در اشراق نيلوفر يا در اغراق نيلوفر؟

 

نويسنده : فريبا آتش صادق

 08.11.06

 

همانگونه که ما در دنياي بوقلموني غربت شاهد تاريخ نويسان مختلف هستيم، در اين اواخر متوجه شده ام که بسياري از کسان شوق شاعر شدن و چاپ کردن "مجموعه اشعار" را به سر مي پرورانند. از آنجايي که اين شاعر مشربان از قبل ميدانند که چه متاعي را راهي بازار سياه هنر مي سازند، و کاملاً  حدس مي زنند که آگاهان عرصه ادب و فرهنگ به اين کار شان پشيزي هم ارزش قايل نخواهند شد، لذا دست طلب به دامن يک "مقدمه نويس" دراز مي کنند. همانگونه که مثلاً کالاهاي ناکارآمد و تقلبي به زور اعلانات پر زرق و برق و لوحه هاي رنگين و در نهايت به داد و فريادهاي شبيه فروشنده گان سراي ليلامي شهر کهنه کابل به چشم و گوش هر عابر بيچاره داده مي شوند، اين شعرگونه ها و مجموعه ها نيز با الفاظي که ياد آور همان مارکيت هاي بي خريدار اند، چنين فرياد مي شوند: الا به بيست و پنج، وردار به بيست و پنج، او بي خبر به بيست و پنج، کارآمد مردم به بيست و پنج، ليلام به بيست و پنج و قيل و قال هايي از همين دست ...

 

يکي از اين کالا ها که با ديزاين مرغوب و بوق و کرناي اعلانات رنگين و مهمتر از همه با يک مقدمه جالب و يک موخره جالب به سايت هاي مختلف عرضه  شده است ، ورقپاره هاي بيگناهي اند تحت عنوان "در اشراق نيلوفر" از خانم "سيما سما".

 

با خانم سيما سما از زمان مدرسه آشنا بودم و هستم و آنچه که حافظه ام مرا کمک ميکند اين است که آن دوران يک طرح کوتاه حتا مصراعي از اين خانم ناگهان شاعر شده هم نخوانده بودم.

 

تا جايي که از زمان مدرسه بياد دارم سيما سما براي سازمان جوانان حزب دموکراتيک خلق افغانستان انانسري ميکرد و بس. اما اينکه در صفحه 103 موخره کتابش مي نويسد: "اولين شعر  در خور تأملش در فستيوال دختران و پسران در سال (1984) ميلادي در زمره شعر خوب ، قبول گرديدو برنده جايزه شد." واقعاً اشتباه ميفرمايد. براي آنکه جايزه شعر در جشنواره دختران و پسران سال 1984 به جاودانياد ليلا صراحت روشني و در سال 1985 به زرلشت ليان داده شده بود.

 

از اين ادعاي بي سند و بي مدرک در اشراق نيلوفر که بگذريم، گويي در هر گوشه دنياي غربت کيميا بته روييده است. بسياري کسان فکر مي کنند که مي توان با پاشيدن يک مشت خاک به چشم ديگران و قاپيدن  آن کيميا بتهء هنرآفرين و هنرمند آفرين ، خود را در صف بزرگترين شاعران جا زد و با چاپ يک قطعه عکس رنگه به شيوه دکتور رضا براهني بخشي از چهره را به کف دست راست تکيه داد و در نيمرخ ديگر "زلف آشفته و خوي کرده و خندان لب و مست" جلوه گر شد. غافل از آنکه چنين ژست هاي مضحک "عکاسخانه اي" بيننده را به ياد اين مصراع حافظ مي اندازد: "چشم بد دور که بس شعبده باز آمده اي" زيرا اين اداها کوچکترين پيوندي با شاعر شدن ندارند و نمي توانند داشته باشند.

 

اين جماعت ناگهان شاعرشده يک شبه ره صد ساله مي پيمايند و روح فروغ فرخزاد را در آن جهان به فرياد مي آورند که اي ناسپاسان! ديگر بس است. ديگر نمي خواهم پيرو و دنباله رو داشته باشم. آخر چرا اينها فکر ميکنند که شعر سرودن هم بازيچه است؟

 

از همين قماش، شخصي را به ياد مي آورم که هميشه اشعار شاعران بزرگ را بي وزن و درهم برهم ساخته مي گفت: (زبانم لال) شعر بيدل را اصلاح نموده ام!

 

بدبختانه راهيان اين کاروان چند تن محدود نيستند. اعضاي اين قماش لحظه فزون اند و چنان خود برتربين که خويشتن را در عرش معلا احساس مي کنند و از همان ارتفاع به گفته يکي از فرزانه گان پهنه شعر مانند "عقاب از اوج ها فرياد مي دارد"....

