده ي نوشتار را در نوشتارخانه ي بزرگ شهر بسپارند. انوشيروان، در كنار آنكه نوشتار بسياري از خود بجاي گزاشت، شهنامه ي فردوسي را نيز پايه گزارد.
هنگامي يزدگرد به فرمانروايي رسيد، به دانشور دهگان فرمود تا نوشتار پراكنده ي را كه انوشيروان در نوشتارخانه ي شهر گرد آورده بود، بيارايد و كاستي هاي چشم بخور آن را نيز از ميان بردارد. دانشور دهگان اين نوشتار را آراست و سرگزشت شاهان گزشته را از آغاز فرمانروايي كيومرس تا پايان فرمانروايي خسرو پرويز در آن گنجانيد و آن را خوتاي نامك (خداي نامه) ناميد.
يكي ديگر از شاهان ساساني، كه در گسترش دانش نوشتار كومك شايسته ي نمود، اردشير بود. اردشير دانشمندان و زبان شناسان بسياري از گرداگرد سرزمينش گردآورد و به ايشان فرمود، تا از زبان و شيوه هاي گوناگون آن، يك زبان همگاني بسازند، تا مردم درخواست، پيشنهاد و گله نامه هاي شان را به آن زبان بنگارند. و چون اين زبان در آن هنگام، تنها در دربار بكار برد داشت، به آن زبان درباري گفتند، كه پسان ها واژه ي درباري به دري دگرگون گشت.
اگرچه نوشتار و نشانه هاي فرهنگي بسياري در تاخت و تاز لشكركشان در سرزمين ساساني ها به آتش كشيده شدند و از ميان رفتند، با آن هم پاره ي از آنها با برگردان به زبان هاي يوناني، هندي، تازي و زبان بنيادي دوباره بدست مردم رسيد، كه از آن ميان ميتوان نوشتار زير را نامبرد: خوتاي نامك، روباه و شغال(كليله و دمنه)، آيين نامه، مزدك نامه، گرزن در روش انوشيروان، رستم و اسفنديار، بهرام شوس، هزار و يك شب، شهر براز و پرويز، دارا و بت زرين، بهرام و نرسي، هزار داستان، كارنامه ي انوشيروان بابكان، نامه ي انوشيروان به مرزبان، نوشتار انوشيروان به بزرگان، ويس و رامين، خسرو و شيرين، زال و رودابه، بيژن و منيژه و بهر ...
از دانشمندان و هنرمندان پيش از تاخت و تاز تازي ها ميتوان ايشان را نام برد: ـ بزرگمهر پزشك، دانشمند و ستاره شناس، ـ بروزيه پزشك، ـ باربد نوازنده ي باربد (او بگونه ي زبردست بود، كه در سي سدوشست روز، سي سدوشست آهنگ براي بزم خسرو ساخت و سرود)، ـ بام شاد آوازخوان و رامشگر، ـ رامتين چنگ نواز و سازنده چنگ، ـ كوسان ني نواز، ـ ماني چهره پرداز و بنيانگزار آيين ماني، ـ مزدك بنيانگزار آيين مزدكي، ـ بهرام گور چكامه سرا و فرهاد كوهكن سنگ تراش و پيكر تراش.
هنگامي دروازه ي سرزمين ساساني ها بروي هامون نشينان گشوده شد، دانش نوشتار و هنر اين سرزمين در زير سم ستوران به نابودي كشانده و از بهر جايگزيني آيين نو، شمشير بران به گلون فرهنگ زردشتي نهاده شد.
♫♫♫♫
IV
چكامه:
در بخش يكم، دوم و سوم دانش نوشتار درنگي روي نمايشنامه و سخن روان كرديم، اكنون نگاهي كوتاه به چكامه مي اندازيم.
چكامه يكي از سه شاخه ي دانش نوشتار هنري ميباشد. چكامه بيشتر با پديده هاي پنداري سر و كار دارد. پيشآمد هاي چامه ي در روان نويسنده چوكات بندي ميشوند و هستي ميگيرند.
