بيرنگ

 

 

سال دوم شماره سوم                           بهار1382

من اناري را،

مي كنم دانه، به دل مي گويم:

خوب بود اين مردم،

دانه هاي دلشان پيدا بود.

(سپهري)

 

 

 

 

     ا ـ ب ـ پ ـ ت ـ ج ـ چ ـ خ ☼ آموزش خواب ☼ نيم سري ☼  باجگيري ☼

    بربست هاي زبان دري ☼ هزار و يك شب ☼ رگ بندان دل ... 

 

  

 سرنويس ها

ياداشت / آگاهي

آموزش و پرورش

آموزش خواب براي كودك

نيم سري

رگبندان دل

برگشت به ريشه

كاهش زايش در آلمان

ارزش سفته

باجگيري / كار سياه

هزارو يك شب

برتولت برشت

بربست هاي زبان دري   

دانش نوشتار

سرگزشت دانش نوشتار:  اوستا /  گلواره هاي بودا

از هر گلستان گلي

برگ دوست

سرگزشت سرزمين افغانستان

رنگين كمان

برادران گريم، مگل شاه

 

 


 

دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند:

ـ نوشته ها بايستي ناب باشند و پيش از آن چاپ نشده باشند.

ـ بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است.

ـ پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست.

ـ همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود.

ـ هركس، با هر انديشه ي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.

يادآوري: سرچشمه ي نوشتار را در پايان هر نوشته مي نگاريم.

يادداشت

بهاري گزشت و بيرنگ گام به دشت و دامن پهناور و سر سبز تري گزاشت و با چيدن گل هاي لاله و دختر و پشتاره ي از سبزه، چشم براه بهار ديگر ماند، تا شاداب و پايدار در ژرفاي آن فرو رود و با نوا و رنگ و بوي بهاري، گامي ارزشمند تر به پيش بردارد و با نيروي تازه دم به جلو برود.

گرچه بيرنگ نوزاد است، با آنهم اين كودك ”يك شبه“ ره چند ساله را پشت سر گزرانده و به گوشه كنار نه تنها سرزمين ما، كه به جا هاي دور دست تري گام نهاد و چشم و گوش و هوش فرهنگيان بسياري را بسويش كشاند.

با آنكه روشن انديشان بسياري در كنار ستودن و دلگرم ساختن بيرنگ، او را پشتيباني و راهنمايي هاي شاياني كرده اند، كه همه در خور ستايش است، باز هم بيرنگ به هرچه بيشتر پشتيباني و راهنمايي هاي خامه بدستان و دوستداران دانش نيازمند است.

آگاهي

از چندي به اين سو، گروهي از آوارگان افغاني بر آن شدند، تا به كودكان بينوا و دربدر سرزمين شان كومك كنند. اين آوارگان مردم دوست، با انديشه زدودن ترس از كودكان، آموزش و پرورش پيشرفته، آموختن لبخند براي كودكان در بند و ... گرد هم آمدند و بنياد آموزشي كودكان Children`s Learning Center را براي نخستين بار در شهر هرات پايگزاري كردند.

از آنجاييكه اين بنياد از مردم و براي مردم است، به كومك نيازمند است، تا بتواند كارش را در هرات به پيش برد و كارش را بزودي در استان هاي ديگر افغانستان پايگزاري كند. 

كومك هاي تان را مي توانيد راسته به اين نشاني بفرستيد: بنياد آموزشي كودكان، باغ مراد ـ شهر هرات. شماره دورگو:07620407 / 3900

 

آموزش و پرورش

ـ III ـ

.... گاه پدر ـ مادران به اين گمان اند، كه كودك شان بسياري از واكنش ها را از روي بدخواهي مي انجامد. شكستن پياله، گل آلودن يا پاره كردن نوشتاري از روي بدخواهي به آنها نيست. كودك هيچگاه بدخواه نيست و بيشتر آنچه مي انجامد، كنش نيست، واكنش است و نمي خواهد آسودگي و آسايش خانواده را برهم زند. دوباره انجاميدن يك كار براي كودك بسيار خوش آيند و دلربا مي باشد. كودك بدينگونه مي آزمايد و مي آموزد. بسياري از آزمايش و آموزش ها را بايد به كودك ياد داد، گفت، نشان داد و يادآوري كرد. شكستن پياله تا هنگامي پيش ميرود، كه كودك همه چيز را در اين پديده و همچنان چگونگي پيش كنش و پس كنش و برخورد پدر مادر را آزمايش كرده باشد. بار يكم، كودك نميداند كه اگر پياله را بزمين بياندازد، چه پيش خواهد آمد. پس از شكستن پياله،  پديده ي كودك را بخود مي كشد. اين پديده مي تواند آهنگ شكستن، پريدن نرمه پوره هاي شيشه به اينسو آنسو و يا چيز ديگري باشد. شكستن پياله دوم، انگيزه ايست، كه كودك از شكستن كاسه يكم گرفته است. اين كنش تا جاي پيش مي رود، كه كودك همه چيز هاي وابسته به اين پديده را دريافته و شناخته باشد. براي جلوگيري از شكستن و از ميان بردن و يا انجام دوباره اين كنش ها، بايد با كودك سخن گفت. كودك بايد شناخت بدست بياورد. بجاي آنكه كودك اين شناخت را خودش بدست بياورد، بايد شناخت خود را برايش پيشكش نمود. كودك بايد همه پيش آمد هاي پيرامون شكستن پياله را بداند. او بايد بهره ي بودن و نبودن پياله را بداند. خشمگين شدن، ناسزا گفتن، لت، كوب و داد و فرياد بي بهره است. همه اين ها روان كودك را بگونه ي دردمند و درهم و برهم مي سازند، كه كودك انگيزه ي آنرا دريافته نمي تواند و نمي داند كه داد و فرياد و لت و كوب براي شكستن پياله است، براي آنست كه نوشيدني را بزمين ريخته است و يا براي آنست كه گليم را پليد ساخته است. اين ها همه برايش آشكار نيست و ميخواهد آگاهي بدست بياورد. بار سوم شايد پياله تهي را بشكند، باز لت و كوب شود. بار چهارم شايد پياله را در بيرون از خانه بشكند. كودك مي خواهد آگاهي بدست آرد و بياموزد. هيچگاه سرزنش يا لت و كوب، جلو آگاهي بدست آوردن كودك را نميتواند بگيرد، پس نبايستي كودك را سرزنش و لت و كوب كرد، بايد با كودك گفتگو كرد و آزموده خود را برايش روشن ساخت. پيرامون هر پديده ي كه با كودك گفتگو شود، كودك مي شنود و مي پزيرد. گفتگو با كودك چيزي بي از ارزش دادن برايش نيست. بايد به كودك ارزش داد و با او مانند بزرگ سال برخورد كرد. ناهمگوني كودك از بزرگ سال در اين نهفته است، كه كودك خورد سال است و گنجايش انديشيدن و گفتگويش برابر به توانش مي باشد. اگر خوب نگريسته باشيم، كودكان گپ شنوتر اند و در پيمان شان پايدارتر مي باشند. آنها هيچگاه به كله شان زور نمي كنند. برآشفتن و لت و كوب، كودك را دچار بيماري هاي رواني و تناني مي سازند. پي آمد هاي اين رنج و فشار از همان هنگام خورد سالي و يا جواني آشكار مي گردد. براي آنكه كودك خودش را از زير بار اين رنج و فشار درآورد، هميشه با همبازي هاي خويش در جنگ است، كودك همسايه را مي جود، به سنگ به كلكين همسايه مي زند، سگ مردم را به سنگ مي زند، خر همسايه را سيخ مي زند و يا مشتي به جوجه گربه مي زند. اين واكنش ها، همه ريشه به كنش و برخورد پدر و مادر دارند. به جير زدن گنجشك، شكستن شيشه و سيخ زدن خر همسايه ريشه در خشم پدر و مادر دارند.

كودك را نبايد به پديده هاي بد و زشت برابر ساخت. هيچگاه نبايد به كودك آينده بدي را پيش بيني كرد. بسياري از خانواده هاي كه پسران شان به بيراهه ميروند، به اين باور اند كه بيراهه روي در سرنوشت فرزندان شان نوشته شده است. تا جاييكه پاره ي از آنها، اين پديده ها را در كودكي فرزندان شان در مي يابند و گه و بيگاه خودشان هم فرزندان خود را بنام دزد و رهزن ياد ميكنند. بار ها پيش آمده است، كه پاره ي از خانواده ها كودكان شان را بنام ”فتح دزد“، ”شامد كفتر باز“، يا ”صمد لات “ ياد كرده اند، كودك هم در بزرگي چيزي بيش و يا كم از اين پيشروان نشده است. برابر ساختن و يا نامزد كردن كودكان به پديده هاي خوب يا بد و نامداران نيكونام يا بدنام، بگونه ي خواب ساختگي است، كه به كودك ميدهيم. اين پديده ها هنايش (تاثير) روي روان كودك ميگزارند و آينده او را مي سازند. به هر نام و يا پديده ي كه كودك ياد شود، به همان خو مي گيرد و آن پديده بخش جدا ناپزيري از هستي اش ميشود و همدوش به تن و روان كودك مي بالد. همه رفتار، كردار و گفتار خانواده سازنده آينده كودك است.

پاي كودك را نبايد در جنگ هاي خانوادگي و فشار هاي درون خانگي پيش كشيد. در جنگ هاي خانوادگي نبايد كودك را زير فشار آورد و بجاي سرزنش ديگران، بسر كودك خروشيد و به او ناسزا گفت. شنيدن پي در پي زشتي در روند روزگار، راه و شيوه زندگي براي كودك ميسازد. بزرگسالان، بويژه پدر و مادر براي كودك الگو اند. كودك به اين گمان است، كه هرچه بزرگسالان بگويند و بيانجامند، درست است. اين ديدگاه انگيزه آن مي شود، كه او بزرگسالان را پيروي كند و هرچه بگويند بيانجامد. كودك گمان مي كند، كه چون پدر يا آموزگار برايش ديوانه ميگويد، او ديوانه است.

☺☺☺☺  

”هر كودك مي تواند خوابيدن بياموزد.“ از: كاست ساهن و هـ . مارگن روت.

