شماره  هفتم        زمستان ۱۳۸۵

 

آزادی را از هر چيز گرامی تر بداريم!

                 بتهوون

Textfeld:  

 

 

...

....

 

      ا – ب – پ – ت – ج – چ – خ     ☼   هزار و يك شب    ☼  برگ كوچه

     ☼  برادران گريم    ☼ برگ دوست ☼

 

 

 آه چه بي رنگ و بي نشان كه منم

كي ببــينم  مـرا  چـنان  كه مـنم

.................................................

گفتم آنـي، بگفت هاي خموش

در زبان نامـدست آنـكه مـنم

                       .................................................

                       گفـتم انـدر زبان چـو درنامـد

                       اينت گويايي بي زبان كه منم

                                                                        ”مولاناي بلخ“

 

 

زمستان ۱۳۸۵ 

گسترنده: انجمن بيرنگ 

پاسخگوي: چكاوك                                    

نشاني: Birang@freenet.de

 

 

 

سرنويس ها

 

سرنوشته                                                       ٥

هزار و يك شب                                               ٦

برگ انگلك: بيمه گزاران                                   ١٢

دستور زبان دري                                             ١٥

برگ كوچه: نامه ی سرتنگ                              ١٨

از هر گلستان گلي: خوکان شهروند                      ٢١

برگ دوست: دنگله بازان                                  ٢٤

برادران گريم                                                  ٢٦

 

 

 


 

 

دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند: نوشته ها بايستي ناب باشند. پيش از آن چا پ نشده باشند. بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است. پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست. همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود. براي چاپ دوباره بايستي از انجمن بيرنگ پزيرش گرفت.

هركس، با هر انديشه اي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.

 

٤

 

 

سرنوشته

در اين شماره, که چيزی بی از «برگ سبز» نيست, به تننامه های «هزار و يک شب», «دستور زبان», «برگ کوچه», «برادران گريم», «برگ انگلک», «برگ دوست» و «از هر گلستان گلی» دنباله داده شده است. در داستان «هزار و يک شب» به سرود زيبايی ماهيگير اندوهگين گوش فرا ميدهيم, که می سرايد: ‌”اي بخت برگشته، بس كن! ... نه بخت با من ياري ميكند و نه هم نيروي بازو ام سودمند است. درست مانند دانشمندی كه در زير گَرد پنهان بپوسد و ناآگاهی كه در فراز خوشبختي بسر برد. نه ميتوان دروازه ي روزي را گشود و نه هم بست. نه از راه دانش و نه هم از راه هنر, ميتوان روزي بدست آورد. ... بخت برگشته، خوشگوهر را پست كند و بدگوهر را بلند برد. آه اي مرگ، من را به جايگاهم بكش, زيرا اين زندگی زشت است. زندگي كه در آن شاهين به پستي و مرغابي به فراز كشانده شود, زشت است.“

در «برگ دوست» درنگی روی نوشتاری است, که بوی سده ي شيپور (قرن بوق) می دهند.

در «برگ انگلک» سر سخن با وامگزارن است, که خويشتن را با نام های وامی بيمه می کنند. سپس نگاهی به «برگ کوچه» می افکنيم و با نويسنده ی «نامه ی سرتنگ» لبی از خنده تر می کنيم.

در افسانه های «برادران گريم» می بينيم که چگونه گرگ برنامه می چيند, تا بزغاله ها را در کام فروبرد. پس از آن چشمی به «از هر گلستان گلی» می چرانيم و در چکامه ی «خوکان شهروند» به تاخت و تاز جانوران خانگی می نگريم, که چگونه «گه رام و نرم و مست _ گهی تُند و چهاردست» به جای آبادی به بربادی سرزمين خويش می کوشند.

در شماره های آينده می کوشيم, تا به «يک گل خوشبوی به از سد هزار» بسنده نکنيم و به تننامه های از نوک خامه مانده, دنباله بدهيم.

 

٥

 

هزار و يك شب

داستان ماهيگير و ديو

گويند ماهيگيري سالخورده زني با سه دختر داشت. او بگونه ي نادار بود، كه خوراكه ي روزانه اش را هم نداشت. ماهيگير خوي گرفته بود، كه روزنه تنها چهار بار تور در آب بياندازد.

روزي او در هنگام آفتاب نيش، آهنگ ره به سوي كرانه ي رودخانه زد، سبدش را گزاشت، پيراهن درآورد، تا به سينه در آب فرورفت، تور در آب انداخت و بايستاد، تا تور در آب فرو رفت.

پس از دمی, چون خواست تور را بكشد، ديد چيزي تور را از كشيدن بازميدارد. ماهيگير تناب را به سنگی بست، جامه از تن درآورد و در آب فرو رفت. او با زور و تا مرز خستگي كوشيد، تا تور را از آب درآورد. ناگهان چشمش به خر مرده ي در ميان تور تكه و پاره افتاد. هنگامي او اين بديد، بسيار اندوهگين شد و دلش شكست و چنين سرود:‌ ”تنها توانايي و نگهداري از سوي خداوند بزرگوار پديدار است، روزي هم به شگفتي روبراه مي شود. آه تو، آنكه در سياهي شب و در مرز نابودي مي لولي، خودت را بسيار رنجه نكن، زيرا روزي از راه كوشش بدست نمي آيد. آيا اين آب بي پهنا و ماهيگير را می بينی, كه تا هنگام چشم بستن ستارگان, از بهر بدست آوردن روزي مي كوشد؟ او تا به كمر در آب فرو ميرود، كوبش كوهه ي آب را مي پزيرد و چشمش از ديدباني تور خسته نمي شود. سرانجام, هنگامي او تور جانگير را از زنخدان ماهي جدا مي سازد، از كارش خورسند مي شود. ستايش بر خداوندي كه دادش بر يكي بسيار و بر ديگري هيچ است! يكي ماهي ميگيرد و ديگري آن را نوش جان ميكند!“

هنگاميكه ماهيگير سرودش را به پايان رساند و خر را از ميان تور درآورد، روي زمين نشست و به دوخت و دوز تور پرداخت. سپس دوباره در کنار آب رفت و با ياد نام خدا، تور در آب اندخت و تا فرو رفتنش در آب، بايستاد. چون خواست رشته ي تور را به آهستگي بكشد، ديد كه سنگين تر از

 

 

 

٦

 

نخست است. ماهيگير گمان كرد، كه شايد ماهي باشد، شادمانه جامه از تن درآورد و در آب فرو رفت. هنگامي تور را به خشكه كشيد، در آن كوزه ي بزرگي پر از گِل و ريگچه يافت. با ديدن آن اشك از چشمان ماهيگير سرازير شد و با اندوه بسيار چنين سرود: ‌”اي بخت برگشته، بس كن! مگر بيهوده تور انداختن، بسنده نيست؟ ای خدا, مهرباني كن و من را ببخش!