همانگونه كه سخن روان از دستور و چوكات بندي برخوردار است، چكامه هم داراي چوكات بندي هاي ويژه ي خويش ميباشد. بسياري از چكامه سرايان به اين گمان اند، كه چكامه بايد داراي آهنگ، سرواده، همسازي و هماهنگي باشد. مگر از ديدگاه ما هر نوشته ي كه داراي آهنگ باشد، چكامه است. چكامه را ميتوان با ياري چشم شناخت و زيبايي آن را با گوش شنفت. هرگاه در روي برگه ي كمتر نوشته شده باشد و بجاي سياهي، سپيدي بيشتر بچشم بخورد، در آنجا سخن ازچكامه است. با پيشكش كردن آهنگ به واژه ها، ميتوان از سخن روان چكامه ساخت. براي نمونه از سخن روان زير ميتوان چكامه ي ساخت: با مشت به در كوبيد و فرياد زد: ”اي مردم! برخيزيد، كه شب سررفت و خورشيد نمايان شد.“
و اكنون اگر واژه ها را شكسته و كنده كنده بنگاريم و در خواندن، فشار را از روي واژه ها دور بسازيم و به آنها آهنگ پيشكش كنيم، اين سخن روان به چكامه دگرگون ميشود:
با مشت به در كوبيد
فرياد زد:
اي مردم!
خيزيد، كه شب سررفت
خورشيد نمايان شد.
بيگمان، گونه ي يكم، كه روان نوشته شده است، فشار روي واژه ها بيشتر است و در آن از آهنگ نشانه ي نيست، سخن روان است، مگر در گونه ي دوم، كه شكسته و كنده كنده نوشته شده است، هيچگونه فشاري روي واژه ها نمي آيد، واژه ها همساز اند، از آهنگ برابر برخوردار اند و داراي پستي و بلندي هاي گوش نشين اند، سخن از چكامه است. وارونه ي چكامه، در سخن روان داد و بيداد و فرياد است، ناآرامي گوش را ميخراشد، بر سر شنونده فرياد برميدارد و براي هنايش بيشتر درنگ ها، پس از واژه دور و دراز اند، روي واژه ها فشار مي آيد، كه برخيزيد! مگر در چكامه به واژه ها آهنگ پيشكش ميشود و گرد فشار از روي واژه ها شسته مي شود.
اگر دشواري و نارسايي در يك چكامه ديده شود، آن دشواري و نارسايي هستي چكامه را از ميان نمي برد و نمي توان گفت، كه آن سروده چكامه نيست. براي نمونه، اگر در يك سروده چندين آهنگ گوناگون پيش بيآيد، ميتوان گفت، كه اين سروده خام است و در آن دستور هاي سرايش از نوك خامه افتاده اند.
آنچه به يك سروده ارزش ميدهد و آن را جاويدان ميسازد، درون مايه ي آن است. در سروده ي كه دانش، بينش و روزنه ي بسوي روشني بچشم نخورد و به گوش نرسد، مانند مغلك باران است، كه زيبايي يكدمي آن به چشم ديده و آواز كفيدنش هم با گوش شنيده ميشود.
چكامه سرايان سازنده اند، ساختمان مي سازند. ايشان سازنده هاي اند، كه ابزار، پديده و روش هاي ويژه و يا همگاني بكار ميبرند و با ياري آنها ساختمان هاي با زيبايي هاي دروني و بيرون نما هاي گوناگوني ميسازند. هر كس، چه آموخته و چه ناآموخته، كه چهار ديواري از گل و خشت، يا سنگ و آهن و يا چوب بسازد، ساختمان ساز است و هر كس هم، چه خوانا و چه ناخوان، كه واژه ها را در چهار چوب چكامه بياندازد و به آنها آهنگ پيشكش كند و روان بخشد، چكامه سرا است. همانگونه كه زيبايي و پايداري يك
ساختمان وابسته به آگاهي و آزمودگي ساختمان ساز است، جاودانگي يك پارچه ي چكامه هم به آگاهي و آزمودگي چكامه سرا وابسته مي باشد.
در پاسخ به پرسشي كه چرا بيشتر چكامه سرايان كوته زيست اند، بايد گفت، كه چون سروده هاي شان از كمبودي سخن ميراند، باب روز ميشوند و توانايي بخواب ديدن فردا را ندارند. هرگاه تننامه ي چكامه از كمبودي، درد دل و گلايه از روزگار سخن براند، آن چكامه به فرياد زود گزري ميماند.
