قهرمان تخيلی

محممد هاشم انور

20.04.07

 

 

 

        قد بلند ، شانه های پـهن و قدم های استوار معلم شیر محمد نشان دهندهء آنست ؛ که سالیان زیادی ورزش کرده ا ست . ماهیچه ها و عضلات سخت بازوانش ، ا ز پشت آ ستین های پیرهن ا و توجهء هر بیننده را جلب میکند . سینهء فراخ ، صورت جذاب ، چشمان کلان و ا بروان پیوست ا و ، زیبایی اندام ا و را زیاد تر به نمایش میگذارد . همیشه تبسم ملیحی بر لبانش نقش بسته ا ست . در وقت مباحثه ، گپ زدن و یا درس جدی بوده مانند یک نطاق ورزیده با ملا یمت و سنجیده سخنرانی میکند . همیشه  بالای اعصابش حاکمیت داشته و به ندرت احساساتی میگردد . در مباحثه ها با خونسردی و آرامی تکلم میکند . زیادتر شنونده است و میکوشد کم گپ بزند . در وقت درس معلم شیر محمد ، همه شاگردا نش به  لبان ا و دیده و گوشهای شان را تیز تر میسازند . در خواندن نظم و نثر ، دکلمهء خوب دارد ؛ که شنونده را مجذوب خودش میسازد ؛ اما بر عکس این همه صفات ، شخص محافظه کار و ترسو ا ست . شاید محافظه کاری و ترسو بودنش هم از صفات والای دیگری ا و شمرده شود . وقتی در جمع معلمین غیبت و  گله یی از مدیر مکتب و یا آمر دیپارتمنت شود ؛ ا و به بهانه یی ا ز آ ن محل خود را دور ساخته و یا به نوشتن مصروف میشود . اگر در دیپارتمنت ، معلمین بحث سیاست را براه بیندازند ؛ خود را  مصروف کاری میسازد و یا صرف به گوش دادن اکتفا می کند . وقتی هم مسلکانش نظر او را در مورد طلب کنند ؛ا و لبخندی زده میگوید شما خود بهتر میدانید ؛ اینکه شما این طـــور میند یشید حتماً درست است ؛ والله من چیزی نمیدانم ؛ نظر شما خیلی عالی ا ست .

           معلم شیر محمد مضمون دری را تدریس میکند ؛ ولی در اوقات کم بودن معلمین مجبور است تاریخ و جغرافیه را نیز تدریس کند . هرگز کسی بیاد ندارد ؛ که در مقابل گپ مدیر ، سر معلم ، معلمین ، دوستان ، اقارب ، خویشاوندان ، خانم و فرزندانش کلمهء منفی استفاده کرده باشد . ا و هر پیشنهاد را قبول و در صدد عملی کردن آ ن میشود . اگر تدریس صنوف پایین و یا بلند را به عهده ا ش بگذارند ؛ لبخند زده به چشم میگوید . در مکتب و خانه شخصیت او فرقی ندارد . اطاعت کردن جز زنده گی او شده است . همصنفان دوران مکتب و فاکولته نیز بیاد ندارند ؛ که خوی و عادت او بعد از هفده سال معلمی تغییر کرده باشد . خانمش با سپـری کردن پانزده سال زنده گی با او جواب منفی نشنیده و احساساتی شدن وی را بیاد نمی آورد . همیشه مانند یک شخص فرمانبردار وبلی گوی بوده ا ست . با دختر چهارده ساله ، دختردوازده ساله ، دختر ده ساله و دختر هشت سالهء خود محبت کرده و مــلا یم ملا یم صحبت میکند . در مقابل خواست های دخترانش جوا ب منفی نمیدهد . اگر پسر چهار ساله اش تقاضای رفتن به پارک و چکر نماید ، جواب منفی نمیشنود . شب و روز ، گرمی و سردی ، باران و برف تأثیری به نبردن پسرش به پارک و چکر نمیشود ؛ ازینکه همیشه با اطاعت و فرمانبردار است ، در قـلوب همه جا گرفته است. مدیر مکتب ، سر معلم مکتب ، معلمین مکتب ، همسایه ها ، دوکانداران ، خانم و اولادش همه دوستش دارند و احترام خاصی را نثارش میکنند .

    

 

 

         معلم شیر محمد که خمیر را برای پختن به داش برده بود ؛ با قرص های نان پخته به خانه آمد . خانمش که یونیفورم خود را به تن نموده بود ؛ چاینک چای را با پیاله ها بالای دستر خوان گذاشت ؛ تکری را ا ز دست شوهرش گرفت . دو قرص نان را به دستر خوان و متباقی را بالای تکری  و دستمال هموا ر ساخت ؛ 

 

             تا سرد شوند. به خود ، شوهرش  و فهیمه که صنف دوم مکتب بود چای ریخت .  کـلولهء گـــر را با چکش میده میده کرد ؛ دو کلولهء آنرا به فهیمه ، سه سه کلوله به خود و شـــوهرش تقـــسیم  کرد .

لقمه نانی را گرفته به دهنش برد و بعد با دندانهایش چنگ به کلولهء گر زده  و مقدار از گر را با نان به جویدن شد . پیاله را به دهنش نزدیک ساخته و جرعه یی نوشید . به شوهرش لبخندی زد و گفت :

سات یازده و نیم میایم ... قورمه کچالو پخته کد یم ... خودت نانیته بخو و مکتب برو ... فهیمه ره ده     مکتب میرسانم . ذکیه ره یک سات باد بیدار کو ؛ که مکتب سرش ناوخت نشه . برش بگو ؛ فهیمه ره تا دان کوچه برسانه ؛ که گم نشه ، باز مکتب بره . سلطانه و فریده خو یک بجه مکتب میرن . بگویی ؛ که جاروب کنن ، ظرفای چایه بشورن ... فکر شان به جواد هم باشه ؛ که خوده ا وگار (افگار) نکنه .

           معلم شیر محمد به زنش میدید و مانند همیشه لبخند در لبانش نقش بسته بود . مطیعانه و با لحن شوخی آمیز گفت :

_ دختر خاله جان ...! به چشم ... اطاعت میشه . طبق فرمان خودت عمل میکنم . بر علاوه دخترا ... تا   سات  یک بجه ، بنده هم ده خدمت اس ...!

          زن و شوهر با صدای بلند خندیدند . فهیمه که چای مینوشید و نان را با گر در زیر دندانهایش خورد و خمیر میساخت . بعد از نوشیدن جرعه یی چای گفت :

_ مادر ... به مالم (معلم) ما بگو ده ای صبح وخت مکتبا ره شروع نکنه .

_ دخترم ...! مام حیران هستم ؛ که ای (این) چه قسم مکتب اس . اشتوکا ره صبح وخت میخاین ؛ صنفای بالاتره سات (ساعت) نه و نیم بجه میخاین و صنفای بالاتر ازو ره سات یک و نیم میخاین . شاگردا و معـلما راه خوده گم کدن . بازده ای دو سات و یا سه سات درس خانده میشه ... نی ... نی ... بسیار سخت ا س . روز تیری میکنن ... درس و سبق کجاس ... صرف نشان میتن ؛ که تعداد شاگردا زیاد اس و بس .

_ او مادر ذکیه ...! فکر ته خراب نکو . ما و تره به ای گپا چی ... کلانا خوبتر میفامن . اگه اونا از ما کده زیاد تر نمیفامیدن وزیر نمیشدن ، معین نمیشدن ، رئیس نمیشدن ، مدیر و آمر نمیشدن . باز گپای تا و بالا نزن ؛ که کسی نشنوه . سر ته مار گزیده ؛ که ایطو گپای نیشدار میزنی ...!

_ راست میگم ... ما هم مکتب خاندیم . دوازده صنف درس خاندم . یک روز یادم نمیایه ؛ که سات ما بیکار بوده باشه . هر سات چهل و پنج دقه بود . از هشت شروع میشد و سات پانزده کم یک رخصت میشدیم . تایم دوم از یک شروع میشد و سات پنج و نیم بجه رخصت میشدن .

