سال چهارم شماره چهارم
بهار سيزده هشتادوچهار
مژده اي يار كه بهار باز آمد!
ا ـ ب ـ پ ـ ت ـ ج ـ چ ـ خ ☼ نوروز ☼ هزار و يك شب ☼ هفت اكتبر ☼
از هر گلستان گلي ☼ برگ دوست ☼ برگ كوچه ☼ رنگين كمان
سرنويس ها
سرنوشته
سرچشمه نوشتار
نوروز
نوروز ماتمزدگان
پاسخ به نامه ها
هزار و يك شب
برگ انگلك: هفت اكتبر / دگرگوني
برگ كوچه: شتر گاو پلنگ / زبان شكنك ها / پتي دز
بربست هاي زبان دري
برادران گريم
آموزش و پرورش
برگ دوست
آزمون
برتولت برشت: كوينر
از هر گلستان گلي
هنر و هنرمند
داستان: رنگين كمان
سرگزشت دانش نوشتار : اوستا / گلواره هاي بودا
سرگزشت سرزمين افغانستان
واژه نامه دري به دري
واژه هاي ناآشنا
دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند:
ـ نوشته ها بايستي ناب باشند و پيش از آن چا پ نشده باشند.
ـ بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است.
ـ پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست.
ـ همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود.
يادآوري: سرچشمه ي نوشتار را در پايان هر نوشته مي نگاريم.
ـ هركس، با هر انديشه اي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.
سرنوشته
”برآمدن“ شماره ي چهارم، پاسخي است به پرسش خوانندگاني، كه خواستند بدانند: كي ”بيرنگ“ از خواب زمستاني بيدار ميشود؟
همفرهنگان! ”بيرنگ“ شب و روز را در زندان بيداري مي سپارد! ”بيرنگ“ مانند آب است. او اگر بخوابد، ”چهره اش افسرده خواهد گشت و بوي گند ميگيرد.“ به درازاكشيدن و دير برآمدن ”بيرنگ“، از خواب زمستاني نيست، از تنهايي و يگانگي است! (ناگفته نماند، كه تنهايي چيز بدي نيست! اگر بودي چيزي هست و اگر نبودي چيزي نيست! بدبختي در دوگانگي است، كه پس از جدايي، هستي، مگر چيزي از دستت برنمي آيد، زيرا نيمت را از دست داده اي!) از گرفتاري هاي زندگي در زير پوشش شيوه ي سرمايداري است. از فشار روزمره است. از دشواري هاي درآوردن تكه ي نان است، تا چشمان فرزندان، از بهر آن به پرواز درنيايند و سرگرمي بزرگسالان، كه از آن ”شتري“ درست كنند، پادرجا بماند. از كوتاه ساختن دست آز است، تا از بهر زود برآمدن خويش، به هيچ دري دست نگشايد.
بلي، خوانندگان گرامي! ميدانيم، ”بيرنگ“ جام چشمبراهي تان را بگونه ي لبريز كرد، كه چشمان تني چند را كلاغ ها كشيد و چند تني را هم به مرز نااميدي كشاند. شايد، اگر كسي ديگر بجايي ما بود، مي گفت:”دير آيد، درست آيد!“ مگر، چون ما به اين باور نيستيم، ساده و پياده از سنگ هاي سر راه و دشواري هاي كه دامنگير ”بيرنگ“ است، نام برديم.
گمان شما هم دور از راستي نيست! اگر كلاه خويش را داور بسازيم، مي بينيم، كه”بيرنگ“ اينبار هم پس از زمستان، در آسمان نيلگون و بي پهنايي زبان دوستدارانش بپرواز درآمد، يا بگفته ي تني چند از خواب زمستاني سر بالا كرد. بلي درست ميگوييد! دستور سرشت است، كه بهار همه پديده هاي را كه با آن سر و كار دارند، بيدار كند! اگر بهار از اين كار سركشي كند، ناهمگوني به روشن انديش تفنگ بدست ندارد!
سرچشمه ي نوشتار
يكي از خوانندگان بيرنگ مي نويسد، كه چرا بيشتر نوشته هاي پژوهشي اين گهنامه بدون سرچشمه ي نوشتار اند؟
ديگري مي نگارد، كه چرا نام نويسنده يا سراينده را در پايان نوشتارش نمي نگاريد؟
در پاسخ بايد گفت، همانگونه كه همه پديده ها داري سرچشمه و هستي مي باشند، همه ي گفتار و نوشتار هم داراي برخاستگاه و سرچشمه اند. هر آنچه ميگوييم و مي نويسيم ريشه در پديده هاي دارند، كه پيش از ما گفته و يا نوشته شده اند و ما با آن آشناييم. كار ما تنها بگونه ي ديگر و با درون مايه ي ديگر پيشكش كردن و پيشرفت به پديده است.
هر چكامه سرا، چه خوانا و چه ناخوان، پيش از سرودن نخستين پارچه، به چامه و چكامه سر و كار داشته است و سروده اش ريشه در پديده هاي دارد، كه پيش از آن داراي هستي بوده اند. كار او دگرگوني در شيوه، هماهنگي و سرواده است.
در بازتاب گفتار ديگران، بايستي سرچشمه ي آن بگونه ي روشن شود، كه برخاستگاه گفتار از كجا، از كه و از چه هنگامي مي باشد. گفتار ديگران به دوگونه پيشكش ميشود. يك گونه آنست، كه گفتار نويسنده راسته و بي هيچ دگرگوني در ميان دو نشانه ي ناخنك ”“ نگاشته شوند و گونه ي ديگر آنست، كه گفتار نويسنده به شيوه ديگري درآورده شوند.
روشني انداختن روي سرچشمه ي نوشتار به چندين گونه است.
گونه يكم آنست، كه سرچشمه پيش از گفتار و جا درجا آشكار شود. براي نمونه: اخوان ثالث روزگار تلخ و سياه دهه ي سي را در چكامه ”زمستان“ به اين گونه به زبان مي آورد:
”هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ...
دمت گرم و سرت خوش باد
(درودم ) را تو پاسخ گوي در بگشاي! ...“
گونه دوم آنست، كه گفتار ديگران پس از بازتاب با نشانه، شماره و يا بندواژه ي نشانگزاري شود و سپس در پانويس، نام و نشان گوينده نگاشته شود:
”هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي ..“ (*)، (ا)، (الف)
(*) اخوان ثالث: زمستان، برگه ي نودوهفت، چاپ نهم سال سيزده شست ودو
گونه سوم آنست، كه گفتار ديگران پس از بازتاب با نشانه، شماره و يا بندواژه نشانگزاري شود و سرچشمه آن در پايان نوشته نگاشته شود. گونه چهارم وابسته به سرشناس بودن و نامداري نويسنده است. در اينجا بسنده است كه تنها نامش را ياد كنيم: حافظ ميگويد: ”بيا تا گل برافشانيم و مي در ساغر اندازيم“.
گونه پنجم آنست، كه گفتار ديگران به زبان و شيوه ديگري، بي شماره و يا نشانه بازتاب داده شود، مگر سرچشمه آن در پايان نوشتار نگاشته شود.
بهترين شيوه در پژوهش، گونه هاي دوم و سوم مي باشند. گونه هاي يكم و چهارم در دانش نوشتار بويژه نوشتار پژوهشي خام اند و كمبودي دارند. از ديدگاه ما، گونه ي پنجم روش نوين سرچشمه نگاري در دانش نوشتار مي باشد. اين شيوه خواننده را موشكاف و كنجكاو مي سازد و به خواننده انگيزه مي دهد، تا بيشتر بپژوهد. براي نمونه، در بخش سرگزشت سرزمين افغانستان آمده است، كه ريشه ”زوري“ يا ”سوري“ به بردگان مي رسد، كه هخامنشي ها آنها را براي بهره كشي از سوريه به اين سرزمين آورده بوده اند. در پايان بخش سرگزشت سرزمين افغانستان، سياهه ي سرچشمه نوشتار را خواهيم نوشت. اكنون دانشجو يا پژوهشگري كه خواسته باشد پيرامون ”زوري“ يا ”سوري“ ها كارخانگي بنويسد و يا بپژوهد، بايد دست كم، بخش هخامنشي ها را در چهار – پنج نوشتار داده شده بخواند، تا ريشه ي زوري يا سوري را دريابد. اين شيوه براي خواننده انگيزه ي پژوهش بيشتر مي دهد و از تنبلي كه تا اكنون دامنگيرش بوده است، مي كاهد.
و اكنون پيرامون سرچشمه ي نوشتار گهنامه ي بيرنگ، بايد يادآور شويم، كه سرچشمه نوشتار كوتاه و چكامه هاي كه از ما نبوده است، جادرجا يادآورشده ايم. سياهه سرچشمه نوشتار دراز را در پايان هر نوشته خواهيم نگاشت. همه چكامه هاي بي نام، نوشته هاي برگ دوست، برگ كوچه و رنگين كمان از پاسخگويي اين گهنامه (چكاوك) مي باشد.
نوروز
زردشت از اهورامزدا پرسيد: ”پيش از من با كه سخن گفتي و به كي روش زندگي آموختاندي؟“ هورامزدا گفت: ”روش خويش به جمشيد آموختاندم و به او گفتم، كه اين روش را فرا گير و به ديگران نيز آشكار كن!“
همانگونه كه پژوهشگران، نخستين شهريگري و زندگي دودماني آريانا يا ايران كهن را در هنگام فرمانروايي پادشاهان پيشدادي مي بينند، آغاز جشن هاي نوروزي را هم ازهمان هنگام ميدانند.
پيشداديان، كه در هزاره ي پيش از آغاز سال عيسوي فرمان مي راندند، در كنار آبادي آتشكده هاي بزرگ، كاروان سراي هاي افزون، سردابه و گزرگاه هاي بيشمار، به گسترش بي پهناي كشاورزي و دامداري هم پرداختند. آنها زندگي كوچيان بيشماري را به روستانشيني دگرگون كردند و شيوه بافندگي، رشتن پشم، برش و دوخت و دوز را پديد آوردند. بپاس گرامي داشتن و نيكو شمردن اين همه پيشرفت، جمشيد پيشداد براي نخستين بار جشن نوروز را بر پا كرد.
”به نوروز شاه گيتي فروز ـ بر آن تخت بنشست فيروز روز
بزرگان بشادي بياراستند ـ مي و جام و رامشگران خواستند
چنين جشن فرخ از آن روز گار ـ بماند از آن خسروان يادگار“
ازآنجاييكه جمشيد جشن هاي خود را با آهنگ، آوازخواني، پايكوبي زنان و مردان و نوشيدن نوشابه هاي سوما و سورا برگزار ميكرد، گزاشت تا نوروز را هم با شادماني و چنگ و چغانه برگزار كنند. اكنون هم كشور هاي كه فرهنگ شان ريشه در فرهنگ پيشداديان دارد، نوروز را گرامي ميدارند و اين خجسته روز را، كه سرآغاز سال نو، ماه نو، و روز نو است و نوزايي و شكوفايي به هر سو دامن پهن ميكنند، بادامني از سبزه و دوستي و با گل ريزاني از گلبانگ شادي و سازش به پيشواز بهار مي روند، با ”يك دست جام باده و يك دست زلف يار“، با آب، آيينه، روشنايي، سبزه، چنگ، چغانه، ني، دف، ساز و دهل نوروز را جشن ميگيرند و ميگويد:
” نوبهارست در آن كوش كه خوشدل باشي
كه بسي گل بدمد باز و تو در گِل باشي“
نوروز ماتمزدگان
ـ بابا !
ـ جان بابا! بگو، چه ميگويي؟
ـ بابا از يادت نرود برايم كفش و نيمتنه ي چكچكي دار بخري!
ـ گفتم ميخرم، ديوانه ام كردي پسر!
ـ بابا فردا نوروز است. همه بچه ها برايشان كفش و پوشاك خريدند و تو هي ايمروز و فردا مي گويي!
ـ پسر جان، امروز تنخواه ام را مي گيرم. همه چيز را برايت خواهم خريد. برو مادرت را بگو كه اندازه ي پايت را بگيرد.
(هامان دويده نزد مادرش رفت) ـ مادر زود شو اندازه ي پايم را بگير! زود شو، كه روزش دير نشود. او سر كار مي رود.
(هامان با تاري به اندازه ي پايش برگشت.) ـ اين هم تار، از يادت نرود!
هرمزد تار را به بند دست بست و روانه كار شد. هامان هردم كنار بام مي آمد و نگاهي به كوچه مي انداخت. او به اين گمان بود كه شايد پدرش، از بهر نوروز زود تر بخانه برگردد. او هردم نزد مادر ميرفت و مي گفت، كه اگر پدرش فراموش كرد، فردا چه بپوشد؟
ـ مادر! اگر پدرم كفش نخريد چكنم؟
ـ پسرم، اگر پدرت فراموش كرد، من خودم، همين ايمروز با تو به بازار ميروم و برايت كفش مي خرم. اكنون برو با بچه هاي كوچه بازي كن!
ـ مادر! پدرم كي بر ميگردد؟
ـ پسرم، چند بار بگويم؟ دمي زود تر يا دير تر برميگردد.
ـ مادر، ايكاش كفش هاي برادرم ارمان بپايم مي شد.
ـ هامان، ديوانه ام كردي. گفتم برو كوچه و با همبازي هايت بازي كن! بگزار كه پيراهن تنبان پدرت را پيوند زنم و بشويم.
هامان ارابه اش را برداشت و به كوچه رفت. بامداد نوروز برايش هردم نمايان مي شد، كه با كفش هاي نو و نيمتنه ي چكچكي دار با دوستانش به جشنگاه ميرود.
كينه و اندوه در گلون شبنم مانند باد گرد آمده بود و در مرز تركيدن بود. هنگامي هامان بيرون رفت، شبنم هق هق گريه سر داد. او دست به سينه ميزد و ناسزا ميگفت. يادبود شرين پسر بزرگش ارمان، در دلش مي درخشيد. او مي زاريد و شيون ميكرد، مشت بر سر و روي ميكوبيد و فرياد ميزد، كه فردا نوروز ماتمزدگان است.
روزگار دشوار، تنگدستي و آموزش و پرورش نادرست انگيزه ي آن شدند، كه ارمان به
آموختن خواندن و نوشتن بسنده كند و بجاي دانش اندوزي برايش كاري با مزد بيابد. او نخست شاگرد كفش دوز دهكده و پس از چند سالي در كارخانه پخته همكار پدرش شد.
مزد ناچيز، زندگي توان فرسا، دربدري و روزگار تلخ و تار ارمان را به اين انديشه ي انداخت، تا راه و چاره بجويد و گره دشواري هاي همه جاگير را بگشايد. ارمان در اين زمينه، با بسياري از آشنايان و همكارانش گفتگو كرد. سرانجام با چند تن از همكاران و همدردانش گروهي ساخت. ايشان هميشه پس از كار، گرد هم ميآمدند و پيرامون دگرگون ساختن اين شيوه سخن ميراندند. هفته ي نگزشته بود، كه گفتگو ها داغ و فشرده شدند. همه به اين باور رسيدند، كه بايد شيوه فرمانرواني را دگرگون بسازند. نشانه ي كار همه همگون، مگر راه رسيدن به آن ناهمگون بود. آنها از همديگر جدا شدند و دو گروه ايستادگان و نشستگان را ساختند. گروه ايستادگان در گردهمايي هاي شان ايستاده سخن ميراندند و هردم آماده ي تاخت و تاز بودند. گروه نشستگان مي نشستند، به آرامي سخن ميراندند و تاخت و تاز را از ريشه نمي پزيرفتند. گروه ايستادگان به اين باور بودند، كه تنها تفنگ گره دشواري هاي مردم را مي گشايد. برنامه ي كار شان، شبخون، شب تازي، دستبرد به گنج شهري، گرفتن سر راه، به آتش كشيدن، سربه نيست كردن و ربودن فرزندان توانمندان بود، تا بتوانند پول بدست بياورند، تفنگ بخرند و سر به كوه و درختستان بزنند. ارمان و چند تن ديگر، كه به گروه نشستگان نامدار شده بودند، با اين شيوه سخت ناسازگار بودند. ايشان نبرد آشتي خواهانه را پيشنهاد ميكردند و به اين باور بودند، كه با نوشتار و سخنراني جنبش شان را براي مردم بشناسانند و بدينگونه گسترده اش سازند، سپس بي هيچ پنهانكاري و نيرنگي، با فرمان روايان از در گفتگو درآيند. سازمان دادن دست از كار كشيدن و راهپيمايي هاي شهري و دهاتي، گام هاي پساني روز مبادا بودند. اين دو شيوه ي نرم و درشت بگونه ي با هم ناسازگار بودند، كه پيوند هاي دوستي و همديواري را هم زير پاي كردند. در نشست جدايي گروه ايستادگان از نشستگان، ارمان سخنراند و گفت، كه با زور چيزي بدست نخواهند آورند، زيرا ايشان در برابر زور دشمنان ديو پيكر، چيزي بشمار نمي آمدند. او نميخواست مردم را سربهاي انديشه خويش سازد. او ميگفت، بهتر است كه در زير سايه ي اين بدبختي بكاهيم، مگر
خون كسي را نريزيم! ارمان در پايان گفتارش، به پا ايستاد و نوشته ي كوتاهي را از برتولد برشت خواند: ”هنگامي كوينر براي گروهي از مردم، پيرامون ناسازگاري اش با زور سخن مي راند، ديد كه مردم از او روي گشتاندند و رفتند. او به چهارسونش نگريست و ديد كه زور در پشت سرش ايستاده است. زور از او پرسيد: ”چه مي گفتي؟“ كوينر گفت: ”به سود زور سخن مي راندم.“
هنگاميكه كوينر بيرون رفت، شاگردانش از او پيرامون دليري اش پرسيدند. كوينر گفت: ”من دليريي براي درهم شكستن ندارم. بويژه من بايستي بيشتر از زور بزييم.“ و پيوسته با آن سرگزشت زير را به زبان آورد: روزي، در روزگار درهم و برهم و بي بربست، گماشته اي به سراي اِگه كه آموخته بود هميشه ”نه“ بگويد، پانهاد و به او پرزه ي از فرماندار نشان داد. در پرزه آمده بود: در هر خانه ي كه گماشته پانهد، از دارايي او شمرده مي شود؛ هر خوراكه ي را كه بخواهد از اوست و همچنان هر مردي را كه ببيند نوكر اوست.
گماشته روي چهار پايه نشست و خواهان خوراكه شد، خودش را شست و دراز كشيد. پيش از خواب همچنانكه به ديوار مي نگريست. پرسيد: ”نوكري ام را خواهي كرد؟“
اِگه روي گماشته را پوشيد، مگس هايش را زد و در هنگام خواب از او نگهباني كرد و بدينگونه هفت سال سپري شد، بي آنكه چيزي بگويد. پس از گزشت هفت سال گماشته از خوردن، خوابيدن و فرمودن افزون به گونه ي تناور گشته بود، كه مرد.
اِگه مرده ي گماشته را در روپوش چرك آلود پيچيد و از خانه بيرون كشيد. خوابگاه را شست، ديوار
ها را رنگ داد. دمي آسود و در پاسخ گفت: ”نه!““
ارمان پس از سخنراني بتنهايي بسوي در گام نهاد، گويي ميدانست كه كسي در پشت در چشمبراه اش است. يكي از گروه ايستادگان، كه در كنار پنجره ديدباني داشت، بجاماندگان را هوشدار داد، تا از راه پنجره بفرارند. هنگاميكه همكاران ارمان كوچه
پسكوچه ها را از زير پاي ميگزراندند و همهنگام سنگ به شيشه ها مي پراندند، او از پشت شيشه ي دودي ”جيپ روسي“ به بيرون مينگريست!