براي نمونه، تاخت و تاز روس ها در افغانستان، رگ سرايش گروهي را بيدار كرد. بسياري خامه بدست گرفتند و بگور روس ها و مزدوران شان واژه چيدند. هنگامي جنگ درگرفت و بيشينه ي از مردم فراريدند، واژه ها يا از دوري ميهن سخن راندند و يا به كوچه زدند و به شمشير بازي پرداختند. تني چند هم بجاي به پيش بسوي فراز، چون ماش بسوي نشيب لوليدند، تفنگبدست همزبان خويش را دلير و كهرمان (قهرمان) خواندند و تفنگبدست همسايه را كه به زباني ديگر سخن ميراند، شغال ناميدند، با آنكه كنش هردو تفنگ بدست يكي بود! سروده ي اينگونه چكامه سرايان زودگزر است، زيرا ايشان بجاي ناسارگاري با جنگ، شكستن تفنگ و يا نوشتن سرگزشت سرزمين شان به گونه ي چكامه و جاويدانه ساختن سروده ي شان، همزبان خويش را ستودند و از ناهمزبان خويش ستوهيدند. هنر اينگونه چكامه سرايان بي مزه و سروده ي شان بي نمك است. بيگمان، با پيشرفت فرهنگ، افزايش آگاهي و تاخت دانش نوشتار بسوي فراز، پلاس بي نمكي و بي مزگي در چكامه چيده مي شود.
هنگامي بهرام چوبينه به پايتخت ساسانيان تاخت، تا سر از تن سردارش، خسرو دوم جدا سازد، شاهنشاه ساساني پا به فرار نهاد و از سرزمين بيزانس، دشمن ديرينه ي تبارش، سر درآورد.
خسرو دوم پس از بند و بست هاي بسيار با روميان و زناشويي با دختر شاهنشاه روم، با لشكر رومي به سرزمين دودمانش تاخت و دوباره گرزن شاهنشاهي ساسان را بر سر نهاد.
ديري نپاييد، كه هواي لشكركشي بر سرش زد و چون به پيش دشمنان پدر سرفرود آورده بود، بر دوستان پدر، لخمديان، تاخت و تخت و بخت ايشان را بر آتش كشيد.
لخميديان كه در كرانه ي رود فرات مي زيستند، ميانه ي بسيار خوبي با شاهان ساساني داشتند و چون ديواري در پيش روي هامون نشينان و روميان ايستاده بودند. با از ميان رفتن اين ديوار(شش سد و دو م.)، دروازه هاي فارس و خراسان بروي هامون نشينان باز شد.
از آنجاييكه سرزمين تازي ها از دير هنگام گزرگاه سوداگري بود و مردم اين سرزمين با انديشه و آيين هاي گوناگوني، بويژه آيين زردشتي آشنا بودند، همچنان بسياري از دانشمندان اين سرزمين زير دست بزرگمردان جهان آموزش ديده بودند، با همسايگان خويش آشنا بودند و بسادگي ميتوانستند از دشواري هاي كار فرمانروايان همسايه بهره ببرند. فرنود هاي كه گسترش آيين نوين را در سرزمين ساسانيان ساده مي ساخت، يكي بيچارگي، بينوايي و ناخوشنودي مردم از پارسيان و ديگري آوازه ي گنج ها، زنان خوبروي و نويد ”سرش را بزن، دارايي اش را بگير!“ بود. اين پديده ي دومي به هر در بدر و بيچاره ي نيروي رواني ميداد، تا شمشير بدست گيرد و سر از تن ساساني جدا سازد، تا به چيزي برسد.
باري، جنگ هاي سي و هفت ساله ي ساسانيان با روميان و ناآرامي هاي دروني در فرمانروايي هاي ساسان و بيزانس، هردو نيرو را بگونه ي ناتوان ساخته بود، كه هيچكدام شان در برابر تاخت و تاز هاي تازه دمان نمي توانستند تاب بياورند. در سي سال نخست هجري، تازدمان توانستند سرزمين هاي فلسطين، مصر، عراق و سوريه را از رومي ها بگيرند، بر فارس و خراسان جايگزينند، مردم را آهسته آهسته به بندگي بكشاند و فرمانروايي بزرگي را در جهان پايه گزارند.
