شرم از خودم

نبشته ای از: سیده حسین

 چهارده سال پیش از امروز در دهلیز هایم – لاگر یا خانه پناهند گان در شهر هامبورگ با هم دگر روبرو شدیم. از اولین نگاه احساس کردم که با این زن میتوانم دوستی ورابطه ای برقرار نمایم. هردو جوان وتازه از وطن دور شده و همزمان پناهند ه گی سیاسی داده بودیم. من اول شروع کردم به گپ زدن وخود را معرفی نمودم. گفتم نامم مینا است.

 او خنده نموده و گفت نام من صنوبر است و بعدا پرسید.:

ازکجا فهمیدی که من هم افغان هستم.

جواب دادم :

از لباسهایت.

طرف خود دید و با خنده ای دوباره پرسید :

چطور ؟

برایش گفتم :

هنوز هم نفهمیدی؟ وقتی با مردی که همرایت است، گپ میزدی، فهمیدم که از وطن استی. از افغانستان استی.

او پیش آمد و به رسم افغا نی، با هم روبوسی کردیم.با هم روی چوکی چوبی نشستیم..

همیطور از هر چمن سمنی گفتیم و بعدا من پرسیدم :

این مرد جوان کیست؟

او گفت :

شوهرم است. تا زه چند وقت پیش عروسی کردیم. نامش اکبر است. در ضمن از خود ما است. خودت بهتر میدانی که پدر و مادر ها زیاد تر میخواهند که اولادهای شان با نزدیکان و از قو م وخویش خود شان ازدواج کنند. خواستگاری آمدن ها و رفتن ها هم می فامی که چقدر زیاد است. باشوخی گفتم پس حتما باهم دوست شدید.

او خاموشانه نگاهم کرد و بازهم به ادامه حرفهایش گفت:

امیدوارم که دوستی را پیدا نماییم. فامیل باعث شده است.

آنروز هر دو از هر دری سخن گفتیم. از وطن. از فامیل ها. از دوری و تنهایی که انتظار ما را دارد.

وضع من هم بهتر از او نبود. من هم بنا به خواست پدر و مادر ازدواج کرده بودم و شوهرم مردی از نزدیک ها و خویشاوندهای فامیلی خود ما بود. آدم بیگانه نبود. پدرم میگفت :

هرچه نباشد، زن یا شوهر اگر از نزدیکی های خودت باشد، آدم را از آفتاب زیر سایه کش میکند. اما آدم بیگانه پروا ندارد.

وقتی کارهای دفتری ما تمام شد. متوجه شدیم که ما را در یک دهلیز مشترک اطاق داده بودند. اطاق ها کوچک و تاریک بود. نمیدانم که پیش از جنگ دوم جهانی آباد شده بود یا که پیشتر از او. یک آشپز خانه برای همه فامیل ها. با ما پناهنده های خارجی از کشور های دیگر هم بودند. وضع تشناب هم چندان بهتر از آشپز خانه نبود. هیچ یک از پناهندگان به بهداشت و نظافت دقت و توجه نکرده بودند.

در اطاق یک تخت، یک میز کوچک با دو چوکی و اثاث محدود انتظار ما را می کشید.لحظه ای بعد صدای تک تک در مرا از نظاره اطاق به سوی در کشید.

وقتی در را باز کردم، صنوبر رو برویم ایستاده و گفت :

به اروپا آمده ایم. اینجا جرمنی است. جرمنی. هردو خندیدیم.

چه کار میکردیم؟ هردو از دنیا بی خبر. در وطن هیچ مسئولیتی نداشتیم. از کرایه خانه، پول برق، مصارف روزمره بی اطلاع بودیم و یک روز هم از خود سوال نکرده بودیم که پول از کجا می آید؟ البته در هایم ولاگر پناهنده ها هم ما کدام کرایه مرایه نمی دادیم و پسان ها بود که با این کرایه و پول برق و خرچ های دیگر آشنا شدیم. صنوبر هنوز دم در ایستاده بود و. من از او پرسیدم :

چرا داخل اطاق نمی آیی؟

او داخل اطاق نیامد. و گفت :

بسیار تشنه شده ام. پس برویم در آشپز خانه و یک چاینک چای دم کنیم. او آرام جواب داد و گفت:

برویم.