از خانه برون رفتم، تا روزي ام را درآرم. مگر اكنون آگاه شدم، كه نه بخت با من ياري ميكند و نه هم نيروي بازو ام سودمند است. درست مانند دانشمندی كه در زير گَرد پنهان بپوسد و ناآگاهی كه در فراز خوشبختي بسر برد.“

او كوزه به دور افكند، تور را فشرد و هموار كرد. از خدا پوزش خواست و براي سومين بار، تور درآب انداخت و بايستاد. اين بار تور را پر از تكه پاره هاي شيشه، سنگ، استخوان و آشغال يافت. ماهيگير از چيرگي خستگي، كوشش بسيار و از نازبردستي در كارش فرياد كشيد و اشك ريخت. او به زن و فرزندان گرسنه اش انديشيد، چپاتي به رويش كوبيد و چنين گفت: ”نه دروازه ي روزي را ميتوان گشود و نه هم بست. نه ميتوان از راه دانش و نه هم از راه هنر، روزي بدست آورد. بخت و روزي در سرنوشت نگاشته شده اند، از بهر اين, يك سرزمين بارور و سرزمين ديگر سترون است. بخت برگشته، خوشگوهر را پست كند و بدگوهر را بلند برد. آه اي مرگ، من را به جايگاهم بكش، زيرا اين زندگي زشت است. زندگي كه در آن شاهين به پستي و مرغابي به فراز كشانده شود, زشت است. جاي شگفتي نيست، اگر به پرهيزگار بيچاره و بدكردار دارايي برخوريم. روزي از پيش بر ما گماره شده است و ما در برگه ي سرنوشت به پرندگاني همماننديم، كه روزي شان را دمي از اينجا و دمي از آنجا در مي آورند. يك پرنده زمين را از زير بال ميگزراند و از خاور به باختر مي پرد تا روزي به چنگ آورد، پرنده ي ديگر بي آنكه بال بگشايد، بهترين خوراكه را ميخورد.“

او سپس چشمش را به سوي آسمان گشتاند، روشني روز آشكار گشته بود، سپس چنين سرود:‌ ”اي خدا، تو ميداني كه من تنها چهار بار تور در آب مي اندازم. سه بار كوشيدم، يكبار ديگر بيش نمانده است. اي ايزد، شگفتيي نشان ده، چنانكه به موسا در دريا نشان دادي!“ اين بگفت و تور در آب انداخت. پس از دمي تور را كشيد، اين بار تور بگونه ي سنگين بود، كه آن را به تنهايي

 

 

٧

 

كشيدن كار ساده نبود. ماهيگير فرياد كشيد و گفت:‌ ”بي از ايزد بزرگ، هيچ نگهدارنده ي نيرومندتري يافت نمي شود.“ اين بگفت، جامه از تن درآورد و در آب ناغوش زد. پس از كوشش هاي بسيار، تور را به خشكه كشيد. در اين هنگام چشمش به كوزه ي برنجي افتاد، كه روي سرش آيينه ي سليمان با سرب چسپانده شده بود. هنگامي او اين بديد، شادمان گشت و با خود گفت: “ارزش اين كوزه بسيار خواهد بود، اين را به آهنگر ميفروشم” او كوزه را كه تكان داد، ديد چيزي در ميانش است. سپس به اين گمان شد، تا پيش از فروش, سر كوزه را يكبار بگشايد. ماهيگير كاردش را درآورد، سرب را بريد و پس از كوشش هاي بسيار سر كوزه را گشود. كوزه را بالا كرد و سرش را در دهان نهاد، آن را تكان داد، مگر چيزي از كوزه در نيامد. ماهيگير از ديدن آن بسيار شگفتيد. پس از دمي دودي از كوزه سر به فراز كشيد و به بگونه ي پهناي آن افزوده گشت، كه روي دريا را گرفت و سپس به سوي ابر هاي آسمان ره گشود. هنگامي ماهيگير اين بديد شگفتيد. پس از آنكه انبوه دود از كوزه درآمد، بهم پيوست و مانند ديوي نمايان شد، كه سرش در آسمان و پايش روز زمين بود. او كله ي مانند سر چاه، نيشي مانند كلنگ، دهاني مانند شكاف كوه، دندان هاي مانند سنگ، سوراخ بيني مانند دهن كرنا، گوش هاي مانند تخته، گلوني مانند كوچه و چشماني مانند چراغ داشت. سخن كوتاه، او بسيار زشت بود. هنگامي ماهيگير او را ديد، سر تا پا به لرزه افتاد، دندان هايش بهم خوردند و گلونش خشكيد. در اين هنگام ديو گفت: ”اي سليمان، پيامبر خدا! ببخش، ببخش! ديگر هيچگاه از دستورت سركشي نخواهم كرد و فرمانبرت خواهم ماند.“

هنگامي ماهيگير گفته ي ديو بشنيد، چنين گفت: ”اي ديو، از سليمان پيامبر خدا، كه هشتسد سال و اندي پيش مرده است و ما چندين سال پس از او مي زييم، چه ميگويي؟ تو را چه شده است؟ چگونه در اين كوزه پا نهادي؟“ پس از شنيدن اين گفته، ديو گفت: ”اي مرد بشنو! به آگاهي تو مي رسانم، كه همين اكنون بايد كشته شوي.“ در اين هنگام ماهيگير گفت: ”سزاي رهايي ات اين است؟ چرا ميخواهي من را بكشي، با آنكه تو را از ژرفاي آب درآوردم و در روي خشكه رها ساختم؟“ ديو در پاسخ گفت: ”چيزي از من درخواه!“ ماهيگير با خوشي گفت: ‌”چه

 

 

٨

 

 

بايستي از تو بخواهم؟“ ديو پاسخ داد: ”درخواه كه تو را چگونه بكشم؟ گونه ي كشتنت را خودت برگزين.“ ماهيگير گفت: ”چه تبهكاريي انجاميده ام، كه بايد كشته شوم؟ آيا سزاي نيكي ام كه تو را آزاد ساختم، كشتن است؟“

چون ديو سخن ماهيگير بشنيد، گفت: ”داستانم را بشنو!“ ماهيگير گفت: ”داستان خويش بازگوي! مگر سخن به درازا مكش، زيرا نزديك است از ترس جانم بدرآيد!“ ديو گفت: ”بدان، كه من از وابستگان نافرمان و بي پيمان گردپايانم. من از فرمان سليمان گردنكشي كردم. سليمان برزينش، آساس پسر برخيا را نزدم فرستاد. او فرمود، تا با زور دست و پايم را ببستند و من را به پيش سليمان كشاندند. و چون من از پرستش و فرمان برداري خداي سليمان سرپيچي كردم، او همين كوزه برنجي بخواست، من را در آن اندر كرد، سرش را با سرب بست و مهرش را روي آن كوبيد و فرمود تا من را در ميان دريا بياندازند.

