نويسنده: ناتور رحمانی

 

                                       (  پرستوها پرواز کردند ....)

<< با تو بودن نتوانم . بی تو بودن نتوانم . زنده گی سخت عذاب است .... >>

وقتی گفت : ميروم . التماس کردم  نرو .

گفت : نميشود . بايد رفت .

اصرار کردم بماند . برای زنده ماندن با مرگ مبارزه خواهيم کرد و سر را از ترس بباد رفتن پنهان خواهيم کرد . اگر لازم شد از جايی بجای خواهيم رفت .

گفت : مثل اينکه جاده ها صدا ميزند، وقتی جدا شدن است و دل بريدن از آنچه بوی عادت کرده ام . براستی

بی تو بودن سخت عذاب است و از ماواُی خود دور شدن عذاب سخت تر ....

گفتم : خود را آواره مسا ز .

گفت : نمی بينی آواره گی را برای ما رقم زده اند .

گفتم : چوچه ها . لااقل چوچه های نو پر را در گير توفان مکن .

گفت : بگذار آنها بدانند زنده گی خواب نمودن روی گلبرگها نيست ، بگذار بدانند زنده گی ساده و دلخواه نيست ، بگذار خود را تجربه نمايند .

گفتم : آنها پرپر و پريشان ميشوند .

گفت : از همان دم که پدرشان به مهمانی تفنگ رفت اينها پرپر و پريشان شدند . دربدری برای شان چيزی نوی نخواهد بود .

گفتم : و خودت ، خودت چی ، نمی ترسی ؟

گفت : من تگرگ و رگبار را ديده ام . من هميشه لانه در مسير سيلاب داشته ام . من با ترس زاده شده ام . ترس برای من چيزی تازه نيست و من هرگز نمی ترسم .

گفتم : مگرظرافت و شکننده گی وجودت ....

گفت : مرا ناتوان و ضعيف مپندار، تحمل و برده باری من در روز روز سالهای فاجعه ثبت گرديده ، ظرافت من مولد تفکر شاعرانه است .

گفتم : تاکيد برای ماندن تنها برای اينست که سنگ صبوری به شکيبايی تو نخواهم يافت . هرگاه اين دل از جفای بدکاران لبريز درد گردد به کی گويم ؟

گفت : به کوه ، دريا ، جنگل و صحرای اين کشور بگو آنها صبورتراند و دل های شان مخزن هزاران قصۀ پر درد آدمهای اين ديار است .

گفتم : لحظۀ وداع اشکم راچگونه پنهان کنم ؟

گفت :  بگذار فرود آ يند . گريستن شرم ندارد . چه بسا مردان اين سرزمين که بارها تلخ و جانسوزگريسته اند

گفتم : من تنها ميشوم .

گفت : تنهاهی سرنوشت ماست ، ما هريک جدا ازهم در گوشۀ ازين جهان بزرگ بياد ياران ، دوستان و آدمهای خانواده رنج خواهيم بُرد .

گفتم : بلی . رنج بزرگ .

گفت : بلی . بزرگ به عظمت همۀ دنيا .

گفتم : اين رنج بزرگ را کی برای ما روا داشت ؟

گفت : آنکه ميداند و بروی خود نمی آورد ، آنکه هنوزهم خيانت را برشرافت ، خباثت را برقدسيت ترجيح ميدهد ، آنکه عقب نامهای عوامفريبانۀ سياسی پنهان شده تجارت خون و باروت می کند .

گفتم : چگونه ميشود اين ابليسيان را نابود ساخت ؟

گفت : تا تو ( تو ) باشی و من ( من ) محال است . هرگاه تو و من ( ما ) را بسازد و بهانۀ برای پيوند باهمی و وحدت مليت ها گردد ديگر آنها مجال نخواهند يافت تا نقش بازی کنند . بويژه با سلاح انديشۀ نوين و کاربرد دموکراسی .

گفتم : بدون تعارف شما زن چيز فهمی استيد .

گفت : به زنها موقع بدهيد به شما ثابت خواهند کرد که درايت و کياست دارند و همپای مردان حرکت خواهند کرد . آنها سازنده گان جامعه استند .

 

 

گفتم : ازعقب پرده ها چگونه ميشود آگاهی زن را درک کرد ؟

گفت : نامردان تاريخ مارا از شرم ناتوانی های خويش در پرده پنهان می کنند و ازغمنامۀ بنام خوب و بد به پای ما زنجير می بندند .

گفتم : شايد فکر ميکنند شما خوب را از بد و حلال را از حرام تفکيک کرده نمی توانيد !!

گفت : مگر ما شعور نداريم ؟ هم بد را می شناسيم هم حرام را . آنکه برای ما حد و مرز تعيين می کند خود در ترويج بد و حرام دست بالا دارد . مگر غير ازين است ؟ تاراج و تجاوز به عفت و حريم زن کار کيست ؟

باعث گرمی بازار عشرت طلبی کی ميشود ؟ طرفدار تشکيل حرمسرای  کی هااستند ؟  ناموس و شرف مردم

را کی تاراج کرد ؟ و... بگذار بيشتر ازين نگويم . اينطور بهتر است .

گفتم : گاهی در مقابل اين همه ستم ( نه ) می گوييد . شگفت آور است !

گفت : ( نه ) گفتن شگفت آور نيست . بل در مقابل زور گوهی خودسوزی شگفت انگيز است . برويد از زن و دختر هراتی ، کندهاری ، کابلی و ديگر جاها قصۀ اين پرخاش را بپرسيد .

گفتم : دردا ! که اين ( نه ) گفتن چه گران تمام ميشود .

گفت : ميدانم . گرچه از طفليت با ( نه ) پرورش يافته ايم و ( نه ) شنيده ايم . چون خيال کرده اند دختر بودن گناهست . پيوسته بما گفته اند : نگو ، نه بين ، نه خند ، نرو ، نباش ، نپسند ، نگير و دهها ( نۀ ) ديگر . مگر باز هم ما در مقابل روش نا معقول و نابخردانه ( نه ) گفته ايم و جان سوخته ايم . مگرافسوس مثل که << ما گنگ زبان بسته ايم و دنيا همه کر !؟ >>

گفتم : ای کاش ....

گفت : ای کاش چی ؟

گفتم : ای کاش ميماندی .

کفت : مرا نماندند که بمانم . گذشته ازين واقعيت بين باش . زنده گی يک حقيقت است و حقيقت همين است که ما در گير آنيم ! خود را باکلمات ترديد آميز ضايع مساز .  بايد رفت آواره گی صدا ميزند .

در آخرين لحظۀ وداع وقتی دستم را با مهربانی می فشرد گفت : دوست خوب! ميروم تا باز گردم آنگاهی که مالک خانه ، شهر و ديار خود باشم ، در پگاه يا بيگاهی پر از آرامش خيال .

گفتم : ما دوستان خوبی بوديم حيف !

گفت : ميدانم . يک دوست خوب مانند يک چتريست در روز های بارانی ، يک سايه بان است برای روز های گرم و سوزانی .

گفتم : هميشه در خاطر منی << بی تو بودن نتوانم ، با تو بودن نتوانم ، زنده گی سخت عذاب است .... >>

گفت : خانم ( پرستو ) اين آهنگ را خواند و پرواز کرد . من هم پرستو ميشوم پرستوی حسرت زدۀ بهار و اين آهنگ را خوانده ميروم تا بهار بيايد و بر گردم << زنده گی سخت عذاب است ... >>

و پرستوی لاته ويران من پرواز کرد .

 

 

                                                                                   مارچ 2005 کانادا

                                                                                    ( ناتور ) رحمانی