شوهرم هنوز در بیرون بود و قرار معلوم با کارهای دفتری هنوز خلاص نشده بود. من کرتی ام را برداشته و روی شانه ام انداختم و هردو بسوی آشپزخانه رفتیم.

در آشپزخانه او دستم را گرفت. دستش سرد بود و می لرزید. از او پرسیدم :

خیریت است ؟

چشمانش پر از اشک شد.

 باز پرسیدم :

چرا گریه میکنی ؟

او گفت :

نمیدانم می ترسم.

من پرسیدم :

از چه میترسی؟

 از اینکه ...

دیگر چیزی نگفت.

 

              (((((((((((((((((((((((((   ))))))))))))))))))))))

حالا چهارده سال بعد صنوبر روبروی نشسته است. زنی که دیگر نمیخواهد خموش بماند و گفتنی های زیادی دارد که میتوان آنرا در بیان – رفتار و نگاه هایش بطور آشکار و واضح دید. او از من میخواهد که تنها به حرفهایش گوش بدهم. او نمیخواهد راه حلی برایش پیشنهاد نمایم. نمیخواهد که درباره خوبی وبدی تصمیم گیری اش چیزی بگویم. تنها میخواهد که آنچه میشنوم به آن باور کنم. باور کنم که تا روز مرگ ترس،او را تنها و آرام نخواهد گذاشت. ترس از نزدیک ترین فرد زندگی اش و باور نداشتن به خوشبختی و دوستی و زندگی با انسانی بنام مرد.

انتظار کشیدم که خودش شروع کند و با وجودیکه سوالهای زیادی در ذهنم خطور میکرد، کوشش کردم که از سوال کردن خود داری نمایم. زن خاموشانه نگاهم میکرد و ساکت روبرویم نشسته بود. دستش را گرفتم، مردد بود ومیلرزید. از جا بلند شدم، چهره اش را میان دستهایم جاه دادم و به چشمانش نگاه کردم. سرش را به من تکیه داد، ارتعاش را احساس میکردم. با انگشتانم موهایش را از چهره اش پس زده و بوسه ای به پیشا نی اش زدم. فکر کردم مادرش هستم و این نوازش را از من می طلبد. چشمان اش را بسته و مژگان بلندش پر از اشک بود. صدایش آهسته به گوشم میرسید. ای کاش مرده بودم، صد ها زن ومرد به راکت ومین کشته شده اند کاش که من هم جز آنهایی میبو دم که قبر برایم آرام تر میبود. سرش را زیاد به شانه خودم فشار دادم، ساکت شد.

بعدا بسیار آرام وآهسته گفت که :

 اگر به خاطر اولادها نمیبود در همان سال اول خودم را از این حالت خلاص میکردم. طلاق نمیگرفتم. جانم را با انگشتان خودم از دنیا راحت می نمودم.

اشکها و عقده های گلویش باهم همنوا شده بودند. پیش رویش نشستم و گفتم :

بگو تا آرام شوی.

برایم گفت آرام :

 مرگ. مرگ برایم آرامی است و آنهم به سراغم نمی آید. مثل اینکه مرگ هم ترس دارد تا شوهرم را تنها بگذارد و مرا از او بگیرد.

نمی دانستم که چه بگویم. خواهش اش این بود که تنها به حرفهایش گوش دهم.، مرا به سکوت وامیداشت. او با ناله حزن انگیزی گفت :

از همان شب عروسی شروع شد. جسم من برایش مطرح بود نه جان خودم. مثل اینکه سالها برای زجر دادن من انتظار کشیده و در همان شب زفاف با من چنان برخورد کرد که موی براندامم راست شد. او میخواست مطمیین شود که من دوشیزه باکره بوده و قابلیت اورا دارم و پولی را که پدرش و خودش مصرف کرده اند، بیجا مصرف نکرده اند.