آموزش خواب براي كودكان

آموختن خوش خوابيدن چيزي بي از خوگرفتن نيست. بيشتر و يا ميتوان گفت همه نوزاد ها هنگام خوابيدن و به درازا كشيدن خواب بدست خودشان است، كه كي و در چه هنگام به خوابگاه بروند و به آن خو بگيرند. بيشتر كودكان در نيمه ها و يا پس از نيمه شب، درست هنگام خواب پدر و مادر، به خوابگاه ميروند. چون آنها به اين خو گرفته اند، كه نيم شب بخوابند. خو گرفتن وابسته به خوردي و بزرگي نيست. به هركودك ميتوان آموختاند، كه چه هنگام بخوابد و كي بيدار شود. شايد اين آموزش يك يا دو هفته و يا بيشتر از اين بدرازا بكشد. نخست به سه پرسش كجا؟، چگونه؟ و كي؟ بايد كودك بخوابد، پاسخ ميدهيم. در پاسخ به جايگاه خواب كودك تا شش ماهگي بايد گفت، كه در هر جا كه كودك و پدر و مادر ميتوانند آرام تر بخوابند. اين جا ميتواند خوابگاه پدر و مادر، خوابگاه جداگانه براي كودك و يا خانه جداگانه براي كوك باشد. در خوابگاه پدر و مادر بيم آن ميرود، كه كودك به زير پهلو شود و يا از اين ترس پدر و مادر تا سپيده دمان نخوابند. بهترين شيوه آنست، كه از همان هفته يكم خوابگاه كودك جدا باشد. چون در هفته هاي نخست كودك هر دم بيدار ميشود، بهتر خواهد بود، كه تخت و يا نالينچه كودك را در خانه كه خوابگاه پدر و مادر است، جا داد. اگر خوابگاه كودك در خانه ديگري جا داده شود، نبايد بسيار دور باشد؛ بايد در جاي باشد، كه پايين ترين آواز و خرخر كودك شنيده شود.

در هفته هاي نخست كودك ناهمگوني شب و روز را نميداند. او هر هنگام گرسنه شود، بيدار ميشود و هر هنگام سير باشد، ميخوابد. بايد اين ناهمگوني را برايش آموختاند. در هنگام شب پيشبند كودك را هنگامي نو كنيد، كه آنرا تر كرده باشد. روشني خانه كودك در شب بايد كم باشد. هر هنگام كه كودك بيدار شد، برايش شير بدهيد و سپس دوباره او را بخوابانيد. اگر نخواست بخوابد، او را به بغل نگيريد. اگر بسيار ناآرامي كرد، او را همانگونه كه بخوابگاه اش دراز كشيده است، نوازش كنيد. سرگرمي، بازي، ناز و نوازش، مهرباني و به بغل گرفتن هاي دور و دراز را به هنگام روز بگزاريد، بويژه هنگاميكه كودك به اندازه بسنده خوابيده و سپس بيدارميشود. شب براي كودكان و نوجوانان هنگام خوابيدن است و بايد تا سپيده دم بخوابند.

از همان آغاز بكوشيد كودك را بيدار به خوابگاهش بگزاريد، تا در آنجا بخواب رود. او بايد بياموزد، تا در خوابگاه بخوابد و نه در سر زانو و يا بغل. در خانه ي كه كودك ميخوابد، نبايد بسيار آرام باشد. بهترين شيوه شنوانيدن آهنگ و يا افسانه مي باشد. كودكان كه بيش از اندازه ميخوابند، بايد آنها را بيدار كرد. اگر كودك سرشب خوابيده باشد، بايد پيش از ناشتا بيدار شود؛ پس از چاشت هم او را به اندازه بسنده بخوابانيد.

بايدكودك بياموزد، كه شب را خوب بخوابد و هردم بيدار نشود، شايد چند روزي را دربر بگيرد. پس از ماه هاي ششم، بايد كوشيد، كه كودك سير گردد و سپس به خوابگاه برود، تا هردم گرسنه نشود. بايد كوشيد، كه كودك بي چوشك يا شيرچوش بخوابد. اگر در شب بيدار شد نبايد همان دم بدستش شيرچوش داد و يا به او شير داد. نخست بايد كوشيد، كه با گپ زدن، آهنگ سرودن و نوازش بخوابد؛ اگر نخوابيد، بايد او را به بغل گرفت، سپس بجاي شير چاي يا آب به او داد. بدينگونه ميتوان به كودك آموخت، كه سر شب خودش را سير كند و هردم بيدار نشود. بهترين روش آنست، كه شب زنده داري هاي نخست را پدر به دوش بگيرد، براي كودكان كه شير مادر ميخورند، دشوار است، كه به بغل مادر باشند، مگر شير نخورند.

از ماه هاي سه و چهار بايد به هنگام خورد و خوراك كودك سر و سامان داد. همانگونه كه هنگام شير خوردن، هنگام خوابگاه رفتن كودك هم بايد هر روز يكي باشد. نه آنكه يك روز به هشت بجه و روز ديگر به نه بجه خوابانده شود. بيشتر كودكان از هشت شب تا هفت سپيده دم ميخوابند. كودكان شش ماهه تا يك ساله در روز دو بار ميخوابند، از ده تا يازده بجه و از دونيم تا سه و نيم بجه. پس از هر خواب روز بايد كودك سه تا چهار برابر خوابش را بيدار بماند. پس از آماده ساختن و سر و سامان دادن هنگام خورد و خوراك، هنگام شستشوي و هنگام خواب، اگر ديديد كه كودك نمي خوابد، بايد نخست خود تان خو بگيريد، كه كودك را درنگي تنها گزاشته بتوانيد و در برابر گريه اش بردباري داشته باشيد. در يك آزمايش سه تا پنج روزه، يا شايد هم يك هفته ميتوانيد، هم شما و هم كودك  هميشه شب را به آرامي و خوشي سپري نماييد. يكي از پيمان ها اين است، كه در كاريكه ميكنيد پايداري نشان دهيد. همانگونه كه گفتيم، از گريه و فرياد كشيدن كودك نترسيد. پدر و مادر بايد هر دو يك برنامه درست نمايند و از روي آن رفتار كنند، سپس بدينگونه به آموزش خواب كودك خوش بپردازند: هر روز بايد كودك را به هشت بجه به خوابگاه ببريد، پس از درنگي گفتگو و نوازش و شايد هم سرودن آهنگي، روشني را كم كنيد و او را تنها بگزاريد و در را به پشت سر تان ببنديد. بيگمان، كودك كه هميشه تا هنگام خستگي و خواب در بغل مادر بوده است، فرياد مي زند و ميگريد، مگر كوتاه نياييد و پايداري كنيد. هنگامي كودك را به 8 بجه به خوابگاه برديد، سپس به  3/8 نزدش برويد و به او بگوييد كه هردوي شما (پدر و مادر) در خانه ايد و چون هنگام خواب است بايد او بخوابد. از بغل گرفتن او خودداري كنيد و دوباره در را ببنديد.سپس به  5/8 ،  21/8 ،  91/8  بهمين گونه پيش برويد و براي روز دوم و سوم و ... از برنامه زير كار بگيريد.

 

بار يكم

بار دوم

بار سوم

پس از بار چهارم

روز يكم

3/8

5/8

21/8

91/8

روز دوم

5/8

 21/8

02/8

03/8

روز سوم

7/8

51/8

 52/8

53/8

پس از روز چهارم

01/8

02/8

03/8

04/8

 

فراموش نكنيد، هر بار كه نزد كودك ميرويد او را به بغل نگيريد. تنها با او گپ بزنيد، او را ببوسيد و برايش خفتن خوش و خواب خوش ببيني آرزو كنيد. بايد به كودك وانمود بسازيد، كه گريه و فريادش، هيچ دگرگوني در برنامه شما نمي آورد. هرچه داد و فرياد زد، هيچگاه او را به بغل نگيريد، تنها همرايش گپ بزنيد. هر اندازه كه كودك بيشتر فرياد ميكشد، كمتر نزدش بايستيد.  بدينگونه كودك شما پس از شايد دو يا سه روز به خوش خوابي و درست خوابي خو بگيرد.

نيم سري

نيم سري گونه ي بيماري گردشي است، كه در بيشتر مردم نيم سر را و در پاره ي هم همه سر را درد مي گيرد. نيم سري درد است، كه هر هنگام مي تواند پيش بيايد. اين درد گاه بسيار زود گزر است، گاه دير گزر و گاه هم چندين روز به درازا مي كشد. نشانه هاي نيم سري در خستگي هاي تناني، لرزش و سوسو زدن پديده ها در چشم و دگرگوني ناگهاني آواز نمايان ميگردد. در كنار درد نيم سري، پيش آمد هاي ديگري هم مانند دلشورايي، بالا آوردن و آسيب ديدن در برابر روشني و آواز ها همراه مي باشند. همگاني بگوييم، پنجاه در سد مردم داراي سردردي مي باشند، كه از آن ميان تنها دوازده درسد آن درد نيم سري ميباشند. درد نيم سري درمان پزير نيست. اين درد هيچگونه مرزي را نشناخته و هر كس و در هر سال زندگي مي تواند پديدار گردد. از آنجاييكه نيم سري مي تواند ريشه در تن نياكان و پدر و مادر داشته باشد و از آنها به يادگار بماند، در خرد سالان هم پديدار ميگردد. چنانكه ياد آور شديم، از ميان بردن نيم سري كار بسيار دشواري است، يا ساده تر بگوييم نيم سري درمان ندارد. دارو هاي سردردي مي توانند كمي از تندي و برندگي اين درد بكاهند، مگر نمي توانند به اين درد پايان هميشگي ببخشند. براي جلوگيري از بيدار شدن و يا پديدار شدن اين درد، بايد جلو هرگونه فشار رواني را گرفت. ”فشار“ يكي از بدترين پديده هاي است، كه مي تواند درد نيم سري را ببار بياورد. همانگونه كه كم خوابي مي تواند يكي از انگيزه هاي پديدار شدن اين درد باشد. پاره ي از خوراكه هاي شيري مانند پنير و پاره ي از نوشيدني هاي مست كننده هم مي توانند درد نيم سري را ببار آورند.

