به ما نفرينيان
نفلهء دربند
از: سيدنورالحق صبا
28.08.06
كسى ازگل سخنها گفت ماچيزى نفهميديم
نشست از عشق ودر يا گفت ما
چيزى نفهميديم
مسافر بود وتنها ، حرفهاى تازهء بازى
دم رفتن به صحرا گفت، ما چيزى نفهميديم
همه آن قصه هاى كهنه را با واژه هاى نو
چه آهنگين وزيبا گفت ، ما چيزى
نفهميديم
كنار كرد
شالى، كرد گندم ، كرد شبدرها
فقظ از عطر نعنا گفت ،ما چيزى نفهميديم
پيام دلنشينى ازكتاب آفتابى ها
چه درويشانه با ما گفت ، ماچيزى نفهميديم
به دل
درمانده گان بسته را بى پرده بيپروا
زمعراج ومسيحا گفت ما چيزى نفهميديم
به گوش هرچه ميدانى وميدانم شب كوچش
سرودى از ثريا گفت ، ما چيزى نفهميديم
دريغا وا چه دستانى ، چه
دستانى خداوندا
كه او از
هر چه باما گفت، ماچيزى نفهميديم
سخن كوته كنم مثل كبوتر مثل يك قمرى
تمام شب �خدايا�
گفت ، ماچيزى نفهميدي