بعد از آنکه مطمیین شد که پولش بیجا مصرف نشده، مرا به گوشه ای پرت کرد و حتی سوال نکرد که به من چه میگذرد. با دردی که داشتم، رهایم کرد و به پهلو غلتید و تا نیمه شب خوابید. باز بیدار شد و غریزه حیوانی اش را دوباره ارضا ساخت و من در آتش درد میسوختم. کاش آنشب اتفاق نیفتاده بود. آن شب شروع درد من بود. من برایش تنها شی بودم. آنهم شیی خوار و بسیار ارزان و کم ارزش.

در بیرون اتاق خواب وخانه رفیق شفیق و همکار دگران، بذله گو و همدردولی در درون خانه دشمن جان من. با کوچکترین عکس العملی پرخاش کنان با نام گرفتن اعضای خانواده ام به همه تاخت و تاز مینمود. هرکدام از اعضای خانواده ام را به نام حزبی، وطن فروش، جانی و خاین توهین و تحقیر میکرد. حالانکه اعضای خانواده ام مثل فرشته پاک استند. من از شرم همسایه به زیر لحاف می خزیدم و آرام میگرفتم و می گذاشتم هرچه دارد در حق من انجا م دهد. زیرا برگشت نداشتم. هیچ کار بیرون را نمی گذاشت من به عهده بگیرم و حتی پول جیب خرچی ام را از من دریغ میکرد. او هر چه در آورده بود و معاش گرفته بود، اکثر آنرا به خانواده اش می فرستاد. آن برایم مهم نبود. مهم آن بود که مرا آزار ندهد. هنوز چند ماه از زنده گی مشترک ما نگذشته بود که احساس نمودم وضع روحی ام بد است وقرار معلوم از قراین حدس میزدم که باردار وحامله دار شده ام. برای آنکه اطمینان پیدا کنم وضع را با تو در میان گذاشتم. هرگاه یادت باشد پیش یک داکتر ایرانی رفتیم.

وقتی داکتر ایرانی بعد از معاینه بمن گفت :

خانم شما باردار شده اید، به شما تبریک میگویم.

من که شنیدم حامله دار شده ام، حالم بد تر گردید و آنروز تو از خوشی می خندیدی و مرا زن خوشبخت نامیدی. نمی توانستم بگویم که تا چه اندازه زن بد بخت ام. در تمام راه دعا میکردم که مادر نشوم و بعد از آن روز ها آرزو مند بودم که مانند هزاران زن دیگر سقط جنین نمایم.

با وحودیکه وضع شوهرم کمی تغییر پیدا کرد و روشنایی وکمی امیدواری برای من پیدا شد تا که دخترم به دنیا آمد.

هنوز چند هفته نگذشت که باز همان آش وهمان کاسه بود.

تاوقتی اولاد نداشتم تنها فحش  میداد،  توهین وتهدیدم میکرد ولی با آمدن دخترم دست او برویم بالا شد. نمی دانم چه موضوعی بود. آه ،  آه دخترم شب نارام بودو من نتوانسته بودم که برای چاشت غذایی درستی بپزم. واو که کار سیاه میکرد تا پول قاچاقبر فامیل اش را تهیه کند. آن روز نتوانسته بودم که غذای گرم وخوشمزه برایش بروی دسترخوان بگذارم. در عین حال از رفتن خودت به سفر برایش قصه کردم. از جایش بلند شدو مرا که پیش ارسی ایستاده بودم، فشارداد وتیله کرد. آنچنان هل داد که تعادل ام را از دست دادم و به آلماری خوردم و به روی زمین افتادم و ندانستم که درکجا هستم. وقتی به خود آمدم که صدای گریه دخترم بلند بود. لباسهایم خون پر شده بود.به طرف دست شویی دویدم، زیرابرویم  پاره شده بود.  دستمال را ترکرده وروی چشم ام گذاشتم. در همان لحظه چیزی در من مرد. در درونم شکسته شدن شخصیت ام را احساس کردم و خودم را مرده ای که تنها راه میرود،  یافتم. به آیینه ای که بالای دست شویی آویزان بود، نگاه کردم. آیینه را بی چهره و خالی دیدم. من در آن لحظه مرده بودم. اطاق خالی بود وسفره را جمع کردم. دخترم را دراغوش گرفتم و به حالش گریستم. او هم زن آینده خواهد شد. همه جا را جمع کردم. بسترم را پهن نموده و زیر لحاف خزیدم. تنم سرد شده بود. سرد. دخترم تازه چند ماهه بود. با دهانش روی لباسهایم را می پالید و سرش را می جنبانید.  دکمه پیرهنم را با انگشتانش سخت محکم گرفته بود.