 

يکي از اين سيماها که خود را نشسته در سما تصور ميکند، ناظم مجموعه "در اشراق نيلوفر" است که از همان بلنداي کذايي، انسانهاي از جهان بي خبري همچو اکرام  کمال را دست بسته گنهکار دادگاه ادبيات ساخته است.

 

آن مظلوم بالاتر از عقل و قلم متعارفي دست به نگارش چنان مقدمه زده که خواننده را به ياد تبصره ها و تحشيه هاي استاد بديع الزمان فروزانفر و سعيد نفيسي در چاپ چندم ديوان فلان فخرالشعرا و نغزالفصحا مي اندازد. بي مناسبت نيست اگر در صفحات 105 و 107 "در اشراق نيلوفر" نخست چشم ما به عکسي از فروغ فرخزاد و بعدا به پرتريت سافو شاعره يوناني 2500 سال قبل روشن ميشود، بدون اينکه بدانيم چرا؟!

 

بيچاره خواننده هر چه بر خود فشار مي آورد که عکس سما سيما سه صفحه پيشتر از "بسم الله الرحمن الرحيم" سرانجام شايد يک دليل فني يا هنري داشته باشد، ولي فروشنده "اشراق نيلوفر" با عکس اين دو شاعر از دست رفته چه چيزي را ميخواهد ثابت کند، به جايي نميرسد.

 

از سوي ديگر اکرام کمال نيز در ماموريت مقدمه نويسي خويش چنان ذوقزده شده است که به جاي يک نوشته دو نوشته لطف کرده، يکي بنام "تلالوي، در نمايه هاي شعر فربه" از صفحه 11 تا 19 و ديگري با عنوان "سيما سما سرودگري در ديار هجرت" از صفحه 101 تا 104.

 

باز هم خواننده بيچاره هر چه در ميان 32 پارچه شعرواره کوتاه سيما سما نيم قطعه "شعر فربه" نمي يابد، ناچار به خواندن يک مقدمه فربه و يک موخره فربه تر از مقدمه تن در ميدهد و آمده تقدير و قسمت را به پيشاني باز مي پذيرد، زيرا ديگر کدام چاره اي در چشم انداز نمي بيند!

 

مقدمه نويس که در همان نخستين پاراگراف نوشته اش از گارسيا لورکاي بدبخت شروع کرده و هر آنچه پرنه، غرناته (غرناطه؟)، قرطبه، مادريد، و اگناسيو در گوشه و کنار و پاورقي کتاب طلا در مس شنيده است، کتابهاي سرمه خورشيد، دختر جام و چشمها و دستهاي نادر نادرپور و نامهاي دهن پرکني چون آرتور، رمبو، تي اس اليوت، سوفوکل، لامارتين، دانته، سافو، بيلي تيس، فروغ فرخزاد، شاملو را در کنارش براي ارعاب خواننده به شيوه اي قطار کرده که بعداً بتواند آنها را يکه يکه  در پاي ممدوح خود يعني خانم سيما سما  ذبح کند. او تنها به اين هم اکتفا نکرده بلکه تهمت قدر ناشناسي اين زمانه هنر نشناس بخاطر بي تفاوتي اش در برابر سيما سما را نيز به پاي گارسيا لورکا مي بندد، زيرا مقدمه نويس محترم فکر کرده است که گارسيا لورکا نيز يک خانم سرود پرداز بود که جامعه مردسالار هسپاينه ظلم بسيار بر او روا داشته است! براي اين سوءبرداشت رجوع شود به پاراگراف اول ص 12.

 

زهي بطالت! از قلم همين مقدمه نويس در سطر آغاز موخره در صفحه 101 سخني از آنهم جالبتر و خواندني تر مي يابيم. اکرام کمال که وظيفه مقدسي را بخاطر سيما سما بدوش گرفته است بجاي آنکه سخن را از نام يک زن شروع کند، مي نويسد:

 

"سرزمين مرد خيز ما در گستره ادب و فرهنگ ، در هر برهه يي از زمان وگاهنامه بالنده خويش، چهره هاي سرشناس هنري وشعري خويش را براي هميشه داشته است."