تلخي روزگار، هرمزد را زبون، ناتوان و نااميد كرده بود. ارمان يگانه اميدش بود، كه پس از او پاسخگويي خانواده را بدوش بگيرد. او خسته از روزگار با بُرز خميده، هر روز در جستجوي پسر بود. پس از سرگرداني هاي بيهوده، در روز پايان سال، يكي از گماشتگان زندان به او گفت، كه ارمان نزد آنها نيست.
هرمزد و بسياري از مردم، از بهر آزادي وابستگان شان، در كنار دروازه ي زندان گرد آمده بودند. در اين روز، كه بخشايش همگاني زندانيان به آگاهي رسانده شده بود، كسي با بروت هاي ستبر، كفش هاي پاشنه بلند، تنبان پارچه گشاد، پيراهن سرخ و موي هاي روغن زده، سخنراند. سپس يكي از در هاي خورد زندان باز شد. شماري درفش بدست، از ياران سخنران و چند تن از دزدان نامدار، شادمان از زندان بيرون آمدند.
مردميكه چشمبراهي آزادي پسر، پدر، مادر، دختر، زن، شوهر، برادر، خواهر و ديگر بستگان را در سر داشتند، با دل پر درد، فرياد سر دادند. تفنگ بدستان براي پراگندن مردم و خاموش كردن فرياد هاي ”آزادي“، بروي چشمبراهان تير انداختند. هرمزد با بسياري از پاي درآمد و با بدن سوراخ سوراخ به خون تپيد و ارمان بدل رفت.
نوروز نه تنها در خانه ي هرمزد، بسا كه در سر تا سر شهر و دهات ماتم بود. هامان با چشمان پر اشك، دو زانو اندوه را در بغل گرفت و ديگر به ياد كفش نو و نيمتنه ي چكچكي دار نشد. نوروز، نوروز ماتم زدگان بود. هامان با خودش چنان مي گفت: ”شايد نوروز ما هنگامي باشد كه از ستمگران نشاني نباشد.“
پاسخ به نامه ها
خواننده ي از هرات، در كنار چند پرسش و پيشنهاد، پاره ي از واژه هاي ناآشنا را كه در شماره هاي يكم تا سوم ”بيرنگ“ پيش آمده اند، شناسايي نموده است و مي نگارد، كه در ميان رمه ي واژگان ”بيرنگ“، گرگي را شناسايي كرده، كه در تن پوش گوسپند درآمده است. اين گرگ كه نامش ”غم“ است، در رمه ي يكم دوازده بار، در رمه ي دوم هشت بار و در رمه سوم نه بار بچشم مي خورد.
ايشان در پايان نامه ي شان از ما خواسته اند، تا برگه ي در بيرنگ به زبان كوچه، شيوه سخن گفتن دهكده بنگاريم.
خواننده ي گرامي!
از نامه ي خوشبينانه، پربها و مهرآميز تان سپاسگزاريم. خواهش و پيشنهاد تان را بر مي آوريم و از اين به پس، برگه ي به زبان كوچه مي نگاريم. پيرامون پرسش شما، كه آيا مي توان نام را از يك زبان به زبان ديگري برگردانيم، بايد گفت، كه اين پرسش وابسته به گونه ي نام است. نام كس (ويژه نام) را براي نمونه نمي توانيم برگردانيم. اگر نام ”سلطان ولد اسد الله“ را به ”پادشاه زاده ي شير خدا“ برگردانيم، به او نام ديگري داده ايم. نام هاي گاه ، افزار و جاي را مي توان برگرداند و آنرا ساده ساخت، براي نمونه بجاي ”عصر“ شام، بجاي ”كامپيوتر“ رايانه و بجاي ”قلعه نو“ نوين دژ گفت، درست همانگونه كه دشوارگويان مي توانند كهن دژ (كندز / قندز) را ”قلعه كهنه“ بنامند.
نام هاي بيگانه ي كه جانشين آن را در زبان خويش نداريم، بايد تا هنگاميكه زبان شناسان ما، جانشيني به آنها در مي يابند، همانگونه بكار ببريم.
پيرامون دلاريي و ساده ساختن زبان دري بايد يادآور شويم، كه اين كار ايمروز و ساده ي نيست، به تنهايي و به زودي هم برآورده نخواهد شد. در اين زمينه، بيرنگ به همكاراني چشم شسته مانند شما نيازمند است. مانند واژه ي ”غم“،كه در شماره هاي گزشته پيش
آمده است، شايد چندين واژه ناآشنايي ديگر هم، پنهاني خود را به گله زده باشند، كه گوش و هوش شما موشكافان در شناسايي آنها درخور ستايش است!
بزرگواري از Darmstadt (شهر روده) آلمان انگشت روي ”گشايش گره“ شماره سوم ”بيرنگ“ گزاشته
و سخن تن اين نوشته را كه مي نويسد: ”مردم افغانستان داري يك فرهنگ اند ...“ نپزيرفته، پوچ و دور از خرد ميداند.
بزرگوار!
همانگونه كه روشن انديشان افغانستان همه داراي يك فرهنگ مي باشند، پابرهنگان اين سرزمين هم همه داراي يك فرهنگ اند. ناهمگوني هاي ميان مردمي بيشتر در شيوه انديشيدن، در دانش و در سرمايه نهفته است. با هم به يك خانواده مي نگريم. از مادر و پدر گرفته تا نواسه و كواسه و نفتك و نبيره، همه داراي يك فرهنگ اند. براي نمونه، اگر پدر خواندن و نوشتن نداند، مادر آموزگار باشد، پسر كلان دهگان، پسر ميانه كشتمند و پسر خورد جهان ديده باشد، چكامه بسرايد و گاهي هم در پسخانه به چله بنشيند، با آنهم، همه همفرهنگند. دور نمي رويم، نگاهي به خود تان و همسايه هاي در بديوار تان در شهر روده و دور و بر آن، همان چند برادر خدا زنده دار و خدا بيامرز و گاه به زبان پشتو چكامه نويس، مي اندازيم. دانش مردم شناسي مي گويد، كه ميان شما و ايشان هيچگونه ميان سري فرهنگي بچشم نمي خورد. ناهمگوني و ميان سري شما با ايشان در شيوه ي انديشيدن تان (طرز تفكر) مي باشد. اگر كسي جستجو كند، بپالد و موشكافي كند، در خواهد يافت كه شما در كنار آنكه هم فرهنگيد با هم خويشاوند هم هستيد!
مردم افغانستان مانند تور با هم بافته شده اند و هيچگاه كسي به جدايي آنها از همديگر دست نخواهد يافت. نا ديده گرفتن و يا زداييدن يك پديده ي آشكار، چيزي بي از خود بازي دادن نيست. بگفته شاملو ”خورشيد را گزاشته، مي خواهد ... (به مردم وانمود كند) ... كه شب از نيمه نيز بر نگزشته ست.“
هزار و يك شب
شهرزاد پيوسته بگزشته گفت: ”گويند، اي پادشاه جوانبخت، هنگاميكه ديو ميخواست سوداگر را بكشد، نخستين پيرمرد پيش ديو رفت و دست و پاي ديو را بوسيد و گفت: ”اي گرزن پادشاهي ديو ها، اگر سرگزشت اين آهو را برايت بگوييم و تو داستان من را از آنچه با تو و سوداگر پيش آمده است، شگفت انگيز تر بيابي، از يكي برسه بخش گناهان سوداگر درخواهي گزشت؟“ ديو گفت:
”بسيار خوب.“ پيرمرد گفت: ”ميداني، اي ديو، كه اين آهو دختر ماماي من است. او با من همخون است و از كودكي بنام من بود. او ده سال بيش نداشت، كه باهم زناشويي كرديم، او در نزد من جوان شد و رسيد. سي سال با او زيستم، مگر بچه دار نشد، با آنهم همه روزگار را با او بخوبي گزراندم و هميشه به او نيكي كردم. برده ي ديگري خريدم، كه برايم پسري خوشروي، مانند ماه بزاييد. در اين هنگام همين زن، بدخواه و رشك بر شد. هنگامي پسرم دوازده ساله شد، بايد آهنگ ره بجاي دور مي نواختم. پسر و مادرش را به زنم سپردم، تا از آنها پرستاري كند. يك سال در آنجا ماندگار شدم. در هنگام نبودنم، زنم هنر جادوگري آموخت. او پسرم را به گوساله ي جادو كرد و به بدست چوپان سپرد و گفت: ”بگزار اين گوساله با نرگاو ها به چراگاه برود.“ سپس او زنم را به مادگاوي جادو كرد و بدست چوپان سپرد. هنگام برگشت، از پسرم و مادرش پرسيدم. او بمن گفت: ”زنت مرده است و پسرت هم دو ماه ميشود كه فرار كرده است. از او تا اكنون هيچ نشنيده ام.“ هنگامي اين گفتار را شنيدم، دلم براي پسرم سوخت و براي مادرش اندوهگين شدم. درست يك سال پُر به جستجوي پسرم شدم. هنگاميكه جشن سربري سر رسيد، كسي را نزد چوپانم فرستادم، كه برايش بگويد، تا يك مادگاو فربه براي برگزاري اين جشن بياورد. او برايم زن جادو شده ام را فرستاد. هنگامي گزاشتم او را ببندند و خواستم سرش را ببرم، گاو گريست و فرياد زد: ”به! به!“ و اشك ها روي گونه هايش چكيدند. من در برابرش ايستادم، شگفتيدم و به چوپان گفتم: ”برايم يكي ديگر بياور.“ دختر مامايم گفت:”همين
را سر ببر! زيرا از اين، گاو فربه تر و بهتري نداريم، گوشت او روز هاي جشن را گوارا تر خواهد كرد. دوباره بسويش رفتم، تا او را سر ببرم، مگر او دوباره فرياد زد: ”به! به!“ پيش رويش خشك ايستادم و به چوپان گفتم: ”بجاي من، تو سرش را ببر.“ او سرش را بريد و پوستش را كند، مگر او در گاو نه چربي ديد و نه هم گوشتي، هيچ چيزي بي از استخوان و پوست نداشت. من از كشتنش بسيار پشيمان شدم و به چوپان گفتم: ”يا خودت او را بردار و يا به هركس كه ميخواهي بده. برايم يك گوساله ي فربه بياور.“ او گاو را برداشت و رفت، نميدانم او با گاو چه كرد؛ سپس برگشت و پسرم، روان دلم را به گونه ي يك گوساله فربه آورد. هنگامي پسرم مرا ديد، تناب گردنش را كند و بسويم دويد و سرش را روي پا هايم گزاشت. بسيار شگفتيدم و با كومك يك نيروي آسماني، با همخونم همدردي كردم. تنم به تپش افتاد، هنگامي اشك هاي گوساله را ديدم، كه چگونه روي گونه هايش فرو مي ريختند و او چگونه با سُمش زمين را مي كند. او را رها كردم و به چوپان گفتم: ”او را ببر! از او خوب پرستاري كن و برايم يكي ديگر بياور!“ دختر مامايم، همين آهو فرياد زد: ”هيچ چيز ديگري را بي از ين گوساله نبايد سر ببري!“ گفته اش را
نپزيرفتم و برايش گفتم: ”يكبار به گپ تو گوش دادم و گاو را به زير كارد فرستادم، ديدي كه هيچ بهره ي نداشت، مگر اكنون به گفته ات گوش فرا نمي دهم و گوساله را سر نمي برم. او خواست به سرم تيزي كند و گفت: ”همين گوساله بايد سر بريده شود.“ سپس كاردي برداشت و گزاشت گوساله را ببندند.
هنگامي روشني سپيده دمان در روي پنجره پديدار شد، شهرزاد ديگر سخن از لب نگشود. دنيازاد برايش گفت: ”اي خواهرم، داستانت چگونه زيبا و شگفت انگيز است!“ شهرزاد به پاسخ گفت: ”اين داستان به پيش داستان كه فردا شب خواهم گفت، هيچ است! اگر سردارم، پادشاه زنده ام بگزارد، داستان شگفت انگيز تر، دلپزير تر و گوارا تر خواهد شد.“ دل پادشاه براي شنيدن بجامانده ي داستان مي تپيد. او بدل سوگند خورد، كه تا شنيدن پايان داستان سوداگر، شهرزاد را زنده نگهدارد و در پايان داستان، او و سپس بجامانده زن ها را، يكي پس از ديگري سر از تن جدا سازد. پادشاه روز را به كار هاي كشور داري سرگرم شد و فرزين، پدر شهرزاد را كه بسيار شگفته بود، نيز ديد. او تا شب را در دادسرا
گزراند، سپس دوباره به بارگاهش برگشت، همراه شهرزاد به خوابگاه اندر شد. سپس دنيازاد گفت: ”تو را به خدا سوگند ميدهم، اي خواهرم! اگر خواب نيستي، پس يكي از داستان هاي زيبايت را بزبان بياور، تا شب را بخوشي بپايان برسانيم.“ شهرزاد گفت: ”اين برايم جاي سرافرازي و شادكامي است.“ دنيازاد گفت: ”تا پادشاه، كه خداوند برايش زندگي درازي ببخشد، روا ندارد، نبايد سخن از لب بگشايي.“ پادشاه گفت: ”بگو!“ سپس شهرزاد با پيوند در گزشته لب به سخن گشود: شنيده ام، اي پادشاه جوانبخت، كه پيرمرد آهودار به ديو گفت: ”كارد را از دستش گرفتم و ميخواستم پسرم را سرببرم، گوساله گريست و فرياد زد و سرش را روي پا هايم گزاشت، زبانش را از دهان درآورد. او بدينگونه ميخواست من را آگاه كند. من او را رها نمودم و از او دور شدم، دلم به تپش افتاد و به زنم گفتم: ”اين گوساله را به تو مي بخشم و در جشن سربري آينده بگزار او را سرببرند.“ زنم گپم را پزيرفت و گزاشت گوساله ديگري را سرببريم. و بدينگونه اين شب سپري شد. فرداي آنروز، هنگام سپيده دمان، چوپان پنهان از زنم، نزدم آمد و گفت: ”سردار من، اگر برايم پيشكشي بدهي، برايت يك آگاهي بسيار خوشي دارم.“ برايش گفتم: ”پيشكش را خواهي گرفت، پس بگو.“ دوباره او لب به سخن گشود: ” من دختري دارم، كه جادوگري ميداند و افسونگري آموخته است؛ ديشب، هنگامي با گوساله به خانه برگشتم، تا او را به گله ي گوساله هاي ديگر بفرستم، چشم دخترم كه به گوساله افتاد، گريست و خنديد. من از او پرسيدم: ”چرا هم ميخندي و هم ميگريي؟“ او پاسخ داد: ”اين گوساله پسر خداوندگار ما است، او را زن پدرش جادو كرده است، براي همين ميخندم. مگر بخون مادرش، كه بدست پدر اين گوساله ريخته شده است، ميگريم.“ شب را تا سپيده دمان نخوابيدم، چون ميخواستم هرچه زودتر اين آگاهي خوش را برايت بياورم، كه پسرت زنده است.“ اي ديو، هنگامي اين آگاهي را شنيدم فرياد بلندي كشيدم و سست و ناتوان بجا افتادم. پس از آنكه بهوش آمدم، با چوپان بخانه اش رفتم، بسوي پسرم دويدم، او را در بر گرفتم و گريستم. او كله اش را بسوي من دراز كرد، اشك ريخت و زبانش را در آورد، گويي ميخواست چيزي بگويد. رويم را بسوي دختر چوپان گشتاندم و برايش گفتم:
”اگر تو پسرم را از اين جادو برهاني، همه ي چهارپايان و دارايي ام را برايت مي بخشم.“ او برايم گفت: ” نه چشم به چهارپايان تو و نه هم دلبستگي به دارايي تو دارم. تنها با دو پيمان، آماده ام پسرت را از اين جادو برهانم: نخست بايد، من و او را به زناشويي هم درآوري و دو ديگر بايد من را بگزاري، تا كسيكه پسرت را جادو كرده است، جادو كنم، وگرنه براي هميشه از دشمني پنهاني و زمينه سازي اش در ترس خواهم بود.“ من در پاسخ گفتم: ”بسيار خوب، من پسر و همه دارايي ام را به تو ميبخشم، همچنان تو را به نمايندگي برميگزينم و آنچه بخواهي ميتواني بر سر دختر مامايم بياوري، بر سر آنكه پسرم را به اينگونه درآورد و من را گپ داد، تا مادر پسرم را سر ببرم. من او را نزدت مي آورم، هرچه بسرش ميخواهي بياور. دختر پاسخ داد: ”من چيزي برايش خواهم چشاند، كه او براي ديگران مي چشاند.“ بيدرنگ پس از آن آبداني را آب كرد و گفتار جادوگري اش را روي آن خواند، خودش را بسوي پسرم خم كرد و گفت: ”اي گوساله، اگر تو را ايزد ايزدان بدينگونه پيدا نموده است، پس همانگونه بمان! اگر تو را كسي جادو كرده است، پس اين كالبد را رها كن و بزور ايزد جهان به گونه ي نخست درآي!“ سپس آب را روي گوساله پاشيد. او مانند گزشته، به گونه ي آدمي درآمد؛ من بيهوش برويش افتادم. پس از آنكه دوباره بهوش آمدم، پسرم از آنچه دختر مامايم، همين آهو، به سر او و مادرش آورده بود، بزبان آورد. من برايش گفتم: ”پسرم اينگونه پيش آمد ها، كينه توزي در بر دارند. آنكه براي تو، مادرت و من چنين چيزي روا داشت، به پاداش خواهد رسيد.“ بيدرنگ پس از آن دختر چوپان را، كه مانند ماه شب چهارده زيبا، همچنان بسيار رسيده، آگاه و دانشمند بود و چامه ها و چكامه هاي بسياري خوانده بود و جادوگري آموخته بود، به زني پسرم درآوردم. او دختر مامايم را در كالبد آهوي جادو كردو گفت: ”از مهر به تو، او را به كالبد زيبايي جادو كردم، تا هنگامي به او مينگري، از او بيزار نشوي.“ دختر چوپان، زن پسرم سال ها و ماه ها با ما زيست و سپس جان را به جانگير داد و پسرم بسوي سرزمين همين جوان، كه تو با او در گيري رفت. اكنون بديدار او ميروم و دختر مامايم، همين آهو را هم با خودم مي برم، و بدينگونه به شما پيوستم. اين سرگزشت من است. آيا اين سرگزشت شگفت انگيز و زيبا نبود؟“ ديو گفت: ”خوب، از سه يك خون او درگزشتم.“
بيدرنگ پس از آن، اي پاشاه نامي، پيرمرد دومي با دو سگ گرگ ماده ي سياه پيش آمد و گفت: ”من هم ميخواهم سرگزشت برادرانم، اين دو ماده سگ سياه را برايت بگويم. اين داستان شگفت انگيز تر و باور كردني تر از آنچه شنيده ي، خواهد بود. اگر اين داستان را برايت بگويم، سه يك خون او را بمن خواهي داد؟“ ديو در پاسخ گفت: ”بي گمان!“
☻☻☻☻
اگر شماره دوم ”7 اكتبر“ بدست دهزاد(*) يكي از آموزگاران ورزيده و نامدار زبان دري از هرات) خدا نگهدار يا خدا بيامرز مي افتاد، با نخستين نگاه به جستجوي كلوخ ميشد! از بخت بد اين هفتكي ها، نوشته شان بدست انجمني افتاد، كه دسترسي به كلوخ ندارد! با آنهم ايشان را بي سود نگزاشته، بپاي بته گل مي بندد.
