ناتور رحمانی

 

 

( آيينه ای شکسته ) 

 

هوا دم کرده و نفس گير بود وا ز آ سمان خاک ميباريد . عابرين ا ز زيادت خاکباد حدفه های چشم را تنگتر نموده پا گير پاگير راه می رفتند .

ا حسان آ نقدر گرد آ لود و خسته مينمود که تصور ميکردی ا ز سفر دور و درازی جاده های خاکی بر گشته . دست های خالی اش دراز تر ا ز هميشه گهی بی ا راده ريش ناموزونش را که بيشتر تار های آن سپيد گشته بود نوازش ميکرد . او همانطور چرتی راه ميرفت تا بلاخره چپلک های پلاستکی کهنه پای های خسته اش را بزمين چسپاند . راه درازی را آمده بود از شاشهيد تا چوک . به عقب نظر انداخت جاده ميوند مانند دشت معلوم ميشد . خاک آلود و ژوليده . چمن حضوری ، ريکاخانه ، ميکرويانها و پوستين روزها

بوضاحت ديده ميشدند . ساختمان های ويران شده ، مرمی خورده و سوخته ای دوطرف جاده مانع ديد نمی گرديد . همه هموار و خاکتوده ....

احسان روی خاکهای ميدانک آبده ميوند چهار زانو نشست . منار شکسته و زخمی عسکر گمنام که بکلی از شکل افتاده و تنها يادی از آن باقی مانده  بود به ديده اش تير کشيد . او همانطور که به نمای فرو ريخته ای منار ميوند خيره گشته بود انگشتش بی اختيار بروی خاک خطوط مبهم و بی مفهوم ميکشيد شايد هم خطوط درهم و برهم تاريخ عمر خود را رسم ميکرد .

فکرش دور برداشت و نوار کهنه ساليان گذشته ای عمرش انديشه را به تماشا بُرد . خودش را ديد در لباس تشريفاتی فراغت از دانشکده . آن کلاه ای چهار گوش سياه ای پوپک دار با يالان سياه براق شبيه چشمان ( غزال ) پيکر جوان و موزونش را زيباتر جلوه ميداد . برق فلش کمره ها سيمای خندانش را نور می پاشيد . جوانان زيادی از دختران و پسران شاد و سرحال از پيروزی و ختم دوره تحصيل سالون را پُر نموده  و صدای خنده های مست شان زير سقف هنگامه برپا کرده بود . وقتی سند فراغت اش را از دست ريس دانشکده می گرفت هيجان ناشی از غرور زير پوستش ميدويد و اشک شادی دور چشمش حلقه بسته بود . آخر اين کاميابی را ساده بدست نياوره بود . عصاره ای سالها تلاش و رنج وی بود . رنج مبارزه با فقر و تنگدستی . با شهامت استادن مقابل چهره ای استهزا آميز ثروت و سرمايه . تلاش برای فرو بردن زهر زبان و نگاه ای اشرافيت . و سينه خيز بطرف هدف رفتن و با چنگ و دندان مجادله کردن برای پيروزی . احسان می فهميد که پسر نجار شهر کهنه چگونه به اين عروج رسيده است و ميدانست که راه دراز و دشوار تری پيشرو دارد تا با تماميت عقيده و ايمان تخصص و آگاهی اش را در خدمت همنوع اش بگذارد . او با خودش ميثاق بسته بود که با اندوخته ای علمی اش ديوار بلندی ميان حق و باطل بکشد تا ديگر حلقوم مظلومی با پنجه های ظالمی فشرده نشود . بخودش نهيب زده بود که تقوا وعدالت اساس قضاوت است و داوری اين چنين بايد .

اولين چهره ای آشنا در آن محفل که به چشمش قد کشيد غزال بود . نگاه های گرم و پُر عطوفت اش بروی احسان مهر می پاشيد و لبخندش طراوت بهاران را داشت . غزال با افاده زياد دوستانه گفت : اينه بلاخره به مراد رسيدی و قاضی شدی .