 

رگ بندان دل

(سكته قلبي)

هر روز سد ها تن دچار به رگ بندان دل مي شوند. هر سال هزار ها تن راهي بيمارستان مي شوند و سد ها تن جان شان را از دست مي دهند. در جا ها و سرزمين هاي كه پزشكي چنداني پيشرفت ننموده است، توانايي و راه رهايي از اين بيماري كمتر است و همه يا بيشتر كسانيكه دچار به رگ بندان دل مي شوند، زود درميگزرند. مگر در كشور هايكه پزشكي پيشرفت نموده است، رهايي و رستگاري از بيماري رگ بندان دل بيشتر و چشمگير تر است. سالانه در سرزمين آلمان سدونود تا دوسد هزار تن دچار به اين بيماري مي شوند، كه از آن ميان سد تا سدوسي هزار آنها در تالار شكاف و برش روانه مي شوند، با آنهم سد ها تن از اين بيماران جان شان را از دست مي دهند. رگ بندان دل انگيزه هاي بسياري دارد، كه از آن ميان ميتوان خوردن خوراكه هاي چربي دار، شكم انداختن، فربه شدن بيش از پيمانه، دودكردن تنباكو (كشيدن چليم، سيگار)، ورزش نكردن، بالارفتن فشار خون و بيماري شكر را نام برد. اين ها همه انگيزه هاي اند، كه ديوار هاي دروني دل را آسيب مي زنند. ديوار هاي روغني درون رگ ها، جلو رفت و برگشت خون را ميگيرند، هنگامي رگ ها را چربي بگيرد، جلو خون بند شده و انگيزه ي رگ بندان دل ميشود. گردآمدن چربي در رگ ها، زاده ي كار چندين سال مي باشد و اين بيماري هم در سرنوشت كسي نوشته نشده است. خوردن پي در پي خوراكه هاي چرب، دود كردن تنباكو و ورزش نكردن، انگيزه ميشوند كه دل در يك درنگ از كار بيافتد.

اگر كسي از سران خانواده مانند پدر، مادر، خواهر و برادر دچار همين بيماري بوده باشد، بايد پيروان خوني آنها بسيار نگهبان خويش باشند، زيرا بيم آن ميرود، كه اين بيماري در بدن آنها پديد بيايد. بيماري رگ بندان دل در پدر، بيم را در پيروان خوني (فرزندان) دو برابر و از مادر سه برابر ميسازد. گمان اين ميرود، كه ريشه اين بيماري ميتواند در پيشروان خوني نهفته باشد. هر چه بيشتر از سال هاي زندگي بگزرد، بهمان اندازه بيم اين بيماري هم افزايش مي يابد. در سنجش اين بيماري در ميان زنان و مردان، مردان بيشتر به اين بيماري دچار مي شوند. زنان تا هنگام بازماندگي از زاييدن، از گرفتن اين بيماري نگهداري شده اند، مگر پس از اين روزگار، بيم گرفتن اين بيماري برابر به مردان مي شود. هرچه زدو تر از دود كردن تنباكو جلوگيري شود، بهمان اندازه از بيم گرفتن بيماري رگ بندان دل كاسته مي شود. فربه شدن و شكم انداختن، گردش زندگي را كوتاه مي سازند. فربه شدن فشار خون را بالا مي برد و راه را براي پديدآمدن بيماري شكر آماده مي سازد. راه جلو گيري از فربه شدن بسيار ساده است. نخست، بايد از خوردن خوراكه هاي بسيار چرب و شرين جلوگيري كرد. دوديگر، نوشيدن نوشابه هاي مست كننده بايد كاهش يابند. سه ديگر، بايد روش خوراكه خوردن دگرگون شود، بجاي خوردن بيش از پيمانه گوشت بايد سبزي، برنج، نان، آش و دانه باب خورد. ورزش را بايد در برنامه زندگي نوشت و دست كم دو و يا سه بار در هفته ورزش كرد. اين ورزش ميتواند بگونه ي دويدن، آب بازي، توپ بازي، دوچرخه سواري، ريسمانكشي، توپ دنده، راه پيمودن دور و دراز و يا پايكوبي نجام بگيرد. 

برگشت به ريشه

خوراكه هاي ريشه ي نه تنها همه مزه ها را در خو دارند، كه بيشترين پديده هاي نيرو دهنده را نيز دارا مي باشند.

براي پاره ي از مردم خوردن خوراكه هاي ريشه ي مانند زردك، ملي، ترب، تربچه، كرفس، چغندر، سير، پياز، كچالو، سيب زميني، شنگليل (زنجفيل) و ... بگونه ي شرم آور بوده و به اين گمان اند، كه اگر از اين خوراكه ها در پخت و پز كار بگيرند، خداي نخواسته آبروي شان مي ريزد. ايشان خوراكه ها را دسته بندي ميكنند؛ خوراكه هاي ريشه ي و يا رويهمرفته همه گونه سبزي ها را ويژه ي ناداران و خوراكه هاي گوشتي و دانه باب را ويژه اي داران ميدانند. گويي خداوند در پيشاني ناداران نوشته است، كه آنها گوشت و برنج نخورند و در پيشاني داران نوشته است، كه خوراكه هاي ريشه ي را براي آنها نيافريده است. اگر چنين چيزي بي پايه باشد، پس در خوردن سبزي هاي ريشه ي نبايد چكه ي هم از آبروي كسي بريزد و اگر آبرو چنان سست باشد، كه بيك سبزي خوردن بريزد، بهتر است كه هرچه زود تر بريزد. اين دسته بندي هاي نادرست خوراكي، بسياري از مردم را از سود و بهره هاي افزوني باز داشته است. بيشترين سود، بهره، پديده هاي نيرو بخش، مزه، افزوني و ارزاني در همين ريشه ها اند.

₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪

 نوشته هاي پراگنده ازماهنامه: Blickpunkt

كاهش زايش در سرزمين آلمان

آمار سرشماري سال 0591 م در كشور آلمان نشان داد، كه هر زنم آلماني دو كودك زاييده است. آمار سه سال پيش نشان داد، كه اين شمار به نيم برابر رسيده است. انجمن پژوهشي سرشماري دانشگاه بيلي فلد آلمان به اين گمان است، كه بگونه ميانه گيري، اگر هر زن آلماني دو يا بيشتر از دو كودك نزايد، در بيست سال آينده شمار پدرـ مادران كمتر ميگردد. هنگامي شمار پدرـ مادران كمتر گردد، زايش هم رو به سرازيري ميرود و از شمار مردم كم ميشود. كاهش شمار مردم، هنايش روي جاي كار، بيمه هاي جاني، بازنشستگي، دارايي و سفته ميگزارد و از ارزش آنها ميكاهد. با آنكه از سال ها به اينسو در هاي كشور آلمان بروي مردمان بي شماري باز است، با آنهم از شمار مردم اين كشور بيش از يك مليون كاسته خواهد شد. شمار مردماني كه پا به پيري ميگزارند، بيشتر از كساني است كه بدنيا مي آيند. پيوند بزرگ سالان از 56 ساله به بالا، با كارمندان و كارگران كه ميان02  تا 46 ساله اند از  72 در سد ايمروزي به 73 در سد خواهد رسيد. ايمروز در آلمان خاور، هر سد كارگر 72 تن بازنشسته را خوراك و پوشاك ميدهند. در بيست سال آينده بايد همين سد كارگر 44 بازنشسته را خوراك و پوشاك بدهند. خوراك و پوشاك يك بازنشسته ايمروزي نيم شده و به سر دو تن پراكنده خواهد شد. شمار بيكاران در ميان دونيم تا سه و نيم مليون بجا خواهد ماند. همچشمي در ميان كارخانه، كارگاه و بنگاه ها براي گرفتن نيروي كار جوان و كارآگاه به اوج خواهد رسيد. اين كشور به كمبود نيروي كارآگاه گرفتار خواهد شد. همه اين ها انگيزه هاي براي ارزش نيروي كار خواهد بود، به اين دانش كه مزد كار بالا خواهد رفت. با بالا رفتن ارزش نيروي كار، ارزش كالا بالا ميرود. بيمه ها گران تر مي شوند. بيمه هاي جاني، بازنشستگي و دارايي از 14 در سد به 44 در سد بالا خواهد رفت. كار در سرزمين آلمان بيشتر شيوه كار كومكي را بخود گرفته است. از شيوه كار كشاورزي بسيار كاسته شده است. بيشتر كارخانه ها در بيرون از اين سرزمين سرمايگزاري كرده اند و كار در كار خانه كمتر از گزشته ها است. شيوه ي كار براي مردم (كار خدماتي) Dienstleistung به همين گونه در اين كشور بجا خواهد ماند. توانايي و نيروي سرمايه در اين بخش افزايش مي يابد و تا سال 0202 به 05 در سد افزايش خواهد يافت. همچنان سرمايه اين كشور سالانه دو درسد بالا خواهد رفت. 