پس از چندي برآن شدم، تا هر كس من را در دوسد سال نخست آزاد بسازد، به او دارايي بسياري

ببخشم. دوسد سال گزشت، مگر هيچكس من را رها نساخت. سپس برآن شدم تا هركس من را در دوسد سال دوم، آزاد بسازد، همه ي گنج هاي پوشيده را از بهر او بگشايم. چهارسد سال گزشت، مگر هيچكس رهايم نساخت. در دوسد سال سومي برآن شدم، تا هركس من را آزاد بسازد، او را شاهنشاه بسازم، خودم چاكرش گردم و هر روز, سه آروزيش را برآورده سازم. مگر در اين دوسد سال هم كسي رهايم نساخت. اكنون خشمگين شدم، به لگد زدن پرداختم، داد و بيداد كردم و برآن شدم، تا هركس رهايم سازد، او را بكشم. يا او را به بدترين شيوه تكه و پاره كنم و يا گونه كشتن را به خودش واگزار كنم. اندكي پس از آن تو سررسيدي و من را رها ساختي. اكنون درخواه كه تو را چگونه بكشم؟“

چون ماهيگير اين بشنيد، گفت: ”من را خدا آفريده است و برگشت هم به سوي اوست، بايستي در همين سال هاي بدبختي ام به تو برميخوردم؟ سرنوشت رانده شده ام، چنين است! من را ببخش. خدا تو را هم خواهد بخشيد. من را نكش، ورنه خداوند به كسي توان خواهد داد، تا تو را نيز از پاي درآورد.“ ديو گفت: ”بي از كشته شدن چاره ي نداري، بگو كه تو را چگونه بكشم؟“ چون ماهيگير ديد كه بي از مرگ راه ديگري در پيش نيست، بسيار اندوهگين گشت و با چشمان پر از سرشك گفت: ”آه اي فرزندانم! از خدا ميخواهم كه از بهر تان، دل سخت ديو را نرم كند، تا

 

٩

 

دست از سرم بردارد.“ ماهيگير سپس رويش را به ديو كرد و گفت :‌”تو را به خدا سوگند ميدهم، رهايم بساز، همانگونه كه من تو را از اين كوزه ي برنجي رها ساختم.“ ديو گفت: ”درست از بهر اينكه رهايم ساختي، ميخواهم تو را بكشم.“ ماهيگير گفت: ”من برايت نيكي كردم و تو چگونه برايم بدی روا ميداري؟ پس اين گفتاورد دروغ نبوده، كه سزاي نيكي بدي است!“

ديو گفت: ”من را دو دل نساز، همانگونه كه برايت يادآور شدم, تو كشته مي شوي.“ ماهيگير با خود گفت: او يك ديو است و من آدم. خداوند من را از بهر داشتن خرد، از ديو برتر ساخته است، پس بايستي با بكار برد خرد او را گول بزنم. ماهيگير درنگي با خود انديشيد، سپس به ديو گفت: ”ناچار من را خواهي كشت؟“ و چون ديو پاسخش را با واژه ي ”بلي“ شنيد، به ديو گفت: ”تو را به بزرگواري سليمان پسر داود سوگند ميدهم، اگر از تو چيزي بپرسم، به راستي پاسخ خواهي داد؟“ ديو كه نام سليمان را شنيد، لرزه به اندامش افتاد و گفت: ”بپرس هرچه ميخواهي، مگر كوتاه!“

ماهيگير به ديو گفت: ”تو را به خدا سوگند ميدهم، كه راستت را بگويي. آيا تو در اين كوزه زنداني بودي؟“ ديو گفت: ”به خداوند بخشاينده سوگند ميخورم، كه در اين كوزه زنداني بودم.“ ماهيگير به ديو گفت: ”تو دروغ ميگويي! چگونه در كوزه ي كه دستت در آن جا نمي شود و در زير پايت به نرمه پوره دگرگون خواهد شد، گنجيدي؟ من اين را نمي پزيرم.“ ديو گفت: ”بخدا سوگند ميخورم، كه من در آن بودم، نمي خواهي اين را بپزيري؟“ ماهيگير در پاسخ گفت: ”نه!“ در اين

هنگام ديو به آهستگي به دود دگرگون گشت و به سوي ابر ها پرواز كرد و روي دريا و خشكه را گرفت، سپس به سوي كوزه فرود آمد و از درون كوزه فرياد برآورد و گفت: ” اكنون مي بيني, اي ماهيگير، چگونه در كوزه جاگرفتم؟ آيا اكنون به گفته ام باور داري؟“ ماهيگير به زودي دست به سر كوزه برد و آن را با سرب بست و فرياد زد: ”اي ديو! اكنون، بگو چگونه ميخواهي بميري و چگونه كوزه را در آب پرت كنم؟ سپس در اين جا خانه ي آباد خواهم كرد و به همه ماهيگيران خواهم سپرد، كه در ژرفاي اين آب كوزه ي و در كوزه ديوي نهفته است، هر كس او را آزاد كند، كشته خواهد گشت.“ چون ديو اين بشنيد و خودش را در كوزه زنداني يافت، آگاه شد كه ماهيگير او را گول زده است. او به ماهيگير گفت : ”ماهيگير نيك، من را رها ساز، من با تو شوخي كردم.“ ماهيگير به ديو گفت: ”تو دروغ ميگويي! تو ديو زشت و پست!“ سپس ماهيگير كوزه را به سوي دريا غلتاند، در اين هنگام ديو فرياد برآورد: ”نكن! نكن!“ ماهيگير در پاسخ گفت: ”ناگزير! ناگزير!“

 

١٠

ديو با فروتني فرياد زد: ”چه ميخواهي بيانجامي، اي ماهيگير نيك؟“ ماهيگير در پاسخ گفت: ”ميخواهم تو را به دريا بيافكنم, تا براي هميشه در ژرفاي آب بماني! برايت نگفتم، كه رهايم بساز و بگزار بزييم؟ مگر تو ميخواستي سزاي نيكي را با بدي پاسخ بدهي! اكنون ميخواهم درست مانند خودت رفتار كنم.“ ديو در پاسخ گفت: ”سر كوزه را بگشا، تا برايت دارايي بسياري ببخشم.“ ماهيگير به ديو گفت: ”تو دروغ ميگويي! داستان من و تو به داستان پادشاه يونان و پزشك دوبان ماند“ ديو گفت: ”چگونه؟“

چون داستان به اينجا رسيد، بامداد شد و شهرزاد لب از سرودن بست.

 

 

 

 

 

 

                                        

١١

 

برگ انگلك

 بيمه گزاران

نام واژه ي بيمه از كارواژه ي بيميدن گرفته شده و آرش سبك دوشي و آسوده دلي را مي رساند.

بيمه كنشي است، كه كسي تاوان هرگونه آسيب جاني يا دارايي را با پرداخت پولي به دوش يك بنگاه بگزارد و خودش را سبک دوش و آسوده دل کند.

بنگاهي كه جان يا دارايي كسي را بيمه كند، بيمه كننده و كسي كه جان يا دارايي خود را نزد بنگاهي بيمه كند، بيمه گزار ناميده مي شود.

همانگونه كه برخي از مردم دل خود را خوش می سازند و بيمه گزار مي شوند، دانشمندان بسياری هم خود را با نام هاي به وام گرفته شده, بيمه مي كنند و نام هاي وامي دانشگاهي، دبيرگاهي و درباري را بجاي نام ويژه گرفته و آن را چنان در پس و پيش نام های شان مي چسپانند، كه جدايي ناپزير می شود و مرگ هم آنها را از تن بيجان ايشان جدا كرده نمي تواند.