احسان تشکر نموده جواب داد : هنوز مراد باقيست . ضمناً درين پيروزی محبت های خودت هم شريک است .

غزال باعشوه دوستانه گفت : باز فضاوت عجولانه . موفقيت امروز محصول زحمتکشی های خودت است .

احسان دستش را به ملايمت گرفته گفت : يکطرفه قضاوت مکن دوست خوب دوران تحصيل . متاسف استم که ديگر آن کتاب و آن درس . آن صنف آن استاد نخواهد بود .

غزال لبخند نمکينی نموده گفت : مگر ما خو استيم و راه مانده را با هم ميرويم .

احسان درحاليکه به عمق چشمان شبه گون غزال ميديد گفت : اقبال ندارم که همسفرم باشی . بوت های کهنه دارم فکر نکنم تا منزل دلخواه تو همراه باشم .

غزال با رنجش دوستانه گفت : باز همان حرفهای بی مزه !

احسان باز به گذشته ها پيوست به خاطرات اش . خودش را ديد در يکی از تصدی های وزارت عدليه . البته اين چوکی به اساس محبت غزال و سفارش پدرش به احسان داده شده بود . روزگارش سريعاً در چرخش با دوسيه ها و گفت و شنود ها ،  نظاره در خطوط چهره های رنگارنگ مستبد ين و مظلومين ، در اتاق های چهار گوش و عقب ميز های رنگ باخته سپری ميگرديد . همکاران بی محبت بودند و باوی چندان جوشش نداشتند . زيرا قدسيت در وظيفه و درستکاری بدون سو استفاده از چوکی وی را در انزوا قرار داده بود . بزرگترين خوشی برايش ملاقات گاه گاهی غزال بود .

اين دختر پاکنهاد و صميمی بدون در نظر داشت موقف طبقاتی اش هرگاه مجال ميافت بسراغ احسان می شتافت و با شوخی های دوستانه اش از رنج گرانبار وی ميکاست .

بلاخره عشق با پرخاش و تمنا فاصله ها را بُريد .  وفارغ از وسواس فقر و سرمايه رابطه ای آنها را پيوند محکمتر زد . احسان و غزال با هم نامرد شدند .

احسان همانطور که روی خاکها نشسته بود بخود آمده آه ای سردی از دل بيرون کشيد . پا هايش را از قيد چپلک ها آزاد نموده  و   محکمتر بر زمين چسپيد . خط آخر جاده را نگاه کرد چشمش راه کشيد و طاهر فکرش به دور ها پرواز نمود .

بيادش آمد .  شب مهتابی قشنگی بود از آن شبهای که تصور ميکردی ماه بروی شهر گرد نفره می پاشد .  دوطرفه جاده ميوند با چراغ های رنگه و بيرق ها که به آهنگ باد ملايم ميرقصيدند مزين گرديده آسمان فراز چمن حضوری گل پاشان بود . تير های نورانی و صدای آتشبازی در فضا انعکاس داشت و از آن دور های دور از پشت کوههای آسمايی و شيردروازه معلوم ميشد . مردم ذوق زده بطرف ساحه جشن و کمپ ها هجوم می بردند . وجد و سرور اطفال رنگ ديگر داشت .

دست غزال زير بازوی احسان حلقه زده و حرارت لذت بخشی به قلب مرد جوان می بخشيد . جيب احسان پُر از بادام کاغذی بود و شکستن آن زير دندان کيفيت ديگری داشت مگر تلخی يگان دانه ای آن چهره غزال را گرفته و پُر ادا ميساخت .

همانگونه که آرام آرام بطرف منطقه ای جشن می رفتند باز تاب سياسی کشور و چرخش هنجار و نا هنجار آن مغز احسان را می مکيد . بی محابا به عقب نگاه کرد .  آبده ميوند ياد وبود شهدای راه آزادی و شرف ، جانبازان جنگ ميوند ، غازيان استعمار کش و صلابت صدا وسيمای ملالی و زرغونه به چشمش نشست که بلند بالا و پُر افتخار چراغانی و نورباران بود ....