ارزش سفته

 (سهام)

سفته به مسكه ي ماند، كه در زير آفتاب جاگرفته است. كسانيكه سفته ندارند و يا در اين بخش سرمايگزاري نكرده اند، ميگويند ”بمن چه.“ آنها به اين گمان اند، كه سربالايي و سرازيري ارزش سفته براي شان هيچ سود يا آسيبي ببار نمي آورد. اگر درست بنگريم، اين دشواري همگاني و جهاني است. سفته در بازار سرمايه براي كارخانه دار يك دستاويز بسيار بزرگ براي سرمايگزاري است. هنگامي كارخانه دار، يا يك بنگاه سرمايگزاري در خريد و فروش سفته سود ببرد، بهمان اندازه سرمايگزاري ميكند و سرمايه اش را بكار مي اندازد، تا سرمايه تازه و بيشتر بدست بيارد. اگر سفته دار در اين داد و ستد آسيب ببيند، ورشكست ميشود و زاده ي اين ورشكستي هم چيزي بي از بيرون كردن كارگران و كارمندان نيست. بيمه ها يك بخش بزرگ پول هاي پرداختي خريداران را سفته ميخرند. هنگامي سفته ارزشش را از دست بدهد، پرداختي بيمه ها به خريداران شان كاهش مي يابد. هرچه بيشتر بيمه ها در داد و ستد سفته سود ببرند، بهمان اندازه پس پرداختي بيمه ها بالا مي روند. هنگامي ارزش سفته كاهش بيابد، سفته داران به پس اندازي مي پردازند و جلو بسياري از هزينه ها را ميگيرند. براي نمونه آنها كمتر به مهمانخانه ها ميروند، ماشين سال را نمي خرند و به آنچه دارند، بسنده مي كنند. از خريد خانه مي پرهيزند. از گشت و گزار هاي پر هزينه دست مي شويند. از رفتن به كشور هاي ديگر براي خوشگزراني مي پرهيزند. اين پديده ها درست هنايش هاي بسياري روي بخش هاي گوناگون كار مي اندازند. كار ساختماني كاهش مي يابد، بسياري كار شان را در مهمانخانه ها از دست ميدهند، درآمد بنگاه هاي جهانگردي كم مي شود، در درون و بيرون كشور، بسياري از مردم جاي كار شان را از دست مي دهند. بدينگونه همه مردم، هم كسانيكه سفته خريدند و يا بيمه دارند و هم آنهاي كه با اين پديده ها سرو كاري ندارند، آسيب مي بينند. بنگاه آواز رساني (Telekom) آلمان ميتواند نمونه بسيار خوبي در همين زمينه باشد. اين بنگاه يكي از بزرگترين سفته فروشان اين كشور مي باشد. سفته هاي اين بنگاه بگونه ي پايين آمده است، كه در سال 2002 م بيش از شست مليارد آيرو بدهكار شد. براي جلوگيري از ورشكست شدن، دست چندين هزار كارمند و كار گر را از كار كشيد. تا سه سال ديگر اين بنگاه دست بيش از پنجاه هزار كارمند و كارگر ديگر را از كار خواهد كشيد. بيكاري در سرزمين آلمان رو به افزايش است. ترس بيكاري و از دست دادن جاي كار بجاي رسيده است، كه هر پنجمين كارمند ترس دارد، كه شايد جاي كارش را از دست بدهد.

 

 

باجگيري

در سرزمين آلمان، درآمد ها بگونه گزشته پايدار مانده اند، مگر هزينه ها بيداد ميكنند. هر سال باجگيري (ماليه) هاي نوي به مردم پيشكش ميشوند و يا چندين در سد به باج هاي كهنه افزايش مي يابد. نرخ بيمه ها افزايش يافته است و باجگيري كارد را به استخوان رسانده است. از سال 9991 م. به اينسو باج كالا هاي سوخت و روشنايي (گاز، تيل) و باج تنباكو به فراز خود رسيده است. باج فروش كالا در بسيار از بخش ها (مانند درآمد هاي كشاورزي) كه تا اكنون هفت درسد است، به شانزده درسد خواهد رسيد. يك خانواده كه داراي دو كودك باشد و درآمدش در ماه بي كم و كاست 0083 آيرو باشد و يكي از اين چهار تن تنباكو دود كند، در هزينه ماهانه اش 23،63 آيرو افزوده ميگردد، كه از آن ميان بايد هر ماه تنها 23،02 آيرو بيشتر به بيمه ها (با سنجش در سال گزشته) بپردازد. اگر افزايش باج هاي سگ، زمين، خانه، كاريز ها و لوله هاي آبگند و ... را روي هم بشماريم، هر كارگر كه درآمد ماهانه اش 0052 آيرو باشد، بايد هر ماه 57،98 آيرو بيشتر از سال پيش به گنج (خزانه) كشور بپردازد.

 كار سياه 

پس از يك بازرسي كارآگاهان بازار سياه، در سال 2002 هفت درسد بيشتر از سال هاي گزشته به كار سياه، افزايش يافته است. در سال كه گزشت،بيش از 9 مليون كارگر سرگرم

كار سياه بودند. آسيب باجگيري آن به گنج كشور بيش از 083 ميليارد آيرو بود. انگيزه افزايش كار سياه را كارآگاهان در درآمد كم و بالارفتن نرخ ها و باجگيري گزاف مي بينند.

هزار و يك شب 

ـ III ـ

... خواهر كوچك به شهرزاد گفت: ”تو را بخدا سوگند ميدهم اي خواهرم، اگر نخوابيدي بجامانده داستان شگفت انگيزت را بگو، تا همين دم بيداري را به گوارايي بسپاريم.“ پادشاه گفت: ” بيگمان، بايد بجامانده ي داستان سوداگر و ديو را به زبان بياوري، چون اين داستان بسيار پسندم آمد.“ شهرزاد گفت: ”اي پادشاه جوانبخت! بسيار خوشبختم و بخود مي نازم، كه برايت بجامانده ي داستان را بسرايم.“ و پيوسته بگزشته چنين گفت: باري، اي پادشاه جوانبخت و خوب انديش! هنگامي ديو شمشير را بالا برد تا سوداگر را از ميانه نيم كند، سوداگر گفت: ”اكنون، اي ديو خود بين، بدينگونه ميخواهي من را بكشي؟“ ديو گفت: ”بيگمان!“ سوداگر گفت: ”نمي خواهي من را بگزاري، به سرزمينم برگردم و با زن و فرزندان و خويشاوندانم بدرود بگويم و دارايي ام را ميان خانواده بپراكنم و سپارشنامه ام را بنگارم؟ پس از انجام اين كار ها به نزدت برخواهم گشت، تا مرا بكشي.“ ديو در پاسخ گفت: ”مي ترسم، اگر تو را رها كنم، ديگر برنخواهي گشت. سوداگر گفت: ”سوگند ميخورم و خداي كه زمين و آسمان را پيدا كرده است گواه مي آورم، كه دوباره به سويت برخواهم گشت.“ در اينجا ديو گفت: ”خواستت تا كي است؟“ ديو در پاسخ گفت: ”خواهشم يك سال است، پس از بدرود گفتن به فرزندان و خانواده ام و واگزاري دارايي ام، در آغاز سال ديگر، نزدت برخواهم گشت.“ ديو دوباره پرسيد: ”آيا خدا پايبنداني تو را خواهد كرد؟“ سوداگر در پاسخ گفت: ”در آنچه گفتم، خدا پايبنداني خواهد كرد.“ پس از سوگند ياد كردن و رهايي از دام ديو، سوداگر چهارپايش را دوباره سوار شد، اندوهگين براه افتاد و يك كش و بيدرنگ بسوي خانه بازگشت. هنگامي او زن و فرزندانش را ديد، به گريه آغازيد و چنان گريست كه سست و ناتوان شد. خويشاوندانش همه شگفتيدند، زنش از او پرسيد، كه چه پيش آمده است و چرا ميگريد و اينگونه ناتوان شده است، هنگاميكه همه آمدنش را جشن ميگيرند! سوداگر گفت: ”چگونه مي توانم نگريم، هنگاميكه تنها يك سال ديگر زنده خواهم بود.“ سپس آنچه بر سرش گزشته بود، آشكار كرد و گفت كه ديو برايش تنها يك سال پيشكش كرده است. هنگامي بستگان سوداگر اين بشنيدند، همه بگريستند. زن داد و فرياد كشان بر سر و رويش زد و به موي هايش چنگ انداخت، همه فرزندانش گريستند و فرياد زدند و به گرداگرد پدر چرخيدند و با او بدرود گفتند. فرداي آنروز سوداگر دارايي خود را ميان خانواده پراكنده ساخت و سپارشنامه اش را نبشت. همه بدهكاري هايش را پرداخت، پيشكش هاي بسياري داد و نيكي هاي افزوني به بينوايان نمود. پارسايان را فرمود تا بدرگاه ايزد ستايش و نيايش كنند. سپس فرمود، تا دادرسان و گواهي دهندگان بيايند، بردگان خويش را رها ساخت، بهره ي فرزندان بزرگ را برايشان بخشيد و بهره ي فرزندان كوچك را در سپارشنامه اش نوشت، آنچه به زنش مي رسيد، برايش بخشيد. بدينگونه همه سال را سرگرم اين كار ها شد. چند روز پيش از پايان سال او خودش را آماده ي رفتن كرد، سروتن شست، نماز گزارد، مرده پوشش (كفن) را برداشت و براي همه زندگي خوشي آرزو كرد و رفت. همه خانواده و بستگان داد و فرياد كشيدند و گريستند، سوداگر هم اشك بسياري ريخت و به آنها گفت: ”به سر و چشمانم سوگند، كه اين خواست و داوري خدا است، او ما را براي مرگ آفريده است.“ اكنون دوباره براي هميشه با بستگان پدرود گفت و بر چهارپا نشست و راهي پيمانجا گشت. چند شبانه روز رهسپرد، تا به چشمه سار رسيد. درست يك سال سپري گشت. در آنجاييكه خرما خورده بود، با دل شكسته، اندوهگين و با چشمان اشكبار چشم براه ديو نشست. در اين هنگام پيرمردي با آهوي در ريسمان بسته پديدار شد و درودي به سوداگر فرستاد. سوداگر پاسخ درود را واپس داد. پيرمرد از سوداگر پرسيد، كه او در اين سرزمين ديو ها و بچه هاي اهريمن چه ميكند؛ زيرا اين چشمه سار سرزمين و جايگاه ديوان و اهريمنان است و آنكه در اين جا درنگي كند، زندگي خودش را به تباهي كشيده است. سوداگر انگيزه نشست در آنجا و سرگزشت خودش را با ديو براي پير مرد گفت. پير مرد از شنيدن سرگزشت سوداگر و چشم براه بودنش براي مرگ شگفتيد و گفت: ”تو بايد بسيار درستكار باشي.“ او در كنار سوداگر نشست و گفت: ”من از اينجا نخواهم رفت، تا ببينم ديو با تو چه ميكند.“ آنها همانگونه كه با هم گفتگو ميكردند، چشم براه ديو كنار هم نشستند. در اين هنگام شهرزاد كه ديد، شب به پايان رسيده است، خاموش شد. خواهرش دنيازاد به او گفت: ”داستان تو چگونه زيبا و شگفت انگيز است. شهرزاد گفت: ” اگر پادشاه من را زنده بگزارد، فردا شب داستان زيبا تري خواهي شنيد.“ شب ديگر دنيا زاد به خواهرش گفت: ” تو را به خدا سوگند ميدهم، خواهرم! اگر خواب نيستي، دوباره يكي ديگر از داستان هاي زيبايت را براي ما پيشكش كن، تا شب را به گوارايي بپايان برسانيم.“ پادشاه افزود: ” داستان سوداگر را بپايان برسان!“