_ او دختر خاله جان ...! او زن نازدانه و دردانه معلم شیر ...! فقد مه از وطن دگه آمدیم ؛ که برم (برایم) تشریح میکنی . مام همینجه درس خاندم ... فاکولته خاندم ... همه چیزه میدانم ... حالی مشکلات زیاد اس کمبود مکتب و معلم اس ، کمبود ...

_ بس ... بس ... میرم ؛ که ناوخت میشه . ده ای وطن دل آدم میترقه ؛ همه چیزیش غم اس ؛ همه روزه  جگر خونی اس . نی معاش درست میتن ؛ نی کوپون میتن ؛ نی درسش به درس میمانه ؛ نی زندگیش به  زنده گی .

_ او معلمه صاحب سواد آموزی ...! او شفیقه جان گل ...! ماره سواد یاد نتی ؛ که سرت ناوخت نشه . هوش کنی ایطو گپاره ده جای دگه نزنی . حوصله کو آستا آستا همه چیز درست خات شد .

_ تو خو هر وخت میگی حوصله کو ، صبر کو ... آخر تا چه وخت . دولت بری چی اس ... هه ... دولت بری خدمت به مردم نیس ...؟ حکومت و دولت باید خدمتگار مردم باشن ... باید به مأمورین و معلمین ماش (معاش) خوب بته ؛ تا اقلاً کفایت زنده گیشانه کنه . ماش مه و خودت کفایت یک ماهه نان خشکه نمی کنه . ده حالیکه به مواد خوراکه ضرورت داریم ؛ کالا ضرورت داریم ؛ دوا کار میشه ؛ کرایه موتر کار میشه ؛ کرایه خانه ره خـــــوبان ... شوه تیر کنی ماه پوره میشه . باز او نمو اس ؛ که صاحـب خانه

 

                میایه و میگه پشت کرایه آمد یم .

_ او شفیقه جان ...! باد از مکتب خو ترکاری میفروشم ... اگه درس مه از طرف صبح میبود عاید خوبتر بدست میاوردم . ده دو ، سه سات مشکل اس ... اما خدا روزی رسان اس ... ری نزن ، اعصاب خودم خرا ب  نساز ... بخی ؛ که مکتب سرت نا وقت میشه ... ده دقه به هفت مانده ....

 

               فهیمه چایش را نوشید . خریطهء کتابها و کتابچه هایش را به دست گرفـته و ا یستاد ؛ تا        سخنان پدر و مادرش تمام شود . با شنیدن گپ پدرش گفت :

_ مادر جان ...! زود شوین ... مکتب ناوخت میشه ... ا گه ناوخت شوه بابه گگ دان دروازه ... آ د مه    همرای چوب میزنه ...!

_ خو ... خو ... اینه همی چایه بنوشم ... اینه خلاص شدم ... شیر جان ما رفتیم . گپایم یادت نره ... راستی  کرا چیته چه وخت جور میکنن ...؟

_ ولد ینگ کار سبا وا ده ( وعده) کده ... انشاالله سر از دگه سبا مثـل سابق باد از نماز صبح به کار میرم ... خدا حافظ .

_ خدا حافظ .

_ پدر جان ...! بامان خدا ... کراچیت که جور شد ، برم ساجق بیاری .

_ به چشم دختر جان ... حتماً میارم . برین پناه تان به خدا .

 

 

 

            معلم شیر محمد کراچی چهار تیرهء خود را بعد از ترمیم و ولد ینگ گرفته به سمت مخصوص روز های قبلی روان شد . وقتی آ نجا رسید ؛ خود را به کراچی دوستش نزدیک ساخت . کراچی را توقف داده با لبخند همیشگی گفت :

_ دگروال صاحب اسلام و علیکم ...!  

_ وعلیکم معلم صاحب ! شکر که کراچیته جور کدی.ده ای چند روز نبودی پشتیت بسیار دق شده بودم .

             با دگروال قول داده سه بار رو بوسی نمود . در حالیکه به کراچی دوستش میدید ، پرسید :

_ نی که بازار سست اس ...؟

_ والله چی بگم معلم صاحب ... شش سات (ساعت) میشه از مندوی آمدیم . ده شش سات ده کیلو کچالو و پیاز فروش نکدیم . بیا که کراچیته ، ده جایش بیاریم . از مندوی چیزی به فروش آوردی یا نی ...؟

_ نی ، مستقیم از ولد ینگ آوردمش . خیرس ... حالی کراچی ره ایستاده میکنم . سبا وختی باد ا ز           نماز همرایت مندوی میرم . خیر بیبینی دگروا ل صاحب ... درست اس ... همینجه ا یستادیش میکنم ...      تیر شه مثـل سابق با تیر کراچی خودت قـلف ( قـفـل) میکنم ... اینه ای هم زنجیر و قـلف .

_ معلم صاحب ...! پنج پنج سیر کچالو و پیاز میتمت ... قصه کد ه منتظر مشتری میباشیم .

_ تشکر ... از خودت کم نشه ... کار تره خراب نسازم .

_ نی ، هرگز نی . کار ساز و چاره ساز ا و  ا س .

            دگروال با انگشتش به آسمان ا شاره کرده  به وزن کردن شروع نمود . پیاز و کچالوی وعده       داده را به کراچی دوستش ریخت . معلم شیر محمد از صندوقچهء زیرین ، ترازو و وزن های پنج کیلویی، دو کیلویی ، یک کیلویی و نیم کیلویی را بالای کراچی جا بجا کرد . پاکت های سبز رنگ  پلاستیکی را از صندوقچهء کراچی بیرون آورده و در پایه سایه بان کراچی آ ویخت . از دگروا ل نرخ خرید  و فروش را معلومات کرد . آندو مشغول قصه و درد دل شدند . بعضی اوقات به مشتریان قیمت کچالو و پیاز را میگفتند . برخی از مردم یک سیر ، نیم سیر و یک چارک میخریدند . گاهی دگروال مصروف فروش میبود و گاهی معلم شیر محمد .

            دگروال و معلم شیر محمد از سالیان محد ود دوست شده بودند . دوستی آندو وقتی شروع شد ؛ که هر دو هم مسلک شدند . دو مرد با دو مسلک  متـضاد و متـفاوت روزی کراچی بان گردید ند ؛ که فشار اقتصادی شانه هایشان را خمیده بود . هر دو مأمور دولت بودند ؛ هر دو مــــعاش ماهانه ثـــابت داشتند ؛ هردو سال های قبل  ، از مواد کوپونی استفاده میکردند ؛ هر دو خانه بدوش بودند ؛ هر دو در جنگ ها ی خانمانسوز و نا جوانمردانهء تنظیمی تکالیف زیاد دیده بودند ؛ هر دو چندین سال شکنجه دیده و سیلی های سختی از روزگار تلخ چشیده بودند . هر دو به خاطر بدست آ وردن لقمه نانی به زن و اولاد هایشان در هر نوع  شرایط سخت و دشوار در سرک ها و کوچه ها سرگردان بودند ؛ بدون آنکه به رفتن دوباره به خانه هایشان اطمینان دا شته میبود ند .

