محمد هاشم انور
09.04.07
صـدای هولنـاک مـادر
سفیدی دور مردمک چشمان پدرم سرخ مینمود . اکثراً رگهای دو طرف شقیقه هایش در پرش بوده واز چند قدمی جلب توجه می کرد . لب های سیاه و دبل ، تناسب صورتش را بر هم زده و چهرهء او رازشت تر مینمایاند . ریش انبوه با موهای از اندازه دراز رنگ شده اش ، او را هراس انگیز نشان میداد . ظاهر و باطن او یکسان بود ؛ قصی القـلب ، بی عاطفه ، بی رحم ، ظالم و خدا نا ترس بود . وقتی من و یا مادرم را لت و کوب می کرد ؛ تا توان و قدرت در خود میدید از زدن دست نمی کشید . مشت ها و لگد هایش در هر حصه بدن ما صدمه وارد میساخت ؛ دندان من و یا مادرم می شکست ؛ از بینی من و یا مادرم خون جاری میشد ؛ دست و پاهای من و یا مادرم شکسته و نالهء ما به آسمان بلند میشد ؛ اما ناله ، فغان ودرد های بدن ما به او اثری نداشت . وقتی از زدن من و یا مادرم خسته میشد ؛ به اتاق دیگر رفته ، سگرتی دود می کرد ؛ مثـل این که بر قوغ آتش آب بریزند ؛ او نیز بعد از زدن ما آرام گرفته و دقایقی بعد خوابش میبرد .
آنشب تاریکی بر همه جا سایه انداخته بود ؛ که خانه آمد . وقتی دروازهء حویلی را با لگد زد و زلفی دروازه را با دستش در حلقه انداخت . از صدای بسته شدن دروازه دانستیم ، پدرم است . تن من و مادرم به لرزیدن شروع کرد . مادرم از جایش برخاست و به دروازهء اتاق نزدیک شد . با دیدن به چهرهء زمخت پدرم سلام کرد . او بدون گرفتن وعلیکم داخل اتاق شد . من از جایم نیم خیز شده سلام دادم ؛ جواب مرا نیز نداد . واسکت جالی بافش را از تن کشید و بالای دوشک همیشگی خود نشسته و به بالشت تکیه کرد . پاهایش را دراز و سگرت روشن نمود . من سگرت دانی را از طاقچه گرفته مقابلش گذاشتم . مادرم از اتاق خارج شده به آشپز خانه رفت . من و مادرم در دل خدا خدا می گفتیم ؛ تا پدرم بهانه نگیرد و یکی از ما را نزند . وقتی آفتابه و لگن را آوردم ، دستـش را شسته و با دستپاک خشک ساخت . نان را به آرامی خوردیم . وقتی بعد از صرف طعام دستش را میشست با سیلی به صورتم زد و گفت :
_ حرامی ...! باز نی که کار پیدا نکدی ...؟ تا چه وخت نان مفت میخوری ...؟
آفتابه و لگن را به گوشهء اتاق برده و گفتم :
_ ده ای چند سال خرچ خانه ره میارم ... زیاد تر عاید نمیتانم ؛ تا به خودت بتم . بیکار نیستم و نان مفت هم نمی خورم .
به جایش نشست و گفت :
_ چپ ... لچک حرامی ...! میگی مه نان مفت میخورم ... هان ...؟ ده ای دو هفته یک روپه ندادی ... نمیگی که پیسه سگرته از کجا میکنم ... پیسه ...
مادرم از آشپزخانه چاینک چای را آورد . وقتی دید پدرم باز بهانه جویی میکند با خندهء ساختگی گفت :
_ بس کو دگه ... اعصاب خوده آرام بساز ... ده یکی دو روز چند روپه کار کده میـتـیـت ... ای بیچارم ده فکرت اس .
او با شنیدن گپ مادرم ملتهب گشته از جایش برخاست و به من نزدیک شده گفت :
_ او حرامی ... تره میگم ... ده حویلی مه مفت شیشتی و تانم میتی... دلت اس نانم بتمیت هان ...؟
به خاطر آنکه اعصابش خرابتر نشود و مانند اکثر شب ها جارو جنجال و لت و کوب را شروع نکند ؛ بر اعصابم مسلط گشته چیزی نگفتم . مادرم نزدیک آمد و دستش را گرفته گفت :
_ بیا گمشکو بابه جمال ... بد کده خرچ تره بته ...آخر حقدارش هستی ... کلانش کدی ... بیا که یک پیاله چای سیاهء تـلخ بریت پـرتم .
