بازارمکاره

 

به آن بازاربی سامان

فریب ومکردارد پادشاهی

به آن میدان ، نا مردان شدند بازیگرمیدان

تمیزخوب وبد نبود

دیگربازی شده برپا

چنان دارند که می خواهند

زسودای خرد با جهل

شده حاکم به آن رویا

هوای سرد وبیرحمی

شده روزسیاه چون شب

هیاهوی فساد وجنگ

رسد ازاو به صد فرسنگ

کُشند روح جهانسازی

همان مردان که چون بازی

به پروازش جهان بینند

تمیز وزشت و زیبا را

بهر رنگی زمان بینند

به گوشش آشنا باشد

نوای نالۀ مظلوم

صدای قهقۀ زاغان

صدای عف عف گرگان

صدای خش خش آهو

که مُشکی دربغل دارد

زکفتارکثافت بار

زآن روباه مکار

شرنگ تیغ جلادان

بلند برفرق مظلومان

صدای تانک وطیاره

که دارند وحشت وبیداد

بلند است درفضای ملک

صدای داد وهم فریاد

مصاف پهلوان خلقی

به دیو ها وبه توفان ها

به دد ها وبه جباران

برای هستی وحقی

که بد کیشان زنند آتش

به آب آبروها

دهند برباد رنگ آرزوها

به گوهرمیزنند سنگ لجاجت ها

هوای زندگی را بدست مرگ می سپارند

به جای حق ، به باطل تکیه میدارند

بگیرند چشمها ها ازسر

ببندند دست وپای حق

بکوبند طبل آزادی

بساط زندگی چینند

اسارت را قبای سبز می پوشند

به شب های سیاه ، سفید وروزمی نامند

غلامان را به میدان نبردی

پهلوانان عرضه میدارند

غروروفخردلها را

به فقروجهل وزشتی ها

زدود وسردی وآتش

برایش بنده میدارند

به مرگ میهن ومردم

چوتمساح اشک می ریزند

به باد نیستی بدهند

همان فرهنگ انسانی

که عمرش درهزاران است

زبان روزگاران است

نمود پایداران است

برای سود ونفع خود

به آن بازارمکاره

شرف را زیر پا دارند

به انسانها جفا  دارند

ولیکن بی خبر ازآن

جهان را  چشم وگوش ودل

بود درعرصۀ ایام

کند روزی حسابِ کار

شود معلوم این ابهام

رسد حقی به حقدارش

شود رنگی دیگر فرجام

 

 

داکترنصیر« ندا »   شهر ایسن ــ آلمان ـ  30.8.06