           آ ندو آ بدیده شده بودند . روزگار جفای سختی به هر دو کرده بود . آندو درس خوانده و تحصیل کرد ند ؛ تا مامور دولت شده و ا زین طریق به مردم و وطن خود مصدر خدمت گردند ؛ اما دست های   اجنبی مانع آرمان های شان شده بود . از معاشی که میگرفتند ؛ با وجودیکه کم و ناچیز بود ؛ ولی دست   شان به کسی دراز نبود . آندو در پهلوی وظایف رسمی ، مجبور به انجام کار و کسب دیگری نبودند . هر گز به فکر شان خطور نمی کرد ؛ که روزی این طور خوار و ذلیل گردند . کراچی های دگروا ل و معلم شیر محمد از سه سال قبل همسایهء در به دیوار اند . آشنایی آندو نیز از همان تاریخ شروع شده بود . آندو بعد ا ز گذ شت چند روز صمیمی شدند . انس و محبت گرفتند . رفت و آمد فامیلی پیدا کردند . رفیق روز های سخت و دشوار همدیگر شدند . در ساعات غیابت یکی ، دیگر شان از کراچی ها نگهداری میکرد . دگروا ل که از وظیفهء رسمی جوا ب شده بود ، از صبح تا شام کاسبی میکرد . معلم شیر محمد نیز از صبح الی شام همرزمش بود ؛ صرف در وقت مکتب از دگروا ل جدا میشد و دوباره بالای کسب خود میامد . هر دو ، دوران اجرای وظایف شان را با صداقت و ایمانداری به پیش برده بودند . هر دو به  ایام گذشتهء زنده گی پر افتخار خود فخر کرده و میبالیدند ؛ ولی از زنده گی تاریک و مبهم آیندهء شان مرتعـیش و مغـموم بود ند .

       

               معلم شیر محمد سراسیمه و هراسان است . از چهرهء  بشاشش خبری نیست . لبخند لبانش به زهرخند تبدیل شده است . از یک ماه قبل خانمش را اضافه بست کرده اند . فشار اقتصادی او زیاد شده است. نوعیت خوراکش بد تر شده و به نهایت مشکل شکم خود ، زن و اولاد ش را ســیر میـسازد . از یک هفته بدینسو پسرش جواد بیمار است. او تب شدید دارد ؛ بی اشتها و بی حــــال است ؛ دلبدی دارد ؛ بالای پاهایش ایستاد شده نمیتواند ؛ رنگش زرد و کبود گشته است. معلم شیر محمد ادویه هایی را که میدانست ؛ از درملتون خریداری و به جواد خورانده بود ؛ ولی فایده نکرد . جواد را به کلینیک برده ، نسخه یی  اخذ و نسخه را به خانه آورد ؛ چون پول گزا ف به خریداری ادویه ضرورت بود ؛ بناءً از خرید آ ن عاجز ماند . در خانه نیز چیزی به فروختن ندا شت . کچالو و پیاز را هم از دگروا ل قرض گرفته بود . آ نروز سخت آشفته و پریشان مینمود . وضع طفلش وخیمتر شده بود . شفیقه با دید ن حالت جوا د میگریست .  معلم شیر محمد تاب دیدن اشک های خانمش را نکرده از خانه خارج شد . نزد دگروا ل آمده و مقدار پول دیگر به عاریت گرفت . به در ملتون داخل شده نسخهء  کلینیک را خریداری کرد . ادویه و شربت را به جوا د خورانید . ساعت بعد حال جواد بهتر شد . تب او کم شده و دو پارچه سیب ، از یکدا نه سیبیکه معلم شیر محمد از بازار آورده  بود ؛ نوش جان کرد . او که کمی آرام گرفت، دل پدر و مادرش جمع شد . معلم شیر محمد پطلون سرمه یی و پیرهن یخن قاق همیشگی را بتن کرده خود را به مکتب رسانید . دو ســـاعت درس داد. سـاعت سوم تدریسی بیکار بود . به دیپارتمنت معلمین

                داخل شده  د ر چوکی پشت میزی نشست . ده ، دوازده معلمین گرم صحبت بودند . بحث داغی در جریان بود . هر کدام از هر طرف گپ   میزد . هر کس میکوشید نظریات خود را به خورد دیگرا ن بدهد . معلم شیر محمد طبق عادت همیشگی کوشید خود را مصروف چیزی بسازد ؛ اما در خلال گپ های داغ و احساساتی دیگرا ن د قـیق شده و گوشهایش را تیز تر کرد . به هر سخنران میدید و به نظریات هر کدام گوش میداد . یکی گفت :

_ ده قانون اساسی مادهء ا س ؛ که دولت ره مـــــکلف میــسازه حقوق و امتـــــیازات کارمـندان دولت ره بپردازه  . ازاعاشه و اباطه کارمند  و امتیـــــــــازاتی که به هـــــــــر مامور ضروریس ، دولت و حکومت مکلـفـیت داره .

               معلم ریش سفید از کنج ا تاق با پـوزخند گفت :

_ ا یطو گپا ده قانون مامورین دولت هم ذکر اس . مردی که عملی کنه ، کی خات بود . اگه قانون عملی    شوه ... هیچ نوع مشکل ره به وجود نمیاره . همین قانون شکنی هاس ؛ که مشکل سر مشکل بالای ما و شما بار شده میره .

              جوان شیک پوش که مو های مود روز و کمی از اندازه دراز تر داشت ؛ در حالیکه تسبیح         د ستش را دو ، دو دانه با دو انگشت گرفته و از حلقه انگشان میگذشتاند ، با لحن جدی گفت :

_ ده قانون اساسی گفته شده ؛ که کارمندان دولت میتوانن از حق و حقوق شان دفاع کنن . اگر ما و شما ... اگه تمام مامورین و معلمین دست خوده یکی بسازیم ، قوت ما فولاد ین میشه ، صدای ما دیوار های  ظالما ره چپه ساخته و حتماً حق ما داده میشه . ما باید صدای خوده به گوش مسؤولین برسانیم ... اگه چپ باشیم و یکی نشویم ، ای گپا فایده ندا ره ... وخت خوده به ناحق ضایع میسازیم .

              بعد رو به طرف معلم شیر محمد نموده گفت :

_ استاد شیر محمد ...! شما چی میگویین . گپ مه درست ا س و یا خیر ...؟

_ برادر ... مه چی میتانم بگویم ... وقتی خودت همه چیزه میفامی و گپ های درست هم زدی .... خو همگی گپای تو حتماً درست اس . مه ده ای موارد معلومات درست ندارم .

              معلم دیگر که هم سن و سال معلم شیر محمد بود ، با کنایه گفت :

_ امروز زنگ استاد شیر محمد کر واری اس . ا ز لبخند هر روزیش ، خبر نیس ... نی که ... نی که ده   خانه جنگ کده !

              معلمین با صدای بلند خندیدند . معلم شیر محمد لمحه یی سکوت کرده گفت :

_ بچیم مریض ا س ... شما انتظار دارین مه خنده هم کنم ...؟

_ نی ... نی ... خدا نکنه ... بچیته چی شده ... پیش داکـتر بردیش ...؟

_ هان ... بردمش ... ده کلینیک بردمش ... نسخه داد . دو سات قبل از آمدن ، دوایشه خریده  دا دمش ... کمی حالش خوبتر شده .

_ راس (راست) بپرسی استاد ... که همو لبخند و همی چهره خودت ... ای قسم شیـشتن و ای قسم          جگر خونی به تو خوب نمیگه . انشاالله بچیت جور میشه ... صرف دعایش کو ... ما هم دعا میکنیم ؛ که خداوند  مریضای همگی ماره خوب بسازه .

                  معلم ریش سفید باز هم به سخن آمده گفت :

_ هفده سال اس ؛ که استاد شیر محمده میشناسم . ای روز اول اس ؛ که به ای قسم غمگین و پریشان می بیـنمش . مه خو بیاد ندارم لبان استاده بدون تبسم و یا لبخند دیده باشم . اولاد داری هم سخت اس . میگوین اولاد بد ترین دشمن به انسان ا س .

              زنگ شروع ساعت چهارم تدریسی زده شد . معلمین از دیپارتمنت به دهلیز و از دهلیز به طرف صنوف روان شدند . در حالیکه هر کدام به مشکلا ت و بار سنگین غم های درونی خود غرق بودند ، با  فکر نا آرام و پریـشان جهت تدریس داخل صنوف شدند .