گرچه انجمن ”بيرنگ“ برآن بود، تا پنجه اش را رنجه نكند و از بته گل هم بگزرد و ”خاموشي“ گزيند، مگر از ترس شكستن دل ين شكسته سران، برآن شد تا ”پسران وزير“ را بي بهره نگزارد و در كنار برگ گل، مشت لوشي هم پيشكش آنها كند.
براي آشنايي، با هم نگاهي كوتاه به برگه هفدهم تا بيستم ” 7 اكتبر “ (شماره دوم، سال خورشيدي 2831) مي اندازيم و مشتي از خروار را پيشكش تان مي كنيم:
{ساده نويسي ”بيرنگ“ رنگي ديگر دارد؟
بيرنگ ... از ”نياز روزمره توده ها“ نام ميبرد؛ مگر از نيازمندي واقعي آنها حتي كلمه نمي نويسد. چكاوك قصه هاي ”هزارويك شب“ را نياز روز مره مردم ميداند؛ زيرا در جايي گرم
و نرمي كه او و همقطارانش از بركت ولي نعمت ... نشسته اند و سردي و گرسنگي را كاملاً از ياد برده اند ... ديگر نمي توانند صحبت از گرسنه ها ... نمايند ... نياز روزمره مزدوراني چون گردانندگان انجمن ”بيرنگ“ غير از ... ”هزارو يك شب“ چيز ديگري نمي تواند باشد. .. نياز روز مره مردم نان است.
... بيرنگ ... كلمات ... ”سوچه“ را جانشين كلمات قبلي ”خارجي“ مي نمايد. ابتكار ”بيرنگ“ جديد ناب و منحصر به فرد است. ديگران ... تغير زبان را از ساقه شروع كردند ... ولي بيرنگ گام را فراتر نهاده و مي خواهد زبان را از ريشه تغيير دهد. ... من هم ساده نويسي را مي پسندم و آن را تبليغ وتشويق مي نمايم ... لازمست كه از بكار بردن كلمات مشكل و پيچيده خودداري نمود ... ”ساده“ نويسي بيرنگ، خيانت آشكاريست به زبان و مردمي كه آن را بكار مي برند. ... اين انجمن ... وابسته به امپرياليسم ... كوشيده است تا توده هاي مليوني افغاني (را) ... اغفال نموده و آنها را ”در عالم خيال“ از سياست دور سازد. ... باداران ”بيرنگ“ براي مردم ما بجاي نان گلوله ... دادند. آنها اسراي جنگي (طالبان) ... هموطنان پاي برهنه ما (را) ... كشتند.
... باند هاي ”مافيا“، ”القاعده“ ... ساخته و پرداخته امپرياليست ها بوده و هستند. ... (ايشان) گروه طالب ها را بكمك كشور هاي پاكستان، عربستان ... تشكيل ... دادند.
”بيرنگ“ ... موجوديت قواي اشغالگر را ... فراموش نموده ... به فرهنگ مي چسبد. ... نيرو هاي اشغالگر ... ميكوشند تا سطح فكري مردم را پايين نگهدارند ... در آينده نزديك جوانان قهرمان ميهن اين متجاوزين ... را از كشور بيرون رانده ... و درفش آزادي را بر قله هاي هندوكش به اهتزاز خواهند در آورد ...}
”ساده نويسي بيرنگ رنگي ديگر دارد؟“ با خواندن اين واژگان، سايه خنده ي بي نمكي در ميان لب بالا و بيني ما نمودار شد. زيرا در ميان اين واژگان پرسشي، هيچگونه پيوند، سنجش و هماهنگي ديده نمي شود. بند يكم و دوم از همديگر پيروي نمي كنند و آمدن آنها با هم نادرست است. چون در بند يكم سخن از ”ساده نويسي“ و ” بيرنگي“ است، بايد در بند دوم سخن از ”پيچيده نويسي“ و ”رنگارنگي“ باشد. و يا، چون در بند دوم سخن از ”رنگي ديگر دارد“ است، بايد در بند يكم سخن از سرخ - يا سبز رنگي باشد. اگر بجاي
”ساده نويسي“، سرخ نويسي مي بود، ايشان مي توانستند بگويند: ”سرخ نويسي بيرنگ رنگي ديگر دارد“. ”بيرنگ“ از ساده نويسي و بيرنگي سخن ميراند و سر تا پا ساده و بيرنگ است، ”7 اكتبر“ بيخود در جستجويي رنگي ديگر است. پاليدن رنگ در ”بيرنگ“ مانند پاليدن استخوان است!
از اين كه بگزريم، ايشان بگونه ي فراموشكار اند، كه ناآگاهانه خاك بر سرشان پاله ميدهند. در يكجا مي نويسند: ”من هم ساده نويسي را مي پسندم ... .“ در جايي ديگر مي نگارند: ”ساده نويسي بيرنگ خيانت آشكاريست ... “ و در جايي ديگر مي گويند: ”لازمست كه از بكار بردن كلمات مشكل و پيچيده خودداري ... شود.“ پس از درنگي مي نويسند: ” نويسندگان بيرنگ با اين ابتكارشان هزار ها كلمه (مشكل) را ... از زبان دري حذف نموده و به مشكلات نويسنده مي افزايند.“
ايشان از يك سو مي نويسند: ”امريكايي ها اسراي جنگي ... هموطنان پاي برهنه ما (طالبان) را كشتند.“ از سوي ديگر همين پاي برهنگان شان: ” گروه طالب ها را (امريكايي ها) بكومك كشور هاي پاكستان، عربستان و ... از جمع نوكران آزموده شان، تشكيل ... دادند.“ و يا از همه رباينده تر اين است، كه ميگويند: ”بيرنگ (براي روشنگري) ... به فرهنگ مي چسبد.“ مگر در جايي ديگر: ”نيرو هاي اشغالگر ميكوشند تا سطح فكري مردم را پائين نگهدارند.(آنها دشمن كار فرهنگي اند!)“ به گمان ما، اينگونه گفتار سودايي منشانه، نياز به پاسخ ندارند! من ساده نويسم، اگر تو ساده نوشتي نوكر امريكايي! خاك بسر هردويتان! لرگ از سر تغار است!
هنگامي ”بيرنگ“ از نيازمندي سخن ميراند، سخنش از نان نيست و سير كردن شكم مردم، زمينه كار ”بيرنگ“ را نمي سازد. سخن ”بيرنگ“ از نيازمنديي مي باشد، كه ما و شما هم با شكمان سير و از در بدر رفته مان، به آن نيازمنديم. در ”بيرنگ“ سخن از دانش است و از خويش بازسازي كردن. سخن از روشنگري است و از چشم و گوش خويش و توده باز كردن. سخن از پيشرفت فرهنگ و از شكستن تفنگ است، سخن از سازش و آسايش و آرامش است. و اگر روزي هم ”بيرنگ“ از نياز به نان سخن براند، سخنش از كار، شيوه كار و مزد در برابر كار خواهد بود، نه نان بدست مردم دادن، شكم مردم سيركردن و گدا و مفتخوار پرورش دادن!
نبايستي آخوندمنشانه، نياز را در نان و نان را در نياز ديد! شما كه در پديده ي ”نياز“ تنها
نان را مي بينيد، پس چرا سر و سخن تان از تفنگ است؟ اين چگونه نيازي است؟ تفنگ كه نان نيست، كه هر ماه از گردانندگان كومك هاي مردمي (Sozialamt) آلمان دريابيد!
مگر نميدانيد كه پول هر تفنگ، شكم چند تا گرسنه را سير ميكند؟ چرا به مردم بجاي برافراشتن درفش، پيام كشت گندم را نمي دهيد؟
اگر درست ميگوييد و راستي راستي مبارزيد، بايد مانند هزار ها جنگجوي ”سر به كف“، نه كف به سر! جلو شويد، به پيش برويد و خود تان، درفش تان را برافرازيد! چرا جوانان تفنگ بگيرند، به پيش بروند و درفش ”7 اكتبر“ را در بلنداي هندوكش بيافرازند؟! پيشروان شما كه تفنگ بدست گرفتند، به پيش رفتند و درفش ”7 ثور“ و ”8 ثور“ را روي سرشان برافراشتند و دشت و دمن سرزمين افغانستان را پر از درفش نمودند، چه بدست آوردند و بكجا رسيدند، كه ”7 اكتبر“ بدست بياورد و به آن برسد؟
”7 اكتبر“ مي نگارد: ”... انجمن (بيرنگ) ... وابسته به امپرياليزم ...“ است! ”چه روزگار سياهي!“ تفنگش را شما در دست ميگيريد و پس از هر جنگ نمايشي، چشمبراه فشنگيد، ما وابسته به آنيم؟ ما كجا ”امپرياليزم“ كجا؟ آيا همه كساني كه سر ناسازگاري با تفنگ دارند، ”وابسته به امپرياليزم اند؟“
كسان و سازمان هاي ”وابسته به امپرياليزم“ اند، كه ميان شان پيوست و پيوند هاي باشد. براي نمونه وابسته كسي است، كه براي جنگجويانش تفنگ و فشنگ از سازندگان آن بگيرد. براي آنها پول، خوراكه، دارو و پوشاكه آماده كند. اگر تفنگ بدستان ديروز وابسته به امريكايي و روسها ها بودند، تفنگ بدستان ايمروز وابسته به عربها اند. درست مانند ديروز، ايمروز هم وابستگي بجايي ميكشد، كه ”چپ“ و راست را با هم مي پيوندد، تنها با يك ناهمگوني، آن يكي ميخواهد درفشش را دوباره در دشت بكواه بيافرازد و ديگري به اين گمان است، كه شايد بتواند درفشش را در بلنداي هندوكش بيافرازد.
نمي دانيم چگونه و چرا ”7 اكتبر“ بيرنگ را به جاي ها و چيز هاي مي پيوندد، كه هيچگاه و هيچگونه داد و ستدي با هم ندارند! بسيار شگفت انگيز است! سر آدمي شاخ مي كشد! تا جاي كه ما خود شناسيم، اگر ”7 اكتبر“ چوب دست موسي را هم در دست داشته باشد و يا جادوگري بداند، پيوندي در ميان كار ”بيرنگ“ و ”امپرياليزم“ نمي يابد.
”7 اكتبر“ مي نويسد: ”اين انجمن ... كوشيده است تا توده ها ... را (با داستان هاي هزار و
يك شب) از سياست دور سازد.“ چه جاي سر به زيري است! مگر از ياد برده ايد، كه همه ي تكاپو هاي آدمي، دانش مردمداري (سياست) است. مگر دانش مردمداري باري نيست، كه همه خواهي نخواهي آنرا بر شانه هاي مان مي كشيم؟ از اين ها كه بگزريم، مگر فراموش كرده ايد، كه فرهنگ ما ريشه در همين داستان هاي هزار و يك شب دارد؟ اگر داستان هاي هزار و يك شب را بخوانيد مي بينيد، كه ”شهرزاد“ چگونه در برابر بيداد مي ايستد و چگونه خون آشام ترين مرد را از پاي درمي آورد و بر او پيروز ميگردد. جاي خشنودي و سرافرازي فرهنگ است، كه ”شهرزاد“ با كومك دانش نوشتار جلو كشتار و سرزدن دختران را ميگيرد و با داستان هايش دل شاه خوننوش را نرم مي سازد.
چرا ايشان از داستان هاي هزار و يك شب بيزار و گريزانند؟ آيا از شيوه مبارزه شهرزاد، كه بر مردسالاران خونريز پيروز مي شود، ناآگاه اند؟ يا اين داستان ها را خوب مي شناسند! چون اگر كسي به يك پديده آشنايي نداشته باشد وآن را نشناسد، از آن گريزان نمي شود. آيا ”7 اكتبري“ ها، خود مردسالاراني اند، كه مبارزه زن را نمي پزيرند و چيزي هم از دست شان برنمي آيد؟ اگر چنين باشد، كه ايشان ديروز مردسالار بودند، بايستي زنسالاري ايمروز را بپزيرند و براي فرداي زن- مرد- سالاري (برابري) مبارزه كنند.
آيا ”7 اكتبر“ ها مردسالاراني مي باشند، كه در دنيايي انديشه، هر بامداد خود را در تن ”شهربان“ ميبينند و چون زنان از ايشان سالارتر اند، دست شان به دوشيزه ي نمي رسد، تا سپس سرش را از تن جدا سازند؟! اگر چنين باشد، آلو ترش و هزار و يك شب هم تلخ است!
باري، دست ها را پيش بياوريد، تا آب پاكي روي دست هاي تان بريزيم: كار روشنگري و تلاش ”شهرزاد “ هزارويكشب شب به دارازا كشيد و در پايان پيروز شد. ”7 اكتبر“ اگر هزارويكشب سال هم با پيشروان و پسروانش، تفنگ بزند، در هيچ جا درفشي، بي از روي سرش، نخواهد برافراشت.
آرزوي ”7 اكتبر“ به جايي ميكشد، كه: ”خلق هاي افغانستان ... خود را براي يك نبرد بزرگ با امپرياليسم ... امريكا آماده كنند ... درفش آزادي را بر قله هاي هندوكش به اهتزاز ... “ بياورند. شتر در خواب بيند پنبه دانه – گهي لب لب خورد، گه دانه دانه!
از گزشته بايد آموخت! مگر هنوز براي تان آشكار نيست، كه پايان هر جنگ ”تفنگ“
چيزي بي از دربدري و خاك بسري نيست؟ روشنگري كه تفنگ بدست بگيرد يا تفنگ بدست ديگري بدهد، سرشت روشنگري اش را از دست داده است. او ميتواند روشن انديش بماند، مگر پديده روشنگري در او نابود مي شود. شما، (7 اكتبري ها) تا هنگامي روشن انديشيد، كه بدي، نادرستي و كمبودي هر پديده را آشكار بسازيد، خرده بگيريد و بي هيچگونه ترسي در تاريكي ها، روشني بياندازيد و راهنما باشيد. مگر هنگامي آهنگ ”هله بدو كه جنگ است“ را بسراييد، نه تنها كه روشنگر نيستيد، كه دست و دامان تان بخون مردم تر است.
اگر شما به اين باوريد، كه شايد پرنده ي روي سر تان بنشيند و مردم تاج شاهي را بر سر تان نهند، كور خوانده ايد. و اگر به اين گمانيد، كه مردم با زور تفنگ، شما را به پادشاهاي برساند، به بيراهه رفته ايد! مردم دزد را به دهكده راه نمي دهند، او از مردم ميخواهد، تا به خرش جو و كنجاره بدهند!
به گزشته سرزمين تان بنگريد! كدام فرمانروا به خواست مردم سركار آمد؟ از پسر زمان خان ابدالي (كه در دربار نادر افشار بزرگ شد، در گندهار به پادشاهاي رسيد و سپس با توپ و تفنگ انگليسي به سوي هند تاخت، تا نيرو هاي فرانسوي را در آنجا درهم شكند و راه را براي نيرو هاي جاي گزيده ي انگليسي باز نمايد.) تا همين كرزي (كه كسي نيست برايش بگويد، كه خواهي نشوي رسوا، همرنگ ديگران جامه در تن كن!) همه و همه با راهنمايي، راهبري، پشتيبانه و سرمايه بيرون به پادشاهاي رسيده اند. شما را نوكري بجايي خواهد رساند، مگر تفنگ نه!
گفتار را با گفتگويي با خود تان به پايان مي رسانيم:
ـ شما كي هستيد؟
ـ ”جبهه متحد ضد امپرياليزم و ارتجاع!“
ـ خوب، زبان مادري تان چيست؟
ـ غرجستاني، ازبكي، بلوچي، تركمني، پشتو و دري.
ـ اين كه با آنچه هستيد، جور در نمي آيد؟
ـ درست مي گوييد، ما از خود بيگانگانه ايم!
ـ تو بگو ما كي هستيم و چه ميخواهيم؟
ـ به چه زبان سخن ميرانيد؟
ـ دري!
ـ پس شما ”گروه پيش جنگان ناسازگار با جهانگشايي و كهنه پرستي“ مي باشيد.“
ـ سر بزيرم ساختيد!
ـ سر تان را بالا كنيد، تفنگ ها را بگزاريد! برويد، آموزگار شويد! به مردم خواندن و نوشتن بياموزانيد. بر تاريكي هاي سرزمين تان روشني بيافكنيد. مانند هزاران روشن انديش سرزمين خويش، كه در آنجا مي زييند، روشنگري كنيد، تا نوزاد هاي تان ديگر با تفنگ بدنيا نيايند!
ـ سپاس گزارم!
”دگرگوني“ نام داستان از اكرم عثمان است، كه در شماره هشتم سال دوم كاخ سخن در بايرن آلمان به چاپ رسيده است. نخست نگاهي كوتاه به بخشي از اين داستان مي اندازيم. سپس زيبايي ها و زشتي هاي آن را بگونه ي گفتگو ميان شلير و حسنك مي آشكاريم:
{من حسن هستم، حسن جان، محمد حسن، حسن آغا، حسن خان، محمد حسن آواره! و بلاخره محمد حسن غريبزاده! ... در كوچه نامم حسنك بود. ... هنگاميكه مامور دولت شدم ... چيزكي به نامم افزودم و شدم حسن آواره. ... در همان روز اعلام اسم شاعرانه، بر عكس مدير مودب ما، ”رسول كل“ كه شوره هاي سرش را با كلاه كهنه پوست موش اش پوشانده بود با بي حيايي تمام، آهنگ معروف هندي ”آواره هوم!“ را خواند و فضاي دفتر را كه آبستن انفجار يك قهقه بلند بود به فرق سوار كرد ... آن وقت با تمام اين احوال دوران بدي نبود. ... ليكن چند تا خرد ضابط بي انصاف كه خداوند به شكم سير شان نكند ... چنان بلايي ... آوردند كه ... خنده را از ياد برديم. ... از ترس جان گريز گريز شروع شد. ... من هم به تقليد از ديگران سرمه سليماني كشيدم! و وقتي چشم باز كردم ديدم كه در آلمان هستم. ... معلم زبان آلماني در صنف كلان سالها اين ”محمد“ را به قدري بد تلفظ ميكرد كه دلم مي خواست سرش را بكنم. ... در اينجا ... آدم را مانند يك بوجي جو يا باقلا به آسيا مي فرستند و چنان آسيا سنگي بر سرش مي چرخانند كه مثل خاكستر مرده! ... يكي مي آيدكه زبانت را تبديل كن! ديگري سوچ و پوست كنده زنهار ميدهد: ما ترا نمي فهميم. بايد هرچه زود تر آلماني ياد بگيري! ... نه تنها زبان بلكه خاطره ها و محفوظاتت را نيز فراموش كن! مفهوم شفاف و بي غش اين هوشداران است كه من محمد حسن ... از نژاد ناخالص و ناسچه هستم و براي نجات ... بايد بكوشم به زبان مادري گپ نزنم، ... و از دل و جان بگويم ... آلمان آلمان مافوق همه. ... چند بار از ماشين گوشت اين ها گذشته ام ديگر بياد ندارم كه چند سال پيش چه بودم مرغ يا ماهي، گربه يا گوسفند يا حسن جان خود ما. اكنون خود را مجموعه اي نا متجانس از موجودات مختلف حس ميكنم. ... مي بينيد كه تغير ماهيت داده ام و در راه ”ديگر“ شدن گام هاي بلندي برداشته ام. چند صباح بعد شكي نيست كه فارسي هم از يادم ميرود و ... ميگويم ... من ”حسن هيملر!“ و ... بي واقعه الهي تا يكي دو سال ديگر عربده كشان مانند پيشوايي بزرگ! قومانده ميدهم: ... به پيش بسوي شرق! ... و به كمك زرافه هاي وطني! كابل را از طالب ها مي گيريم و به آلماني ها مي سپاريم تا غسل تعميد دهند و نامكي آلماني بر سرش بنگارند. سويدن ... مارچ 2000 }
ديدار شلير با حسنك
ـ شلير: درود حسنك جان.
