ستاره ها

چشـــمک زنان
در اوجِ آســمان
شبها ستاره گان
يک لحظهً عيان
يک لحظهً نهان
از پُشت پاره های ابر
با من هزار گونه تلالوی زندگی
از مردمان رفتهً پار و پيرار و پيش ازآن
زآنان که نا آمده به دريائ زندگی
صد ها هزار گونه سخن ساز ميکنند

گاهئ از آنچه نبايد شنيد و ديد
گاهئ از آنچه که بايد شنيد و ديد
گاهئ از آنچه که بايد شنيد و ديد و گفت و کرد
در پيش چشم های خستهً من ساز ميکنند

 

در بين اين خيال
در مـاورای دور
دورتر زشاخهً رنگين کهکشان
يک خوشه است
يک خوشهً جــدا
يک خوشهً ستاره ها
خاموشــتر زديگران
خاموشـتر زهمـطرازان مسـتِ شان

گوئی که خوشهً من است
بی ســـــاز و بی نــوا
بی طــبـل و بی صـدا
بی رقص و بی سماع
بی چرخِشئ که هستئ هر ذره را روان دهد
خاموشتر زهـمــطرازانِ مـــسـتِ شــان


گوئی که قهر کرده با من مثل يار من
يا اينکه مثــل يـار من
ناز دگر برای دل من کشيده اند

حيران و بيصدا
اندر سکوت محض
تنها درين ميان
خاموش تر زبيصداترين
انسان سرزميــن خويـش

حيران و بيصدا
اندر سکوت محض
تنها درين ميان
گاهی بخودستائی يارم فرو شده
گاهی ببخت شور خود و جورِ يارِ خويش

حيران و بيصدا
اندر سکوتِ محض
خاموشتر زبيــصداترين
موجود سرزمين خويش
حيران به خود ستائی اجرام دور و پيش
حيران بشور بختئ عوام سرزمين خويش

ناگاه از تلاطم اين سوز و اين گــداز
ديدم که يک تپش
نی, نی نی, يک تابش و تپش
در لابلائ خوشهً من در گرفته است
در لابلائ خوشهً ستاره های من
يک تابش و تپش با يک شعاع خوش
رو سوی کلبهً من سر گرفته است

رنجور و ناتوان 
افتاده ام بپيش
حيران تر از هميش
رنجور و ناتوان
افتاده ام بپيش
با عالمئ هراس
از بهر مردم بی آشيان خويش
چشم سوی خوشهً خود سخت بسته ام

ناگاه از تلاطم اين سوز و اين گــداز
از لابلای خوشهً من يک شراره ئی
در کنج کلبهً من سر کشيد و گفت
بيدار شو دمئ
بيدار شو دمئ
بيدار شو که لحظهً غفلت گذشته است

بيدار شو دمئ که ملت آزاده خواه تــو
ديريست ره بمنزل مقصد نبرده است
بيدار شو دمئ که ملت آزاده خواه تــو
ديريست لانه ئی بازئ غير گشــته اسـت

بيدار شو دمئ
(کز ماورای خط دروغئ آشکار(۱

(کز ماورائ ســنـد و خلــيجِ هـا(۲
در خِـطه های خراسانِ باســتان
جائی که مهـد دليران سربکــف
(زادگاه رازی و رومی و پورِ سين۳

(جائی که گهوارهً زردشت بوده است(۴

يک فوجِ نابکار سياه, با انديشهً سياه
بس وحشت و ترور و شرر ساز کرده اند

بيدار شو دمئ
بيدار شو دمئ

يک فوج سياه

يک فوج سياه
فوجِ نابکار سياه
با سايهً سياه و انديشهً سياه
از ماورائ سند و خليجِ ها
از ماورائ سند و خليجِ ها
بس وحشت و ترور و شرر ساز کرده اند
بس وحشت و ترور و شرر در سرزمين تو

بيدار شو دمئ
بيدار کن همه
که اين فوج نابکار سيه
ديروز در شمال
نی, نی نی, در مرکز و شمال
امروز در جنوب
فردا در شمال و جنوب و شرق و غرب
بس سازِ وحشتِ دگر ساز ميکنند 
(صلصال ميدرند و شهمامه ميکشند(۵
بيدار شو دمئ, بيدار شو دمئ


ف طاهری
قوس ۱۳۸۵, ديسمبر ۲۰۰۶, کليفورنيا

 
خط ديورند     ۲.   دريای سند و خليج فارس     ۳.   ذکريائ رازی, جلال الدين بلخی (رومی), ابو علی سينا بلخی     ۴.   زردشت, زرتشت     ۵. بت های باميان