ـ ”با دلبستگي و سرافرازي مي انجامم،“ چنين گفت شهرزاد و پيوسته به گزشته گفت: اي پادشاه جوانبخت، شنيده ام، هنگاميكه پيرمرد آهو دار و سوداگر با هم در گفتگو بودند، پيرمرد ديگري با دو سگ گرگ ماده ي سياه پديدار شد. او به سوداگر و پيرمرد درود گفت و آنها پاسخ او را دادند؛ سپس از آنها پرسيد، كه آنها در آنجا چه ميكنند؛ پيرمرد آهودار سرگزشت سوداگر را با ديو و سوگند ياد كردن او براي برگشت و آمادگي اش را براي جانسپاري به ديو بزبان آورد و افزود: ”من خودم در اينجا ناگهاني آمدم، مگر سوگند ميخورم، تا سرگزشت سوداگر بپايان نرسد، از اينجا نخواهم رفت.“ هنگامي ياور ماده سگان اين بشنيد، از بجاآوردن سوگند و پيمانداري او شگفتيد و گفت: ”من هم تا پايان سرگزشت سوداگر با ديو، از اينجا نخواهم رفت.“ بهمين گفتگو بودند، كه پيرمرد ديگري با استر بد رنگ و لاغري پديدار شد. پس از درود فرستادن بهمديگر، پيرمرد پرسيد: ”شما در اينجا چه ميكنيد و چرا سوداگر چنين درهمشكسته و اندوهگين بچشم ميخورد؟“ پيرمردان سرگزشت را برايش بگفتند و يادآور شدند، كه آنها در آنجا خواهند ماند، تا ببينند كه ديو با سوداگر چه ميكند. هنگامي پيرمرد اين بشنيد، گفت: ”سوگند بخدا ميخورم، كه از اينجا نخواهم رفت، تا ببينم به سر سوداگر چه مي آيد.“ او در كنار آنها نشست. آنها سرگرم گفتگو بودند، كه گردباد تندي از سوي دشت به آسمان پيچيد و ديوي با شمشير برهنه در دست پديدار شد و بسوي آنها گام نهاد، بي آنكه درودي به آنها بفرستد. هنگامي به نزديك آنها رسيد، سوداگر را با دست چپ بسويش كشيد و گفت: ”برخيز، تا تو را بكشم!“ سوداگر گريست، و آن سه ديگر نيز بلند زاريدند و گريستند. شهرزاد، در اينجا با خاموشيدنش، رسيدن بامداد را مژده داد. دنيازاد به خواهرش گفت: ”آه خواهرم، داستان تو چگونه زيبا و گوارا است.“ شهرزاد به پاسخ گفت: ”داستاني را كه شنيديد، به پيش داستان كه فردا شب، هيچ است. اگر سردارم، پادشاه من را زنده بگزارد، داستان شگفت انگيز تر، دلپزير تر و گوارا تر خواهد شد.“ دل پادشاه براي شنيدن بجامانده اي داستان مي تپيد. او بدل سوگند خورد، كه تا شنيدن پايان داستان سوداگر، شهرزاد را زنده نگهدارد و در پايان داستان او و سپس بجامانده زن ها را يكي پس از ديگري سر از تن جدا سازد. روز را پادشاه به كار هاي كشورداري سرگرم بود و فرزين، پدر شهرزاد را كه بسيار شگفت انگيز بود، نيز ديد. او تا شب را در دادسرا گزراند، سپس دوباره به بارگاه خويش برگشت، همراه شهرزاد به خوابگاه اندر شد، سپس دنيازاد گفت: ”تو را به خدا سوگند ميدهم، اي خواهرم! اگر خواب نيستي، پس يكي از داستان هاي زيبايت را بزبان بياور، تا شب را بخوشي بپايان برسانيم.“ شهرزاد گفت: ”اين برايم جاي سرافرازي و شادكامي است،“ و پيوسته بگزشته گفت: ”گويند، اي پادشاه جوانبخت، هنگاميكه ديو ميخواست سوداگر را بكشد، نخستين پيرمرد كه آهو داشت، پيش ديو رفت و دست و پاي ديو را بوسيد و گفت: ”اي گرزن پادشاهي ديوان، اگر سرگزشت اين آهو را برايت بگوييم و تو داستان من را از آنچه با تو و سوداگر پيش آمده است، شگفت انگيز تر بيابي، از يكي برسه بخش گناهان سوداگر درخواهي گزشت؟“ ديو گفت: ”بسيار خوب.“ پيرمرد گفت:

☼☼☼☼☼☼☼

برتولت برشت:

داستان هاي كوينر

پرستش ميهن ، بيزاري از ميهن هاي ديگر

ك. بايسته نمي ديد، كه در يك سرزمين ويژه زندگي كند. او مي گفت: ”من در هركجا ميتوانم گرسنگي بكشم.“ مگر، روزي از روز ها از شهرش كه زير تاخت و تاز دشمن درآمده بود، ميگزشت، در اين هنگام يكي از فرمانده هاي دشمن به او روبرو شد و او را واداشت، كه از پياده رو پايين برود. ك. از پياده رو پايين رفت و پنداشت، كه خشمش نه تنها برسر فرمانده، كه بر سر سرزمين فرمانده نيز برانگيخته شده است. زيرا او در آنهنگام آرزو كرد، كه سرزمين اين فرمانده به خاك يكسان شود. ك. از خود پرسيد: ”چگونه همين اكنون ميهن پرست (ناسيوناليست) شدم؟“ و در پاسخ گفت: ”چون من با يك ميهن پرست برخوردم. براي همين بايد ريشه ي بي خردي را از ميان برداشت، چون بي خردي با هر كس كه روبرو گردد، او را بي خرد مي سازد.“

بربست هاي زبان دري 

III

پسوند: همانگونه كه پيشوند ها در پهناوري يك زبان كومك هاي بسيار مي كنند، با افزودن پسوند به واژه ها، نيز ميتوان از آنها واژه هاي نويني ساخت.

آر: اين پسوند پي در پي بودن چيزي يا كاري را ميرساند. آنچه بيش از يكبار انجام شود: گفتار، ديدار، رفتار، خريدار وبهر.

بار: اين پسوند نشانه چيزي را در كنار يك چيز ديگر مي رساند. براي نمونه به زمين هاي كنار جوي ميتوان جويبار گفت، رودبار.

بان: هنگامي اين پسوند به واژه بپيوندد، نگهدارندگي را ميرساند: شتربان، سايبان، باغبان.

خانه: در كنار آنكه اين واژه خودش نام است، ميتوان از آن پسوند ”گاه“ و ”كده“ را هم ساخت: ميخانه، گلخانه، رودخانه، كارخانه.

دان: اين پسوند درونمايه ي درخود گنجانيدن و دارندگي را مي رساند: كاهدان، گلدان.

وان: پسوند ”وان“ مانند پسوند ”وش“ همساني و هم مانندي را مي رساند: مانند پلوان. سار: اين پسوند سرچشمگي و جاي بسياري چيزي نشان ميدهد: نمكسار، كوهسار، چشمه سار، خاكسار.

زار: اين پسوند هم مانند ”سار“ نشانه براي جايي است، كه در آنجا از آن چيز بسيار باشد: گلزار، لاله زار، شوره زار، كشتزار.

كده (كاتاك): كاتاك، كه در گزشت روزگار به”كده“ دگرگون گشته است، نام واژه ايست، كه در هنگام فرمانروايي ساساني ها، دهگانان آزاد به اين نام ياد مي شدند. در گزشته ها به جاي زيست و بود و باش دهگانان آزاد، دهكده مي گفتند. اكنون ”كده“ بگونه پسوند بكار ميرود، كه نشانه ي جاي و خانه را مي رساند: مانند ميكده، دهكده، آتشكده، بتكده.

گاه: پسوند”گاه“ نشانه ي جاي و پيشآمد كاري را در جاي مي رساند: كشتارگاه، آسايشگاه، دانشگاه، گازرگاه.

گار: اين پسوند نشانه ي انجاميدن و كننده ي كاري را مي رساند: گناهگار، كامگار، يادگار، پروردگار.

گر: اين پسوند نشانه ي دارندگي و كنندگي چيزي را مي رساند: توانگر، كارگر، زرگر.

گري: پسوند ”گري“ نشانه ي روش و انجام چيزي را مي رساند: بزرگري، كارگري.

گين: اين پسوند نشانه ي چگونگي و پديد آمدن يك چيز مي باشد: اندوهگين، بيمگين.

لاخ: پسوند ”لاخ“ مانند ”سار“، ”زار“ و ”بار“ نام واژه افزايش را مي سازد و نشانه ي سرچشمگي و افزايش چيزي را مي رساند: سنگلاخ، ديولاخ، دزدلاخ، شيرلاخ.

شن: اين پسوند هم سرچشمگي و جاي بسيار بودن چيزي را مي رساند: گلشن.

مند: اين پسوند دارندگي و دارا بودن چيزي را ميرساند، مانند خردمند، دردمند، تنومند.

ناك: پسوند ”ناك“ مانند پسوند ”گين“ داشتن چيزي را در خود مي رساند مانند ترسناك، خشمناك، اندوهناك.

ين: اين پسوند پديد آمدن از يك چيز را مي رساند، مانند نان جوين، پولادين، پشمين، شيرين. آوردن اين پسوند با واژه هاي خون، چرك، ننگ و رنگ نادرست است. بجاي بكار

برد پسوند ”ين“ به اين واژه ها، بايد از پسوند ”آلود“ كار گرفت، مانند خون آلود، چرك آلود، رنگ آلود.

آور: پسوند”آور“ از كار واژه آوردن گرفته شده است و آرش (معني) آورنده را مي رساند، مانند دل آور، زورآور، مستي آور.

ور، وار، واره: اين پسوند ها آرش داشتن و پربودن از چيزي را مي رسانند، مانند رنجور، اميدوار، جشنواره.

گون: پسوند ”گون“ هم مانندي و همرنگي را ميرساند، مانند گلگون، گندمگون، سيمگون.