ايشان در اين کار نه تنها زيبايي نام شان را برهم مي زنند, که از آن چنان شترگاوپلنگي مي سازند، كه نه به نام و نشان شان ميخورد و نه هم هممانندي به کنش شان دارد. براي نمونه به نام كوچك يار دبستاني ”پشم الدين“ مي نگريم، كه چه اندازه زيبا و خوش آهنگ است. خوب براي شناسايي بهتر، ”پشم الدين“ برايش نام خانوادگي ”پشمور“ را برمي گزيند، تا او را كسي به جاي ”پشم مد“ نگيرد. ”پشم الدين پشمور“ هنگامي مي بيند، كه نه گفتار، نه نوشتار و نه هم كردارش, او را نامدار ساخته است، آسوده دلي اش را از دست ميدهد و از ترس از دست دادن ارزشش، به چاره جويي مي پردازد و مي كوشد تا خودش را بيمه كند. نخستين گام براي نگهداري ارزشش، همانا گيرش و افزايش نام هاي مفت چون ”جان“، ‌”خان“، ‌”صاحب“، ‌”نواسه ارباب“ و ... در پس و پيش نامش مي باشد. او ديگر نه ”پشم الدين پشمور“، كه ”پشم الدين جان پشمور نواسه آخوند“ مي شود. پس از پايان آمدن ارزش نام هاي مفت، او به فراهم آوردن نام هاي وامي مي پردازد.

 

١٢

 

 

پس از گزشت چندي، مي بينيم، كه نام ”پشم الدين جان پشمور نواسه آخوند“ به ”پوهاند دوكتور ديپلوم انجينر صاحب مولوي پوهندوي بناغلي قهرمان ملي پوهنوال خان پشم الدين جان خان پشمور نواسه آخوند كواسه نخست وزير“ دگرگون گشته است. هنگامي به گفتار, كردار و نوشتارش نگاهي مي اندازيم، مي بينيم، كه به گفته ي هراتي ها ”سنگك“ شده اند.

پس از گزشت روزگاري، نامبرده كه ديگر چيزي نمي يابد، تا در پس و پيش نامش بيافزايد، ماست و دوغ را به روي همسايه ها می بندد و از خورد و خوراك زن و فرزندش هم مي زند، تا با پول آن گردشگري كند و خود را به مكه برساند، تا چهار بند واژه ي ديگر به نامش افزوده گردند.

هنگامي اين را مي شنويم، دست به دندان مي مانيم، جام هاي باده را يكي پس از ديگري سرميدهيم، تا نام و نشان اين ”يار دبستاني“ را از ياد ببريم.

هنگامي سر از بالين مستي برميداريم، چشم ما به نامه ي مي افتد، كه ”حاجي پوهاند دوكتور ديپلوم انجينر صاحب مولوي پوهندوي بناغلي قهرمان ملي پوهنوال خان پشم الدين جان خان پشمور نواسه آخوند كواسه نخست وزير“ جان سپرد! با دسته ی گلي به سر گورش ميرويم، مي بينيم كه روي سنگ گورش نگاشته اند: آرامگاه ”حاجي پوهاند دوكتور ديپلوم انجينر صاحب مولوي پوهندوي بناغلي قهرمان ملي پوهنوال خان پشم الدين جان خان پشمور نواسه آخوند كواسه نخست وزير“!

هنگامي مي پرسيم كه چرا ”پشم الدين“ درگزشت؟ ميگويند، كه او در زير ”كار هنري“ اش له شد! هنگامي جويايي چگونگي ”كار هنري“ اش مي شويم، ميگويند، كه بيچاره هنگامي چوب بست خانه ي بي پايه را باز ميكرد، تخته سنگ بزرگي را كه به جايي پوشش به كار برده بود، روي سرش آمد.

خوب چون سخن گفتن در پشت سر مردگان ناروا است، ما هم سخن مان را در همين جا به پايان می رسانيم و با زندگان مي دراييم.

از ديدگاه ما، دانشمندان كه از نام هاي وامي براي شان، نام ويژه مي سازند، خود را به ”كالا“ ي برميگردانند، كه آن را به نمايش و فروش گزاشته و چشم در ره خريدار اند.

 

 

١٣

 

 

نام هاي وامي در زندگي نامه و خواستارنامه ها به كار برده مي شوند. براي نمونه اگر كسي خواستار پيشه ي باشد، در خواستارنامه اش مي نگارد، كه چكاره است، سپس آن را به کارگاه, دبيرگاه يا دربار مي فرستد.

اگر كسي گره ي در دل داشته باشد و بخواهد آن را از راه ”دوسره“ كردن نام، بگشايد، به بيراهه رفته است، زيرا گره ي دل را آموزش و پژوهش مي گشايد, نه دو سره کردن نام و نشان!

از نگاه روان شناسي، آنچه در اين پديده نهفته است، همانا يابش ارزش به خويشتن است. كسي كه خويشتن را بي ارزش دريابد، آسايش و آرامشش را از دست می دهد و به جستجوي چيزي يا كسي مي شود، که او را بياسايد و بيمه كند.

عيسي كه نمونه ي ”گزشت“ و ”بردباري“ است، در نزد عيسويان ”يك سره“ می ماند و ارزشش را در نامش نگه ميدارد. البرت انشتاين كه خداي ”فزيك“ است، بي گوش و دم ماند و دوسره نمی کند! مگر ما پيش از نام نويسي در دانشكده ي پزشكي، خود را پزشك مي ناميم، کلاه گشادی بر سر مان می نهيم و رويش می نويسيم: «چشم بد دور!»

 

 

 

                       

 

 

 

١٤

 

دستور زبان دري

واژگان (جمله)

واژگان از همسايگي چندين واژه در كنار هم، كه آرش و پيامي را برساند، ساخته مي شود. واژگان هنگامي آرشمند و پيام آور است، كه دست كم داراي يك كارواژه (فعل) و انجامنده واژه (فاعل) باشد. براي نمونه: او رفت. در واژگان ”او رفت.“ واژه ي ”او“ انجامنده و واژه ي ”رفت“ كارواژه مي باشد. گرچه در كارواژه ي ”رفت“ هم انجامنده پنهان است، مگر بي گفتن و يا نوشتن آن، اين واژگان آرش و پيام پوره ي را نمي رساند.

يک واژگان به ساختماني مي ماند، كه داراي پايه و پوشش و آشكوب است. پس نه پوشش به تنهايي نمايانگر يك ساختمان است و نه هم پايه ي بي پوشش را ميتوان ساختمان ناميد.

شالوده ي واژگان را كارواژه مي سازد و بي كارواژه نمي توان واژگان ساخت، زيرا كارواژه به واژگان پيام و آرش پيشكش مي كند. براي نمونه به رده ي واژه هاي زير نگاهي مي اندازيم: ”اين سيب .../  نه، اين سيب .../ اين ناك ...“ به زودي در مي يابيم، كه از اين واژه ها هيچ پيامي بدست نمي آيد، چونكه در اينجا هيچ كارواژه ي بكار نرفته است. هرگاه كارواژه هاي ”است“ و ”نيست“ را به آنها بيافزايم، پيامي به دست مي آوريم: ”اين سيب است. نه، اين سيب نيست. اين ناك است.“

واژگان از خود داراي آهنگي مي باشد، كه آن را تنها از روش درست گفتن و درست نوشتن مي توان دريافت. براي نمونه اگر بنويسيم: پرويز را در دبستان گلك ديروز ديد. در دبستان گلك را پرويز ديروز ديد. گلك را ديد ديروز پرويز در دبستان. و ... همه ي اين ساختار ها بدآهنگ و نا درست اند، زيرا جابجايي واژه ها از نگاه دستوري نادرست اند. گونه ي درست و با آهنگ اين واژگان چنين است: ديروز گلك پرويز را در دبستان ديد.