 

 

               معلم شیر محمد بعد از ادای نماز شام از مسجد به خانه آمد . خانمش شفیقه به خاطر پسرش جواد ترتیبات نان شب را گرفت . ذکیه با مادرش کمک میکرد . جواد که حالش خوب تر شده بود ؛ به جایش نشست و بعد از چند روز دلش میخواست چیزی بخورد . گروپ دو صد شمه مانند گروپ چهل شمه پلکک میزد ؛ اما از شمع و اریکین بهتر تر بود . بعد از دوازده سال در آن منطقه برق آمد . صاحب خانهء   شان از جمله اولین کسانی بود ؛ که دو هفته قبل به زور پول و واسطهء مقام خود ، در خانه اش برق کش کرده و به معلم شیر محمد در بدل ماهانه دو صد افغانی اجازهء لین دوانی صرف دو گروپ برق را  داده بود . صاحب خانه در وقت نبودن برق از جنراتور استفاده میکرد ؛ که با وجود همسایه گی چندین ساله ، به معلم شیرمحمد یک گروپ برق نداده بود . در این ا ثـنا ذکیه به ا تاق داخل شده گفت :

_ فریده ...! فهیمه ره خو گرفته ... بخی دستاره ( دست ها را ) بشوی ... مادرم شعله ره میکشه ...     سلطانه جان تو هم کتابا و کتابچایته ( کتابها و کتابچه ها ) بالا کو ... دستر خوانه بیار ... نان ده ناندانیس ... کمی زود شو ... جواد جان گشنه شده .

            بعد به طرف جواد رفته صورتش را بوسید . با لبخند که محبت سرشار از آن محسوس بود ، پرسید :

_ چطورستی بیادرک ...!  نان میخوری ...؟ ا ینالی (حالا) بریت شعـله میارم ... شعله ره که خوردی ... باد  ا زو دوا یته بخو ... باز خو شو ... صبا بخیر جور و تیار میشی .

                در همین وقت صدای تک تک دروازه بلند شد . شفیقه ا ز دهلیز صدا زد :

_ کی هستین ...؟

_ مه هستم ... مالم صاحب ده خانس ...؟

_ بلی ... هستن ... صدایشان میکنم .

               دو حجره را که معلم شیر محمد به کرایه گرفته بود . راه آن از حویلی جدا و از دهلیز      دروازه یی به کوچه کشیده بودند . صاحب خانه ، حویلی در به دیوار خود را قباله و با ساحهء  حویلی       پدری خود یکجا کرده بود . در حویلی اصلی و پدری اش خانهء  دو طبقه یی اعمار نموده بود ؛ که طبقهء ا ول آن زیر زمینی  بود و اعمار منزل سوم را به سال های آینده پلان داشت . حجره یی معلم شیر محمد پیاده خانهء آن ساحهء   قباله شده بود ؛ که بعد از ترمیم کاری توسط عرق ریزی خودش ، قابل زنده گی گشت . آن کوچه خرابهء بیش نبود و جز چند فامیل محدود کسی دیگر زنده گی نمیکرد . متباقی خانه ها ویرا نه  بودند ؛ که به جز سگ های ولگرد ، هیچ کس از ترس بودن ماین داخل آن رفت و آمد نداشت . در آ ن کوچه صرف یک خانه تازه اعمار گردیده بود ؛ که آن مربوط به رئیس صاحب میشد . صاحب خانه ،  حویلی را در تصرف خود گرفته بود و صرف برای آ وردن آب و هموار کردن لباسها اجازهء استفاده را به زن و دختران معلم شیر محمد میداد . معلم شیر محمد با شنیدن صدا ، از جایش برخاست . شفیقه داخل ا تاق شده و با صدای آهسته گفت :

_ صاحب خانه اس ... چی میگه ... ده ای وخت چی خات گفت ...؟

              معلم شیر محمد سرش را تکان داده گفت :

_ نمیدانم ... وخت کرای خانه هم خو نرسیده ... ده ، دوازده روز به کرایه مانده ... خو دگه ... برم ؛ که چی میگه ...!

            ذکیه با آرامش خاطر گفت :

 حتماً به پرسان جواد آمده ... پیش از شام وختی او (آب) میاوردم زن اوره گفتم ؛ که جواد مریض اس .

 

 

              معلم شیر محمد که از جایش بر خاسته بود ؛ با نگرانی و پریشانی از ا تاق خارج شده به دهلیز  رفت . در دلش اضطراب و دلهره رخنه نمود . یک حس نا شناخته در وجود ش ریشه دوا نیده و در گوشهایش طنین انداز بود . او نمیدانست چرا با شنیدن نام صاحب خانه ، پریشان شده و ترس در تمام  وجودش مستولی  گشت . با پا های لرزان و ترس نا شناخته و بی مفهوم دروازه را بازو به کوچه قدم گذا شت .

 

 

          مهتاب شب چهارده هم کوچه را روشن ساخته بود . تابیدن روشنی مهتاب اسکلیت خانه های  ویران و نیمه ویران را ترسناک و المناک مینمود. با دیدن به خرابه های متروک، موبرتن هر زنده  جان می ایستاد . مردم مظلوم و زجر کشیده به گردانندگان و رهبری کننده گان جنگ های بی مفهوم دههء هفتاد که باعث چپاول و ویرانی خانه های شخصی ، در بدری و پریشانی مردم بیچاره ومستضعف، مرگ هزاران بیگناه ، بوجود آوردن صد ها و هزاران بیوه ، یتیم ، معلول و معیوب ، سوزانیدن و چپاول دارایی های عامه ، به غارت بردن بانگ ها ، فابریکه ها و دیگر تاسیسات عام المنفعه گردیده بود ؛ جز ا فتضاح  و رسوایی ، کدام افتخار تاریخی دیگری باقی نمانده ا ست .

           معلم شیر محمد به مجرد دیدن صاحب خانه لبخند مصنوعی زده در حالیکه با وی بغل کشی     می کرد ، گـفت :

_ ا وه ... ا و ... ا وه ... ا یله به ا یله که شما ره میبینم . افتو (آفتاب) از کدام طرف بر امده بود ...               ا سلام وعلیکم ...! چی حال دارین رئیس صاحب ... بیایین که خانه بریم ... چای و نانه همرای ما         نوش جان کنین .

              مالک خانه که با چشمان مغرورانه و متکبرانه اش به او رق رق میدید . با معلم شیر محمد بغل کشی جبری نموده و قول داد . بدون آنکه به گفتار وی اهمیت قایل باشد به دو مبایل دستش نگریسته ، گفت :

_ مالم ...! (معلم) دو روز اس ؛ که میخایم یک گپه بریت بگم ، خو وخت پیدا نمیشه . تو خوبتر میفامی؛      که قیمتی روز بروز زیاد میشه ... کرایه خانا بلند میره ؛ مام مجبور هستم ؛ چاره ندارم ...

_ رئیس صاحب ...! خیریت خو باشه ... مه ده خدمت تان حاضر هستم . آخر اگه همسایه بدرد همسایه   نخوره خی کی بدرد بخوره ... باز شما خو ... بزرگوار و محترم هستیـن ... قابل قدر و نام خدا یک آدم  سر شناس و ماروف (معروف) میباشین . حق شما خو زیاد تر بالای ماس ... آخر شما مالک خانه ماهستین ... بفرمایین ... چی خدمت انجام داده میتانم .

_ مالم ...! آ دمه ده گپ زدنم نمیمانی . گپ مه قطع کدی و پرگفـتـنه شروع کدی...بان که مه چی میگم .

_ معذرت میخایم ... بفرمایین صاحب ...!

_ چی میگفتم ...! ها ... گفتم که مجبور هستم ... چاره ندارم ... تو هم میدانی ؛ که کار تامیر (تعمیر) تجارتی مه ده آخر رسیده ... به پیسه ضرورت زیاد اس . از طرف دگه ... فشار دگه صاحبای خانا هم اس ... مه هم مجبور هستم کرا (کرایه) ره مثـل دگا (دیگران) بگیرم . باد ازی باید مایی (ماهی) یکصد دالر بتی . لیاز (لحاظ) مالمی (معلمی) ته کدیم .