انه: اين پسوند مانند ”گون“ دانش هم مانندي را مي رساند، مانند ديوانه، مردانه، زنانه. فام: اين پسوند نيز مانند پسوند ”انه“ آرش هم مانندي را ميدهد و بيشتر با رنگ ها بكار ميرود، سرخ فام، زردفام، سياه فام، سبزفام، سپيدفام.

آسا: پسوند ”آسا“ مانند ”فام“ هم مانندي را مي رساند، مانند تگرگ آسا، روشن آسا، شيرآسا، مردآسا، گرگ آسا.

سان: اين پسوند مانند پسوند ”آسا“ آرش هم مانندي را ميدهد، مانند شيرسان، خورشيدسان.

ستان: پسوند ”ستان“ آرش جاي و سرزمين را ميدهد، كه آن چيز در آنجا بسيار باشد، مانند خارستان، گلستان، تركستان، هندوستان، افغانستان، پاكستان (پاك = پنجابي، افغان، كشميري).

ديس: اين پسوند آرش مانند بودن را مي دهد، مانند خورديس، ماه ديس، تنديس. وند: پسوند ”وند“ آرش همگون بودن و جانشيني را ميدهد، مانند پولادوند، خداوند، پسوند.

☼☺♫◄☺♫▼☼♫☺

دانش نوشتار

lll

سخن روان (نثر)

در بخش يكم و دوم دانش نوشتار درنگي روي نمايشنامه كرديم و اكنون نگاهي به سخن روان مي اندازيم. سخن روان يكي از سه شاخه دانش نوشتار هنري ميباشد. چنانكه از نام آن پيداست، سخن روان مانند چامه و چكامه پايبند پديده هاي چامه ي مانند هماهنگي و سرواده (وزن و قافيه) نبوده و داستان گونه و روان است. سخن روان بيشتر با پديده هاي راستين سر و كار دارد و يا همه پيش آمد ها ريشه در پديده هاي راستين دارند. پيش آمد در سخن روان بيرون از هستي نويسنده و هنرمند رخ ميدهند. سخن روان پديده ي ميان پيش آمد، شنونده و رويداد پيشين مي باشد، كه ميتواند راستين باشد يا پندار كه ريشه در يك رويداد راستين دارد.

هرگاه به چهارچوب سخن روان بنگريم، به پديده هاي تن نامه (Inhalt)، گوهر (Stoff)، انگيزه (Motiv)، زمينه (tikhema) و ساختمان (Aufbau) آن بر ميخوريم. به هر پارچه هنري سخن روان كه بنگريم، به اين پديده ها بر ميخوريم. تن نامه، رويداد است، كه بي از افزايش چيزي به آن و بي هيچگونه سنجش و خرده گيري در يك داستان يا يك نوشته هنري رخ ميدهد. تن نامه چيزي بي از پيش آمد راستين، يا چوبندي بيروني يك سر گزشت نيست. براي نمونه: بيگانه در سرزمين هلير پيكارجو مي تازد و او را به گناه آزاديخواه به زندان مي اندازد. هلير پس از چندي آزاد ميشود و دوباره به روستا باز ميگردد. در اين نمونه اي داستاني ”برگشت هلير از زندان“ تن نامه اين داستان است. گوهر داستان پديده ايست، كه پيش از پيدايش داستان، هستي راستين داشته است. نويسنده گوهر داستان را وام ميگيرد و به آن شاخ و برگ ميدهد و بسان داستان پيشكش ميكند. در نمونه داستاني بالا، ”پيكار در برابر بيگانه“ گوهر داستان است. نويسنده بودن بيگانه را در سرزمين هلير، گوهر داستانش ساخته و به آن شاخ و برگ ميدهد و از آن داستاني مي سازد. آنچه نويسنده را به جنبش مي آورد و انديشه اش را بكار مي اندازد، تا دست به نوشتن اين داستان بزند، انگيزه است. در نمونه داستاني بالا، كنش بيگانه در سرزمين هلير، براي نويسنده  انگيزه است. كنش بيگانه در سرزمين هلير، زنداني ساختن و تبهكاري است، پس انگيزه اين داستان تبهكاري بيگانه است. زمينه داستان، پديده ايست كه پيرامون آن در يك نوشته گفتگو ميشود. زمينه انديشه بنيادي و رهنمون يك نوشته مي باشد. در نمونه داستاني بالا، آزاديخواهي زمينه آن داستان مي باشد. ساختمان داستان، چگونگي و چوب بندي دروني و بيروني آن است. ساختمان يك داستان به سه گونه است: ساختمان بيروني، ساختمان دروني و ساختمان زباني. ساختمان بيروني نشان ميدهد، كه داستان از چند بخش و چند واژگان (جمله) ساخته شده است. ساختمان زباني، نمايانگر شيوه سخن گفتن است، كه گوينده داستان را به زبان كوچه ميگويد و يا به زبان نوشتار. همچنان گفتارش پندار است و يا پايه ي راستين دارد. ساختمان دروني، چگونگي سرايش، جدا سازي و گره گشايي واژگان از نگاه بربست زباني (دستوري)، دريافت ريشه واژه ها و ساختار واژگان (جمله ها) ميباشد. پديده ديگر ساختمان دروني داستان، چگونگي سرايش در داستان است. نخست، گوينده داستان كيست؟ ”من“، ”تو“ و يا ”او“ مي باشد. سخن گوي بيشتر داستان ها ”من“ و يا ”او“ ميباشند. ”تو“ بيشتر در نامه نگاري ها بكار ميرود. در نمونه داستاني بالا، سخن از ”او“ مي باشد. دوديگر، شيوه سرايش داستان است، كه گوينده در هنگام گفتار داوري هم ميكند و يا آنچه ديده است، بي افزايش و كاهش مي گويد. سخن روان به دو شاخه اي سخن روان دراز و كوتاه دسته بندي شده است. زير پوشش سخن روان كوتاه (نثر كوتاه)، داستان كوتاه، افسانه، پند نامه، پندار، سخن پسنديده، زندگي نامه، پرورش نامه، گفتار و دانش نوشتار جوانان مي آيند. سخن روان دراز به داستان دراز (رمان)، سرگزشت (نوول) و داستان هاي دنباله دار (سريال) گويند. به سخن روان كوتاه كه داراي يك رويداد باشد و آن رويداد وابسته به يك كس و يك گاه ويژه و شناخته شده باشد و با رويداد هاي گزشته و آينده پيوند نداشته باشد، داستان كوتاه گويند. چنانكه از نامش پيداست، داستان كوتاه پيرامون زندگي يا سرگزشت كسي، چيزي و يا يك گروه درنگ كوتاهي ميكند، كه ميتوان در يك دم كوتاه براي سرگرمي خواند. پايان داستان كوتاه در خود يك جهش بزرگ يا جدايي دارد و يا رويدادش بي پاسخ مي ماند و داستان پايان مي يابد. تن نامه و زمينه داستان كوتاه پنداري نبوده و راستين و يا بدست آوردني و آسان است و دور از يك پيش آمد راستين نيست. افسانه به سخن روان كوتاهي گويند، كه سرگرم كننده و پنداري باشد و پيوسته به هيچ جا و گاه نباشد. همچنان بچنگ آوردن و رام كردن نيروي سركش و بالا تر از سرشت آدمي، با كومك پندار (خيال) و درآوردن هرگونه زنده جاني يا چيزي زير پوشش يك سخن گو را افسانه گويند. زبان افسانه زبان كوچه و ساده است. براي نمونه يك سيمرغ چندين كس را از كوه هاي بلند و يا از آتش سوزان تير ميكند. يا اژدهاري گروهي را به بدبختي مي اندازد. افسانه آموزنده است و گوينده با كومك آن به شنونده راه هاي خوب و بد را در تن جانوران، پديده هاي پنداري مانند ديو، پري اژدهار، سيمرغ و... نشان ميدهد. افسانه از نگاه ساختمان بدو گونه است. يكي آنكه از گزشتگان به يادگار مانده است و ديگر آنكه ساختگي است و گوينده آن پيداست. افسانه از نگاه زباني به دو گونه ي زبان كوچه و زبان نوشتاري مي باشد. سخن پسنديده به سخن روان كوتاهي گويند، كه بگونه شوخي آميز و خنده دار پيشكش شود و در لابلاي خود چيزي را براي شنونده يا خواننده بياموزاند. سخن پسنديده پر از تنديس و پيكر هاي آموزنده بوده و زبانش دو رويه و ريشخند است. پندار به سخن روان كوتاهي گويند، كه زمينه آن دروغ باشد، مگر بگونه يك پيش آمد راستين نمايش داده شود. گوينده پندار آشكار نيست و در هر گاه و جا، در ميان مردم يافت مي شود. پندار هم مانند افسانه و سخن پسنديده آموزنده است. اندرز به سخن روان كوتاهي گويند، كه آموزشي و پرورشي باشد. در اندرز كمتر تنديس بكار ميرود و پي بردن به آن بسيار ساده است. زندگي نامه به سخن روان كوتاهي گويند، كه سرگرم كننده و شگفت انگيز باشد، تا انديشه شنونده را بكار بياندازد. زمينه زندگي نامه راستين بوده، مگر يكباره گوهرش را به پندار مي كشاند. زندگي نامه پيشكش سرگزشت بزرگ مرد يا پيشتازي است، كه با ياري آن رفتار و كردار خوب به شنونده يا خواننده نشان داده ميشود. زندگي نامه به دو گونه اي راستين و پنداري مي باشد. پرورش نامه به سخن روان كوتاهي گويند، كه شيوه ي داستاني، مگر درونمايه ي پرورشي داشته باشد. گفتار به سخن روان كوتاهي گويند، كه يادگار زباني از گزشتگان باشد و زندگي پنهان و دروني كسي را به زبان بسيار ساده و بدون پيكر و تنديس (تصوير) آشكار بسازد. راستاي دروني گفتار، كمتر به راستاي روزگار مي خواند. يكي از ويژگي هاي گفتار نمونه آوردن مي باشد، كه با ياري آن ميتوان شنونده را بهتر آموزاند و پروراند. دانش نوشتار جوانان به سخن روان كوتاهي گويند، كه همه پديده هاي دروني نوشتار مانند سخن تن، گوهر، انگيزه، زمينه و ساختمان و روش سرايش به ديد، خواست و دلبستگي جوانان باشد. بيشتر اين نوشتار سرگرم كننده و تا اندازه ي هم آموزنده و پرورنده مي باشد. از نگاه ساختمان اين نوشتار بيشتر پنداري بوده و به زبان ساده نوشته مي شود. سخن روان دراز (نثر دراز) به نوشته هاي مانند داستان دراز (رمان)، سرگزشت (نوول) و داستان هاي دنباله دار (سريال) گويند. سخن روان دراز مانند درخت تنومندي است، كه داراي يك تنه و چندين شاخه باشد. در كنار پيش آمد بنيادي در سخن روان دراز، پيش آمد هاي خورد و كوچك بسياري هم رخ مي دهند، كه همه با پيش آمد بزرگ در پيوند اند. در داستان دراز و دنباله دار گفتار از هستي جداگانه (شخصيت) يك كس و يا هستي هاي جداگانه يك گروه مي باشد، كه سرنوشت آن هردم دگرگون شود و در يك پيكار بيدرنگ بزييد. اين سرنوشت ويژه در برابر فشار هاي بيروني واكنش هاي هميشگي نشان مي دهد. اينگونه داستان ها مي توانند راستين و يا پنداري باشند. داستان دراز نمايانگر گزار يك تنديس جهاني در خود مي باشد، كه در او پيوند هاي آراستگي گروهي در هم مي ريزد و پيكر جهان را دگرگون مي سازد. داستان دراز همه پلشتي ها و زشتي هاي مردم را آشكار مي سازد. ناشايستگي، ناپسندي پيوند هاي ميان مردمي و پاسخ هاي سزاوار به آراستگي جهان را روشن مي سازد. سخن تن داستان دراز پيكار براي هستي و از ميان برداشتن دشواري هاي زندگي مي باشد. در داستان دراز تنديس كمتر بكار ميرود و كوشش مي شود به زبان ساده و توده نوشته شود. زمينه داستان دراز ميتواند سرگرم كننده، آموزنده و يا داراي هردو پديده باشد. ناهمگوني سرگزشت (نوول) با داستان دراز در اين است، كه سرگزشت داراي يك پيش آمد راستين و يا پيش آمدي كه توان دست يابي به آن ساده است، مي باشد. اين پيش آمد بگونه يك آگاهي نوشته و يا گفته مي شود. گوينده يا نويسنده به خوبي و بدي پيش آمد كاري ندارد. آنچه پيش آمده است، مي نويسد. سرگزشت هممانندي بسياري به نمايشنامه دارد.