ـ حسنك: حسنك ساده و پياده. براي من جان نمي آيد. راستي، تو نامم را از كجا ميداني؟
ـ شلير: از شماره هشتم، سال دوم ”كاخ سخن“.
ـ حسنك: شايد كل و كور ديگري باشد.
ـ شلير: نه بابا خودتي، داستان بوي تو ميدهد! نكند، كه گلفشاني هايت را در داستان ”دگرگوني“ فراموش كرده اي؟
ـ حسنك: نه، من از آنها نيستم كه خورده خورده برگردم! خوب، من حسنك داستان دگرگوني ام. از من چه ميخواهي؟
ـ شلير: خواستم برايت بگويم، كه اين داستانچه خوب روان و مي خوش است. بگونه ي از آن خوشم آمد، كه دلداده دست به خامه بردم و از خوشي بي پايان، به انگلكش پرداختم.
ـ حسنك: انگلك و چنگلك چيست؟ اگر از داستان خوشت نمي آمد، چه ميگفتي و ميكردي؟
ـ شلير: پوزش ميخواهم! ديگر انگلك نمي گويم. مگر واژه ي دومي، چنگلك ساخت و بافت خودت است. راستي چرا داستان را كهن سال تر از آنچه هست، ساختي؟
ـ حسنك: پشت اينگونه گپ ها نگرد، سالگره ي خودم هم دست خورده است!
ـ شلير: به به! آفرين، چگونه خودماني شدي؟ درست مي گويي، زادروز بيشتر همشهري هاي مان دست خورده است و هر كدام خود را دو سه سالي جوان تر ساخته اند. خوب، تو چرا بيچاره- داستان را دو سه سال پير تر ساختي؟ تو چه سودي در چشم داشتي؟
ـ حسنك: آنگونه هم كه تو ميگويي، دستخورده نيست! شايد يكي دو روزي پس يا پيش باشد!
ـ شلير: دو سه روز يا دو سه سال؟ از تن نامه ي داستان چنان برميآيد، كه بسيار جوان است! بايد در پايان سال دوهزارودو نوشته شده باشد.
ـ حسنك: نه، ماه مارچ سال دوهزار درست است.
ـ شلير: خوب، گيريم كه در آن سالروز نوشته شده باشد، مگر در پايان سال دوهزارودو خوب و درست دستكاري شده است!
ـ حسنك: نه! نه چيري از آن كماييدم و نه هم چيزي به آن افزاييدم.
ـ شلير: پس، در تو هنر فردابيني نهفته است؟ يا كفخواني؟ نكند، كه شگونگير باشي؟ شايد هم جادوگري بداني! نه، گمان نمي كنم جادوگر باشي، زيرا سر جادوگران از فردا وانمي آيد. تو بايد كفخوان باشي و كف سرزمين افغانستان را هنگامي خوانده باشي، كه گلونش در چنگال ”طالبان“ بوده است. تو بايد به افغانستان گفته باشي، كه خاك بر سرش خواهد شد! بزودي يازدهم سپتامبر دوهزارويك پيش خواهد آمد و چندي پس ”ب پنجاه ودو“ هاي در آسمانش به پرواز خواهند آمد، تا راه را براي جرمن ها هموار كند! جرمن ها با كومك ”زرافه هاي وطني“ به كهن دژ (كهندز) خواهند تاخت و پس از چندي آنجا را نوين دژ خواهند ساخت و در آينده برايش جرمنستان خواهند گفت.
ـ حسنك: نه، كف بيني نيست! همه پيش بيني است. ديدي، كه همه درست از آب درآمد؟
ـ شلير: داستان ”شير سياه است“ را بازميگويي! داستانچه ي ”دگرگوني“، پس از يازدهم سپتامبر نگاشته شده است!
ـ حسنك: پيش از آن.
ـ شلير: پس از آن.
ـ حسنك: نه بابا، ين داستان پيش از اين گپ و گفت ها، از نوك خامه تراويده است.
ـ شلير: به به چه تراوشي! ”از كوزه همان برون تراود كه دروست!“ آخه پيش از ينگونه تراوش ها بايستي كمي مردم شناسي ميخواندي. بايد كمي آشنايي به سرگزشت سرزمين آلمان در تراوشدان خويش مي انداختي. آنچه از تراوشدان تو تراويده است، بايد هفتاد سال پيش مي تراويد. همه گفتارت بسته و وابسته به يك گروه و آنهم در ميان سال هاي نوزده سي وسه و نوزده چهل وپنج سرزمين آلمان مي باشد و به اكنون و به همه ي مردم آلمان كار و پيوندي ندارد! درست همانگونه كه ”لادن و لادن زاده ها“ در سرزمين ما به يك گروه از مردم افغانستان پيوند داشتند و هيچگاه نماينده ي مردم افغانستان نبودند، رهبران نازي هم در آلمان، هيچگاه نماينده مردم آلمان نبودند و نيستند. پاسخگويي همه تبهكاري و گهنكاري هاي آن دهه، در آلمان نه به دوش مردم، كه به دوش گروه نازي مي باشد! ”هان اي پسر كه پير شوي پند گوش كن:“ اگر در آينده ميخواستي پيرامون پديده ي بنويسي، تنها از گوش هايت كار نگير! چشم را بگشا و سر را بكار بيانداز،تا كف بيني و پيش بيني ات درست از آب در آيد.
ـ حسنك: كوزه ي من از اين بيشتر گنجايش نداشت، كه چيز هاي جديدي در آن بريزم.
ـ شلير: برو! برو به كنار آب روان، چشم ها را بشوي و كوزه ات را پر آب تازه كن!
ـ حسنك: بچِش، كمي نا اميد شدم!
ـ شلير: نه، بچيم، نبايد نا اميد شوي، اهريمن نا اميد است. داستانت بد نيست! ميداني، هنگامي مي خواندم، گمان مي كردم، من هم يكي از آنهايي ام كه از خنده گرده درد شده است. دوشا دوشت پيش مي رفتم، كه ناگهان بارجامه ي آب سردي روي سرم ريخت!
ـ حسنك: آب روشني است!
ـ شلير: خاك به روشني يكه دل و درون آدمي را ته تراشاند!
ـ حسنك: خوب، چه هنگامي دل و درونت را تراشاندم؟
ـ شلير: هنگامي تو سر از آلمان بدر آوردي!
ـ حسنك: خوب پس چه ميكردم بچِش، مره مي كشتن، نه!
ـ شلير: خاك كاهو برسرت! يكاش، چون استخوان به گلون زمين بند مي ماندي!
ـ حسنك: چرا بچِش؟ روزيي تو را كه نگرفتم، چه شده، كه جوش مي زني؟
ـ شلير: چه جوشي دارم، كه بزنم؟ اگر ناسزا هايت را مردم اين سرزمين بشنوند، تو را به دادگاه مي كشند!
ـ حسنك: من كه در ينجا زندگي نمي كنم، كه مردم اينجا را بشناسم. اگر در اينجا هم مي زيستم، كسي تخمم را هم خورده نمي توانست!
ـ شلير: بگمانم، كه كسي آرزوي خوردن ”آن“ را در سر ندارد، نوش جانت! مگر، ”شنيدن كي بود مانند ديدن؟“ تو به يك كس كري مي ماني، كه ميخواهد خوش آواز سال را برگزيند.
ـ حسنك: من كه چيز بدي نگفتم!
ـ شلير: ديگر چه ميخواستي، كه بگويي؟ درست، از هنگاميكه خودت را در سرزمين آلمان در مي يابي، شكيبايي آدمي را به گلوله مي بندي!
ـ حسنك: خوب درست مي گويم، يكي نامم را نادرست ميگويد، ديگري ميخواهد مغزم را بشويد.
ـ شلير: مغز، كه كون پاي نيست، كه كسي سنگپازند و بشويد! تو از يادگرفتن زبان آموزگارت بيزاري، مگر چشمداشتت از او اين است، كه نام دشوارت را خوب به زبان بياورد! چه روزگار شگفت انگيزي! خوب زبانش را بياموز، تا بداني كه كي هست و چه ميگويد. هر هنگام به زبانش باباگو شدي، نامت را خودت برايش درست ياد بده!
ـ حسنك: من به زبانش نياز ندارم، براي چه زبانش را بياموزم؟
ـ شلير: مگر در اينجا به مهماني آمده اي و به اين گماني كه فردا بر مي گردي؟
ـ حسنك: بلي، من رفتني ام و در اينجا نمي مانم! اينجا سرزمين من نيست!
ـ شلير: خَپ ما و چُپ تو! تو اگر رفتني مي بودي، به اين سرزمين گام نمي نهادي، به همان ايران و پاكستان مي ماندي. پول مفت، چشم آبدادن ها، آبجو ها و خورد و خوراك اينجا گوارا تر از آب و هوايي پاكستان است!
ـ حسنك: خاك به پول و خورد و خوراك اين مردم!
ـ شلير: تو به پوسه دزدي ميماني، كه هر شب خوراكه همسايه را بخورد، ته ديگ بريند و كونش را با كفگير بپاكد!
ـ حسنك: خوب راست مي گويم، پول مفت مي دهند، كه زبان شانرا ياد بگيريم و در برابر آن، زبان و گزشته خويش را فراموش كنيم. ما را كه خاك و خاكستر كردند! من نمي خواهم مانند آنها بيانديشم و ”آنها“ شوم!
ـ شلير: دلم برايت بسيار مي سوزد! بگمانم، كه اين ”نامسلمانان“ برايت تازيانه پلو مي دهند! به يك سر، دست مي كشند و ناز مي دهند و به سر ديگر دسته بيل مي نهند! چه روزگار سياهي! اين ها ديگر چه جانوراني اند؟ از يك سو تو را خاك و خاكستر مي كنند، از سوي ديگر به تو مزد در برابر خانه نشيني مي دهند و همه هم به اين انديشه اند، كه چگونه زبان شان را به تو ياد بدهند و تو را با فرهنگ خويش آشنا بسازند!
ـ حسنك: خوب تو بگو، من كه در ينجا هيچگونه ارزشي برايم نمي بينم، به زبان شان چه نيازي دارم؟
ـ شلير: ارزشت هنگامي بيشتر مي شود، كه زبان شان را بياموزي و به فرهنگ شان آشنا شوي. سپس، خودت را براي مردم بشناساني. هردم پندار نباش! پايدار باش و با پايداري بگو، كه كي هستي. دشواري در تو نهفته است، نه در ديگران! تو خودت نميداني كي هستي و نامت چيست! ارزشت هنگامي مي افرازد، كه تپش و تكاني در زندگي ات پيش بيايد. شايد من و تو هم، به بندگان كه پيشه ي شان خوردن و راه رفتن و سخن چيدن باشد، بچشم نكوهش بنگريم.
ـ حسنك: خوب، ميخواهي بگويي كه اينگونه بندگان، دستگاه گه سازيي بيش نيستند!
ـ شلير: اكنون دانستم، كه كفشناس خوبي هستي! آفرين، كف انديشه ام را درست خواندي. درست است، از بهر اين پيشه، مردم به چشم بد به تو مي نگرند!
ـ حسنك: دست اندازي نكن! گفتم، من نه ميخواهم از آن نژاد پرستان گردم و نه هم ميخواهم فرهنگ ”هيملري“ داشته باشم! خدا نگهدار!
ـ شلير: بمان كجا ميروي؟ گفتني هايم كم نيست! كدام نژاد پرست از تو ميخواهد، كه ازآن او گردي؟ ميداني، كه نژادپرست، خويش پرست است و خويش پرست سايه ات را به تير مي زند. هيچگاه نازي نزدت نمي آيد، كه گزشته يا زبانت را فراموش كن! اگر دستش برسد، تو را راسته به كوره مي اندازد! خوشبختانه، دسترخوان نژاد پرستي را نويسندگان و چكامه سريان زبردست اين سرزمين برچيده اند. مردم اين سرزمين در برابر نژادپرستي مبارزه كردند و ميكنند. همانگونه كه مردم افغانستان آرزوي هيچ لادن زادي را در سر ندارند، مردم آلمان هم آرزوي پيشوي نازي را در سر ندارند. اين سرزمين داراي چنان بزرگمردان دانشمند و نويسندگان چيره دستي بود و هست، كه روان شان روي همه فرهنگ ها مي تابد و در بيشينه ي از فرهنگ ها، دگرگوني هاي چشمگيري آورده است. مگر فراموش كرده اي كه ريشه ي بزرگترين جنبش هاي مردمي در اين سرزمين نهفته است؟
برتولد برشت مي گويد: ”من از ننگ خويش سخن ميگويم، باشد كه ديگران از ننگ هاي شان بگويند.“ لشكر كشي نازي ها به سرزمين هاي ديگر، براي برشت ننگ است. مگر لشكر كشي هاي فرمانروايان سرزمين ما براي ”شما“ مايه ي ناز است! از جشن هاي نوشتار سوزان، از زنده بگور كردن زنان و مردان، از جان سپردن كودكان بر سر نيزه، از كلوچ و خاكستر ساختن جوانان در كوره هاي خشت پزي، از تيرباران ها، از به آتش كشيدن ها، از و و و ها فراموش كرده اي؟ درست، آنچه نازي ها در سرزمين آلمان انجاميدند، در سرزمين ما، در چند ساليكه گزشت، پيش آمد، چرا كسي از ين ننگ سخن نمي راند؟ چرا در برابر اين پديده ها نمي ايستم، مبارزه نمي كنيم و به سادگي آنرا فراموش مي كنيم؟ به به! كور خود و بينايي مردم!
بي از خود، ديگران را در يك گودالي انداختن و نابود كردن، كار ”نازيانه“ است. آخه نخوانده اي، كه نازي ها، بسر جهودان، دگرگونه انديشان، كونبازان، بيكاران، بيگانگان، كهنسالان و كودكان چه آوردند! تا جاييكه شايد، هنوز هم تكه پاره ي دود تني در ميان ابر هاي اين سرزمين نهفته باشد. اين ها همه كارزارد خود پرستي بود. نازي ها هم بي از خويشتن خويش، ديگران را نمي پزيرفتند و راسته به كوره مي فرستادند! آنكس كه نژادش را بپرستد، از نژاد هاي ديگر بيزار است و كردارش هم، به گفت تو ”هيملري“ است! بگفته برتولت برشت، كسي كه ميهنش را بپرستد، از ميهن هاي ديگر بيزار است. تو، ه تنها به مردم آلمان، كه به مردم افغانستان هم ناسزا گفتي و دامان ”كاخ سخن“ را لكه دار ساختي! بگمان تو ”فاشيست“ ها در افغانستان لشكر كشيدند، افغان ها به ايشان خوش آمديد گفتند و ”كاخ سخن“ درفشت را برافراشت! به، به!
”حسنك كاري نداشت دروش را زد به گُند خود!“
برگ كوچه
هه برار اشتوني، خوبي ترنگ ها تو كوكه، شوشته روفته ي، ايبر اوبر تو آوپاشي كرده يه؟ ديده نميشي برار؟ تور هميشه به سر زمين ممين ها مي ديدم، دكي خدي هم ميگفتيم و ميشنيديم. اشتو برفتي گم شدي؟ درك ها تو نيه؟
راستي از امبورملنگ هم ياد تو مي آيه؟ همو روز خدا پرده كرد ! اگه پشت بيل به ته گوشي يو مي خورد، ريخچ و پخچ يو بدر ميشد، تو هم دره بدر و خاك بسر مي شدي. كار ها خدار ببين كه همو دم به سر پلوش شالي ها، كليز خمبه به ته تمبون تو بره و در بن تور بكَنه! اگه نه، تا زنده بودي مگري به سيه چال ها غمبور ميزدي. هيچي از ياد مه نميره، اشتاو ورك ورك ميرفتي؟ ياد تو هسته، چه خنده ها كرديم؟
مه كو برار از خنده منده بفتادم. همو خنده و ورجي فروجي هار دگه مگري به خاو ببيني. گفته مرتكه نگار نازنين هيچي به هيچي. همو روزا، بيك پخلوچه ورك ورك مي رفتم. همي دم پخلوچه چي، كه هزار سيخ و سخول هم بزني آو از آو نمي جمبه. مانند گوتك نخ روده شدم. بي اندازه تمبل و بيكاره شدم. گاهي خور ازي گرده به اي گرده هم كرده نمي تونُم. چه بگُم برار، از كجا سر كنم. چند روز پيش به ياد تو و خوندن هاي كوچه باغي تو افتادم، خواستم دوتاره وردارم و چند تا نغمي پنجه كنم. خور با هزار زور و كون خزه به نزديك در رساندم. يك بغلوچ خور به در بند كردم و بغلوچ ديگه خور به ديوال و به زور خدا از جا بلند شدم. دو تاره ور ديشتم و پس جا بجا بشيشتم. بي سور و پور دينگ پينگ كردم. اگه راسته بپرسي، سر و گوش مه به خاو شد. بدل خو گفتم تنبلي هم اندازي داره! دوباره ورخيستم، كه شهباز دوتاره بپالم، پنجگي به گيرم افتاد. پس بم سر جا خو چهار زانو بشيشتم. دوتاره سور كردم. بزن كه نمي زني. بگفته زنده دل از ”چهچه گوسپندان و بربر بلبلان“ تا ”اي كار هار هم خداي نازنين كرد“ بزدم. برار چه دروغ بگم، خود مر مزه داد. هر روز ديگه همي كار مه شده بود. روز دو بار ورخيستن، يك بار بري دوتار و يك بار هم بري پنجگي، مر بي اندازه خسته كرده بود. شاو و روز به چرت بودم كه اشتاو كنم! يك شاو تا افتاو نيش، خاو نشدم. يك بار به يادم آمد، كه مي تونم بجا پنجگي، ناخن خور بلند كنم و يك بار ورخيستنه جوت كنم. چند روزي كه تير شد، ناخن بلند تر و كار آمديو هم بهتر شد. مگر خستگي مونند گزشته
مانده بود. يك روز بدل خو گفتم به گور پير دوتار، دوتاري چه كاري چه، ديگه ورنخيستم.
