چند شعر از مسعود قانع برداشته شده از مجموعه چاپ نشدهء ( نه مروارید نه مهتاب )
نه مهتاب نه مروارید
بغلان، نه مهتاب بود،
نه مروارید .
دریچه یی بود رو به دریا.
شبنم بود و شب بود،
پر از ستاره .
طرح خنده یی بود در ابر ها
که بر باد شد.
بغلان، نه مهتاب بود،
نه مروارید .
فرانکفورت 13 / 8 / 2000
عطش
پرندهء کوچک تشنه،
چاه عمیقی پر از مهتاب
--- هزار سگ زنجیری در رگهایم
نعره میکشند ----
پرواز سنگ و سقوط پرواز .
فریادهای خاک آلود، خاک پر از فریاد.
سرت را برسینه ام بگذار،
تا با ورت شود که :
--- هزار سگ سیاه زنجیری در رگهایم
نعره می کشند ---
سکوت ،
سکوت ،
سکوت .
چاه عمیقی تشنه،
پرنده ء کوچک بی پرواز .
فقط هزار سگ سیاه خفته،
در سایه ء مهتاب .
می خواهم،
دستانم را رها کنید
تا تمامی درختان
جنگل را در آعوش کشم.
چرا که :
--- هزار سگ سیاه زنجیری در رگهایم
نعره می کشند ---
-
فراکفورت 14 / 3 / 2000
کویر
سفیر خشم وخطر شد ، بشیر کشور من
و جاده چاده سفر شد کویر کشور من
وسیع فاجعه را بی کرانه می بینم
جناب عشق نداند، گزیر کشور من
به دار دار تیر میرود ز دست امید
درخت سبز سر افراز پیر کشور من
سکوت وماتم و اشک است لحظه لحظه ء ما
قبای ماتم وغم شد سفیر کشور من
بجز ترانهء مغموم شب چه بنویسم
که سوره سوره فغان شد کبیر کشور من
چنان شکسته ، چنان خسته در حضور سکوت
که قد قیا م ندارد ، ضمیر کشور من
به این سیاهی و این آسمان نشینی ها
مگر ستاره شود ، دستگیر کشور من
فرانکفورت 30/1/1997
همچون نفس بنای جهان در تردد است
در منزلیم و رنج سفر میکشیم ما
( بیدل )
سفر
پرنده خاکستری صبح
پرپر میزد بر فراز کهسار
و ناودان یکسر ،
می خواند
غم های ناسروده را
از آغاز شب
در امتداد باد
در حضور باران .
سگ باد زوزه میکشید،
در کوچه های سرد سکوت ،
مسافری از راه میرسید،
کاروان جاری بود .
پرنده ء سپید نور
از فراز زمین می گذشت ،
و دامن میکشید،
بر روی خاک کدر .
زورق خورشید
دریای روشن را
گذر میکرد .
و کام تشنهء غروب ،
جام گرم آفتاب را،
می نوشید .
شبان دختر شب با لباس
پر از ستاره
و تاج ماه ،
رمه خواب رابسوی
شهر می راند.
و من با پرنده ء
خاکستری صبح ،
و با زورق خورشید،
سفر میکردم .
اگرچه کفش هایم ،
تهی از رفتن بود. .
فرانکفورت 28 / 1/ 1993
مطرود
با لحظه های بیهده ، تکرار میشوی
یک خنده می درخشی و سنگسار می شوی
شب میفتد ز هیبت افتادنش بخاک
باهای های پنجره ، بیدار میشوی
فریاد میزنی که قضا شد ، نماز صبح
دیوار خاک توده ، تو آوار میشوی
تن را از دست وسوسه ها میکشی بیرون
در کوره راه آینه ، بیمار میشوی
چندانکه زخم میکنی از پیکرت به دور
در التهاب ووسوسه ، تبدار میشوی
در محشر شگوفه تو ای تک درخت پیر
تسلیم خشم دست تبر دار میشوی
شب میکنی سلام سرود و ستاره را
در بهترین بهارینه بر دار میشوی
فرانکفورت 1/11/1999
سرود بیداری
شب در شهر درخشید
خورشید ، مصلوب بی دلیل ،
به فریاد در نشست .
چشمان خود را بستند ،
رفتند در شهر خواب .
شهری که ماهتابش ،
خمیازه ایست ،
بی رنگ .
و آذان صبحگاهش ،
هذیان بیماریست ،
که بهشتش آرزوست .
شب چو زندان است ،
زندانی که پنجره اش ، رو بفرداست .
ما زندانیان شبیم
و فردا مادر آبستن خورشید.
سکوت تبی است ،
برای مرگ .
فریاد امید زندگیست .
و ناله مرثیه ایست
که بر مزار خویش
می خوانی .
ترانه ء سکوت ،
زهر خوا ب را
در گوشها میچکاند .
وابلیس لای لای مادرانه ء
کردست سر.
چشمان خود را مبند
ای سر نهاده به دامان شب
ولی بیدار !
چشمان خود را مبند .
چگونه بخوانمت
ای بلند واژه خلقت ،
تو در خرف نمی گنجی ،
ای سترگ اختر بی نام
شعرت طراوتیست
از جنس برگ وباغ
هر واژه رفعتیست
ز بیداری چمن .
شعر تو ،
انفجار عظیم
شهامتست .
سرجوش سربدار ی،
خونین ترانه ها .
در رفعت سکوت
فریاد خشمگین
در اوج برج شب
خورشید آتشین .
غرورت سر افرازی
کوهسار بلند و بی گذر است
و سا ده گی ات ،
شوکت شاها ن
پر جلال قرون .
چشمان خود را مبند ،
بنگر در هراس من ،
از خفتن .
لب ها خون میگریند ،
تنها چشمان تو
زباندار شهر شب اند.
نگاه کن زورق تابوت هارا ،
که از رود شب میگذرند .
چشمان خود را مبند ،
ای سر نهاده به دامان شب
ولی بیدار
چشمان خود را مبند.
فرانکفورت 12/ 5 / 1997
پاییز
رخش پاییز
عنان گسیخته
نیمی از آتش ، نیمی از سرعت
از نبض جنگل سبز گذشت .
گرد باد رنگ ،
روح جنگل را ،
آتش زد .
و تو اینجا تنها ،
فقط دو شمشیر عریان
و دو کبوتر سیاه .
دیواری نه ، تا شمشیر بر آن
درآویزی .
بامی نه ، تا کبوتران را
با او راه عشق بنوازی .
دیوارها خسته
پنجره ها شکسته
و جامدانها بسته
فقط آرزوی سفر
زیر آوار تنهایی
به سنگ مبدل میشوند .
قایقی میخواهم و همراهی ،
تا از این توفان بگذرم .
دریا آهسته می خواند ،
و نهنگ نا آرام ،
تقدیر وی را
وارونه
میکند.
فرانکفورت 27/ 10/1999