دوکتور حميرا نکهت دستگيرزاده

09.10.06

 

بر دامنم آویز

 

آخرین منجی منم

با خون من بود

که صدای خود را

بر هستی آویختی

 

نخسین سروش منم

سبز ترین نغمه ها را

ازکشتزار درود چیدم

و گوشوار لطیف ترین خواب تو کردم

 

 

 

 آخرین منجی منم

 

و اینجا

ستاره های ترا پاسبانم

نه ناز پروین

و نه سرود زهره  را

دستانی به دسیسه توانند ستد

 

 

در من آویز

 

با نخستین  گریه ات به مادر

پناه جستی

 

نخستین نگاه عطش آلودت

در نگاه زنی تعبیر یافت

 

 

 

آخرین پناه منم

آنجا

که فلاخن صدایت را

پر از سنگ تردید من کردی

زندان تو بود

نخستین آزادی منم

 

 

در من آویز

وا گذار

 خستگی  را

در زلال هماوایی من                 

همان سان که وحشت شب های تیر و باروت را

در شره شره خیال ها

به بامداد صدای من

وصبح تلخ جنگ را

 به بهارانه لبخند من

                          می فریفتی

 

 گیسوی  من

گریز گاه خواستنی ست

ناگزیری هایت را

 

به من پناه آور

امن بازوان مرا دریاب

 

 تکرارموهبتِ" اعتیاد انسانی به انسانی دیگر"

جریان نا منتهی دوست داشتن

 

و خود را به زندگی رها کردن

 

 

بازوان من

بوی نان تازه میدهند

 

 

خاک را

به بوی باروت آلودی

و عادت سبز رویش را

از زهدانش ستردی

از این دست که تویی

دلتنگ ات میکند خویشتن تو

با من از فرار  

چه پرو بال هاست

 

پرواز در ته نگاه من است

چشمانم را به تومی بخشم

من در چشمت خزیدم

 

آنگاه که در نخستین دیدار

نخستین نگاه را

بر من گشودی

تو چشمانم را

عطش آلود نوشیدی

 

من در چشم توام

 

 

سکوت میکنی

جنگ میروید

 

خون من است که میریزد

از تن هر که

در هر جنگ

در هر جا

 

 

 

حیف اش نکن

 

آبشار خنده هایت را

بر دوش شبزدگی رها کن

و چراغ واژه های نشاط آلودت را

فرا راه چشمداشت من

بیاویز

خونم را بر خاک مپسند

 

 

در من پناه جو

من آخرین منجی ام

 

کوچه ء گیسوانم

پر از عطر وسوسه هاست

وهنوز

از صدای گام های تو روشن است

 

دو گام آنسو تر

خورشید

سفره شاد باش گسترده است

رسیدن مان را.

 

 

 

18-09-2006

 

 

 

تسلا های پوشالی

 

 

 

سفر کن با من ای دریای چشمت در دلم جاری

 

سفر از دره های قصه های تلخ تکراری

 

هوای تازه میخواهد پرستوی خیال من

 پر پاک سفر کردن هوای صبح بیداری

 

دلم از تنگی این روز های تیره میگیرد

تو میگفتی برایم میروی خورشید میآری

 

تو هم رفتی و پاییدی میان لحظه های شب

به شب خو کردی و خورشید را افسانه پنداری

 

بیا از خانه ءابری برون آریم باران را

بیا کز لانهء امید خورشیدی برون آری

 

سفر کن از تن پوسیدگی ها تا روان من

تو ابری در بیابان صدایم خوب می باری

 

سفر کن پهنه ی آبیی دنیا دیده در راه است

 وجلد روشن شب زیر پایت شعر بیداری

 

نگاه روشن کودک،دوام خنده های تو

رگ باز سحرگا هان و خون باور و یاری

 

سفر کن با من ای پاییزیی همواره آواره

توو شب زنده داری ها ، نه با شب ها سر یاری

 

بر آ از لحظه های تلخ انده های سرگردان

تو در خاک تسلا های پوشالی چه میکاری؟

 

 

 

7 اکتوبر 2006

 

 

سبز است

 

سبز است صدای تو در باغ غزل هایم

درسبزی این  بیشه میخوانم و می پایم

 

در متن غزل هایم می تابی و میمانی

چون واژه پنهانی  در لرزش آوایم

 

سور است سرای من از بخشش دستانت

گرم است دعای من از مهر  تمنایم

 

خورشید در این خانه مهمان گلوی من

 چون خواهر همزادم همریشه وهمتایم

 

ای رب فلق اینک این بار نشاط و شکر

بر سینه تو  بنهادی تا من به تو  بنمایم

 

شاید که لک صدرک خود قصه عشقی بود

در عشق فرو رفتم کز  عشق  فرا آیم

 

این سینه سریری شد عشق آمد و شاهی کرد

زان است که می پویم زان است که می پایم