سرگزشت دانش نوشتار

III 

نخستين جنبش دانش اندوزي و نزديكي به هنر در هنگام فرمانروايي ساساني ها، بويژه شاهپور يكم (142 ـ172 م.) آغاز شد. او در هر لشكر كشي مي كوشيد، دانشمندان و پژوهشگران را با خود به پايتختش بياورد، تا با كومك آنها هنر سرودن، نوشتن و خواندن را گسترش بخشد. شاهپور گروهي از ياران خويش را به يونان فرستاد تا دانش بياموزند. درست در همين سده ماني كيش تازه ي پديد آورد. او خودش را پيامبر خواند و نوشتارش را بنام ارژنگ نام نهاد. ارژنگ كه سرشته ي از پيكر نگاري و نوشتار بود، شالوده ي كيش مانوي يا ماني را مي ساخت. كيش ماني ريشه در اوستا داشت و از پندار آتش پرستان باستان آب ميخورد. ماني دانشمندي آگاه بود و بسياري از كيش هاي درون و بيرون مرزي سرزمين خويش را مي شناخت. كيش ماني آميخته از كيش هاي زرتشتي، بوداي، عيسوي و موسوي بود. ماني به اين گمان بود كه جهان و زنده جانها، همه از دو پديده تاريكي و روشني ساخته شده اند. درست همانند چيزي كه زرتشت ميگفت. زرتشت جهان را زاده دو پديده خوب و بد ميدانست و ميگفت، كه پيدايش جهان زاده ي ناسازگاري پديده ها (تضاد) است. تاريكي و روشني هم، كه ماني از آن ميگويد، دو پديده ناسازگار با هم اند. با تكيه به گفتار بودا، ماني به اين گمان بود كه آدمي هنگامي از گزند اهريمن دور خواهد بود، كه تاريكي را از خود بزدايد. او چگونگي زدودن از تاريكي را در نابود كردن زنجير خواهش، شكستن بند فروشكوه و دوري از بدكرداري ميديد و راه رهايي را در همين پديده ها در مي يافت. دارايي، خانه و خانواده براي ماني چيزي بي از رنج رواني نبود. ماني رهايي را در نابودي اين پديده ها مي دانست. زندگي تنهايي، نداشتن دارايي و آسايش، نخوردن گوشت، ننوشيدن نوشابه هاي مست كننده و نداشتن پناهگاه، آرمان والاي (بالا) ماني را مي ساختند. از آنجاييكه انجام اين خواسته ها دشوار بود، مانوي ها به دو دسته پراكنده شده بودند، يكي رهاييان و ديگري دربندان. رهاييان كساني بودند، كه آرمان ماني را بر آورده مي توانستند و از همه چيز رها بودند. دربندان كيش ماني را پزيرفته بودند، مگر بسياري از خواسته هاي او را برنمي آوردند. آنها در بند دارايي، خانه، زناشويي و سرگرمي بودند. براي آنكه گناهان دربندان كم مي شد، بايد به رهاييان كه هيچ نداشتند كومك ميكردند و تكه ي بخور نمير برايشان ميدادند. از پيروان ماني آنكسي به بهشت ميرفت، كه خودش را پيش از مرگ از بند هرگونه آسايشي مي رهاند. در هنگام فرمانروايي بهرام گور دانش نوشتار، هنر سرايندگي و نوازندگي پيشرفت هاي چشمگيري كرد. بهرام گور خودش هم چكامه سرايي و هم نامه نگار خوبي بود. بگفته فردوسي بهرام پيامش بمردم اين بود، كه: ”بدانش روان را توانگر كند خرد را همان بر سر افسر كنيد چه مرد ست و اندر خرد تا كجاست روانش ز فرهنگ گشتست راست“. بهرام گور خود خامه در دست گرفت و: ”بمي خوردن آنگه چو بگشاد چهر / يكي نامه بنوشت شادان بمهر / خرد بر دل خويش پيرايه كرد / برنج تن از مرد مي مايه كرد“.و در لابلاي نامه نوشت: ”كه گيتي نماند و نماند بكس  بي آزاري و داد جويي و بس“. هنگامي اين نامه بدست مردم رسيد: ”زن و مرد و كودك بهامون شدند / ز هر كشور از خانه بيرون شدند /  وز آن پس بخوردن بياراستند / مي و رود و رامشگران خواستند“ و با پايكوبي و ميگساري جشن برپا كردند. گويند بهرام گور آنگونه شيفته ي هنر بود، كه دوهزار هنر مند لولي (لوري) و خنياگر و رامشگر و سراينده را از هند به سرزمينش آورد. رويهمرفته ساساني ها در پيشرفت و گسترش هنر و دانش نوشتار كوشش هاي چشمگيري نمودند و از خود نشانه ها و نوشتار گرانبهاي بجا گزاشتند. 

اوستا

گاتاي يكم، يسناي بيست و هشتم. برگردان از زبان آلماني از: Herman Lommel 

(1)

اي سرور دانا!

فروتن در برابرت،

با دست هاي باز

تو را مي ستايم ـ

براستي اي سرور دانا

اي زاده روان پاك، اي يگانه،

تا اينكه خواهش انديشه پاك و

روان گاو را خشنود بسازم.

 (2)

با انديشه پاك ميخواهم ـ

بسوي شما گام بردارم.

از شما بخواهم،

تا برايم بدرستي ـ

سرفرازي هردو هستي را ببخشيد

هستي رواني و هستي تناني.

بدينگونه كومكم كنيد،

و رستگارم سازيد

 (3)

شما را مي خواهم بستايم ـ

بدرستي:

ـ بگونه ي كه تا كنون پيش نيامده باشد ـ

اي انديشه ي پاك،

اي سرور دانا،

فرمانرواي پر توان ـ

با پيروان روز افزون!

 (4)

آگاهم از آنكه ـ

روان با انديشه ي پاك هم آواز است.

مي خواهم ـ

براي كردار هايت

اي سرور دانا ـ

داد خواهي كنم.

تا هنگام توانايي

راستي را بجويم

و بياموزانم.

(5)

تو را از ميان راستي خواهم ديد

و انديشه پاك را بگونه پيش گام

و گرزن پادشاهي را 

و فرمانبرداري سرور دانا را.

با اين گفتار مي خواهم

با همه توان،

با زبان خويش در برابر اهريمن

پايداري كنم.

(6)

بيا ـ

با انديشه ي پاك از ميان راستي

ره آورد هميشگي بده

اي سرور دانا

با گفتار بلند پايه ات ـ

بده به زرتشت ـ

و بما همه، نيرو و توانايي.

اي ايزد ـ

تا بتوانيم در برابر دشمن پايداري كنيم.

(7)

با سرفرازي

از ميان راستي بما پاداش ده انديشه پاك را.

با ياري فرمانروايي ات

بما توانايي ده،

تا گوش دهيم

از ته دل ـ

به گفتارت.

 (8)

اي خوبترين،

نيكو ترين را ميخواهم

آنچه را كه با خوبترين راستي

همسان است

براي خواهش دليران

براي من

و براي آنانيكه

هر هنگام ـ

در انديشه پاك هم بهره اند.

 (9)

با خواهش همه سرفرازي ها

نمي خواهيم ـ

تو را، اي ايزد

و راستي را

و انديشه پاك را ـ

خشمگين كنيم.

بر آنانيكه ديوانه وار

سرود ستايش برايت مي خوانند.

كومك كن و بزودي

بر آورده ساز خواهش ما را

و ببخش سرزمين تندرستي را.

(01)

و آنهاي را كه دادگر و

نيكو كار مي شناسي

و سزاوار راستي و انديشه پاك

اي سرور دانا

خواهش آنها را برآورده ساز

آنچه را ميخواهند بدست بياورند.