 

البته در وقت نوشتن اين مقدمه، يک آدم خير انديش نزديکش نبود که ميگفت: آقاي اکرم کمال! شما براي کتاب يک خانم مقدمه مي نويسيد نه براي کتاب يک آقا . آيا نميشود اين سرزمين مردخيز تان را براي روز مبادا محفوظ نگهداريد؟  شايد از همين برهم خوردن تيوري جنسيت در اشراق نيلوفري باشد که سيما سما نيز در صفحه 73 کتابش از استحاله صوفيانه اش داد سخن سر ميدهد:

 

من که امروز به گريان شده ام، حيفي نيست

اشک حرمان شده ام، صوفي دوران شده ام (!)

 

در اينجا به اغلاط بيش از حد و اندازه املايي و تايپي اکرام کمال نمي پردازم، اما از خودش يا از خانم سيما سما خواهش مي کنم که هر زماني ذهن و روان شان آرام و آسوده باشند،  اين پاراگرافهاي کتاب "از نيلوفر اشراق" را به زبان فارسي آدم دستور ترجمه کنند:

 

گارسيا لورکا، آنچه که از همبود و آبگينه اجتماع هسپانيه دريافته بود همانا بافت ها و پرداخت هاي زيستار روستايي بود که قالب دروني نشيده هايش را با جلاينده ترين صيقل و از لحاظ طعم نيز سکرآورترين چاشني ها را مي ساختند. پاراگراف اول صفحه 11

 

يکراست در ربقه و پيوست با نيورون هاي متکامله مغز و کشف هاي دراکانه آن شاعريست که سراسر با اشياي جامعه و طبيعت در معامله او آميزش است. پاراگراف 2 صفحه 12

 

ارثيه هميشه شگوفاي سافو و دوشيزه گان ليسبوس، پس از طي سده ها، بگونه خيلي سزنده بدست دوشيزه شجاعي چون فروغ فرخزاد درافتيد که با کافه زربفت و ارزنده گي آن چون چلچراغ اعجاب انگيز، با نهايت زيور و روشني، سکوي متعال خويش را مطمينانه دريافت. پاراگراف 3 صفحه 14

 

شاعر ما نشيده پرداز جامعه خودي ما، گرامي سيما سما از طلايه داران آگاه و دلاور فروغ فرخزاد است. زني که به تمامت معنا در خرام هاي  شعري خويش زن است. پاراگراف 3 صفحه 16

 

چامه هاي هجرت سيما سما، با همه آخشيج و حالات ليريک، در دفاع از حقيقت برتر، استاتيک و نيز يادنامه هاي دقيق او همانند يک اوتوبيگرافي است. و اين اوتوبيوگرافي، بدرستي همرنگ يک تم حلول ميکند و اين حلول انگار که يک گاهنامه شکوهنده و زيبنده را ميسازد. سيما سما در بازتاب شعرهايش گاهاً عصيانگر است و چنان دچار يک جهش و عقل سرخ ميگردد که ميخواهد محيط، طبيعت و ضوابط نپذيره و اسيدي عوض شود. پاراگراف4 صفحه 17

 

اين عرصه  يعني محيط  مزدحم ومشاجراتي دانشگاه عالي ، براي سيما سما بهترين زمينه در راستاي فراگيري علوم و ورزش هاي هنري و فرهنگي بود. پاراگرف دوم صفحه 103

 

به اين مقدمه نويس محترم که واضحاً در طول عمر خود فرهنگ عميد را ورق نزده تا در قدم اول معني دقيق کلمات همبود، آبگينه، کافه، زيور، آخشيج را بداند و بعداً  آن را مانند کاه بيدانه در آستان ممدوح خويش باد کند، و در گام دوم بياموزد که "گاه" فارسي را با تنوين عربي آراستن همانقدر غلط نابخشودني  است که مثلاً گارسيا لورکا را زن پنداشتن و سيما سما را شاعر شناختن.

 

اگر ميگوييد چنين نيست، به اين نمونه ها از شهکارهاي سيما سما دقت کنيد تا ببينيد که اکرام کمال چه کسي را جانشين رابعه بلخي و طلايه دار فروغ فرخزاد لقب داده است، و اين جانشين رابعه و  طلايه دار فروغ فرخزاد چه خوب املا و انشا دارد و صيغه هاي مفرد و جمع، عروض، قافيه،  و معاني بيان را چه خوب مي شناسد!

 

بنگر هر دم سيماي مرا

بنگر شفق فرداي مرا

بنگر درد مرا رنج مرا

بنگر چهره زرد رنگ مرا (!)

تو کرم کن که خدايي

که تو پاکي و صفايي

باور، ص 23

 

شايد حالا و من که در خوابم

يک تن نيمه زنده اي مغشوش

در تلاش رقم دوباره شوم (!)