بر تولت برشت:
گرسنگي كشيدن
كوينر در پاسخ به پرسش كسي پيرامون ميهن گفته بود: ”من در هر كجا مي توانم گرسنگي بكشم.“ شنونده ي موشگافي از او پرسيد، كه اين گفته اش از كجا سرچشمه ميگيرد، كه او گرسنگي ميكشد، هنگامي او چيزي براي خوردن دارد. كوينر براي پايدار ساختن گفتارش گفت: ”شايد ميخواستم بگويم، كه اگر خواسته باشم، ميتوانم در هر كجا كه گرسنگي فرمان براند، بزييم. براستي گواهي ميدهم، كه در ميان اينكه آيا خودم گرسنگي ميكشم و يا در جاييكه مي زييم گرسنگي چيره است، ناهمگوني بزرگي نهفته است. مگر براي پوزش خواستنم بايد بگويم، كه براي من زندگي، در جاييكه گرسنگي چيره است، اگر كه مانند گرسنگي كشيدن ناپسند نباشد، دست كم بسيار زشت است. شايد گرسنگي كشيدنم براي ديگران بي ارزش باشد، مگر برايم اين ارزشمند است، كه من با چيره گشتن گرسنگي ناسازگارم.“
شبنم هنوز خواب شب گزشته را پوره نكرده بود، كه رستم از دبستان برگشت و همانگونه كه سرود رهايي را زير لب ميخواند، مادرش را از خواب خوش پراند و به آواز بلند گفت:”باز هم دبيران و سردبير نيامده بودند! مادر چرا وارونه ي اين كنش پيش نمي آيد، كه دبيران چشم به در بدوزند، مگر هيچ شاگردي پاي اندرون دبستان نگزارد؟“
گرچه شبنم بسيار تشنه ي خواب بود، با آنهم از جا بلند شد، به كنار تيغه رفت و با آواز بلند گفت: ”باز دبيران نيامده بودند؟ اين چه روزگاريست، كسي نيست كه از ايشان بپرسد؟ زهر مار شود! خدا ميداند باز در كجا سرگرم خوردن مسكه و سرشير اند!“
مادر و پسر سرگرم گفت وشنود بودند، كه كسي چنبر در را به آواز درآورد. شبنم رستم را به بالا خانه فرستاد و خودش بسوي در رفت. او پس از درنگي با ماني بوزنه برگشت. در ته سرا ماني به چهارسونش نگريست، سه پس كمي پاي كوبيد و كرشمه كرد. شبنم انگشتش را بسوي بالاخانه درازيد. هنگامي چشم ماني به رستم افتاد، مانند چوب خشك سر جايش ايستاد و از شبنم پرسيد، كه چرا رستم به دبستان نرفته است؟ پس از گفتگويي كوتاه هردو به آشپزخانه رفتند، تا با هم پيرامون مهماني شب گفتگو كنند. پس از نوشيدن چاي هردو به آماده كردن خوراكه ي شب آغازيدند. شبنم به پخت و پز پرداخت و از ماني بوزنه خواست تا مرگ خرموش، نوشادر و كله هاي خشك مار را با آهن دسته بكوبد.
ماني براي جلوگيري از گرد دارو ها، پنبه را لوليد و به سوراخ بيني اش تپاند. او همانگونه كه كله هاي خشك را مي ساييد، به اشنوسه افتاد، پنبه ها از بيني اش پريدند و گرد و بوي كله خشكه ها به هوا پچيد. شبنم چشم ها و بيني اش را بست و ناسزا گفته از آشپزخانه دررفت. گرد كله روانش را زهري و دهانش را تلخ ساخت. او مانند چوب خشك سر جايش نشست، چشمانش سيه تاريكي ميكرد. با بيرون رفتن شبنم، ماني اميدش را از دست داد به اين گمان شد، كه شايد ساييدن دارو ها از روي بدخواهي بوده باشد و شبنم چاه را براي او نگاه داشته است!
ترس شبنم را فرا گرفت. او دوباره به آشپزخانه برگشت، دست ماني را گرفت و او را بسوي چاه كشاند، تا كمي آب رويش بريزد. ماني كه اين كنش بديد، از نگاه رواني و تناني درهم شكست و به زمين ريخت، مگر شبنم او را هي كشيد. ماني هرچه به چاه نزديك تر ميشد، بيدار تر ميگشت. در كنار چاه به آواز لرزان به شبنم گفت: ”مگر از خوب نگهداري پهنه ي زيست نشنيده اي؟“ نخست شبنم به سخن ماني گوش نداد، او گمان كرد كه ماني فلاده ميگويد، مگر هنگامي ماني را در ميان سنگ آب كشيد، يادش آمد، كه ماني گفته ي خودش را باز گو ميكند. همانگونه كه روي ماني آب ميريخت، برايش گفت: ”نه، ماني. بهتر است به كوره هاي خشت پزي بيانديشي! آب چاه را هيچگاه آلوده نخواهم كرد، تنها خواستم آب روي سرت بريزم.“ آب سرد، دل ماني را تازه كرد. پس از دمي هردو دوباره به آشپزخانه رفتند. كار هردو بخوبي پيش ميرفت، هر دو با هم ميگفتند و ميخنديدند و هي خوراكه هاي رنگارنگ آماده ميكردند.