پدرم غضبناک دستش را از دست مادرم خطا داده از موهای مادرم گرفت و گفت :
_ طرفـداری بچه حرامی خوده میکنی ... هان ...؟
مادرم که از درد بخود می پیچید و به مشکل چاینک چای را به زمین میگذاشت ملتمسانه گفت :
_ ایلا بتی ... مره کشتی ... او بیچاره هنوز شانزده سالس ... کمی خودت هم کار کو ... غیرت کو ... غیر از شیـشـتـن همرای رفـیقای چرسـیت ، دگه کاری نداری .
مادرم تلاش داشت ؛ تا موهایش را از چنگال پدرم خلاص کند . من رق رق به صحنه مینگریستم . اگر در خلاص کردن مادرم نزدیک میشدم هر دو را تا توان داشت میزد . من از لت خوردن خود هراسی نداشتم ؛ چون از روزیکه دست و پایم را شناختم ، با لت پدرم آشنایی حاصل کرده بودم . اینکه چرا پدر از من نفرت داشت ، نمیدانستم . روز ها مغزم را میازرد ؛ که پدر چرا فضای آرام خانه را دوست ندارد . او بعد از بیداری ، چای صبح و نان چاشت را یکجا خورده میرفت و در تاریکی شب خانه میامد . پدر از نه سالگی مرا وادار به کار کردن کرد . گاهی نزد مستری شاگرد بودم ؛ گاهی دست فروشی کردم و درین دو سال مزدور کاری میکنم . آن هم در هفته ، دو سه روز کار پیدا میشود و متباقی روزها را در چهار راهی در حالت انتظار بسر میبرم . شبی که به پدرم پول بدهم آرام است ؛ با مادرم قصه کرده و میخندد ؛ ولی آنقدر پول از کجا شود ؛ تا هر شب تسلیمش کنم .
غرق تخیلات بودم ؛ که مشت پدر به صورتم اثابت کرد . مادرم از زمین برخاست . در حالیکه مقابل من و پدرم سد واقع گردید گفت :
_ غفور خدا بیامرز میگفت برادرم آدم درست نیس ... از او دوری کو ... اقدر دلسوزی برش نکو . مه ساده ره ببی ؛ که باد از مردن او زیر تأثیر گپای تو رفته و شش ماه باد از مرگیش همرای تو نکاح کدم ... فکرکدم تو به جمال کاکا هستی و پدر خوب هم میشی ... مه چی میدانستم ؛ که به بچیم جلاد میشی .
با شنیدن گپهای مادر حیران ماندم ؛ تا آنروز فکر میکردم چه گناهی از من سر زده است ؛ که او تحمل دیدن مرا ندارد و همیشه خود را مقصر فکر میکردم ؛ اما حالا فهمیدم او پدر اندرم است . با شنیدن گپهای مادر ، خونم به جوش آمده در لحظۀ کوتاه به این فکر شدم ؛ تا از مادرم دفاع کرده و نگذارم مادر به خاطر من زیاد تر لت و کوب شود . صدای هولناک مادر مرا به خود آورد . دیدم شوهرش چای داغ را به سرش ریختانده و با چاینک به فرق سرش ضربات محکم وارد میکند . درین وقت مادرم به زمین افتاد و ناله هایش خاموش شد . با دیدن خون مادر ، خون من به جوش آمد . به طرف او دویده چاینک را از دستـش قاپـیـدم . خواستم با چاینک چند بار به فرقش بکوبم ؛ تا نفسش را بند سازم . او انتظار همچو عمل را میکشید ؛ چون با چشمان از حدقه بر آمده به صورتم میدید ؛ ولی زود بر اعصابم مسلط گشته ، چاینک را دورانداختم . او را رها ساخته به جسد مادرم نزدیک شده و گریستم . لحظه یی بعد متوجه شدم ؛ که او با دو دست پاهای مادرم را گرفته و زار زار میگیرید .
پایان
24 / دلو / 1384