در کهن گور دوباره زاده شوم

اينک افتاده ام چو در کف خاک

قصه ها چيست و داستانها چيست

چون مجال ام وجود سوخته دهد (؟)

درد در چيست و نوحه ها از کيست

کهن گور، ص 25

 

البته مصراع اول نشاني شده با سرخ سرقتي است از اين مصراع معروف فروغ فرخزاد: "يک چيز نيم زنده مغشوش" از شعر آيه هاي زميني

 

کيست آن کس که شب دعا نکند

قصه اي الفت خدا نکند

شب ز دالان نظر به ماه بکنم

شب بگريد و من نيا بکنم

شب، صفحه 31

 

بايد گفت: خوشا به اين مثنوي معنوي قافيه شکن!

 

*

هر کي به باغ بنگرد حيران گل شود

باغبان منم، بگو تو به بوستان کيستي

هر بار به ديدنت گلان شرمسار شوند

گريان منم، بگو به خندان کيستي

در خواب غيب رفته اي بيدار کي شوي

بيدار شو، بگو که به هجران کيسيتي

من که گداي حسن خدا بوده ام هميش (؟)

قلبم شکست بگو که به فرمان کيستي

سيما به بزم شعر نواي ديگر کني

تاريک دلا، بگو  به عصيان کيستي (؟)

خيال، صفحه 35

 

منم امروز که غوغا بکنم

قلم دست خود انشاء بکنم

قصه مردم خود را هويدا بکنم

چهره زشت شان افشاه بکنم

شهيد وطن، صفحه 45

 

اکرام کمال حق داشت وقتي که هنرمندي سيما سما در قافيه بستن غوغا، انشاء، هويدا و افشاه (!) را مشاهده کرد، با کمال حقانيت و قدر شناسي نوشت:

 

"سيما سمأ با سير افلاکي خود، از نردبا ن ورزش هاي شعري خويش، وقتأ و به کاميابي گذشته است چرا که تمام حجرات مغز و شراين جسم خويش را با چاشني و مزا ياي مزا مير فروغ فرخزاد درآميخته و سپس به اورنگ فرهنگ و کوشک شعري، هوشيارانه و بجا تکيه زده است." پاراگراف 2 صفحه 17

 

البته منظور اکرام کمال از شراين، بدون شک شرايين است. از آنجايي که در غلطنامه صفحه 113 به چشم نميخورد، نميتوان آن را غلطي تايپي قلمداد نمود.

 

چون ساغر و شراب مرا نوش ميکني

در آتشم فتاده فراموش ميکني

چشمان خود ببندم و از خود بيرون روم

در مرگ خود مرا تو سيه پوش ميکني

آه اي خدا ز دور مرا در فشرده اي

سيماي من ببين و دلم نوش ميکني

واژه و رويا، صفحه 54

 

منظور سيما سما در مصراعهاي نشاني شده اين است که "در آتشم افگنده فراموش ميکني" و همچنان: من با مرگ خود ترا سيه پوش ميسازم!

 

چون آبشار شهر شما گريه ميکنم

شب تا سحر به ياد خدا گريه ميکنم

من جسم خسته ام و روحي گريخته

از بهر درد و رنج شما گريه ميکنم

در اسمان تيره دل روشني نماند

جان ميدهم بياد خدا گريه ميکنم

کعبه دل، صفحه  64

 

معلوم نيست که خداوند را چه شده است، زيرا سيما سما خيلي معصومانه و صادقانه به ياد خدا گريه ميکند!

 

 

مادر دعائت ميکنم

در دل نگاهت ميکنم

از چهره ام باري بخوان

از شوق صدايت ميکنم

مادر، صفحه 70

 

اکرام کمال حق (!) دارد به کسي که دعائت و نگاهت و صدايت را با هم قافيه ميبندد، بگويد: "اينجا قاموس تيرمنولوژي ،برويت ترکيبات ظريف وجذاب واژه ها ، خيلي در بالندگي است. واساسآ نيرومندي شاعر نيز در همين است که از گزينش و پيوند معنوي واژه هاي سچه ، ناياب و جذاب هدف را با چه نوع فکر فربه ميتواند که همانند يک سمفوني مواج به حرکت درآورد وچون يک ارمغان ورجاوند،در جامعه هديه کند." پاراگراف دوم صفحه 12

 

 

شعر من درد من دواي من است

شعر من عشق من و فاي من است

شعر من، صفحه  74

 

آيا بخشهايي از اين نظم اگر سرقت صريح از کارهاي خودم نباشد، مستقيماً تحت تاثير اين غزلم سروده نشده است:

 

شعر من فرياد درد بي دواست

شعر من فرياد صدها بي صداست

 

و تازه در همين شعر، اين مقطع چه مفهوم را ميرساند:

 

شعر من ظلمت زمان بشکست

شعر من صنعت جهان بشکست

شعر من ار وزي بيدار باش (؟)

شعر من عشق نا توان بشکن

صفحه 75

 

فکر نکنيد که "ار وزي" غلطي تايپي است، زيرا در غلطنامه صفحه 113 ذکري از آن نشده است.

