سالار عزیزپور

29.11.06

 

  روءفی سرایشگری از تباری سرایشگران 

 

خلیل الله رووءفی شاید از شماری اند ک شاعرانی باشد که از چند سو به یکی از شاعران معاصر ما می پیوندد. از یک سو اگر به خالده فروغ می رسد که خواهر زاده شاعر است و نپتون رووفی که برادر زاده شاعر ؛ از سوی دیگر  با فاروق رووفی می رسد که برادر ارشد شاعر می باشد  . این یاد آوری در آغاز ازآن روست که خلیل الله رووفی نه تنها شاعر است بلکه به دودمانی از شاعران پیوستگی  تباری و همنوایی  دارد .

سال هایی که هنوز کودکی خرد سالی بیش نبودم از طریق مجالست هایی که پدرم ترتیب می داد  با شماری از اهل ادب و دانش آشنامی شدم . از جمع آن دانشمندان و علمای فرزانه آن روز گار یکی هم ولی محمد خان پنجشیری بود  که زمانی مشروطه خواه بود و بعد ها در مقام سنا به حیث سنا تور برگزیده شد. هر چند این شغل چون حلقه ی دامی بودکه دست وپایش را بسته بود   بآنهم از روشنگری دست بر دار نبود . او عالم متبحری بود در علم دین وهم در علم کلام و خطابت  دست رسای داشت  . در همین زمان از میان پژوهشگران با نیلاب رحیمی آشنا شدم که می توان او را از نخستین کسانی دانست  که در مورد ولایت پنجشیر دست به تحقیق و پژوهش زده است  . یک  نمونه یی برجسته ازپژوهش های او، مقالتی ست در  باب وجه تسمیه ی پنجشیر در  مجله آریانا  .  واز میان طنز پردازان با پاییز حنیفی آشنا شدم . زنده یاد حنیفی  جوانی آگاه ، شجا ع و نتر سی بود که بی هیچ گزافه می توان او را یکی از پایه گذاران طنز معاصر ما بشمار آورد .  که سر انجام منصور وار سرش را در افشای حقایق از دست داد . او از دوستان مشترک پدرم   وجناب فاروق رووفی بود . فاروق رووفی نویسنده و شاعر معاصرمان ،  برادر بزرگ خلیل الله رووفی می باشد . واین خلیل الله رووفی بود  که بعد ها در تبعید با او از نزدیک آشنا شدم .  در تبعیدی که دیگر دنیای کهنمان به هم ریخته است و دیگر در هیچ کجای از نا کجا آباد این جهان احساس یگانه گی نمی کنیم  و تنها راز همنوایی را در نگا ه دیگر می توانیم بیابیم و در زبانی که در زبان جهانی راه باز کرده است .و ارزش  های به بحران کشیده مان را تبارز می دهد و تداوم می بخشد و هویت مان را در یک فضای باز انسانی باز سازی می کند و استواری می بخشد و به آن تمامیت و وسعت تفکر انسانی  می بخشد و برفراز ی از رنگین کمانی اندیشه و تجربه انسانی فراتر از مرز های جغرافیایی و اید یولوژیکی پرواز می بخشد. و انسان جهانی را با انسان شرقی و انسان خراسانی دیروزی را با انسان افغانستانی امروزی پیوند می زند  .  و در این خانه تکانه های فکری و هویتی باز نگری خاطره ها و معرفی شخصیت ها را از  جایگاه دیگر ضروری و الزامی می نماید . که نوشتن پنجشیر در آینه ی فرهنگ را از این زاویه نیزمی توان ضروری  دانست . از همین رو، این بخشی از سلسله نوشته هایم را به زنده گی نامه خلیل الله رووفی اختصاص داده ام به شاعری از تباری شاعران .   با این دیباچه،  برمی گردیم به خلیل الله رووفی وبخشی از زنده گی نامه و کار نامه اش بقلم خودش :   "  دربهار 1324   خورشیدی  درخانواده ی ازپدر شاعر و میرزا  به دنیا آمدم ، سالهای سنگینی که دردوساله گی پدررا که عبدالرووف نام داشت ، ازدست داده بودم ودرسایهً تربیت مادر رشد کردم ، راه مدرسه ومکتب را درپیش گرفتم .

سلسله ً آموزشم که تصادفاً به رشتهً نظامی گره خورده بود ازلیسهً عسکری ودانشگاه حـــــــــــــربی تا تحصیلات عالی درخارج وبدست آوردن دپلوم ماستری درعرصهً نظامی ادامه یافت. مگــــردرپهلــوی تخصص مسلکی، آنچه راکه خوشبختانه بیشتربه آن مهرومحبت می ورزیدم ودرپرتو موهبـــــــــت آن  معنویت وجودی خویش را پربارتراحساس می کردم ، همانا عشق وعلاقه ام به شعروادبیات زبان فارسی بود که به مثابه میراث گرانبهای خانواده گی ام درپناه آن اگرازیکسو لحظات جانفــــــــرسایم تســـــکین می یافت ، ازسوئی هم زمینهً شناخت ومعرفت فرهنگی مرا با استادان اندیشه وقلم وشاعران فــرهیختهً کشورم میسرمی ساخت.