 

 

 

١٥

 

 

 

در اين واژگان ديروز بند (قيد)، گلك انجامندواژه (فاعل)، پرويز را انجاميدواژه ي را (مفعول بيواسطه در دبستان انجاميدواژه ي از (مفعول باواسطه) و ديد كارواژه مي باشد.

انجاميدواژه ي را نام يا جانشين نامي است، كه در پاسخ چه را؟ و كه را؟ بكار مي رود.

انجاميدواژه ي از نام يا جانشين نامي است كه با واژه هاي پيوندي (از - با - براي – در – به) با واژگان مي پيوندد و در پاسخ هاي به كه؟ براي كه؟ با كه؟ از كه؟ به كجا؟ از كجا؟ در كجا؟ بكار ميرود.

هر واژگان داراي دو بخش ”نهاد“ و گزاره“ مي باشد. شالوده ي نهاد را انجامندواژه و شالوده ي گزاره را كارواژه مي سازد. براي نمونه در واژگان ”او رفت“ واژه ي ”او“ نهاد و واژه ي ”رفت“ گزاره مي باشد. در واژگان ”شيشه ي پنجره را باران شست“ واژه ي ”باران“ نهاد و بجامانده گزاره است. در واژگان ”پسر بازك سگباز روز هاي آدينه به سگ جنگي مي رود.“ واژه هاي ”پسر بازك سگباز“ نهاد و واژه هاي ”روز هاي آدينه به سگ جنگي ميرود“ گزاره مي باشد. گزاره پيرامون نهاد گزارش مي دهد، كه چه انجاميده است.

كارواژه هميشه در پايان واژگان مي آيد. كارواژه در نوشتار با آمدن خال (.) و در گفتار با بكار برد درنگ كوتاه پايان مي يابد.

واژگان به دو گونه ي ساده و آميخته بكار مي رود. واژگان ساده داراي يك كارواژه بوده و از آن واژگان ديگري ساخته نميشود، براي نمونه ”شبنم ديروز به ماهيگيري رفت“ يك واژگان ساده است.

واژگان آميخته داراي بيش از يك كارواژه بوده و داراي دو بخش پيرو و پايه مي باشد. براي پوره كردن پيام هر دو بخش به همديگر نيازمند اند. براي نمونه. ”اگر شبنم تور ماهيگيري را بفراموشد، تهي دست برميگردد“ يك واژگان آميخته بوده و داراي پيرو و پايه مي باشد. در اين واژگان ” اگر شبنم تور ماهيگيري را بفراموشد“ پيرو و ”تهي دست برميگردد“ پايه مي باشد.

 

 

١٦

 

گونه هاي واژگان

واژگان از نگاه تن نامه به هشت گونه است.

- واژگان گزارشي: واژگان كه گزارش را به خواننده يا شنونده برساند، واژگان گزارشي نامند. براي نمونه ”- ديروز خر همسايه را دزديدند. - من سيب ميخرم. - من خانه را ميخرم.“ واژگان گزارشي اند.

- واژگان پرسشي: واژگان پرسشي آنست كه در آن چيزي پرسيده شود. واژگان پرسشي را در نوشتار از روي نشانه ي پرسشي ”؟“، كه در پايان واژگان مي آيد و در گفتار از روي دگرگوني آهنگ آواز ميتوان شناخت براي نمونه: نامه مي نويسيد؟ به دانشگاه نرفتي؟. بيشتر واژگان پرسشي با بكاربرد واژه هاي پرسشي چه، در چه، چگونه، چرا، كه، كي، كدام، كجا، به كجا، از كجا و آيا آغاز مي يابند، مانند: چه روزي دانشگاه بسته است؟ شما در چه سالي به دنيا آمديد؟ او كي به خانه برميگردد؟ آيا زبان آلماني آسانتر از زبان انگريزي است؟

- واژگان فرمايشي: در واژگان كه فرمايش يا درخواستي آشكار باشد، واژگان فرمايشي گويند. نشانه ي واژگان فرمايشي ”!“ (نشانه ي فرمايش) است: به خانه برو! به باغ نرو!

- واژگان شگفتي: واژگان كه در آن از چيز شگفت انگيزي سخن بميان بيايد و شنونده يا خواننده از ديدن يا شنيدن آن بشگفتد، واژگان شگفتي نامند. در پايان واژگان شگفتي نشانه ي فرمايش ”!“ بكار مي رود. براي نمونه: چه گل زيبايي است! چه روزگار سياهي است! چه مردمان نيك كرداري اند! 

- واژگان مهري: واژگان را گويند كه در آن از مهر، دلسوزي و شكسته دلي سخن رانده شود. در پايان واژگان مهري نشانه ي فرمايش ”!“ بكار مي رود. براي نمونه: افسوس كه روزگار به پايان رسيد! ايكاش زندگاني را پايان نبود!

- واژگان پيماني: به واژگان كه با واژه ي پيمان ”اگر“ آغاز شود و در آن پيماني آشكار باشد، واژگان پيماني گويند. براي نمونه: اگر خدا بيامرز نمي مرد، دست افتادگان را مي گرفت. اگر پشتكار ميداشت، هنرمند خوبي مي شد.

 

١٧

 

- واژگان واخواسته: هرگاه در ميان يك واژگان، واژگان ديگري كه بيرون از تننامه آن باشد، بيايد، واژگان واخواسته گويند. براي نمونه: بزرگترين بازي هاي ورزشي، كه در جهان انجام مي يابد، بازي هاي المپيك است. بخش ميانه ي اين واژگان ”كه در جهان انجام مي يابد“ بيرون از تننامه ي واژگان است و به آن واژگان واخوسته گويند.

- واژگان نيايشي: واژگان است كه در آن زاري، درخواست و نيايشي بكار رود، مانند: خدا استاد ما را بيامرزد. خداوند برايش زندگي درازي ببخشد.

 

 

 

برگ كوچه

نامه ي سرتنگ

 نامه ي سرتنگ و کون گشاده در آستانه ي سردار نيكبخت جان خاوری، تاتار هروی کون پار مردم!

پس از درود هاي اندك به اين بچه بيريش مند عمر شوله، پيش سوار سپته بازان خواجه سرمه، هم رفتار پای لوچان برزن سپچه ها، ممنون بازك سگ باز و سردسته ي کون به آب زده هاي چونگر، از ايشان بازپرسي می شود که چرا بنده ي بيچاره ي يخن پاره را، که پس از ساليان دراز ياد ”توسکان‏“ جان را کرده بود، تا لبی از نوشابه هاي آن سرزمين تر کند و بدن آب نا ديده اش را در ميانه ي آب های شور مزه ي آن ديار فرو برد و چشمان دنيا نا ديده اش را به زيتون زاران و سروان سهی بچرخاند، تا شايد سيمين بری يا ماه پيکری و يا ماده گاوی از سايه ي با اندام کاجی و بوي ناژويی جلوه گر شود، تا دل تنگش را بگشايد و چيز خوابيده اش را بيارايد.