             معلم شیر محمد تکان خورده رنگش سفید پرید . موجی از خشم و انزجار احاطه اش نمود .   زبانش به لکنت افتاد . پاهایش لرزیدند . به سختی خود را از افتادن به زمین کنترول کرده گفت :

_ رئیس صاحب ...! به لحاظ خدا ... شما چی میگین ...؟ شما خو وضع اقتصادی ما ره میدانین ... از بیکار شدن زنم حتماً خبر دارین ...از مریضی بچیم خبر دارین ... از ماش کم خودم هم میدا نین ... باز...

_ مه دگـیشه نمیدانم ... ایقدر وختم (وقت هم) ندارم ؛ که به گپای تو گوش بتم . یکصد دالر میتی خوب ،

             ده غیر او دگرا میگیرن ... میتانی یک خانه ارزان بریت پیدا کنی . مه آدم خورد نیستم ... روزانه صد ها و هزار ها دا لره تا و بالا میکنم . اگه مردم بفامه که مه خانه خوده به اوغانی کرا دادیم سرم خنده میکنن ... امروز مود اوغانی از بین رفته . مه از قوم و خیشم کم نیستم ... تنا (تنها) مه ... ده بین قوم خود ... تنا مه خانه خوده ده اوغانی کرا دادیم ؛ که باد ازی نمیتم .

رئیس صاحب ... هیچ چاره ندارم ... بالای ما رحم کنین ... ثواب تان میشه ... شما هم با یافتن اقدر      دارا یی به خیر و خیرات ضرورت دارین ... باز مه معلم بچه شمام هستم . ده اوا یل چقه مهربان بود ین ... از روزیکه رئیس مقرر تان کدن ، نا مهربان شدین . مه سخت ده مشکلات اقتصادی قرار دارم ... مه ا ز  شما ...

              صاحب خانه در حالیکه دستانش را با مبایل هایش تکان میداد و مانند رئیس زاده ها اکت         می کرد ، تفی به زمین انداخته با خشم گفت :

_ مالم ... وخت مه برباد نکو ... تا آخر ماه وختیت ... اگه یکصد دا لر داده میتانی خوب ... ده غیر ا و    بریت خانه پیدا کو .

_ مه تا حالی به کسی عذر نکدیم ؛ ولی مجبور هستم به شما عذر کنم ... شما کرایه ره از هزار به دو هزار افغانی بالا بردین ... باز سه هزار ساختین ... هنوز دو ماه تیر نشده یکصد دا لر میگین ... بخدا قسم که صرف نام دا لره شنید یم ... و به دست بعضی ها دیدیم . باور به خدا کنین ؛ که دا لر به دستم نخورده .

_ او مالم ... تو هیچ ده گپ نمیفامی ... آدم لوده واری مالوم میشی . پیسه پیدا کدن کار آسان نیس ... هر کس پیسه پیدا نمیتانه . خانه قلای فتولا (قلعهء فتح الله) ره کرا دادیم ... یکساله قرار داد کده ... یکساله کرا ره به دا لر می گیرم ... باز او پیسه ره ده تامیر (تعمیر) تجارتی خرچ میکنم ... خودت فکر کو ... خرچ مه چقه بلندس . ایکه (اینکه) دالره به دست نگرفتی مه چی کده میتانم . چرت خوده بزن و تصمیم خوده بگی .

                صاحب خانه مرد سی و پنج ساله بود و از یک سال بدین سو هر روز وزن میگرفت و چاقتر میشد . ا و رویش را دور دا ده به سمت دروازهء کلان حویلی روان شد . معلم شیر محمد چند قدم عقب وی  رفته و گفت :

رئیس صاحب ...! دل خوده به حال ما بسوزانین ...

              صاحب خانه ایستاده شده رویش را به عقب دور داد . روشنی مهتاب چهرهء خشم آ لود ا و را نمایان ساخت . د رحالیکه دست راستش را با مبایل اولی خود شور میداد گفت :

_ گپ مه بریت اولتوماتوم (اولیتماتوم) اس ... بس خلاص .

             این را گفته ، دور خورد . چند قدم رفته و به دروازهء خانه داخل شد . معلم شیر محمد با پاهای  لرزان به طرف دروازهء حجره اش روان شد . افسرده خاطر و متأثر بود . راهش را گم کرده خود را مانند آدم های غرق شده د ر آ ب احساس میکرد . سرش دور خورد . خرابه ها ، مهتاب و ستاره ها بدورش چرخیدند . چشمانش سیاهی رفته و همه جا برا یش تاریک شد .      

    

 

              شفیقه هق هق کنان میگریست . اشک های ذکیه از کنج چشمانش جاری و گونه های              سپید ش را مرطوب ساخته بود . رنج بی پایان فضای ا تاق را در آغوش گرفته و ا تاق به ماتم سرا     شباهت زیاد داشت . سلطانه ، فریده و فهیمه در کنجی نشسته و در چهره های معصومانهء شان یأس و        ناامیدی هویدا بود . جواد کوچک در بغل خواهر بزرگش ذکیه نشسته ، گاهی به مادر و گاهی به اشک های ذکیه و گاهی به سه خواهر دیگرش مینگریست . دستر خوان بروی ا تاق هموار بود . دو غوری

 

 

         شعله ، دست نا خورده انتظار معلم شیر محمد ، خانم و اولاد هایش را میکشید . پارچه های نان به اطراف دستر خوا ن گذا شته شده بود ؛ ولی هیچ یک به آن نمیدید . همه مصروف غم ها و درد های شان بودند . معلم شیر محمد به مجرد داخل شد ن به ا تاق ، پاهایش سستی نمود و نقش بر زمین شده بود . بعضی اوقات تکان هایی میخورد . شفیقه قـلبش را مالش میداد . ضربان قلبش تند شده بودند . گاه گاهی ضربان قلب معلم شیر محمد بطی میشد ؛ که باعث تشویش زیـــاد تـــر زنش میــــگردید . معلم شیر محمد لحظۀ چند تکان هایی خورده و از حلقومش صدا های نا هنجاری بیرون میگرد ید . شفیقه از حرکات لب ها وزبان شوهرش دا نست ؛ که حلقش خشکی میکنـد ؛ بنـاءً به دخترش ذکـیه گفت :

_ زود شو ... به پدرت کمی شربـت جـور کو ...!

              ذکیه جواد را به بغل سلطانه داده از جا بر خاست . چند قدم رفته و دوباره باز گشت . به مادرش که قلب پدرش را میمالید گفت :

_ مادر ... بوره نداریم ... شربت از چی جور کنم ...؟

_ خیرس ... کمی او (آب) همرای یک قاشق بیار .

_ مادر جان ... پدر جان مه چی شده ... صاحب خانه چی گفت ؛ که پدر جانم زوف (ضعف) کد . شما گپایشانه شنیدین یا نی ...؟

_ ها ... ها ... شنیدم فهیمه جان ...! مه و ذکیه از کنج دروازه میدیدیم و تمام گپایشانه شنیدیم . او ظالم خدانا ترس سر ا ز مایی (ماه)  دگه کرای خانه ره یکصد دا لر ساخته ... گفت اگه یکصد دا لر داده میتانین    خوب ... ده غیر او جای دگه کوچ کنین .

_ مادر جان ...! دا لر چی ره میگه .

_ فهیمه جان ...! دا لر هم پیسه اس ... از اوغانی کده قیمت اس ... میگـن یک دا لر پنجاه اوغانی میشه ... به گفته صاحب خانه دا لر پیسه مود روز ا س .

_ بابیم خو معلم اس ... اشتو کاره درس میته ، تالیم (تعلیم) میته ... دولت بریش دا لر نمیته ...؟

_ ا وه ... ا و ... چپ شوین ... چقه سوا ل میکنین ... فریده جان دولت اوغانی نمیته باز تو توقع داری  دا لر بته ... ا و ره هم به معلما ...!