همان روز دانستم که فقط برای این دختر زندگی خواهم کرد. نام دختر را آینده گذاشته بودیم وپدرش میگفت که نامش را بگذار گل غتی. در نام گذاشتن هم جنجال بود. حالا نام اصلی اش در تذکره و کاغذها گل غتی است ومن اورا آینده میگویم. خود دختر ام نه به معنی کل غتی را میداند ونه به آینده. من برای این دختر زندگی خواهم کرد. انسانی بنام شوهر برای من وجود نداشت. آن لت وکوب آغازی بود برای بهانه گیری هایش. نارضایتی هایش را به ضرب شصت بالای وجود من خالی میکرد.تنها زمانی خنده را به چهره اش میدیدم که میخواست با من بخوابد.

وقتی خنده هایش را میدیدم ومیشنیدم، نفرتی در من بیدار میشد. وجودم به مخالفت برمیخواست و مرا به مقاومت وامیداشت. چه شبهایی که  خودم را با بهانه ها تا نیمه های شب در تشنا ب یا آشپز خانه لاگر و یاهایم

مشغول میکردم. چه شب هایی و نیمه شب هایی که در خواب عمیق میبودم و او به من تجاوز میکرد.

دخترم بزرگ وبزرگتر میشد. ومن از شرم دخترم خاموش وخاموش تر میشدم. از اینکه دگر حامله نشده بودم

از خدا سپاسگذار بودم و اما این سپاسگذاری چند سال دوام کرد. و من برای بار دوم حامله دار شدم. در این چند سال جز چند کلمه آلمانی چیزی زیادی یاد نگرفته بودم. رفتار شوهر من از چهار دیواری اطاق به بیرون سرایت کرده بود و گاه وبیگاه ووقت وناوقت در پیش همه مرا مسخره میکرد و با صدای نامطلوب در عین صحبت کردن، گپ هایم را قطع میکرد ومیگفت :

آهسته گپ بزن. درست بنشین. ای هنوز فا کولته خوان است و گپ زدن خودرا یاد ندارد.

.

 ای فا کولته خوان هنوز نان خوردن را بلد نیست. روز به روز قواره اش از دنیا میگردد.

حرفهای شوهر ام مانند نیش گژدم به قلبم فرو میرفت.

وقتی اعضای خانواده اش به آلمان رسیدند، من فقط نوکر شان بودم. وظیفه من تنها نوکری برای اعضای خانواده شان بود وبس. در همان روز های اول آمدن فامیلش مرا وغذا پحتن مرا به باد انتقاد گرفت. نمی دانستم چه کار کنم. رفتارش بد تر شده بود و گفتارش زننده تر. از او دیگر نفرتی نداشتم. از خودم متنفر شده بودم. هرباری که به من تجاوز میکرد. بعد ازتجاوز وی میدویدم به حمام و زیر شاوور ودوش ایستاد میشدم و خودم را میشستم. تنم را کیسه می نمودم و با لیف پر از صابون از فرق سر تا شصت پایم را می شستم و اب میکشیدم تا بوی تن اش را و جای دستانش را از وجودم پاک و صاف کنم.  باز هم آرامم نمی گرفت. سراپایم را قف میزدم. باخودم قهر میکردم. خودم را سزاوار جزا میدیدم. از هرچه که مرا آزار میداد لذت میبردم حتی از جزا دادن خودم.