باري، پيمان بر اين شد، تا ايشان بنده را در اين رهسپاري، يار و دلدار باشند. پس از آروغ های

 

١٨

 

بسيار و تهي کردن باد دل، بنده بر آن شد، تا نماز بر توسکان نگذارد (هزارو دو افسوس)، بيدرنگ خرش را پالان کند و راهی کرانه های رودبار ايشان شود، تا با ايشان خربزه گرمه ي پوله را بجاي شام بخورد. بنده يخن پاره، که در برابر برنامه و پيمان ايشان گپی برای گفتن نداشت، سرافراز از ايشان ياري خواست.

ايشان مهرباني فرمودند و بنده ي كون ساييده در روي پالان خر را در برگشت از اين رهسپاري درشت، به كلبه ي خويش به مهماني خواندند، تا درشتی ها را به نرمي و سايش را به آسايش برگرداند.

سخن کوتاه، پيمان بر آن شد، تا بنده ي پا خر شكسته، به روز پنجشنبه بيست و چهارم ماه دوم تابستان همين سال، مشتي بر در كلبه ي ايشان بكوبد و ايشان تنبه ي پشت در را پس كنند و بنده ي خسته و مانده را تنگ در بغل بگيرند. مگركوبش به در بيهوده بود، زيرا گوش هاي چور ايشان توانايي شنيدن كوبش مشت هاي بنده ي ناتوان را نداشت. از ناچاري به در كلبه ي ايشان لنگر انداخت، خرگاه پهن كرد، تناب خر به پا بست و خودش در زير خرگاه اندرون شد و به خواب ژرفي فرو رفت، مگر ايشان آنچنان روي ناليچه ي نامردي دراز كشيدند و خود را زير روپوش گرم سيه نامي فرو بردند و خسبيدند و اين بنده را فراموشيدند، که گويا خر شان از سرشت دم نداشت و پديده ی بنام دربندی از همسايگان برزن گه بازان، ديگر در واژه نامه ايشان پديدار نبود!

بنده ي كون ساييده پس از خواب هاي پريشان و بختك، بامدادان كون دست روي چشمان خواب آلودش ماليد و به اميد شنيدن آواز آشنايي از پشت در تنبه شده، دوباره مشت به در كلبه كوبيد، مگر اينبار هم پاسخي نشنيد. آنگاه سرگشته و پريشانوار به سوي شهر ابري و باراني اش برگشت.

سخن كوتاه، از اين رهسپاري درشت و تن و توانفرسا براي بنده ي بيچاره، چيزي بي از راه رفته و كون پاره نماند.

ايشان پس از گذشت يك هفته، هنگاني آسوده دل شدند، که بنده ي بدبخت بر سر کار و بار برگشته است، زنگ دورگو را به آواز درآورده اند که : ”هی دربندي به کجا شدی؟ آخه من چشمبراه تو ام!“

 

١٩

 

 

چه روزگاري، اين ديگه چه رويی است؟ روی است يا کون بچه ي چللو! بنده هم برآن شد، تا نامه ی سر تنگ برای ايشان بفرستد، که ديگر بنده را تشنه لب از كنار آب بر نگرداند. نخست بنده بر اين بود، تا نامه را سر گشاده بسازد و به در و ديوار و بر سر هر چهارسو بچسباند، مگر از اين تند روي خود داری كرد و تنها يك برگه ي آن را براي ”بيرنگ“ فرستاد، تا فردا آن نيكبخت جان خاوری نگويند که ما نه نامه ي سر تنگ و نه هم کون تنگي ديده ايم.

به اميد نديدن چنين كون پاره ي مردم و چنين روزي!

 دربندي دست بي نمک از برزن کلاغان, همسايه ی گه بازان.

 

 

 

 

                                     

                                         

 

 

 

 

٢٠

 

 

از هر گلستان گلي

خوكان شهروند

 

چهار كره ي  پكر

ز دودمان ده و شهر

جفتك زدند به گاو

گشودند راه نو.

گه رام و نرم و مست

گهي تند و چهاردست.

آن كره هاي خر، شكستند هر كمند

از مرز ”ديورند“ گزشتند چون سمند.

 

خرساز روزگار كه بديد كره هاي خر

دستي كشيد به سر, كه شوند نر و ماچه خر

بوسيد لب و دهن و كشيد دست به پس و پيش

رو كرد به كره ها و كشيد پنجه را به ريش:

پالان كه نيست، نيست!

افسار بدست كيست؟

خاككش ديده ايد؟

باري كشيده ايد؟

نام و نشان چيست؟

گزر نام تان كه نيست!

٢١

 

 

با شور و همنوا, بگفتندكره ها:

اين است موشه خر

آن است سرخه خر

آن يك ماچه خر

وآن هم خر سفيد.

ما كره نيستيم،

ما خر بار بريم!

افسار گسيخته ايم،

پشت لغ مي بريم.

 

دستي به پشت هر يك شان برد خرساز

كرد در بغل و بوسه به سم زد ز مهر و ناز

پر كرد سبد ز جو و كنجاره زد به كاه

شادمان ببرد دست به تناب، كرد دهل به چاه.

 

يك هفته ي ديگر

آمد سه ماچه خر

با جامه هاي نو

زخمدار ز شاخ گاو.

پالان ز پشم بره و پالدمب ز كُرك بز

تنگ ها ز چرم اشتر و افسار ز ساخت روز.

 

 

 

٢٢

 

 

خرساز كه ديد اين همه ناز و كرشمه را

دستي به سينه برد و بيانداخت جو براه

خوش آمديد بگفت و ببوسيد پا و سم

افسار شان گرفت و كشيد شان گهي ز دم

با دسته ي سگانه برفت نزد چهارگان

از چهار و سه بساخت به خويش، گرد هفتگان

دندان ز سر نيزه و سر سم چو كارد تيز

سر گوش همه ز آهن و سر دم ز تير ريز

با گونيي سبست و خورجين پر ز جو

چهار دست و چهار پا، برفتند به جنگ گاو

گاه سم مي زدند و گه تك لگد و جفت         

اليز گاو و مستك گوساله بود مفت

با جفت و تك لگد و با شاخ به اين و آن

سوختند خشك و تر و ريدند در ميان

گاو ريخ زد به بباغ و فرار كرد از گله

هفت خر به هفت گوشه نمودند دنگله

كفتار خشم و پشم، گرازان گند و مند

ريختند به جان دنگله بازان و گاو بند

با چنگ و سُم زهري و دندان هاي تيز

خوردند خون گاو و هر زنده جان نيز

سررشته رفت از پيش سردار و شد به خشم

پادزهر برگرفت، برآشفته شد به پشم

گُردي نوين بساخت ز خوكان شهروند

گاو و خر و گراز نمود، دور از گزند

با آشتي و سازش دلخواه و ساخت خويش

ساخت گُرد تازه ي ز ايشان و گرگ و ميش.