يك روز ديدوم كه نمي شه. روونم مونند مرغ كه به زير سبد يا تلخشتك باشه، يي يي جونك ميداد و خور بم در و ديوال مي زد. دل مر اندوه گرفت، پس كار خور از سر گرفتم. هم ناخن خوركه به تار ميزدم، شرنگس ميكرد. از تيزي و برش، خدا ميدونست، كه اشتاونه! اي بي پدر، ميدونه شغالي ديده بود، تيزي شده بود، كه رستم هم جلو يور گرفته نمي تونست. كم از يك شمشير دو بَرَه نبود. گاهي بدل خو مي گفتم، كه بيا به شكم كس مسي بزن، ببين كه يكه رنگ و رو داره، يا زد هم داره؟
هيچي دگه، يك روز يي يي دوتار ميزدم، كه از لا پوپك و چكچكي ها چيشم تخمسگ مه به آيينه سر دوتار افتاد. ته رو خور كه ديدم، گُل برو گوزم برفت. رو مه بي اندازي كتم و كچره بسته بود، كه اگر ده تا دله سگ مي ليشت، سير مي شد. اينجگا بود، كه دگه تنبلي بيداد ميكرد! خور يك تكون جانانه دادم و از جا بلند شدم. روشويه و كيسه و سنگپار ور ديشتم، برفتم به دم دنشير. رو خور بنم كردم، بم كف دست كشيدم و كشيدم. پايين، بالا، پايين بالا، كه يكبار ناخن تلواري بنده مانند تيري به غلبه پوزم فرو رفت و ريخچ و پخچ يو بيرون كرد. خون بود كه مُغُلك مي زد. در و ديواره خون گرفته بود. سمبور سمبور شدم. هر كاري كردم، خون نستاد. اي پرنه مي چسپوندم، پرنه ديگه پس مي رفت. سر و سرگردون شده بودم. يادم آمد، كه پيرزال ـ پير مرد ها مي گفتم، كه اگه
جا ما شما بخون شد، پايين تر يور خدي ريشمه ميشمي ببنديم و بالي يو هم تا ميتونيم بشاشيم. شاش از كجا برار، همه بريخته بود! پايين و بالا لجن زار بود. خزيده خزيده خور به چهارپايي رسوندوم. از مونج هاي كه چترسنگ، همسايه هندي، بري تيار كردن چپركت داده بود ور ديشتم، تا كمر پوز خور ببندم. النگ و سلنگ رفتم و شلپس به زمين خوردم. خور به ديوال چترسنگ رسوندوم، هرچه مشت زدم نشنيد. به دم خونه يو خزيده رفتم، بازهم نشنيد. مچوم برار، يا مشت ها مه بي آواز بود، يا چترسنگ بارزنگي گشته بود. خون بود برار كه مي ريخت، اگر مي ديدي آوشارا چهارسو شهر كهنه ر فراموش مي كردي. هيچي ديگه، پس خور به ريشمه ها مونجي رساندم. ريشمه مونجي ر به گردن خو انداختُم، تا جلو خون ريزي ر بگيرم. بم يك كش، به خرخر افتادم. برفتم كه ريشمه ر واكنم، نشد. گل بيار شتر درست كن! از هلا و كلا برفتم. همي دميكه مه مونند كدو تنبلي به زمين خوردم، چترسنگ از خونه خو بيرون شد و از رو خون ها شته كش كرده تير شد. آخه سوار كو برد تو نيه كه ترات كرده ميري. ايبر اوبر خور نگاه كن، كه خدا نكرده به چاه چغري نفتي، تخم سگ! همسايه دگه، كه گَرپ گَرپ و تَرپ تَرپه پا ها چترسنگه شنيد، از خونه خو بيرون شد. او كه خونار ديد، كومك كومك و داد و بيداده بچسپوند. ”هاي بگيريم كه سر بريد. مه خودم به چيش ها خو بديدم، نزديك بود، كه مر هم كاردكي كنه.“ همه همسايه ها الخون و ملخون شدن. دوباره كومك كومك بلند شد. ”اونه رد پا يور نگاه كن، زير در خونه ازير ببين، دره وا كن، شايدم هنوز زنده باشه. هاي پاسوون، هاي شهروون، هاي نگهوون بگير كه بچه مرتكر جورومرگ كرد.“ هيچي دگه، برار شما مانند مرده دراز مدراز افتاده، همسايه ها دو مشتكا به در مي زدن، درم تمبه كرده. دوتا خرهيكل شونه ها خور به در بند كردن و در پوده و موته خورده بي پييره به رو بدن خون آلود برار شما خابوندن. از همو دو سه تايي كه رد پار گرفتن و به كوچه زدن، چيش يكي به چترسنگ افتاد، كه مانند اسپ گادي چهاردست ميكرد. فرياد زد: ”بگير كه مايه بجه!“ مردم غَلمه غلوه راه انداختن و گفتن بگير، كه مرتكه ر سر بريد! از بخت بد چترسنگ، همو دم به سر چهارسو، بچگكي خر مرتكه رم داد. پا خر مرتكه به كورغَندي ته رفت و تركس بشكست. مرتكه هم يك چپات جاناني به ته گوش ازي بچگه كش كرد. بچگه چرخ كلو زده به ته لوش ها افتاد. هيچي دگه، بيستا سپايي و نگهبون گرد آمدن. سپايي ها، كه كومك كومك و بدو بگيره شنيدن و ديدن كه كسي پارچه هار ورماليده و پوكه بدم داده، تفنگ هار خاو دادن و گفتن: ”اگه بجي روده ها تور خرمن مي كنيم.“ چترسنگ زبون شكنك شد و نتونست چيزي بگه. چيش سپايي كه به كوش ها پر خون چترسنگ افتاد، به كون تفنگ به ته سر كل يو وار كرد. هيچي دگه، مه به اينجي افتاده، او هم به اونجي! اور كش كرده ببردن، به سيه چال ها بندي خونه انداختن.
ها دگه برار، همسايه ها و آشنا ماشنا ها همه بگرد مه ايستاد شدن و يي يي مي پرسيدن، كه مر اشتاو بخاك كنن. تا آخوند كوستزن آمد، همه آشنا ماشنا هار ميديدم. او مرده گاو كه رسيد، چيش ها مر بسته كرد. دوست و آشنا ها زار زار مي گريستن. همه به اين گمان بودن، كه مه بمردم. يكي به رد مرده شو رفت، يكي به رد اشلون، دوتا برد گوركن. كم كمك، دگه برار شما نااميد ميشد. نزديك بود، كه دل ترك شم. هيچكس نمي ديد، كه مه زنده يم! يكبار به اي گمون شدم، كه شايد، آو ها يخ مرده شو مر بيدار كنه! به همي گمون بودم، كه آخوند گفت: ”چون او كشته شده، تن او را نبايد بشوريم“. بدل خو گفتم، اي مرده گاوه ببين! اگه ورخيسته مي تونستم، تور زين ميكردم. خدا خدا كردم، كه دم بخاك سپاري از دست مردم به زمين بفتم و بيدار شم. به همي گمون بودم، كه يادم از چپه راستي هولولي آماد. اينجگا دگه آو ها دهنم خشكي كرد. ها خداوراستي، يك روز چاو چاوه بچسپيد، كه سردبير هولولي خدي لغد به آوگاه چپه راستي زده. يك گلي برفتيم. ديديم كه چپه داستي بيچاره چارپلاغ دراز كشيده يه. سردبير به او سو ايستاده يه و هرتم پرتم داره و ميگه: ”چري چپه راستي پدرسگ دو تا شوشك بيشتر به ته آودون نگزشته!“ همونجي چند بار زبون مه بخاريد، كه بگم، هم به مادرزادي مرتكه لگد ميزني و اور به پيرون مرده ها يو ري ميكني و هم از او كار مايي؟ باز گفتم بتو چه برار، كون تو ميخاره! خوب از گپ دور نشيم برار، برفتيم كه اور به زير كنيم. هم كه ماستيم بالي يو خاك بريزم، كه به جُل و پُل افتاد. آخوند هولكي خور بالي بيل انداخت. بيله ورديشت و ده بيست پشت بيل مردانه به دمبه سر چپه راستي بنواخت و گفت: ”ديو به سريو ريخت،
بزنيم كه گنهكاره!“ برار چه بگم، همي يادبود و چيش ديد خودم، كه بيادم آماد، ناف مه برفت. چند بار كوشش كردم كه فرياد بزنم، نشد. اگه راسته بپرسي، بيشتر به ياد چترسنگ بودم و ماستم به سپايي ها بگم، كه او بيچاره بيگنايه. هيچي دگه، هوش و روون مه به دم خاك ريختن بود. بدل خو ميگفتم، كه چه پيش خواهد آمد. بيدار ميشُم؟ نميشُم؟ پشت بيل مشبيل ميخورم؟ نميخورم؟ اينجگا دگه، چراغ روزگار مه به پت پت افتاد و هي هي كوروك تر شد. هيچي دگه برار شمار ببردم. اور آخوند به ته گور گزشت. بسر يو خاك ريختن، به رويو سنگ چيندن. هركس براهي رفت! هنوز كمي اميد و آرزو ديشتم، كه شايد شغال مغالي سر گوره وا كنه يا پوسه دزد يا مرده پوش دُزي به داد مه برسه. به همي اميد و آرزو بودم كه خاك دولخت و گرد باد بچسپيد. به مينكال گردباد يك ريش سفيد و دوتا نيمچه ريش سفيد به چيشم خورد. ريش سفيد خدي چپن و كلاه منديل و جامه سفيد و چوب دست، جلو و او دوتا دگه خدي منديل ها فاج سياه و رخت ها شيري سبز، خشتكا كشال و دو گرز در دست به پشت، نمايان شدن. پير مرد هي هي مي ناليد و مي گفت: ”پيرم، خسته يم، خسته.“ بدل خو گفتم بالا كن باريور، اي از مه تنبل تره. مچوم پيرمرد اشتاو بشنيد. به خشتكي ها فرمون داد، كه مر گرز مست كنم. برار هر دو خشتكي خاك باد كرده و ترات كرده به مه تاختن. از ترس نزديك بود گوز مه بره. گرزه بالا كرد، كه به سر مه بزنه، كله خور پس كردم، اگه همي ترس نمي بود، گرز بم پنا گوش مه خورده بود. برار، پيشنك مه هميتاو به ديوال خورد كه هنوز هم غدود غدوده. درد به دلم پيچيد. چيشا خور كه وا كردم، ديدوم به ته خونه خونوم. از جا خو ورخيستم، دست و رو خور بشوشتم و به بيرون رفتم. به ته راه گلك كوره ديدوم، كه خدي خو ميگفت: ”بيچاره، بينوا دو روز ميشد، كه به اينجگا به شيشتني آماده بود. پاسوون ها خدي تفنگ به كولم هايو مي زدن، كه خدي چه به شكم كي زدي؟ هندو بيچاره دهن يو وا رفته بود و نگاه ميكرد و ميگفت، كه اينا دگه چه جانوراي ان! هندو بيچاره ر خوب درمكوي كردن، پس ازو اور به دال زدن. باز آخونده ببين، به پاسون ها ميگه، كه اگه اور به گورستان ما بزير مي كنين، بايد چولش را ببرم!“
همي گپ هار كه از گلك كور بشنيدم، هك و پك مه زده شد. چه روزگاري! روزگار شتر
گاو پلنگه برار! مه بخونه خو تيار تكره، بچه مرتكه ر بدال زدم، كه مر بكشه. بالا كو بار يور!
همي دم بم يك گوشه اخكوك كخي واري اندوهگين شيشته يم. بدل خو ميگم: به رفتار چون شتره روزگارا ـ به كردار چون پلنگه كوه خارا ـ نه كژ رو و نه بربركش نه غَپ كن ـ به گفتار مادگاوه روزگارا.
زبان شكنك ها
زبان شكنك ها يكي از سرگرمي هاي كوچه و گونه بازي است، كه بازيكنان با ياري آن، ميان همديگر پيمان مي بندند، كه هركس براي نمونه يك زبان شكنك را ده بار پي در پي، به تندي و درست بازگويو برنده ي پيمان مي شود:
ـ هاي خر بيست، سبد بي بي خور بالي تو كنم. هاي بي بي بيست سبد تور بالي خر كنم.
ـ تف به پشت كفش سبز بي بي مه.
ـ بز زرد بي بي مه دم يور بتاو، شاخ يور بتاو. ده به كوس بز زرد بي بي مه.
ـ چوب خور به سوراخ يو كردم، سوراخ خور به چوب مه كرد.
ـ سر مه به كون پل، كون پل به سر مه.
ـ رنگ ريز لنگ، رنگ لت ميكرد.
ـ پشت دشت شست سياوشان يك سدو شست پشته سبست.
پتي دز
پتي نرات ـ تو چه شير مردي بودي
همه شب ها تو به شبگردي بودي
روز ها ـ مي خوابيدي تا سر شام
شام ـ هوش و گوش تو بود به بام
پارچه هار ور ميزدي رو به ده ها
مي آوردي ـ مرغك هاي پر بها
سر شب تا نيم شب مي جوندي
پس از آن ”بشين بچيم“ ميخوندي
خر و گاو مي باختي به چك و پاو
شيره سر كشيده ـ مي گفتي بدو
تا خروس بانگ نزده ـ خري بيار
اور بفروش به گوشت فروش، بچه نثار
پتي نرات ـ تو چه شير مردي بودي
همه شب ها تو به شبگردي بودي
پتي از دست دبير لت خورده بود
نام دبير و سر دبير، به سر پتي بد خورده بود
يكروزي، دبير خور داو داده بود
دبيرم ورخيسته بود اور جابجا خاو داده بود
سر و دست و پا پتي بشكسته بود
پتي جايي نمي رفت از درد، بكون نشسته بود
پتي در بدر و بيچار گشته بود
نادون و ناخون كه هيچي، دزد بيخار گشته بود
شاو و روز زن دبيره داو ميداد
ته مي رفت بالا مي رفت، بروت ها خور تاو ميداد
رو چوكي مي ريد، رو ميز شاش ميكرد
گاهي هم مي چرخيد، شاش هار بپا پاش ميكرد
هر شاو، يك دبيردونه در مي داد
بابه را به دار ميزد، چپه راستي هار زهـر ميـداد
سر دبير كه ميآمد روز ديگر
جاه بود جگاه نبود، ورك مي رفت اي برادر
دال و ديله سردبير بسوخته بود
سر دبيـر دست به دهن، به سوخته ها چيش دوخته بود
سر دبير، غپ ميكَند همرنگ موشـه
نميدانست، چه كند و سرانجامش چه ميشه؟
روزي بر خر بنشست، رفت به شهر
تا كند شكوه به ديوان، يا كند كار دگر
پتي، اور از سر خر ته كرده بود
به دهن خجوم انگور، به كونش كاه كرده بود
سردبير خزيده به شهر رفته بود
خجوم از دهن و كاه از شكمش در رفته بود
پتي خاو بود، كه افتاد به دام
ارمونه برد بخاك، شد ناكام
سرانجام، پتي ر بچار ميخ كشيدن
گردا گرد اور همه سيخ كشيدن
چهل روز پتي به زنجير بسته بود
دل و جگر ز درون بشكسته بود
پتي از گشنگي كشته گشته بود
تا بمرد چون آش رشته گشته بود
زاب (صفت)
زاب وابسته به نام واژه بوده و چگونگي و چساني آنرا آشكار مي سازد. نشانه ي زاب، ”ي“ افزايش يا افزودن زيري به بندواژه پايان نام واژه مي باشد، كه در گفتار نمايان، مگر در نوشتار پنهان است. براي نمونه: با ”ي“ افزايش: كودك زاري. با افزودن زير: سيب سرخ (سيبِ سرخ)، ميز زرد (ميزِ زرد)، پياله تهي (پيالهِ تهي) و ...
در دانش نوشتار كهن زاب را پيش از نام واژه بكار مي بردند، مگر اكنون پس از نام واژه بكار مي رود، مانند: كودك زاري ديدم، خون از دو ديده چكان بود. در اين واژگان، واژه هاي ”زاري“ و ”خون از دو ديده چكان“ چگونگي و چساني كودك را مي نگارند. زاب را كه وابسته به نام واژه است، نيز ميتوان بجاي نام واژه بكار برد. هنگامي در يك واژگان از نام واژه و زاب آن نام برده شود، در دوبارگويي آن مي توان از زاب بجاي نام واژه كار گرفت. براي نمونه: در كنار گندمزاران زن بيچاره و پير ناتوان ديدم، كه گردباد روسري اش را برد. در اين واژگان بيچاره و پير ناتوان زاب اند و چگونگي زن را نشان مي دهند. اكنون مي توانيم واژگان ديگري به آن بيافزايم: بيچاره دويد تا روسري اش را بگيرد، پايش روي سرگين گاو برابر شد و لغزيد. خوشه هاي گرد آورده شده ي پير ناتوان به روي زمين پخش شدند. در اين واژگان، زاب هاي ”بيچاره“ و ”پير ناتوان“ بجاي نام واژه ”زن“ بكار برده شده اند.
هرگاه چندين زاب كنار هم بيايند، ميتوان آنها را با افزودن ”ي“ افزايش يا ”و“ با هم پيوست؛ مانند پيرمرد جامه سياهِ خوش اندام. يا پيرمرد جامه سياه و خوش اندام.
ساختمان زاب:
زاب از نگاه ساختمان به دو گونه پيش مي آيد: ساده و آميخته.
زاب ساده آنست، كه يك پارچه بوده و بي از افزايش واژه و بندواژه ي به آن، چگونگي نام واژه را برساند؛ مانند: آگاه، خوب، ساده، سياه، سفيد و ...
زاب آميخته آنست كه از چند واژه ساخته شده باشد. مانند: نيلگون، زهرآگين، سيمگون. همچنان مي توان اين چگونگي را از افزايش بندواژه ”ـه“ به پايان نام واژه ساخت؛ مانند دندانه، مردانه، گوشه، سره، پوزه و بهر.
با افزودن ”الف“، ”ـه“ و ”نده“ در پايان كارواژه(فعل) هم مي توان زاب يا چگونگي را ساخت؛ مانند دانا، توانا، ديده، شنيده، رونده، خزنده، جوينده و بهر.
با افزودن ”ي“ در پايان بازگشتنگاه (مصدر) هم مي توان زاب آميخته ساخت، مانند خواندني، نوشتني، ديدني، خوردني، نوشيدني و بهر.
نشانه هاي چگونگي يا زاب از نگاه سخن و آرش (معني) به چندين گونه است: ـ هرگاه در پايان كارواژه فرمايش، پسوند هاي ”ان“، ”نده“، ”الف“ و ”گار“ افزوده گردند، چگونگي يا زاب كننده كار ساخته مي شود؛ مانند پويان، شتابان، خواننده، گوينده، جوينده، دانا، خوانا، پويا، آموزگار و بهر
اگر در پايان نام واژه پسوند هاي ”گر“ و ”كار“ افزوده گردند، چگونگي يا زاب كننده كار از آن ساخته مي شود؛ مانند آهنگر، مسگر، كارگر، پرورشكار، آهنكار، برنجكار و بهر.
ـ هرگاه در پايان كارواژه ي گزشته، پسوند هاي ”گار“ و ”ار“ بييند، از آن زاب كننده كار ساخته مي شود؛ مانند آفريدگار، كردگار، گفتار، رفتار، كردار و بهر.
ـ هرگاه در پايان كارواژه ي گزشته، پسوند ”ـه“ افزوده گردد، زاب يا چگونگي را نشان ميدهد، كه بر آن كاري انجام شده است. مانند شنيده، گفته، ديده، خوانده، كرده، و بهر.
ـ هرگاه در پايان نام واژه، پسوند هاي ”ي“، ”ين“، ”ينه“، ”گان“، ”ـه“، ”وار“، ”واره“، ”وانه“، ”بند“ يا ”انه“ افزوده گردد، از آن زاب پيوستگي ساخته مي شود، كه چگونگي و
شايستگي كسي يا چيزي را بر پديده ي ديگري نشان ميدهد؛ مانند كابلي، پشمين، گلين، زرمينـه، دهگان، گروگان، يكماهه، دوروزه، راهوار، مردوار، ديوانه، مردانه، دلبند و بهر.
ـ هرگاه در پايان زاب، پسوند هاي ”تر“ يا ”ترين“ افزوده گردند، از آن زاب سنجشي ساخته شده و برتري يك پديده را از پديده ديگر نمايان مي سازد؛ مانند پيران داناتر از چهرزاد است. سيروس بلندتر از سيندخت است. آواز او از دور خوشتر است كه از نزديك. زروان بلندترين مرد است. او بزرگترين دانشمند است و بهر.
ـ هرگاه در يك واژگان چندين زاب سنجشي كنار هم بيايند، پسوند ”تر“ يا ”ترين“ به پسين ترين زاب افزوده مي گردد؛ مانند اين خانه كلان، زيبا، كهن و گران ترين همه خانه ها است.