 

 يا اين شعر چه معنا دارد:

 

مرمرين آبي که دل در کام اوست

در تلاطم ريخته طوفان شده

دل اگر باشد به معنا آتش است

نيست آتش دود دل نالان شده (؟)

دل، صفحه 77

 

خوب شده زنده مانده بوديم و آب مرمرين را هم شنيديم آنهم مرمرين آبي که دل در کام اوست!

 

اي بهار اي بهار ميهن من

من سراپاه خيال تو شده ام

اي بهار اي بهاري ميهن من

پنجه هايم ترانه ميسازد

تن من ميتراود از هيجان

ديده ام در جوانه ميريزد

اي بهار اي بهار ميهن من

کي بنوشم زاب سردابت

سر گذارم به روي خاک وطن

شوم من اب به زير افتابت

بهار ميهن من، صفحه 79

 

فکر نکنيد که "سراپاه" و "افشاه" غلطي تايپي است، زيرا در غلطنامه صفحه 113 ذکر نشده اند.

 

گر ببينم که فلک بر تو جفا کاري کرد

جور زمان آمد تا که اغواي تو کرد (؟)

بلبل از حسن گل آموخت وفاداري را

چشم به گريان آمد، لب سخن ساي تو کرد

مژده وصل تو از صبح صهبا برخيزد

صبح نادان آمد، دل غوغاي تو کرد (؟)

تمنا، صفحه 81

 

گر تو بيمار مني و عهد ديدار مدار

رنگ بالاي سياهي ام و بيمار تو ام

ابر و باران شدم نااميدو سرگردان

سروسيماي تو هم با تو و بهار تو ام (؟)

دلدار تو ام، صفحه 87

 

خوان لحظه ها به گوشم

از درد ران خويشم

اين درد طاقتم نيست

حالي بيان ندارم

اشکهاي (؟)، صفحه  89

 

کسي که بتواند "بي طاقتي درد  ران خويش" را بسرايد، هرگز سوژه کمبود نخواهد کرد!

 

خزان عمر رسيده ست و باد سرد وزيد

برگ زردم به پاهيز صمن خوشم نمي آيد

بهار وطن، صفحه 96

 

بيوطن بي لانه بي کاشانه خاکستر شدم

تاب هجران را ندارم نا توان افتاده ام

استوار ايستاده ام در غربت و آواره گي

چون نسين آشنا در بيکران افتاده ام

هجران، صفحه 98

 

به اين ميگويند صنعت ضد و نقيض گويي در شعر معاصر! زيرا همزمان هم ناتوان افتاده ام و هم استوار ايستاده ام!

 

مرا در اين سما سه تا ستاره ست

چو اب زنده گي در يک فواره ست

يکي تخت سيليمان نامدار است

ديگر دنيا بهارم يادگار است

نيايش، صفحه 100

 

فکر نکنيد که "سيليمان" غلطي تايپي است، زيرا در غلطنامه صفحه 113 ذکري از آن  نشده است.

 

صرفنظر از همه موارد بالا يک فردي واقعاً فوق العاده که سيما سما  آن را به نمايش گذاشته است، دو مصراع بسيار جالبي است که پس از خواندن آن ميتوان در موجه بودن عنوان کتاب نيز شک کرد!

 

سيما به نثر و شعر چه ساز و نوا تراست

در هر سرود و ساز سخن جاودان کنم

بي وفا، صفحه 68

 

مرحبا! مرحبا! به اين ميگويند شکسته نفسي! کسي که به جاي سراپا مينويسيد سراپاه، به جاي پاييز مينويسد پاهيز، به جاي افشا مينويسد افشاه، به جاي سليمان مينويسد سيليمان، کمترين ادعايش جاودان بودن در سخن است هم به شعر و هم به نثر!

 

آيا خواننده حق ندارد پس از خواندن اين شکسته نفسي سيما سما، به او پيشنهاد کند که در چاپ آينده، نام کتابش را "در اغراق نيلوفر" بنويسد  ، نه "در اشراق نيلوفر"؟

 

خداوند بيامرزدت سيما سما!

خداوند به راه راست هدايتت کند اکرام کمال !

 

***

پايان