تو وقتی می پرسیدی که :

چرا غذا نمی خوری ؟ در وقت آشپزی دقت نمی کنی و خود را میسوزانی ؟ دستت را پاره میکنی و چرا هرجایت کبود است؟

چه جواب میدادم ؟ جز اینکه میگفتم :

افتادم. سرم به دروازه خورد. ارسی پیش چشمم را پاره کرد.

در حقیقت خودم و شوهرم همکار شده بودیم. هردو به جان من افتاده بودیم. من مرده بودم. جسم بی احساس. ولادت دختر دومی وضع زندگی روحی وجسمی مرا بد تر کرد. باور میکنم که من حتی لیاقت پسر به دنیا آوردن را هم ندارم و خودم را مقصر دانستم. این تقصیر من بود که دختر به دنیا آورده بودم. وقتی که شوهرم مرا در مقابل چشمان فامیلش به لت وکوب گرفت، باورم شد که من را هم برای لت وکوب خوردن به دنیا آورده اند. در بیرون خانه هردو باهم بودیم و در درون خانه هزاران گز از همدیگر فاصله داشتیم.

وقتی پناهندگی من قبول شد. میخواستیم از لاگر بیرون شویم. زن ایکه در سوسیال امت کار میکرد و ما هم اورا مانند همه افغانها زن صوفی میگفتیم به شوهرم گفت که :

خانه را بخاطر قبولی پناهند ه گی خانمت دادیم. از امروز به بعد خانمت رییس خانواده است. گپ زن صوفی برای من فکاهی ای بیش نبود.  شوهرم رو بروی زن صوفی با تملق و رفتار ساختگی ایکه بسیار کسان را بازی داده یود، سرش را جنباند. بلی بلی گفت. وقتی ورق ها را گرفتیم و به خانه نو رهنمایی شدیم، دانستم که تنها زندان من تغییر خورده وبس. زندان بان همان است که بود.  همین که زن مسول صوفی علم بیرون رفت و در وازه به پشت سرش بسته شد. مرا در سه کنجی دیواری محکم کوفت و موهایم را با انگشتانش به سوی زمین کشید و با صدای خفه کنند ه به گوشم خواند :

فراموش نکنی. رییس خانه من هستم و تو تنها زن زیر پایم.

خواستم تف به رویش بیاندازم که دخترم گریه کنان به پاهای پدرش چسپید. دخترم ، آینده گگ چیغ میزد و میگفت:

مادرم را رها کن ، چه گناه کرده . ایلاش کوو.

حالا دست ودلش باز تر شده بود و زمان زجر دادن من کدام وقت معیین نمی شناخت تا همین روز.  از وقتی که کار میکنم حتی پول کارم را از دستم میگیرد واجازه رفتن مرا به دیدار دوستها ی مثل خودت در اختیار خود دارد. فکر میکردم که شاید خدا از او اجازه بگیرد تا عزراییل را به سراغ من بفرستد.

من دستم را روی لبانش گذاشتم و نمی توانستم از آن زیاد تر بشنوم.

حرارت سوزنک سراپای وجودم را می بلعید. خواب وحشتناکی را شنیده بودم. زبانم خشک و لبانم از فرط داغ بودن ورم کرده بود. مغزم از فکر کردن باز ایستاده و حرکت دستان و پاهایم از اختیارم خارج شده بودند.

گرمی اشکها و سوزش چشما نم را احساس نمی کردم.  تنها چیزی را که احساس میکردم، سردی تن و دستان لرزان اش  بود که در آغوشم بی حرکت وناتوان جا گرفت. سرش را بلند کردم و اشکهایش را پاک نمودم. دهانش را باز کرد وگریه آلود گفت :

من تنها نیستم. ده ها زن دگر با من یکجا مرده اند و ده ها زن دیگر خواهند مرد.

من از خودم شرم دارم. شرم از خودم.

 دوشنبه نهم ماه می 2005 / آلمان