ـ با افزودن واژه هاي ”سخت“، ”بسيار“و ”پر“ مي توان زاب افزوني را ساخت و چگونگي يك پديده را از آنچه كه هست افزون تر يا دوچندان ساخت؛ مانند سخت جان، بسيار زيبا، پررنگ، نيك گو و بهر.
با افزودن واژه هاي ”دژ“، ”ديو“، ”پيل“، ”شاه“ و ”گاو“ نيز مي توان زاب افزوني را ساخت؛ مانند دژخو، ديوپيكر، پيل اندام، شاهراه، گاوزور و بهر.
ـ با افزودن واژه هاي ”چنان“ و ”چندان“ در پيش روي زاب مي توان چگونگي يك پديده را با پديده ديگر برابر ساخت؛ مانند ستاره چنان خوبروي است كه زرشيد. آن چندان بزرگ است كه اين و بهر.
گونه هاي زاب:
چگونگي يك پديده را به سه گونه ميتوان آشكار كرد: ـ نخست چگونگي يك پديده از نگاه رنگ، مزه و اندازه؛ مانند دانه هاي انار سرخ، مگر ريز و ترش مي باشند. در اين واژگان سرخ نشان دهنده ”رنگ“، ريز نمايانگر ”اندازه“ و ترش نشانگر ”مزه“ انار مي
باشند. دو ديگر چگونگي يك پديده از نگاه شماره، پيمانه و آراستگي؛ مانند يك مرد جنگي نخستين رژه شترسواران را درهم شكست و سد تا را از پاي درآورد. در اين واژگان يك نشان دهنده ”شماره“، نخستين نشان دهنده ”آراستگي“ و سواران نمايانگر ”پيمانه“ مي باشند.
سه ديگر ناپديد بودن چگونگي يك پديده با نشانه هاي پرسشي چگونه، چند و كدام؛ مانند چگونه مردي شترسواران را از پاي درآورد؟ چند شترسوار از ميدان رزم گريخت؟ كدام مرد شترسواران را از پاي درآورد؟ براي نمونه در پاسخ چگونه؟ ميگوييم: يك مرد جنگي. در پاسخ چند؟ ميگوييم: سد تا. در پاسخ كدام ؟ ميگوييم: آن يا اين مرد.
برادران گريم
همنشيني گربه با موش
روزي گربه ي با يك موش آشنا شد و از دلدادگي و دوستي بيكرانش به موش بگونه ي سخن راند، كه موش خورسند شد، باگربه همنشين گردد و با او خورد و خوراك يكجا داشته باشد. گربه گفت: ”بايد خود را براي گرد آوردن خواروبار آماده بسازيم، تا در زمستان رنج گرسنگي نكشيم. تو، موشك نمي تواني در هرجا گشت و گزار كني، سرانجام به دام خواهي افتاد.“ موش گفتار گربه را پزيرفت. هردو با هم، پيمانه ي پيه آماده كردند، مگر نمي دانستند، پيه دان را در كجا پنهان كنند. سرانجام پس از انديشيدن دور و درازي گربه گفت: ”هيج جايي بهتري از كليسا يافت نمي شود. در آنجا هيچكس دل نميكند، به چيزي دستبرد بزند. پيه دان را در زير نمازگاه ميگزاريم و تا هنگامي نياز نداشتيم، به آن دست نمي زنيم.“ آن دو، پيه دان را در آنجا بردند. چيزي نگزشته بود، كه هواي پيه به سر گربه زد و به موش گفت:”ميخواستم چيزي برايت بگويم. دختر كاكايم از من خواسته است، تا در جشن نامگزاري پسرش بروم. او پسر سفيدي با خال هاي خاكي زاييده است. در هنگام نامگزاري بايد من در آنجا باشم. بگزار ايمروز بروم و تو به كار هاي خانه برس!“ موش در پاسخ گفت: ”بلي، بلي برو بنام خدا! اگر چيز خوبي نوش جان كردي، از من هم يادي بكن! من هم دوست داشتم چكه ي از باده ي سرخ روز نامگزاري بنوشم.“
همه دروغ بود، گربه دختر كاكاي نداشت و براي نامگزاري هم كسي او را نخواسته بود. گربه راسته به كليسا رفت، به سوي پيه داني زير نمازگاه خزيد و رويه پيه را ليسيد. سپس روي بام خانه هاي شهر گشت و گزار كرد، به اين بر و آن بر نگريست و در زير آفتاب لم داد و بياد چربي ها، ريش و بروتش را بهم ماليد. شب هنگام پس بخانه برگشت. موش گفت:”پس برگشتي! بيگمان روز خوبي داشتي.“ گربه در پاسخ گفت: ”بد نبود.“ موش پرسيد:”كودك را چه نام گزاشتيد؟“ گربه با خشكي پاسخ داد:”رويه پس.“ موش فرياد زد: ”رويه پس، اين يك نام كم ياب و شگفت انگيزي است! در خانواده شما اين نام بكار برده مي شود؟“ گربه گفت: ”مگر چه شده، از پوسه دزد نام نامگزارت، كه بد تر نيست.“ پس از گزشت درنگي، باز هواي پيه به سر گربه زد و به موش گفت: ”تو بايد خشنودم سازي و دوباره كار هاي خانه را به تنهايي بيانجامي، مرا دوباره به جشن نامگزاري خواسته اند و چون كودك بند سپيدي در گردن دارد، نمي توانم نه بگويم.“ موش پاكدل خواهش گربه را پزيرفت. گربه از پشت ديوار هاي شهر خزيد و خود را به كليسا رساند. نيم پيه را ليسيد و با خود گفت: ”هر چيز را بايد خود آدمي بچشد، تا مزه
اش را بداند.“ گربه، خورسند از كارش برگشت، هنگامي بخانه رسيد، موش از او پرسيد: ”كودك را چه نام گزاشتيد؟“ گربه گفت: ”تا نيمه.“ موش گفت: ”تا نيمه! چه ميگويي، همچي نامي تا كنون نشنيده ام، من پيمان مي بندم، كه اين نام در هيچ نام ـ نامه ي نيامده است.“
دهن گربه دوباره به آب گشت و لبش را ليسيد. رويش را به موش كرد و گفت: ”چيز هاي خوب همه سه اند، بايد دوباره به نامگزاري بروم. اين كودك يك تكه سياه است و تنها كف اش سپيد است. بي از كف، يك خال سپيد هم در بدنش ديده نمي شود، همچي چيزي، هر چند سال يكبار پيش مي آيد. بيگمان مرا خواهي گزاشت، كه بروم.“ موش گفت: ”رويه! تا نيمه! اين نام هاي كميابي اند و مرا كنجكاو و انديشناك مي سازند.“ گربه گفت: ”با دامن خاكي تيره و يال هاي درازت در خانه نشسته ي، بيرون نمي شوي و چورچورك شكار ميكني، اين پيش آمد ها وابسته به كردارت اند.“ هنگاميكه موش خانه را مي روبيد و سر و سامان ميداد، شكمبو پيه را تا ته ليسيد و با خود گفت: ”همه را كه تا ته بخورم، آرام خواهم شد.“ اين بگفت و با شكم سير شبانگاه به خانه برگشت. موش بيدرنگ از نام پسر سومي پرسيد. گربه گفت: ”از اين نام هم شايد خوشت نيايد، نام او را تا تـه گزاشتيم.“ موش فرياد زد: ”تا تـه! اين نام نا پيدا است و مرا بد گمان مي سازد. تا تـه! چه ميخواهي با اين نام بگويي؟“ گربه كله اش را تكاند، خودش را گرد كرد، لميد و سر بخواب نهاد. از اين به پس كسي گربه را به جشن نامگزاري نخواست. زمستان كه سر رسيد و در بيرون چيزي براي خوردن يافت نمي شد، موش بياد پيه داني افتاد و گفت: ” بيا، گربه كه به انبارگاه برويم و پيه ها را بياوريم، خوش مزه خواهد بود.“ گربه گفت: ”بلي، بيگمان برايت خوش مزه خواهد بود! مزه اش را خواهي چشيد. اين درست مانند آن است كه زبان نازكت را بسوي پنجره دراز كني!“ هر دو براه افتادند. هنگامي در آنجا رسيدند، پيه داني را سر جايش ديدند. پيه داني مگر پاك ليشته بود. موش گفت: ”آه، اكنون ميدانم چه پيش آمده است و برايم آشكار شد، كه تو دوست راستين من ميباشي! تو خودت هر بار كه بنام نامگزاري رفتي، پيه را خوردي و پاك ليسيدي. نخست رويه، سپس تا نيمه و ...“ گربه در ميان گفتار موش در آمد و گفت: ”خاموش! اگر چيز ديگري از دهانت درآمد، مي خورمت.“ نام سومي ”تا تـه“، كه در سر زبان موش بيچاره بود، از دهانش در رفت. گربه روي او پريد. او را يك نواله كرد و در گلو فرو برد.
مي بيني، روند كار هاي دنيا اينگونه است.
آموزش و پرورش
هنگامي مادر براي كودك ميگويد: ”نا آرامم نساز!“ كودك با كنش و واكنش هاي رنگارنگ مي كوشد، بمادر نشان دهد، كه او مادر را ناآرام نمي سازد. همين تپ و تلاش ها انگيزه نا آرامي بيشتر مادر مي شوند. بدينگونه برنامه كار كودك يا برنامه خوب ـ سازي اش برهم ميخورد و همه كردارش نا آرام كننده مي شوند. در برخورد هاي روزانه با كودكان مي بينيم كه واژه هاي ”نكن!“، ”بشين!“، ”آرام باش!“، ”خاموش!“ و ... هم كودكان و هم پدر مادر را به مرز نا آرامي و برآشفتگي ميرسانند، چون بيشتر اين واژه ها خشك بوده و به تنهايي بكار برده مي شوند. اينگونه واژه هاي خشك و ميان تهي و فرمايشي ترس را در كودك ببار مي آورند. بايد براي پدر مادر روشن باشد و به چنين واژه هاي فرمايشي هم پاسخ داشته باشند، كه چرا آنرا بكار مي برند؟ براي نمونه، كودك مي خواهد پياله چاي را بر دارد. پدر از دلسوزي، كه مبادا كودك بسوزد، فرياد ميزند: ”برندار!“ فرياد پدر انگيزه آن مي شود، كه كودك بترسد و پياله را چپه كند و شايد هم خودش را بسوزاند. پدر بيشتر فرياد كشيده و ميگويد: ”نگفتم برندار، كه مي سوزي!“ شايد كودك در كنار آنكه سوخته است، چند تا ته گوشي هم نوش جان كند، زيرا به گپ پدر گوش نداده است! كودك توانايي اين را ندارد براي پدر روشن بسازد، كه اگر تو فرياد نمي كشيدي، هيچ چيزي پيش نمي آمد. پدر مادر هم هميشه پيش داوري كرده و به اين گمان اند، كه اگر پدر بسرش فرياد نمي زد، خودش را بيشتر مي سوختاند و يا خوب شد فرياد زد، كه ديگر همچي كاري نكند! از اين پيشآمد به پس، هر هنگام كودك پياله چاي
را بلند كند، يادش از برخورد پدر مي آيد و از ترس دستش مي لرزد و چاي رويش چپه مي شود. اگر يكبار پديده ترس در روان كودك جاي گرفت، تا پايان زندگي يار و ياور او مي باشد. آيا به اين انديشه افتاده ايد، كه چرا در ناخودآگاه بزرگ سالان ترس نهفته است؟ براي نمونه هنگامي در تاريكي به تنهايي از جايي مي گزريم، كم يا بيش در اندام ما ترس و لرز پديدار است و هميشه پشت سر خود را نگاه ميكنيم، يا تيز و تند راه ميرويم، كه مبادا ديو يا پري بر ما بتازد. درست ميدانيم كه چنين چيزي هرگز پيش نمي آيد، با آنهم ترس آن را داريم، زيرا در كودكي ما را از اين پديده ها ترساندند و ترس در ناخودآگاه ما كنده كاري شده است. بجاي اين ”نكن بشين“ ها و ترس و بيم انداختن ها، بايد كودك را پردل و دلير بسازيد. بجاي بكاربرد واژه هاي فرمايشي، با كودكان گپ بزنيد. بجاي ”نكن! ميسوزي!“ به او كومك كنيد، تا بي ترس و بي لرز پياله چاي را بردارد. يا برايش روشن بسازيد، كه چون پياله پر است، چاي روي دستش مي ريزد. چاي پياله را كمتر كنيد و بگزاريد، پياله را بردارد. در برخورد نخست، كه چيزي بي از يك فرمايش و فرياد نيست، روان كودك دردمند مي شود، مگر در برخورد دومي، كه به كودك ارزش داديد، با او گپ زديد و به او كومك كرديد، كودك مي بالد و يك گام به پيش مي گزارد.
در هنگام بازي و سرگرمي كودك را آزاد و آرام بگزاريد. هردم به كودك نگوييد، هوش كن! اين گونه برخورد ها، ترس را در روان كودك مي كارد. بيگمان ديده باشيد، كودكاني كه به تنهايي و بي پدر و مادر بازي مي كنند، كمتر به زمين مي افتند، مگر كودكاني كه پدر يا مادر در پشت آنها روان است و هردم ميگويد: ”هوش كن نيفتي!“، بيشتر به زمين مي خورند. در اين پديده ها جادوگري نهفته نيست. در يكي كودك با آرامي و آسوده دلي سرگرم بازي است و همين آرامي و آسوده دلي كودك را استوار و پايدار مي سازد، مگر در ديگري كودك ناآرام است، زيرا هردم مادر ميگويد، هوش كن! همين هوشداري كودك را به ترس مي اندازد و نمي تواند به تنهايي بيانديشد و آسوده دل سرگرم باشد. اين پديده ها انگيزه ناپايداري در كودك مي شوند. آزمايش نشان داده است، كه اگر چند بار به خرسوار يا دوچرخه سواري بگوييد: ”هوش كن نيفتي!“ مي افتد. براي نمونه، اگر به جواني كه مي خواهد به درخت بالا شود، چند بار بگوييد: ”شاخه زير پايت سست است، مي
شكند! شاخه را كه بدست گرفتي، بسيار باريك است! هوش كن! هوش كن نيفتي!“ پس از دمي به زمين خواهد افتاد.
افسانه هاي ديو، پري، اژدها، سيمرغ و پديده هاي ديگر از اين دسته، براي كودكان بي اندازه سودمند بوده و مغز و روان كودك را باز و انديشه اش را فراخ مي سازند. افسانه را هميشه بگونه افسانه بازگو كنيد. هيچگاه از يك پديده افسانه اي، پديده راستين نسازيد. براي كودك روشن بسازيد، كه ديو و پري و سيمرغ و بهر، پديده هاي افسانه اي اند، سپس به كودك از ديو، كه به پريچهري دل بست و او را در شب شادي اش با كومك سيمرغ ربود، باز گو كنيد، مگر كودك را نترسانيد و نگوييد: ”اگر نخوابي به ديو مي گويم تو را ببرد! اگر خاموش نشوي اژها مي آيد و تو را مي خورد!“
در هر كاري بكوشيد با كودكان خوشبينانه برخورد كنيد. بجاي كاشتن ترس، كه چيزي بي از پس ماندگي و باز ايستادن نيست، ترس را از روان و مغز كودكان بزداييد، تا كودك بهتر ببالد. ترس مانند هسته يا دانه ايست، كه اگر در روان و مغز كودك كاشتيد، جوانه مي زند، بزرگ مي شود، شاخ و برگ مي كند، مي شكفد و ميوه ميدهد!
برگ دوست
روزي، شلير كه ريشش از دم كرك كوتاه تر بود، بگير گزمه ي شهري افتاد. پس از ناسزا گويي و مشت و لگد، گزمه خواست شلير را به پايگاه اش ببرد. شلير جلو و گزمه به پشت، براه افتادند. در ميان راه، باد تندي وزيد و دستار گزمه را با خود برد. شلير به گزمه گفت:
”شما همين جا بايستيد، من ميدوم و بزودي دستار شما را مي آورم.“ گزمه لبخندي زد و گفت: ”از اين كوس مادري ها بسيار ديديم. ميخواهي فرار كني! تفنگم را بگير و همين جا باش! من خودم به پشت دستارم ميرويم.“
AAA
بامدادي هلير از كنار رودخانه ميگزشت، ناگهان چشمش به شلير افتاد، كه در آن سوي رود خانه سرگرم ماهي گرفتن است. هلير گفت: ”ماهي ميگيري؟“ شلير گفت: ”نه، ماهي ميگيرم!“ هلير گفت: ”گمان كردم ماهي ميگيري!“ شلير گفت: ”نه، ماهي ميگيرم.“
AAA
مردي تهيدست و نابودمندي هميشه به مهمانخانه ها ره ميگشود و بهترين خوراكه را فرمايش ميداد. بي آنكه يك شانزده پولي بپردازد، آنرا نوش جان ميكرد.
هنر مفتخواري اش در اين بود، كه در هر مهمانخانه دوبار بيشتر نميرفت و در بار يكم خوراكه را تا ته نمي خورد.
او خوراكه را با پرمزگي مي خورد، سپس پنهاني دست به چورچوركدان ميبرد و چورچورك مرده ي از آن در مي آورد و در ميان پسمانده اش فرو ميبرد. آنگاه مشت روي ميز ميكوبيد و به سر خوراكبر فرياد ميكشيد، كه از ميان خوراكه اش چورچوركي درآورده است!
خوراكبر، براي نگهداري آبرو و از دست ندادن مهمانان، از مرد پوزش ميخواست و در كنار آنكه از او پول نمي گرفت، به او پيشنهاد خوراك مفت ديگري هم ميكرد. مرد مفتخوار پيشنهاد را مي پزيرفت، مگر به بهانه اينكه گرسنگي اش سوخته است، چيزي نميخورد و از مهمانخاندار پرزه ي ميگرفت، تا روز ديگر سري به مهمانخانه اش بزند، بي آنكه در كوچه پسكوچه ها به دنبال چورچورك بدود.
روزي از روز ها، هر كجا را گشت، چورچوركي بدست نياورد. خوراكه ي چاشت را از دست داد و بياد خوراكه شام در كوچه پسكوچه ها به تكاپو و پوسه زدن پرداخت. چيزي نمانده
بود كه فرياد بكشد و زار زار بگريد! آخه هر چورچورك برابر به يك خوراك پلو ارزش داشت! دلباخته و ديوانه وار سر به شهر زد. از هر پنجره ي كه بوي پلو در مي آمد، مردك گمان ميكرد كه از آنجا چورچوركي بسويش بال گشوده است. در همين انديشه بود، كه يكي از دوستانش را ديد. چشمانش روشن گشت. پس از بغلكشي و رويبوسي، از بيماري و درمانش، كه چورچورك باشد سخن راند، سپس از دوستش خواستار چورچوركي شد. دوستش از او پوزش خواست و گفت: ”بدبختانه چورچورك ندارم! مگسي دارم، ميروم چاي بخورم!“
آ ز مـو ن
بيماري رگ بندان دل (سكته قلبي)
از: ماهنامه ي Deutsche Herzstiftung
اين آزمون به شما كومك مي كند، تا مرز بيماري رگ بندان دل را دريابيد و روان خود را از بيم زيان اين بيماري پاك بسازيد. پرسش هاي آزمون را به آرامي بخوانيد. هر پرسش داراي شماره است. در هنگام پاسخ بايد شماره هاي را كه در پيوند به چگونگي زندگي شما است، به روي برگه ي بنويسيد. براي نمونه در پرسش: آيا تنباكو دود مي كنيد؟ دو پاسخ بلي (1 ) و نه (0) داده شده است. اكنون اگر شما دود ميكنيد، شماره (1 ) را و اگر دود نميكنيد (0 ) را روي برگه بنويسيد. سپس همه شماره هاي را كه روي برگه نوشتيد يكجا كنيد. آنچه از يكجا كردن شماره ها بدست آمد، بيم زيان اين بيماري را نشان
ميدهد. ناگفته نماند كه اين آزمون براي اين نيست، كه آينده شما را پيش بيني كند. با اين آزمون مي توانيد آگاهاي بدست بياوريد و اگر گرفتار اين بيماري هستيد، براي از ميان برداشتن آن كمر ببنديد. انگيزه هاي رگ بندان دل، راه جلوگيري و درمان اين بيماري در شماره سوم اين گهنامه آمده است.