احسان منگ از فرود و فرود تر سياست کشور روی خاک انگشت می کشيد و در ميزان انديشه از سلطنت بيداد و بی اعتنا به جمهوری قلابی و ستم ملی رسيد . مگر دگرگونی شکل و مضمون سياسی کشور چندان دلهره آور نبود . زيرا استقلال و مصونيت تماميت خاک دست نخورده و قابل تاييد بود ولو فقر ، مرض و بيسوادی مهمان بيشترين مردم بود ....

زمان آبستن وقايع دردناک بود . توطيه و دسيسه برای تجاوز و استعمار ابر قدرت شوروی راه گشود . بوميان شرف باخته و وجدان مرده سياه را رنگ سرخ زدند و با داس وچکش انديشه ای کجرو بر فرق باور مردم ميخ تزوير کوبيدند . که ما حاميان نور ايم وخدمتگذار کارگر و دهقان . مگر در حقيقت غلامان ظلمت بودند و قاتلين کارگر و دهقان . آنها در ليلام وفروش معنويت دست بالا داشتند و از برای يک دو ساغر پسمانده آب ، خاک ، زمين ، آسمان و مردم را به اسارت کشيدند . ستم وبيداد رسم روز شد . در زندانها و گورستانها سراسر ملک جای نماند . آنها در چهار راه ها با نوای ستيزه گر فرياد ميزدند : << هرکی با ماست از ماست ؛ وهرکی با مانيست دشمن ماست >>

احسان با طرز تفکر و انديشه ای که داشت نمی توانست با آنها باشد و شرف اش را به گرو بگذارد ... با يک دسيسه نامردانه راهی زندان گرديد . پيکرش هنوزهم داغ و نشان شکنجه گاه قصابان سرخ را دارد که در شکنجه و توهين مهارت ويژه ای داشتند ....

او در عمرش چنان قاضی بی وجدان و باطلی نديده بود که حکم محکوميت اش را به اساس اتهام ناروا بدون برگه وسند صادرکرده بود .

پنج سال آسمان کوچکی را از ورای پنجره ای ميله دار سلولش ديد . وقتی برآمد پدر و مادر پيرش ديگر اشکی برای ريختن نداشتند که در طول اين همه سال از زيادت گريستن چشمه ای چشم شان خشکيده بود . دو برادر و خواهر کوچکش پُر تشويش وهراسان به چشمانش نگاه ميکردند و در صدد يافتن جواب برای آنهمه ستم که بر آنها رفت بودند ... از غزال پرسيد همه خاموش بودند چگونه ميتوانستند از بربادی تمام و فاجعه بزرگی که هيولای سرخ خانواده نامزد اش را بجرم اشرافيت بکام خود کشيد حرف بزنند .

احسان پژمرده ، خسته و تکيده روز ها در شيار بازار گم بود وبا هر گونه کار نان بشکم گرسنه خانواده ميرسانيد در حاليکه سراپا در آتش نفرت ميسوخت و ناتوانی انتقام از برده گان سرخ رنگ سيه کردار زهر به کامش می ريخت .

وضع مردم و کشور بد تر و مصيبت بار تر گرديد ... دور دگر ، غم دگر ، فاجعه دگر . راکت های کور جهادی های ملحد کُش هر روز لاشه های پاره پاره ای آدم ، خانه ، ديوار ودرخت را به نمايش ميگذاشت . نابودی آدمهای بيگناه و مسلمان هدف جهاد و داعيان حق بر باطل بود .

و يکروز وقتی حرارت چند نان خشک زير بغل احسان را گرم نموده بود خانه را و آدمهای خانه را نيافت . خانه گگ گلی شان به هوا پريده بود و نعش خون آلود پنج آدم از زير آوار ها به احسان سلام ميدادند . نان ها با خون کسانش رنگين شد و فرياد های دردناکش از سينه ای سخت وسنگ کوهها دوباره شنيده شد ... کوچه ها را دويد . خانه ها را صدا زد . وقتی خط تاريک آسمان شهر را پوشانيد توانست در وقفه کوتاه مدت آتشبار ها اجساد متلاشی شده ای عزيزانش را با ياری چند درد رسيده دگر زير خاک کند .

