عزت آهنگر

28.10.06

 

ندای میهن

 

 مرا دریاب!!

رها یم ساز,

توای فرزند آگاهم.

دیگر تاب و توانم نیست,

دیگر روح و روانم نیست,

بس این آتشفشانم نیست!!

مگر آیا جز این مشت فریب و خدعه و نیرنگ,

تفنگدارن بی فرهنگ,

جرسداران بد آهنگ,

که دارند کاروان را لنگ,

من آن چابک سوارانرا,

غیوران شیرمردانرا,

بخون خویش نپروردم؟

من آن انسان آگاهی که دردم را بداند,

دروجودی خویش نیافزودم؟

نه اینطور نیست:

همه در خواب و رویا های شیرین اند,

همه در فکر فردا های رنگین اند,

گروهی نیز در افکار پیشین اند.

بخود آ یید!!

شما ای شیره ای جانم,

شما ای قهرمانانم,

شما ای  نسل افغانم,

که درهر گوشه ای از این قفسهای طلا ئی لانه بنمودید,

قفس تنگ است برای تان!

شما شاهین به پروازید,

شما نیرو وآوازید,

بخود آ یید!!

تنی تبدار وسد زخمم دگرمرحم ز دستی خویش میخواهد.

پرستارم شوید!!

آخر چرا بسپرده ایدم بر پرستاران بیگانه؟

که در این بستر بیماری خویش هم به زنجیرم,

غل و زنجیررا دیگر توانم نیست,

تنی سد پاره ام باری دیگر با سرب داغ آزمون میگردد.

بخود آ یید!!

شما از رنج و درد جانفزایم باخبر هستید,

شما از واژه های غشق و ایمان بور هستید,

شما امواج توفانزای خشم مادر هستید,

کجاشد رسم وآئین شهامتها, شهادتها؟!

کجاشد قهرمانیها و غیرتها؟!

کجاشد وحدت و رزم و ستیزتان برای کسب آزادی؟!

بخود آ یید!!

نزاریدم بدست دشمنانی غول بد فرجام,

که بند ند برسرم پیمان,

وآنگه هر یکی غضو ز اعضایم جداسازند,

دیگر آنگه نه من مادر توانم بود نه تو فرزند نام آور.

چرا خواموش و بیحالید؟

چرا در خود همی نالید؟

چرا بیهوده میبالید؟

بخود آ یید!!

گذ شت و انتظار تان,

زمان ابتکار تان,

چه وقت آخر فرا خواهد رسید؟

ای اختران فصل بیداری,

درشبهای تنهائی د یرینم,

فروزان باد! یکبار د یگر,

آن اخگران خفته در دامان این صحرای سنگینم,

خروشان باد! آن امواج توفانزای پارینم.

 

 

*  *  *  *  *