٢٣

 

برگ دوست

 

در برخی از تارنما ها (سايت های انترنتی) به نوشتاری برميخوريم که بوی سده ی شيپور می دهند و از تننامه های آنها چنان برمی آيد, كه گويا زبان فارسي، دري و تاجيكي سه زبان اند, بايستي مرز هاي زباني و كشوري پايدار تر گردند, چرا پژوهشگران فارسي زبان نام راكت بزرگ و خانمان برانداز را به موشک ناچيز برگردانده اند و هنرمندان ما نبايد مردم و يا كسي را با شوخي و سخن پسنديده (طنز) كوچك بسازند و يا از ايشان خرده بگيرند!

يكم, هرگاه به كشور های همفرهنگ و همديوار، افغانستان، تاجكستان و ايران نگاهي بياندازيم مي بينيم، كه مردم تاجيكستان، نيمي از مردم افغانستان و بيشتر مردم ايران همزبان اند. اين همزبانان به زبان شان در ايران فارسي، در افغانستان دري و در تاجيكستان تاجيكي ميگويند. اگر كشور هاي افغانستان و ايران هم مانند تاجيكستان چندين دودماني نمي بودند، شايد در ايران به زبان شان به جاي فارسي, ايراني و در افغانستان به جاي دري, افغاني مي گفتند.

به كاربرد اين نام ها تا هنگامي درست است، كه در ميان كشور های نامبرده مرز و ديواري نهفته باشد. هر هنگام كه ديوار هاي آهنين ”ساخته شده در دست جهانگشايان“ به خاك يكسان گردند، مردم اين بوم و بر به زبان و سرزمين شان نام هاي نويني خواهند يافت.

اگر چنين روزي فرارسد، شايد مردم نام هاي ”ايران” و ”دري“ را برگزينند، زيرا نام هاي افغان، تاجيك و فارس نام هاي دودماني اند و هيچ يك شان نمي تواند آن دوي ديگر را زير پوشش اش بياورد.

”بيرنگ“ هم از زبان دري سخن ميراند، مگر دري گفتن ”بيرنگ“ ويژه ي خودش است! همچنانكه از نام ”بيرنگ“ پيداست، زبان ”بيرنگ“ زبان ساده، بي رنگ، ناب، بي آلايش، پاكيزه و سره است، كه با زبان هاي آلوده ي تاجيكي تاجيكستان، دري افغانستان و فارسي ايران ناهمگون است. 

دوم, هرگاه زبانشناسان كشور هاي همزبان نامبرده گرد هم بيايند، تا ”نشانه هاي نگارشي“ را

يكدست بسازند و ”زبانزد هاي“ خودي را به جاي زبانزد هاي بيگانه برگزينند، بايد دست ايشان را

 

 

٢٤

 

فشرد. هر نجات الله، چيز اوف، مستر حامد يا چينگ چانگي كه خواسته باشد، گامي براي ازميان برداشتن مرز هاي زباني و كشوري بر دارد، كار شايسته ايست و بايستي از آن پشتيباني كرد.

اگر به گزشته ي نه چندان دور همين سرزمين هاي دور و بر مان بنگريم، ميبينيم كه گزاشتن مرز ها و پس و پيش كردن آنها در دست كشورگشايان بوده است. تا سرازير شدن انگريز ها، فرانك ها، تزار ها و پرتگال ها، نه ايران به گونه اينروزي بوده است و نه هم هندو ستان و افغانستان و ستان هاي ديگر از اين مرز هاي كنوني برخوردار بوده اند.

برش بلوچستان و پراكندن آن در ميان افغانستان، ايران و پاكستان، انجيدن كردستان در ميان ايران، عراق، سوريه و تركيه و تكه و پارچه كردن افغان ها در ميان افغانستان و پاكستان نشان مي دهند، كه كسي با زور مرز های کنونی را گزاشته است و در ميان خانواده ها ديوار کشيده است. پس اين ديوار ها نبايستی پايدارتر گردند, بسا که از بيخ برکنده شوند.

سوم, برخي از نويسندگان افغاني از زبان چنان پديده ي خشک ورجاوند و آسماني می سازند، که نه می خواهند چيزي از آن بزدايند و نه هم چيزي به آن بيافزايند! ايشان بر سر پژوهشگران ايراني مي تازند، كه گويا ايشان از خود واژه مي سازند و به كاربرد آن ناروا است.

اين نويسندگان درفش سرسپردگي را بر مي افرازند و به آواز بلند ميگويند، كه بايستي واژه هاي بجا افتاده ي بيگانه را به جاي واژه هاي ناآشناي خودي به كار برد و با پوزخند نمونه مي آورند، كه چرا نام راكت بزرگ و خانمان برانداز را به موشک ناچيز برگردانده اند؟! (شايد هنگاميكه پژوهشگران واژه ي ”موشك“ را به جاي واژه ي ”راكت“ پيشنهاد كردند، به گمان اندازه و پيمانه نبودند، ورنه به جاي ”موشك“ براي راكت ”فيلك“ مي گفتند.)

چهازم, در نوشته ی می خوانيم, كه چرا هنرمندان ما برخی از مردم را با گفتار و نوشتار برانگيزنده ی شوخي و سخن پسنديده, كوچك می سازند و از ايشان خرده می گيرند؟

هنر هيچگاه كسي را كوچك نمي سازد و به هيچكس زشت و ناسزا نمي گويد. هنر از نادرستي، نارسايي، ناپختگي و كمبودي پديده ها خرده ميگيرد و با زبان برانگيزنده خواستار آن مي شود، تا جاي نادرستي ها را درستي، نارسايي ها را رسايي، ناپختگي ها را پختگي و كمبودي ها را پربودي بگيرد. اين وابسته به گنجايش فرهنگي يك كس مي باشد، كه آيا پديده هاي انگيزش، انگيختگي

 

 

٢٥

 

و خرده گيري را سازنده و درمان دهنده مي انگارد و يا اين پديده ها به گرونجش برميخورند و خودش را خوار مي شمارد.

هر هنري كه برانگيزنده و خرده گير نباشد، تهيدست و بيچاره است و هر كسي كه با پديده هاي خرده گيري و انگيزش سر ناسازگاري نشان دهد، در بيچارگي و تهيدستي فرهنگي به سر مي برد.

 

 

برادران گريم

گرگ و هفت بزغاله

يكي بود، يكي نبود، يك بزك كهن سالي بود. اين بزك هفت تا جوجه داشت. او آنها را بسيار دوست داشت، درست مانند مادري كه بچه هايش را دوست دارد. روزي از روز ها، بزك خواست به چراگاه برود و خورد و خوراكي براي جوجه هايش بياورد. آنگاه او هر هفت جوجه را به سويش خواند و به آنها گفت:‌”جوجه هاي دوستداشتني، من ميخواهم به چراگاه بروم، آگاه باشيد، كه به چنگ گرگ نيفتيد، اگر او به درون كلبه بيايد، همه ي تان را با پوست و پشم ميخورد. اين بدرگ خودش را هر آندم به گونه ي درمي آورد، مگر شما او را از آواز دلخراش و پاهاي سياهش خواهيد شناخت.“ بزغاله ها گفتند:‌ ”مادر دوستداشتني، ما خود مان را از چشم گرگ دور نگهميداريم، شما ميتوانيد بي هيچ دلخورگي به چراگاه برويد.“ آنگاه بزك بربري كشيد و دلارام به سوي چراگاه شنگ نهاد.