            ذکیه گیلاس آب را با یک قاشق آورد . شفیقه با قاشق به حلق معلم شیر محمد کمی آب ریخت . معلم شیر محمد سرش را به راست و چپ میشورانید ولبانش را میمکید ، زبان در کامش چسپیده بود . با داخل شدن آب  د ر  دهنش توانست زبان را بشوراند . حلـقـش تر شده و توانست چشمانش را باز و چهرهء مظلومین ا تاق را بنگرد . جرعهء  دیگر آ ب نوشید ؛ کمی به حال آمد . خانم و اولا د هایش به دور ا و حلقه زده خوشحال به نظر میرسیدند . شفیقه در حالیکه اشکهای گونه هایش را پاک میساخت . از شوهرش پرسید :

_ حالت چطورس ...؟

_ خو ... خو ... خوب ... هس ... هستم ... خو (خواب) میایه .

            ا ین را گفته و چشمانـش را بست . شفیقه رو جایی را بالای معلم شیر محمد هموار ساخته و     آهسته به دخترا نش گفت :

_ دخترا ... زود نان خوده بخورین ... پدر تا نه نارام نسازین ...! جواده زود شعله بتین .

       ساعتی بعد همه به جاهایشان دراز افتاده و گروپ را خاموش ساختند. شفیقه در نور مهتاب که ا ز ارسی بداخل میتابید و ا تاق را روشن ساخته بود؛ به چهرهء شوهرش مینگریست . او در فکر و اندیشه دور و دراز فرو رفت. حیران بود از عهدهء آ ن همه مشکلات و دشواریها ها چطور رهایی یابند . از صحت شوهرش به تشویش بود . اوهر گز بیاد نداشت ؛ که ا ین  طور یک حالت برای او رخ داده باشد . نخستین بار میدید مشکلات زنده گی شانه های شوهرش را خمیده است . آن کسی که هر گز درمقا بل

 

           دشواری های زنده گی خم بر ابرو  نیاورده و لبخند لبانش خشک نشده بود ؛ اینک پهلویش درازافتاده ، ازلبخند نمکین لبانش اثری به مشاهده نمیرسید. نا گاه بیاد فامیلش افتاد سالیان زیادی بود؛ که ازآن ها خبری نداشت . آن ها سال ها قبل وطن را ترک کرده بودند . فامیلش وقتی مجبور به ترک وطن شدند ؛ که از عروسی او صرف شش ماه گذشته بود . پدر شفیقه استاد پوهنحی انجنیری بود ؛ به هیچ حزب ، سازمان و تنظیمی وابسته نبود ؛ شخص صادق و راستگو بودوحقیقت گو را دوست داشت . بالای همه احزاب وقت انگشت انتقاد میگذاشت و نواقص همه را با زبان بر مـــلا ســـاخته، نفــرت و    ا نزجارش را به نمایش میگذاشت. تمام احزاب و تنظیم ها را وابسته به خارجی ها میدانست. در عملی ساختن اهدا ف و مرا م حزب حاکم وقت ، قطع دست خارجی  را آرزو داشت . طرفدار پـروسهء آ شتی ملی بود . ا زجنگ و خونریزی که باعث تباهی مردم بیچاره و بیگناه میگردید ، نفرت میکرد . سیاست صلح را بر سیاست جنگ ترجـیح میداد . از داخل شدن و گرفتن قدرت توسط تنظیم ها ، قبل از آماده شدن یک پلان دقـیـق و بدون آماده گی های قبلی ، به وحشت میافتاد . نظر به همین خصوصیت و مفکوره ،  شفیقه را به معلم شیر محمد داده بود . او معلم شیر محمد را از یک طرف مانند خود ، هم مفکوره یافت ؛  بناءً با وجود یتیم بودنش ، حاضر شد دخترش را به عقد نکاح او در بیاورد و از طرف دیگر معلم شیر محمد پسر خیاشنـه اش میشد . باجه و خیاشنـه ا ش د ر ا یام محصلی معلم شیر محمد از ا ثر تصادم موتر شهید شده بودند . پدر شفیقه به خاطر حقیـقت گویی ، برای مدتی روانهء زندان شد . دو ماه را در زندان گذشتانده   و وقتی آزاد شد ؛ با فامیلش وطن را ترک گفت . یازده ماه بعد از هجرت آن ها ، سال های در بدری  و بیـچاره گی مردم کابل شروع شد . روز ها ، هفته ها و ســـال ها یکی پی دیگر میگذشت . دو طرف هر  قدر تلاش نمودند ، ارتباطی با همدیگر بر قرار ساخته نتوانستند . از مرده و زنده بودن همدیگر خبر ندا شتند . کوشش های هر دو طرف به خاطر پیدا کردن همدیگر ناکام گردیده بود . وقتی از یک خانه به خانهء دیگر کوچ میکردند ، شفیقه به امید پیدا شدن اعضای فـامیلش آدرس کـراچی شوهر و خانهء جدید را به دوکاندار نزد یک خانه ایکه با پدرش زنده گی داشت ، میداد ؛ تا اگر خدا بخواهد پدر ، مادر و برادران خود را پیداکند . شفیقه درین حالت دشوار ، یگانه تکیه گاه بعد از خدا ، اعضای فامیل خود را میدا نست . او میندیشید ، آن ها یگانه کسانی خواهند بود ؛ که ازین دربدری نجات شان داده میتوانست . ا ندیشه های شفیقه را ، سنگینی خواب پاره  ساخته و چشمان خواب آ لودش را بست . خواب بر ا و غلبه نموده و به خوا ب عمیقی فرو رفت .

 

          

 

             معلم شیر محمد در پیشا پیش مظاهره چیان روان بود . گاه گاهی شعار ها یی را بلند میخواند . مظاهره چیان سخت آشفته و هیجانی مینمودند . شعار های او را با نعره ها و به آواز بلند تکرار میکردند .هر چند لحظه بعد ، نعـرهء تکبیر سر میدا دند . در آ ن جادهء عریض ، شور و شعـف بی نظیـر به مشاهـده  میرسید . صد ها و هزاران نفر اعم از مرد و زن ، پیر و جوان در راهپیمایی اشتراک داشته و هر چند  لحظه ، به تعداد راهپـیمایان افزونی به عمل میامد . از سرک های فرعی و کوچه ها مردم سرازیر بوده و هر یک میکوشید ، خود را شریک درراهپیـمایی نماید . در مقــابل صف اول ، معلم شیر محمد لود سپیکر در دست داشت ، هر پنج دقیقه بعد رویش را به راهپـیمایان نموده در حالیکه عقب عقب راه میرفت ، با صدای گیراوانقلا بی خود،راهـپـیمایان راخطاب نموده از طریق لود سپیکر میگفت:

 - خواهران ...! برادران ...! راهپـیمایی و مظاهره ما صلح آمیز و مطابق به قانون اس . نباید د ر      صفوف ما اشخاص مغـرض و استفاده جو راه یابند ... ما به دهشت گران اجازه نمیدهیم ؛ تا گرد همایی  و راهپـیمایی ما را مختـل سازند . هوشیار باشید ؛ که دشمنان آزادی و دشمنان ملت ما در کمین اند ؛ تا سؤ استفاده نمایند ... نعـرهء تکبیر .

 

_ الله اکبر ... الله اکبر ... الله  اکبر .

_ اتحاد و همبستگی ما شکست نا پذ یر است ...!

شکست نا پذ یر ا ست ... شکست نا پذ یر ا ست .

_ زنده و پاینده باد ملت ستمدیدهء افغان ...!

_ زنده باد ... زنده باد ... زنده باد .

_ مرگ بر دشمنان ملـت افغان و افغانستان ...!

_ مرگ ... مرگ ... مرگ .