1 ـ بيماري رگ بندان دل در خويشاوندان نزديك مانند مادر، پدر، خواهر، برادر و فرزندان؟
ـ پيش از هفتادمين سال زندگي: بلي (2 ) نه (0 )
ـ پيش از پنجاوپنجمين سال زندگي: بلي (3 ) نه (0 )
2 ـ دود كردن:
ـ دود نمي كنم (0 )
ـ روزانه كمتر از بيست بار دود ميكنم (3 )
ـ روزانه بيشتر از بيست بار (4 )
3 ـ وزن
وزن مردان: وزن ميانه ي مردان برابر است به بلندي اندام كم شده از سد مي باشد. براي نمونه اگر اندازه ي بلندي مردي 17cmباشد، وزنش بايد Kg70 باشد: ( 70=100- 170)
ـ داري وزن ميانه مي باشيد و يا وزن تان كمتر از آنست؟ (0 )
ـ وزن تان پنج تا ده كيلو بيشتر از وزن ميانه است؟ (5 ،0 )
ـ وزن تان يازده تا بيست كيلو بيشتر از وزن ميانه است؟ (5 ،1 )
ـ وزن تان از بيست كيلو بالا تر از وزن ميانه است؟ (5 ،1 )
وزن زنان: وزن ميانه ي زنان برابر است به بلندي اندام، كم شده از سدو شش. براي نمونه اگر اندازه ي بلندي زني 170cm باشد، وزنش بايد Kg64 باشد: (64=106- 170)
ـ داراي وزن ميانه مي باشيد و يا وزن تان كمتر از آنست؟ (0 )
ـ وزن تان پنج تا ده كيلو بيشتر از وزن ميانه است؟ (5 ،0 )
ـ وزن تان يازده تا بيست كيلو بيشتر از وزن ميانه است؟ (0 ،1 )
ـ وزن تان از بيست كيلو بالا تر از وزن ميانه است؟ (5 ،1 )
4 ـ ورزش
ـ بلي، كم از كم يكبار در هفته (1 -)
ـ بلي، كم از كم يكبار در ماه (0 )
ـ كمتر از يكبار در ماه (1 )
5 ـ چربي خون
ـ نميدانم (1 )
ـ بسيار بالا (3 )
ـ كمي بالا (5 ،1 )
ـ بگونه ي ميانه (0 )
6 ـ فشار خون
ـ نميدانم (1 )
ـ بسيار بالا (3 )
ـ كمي بالا (5 ،0 )
ـ بگونه ي ميانه (0 )
ـ پايين (2 )
7 ـ بيماري شكر
ـ نميدانم (1 )
ـ ندارم (0 )
ـ بلي، دارو نمي گيرم (3 )
ـ بلي، دارو ميگيرم (4 )
8 ـ فشار در سر كار
ـ نه (0 )
ـ گاهي (0 )
ـ هميشه (1 )
ـ بي اندازه (2 )
9 ـ درد سينه، گردن يا شانه در هنگام كار هاي تناني
ـ نه (0 )
ـ در كار هاي سنگين (5)
ـ در هنگام فشار (3 )
ـ گاهي پس از كار (2 )
01 ـ داشتن درد هاي ناگهاني در كواره ي سينه
ـ بلي (5 )
ـ نه (0 )
11 ـ داشتن رگ بندان دل
ـ بلي (5 )
ـ نه (0 )
21 ـ در هنگام پياده روي زود خسته مي شويد؟
ـ بلي (4 )
ـ نه (0 )
اكنون همه شماره ها را يكجا كنيد. آنچه بدست آمد، بيم زيان اين بيماري را نشان ميدهد:
ـ از 0 تا 2: خوشبختيد! روزگار را بگونه ي گزشته به پيش ببريد.
ـ از 2 تا 4 : بيم زيان كم است.
ـ از 4 تا 8 : بيم زيان بالا است. از خوراكه هاي چرب و شرين، از نوشيدني هاي مست كننده و از دود كردن بپرهيزيد. كم از كم سه بار در هفته ورزش كنيد.
ـ بيشتر از 8 : بيم زيان بسيار بالا است. بزودي نزد پزشك برويد.
داستان هاي كوينر
از: بر تولت برشت
در آندم، كه كوينر به آدميان مي انديشيد، سررشته انديشه اش او را به سوي ناداري كشاند. روزي او، همانگونه كه به چيز هاي خانه اش مينگريست، آرزو كرد، كه ميز و چوكي هاي ناپسند، ارزان و زشت تري داشته باشد. بيدرنگ نزد درودگر رفت و به او فرمود، تا رنگ و روغن ميز و چوكي هايش را بتراشد.
پس از تراش رنگ و روغن، ميز و چوكي ها از ميان رفتند. با آنهم بايد او مزد چوبتراش را مي پرداخت، ميز و چوكي هايش را دور مي انداخت و چيز هاي نو، ناپسند، ارزان و زشتي مي خريد. درست آنچه او برايش آرزو ميكرد.
گروهي از مردم، كه از كردار كوينر آگاه شدند، به او پوزخند زدند، چونكه ميز و چوكي هاي ناپسند برايش گران تر از رنگ و روغن زده ها افتاده بودند.
مگر كوينر گفت: ”اندوختن با ناداري جور در نمي آيد! پيشه نادار هزينه است. من شما را مي شناسم: همانگونه كه ناداري شما به انديشه تان ناجور است، دارايي هم با انديشه من جور در نمي آيد.“
از هر گلستان گلي
هريرود مي خروشد ـ
پرخروش،
گرداب وار،
بر خاك ـ
سيه خاشاك مي جوشد.
كلاغ ها ـ
كلاغ هاي هراسان،
نا اميدان ـ
در سپهر نيلگون گستر
هواي تلخ برف و
آن سيه سرما در سر.
كبوتر ها ـ
كبوتر هاي چپ سرخ و سپيد جامه
گهي تك تك،
گهي دسته ـ
سرود دوستي بر لب
مي پرند و مي پويند.
نواي پر خروش رود،
نواي پاي چپ سرخان،
براي ارغوان زاران نيم سوخته
براي مي خواران ـ
مي فروشان كه ـ
جام ها شكسته ـ
درد بدل دارند ـ
سرود مهر
سرود آشتي خوانند.
سپيد
مي افتم ،
مي خيزم
با كوه اندوه بر شانه
راه مي پيمايم،
تا به بودن خود
و سايه ي راستين تو برسم.
همانگونه كه رباب از نام استاد عطايي گسست ناپزير است، هستي هنري او نيز از هنر رباب نوازي و رباب سازي جدا ناپزير است.
استاد عطايي، كه سرنوشت فرمان داده بود تا سينه اش گنجينه ي سرشار از هنر نواختن و ساختن رباب باشد، در سالسيزده بيست وهفت خورشيدي در يكي از دهكده هاي شهر باستاني هرات ديده بجهان گشود. او آموزش رباب را در كودكي نزد كريم خوشنواز آغاز كرد. پس از چندي، توانايي و زبر دستي سرشتي و انباشته هاي آموزشي اش، به او انگيزه نواختن نخستين پارچه رباب را در يكي از جشنواره هاي شهر هرات داد. از آن به پس بايستي استاد عطايي در همه گرد همايي هاي هنري جوانان و نوجوانان هرات همدستي ميكرد و با نواختن پارچه هاي دل انگيز رباب شوري در كرانه هاي هريوا بپا ميكرد. دلدادگي به هنر و دلبستگي به رباب انگيزه آنرا به استاد عطايي داد، تا در سال ١٣سيزده چهل ودو آهنگ ره را از شهر هرات بسوي كابل بنوازد. او در آنجا با ”استادعمر“ آشنا گرديد و از هنرش بهره ي زون گرفت. استاد عطايي در كنار آشنايي با هنرمند پرآوازه رباب، استاد محمد عمر، با هنرمند زبردست ديگري بنام ماما غلام حيدر هراتي آشنا شد، كه از هنر گرانمايه اش بهره ي افزوني گرفت.
استاد نه تنها در گوشه و كنار افغانستان، كه در بسياري از كشور هاي بيرون مانند ايران (تهران و مشهد)، تركيه، آلمان، لهستان، هالند (روتردام) و فرانسه (پاريس و اشتراسبورگ) شهكار هايش را در هنر رباب نوازي به هنردوستان پيشكش نموده است. استاد عطايي در كنار هنر نواختن رباب، در هنر ساختن رباب، دوتار، تنبور و سرنده نيز زبردستي بسزايي داشته و شاگردان افزوني، در اين دو شاخه ي هنري در كابل و هرات پرورانده است. از شهكار هاي او ميتوان پارچه هاي: ”شام هرات“، ”تمنا“، ”مرگ استاد عمر“، ”كاروان“ و ”راگ انصاري“ و دو CD ”ساز و آواز“ و ”شام هرات“ را نامبرد.
هنگاميكه لوله تفنگ هاي سر بكفان، بسوي فرهنگ روي گشتاندند و هنر به چوبه ي دار آويخته گشت، استاد عطايي زادگاهش را ول كرد و به آوارگان افغاني در كشور هالند پيوست.
استاد عطايي پس از چندين سال آوارگي، در پايان ماه مارچ سال دوهزارودو آهنگ ره را بسوي كابل و از آنجا بسوي زادگاهش هرات نواخت، تا كاشانه اش را كه در خانه جنگي ها از ميان رفته بود، آباد كند و سپس براي هميش به زادگاهش برگردد. آبادي كلبه اش به پايان نرسيده بود، كه دست آزمند و بسيار خواه مرگ، در روز يكشنبه بيست ونه ماه جون سال دوهزارودو استاد را بسويش كشاند و آرزوي پاكش را بخاك سپرد و دل بازماندگانش را زخمي و تكه تكه نمود.
روان استاد عطايي شاد!
ماني براي رهايي از زير دار، بسوي مهمانان شتافت، تا جام زهري بنوشد. چون او به گفته خودش توان زندان ـ يا زير دار رفتن را نداشت. شبنم به تندي بسويش دويد و فرياد زد ... رستم، كه مهمانان را از دريچه بالاخانه پنهاني ديدباني ميكرد، از پشت در به مادرش گفت: ”مادر آرام باش! اگر همسايه ها آگاه شوند، خاك به كپه ماست!“ شبنم كه آواز پسر را شنيد، ماني را فراموش كرد، نزديك بود دلترك شود. در تنبه كرده را گشود و خشمگين بسوي رستم شتافت.
رستم: ”مادر آرام بگير! اگر پشيماني، نوشدارويت تنها بدرد سردبير خواهد خورد. او هنوز در روي دسترخوان جان مي كند.“ شبنم دستش را روي چشمانش گرفت و جادرجا نشست. رستم دوباره كناره دريچه رفت: ”مادر، مادر سردبير از لنگ و لگتك افتاده است، مگر ماني ...“ شبنم از شانه رستم گرفت و او را به گوشه خانه پرت كرد، بالش و رويجايي را بهم پيچيد وبه دم دريچه تپاند. گوش رستم را تابيد و گفت ”شتر ديدي نديدي!“ او را روي خوابگاهش تلنگ داد و در را بست.
شبنم بسوي ماني شتافت. ماني هنوز زنده بود. او از شبنم آب خواست. مهمانان آب ليمو را تا ته نوشيده بودند. شبنم كاسچه فرني را براي ماني پيشكش كرد. ماني كاسچه را گرفت، نگاهي به شبنم انداخت و گفت: ”ما ز ياران چشم ياري داشتيم، شبنم تو چرا؟“ فرني ها را روي دسترخوان پرت كرد: ”من از تو آب خواستم، نه زهر، اي يار!“
شبنم با خونسردي رو به ماني كرد: ”من كه از تو نخواستم، تو خودت در برنامه ام رخنه كردي و پا نهادي، سپس گپم را نشنيدي و از آبزهر مهمانان نوشيدي. اكنون كه نوشيدني بجا نمانده است، بايد فرني بخوري! فرني بخور، تا كارم سبكتر گردد. كومك ديگري از دستم برنمي آيد. نه نوشداروي دارم و نه هم به آن مي انديشم. يگانه كومكم به تو اينست، كه يا فرني به دهنت بتپانم و يا بالش به دم دهنت نهم!“
ـ ” شبنم، به گمانم كه چشمت را خون گرفته است! من ميخواهم زنده بمانم. من هنوز در آغاز كارم. زهر ننوشيدم، ناتوانم، ناتوان! جان كندن، گفتار، گريه و زاريدن سردبير سستم كرد و از پايم درآورد. من كه ديوانه نيستم، به بارت بيافزايم. بيا دست بكار شو! پيش از آنكه بوي مرده سرتاسر دهكده را بگيرد، بايستي آنها را بگور كنيم.“
ـ ”زهر كه نخوردي، پس چرا مانند سردبير ناله و زاري ميكني؟ رستم برايم گفت، كه تو زهر نوشيدي.“
ـ ”پروردگارا! كومكمان كن! او از كجا ميداند؟ كار ما دشوار شد!“
ـ ”چه روزگار شگفتي، از يك سو به بنده هاي پروردگارش زهر مينوشاند، از سوي ديگر از او كومك ميخواهد! برخيز! زهر كه ننوشيدي پس چرا نمايش درميآري؟ تا من نگاهي به بالا خانه مي اندازم، تو دست بكار شو.“
ماني نگاهي به چهارسونش انداخت، شگفتيد، مهمانان همه مانند گنده توت اين بر و آن بر پرت شده بودند. او، سر يك آموزگار را بالا كرد و با لبخندي كه از ناخودآگاهش مي درخشيد با خود گفت: ”بگمانم هنگام آن رسيده است، كه شما را هرچه زود تر به چاه بريزيم و سر آن را براي هميش ببندم.“
ماني دول چاه را از ريسمان باز كرد. سر ريسمان را كشيد و به پاي سردبير بست. هنوز چرخ چاه را به گردان نياورده بود، كه شبنم سر رسيد. دست روي شانه ماني نهاد و او را به پشت كشيد و گفت: ”ميداني كه زيان زنده ماندن اين ها كمتر از اين كاري كه مي انجامي، بود؟ مگر از خوب نگهداري پهنه زيست نشنيده اي؟ بايد ما اين مرداري ها را بسوزانيم، تا شيره پليد بدن اين ناپاكان، آب آشاميدني را آلوده نسازد. هنوز سرشب است. اين كه چيزي نيست. ماني، اندوهگين نباش، تا بامدادن سد تا از اين تكه پاره ها را در كوره هاي خشت پزي امبورملنگ مي اندازم.“
ماني دستش را به دهان گرفت: ”خدايا به اميد تو! به دم گاو گير كرديم. از سوزاندن اين پليد تنان بگزر! آنها را در چاه مي اندازيم و دستي به روي ميكشيم. مبادا كسي ما را در
ميان راه ببيند!“
ـ ”نه، اين ها را بايد بسوزانيم و دستي هم براي بخاك سپاري شيوه ي كار شان به روي بكشيم. اگر كسي ما را در ميان راه ديد، او را بري كومك تا در كوره مي بريم و با او براي هميشه خدا نگهدار مي گوييم. ما بايد هرچه زود بجنبيم و آنها را بگونه ي بسته بندي كنيم، كه نشانه ي از آنها بجا نماند. برو از زير گليم خانه پيشان ريسمان و گوني ها را بيار!“
گپ هاي شبنم، ماني را به انديشه انداخت. نزديك بود دوباره سست و ناتوان گردد. به ريسمان و گوني ها نگريست و با خود گفت: ”خوب شد بخود آمدم، ورنه من را هم در يكي از اين گوني ها ميكرد! نميدانم، شايد هم بي گوني و زنده من را به كوره بياندازد! آخه من بايد به او كومك كنم، به نزديك كوره بروم! نه، من به نزديك كوره نمي روم! خوب، اگر از من خواست، چه؟ ميروم! پيش از آنكه تلنگم دهد، يك لگد جانانه به سينه اش مي كوبم، تا در ته كوره بلولد، خاك بسرش، گناه خودش است، من كه با او دشمني ندارم! خوب، گيريم كه در كارم پيروز شوم و همه را با همراهي شبنم به كوره بياندازم، اگر آتش كوره خاموش شد، چه؟ لنگ و لگتك خر و شبنم آتشفشان را خاموش ميكند، آتش كوره كه چيزي نيست! خوب اگر آتش خاموش نشد و تر و خشك به دود و خاكستر دگرگون شدند، سر رستم را چگونه بكف دستش بگزارم؟ من كه تا اكنون كسي را نكشتم. دست و دامنم پاك است. نه! پيش از آنكه با سوته به سر كوچك رستم بيگناه وار كنم و سپس پشيمان گردم، يا سوته بجاي سرش به ديوار بخورد و او از زير سوته در رود و گناه همه كرده ها به گردن من بيچاره بيافتد، چه! ”گل بيار شتر درشت!“ بايد به شبنم روشن بسازم، كه او در برنامه اش ناكام خواهد شد، ريرا سر به نيست كردن من كار ساده ي نيست!“ ماني در كنار نور كمرنگ چراغ، در خانه پيشان نشسته بود و با خود گفتگو داشت، كه شبنم مانند فرشته ي جانگير بخانه درآمد. باز چيزي نمانده بود، كه ماني دلترك شود.
شب از نيمه ها گزشته بود. هردو خر را گران بار زدند و بسوي كوره ها براه افتادند. به
آرامي در تاريكي شب راه مي پيمودند. دوله ي شغال ها خر را ناآرام ساخت. ماني براي جلوگيري از بانگيدن خر، دهنش را گرفت. شبنم به آهستگي از ماني خواست، كه دهان خر را يلا دهد. ماني سرش را نزديك گوش شبنم برد: ”مگر نميداني كه هنگام دوله شغال، كون خر مي سوزد؟“ به همين گفت و شنود بودند، كه گربه ي خودش را در زير پاي خر زد. ماني از ترس دو گز به هوا پريد، خر جفتلگدي به شبنم زد و رميد. از بخت خوش هردو، گوني سرباري به پيش روي خر افتاد و جلو آنرا بند كرد. خر را از رفتن بازماند. با آنكه درد به دل شبنم مي پيچيد، خر را با ماني بار زد. آنها دوباره بسوي كوره ها راه پيمودند.
ماني به اين گمان بود، كه خر را با بارش به يك كوره بياندازد و دم كوره را ببندد. شبنم كه چشمداشت شنيدن همچي چيزي را نداشت، لب هايش را جويد، نگاهي شگفت انگيز به ماني انداخت و گفت: ” بسيار خوب. بيا به جلو، افسار خر را بگير و بكشان، من هم از پشت كومكت مي كنم.“
ـ ”نه، شبنم تو بيا جلو، مبادا خر تو را لگد بزند!“
ـ ”پرچوسي نكن، بيا جلو! كسي كه خواسته باشد خر زنده را بكوره بياندازد، خودش هم نبايد از آتش بترسد!“
ـ ”نه بابا، من گه بخورم، كه خر را بكوره بياندازم. بار خر را گفتم، نه خود خر را! ديوانه كه نشدم، خر را بسوزانم.“ پس از گفتگويي كوتاه، هردو بهم نگريستند. لبخند بروي هردو درخشيد. خر را سبكبار كردند و از دم كوره بكنار كشيدند. هر تن مرده را به كوره ي سپردند. شبنم خر را به خانه برگرداند. ماني بايد تا هنگام خاكستر شدن، در آنجا مي ماند و آتش را با آتشكوب مي شوراند. پيش از بانگ خروس در كوره ها را بست و بخانه برگشت.