پس از درنگي، كسي به در كلبه كوبيد و گفت:‌”باز كنيد، جوجه هاي دوستداشتني، مادر تان اينجا است و به هركدام تان چيزي آورده است.“ مگر بزغاله ها، گرگ را از آواز دلخراشش شناختند و فرياد زدند: ‌”ما در را باز نمي كنيم، تو مادر ما نيستي، او آواز بسيار نرم و دلنشيي دارد، مگر آواز تو گوشخراش است، تو گرگي.“ آنگاه گرگ راهش را گرفت و راسته نزد خرده

 

 

٢٦

 

فروش رفت و تكه ي بزرگ گل سفيد خريد، آن را خورد و با آن آوازش را گوشنواز ساخت. سپس برگشت، به در كلبه كوبيد و گفت: ” باز كنيد، جوجه هاي دوستداشتني، مادر تان اينجا است و به هركدام تان چيزي آورده است.“ مگر گرگ كه پاهاي سياهش را كنار پنجره گزاشته بود، بزغاله ها آن را ديدند و فرياد زدند: ”ما در را باز نمي كنيم، پا هاي مادر ما مانند پا هاي تو سياه نيست، تو گرگي.“ آنگاه گرگ نزد نانواي رفت و گفت: ”پا هايم زخم برداشته است، روي آن ها آردآبه بمال.“ پس از آنكه نانوا پا هايش آردآبه ماليد، او نزد آسيابان رفت و گفت: ” روي پا هايم آرد سفيد بپاش.“ آسيابان با خود انديشيد، كه گرگ نيرنگي در سر دارد و ميخواهد كسي را بازي بدهد. او از اين كار سرپيچي كرد. گرگ برايش گفت: ”اگر تو اين كار را نكني، شكمت را ميدرم.“ چونكه آسيابان از او ترسيد، پا هايش را سفيد كرد، بلي مردمان چنين اند.

اكنون براي سومين بار، گرگ بدرگ به در كلبه كوفت و گفت: ”بچه ها در را باز كنيد، مادرك دوستداشتني تان از چراگاه برگشته است و براي هر يك تان چيزي آورده است.“ بزغاله ها فرياد زدند: ”پاچه هايت را نخست نشان ده، براي اينكه ما بدانيم كه تو مادر دوستداشتني مايي.“ آنگاه گرگ پاچه هايش را كنار پنجره گزاشت، و هنگامي آنها ديدند، كه پاچه ها سپيد بود، به اين باور شدند، كه گفته او درست است و او مادر آنها است و در را باز كردند. مگر كسي كه به اندرون كلبه پا نهاد، گرگ بود. بزغاله ها ترسيدند و خواستند خود شان را پنهان كنند. يكي در زير ميز خزيد، دومي روي تختخواب، سومي در زير خاكستر، چهارمي در آشپزخانه، پنجمي در اشكاف (اٍلماري)، ششمي در زير دستشويي و هفتمي در ميان هنگام نمايي ديواري (ساعت ديواري) پنهان شد. مگر در يك چشم بهم زدن گرگ همه را يافت و يكي را پس از ديگري در كام فرو برد، تنها كوچكترين آنها را كه در هنگام نماي ديواري پنهان شده بود، نيافت. هنگامي آتش خواهش گرگ خاموش شد، با شكم پر برگشت و خودش را روي سبزه ها در زير درختي دراز كشيد و به خواب فرو رفت.

اندكي پس از اين پيش آمد، بز از چراگاه برگشت. آه، چه بايد او مي ديد! در كلبه باز بود و ميز، چوكي و درازچوكي ها به هر سو پرت شده بودند، دستشويي تكه و پارچه شده بود، روي جايي و روپوش و بالش از روي تختخواب كشيده شده بودند. بزك به جستجويي بچه هايش شد، مگر هيچكدام را نيافت. او نام آنها را يكي پس از ديگري به زبان آورد، مگر هيچيك پاسخي نداد.

 

٢٧

 

سرانجام، هنگامي او نام كوچكترين آنها را به زبان آورد، آنگاه آواز دلنوازي پاسخ داد: ”مادر دوستداشتني، من در ميان هنگام نماي ديواري ام.“ بزك بچه اش را درآورد. بزغاله به مادرش از آمدن گرگ و خوردن همه بزغاله ها گفت. شما خود گمان خواهيد برد، كه بزك چگونه از بهر جوجه هاي بيچاره اش اشك ريخت.

سرانجام، بزك با دل پر اندوه، همراه هفتمين جوجه اش از كلبه بيرون شد. هنگامي او به سبززار رسيد، چشمش به گرگ افتاد، كه در زير درخت دراز كشيده و چنان خرخر مي زند، كه شاخه ها مي لرزند. او به گردا گرد گرگ چرخيد و ديد كه چيزي در ميان شكم گرگ در جست و خيز است. بزگ با خود گفت: ”اي خدا، آيا جوجه هاي من را كه خوراكه ي شام نموده است، هنوز زنده اند؟“ آنگاه بايستي بزغاله گك به خانه برميگشت و پارچه بر و تار و سوزن مي آورد. سپس او به دراندن شكم گرگ پرداخت، هنوز شكم گرگ را تا پايان ندرانده بود، كه بزغاله ي سرش را درآورد. پس از آنكه او شكم گرگ را خوب دراند، جوجه هايش يكي پس از ديگري به بيرون جستند، همه زنده بودند و هيچ گزندي نديده بودند، زيرا گرگ آزمند بزغاله ها را زنده در گلون فرو برده بود. بي گمان اين جايي بسيار خوشي بود. بزغاله ها با خوشدلي و شادي جست وخيز زدند و فرياد شادماني برآوردند. بزك سالخورده به جوجه هايش گفت:‌”اكنون برويد و سنگ گرد بياوريد، تا پيش از بيداري، شكم اين گرگ بيخدا را دوباره پركنيم،.“ آنگاه بزغاله ها سنگ گرد آوردند و تا جاييكه جاي داشت، در شكم گرگ تپاندند. سپس بزك شكم گرگ را چنان به تندي دوخت، كه گرگ تكان هم نخورد.

سرانجام، هنگامي خواب گرگ پوره شد، برخاست و چون بودن سنگ ها در شكمش او را به تشنگي انداخته بود، خواست به كنار چاه برود و آب بنوشد. مگر هنگامي او به راه پيمودن آغازيد، سنگ ها در شكمش لوليدند و بهم خوردند. آنگاه او فرياد برآورد: ”چه در شكمم مي لولد و مي جنبد؟ گمان كردم، شش بزغاله نوش جان كردم، اين ها كه انبوهي از تخته سنگ اند.“ هنگامي او كنار چاه رسيد و خودش را خم كرد، تا لبي تر كند، آنگاه تخته سنگ هاي گران او را به سوي نشيب كشاندند. گرگ بايستي اندوهگينانه در آب فرو ميرفت. هنگامي هفت بزغاله اين را ديدند، جستند و خيزيدند و فرياد برآوردند: ”گرگ مرد! گرگ مرد!“ آنها از شادماني با مادر شان گرداگرد چاه چرخيدند و پايكوبيدند.

 

٢٨

 


--