              صدای پرهـیـبت راهـپـیمایان زمین و آسمان را میلرزانید . صدای آن ها در سرک ها ، کوچه ها و پسکوچه ها طنین انداز بود . معلم شیر محمد چون شیر نعـره زده و چون شیر رهبری جمعیت کثیـر را به عهده گرفته بود . ا و آ ن معلم شیر محمد روز های قبل نبوده و آثار ترس در چهره اش دیده نمیشد . امروز معلم شیر محمد ، واقعاً شیر شده بود . مانند شیر راه میرفت و مانند شیر میغـرید . جمعیت لحظات متمادی ، به راهـپـیمایی ادامه داد . به چهار راهی مسیر سرک عمومی نزدیک شدند . صد ها اشتراک کنندهء دیگر در انتظار رسیدن آن ها بی قرار بودند . با نزدیک شدن به همدیگر نعرهء تکبیر سر دادند . راهـپـیمایان دیگر از هر طرف به چهار راهی رسیده و در صف مظاهره چیان         می پیـوستند. به هر طرف چهارراهی هزاران مرد و زن با نظم خاص و در صفوف منظم ایستاده بودند. تعداد از جوانان به اطراف جمعیت گشت و گذار نموده و مراقب بودند ؛ تا کسی نظم را بر هم نزند . قسمیکه دیده میشد ساز ماندهی و رهبری بدست معلم شیر محمد بود ؛ چون به اشخاص و افراد قومانده کرده ووظایف داده شدۀ خود را بازخواست مینمود . اوتوانسته بود،نظم و دسپـلیـن عالی بر قـرارسازد .

           در بین چهارراهی محلی برای سخنرانی ترتیب و ا مپـلیـفـایر آمادهء فعال ساختن بود ؛ تا به  مجرد فرا رسیدن وقت موعود ، مورد استفاده قرار گرفته و لود سپـیکر ها را فعال سازد . به هر طرف چهارراهی به فاصلهء دو صد متر دور تر ، لود سپیکر هایی  نصب شده بود ، تــا همه حــاضــریــــن گرد همایی شنـیـده  بتوانند . در بالای میز خطابه ، مایک های مربوط به خبر نگاران رادیو ، تلویزیون ، روزنامه ها و جراید دیده شده و در دو قسمت ، کمره های فلمبرداری  نصب بود . لحظهء بعد نطاق پشت میز خطابه دیده شد . کمره ها و امپلیفایر فعال گردید . صدای نطاق از لود سپیکر ها به گوش های حاضرین رسید :

_ بسم الله الرحمن الرحیم ... گرد همایی امروزه خود را توسط قرائت چند آیت ا ز قرآن پاک توسط      معلمهء ورزیده و مبارز شفیقه جان معلمهء منفک شدهء سواد آموزی آغاز می کنیم .

              شفیقه خانم معلم شیر محمد پشت میز خطابه قرار گرفت . چند آیت با صدای گیرا و دلنشین خود قرائت نموده در آخر دعای خیر کرد . نطاق دو باره پشت میز خطابه ظاهر گشت . بعد از خوا نش پارچه شعر کوتاه گفت :

_ برادران و خواهران اشتراک کننده ...! حال از آقای معلم صاحب شیر محمد دعوت میکنم ؛ تا تشریف آورده و سخنان چند ، خدمت تان به عرض برساند .

               صدای چک چک هزاران اشتراک کننده در فضا پیچـید . معلم شیر محمد با قـدم های متین پشت میز خطابه قرار گرفت . صدای چک چک بلند تر و هیجانی تر به گوشها رسید . او در حالیکه لبخند همیشگی در لبانش بود . دو دستش را به همدیگر گره زده بلند نمود . دهنش را به مایک نزدیک ساخته نعره سر داد :

_ نعرهء تکبیر ...!

             هزاران اشتراک کننده تکرار کردند :

_ الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر .

         معلم شیر محمد دستانش را پایین آورد . دست راست را به کمر و دست چپ را به کنج چپ میز

 

          خطابه گذاشت . لحظه یی به طرف اشتراک کننده ها نظر انداخت ؛ تا صدای حاضرین خاموش شده  و سکوت حکمفرما گردد . معلم شیر محمد خود را آمادهء سخنرانی کرد . دهنش را به مایک نزدیک  ساخته ، گفت :

_ برادارن و خواهران ...!  ا ساتـیـد ، معلمین و کارمندان زجر کشیده و ستمدیده ...!   ا مروز ما به خاطربلند کردن آواز خود یکجا شده ایم . در سه دههء اخیر هر نوع رنج و مشکلات را با برده باری تحمل نمودیم . حکومت ها و دولت ها یکی پشت دیگر بالای ما حاکم شدند . گاهی تکه های سرخ ، گاهی تکه های سبز و گاهی تکه های سفید را نشان دادند ؛ ولی هر کدام به خاطر عملی ساختن مرام و اهداف خود و باداران شان کار کردند . از احساسات پاک مردم ما استفاده نموده و ملت عذاب کشیده و بیچارهء ما را به حیث مواد سوخت مورد استفاده قرار دادند . هیچ کدام به فکر آینده سازان این وطن نبود ؛ هیچ کس به کارمندان دولت به حرمت نمیدید ؛ کسی به مشکلات اقتصادی کار مندان دولت و معلمین ... توجه نکرد ؛ کسی از بی سر پناهی ما نپرسید ؛ کسی از وضع اقتصادی ما ، خود را آگاه نساخت و کسی در فکر چارهء مشکلات ما نشد ...

 

             چک چک هزاران اشتراک کننده سخنان معلم شیر محمد را قطع کرد . او در حالیکه تبسم در   لبان داشت ، لحظه یی بعد ادامه داد :

_ ما باید متحد شویم ... یکپارچه و هم دست باشیم . ما ازین تربیـون به گوش مقامات دولتی میرسانیم ؛ تا هر چه زود تر حقوق تمام کارمندان حکومتی را نظر به قانون کارمندان دولت بپردازند . معاشات ما را ازدیاد ببخشند . بنام کوپون ... بنام کمک و یا هر نام دیگر که میگذارند ... مواد خوراکه و نمرا ت زمین   برای ما توضیع بدارند ؛ تا از گرسنگی و بی سر پناهی نجات یابیم . ما ازین زنده گی فلا کت بار با وجود داشتن حکومت انتخابی ... به تنگ آمده ایم ... ما سر پناه میخـواهـیم ...!

             صدای هزاران اشتراک کننده در فضا پیچید :

_ میخواهیم ... میخواهیم ... سر پناه میخواهیم .

             معلم شیر محمد در حالیکه انگشتان دست راستش را مشت کرده بود . مشتش را در هوا بلند کرده و فریاد زد :

_ ما کوپون میخواهیم ... برای سیر کردن شکم خود و اولاد خود نان میخـواهـیم ....!

              هزاران نفر مشت ها را بلند کرده و نعـره سر دادند :

_ نـان میخواهیـم ... نان میخواهیـم ... نان میخواهیـم .

_ نعرهء تکبیر ...

_ الله اکبر ... الله اکبر ... الله اکبر .

 

                                                

 

              شفیقه نزدیک معلم شیر محمد نشسته و به چهره رنگ پریده و لبان خشـک او مینــگریست . آ ثار غم و ا ندوه در صورتش نمایان بود ، گاه گاهی با کنج چادر قطرات اشک صورتش را میسترد . چشمان ورم کردهء او ، نمایانگر بی خوابی شب قبل را انعکاس میداد . او شب سخت و دشواری را گذشتانده وشوهر را چون پرستار د لسوز و مهـربان خدمت کرد. معلم شیـــرمحمد از نصـــف شـب به هذ یان گویی  پرداخته ومتحمل شدید ترین تب گردیده بود . شفیقه تا طلوع آفتاب تکۀ سفید را در تملوط آب سرد ، نمناک ساخته به پیشانی او میگذاشت ؛ بالاخره تب شدید و بلند او پایـیـن آمده و به خواب عمیقی فرو رفته  بود . سلطانه ، فریده و جواد کوچک در کنج ا تاق نشسته با یأس و نا امیدی از دور ، پدر را نظاره میکردند . ذکیه که  لباس سیاهء مکتب به تن داشت ؛ از دهلیز به ا تاق داخل شد . نزدیک مادر آمده به آهستگی گفت :

 

_ مادر جان ...! خاطر تان جمع باشه ... فهـیمه ره از مکتب ، خانه میارم ... باز خودم مکتب میرم . انشاالله   پدر جانم جور میشه ... مه رفتم خدا حافظ .