شبنم تا برگشتن ماني، ديگ و كاسه را شست و دور و دو بر را روبيد. هردو گرد هم
نشستند و براي از ميان بردن خستگي، هر كدام يك كتري چاي را نوشيدند و هم هنگام برنامه مهماني فردا شب را نيز ريختند و سپس با هم خدا نگهدار گفتند.
با نخستين آواز خر، رستم پا شد و پس از دردوي به مادر به سوي خرخانه رفت، تا به خر و گاو كاه، سبزه و آب بدهد. شبنم كتري چاي و شير را روي دسترخوان آماده كرد. هردو گرد هم نشستند. درنگي پس، كسي در سراي را كوبيد. شبنم سرش را بگوش رستم كرد و گفت:”ما ديشب مهمان نداشتيم!“ سپس بسوي در شتافت. ماني به درون سرا شد و با آواز بلند گفت: ”به شهر مي روم، اگر چيزي بكار داريد، بياورم؟“ شبنم با پاسخ نه، از او خواست تا با آنها چاي بنوشد. ماني نشست و با لبخندي ساختني به شبنم گفت: ”همين اكنون سردبير در خانه ام را كوبيد . گفت: اگر كسي از شاگردان يا همسايه ها آگاه شود، كه ما مهمان شبنم بوديم، روزگارت را سيه خواهيم كرد!“ رستم رويش را به ماني كرد: ”چرا راسته بخودم نمي گوييد، كه روي تان را بسوي مادرم مي كنيد؟ مگر سردبير را خود تان در گوني نكرديد؟ كاكا ماني، نخود در زير زبان شما نم نمي كشد، از سوي من دل تان آرام باشد. من نه از دبيران و سردبيران دل خوشي داشتم و نه هم ميخواهم به آنها بيانديشم. دبير و سردبيرم ماهو است. اميدوارم بزودي از كابل برگردد. من كه تا اكنون از اين آموزگاران دم بريده، بي از ته گوشي و دركوني چيز ديگري بدست نياوردم!“ ماني بسوي تخت مهماني رفت و همه جا را از ديده گزراند و آهسته گفت: ”به، به! آسوده دل مي توانم اكنون خواب ديشب را پوره كنم.“
شبنم: ”من هم بايد كمي بخوابم.“
ساساني ها در پيشرفت و گسترش هنر و دانش نوشتار كوشش هاي چشمگيري نمودند و از خود نوشتار و نشانه هاي گرانبهاي بجا گزاشتند.
در هنگام فرمانروايي شاه كباد ساساني جنبش توده اي در برابر نا برابري و بيدادگري ها پا به ميدان نهاد، كه سپس بگونه ي يك كيش در سرتاسر سرزمين ساساني ها گستريد. گسترش اين كيش نه تنها مردم را دمي از زير آوار بدبختي رهانيد، بساكه دانش نوشتار را هم بارور تر و شكوهمند تر ساخت. اين جنبش، كه بنام جنبش مزدكي ياد ميشد، در ميان سال هاي چهارسدونودويك و پنجسدوبيست ونه ميلادي در سرزمين ساساني ها پديد آمد. گسترش اين كيش براي مزدكيان كار دشواري نبود، زيرا در آنهنگام گرسنگي بيداد ميكرد و كارد به استخوان مردم رسيده بود. انديشه ي اين جنبش در ميانه ي سده سوم از سوي پاره ي از دانشمندان آتش پرست، بنيان گزاشته شد. در پايان سده ي پنجم مزدك، كه خود يك دانشمند زردشتي بود، به گسترش اين كيش پرداخت. او به زودي توانست پيروان بيشماري را به دنبالش بكشاند.
كيش مزدك، نزديكي هاي بسياري به كيش ماني داشت. پايه ي انديشه ي هردو از روي ناسازگاري ميان شب و روز و تاريكي و روشني گزاشته شده است. از ديدگاه مزدك داوري زمين و آسمان به دست دو خدا، خداي روشني و خداي تاريكي مي باشد. كار هاي نيك، چون دادگري، دانش، هنر، آسايش، آرامش، دارايي، زيبايي و ... از سوي خداوند روشني و كار هاي بد، چون بيدادگري، ناداني، بي هنري، دربدري، بيچارگي، زشتي و ... از سوي خداوند تاريكي بر بندگان فرود ميآيد. از بهر اين ، مزدك از مردم خواست تا در برابر خداوند تاريكي بياستند، با او بستيزند و دست در دست هم داده، بنيادش را براندازند، تا خداوند روشني در آسمان نيرومندتر گردد و بداد آنها برسد. مزدك از همان آغاز كارش در برابر ناداني، بيچارگي و بيدادگري ايستاد و دگرگوني هاي چشمگيري پديد آورد. او ميگفت، كه خداوند روزي را به مردم بخشيده است، تا آنرا در ميان شان برابر بپراگنند، نه آنكه يكي از خورد و خوراك لبريز باشد و ديگري از گرسنگي بميرد. مزدك بيدادگري را زاده ي كار خداوند تاريكي ميدانست. يكي از نوآوري هايش گرفتن دارايي توانگران و پراكندن آن در ميان بينوايان بود. او ميخواست دارايي را همگاني بسازد، تا مردم همه از نگاه درآمد برآمد و هزينه برابر باشند. او بازار هاي فروش بندگان را بست، بردگان را آزاد نمود و شيوه كشت و كار آزاد را بميان آورد. دهگانان ديگر برده و بنده نبودند، ايشان براي خويش مي كاشتند و بهره مي بردند. مزدك در انبار هاي شاهان ساساني را درهم شكست و همه ي خورد و خوراك را در ميان مردم دربدر پراكند. در سرتاسر سرزمين ساساني ها، دارايي توانگران بازگيري شد. همه بينويان، بيخانمانان، بيكاران و بي زنان به دارايي، خانه، زمين و زن دست يافتند.
ـ 1 ـ
روان گاو گلايه كرد از شما:
براي كي آموزشم داديد؟
كالبدم را كي ساخت؟
من آميزه ي از زوركُشي،
ستم، خوننوشي، بيابانيگري و نيروي تندخو ام.
بي از شما، من را همدمي نيست،
برايم چراگاه شايسته ي آماده سازيد.
ـ 2 ـ
بدينگونه آفريدگار گاو از درستي پرسيد:
آيا همدمي براي گاو داري،
كه از او و چراگاهش پرستاري كند؟
كي را به سرداري اش آرزو ميكني،
كه او را از گزند دروغ پردازان و خوننوشان دور نگهدارد؟
ـ 3 ـ
درستي پاسخ داد:
گاو را هيچ همدمي نيست، آنكه به او گزندي نرساند.
كسي از برخورد مردمان آگاه نيست!
از همه تان نيرومند تر كسي است،
كه در كومك به ديگران نامدار باشد.
ـ 4 ـ
نيكوترين يادبود سرور دانا،
كردار خدايان و بندگان است،
آنچه ايشان انجاميده اند و آنچه در دست انجام است.
فرمان در دست يزدان است، آنچه او بخواهد، همان خواهد شد.
ـ 5 ـ
آنگاه با دستان باز بسوي يزدان،
ما، روان من و روان گاو- مادر،
شما را گرامي ميداريم و –
بدينگونه ميخواهيم دانايان را بسوي سروسامان بشورانيم،
تا در بهره ي زنده جانها و دامداران،
كه در ميان دروغ پردازان مي لولند، فشاري رونما نگردد.
ـ 6 ـ
سرور دانا، آنكه در روانش همه گونه كالبد ها را مي شناسد، فرمود:
تا كنون هيچ يكي نيست، كه سردار تان گردد.
مگر او تو را براي پرستاري و دلسوزي چهارپايان آفريد.
كرگدن
(5 3 )
هيچ زنده جاني را ميازار
آرامش كسي را برهم مزن
در جستجوي فرزند و همراه مباش
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(6 3 )
در باهم بودن خوي ريشه مي دواند
سرآغاز خوي رنج است
سرانجامش بدبختي
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(7 3 )
از همدردي با دوست، با يار دمساز
درمانش را فراموش ميكند
بدبختي در باهم بودن نهفته است
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(8 3 )
مانند ني، پر برك و باش انبوه مي رويد
آرزو در زن و فرزند به انبوهي ـ
چون گل فراز ني مي جنبد
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(9 3 )
در هيچ جاي درختستان جانودي در زنجير نيست
خودكامه راهش را مي پيمايد
رفتارش با رهايي ماهرانه است
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(0 4 )
در برابر گفتار همراهان بايد بردبار بود
اگر به ايستي، راهت را تنها نخواهي رفت
جاييكه كسي از آزادي نمي پرسد
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(1 4 )
از همراهان خوشي كم خواهي ديد
بگزار در كودكان دوستي برسد
به آنچه خوي گرفتي دور بيانداز
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(2 4 )
از هيچ سونش ترسناك نيست
هميشه از خويش خورسند
سنگستان را ناگزير بايد از زير پاي گزراند
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(3 4 )
پشيمانان خود را به زنجير مي بندند
چون شهر نشين كه در خانه و سراي دربند است
از كودكان ديگران پرستاري نكن
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
(4 4 )
از زنجير جايدات بگريز
چون چوب سخت، در خود فرو برو
در هاي خوي را با زور درهم شكن
تنهاي، تنها ـ
چون كرگدن رهسپار
♫♫♫♫
پايان سده پنجم، آغاز شوريدن ها و ناخشنودي هاي مردم از شاهنشاهاي ساساني و پارسايان زردشتي بود. مردم از هر گوشه و كنار مي شوريدند. شورش هاي دروني، جنگ هاي بيروني و خشكسالي، به گرسنگي و دربدري مردم انجاميده بود.
در ميان سال هاي چهارسدو نودويك و پنجسدو بيست ونه، در هنگام فرمانروايي شاه كباد، در اين سرزمين جنبش سرتاسري، بنام جنبش مزدكي پديد آمد. مزدكيان اين جنبش را بگونه ي يك كيش در ميان مردم سرتاسري ساختند. گسترش اين كيش براي مزدكيان كار دشواري نبود، زيرا در آنهنگام گرسنگي بيداد ميكرد و پرداخت هنگفت گزيت، كارد را به استخوان مردم رسانيده بود. هرگونه كيش و انديشه ي نوي مي توانست، مردم را به آساني به دنبالش بكشاند. مزدك، كه خود سردار اين جنبش بود، از همان آغاز كارش در برابر ناداني، بيچارگي و بيدادگري ايستاد و دگرگوني هاي چشمگيري پديد آورد. او ميخواست دارايي را همگاني بسازد، تا مردم همه از نگاه درآمد برآمد و هزينه برابر باشند. او بازار هاي فروش بندگان را بست، بردگان را آزاد نمود و شيوه كشت و كار آزاد را بميان آورد. دهگانان ديگر برده و بنده نبودند، ايشان براي خويش مي كاشتند و بهره مي بردند. مزدك در انبار هاي شاهان ساساني را درهم شكست و همه ي خورد و خوراك را در ميان مردم دربدر پراكند. در سرتاسر سرزمين ساساني ها، دارايي توانگران بازگيري و در ميان نيازمندان پراكنده شد.
شاه كباد ساساني (چهارسدوهشتادوچهار – پنجسدوسي ويك) كه خود را در برابر جنبش به پا ايستاده ي مردمي يافت و دانست كه ايستادگي در برابر اين جنبش چيزي بي از خودكشي نيست، از خود هيچگونه ناسازگاري نشان نداد و وارونه ي خواهش موبدان، به مزدك و مزدكيان خوش آمديد گفت و مزدك را كنكاشگر (مشاور) خويش ساخت.
مزدك، كه دانشمند و مردم شناس ورزيده ي بود، با پديد آوردن كيش نوينش، دو گروه بزرگ باجدهندگان و بردگان را به دنبالش كشاند و يك جنبش سرتاسري براه انداخت. از نوآوري هاي چشمگير مزدك مي توان آزادي بردگان و گرفتن دارايي از توانگران و پراكندن آن در ميان بينوايان را نام برد.
كباد شاه بيش از پنج سال به گسترش اين كيش پرداخت، تا اينكه سرداران و موبدان زمينه سازي كردند، او را به زندان انداختند و گرزن شاهنشاهي را بر سر برادرش نهادند. كباد شاه توانست با كومك يارانش از زندان بفرارد و به سرزمين يفتليان (كوچ نشينان يفتلي مانند كويشانك ها از خاور چين سرازير شدند و نخست در كرانه هاي سيهون و جيهون لنگر انداختند)، كه از تخاستان تا آسيايي ميانه را زير فرمان شان داشتند، پناه برد. او با ارتش وام گرفته ي يفتلي، بر برادرش تاخت و گرزن شاهنشاهاي را دوباره بر سرنهاد. اين بار، او با سرداران آتشپرست از در سازش درآمد و از مزدكي ها بريد. شاه كباد سرگرم زمينه سازي بود، تا جنبش مزدكي را، كه با انديشه اش ناسازگار بود، سركوب كند. او هنوز دست اندركار نشده بود، كه مرگ از دريچه درآمد و به همه آرزو هايش پايان بخشيد.
پس از شاه كباد پسرش خسرو يكم(پنجسدوسي ويك ـ پنجسدوهفتادونه م.) گرزن بر سر نهاد و براي برآوردن آرزو هاي در گور رفته ي پدر كمر بست. چون مبارزه ي رويا روي با مزدك و مزدكيان كار ساده ي نبود، خسرو دست به زمينه سازي و نيرنگ زد. او با فريب، مزدك و گروه بزرگي از رهبران اين جنبش را به دام انداخت و همه را سر از تن جدا ساخت. همهنگام در سرتاسر سرزمين ساساني ها پيگرد هاي دشمنانه در برابر مزدكيان آغاز گرديد. مزدكيان بايستي دسته دسته جان شان را از دست ميدادند.
پس از سركوب مزدكيان، خسرو يكم به نوآوري در درون كشور پرداخت. او كار هاي آغاز فرمانروايي پدر را، آنچه مزدكيان دگرگون ساخته بودند، دوباره زنده ساخت. بردگان به بردگي گماشته شدند، باجدهندگان و گزيت پردازان بايد دوباره دست به پولداني ميبردند. براي بسياري از پديده ها گزيت گمارده شد، براي نمونه: گزيت سرانه، گزيت زمين، گزيت چهاپايان و گزيت درخت بميان آمد. خسرو يكم دارايي و زمين هاي سرداران زردشتي را پس به آنها برگرداند و به همه كسانيكه دستخوش اين جنبش گشته ودربدر شده بودند، كومك پولي كرد. دست خودكامگان زردشتي را از دربارش كوتاه ساخت و چون نياكانش دست به لشكر كشي زد. او در سال پنجسدوچهل م به سوريه تاخت و خاك آنرا به توبره كشيد. مردان و زنان را براي بهره كشي با خود به سرزمينش آورد و شهر را به آتش كشيد. چند سالي را با سازش و آرامش با همسايگانش گزراند، مگر دوباره در سال پنجسدوهفتادويك م به لشكركشي آغازيد. اين بار، او تا يمن پيشرفت و دست روميان را تا گَردستان هاي تازيستان (عربستان) كوتاه ساخت.
در اين هنگام، سرزمين يفتليان ميدان تاخت و تاز ترك هاي التايي شد. خسرو يكم، كه ميانه ي خوبي با يفتليان نداشت، اين تاخت و تاز را پشتيباني كرد. آنها از دو سو به يفتليان تاختند و سرزمين شان را ميان خود پراكندند. آسياي ميانه تا رود آمو زير فرمان التاييان رفت و تخارستان به خاك ساسانيان پيوست. ديري نپاييد، كه پيوند دوستانه ي التاييان و ساسانيان بهم خورد. خسرو يكم در سال پنجسدوشست وهشت م راه ابريشم را بر التاييان بست و با لشكري نيرومند به سركردگي بهرام چوبينه به آنها تاخت و لشكر آنها را درهم شكست. پس از خسرو يكم هرمزد چهارم به پاشاهاي رسيد. سرداران زردشتي به اين گمان شدند، كه شايد بتوانند هرمزد چهارم را زير هنايش خويش بياورند. هرمزد چهارم مگر زير بار موبدان نرفت و با خورده زمينداران و عيسويان كنار آمد. اين كنش، سرانجام به كشته شدن او انجاميد و موبدان دوباره به دربار راه يافتند. ايشان گرزن پادشاهي به سر خسرو دوم، پسر هرمزد چهارم نهادند. در ين هنگام بهرام چوبينه دست به شورش زد و تيسفون، پايتخت ساسانيان را زير فرمان خود آورد. خسرو دوم به سرزمين روميان گريخت. او پس از بود و باش كوتاه در دربار و دلباختن به دختر مهروي ماوريكي، شاهشاه بيزانتين، با لشكر آراسته ي رومي به تيسفون تاخت و لشكر چوبينه را درهم شكست. خسرو دوم از بهر خويشاوندي و كومك به آرگاه بارگاه رسيدن، ارمنستان و ميانرود را به روميان بخشيد.
ديري نپاييد، كه او دوباره به لشكركشي آغازيد. اين بار بسوي دوستان نياكان خويش، لخميديان، كه در كنار رود فرات فرمان ميراندند و چون ديواري پيش روي هامون نشينان تازي را گرفته بودند، تاخت و دودمان آنها را از ميان برداشت. او با اين كنش راه را براي هامون نشينان تازي باز كرد.
در هنگام لشكركشي هايش به سرزمين لخميديان، ماوريكي، شاهنشاه روميان دست خوش زمينه سازي گشت و كشته شد. خسرو دوم به بهانه ي كينه توزي از خون پدرزنش به بيزانتين لشكر كشيد. همه سرزمين هاي بخشيده را پس گرفت و تا اورشليم پيش رفت. او در ين لشكركشي بردگان بيشمار و سيم و زر افزوني گردآورد و گنج هاي تيسفون را تا سر پر نمود.
چون ميانه اش با درباريان بد شد، ايشان در سال ششسدوبيست وهشت م با روميان بساختند و او را سرنگون كردند و پسرش، شيرويه را جانشينش ساختند. شيرويه دوباره سرزمين هاي گرفته شده را پس بخشيد. او براي پايداري شاهنشاهي اش، همه ي خوردسالان ساساني را سر از تن جدا ساخت، تا هيچكس چشم به گرزن شاهنشاهي اش نداشته باشد. اين كنش روانش را درهم كوفت و پس از شش ماه جانش را گرفت. پس از خسرو دوم، فرمانروايي در سرزمين ساسانيان زودگزر شد. در ميانه ي چهار سال، ده شاهنشاه گرزن برسر نهادند و يكي پس از ديگري از ميان رفتند. پسين ترين شاهنشاه ساساني، يزدگرد سوم را رستم، فرمانده ي خراسان گرزن بر سر نهاد. يزدگرد سوم نواسه ي خورد سال خسرو دوم بود. در هنگام فرمانروايي اش (ششسدوبيست ودو تا ششسدوپنجاه ويك م)، سرزمين ساسانيان ميدان تاخت و تاز هامون نشينان تازي گشت. يزدگرد سوم مزه ي كنش نادرست خسرو دوم، پدركلانش را چشيد.
☼☼☼☼☼