احسان زير بار حوادث خم گرديد و عظمت فاجعه کمرش را شکست ... دنيا و احسان تنها . شهر بوی خون و تاراج ميداد و احسان هيکل تکيده از ستمش را در کوچه های زخم خورده اينطرف و آنطرف می بُرد و گهی ديوانه وار با خود حرف ميزد : چه هنگامه ای دهشت انگيزی و قضاوت هم نيست تا با مشت گره شده از نفرت بدهنش بکوبم که مگر پرده سياه از روی چشمان تنديس فرو افتد و ميزان کند ترازوی عدالت را .

برای شکمش زحمت مرد عامی را ميکشيد و خدمتگار دکاندار سر بازار بود . تلاش برای زنده ماندن انگيزه ای قوی تر از مرگ احسان را دنبال نان می دواند .

سنجش های احسان پيرامون قضايای سياسی کشور غلط از آب برآمد . باسواد و نگرشی که داشت فکر ميکرد ( عمو سام ) بعد اخراج تبار تزار افغانها را ميگذارد تا مالک خانه خود شده از دستاورد های جهاد مستفيد گردند که مگر زنده گی باشد و ايمانی ؟ !

نه چنين نشد هفت گرگ درنده ای خون آشام به اساس دسيسه های از قبل تنظيم شده ای آنطرف کوهها داشته و نداشته را بلعيده در عوض نفرت ، بدبينی ، تضاد و استخوان شکنی استفراغ کردند ... باور ترور شد و ايمان خدشه دار . افغان نسبت به همسايه اش بی اعتماد گرديد . اين همه بسنده نبود عمو سام بايد به آرزو هايش ميرسيد با نفت غسل تعميد ميکرد و با خون افغان وضو . برای نيل به اين آرمان بايد زنجير تانک هايش از روی گورستانها . خرابه های سرزمين افغانها ميگذشت ....

يک چرخش دگر . مردم از يک فاجعه به فاجعه ای دگر تحويل داده شدند . گويا ايمان پيشينان دروغ بود که رسولان ديانت و امانت راه خدا آمدند ... بدترينش اينکه نان از دستر خوان و استخوان از گورستان گم شد . شهر فقير ، ژوليده ، گدا و تحقير شده زير ضربات شلاق و تازيانه چهار زانو نشسته خالی از تحرک ، دانش و آگاهی به قله های پامير و هندوکش چشم دوخته بود .

احسان با خود ميگفت : اين ملت چه صبری عظيمی دارد . بيشتر از صبر ايوب .

با هارن بلند لندکروزر شيشه سياه نوار سرتاسر سياه ای خاطرات احسان پاره شد . از جايش برخاست نگاه اش از خرابه ای به خرابه دگر تا آخر جاده دويد . سوزش تخمه های چشمش را با مشت ماليد و آهسته آهسته در امتداد جاده بطرف سينمای پامير راه کشيد . اندکی بعد در ازدحام مردم رنجور و ستمديده گم شد . او رفت تا دانش ، فهم ، ايمان ، اخلاق و آدميت اش را با درازی و کوتاهی ريش اش محاسبه کند ... همانطور رنجبار می غريد : آسمان اين ملک آبستن است معلوم نيست دگر چه بر زمين بر باد رفته خواهد گذاشت و مقدار خون باقيمانده از شيشه ای عمر افغان را کی خواهد نوشيد ؟؟

وغرش فريادش رعد آسا به گوش هر رهگذر نشست : به خود نگاه کن تو احسان استی . بمن نگاه کن من احسان استم . به اطراف خود نگاه کن هريکی صدا و سيمای احسان را دارد . همه يکرنگ ؛ همه يکدست توته های شکسته ای از يک آ يينه ای بزرگ .

 

 

صد هزاران دام و دانه ست ای خدا – ما چو مرغان حريص و بينوا

دم بدم ما بسته ای دام نويم ---------- هر يکی بايد که سيمرغی شويم