_ برو دخترم پنایـیـت به خدا .

              با خارج شدن ذکیه ، فریده از ا تاق خارج شد ؛ دروازه را بست و دوباره به جایش نشست .  شفیقه به چرت دور و درازی فرو رفت . باز هم پدر ، مادر و برادران را بیاد آورد . قطرات اشک از کنج دو چشمانش سرازیر شدند . در همین لحظه معلم شیر محمد تکان سختی خورد . از جایش نیم خیز شده و چیغ زد :

_ نی ... نی ... مه ایطو نمیتانم ... ای  مه نبودم ... کس دگه بود . خو (خواب) بود ... کابوس بود ... مه وایطو کارا ... ای امکان ... نداره ...!

            ا و دوباره به کمک خانمش در بستر دراز افتاد . دختران بالای سر پدر رسیدند . شفیقه                در حالیکه شانه هایش را محکم گرفته بود ؛ تا ترس و وحشت باعث صدمهء دماغی او نگردد ؛ با صدای لرزان گفت :

_ چی شده شیر جان ...! ترسیدی ... حتماً خو وحشتناک دیدی ...؟

            چشمان معلم شیر محمد کلانتر مینمود . به راست و چپ میدید . سرش را بطرف راست و چپ دور داده و میکوشید ، ا زجا برخیزد . صدا یش تغییر کرده بود . میکوشید چیزی از زبان خارج سازد ؛ ولی صدا یی از حنجره اش بیرون نمیامد . پاهایش را شور داد . با لگد به زمین زد . سلطانه و فریده  پاهای پدر را محکم گرفتند . جواد کوچک به گریه افتاد . معلم شیر محمد مانده و ذله شده و آرام گرفت . چشمانش  را بسته و گفت :

_ یکصد دا لر ... دا لر ... ده یک ماه یکصد دا لر ... شعار ... مظاهره ... سخنرانی ... رهبری ...

_ ا ز برای خدا ... پدر تانه چی شده ... خاک ده سرم شد . رئیس ...! خدا ده قار خود گرفتاریت کنه ...! خدا ای شان و شوکت دروغی ... ای پیسه و موترا ره از رویت بگیره ...!

_ مه ... مه مظاهره نکدیم ... مه نبودم ... باور کنین مه نبودم ... به مه چی ... زمین میته ، نمیته ... کوپون میته ، نمیته ... مه چپ میباشم .... دگرا ره هم میگم چپ باشن ... مثـل سابقا چپ باشن ... مثـل سی سال  پیش ... مثـل بیست و پنج سال پیش ... مثـل پانزده سال پیش ، مثـل دوازده سال پیش ... مثـل هفت سال پیش ... باور کنین ... ما چپ میباشیم . ما ... ما به هیچ چیز ضرورت نداریم ... ما ... خاموش ... ما ... چپ ... می ... با ... شیم .

_ چی شده ... کمی استراحت کو ... صحتت خوب نیس ... تو به استراحت ضرورت داری .

             معلم شیر محمد سرش را به را ست و چپ شور داد ؛ میکوشید به جایش بنشیند ؛ زن و دخترانش مانع شدند . پلک های چشمانش از حرکت باز ماندند . وقتی توان نشستن و برخاستن نیافت ؛ فریاد زد :

_ رهایم کنین ... ظالما رهایم کنین ... میرم ... به همه میگم ؛ که ما زمین و کوپون کار نداریم ... مه به  رئیس یکصد دا لر میتم ... ا و قار نشه ... ا ز قـار ا و میترسم ... دوزی (دزدی) میکنم ... یکصد دا لر چی ... دو صد دا لر میتم ... ا و آمد ... چقـد ر ... قار اس ... او مره میکشه ... او ره نمانین ... ماکمیش (محکمش) بگیرین ؛ که مره نکشه ...

              شفیقه و دخترانش با صدای بلند میگریستند . حالت معلم شیر محمد لحظه به لحظه خراب        شده میرفت . یکبار قاه قاه خندید . صدای قهـقهء خندهء ا و در ا تاق پیچید . صدای خندیدن ا و با صدای     گریهء زن و اولادش درهم آمیختند . شفیقه در حالیکه زار زار میگریست ، به سلطانه گفت :

_ زود برو دگروال صاحبه خبر کو ... بگو اگه پدرم به شفاخانه نرسه ، دیوا نه میشه ... ده ای حالت ما، غیر دگروا ل صاحب کس دگه بدرد خورده نمیتانه .

 

_ او دختر ...!  د گروا له بگو ... کراچی مره به دو هزار دا لر بفروش ... پیسه پیاز و کچالویته دور بتی ... بگو زود دا لراره  بیاره ... یکساله کراره به روی رئیس میزنم ... برش بگو باد ازی (بعد ازین) کچالو و پیازه کیلوی ده دا لر بفروش ... ا وغانی ا ز مود رفته ...!

               معلم شیر محمد این را گفته و قاه قاه خندید . جواد کوجک از حالت پدر ترسیده بود . وقتی به چهرهء وحشتـناک پدر میدید ، صدای گریه اش بلند تر میشد . سلطانه پای پدر را به خواهرش رها ساخته ، چادر را به سر کرد . در همین لحظه صدای تک تک دروازه شنیده شد . سلطانه به طرف دروازه دویده و لحظه یی بعد داخل ا تاق شده به مادرش گفت :

_ مادر جان ...! کاکا دگروا ل همرای یک آدم ریش سفید دریشی پوش آمده میگه خانه میاییم ... همرای شما و پدر جانم کار داره .              

_ برشان  گفتی ؛ که پدرت ده چی حالت ا س ...؟

_ نخیر ، نگفتم ... کاکا دگروا ل پرسان کد ؛ که چرا چشمایت سرخ شده ؛ گفتم ... نمیدانم .

_ برو ... بگو بیاین ... مه دستای پدرته ا یلا (رها) کده نمیتانم .

             لحظه یی بعد دگروا ل با وارخطایی داخل ا تاق شده گفت :

_ چی گپ اس خوار (خواهر) جان ... خیریت خو باشه ... معلم صاحبه چی شده ...؟

             شفیقه در حالیکه با صدای بلند هق هق میگریست ، گفت :

_ بیادر جان ...! زود شیر جانه شفاخانه انتقال بتین ... میمیره ... مثـل دیوانا (دیوانه ها) چتیات میگه ...

             سخنش را داخل شدن ریش سفید ، قطع ساخت . بـا دیدن آن مرد به دگـــروال نگریست . دگروا ل گفـت :

_ خوار جان ...! ای کاکا همرای شما کـار داره ... میگه ...

             گپش را خندهء معلم شیر محمد قطع کرد . ا و در حالیکه قاه قاه میخندید ، گفت :

_ دگروا ل ... دگروا ل آمدی ... خوب شد آمدی ... مره دو هزار دا لر کراچی ره ... سر از امروز کچالو و پیازاره  کیلوی ده  دا لر  بفروشی ... میگن ا وغانی از مود رفته ...! اوغانی از مود رفته ...! دا لر مود روز شده ...!

             معلم شیر محمد قاه قاه خندید . مرد ریش سفید که با حیرت و هیجان به صورت شفیقه میدید ،  گـفت :

_ شه ... شفی ... شفیقه ... شفیقه ...!

             شفیقه دستان و شانه های شوهرش را رها ساخت . از جایش بر خاسته ، در حالیکه گریه      امانش نمیداد ، به طرف مرد ریش سفید نزدیک شد . او خود رابه آغوش ریش سفید انداخته ، گفت :

_ په ... پدر ... پدر جان ... صد قیت ... شوم ... پدر جان ...!

 

                                                                                                 ( پـایـان )

 

                                                                                          2  /  جوزا  /  1384