به یاد دارم که  روزی استا د گرانمایهً کشورم  جناب واصف باختری برایم می گفت: « روًوفی اگرتنـــــها درمحدودهً مسلک نظامی خود باقی می ماندی هویتت به فراموشی وانزوا می کشید» ، سپاس بیکــــــران وطول عمر، مراین استادان عزیز را که هرمصراع کلام شان به یک نسلی ولو پراگنــــــده وسرگردان هنوزهم الهام پوینده گی ، عشق وآزاده گی می بخشد.

سالهای درازی درقوای راکتی سیستم دفاعی کشور، بحیث انجنیرمسلکی وظیفه اجرا کردم. چه سالهائی که از رکود وایستائی تاریخ درعهد المتوکل علی الله ، ازتحولات نیم بند جمهوری داود خان ، ازکــوران ملتهب ح،د،خ،ا  وازکارزارآتشین تنظیمهای جهادی، به سختی ودرد می گذشت وبعد هم شاهـــد امـــارت ویرانگرطالبان واینک بازهم سقوط درجهنم نظامیً ، فرورفته درعمق ابتــــــــــذال وســــردرگمی های سرنوشت کشور. سخت جانی هائی که باهمه تلخیها ، بمن تجارب فراوان آموخت وآیینه دار زشــــتی ها وزیبائی های روزگارم گردانید.

درسال 1962  به ریاست نشرات اردو تقررم دادند . دربستهای معاون ومدتی هم مدیرمســوًل مجلــــــهً اردو ودراخیر تا سال 1993  به صفت رئیس نشرات وزارت دفاع مشغول خدمت بودم . با فرارسیــدن حوادث خونباردرکابل، اجباراً تن به مهاجرت دادم وازان روزگارتا امروز درسنگستـــــــــان غــــربت فرا مرزی درشهرکسل آلمان بسر می برم .

یک مجموعهً شعری ام بنام  « بنفشه ها » درسال  1368  درکابل به چاپ رسید. اثردومی ام زیرنـــــام  « دور ازستاره ودریا » درکابل زیرچاپ قرارداشته  ودرین زودی ها بدسترس فرهنگیان وشعردوستان گرامی قرارخواهد گرفت. "  بر گرفته از نامه ارسالی جناب خلیل الله رووفی .

   نگارنده که آشنایی قبلی با خلیل الله رووفی نداشتم.  نخستین بار از طریق خواندن مقالتی  در نیکو داشت  واصف باختری  با او آشنا شدم، با نثر روان و زبان استواراو . وبعد ها با سرده هایش آشناشدم و دنیای باور ها و آرمان هایش .

خلیل الله رووفی  رانویسنده و شاعری یافتم آشنا و آگاه  باگنجینه ی ادبیات  فارسی دری و یکی از عاشقان و مهر ورزان این زبان وفرهنگ .  هر چند خلیل الله رووفی عمری را در پی کسب و تحصیل مسلک دیگری اختصا ص داده است  و فر صت کمی داشته است تا در گستره ی شعر وادب به گونه ی حرفه یی  بپردازد ؛ بآنهم این کمبود وقت را از طریق عشق به شعر و ادب فارسی در همنوایی با دودمان فرهیخته و فرزا نه اش جبران کرده است .  برای باورمندی بر این ادعا ، شما را به خواندن سروده ی ازاین شاعر فرامی خوانیم :  

 

بامداد کـــــــــــاذب

به غریبه های سرما زدهً

  میهنــــــــــم

 کاخ عمرت همه ویران  شده ای هموطنــــم

زنده گی برتو چه  زندان  شده ای هموطنم !

  زیر رگبار هزاران غم و آ ژیر ستــــــــــم

 قصهً مرگ توآسان  شده  ای هموطنــــــــم

خونبهایت به سر کوچه و پسکوچهً شهر

 جنس بیهوده و ارزان  شده  ای هموطنم

 باز غم برسر غم آمد وما لال  شدیــــــم

 آخ! اینک که زمستان شده ای هموطنـــم

  برگ وباری که درو نیست دگرتاب وتوان

   باز همبستر توفا ن شده  ای هموطنـــــــــم

 سرنوشت من وتو دست به دست دگــران

درپس پرده گروگان شده  ای هموطـنـــم

صبح کاذب چقدر جلوهً جادوئی داشــــت

مگرامروز چه عریان شده  ای هموطـــنم

 فصل شبخون خزان آمد ومرغان چمن

 با ل دربا ل هراسان  شده ای هموطــنم

 رسم این جنگل عجب عــــــد ل خدائی دارد

کی دران بنده ! کی سلطا ن شده  ای هموطنم

 نه چــراغی نه نظا می نه امید سحـــری

برسرت این چه شبستان شده ای هموطنم

 مفتی ومحتسب وطالب وسوداگـــــــردین

 هریکی حاکم دوران شده  ای هموطــنـــم

به چه تعبیر کنم خا طرهً رویـــــا ها را

 خواب آشفته پریشان شده  ای هموطـنم

 توبرون آ  دگرازوسوسهً ذ لت ومـــرگ

که شب حادثه لرزان  شده  ای هموطـنم

 

 مبرازیاد که آخر به سرشت من وتــو

نام آزاده گی عنوان شده ای هموطنم

 

             انجنـــیر