پيش از چاشت شبنم نزد آخوند رفت و از مهماني شب برايش ياد كرد. آخوند كه از شب گزشته بي از آب و نمك چيزي نخورده بود، ريشش را با انگشتان شانه زد و گفت:”من دشمن خدا نيستم، كه روزي اش را فراموش كنم!“ سپس سرش را بگوش شبنم كرد و گفت، كه كمي نبات هم بياورد، تا روي آن درود بفرستد و به روان پاك نيكو ببخشد.
باري، شبنم پيش از نماز شام، از پسكوچه و راه پشت به دربچه ي نمازخانه نزديك شد و خوراكه هاي رنگارنگ را به دست آخوند سپرد.
ماني بوزنه كه مردم را به در نمازخانه سرگرم ساخته بود، سر رشته ي سخن را به ديگران داد و خودش نزد آخوند رفت. آخوند جك شير شرين ماچه خر را بالا كشيد، نوشادر خواهش خورد و خوراكش را دو چندان كرد. او پيشدستي گوشت تف داده را با شتاب روي كچري ها ريخت، با انگشتان تابيد و نواله كرد. سپس به كباب ها دست برد و همه را به يك چشم بهم زدن چون شبدر به اندرونش رهنمود. ماني بوزنه كه ديد، گرد كله ي مار آخوند را بيخود ساخته است، پيشدستي فرني را بدست آخوند داد و خودش دست به گوش برد و پيك نماز سرداد. مرگ خرموش آخوند را به آروغ انداخت. او بگونه ي بلند آروغ ميزد و دو سره كرده بود، كه همه رهگزران را بسويش خواند. ماني كه تا به آنشب
همچي گردهمايي را در آنجا نديده بود، ترسيد كه مبادا برنامه به رسوايي بكشد و كسي از راز مهماني آگاه شود. او از دو تن ديگر كومك خواست، تا آخوند بيمار را به روي تخت كنار تالاب بكشانند. سپس او از مردم خواست، تا به پشتش نماز گزارند. گرچه آواز هاي ناهنجار و بوي آروغ همه جا را فراگرفته بود، با آنهم نماز آنشب بسيار بدراز كشيد. هنگامي نماز به پايان رسيد، ماني نزد آخوند رفت و سر را بگوشش گرد، بي آنكه چيزي بگويد، از تاريكي شب بهره جست و بيچاره آخوند را پي لنگي داد، آخوند بينوا همانگونه كه تاب ميخورد و در خود ميپيچيد بسوي تالاب فرو رفت. ماني از مردم خواست، تا به پشتش بايستند و براي درمان آخوند بيمار درود بفرستند. گوش ماني به تالاب بود، هنگامي آواز شلپ شلپ به پايان رسيد، درود گفتن هم پايان يافت.
مردم سرتاسر دهكده به كوچه ريخته بودند، هيچكس نميدانست چه پيش آمده است. زن آخوند در ميان گريه و فرشانه ميگفت، كه آب نمك ها دل و روده اش را شارانده است. ماني همانگونه كه به اهريمن دشنام ميداد، از چشم ديدش ياد كرد، كه چگونه آب نمك بران و تيز است!
كتخداي كمر شكسته، كه برنامه چيده بود، تا شب را با آخوند بسر برد و گمشدگان روز را دريابد، با شنيدن مرگ نابهنگام آخوند، دل تركاند. خورد و كلان روستا اشك ميريختند، مگر تنها از چشمان خانواده هاي آخوند و كتخدا اشك اندوه سرازير بود. شبنم كه در كنار شب زنده داران نشسته بود و خود را از همدستان اندوهگينان ميدانست، از گوشه چشم به رستم مينگريست، كه او چگونه بدن خيك مانند آخوند را با زغال روي ديوار چهره پردازي ميكند.