چند شعر از « خارکش »

 29.09.06

 

اطفال ملک ما   

 

 یارب شنو فسانهء اطفال ملک ما     

 

  رنگ است به خون زمانه اطفال ملک ما

 

هیچ یک ندید طفولیت خود را به عهد جنگ   

دزدیده اند خزانهء اطفال ملک  ما

تنها گذر ز ورطه هستی در این جهان

باریست گران به شانهء اطفال ملک ما

چندی بنام ماده وچندی بنام دین

آتش زدند به خانهء اطفال ملک ما

هیچکس نکرده گوش به جز خیل اختران

بر گریهء شبانه اطفال ملک ما

ماران خزیده اند ز پی جان وروح بسی

بی رحم به آشیانه اطفال ملک ما

ای وای که شد به زهر خند از فرط غم بدل

لبخند معصومانه اطفال ملک ما

گشتند فدای قدرت و خود خواهی و غرور

اکثر به هر بهانهء اطفال ملک ما

دور باد تمام آفت آسمانی و زمین

از ریشه  و جوانهء اطفال ملک ما

خاکش به سر به آن که بدوران رسیده است

از رنج و آب و دانهء اطفال ملک ما

با آنهمه قساوت روز گار بجاست هنوز

سجاوت یگانه ء اطفال ملک ما

« خارکش» ز بخت گشته چو اشعار تست توام

بادرد وغم ترانهء   اطفال ملک ما

 

 

         «یکبار» سوختن

  

 دوش به یک صاعقه جهانم سوخت

 تا زدم داد به داد زبانم سوخت

آنقدر بود بمن قرین اتش

که حتی تخم دیده گانم سوخت

ز آنهمه درد مرا توان طاق شد

زانکه تا مغز استخوانم سوخت

میرسیدم به حال که بیشتر ؟

یکطرف دل و یک سو جانم سوخت

حالت سوختنم تماشا گشت

غیرت و آبرو و شانم سوخت

ذرهء هم نماند ز من باقی

از زمین تا به آسمانم سوخت

باز کدام باوری کنم باور ؟

مذهب و کعبه و قرانم سوخت

این چه بخت ا یست که در بهار « خارکش»

سبزه و باغ و گلستانم سوخت

 

         انسان      

من کیم ، ترک و یا که افغانم ؟

هر چه هستم فقط یک انسانم

گاه یهودم ، گهی کلیسائی

گاهی هندو ، گهی مسلمان ام

هستی شرقی ، مگر لباس غربی

من از این ام و یاکه از آن ام؟

گر سوال است ز عشق و ساز و صدا

پس به شوق زاده هندوستانم

من طرفدار قاعده ونظم ام

شاید هم از دیار آلمان ام

خوش به بیروت و خوش به شبهایش

من مگر در اصل ز لبنانم

در ادبیات و تاریخ وفرهنگ

بسته بر سر زمین ایرانم

من ز مهمان نوازی و غیرت

شهره جون مردمان افغان ام

گرمی ام افریقا ئی است در خون

من ز مصرم و یا ز سودانم ؟

زین شمار مهاجرت در دهر

ممکن ز ریشه سرخپوستانم

غیر انسانیت دگر « خارکش »

بی شبهه در شمار حیوانم