ميدانم ـ

كه بر شما دادگران

گفتار خواهشانه

كوشش پاك

پيروزمندانه خواهد بود.

(11)

اي هستي بخش و دانايي بزرگ،

تو كه سرشت پاك و راستي را

در سرود هايت ـ

به جاويدانگي مي سپاري، بمن بياموز،

تا از زبان تو باز گويم ـ كه آغاز هستي چگونه بود.

₪₪₪

گلواره هاي بودا

Karl Eugen Neumann, Band III: Sammlungen in Versen / Lieder

كشاورز دارا

پيش از تندر و باران

كشاورز:

(١)

برنج پخته است،

سر شير آماده شد،

زيرا ـ

در كنار رودخانه

با هم در اينجا، در مرغزار

مرا خانه هست  ، با آتشدان روشن:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

خدا:

(٢)

افسون به پختگي رسيده است،

زيرا ـ

در كنار رودخانه

تنها در اينجا، در مرغزار

مرا خانه ي نيست و

آتشداني:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

كشاورز:

(٣)

دسته هاي پشه با شتاب گريختند،

گاو ها در آبخوست ـ

در ميان سبزه هاي انبوه مي چرند،

ريزش زود گزر است و بي آسيب:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

خدا:

(٤)

آنها دسته فرستاده شدند،

رها يافتم،

به اين كرانه لنگر انداختم،

هيچ دسته ي

ايمروز بدرد من نميخورد:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

كشاورز:

(٥)

زن از من خوشنود است ـ

با پيمان و در دوستي پايدار،

ارزش و دوستي را ـ

همزيستي دور و دراز بما آموخته است،

از او چيز بدي نديده ام:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

خدا:

(٦)

روانم از من خوشنود است،

گرفتار چيزي نيست،

آموزش پي درپي نرم سرشتش ساخته است،

چيز بدي از او نديدم:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

كشاورز:

(7)

براي مزدم با خودم پيمان بستم،

از آن فرزندانم هم تندرست اند،

از آنها بدي نديدم:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

خدا:

(8)

مزدور كسي نيستم،

براي مزد بگرد جهان نخواهم گشت،

مزد بدردم نمي خورد:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

كشاورز:

(9)

در اينجا جوانه گاو هاي ماده و نر،

مادگاو هاي آبست،

گوساله هاي شير خوار،

نرگاو، سردار گله در اينجاست:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

خدا:

(01)

هيچ جوانه گاوي در اينجا نيست،

هيچ مادگاو آبستني،

هيچ گوساله ي شيرخواري،

و هيچ نرگاو، سردار گله ي:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

كشاورز:

(11)

تير ها با پايداري فرو رفته اند،

بند هاي از پشم تابيده پايدار اند،

هيچ جوانه گاوي را از اين بند ها گريز نيست:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

خدا:

(21)

همانگونه كه نرگاو بند را درهم ميكند،

بند پوسيده ايست،

كه فيل از آن برهد،

هرگز دوباره به تير رس برنخواهم گشت:

بيا اي ابر ـ

اگر ميخواهي،

ببار، درست ببار.

(31)

در اينجا مرغزاري بود و سبزه زاري،

بزودي در زير آب فرو رفتند،

ريزش باران و تندر همه را نابود كرد،

ابر ها مي پيچند ـ

گرداگردش را فرا گرفته اند

آنكه همه چيز را داشت ميگويد:

(41)

خجسته ايم و پاداش ما بزرگ است،

به چهره خدا بنگريد،

سوگند به تو اي بينا،

نالان، پناه در تو مي جوييم،

اي سردار ما،

تو اي دانشمند نامي.

كشاورز:

(51)

من و زنم هردو با پيمان

و در دوستي پايداريم

بسوي خوش آمدگان مي رويم:

گور و زايش گريخته اند در دور دست،

ما به مرز رنج كشيدن رسيده ايم.

خدا:

(61)

شاد باد بندگان پر نوزاد،

چوپان دوست دارد گله خويش را،

بپيوند، ميگويم به آدميان،

دوست بدار آنان را،

هرگز نبايد شادماني كند،

آنكه پاسخگوي و سزاوار نيست.

(71)

سوگوار باد بندگان پرنوزاد،

چوپان به گله اش سوگواري ميكند،

بپيوند، ميگويم به آدميان سوگواري كن،

آنكه پاسخگوي و سزاوار نيست،

نبايد سوگواري كند.

₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪₪

از هر گلستان گلي

(١)

اميدوار

به درياي فردا

تور مي اندازم.

آواز ترسناك سنگ

گلون تور را مي فشارد.

(٢)

دم هاي نازا

شب هاي باردار

اندوه زاينده گل سرخ

به زنجير كشيدن پرنده

روي دلگرمي فردايم پرده مي كشند.  

(٣)

ترسناك،

بي خواب،

خون آلود،

گندمزار مي نگرد.

خسته، پاي برهنه، گرسنه ـ

بسوي آواز لبخندي

كوه زندگي را مي پيمايم

(٤)

روشني را به تير مي بندند

آواز را به گلوله

پرواز را بدار

دوستي را در دل به خنجر مي زنند

با دامن اندوه،

شمشير سرخ،

انديشه سياه،

زبان بيگانه،

سرنوشت را بهانه مي سازند

ما خاموشيم.

(٥)

شب بال مي گشايد

تو نيز.

برگ هاي خشك تو ـ

ناداني را بارور،

انديشه را كور

آرمان مرا در زير سياهي خويش

بدار مي آويزد.

(٦)

در زير پشتاره ي افسانه هاي كهن

با رنگ آفتاب نشست

بار تو

و پشته ي زندگي را

بر دوش مي كشم.

◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙◙

برگ دوست

به ده آوازه افتاد كه برادران خشت سر تنور با هم در افتاده اند. مردم گزر گرد آمدند و هلير و شلير را به نمايندگي خويش براي ميانجيگري و فرونشاندن درگيري بخانه اين كله هاي چهل خون فرستادند. اگرچه هلير و شلير از برادران خشت سرتنور يادبود خوب و دل خوشي نداشتند، با آنهم خواهش مردم ده را پزيرفتند و براي گشايش گره بخانه آن برادران رفتند.

هنگامي هلير در خانه برادران خشت سرتنور را كوبيد، داد و بيداد از درون خانه كمتر شد. پس از دمي كوتاه برادر ميانه با دستار روده و يخن پاره در را بروي هلير و شلير گشود: ”خوب شد كه سرانجام كسي بداد ما رسيد. (سرش را اندرون سراي كرد) آهاي، كسي به سر راه نباشد، بفرماييد! بفرماييد به بالا خانه. اين ناريش سفيد هم باغ و باغچه و دارايي پدر خدا بيامرز ما را گرفته و بنام خود كرده است و هم ما را بدهكار كشيده و بما نا سزا ميگويد. اگر شما نمي آمديد امشب كُشت و خوني ميشد.“ خشت سرتنوري ميانه به پيش، هلير و شلير به پس، از زينه بالا رفتند. هنوز ننشسته بودند، كه خشت سرتنوري كلان سر رسيد و به ناسزا گفتن آغازيد. هلير كمي ترسيد و سرش را بگوش شلير كرد: ”بيا كه برويم، اينجا جاي من و تو نيست.“ شلير دستي به ريش چپه تراشش كشيد و گفت: ”بنشين هلير، جاي من و تو همين جاست. اين خشت سرتنوري كلان، تا اكنون چندين بار براي ما ناسزا گفته است. يا بايد همين اكنون گره بسياري از دشواري ها را به پيش ما بگشايد و از ما هم پوزش بخواهد، يا او را، من خودم، به دادگاه ميكشم و گواهي ميدهم، كه اين نا ريش سفيد كيست و چه كار هاي زشتي در دهكده انجام داده است.“ با شنيدن اين گفتار، خشت سرتنوري كلان به نا سزا گفتن پايان داد و روي رختخواب نشست و به شلير گفت: ”درست است كه شما كلان و پاسخگوي دهكده ايد، مگر گره دشواري هاي درون خانواده خويش را خود ما مي گشاييم، نه شما.“ خشت سر تنوري خورد گفت: ”نه برادر، ايمروز با مشت و لگد بسر ما تاختي، فردا شايد از كارد و سوته هم كار بگيري. ما كه گناهي نكرديم، از يك سو ما را گنهكار و نواسه بي بهره ميخواني و از سوي ديگر بما بي آيين و ميهن فروش ميگويي. ما ...“ خشت سر تنوري كلان خودش را در ميان گفتارش انداخت و گفت: ” بيگمان كه گنهكار و ميهن فروشيد. دارايي و زندگي خويش را رها كرديد و به سرزمين هاي بيگانه پناه برديد. اكنون مانند چلپاسه از زير سنگ سر بدر آورديد و يادگاري از پدر ميخواهيد. برويد كه رنگ شما بي كيش و آيين ها را نمي خواهم ببينم.“ هلير رويش را به خشت سر تنوري كلان كرد: ”اگر كمي نرم و ملايم تر سخن بزني، برايت بهتر و بسود تو خواهد بود. تو ...“ شلير سررشته سخن را از هلير گرفت و گفت: ”از درون مايه گفتار شما چنين برمي آيد كه، گويا خشت سر تنوري كلان نشان شست و دست نويس پدر را ساخته و جايدات او را بنام خويش نموده است و به براي شما، كه در هنگام جنگ فراريده بوديد، نه اينكه چيزي نمي دهد، كه شما را گنهكار و ميهن فروش و بي آيين هم ميداند.“ مادر خشت سر تنوري ها از بيرون خانه آوازش را بلند كرد: ”درست است، شلير بزرگوار. همينگونه كه ميگوييد، درست ميگوييد. چشم اين پسرم از سيري و پري نيست. چشم ما را بايد خاك گور پر كند.“ تا خشت سر تنوري خواست چيزي بگويد، شلير دستش را به نشانه خاموشي، بسوي او دراز كرد و به سخن گفتن آغازيد: ”من كار دارم و هرچه زود تر بايد بروم، مگر پيش از آنكه بروم، بايد گپ هايم را بگوييم. خوب گوش بگير خشت سرتنوري كلان: نخست، جايدات و دارايي پدرت براي همه آشكار است. تو بايد اين جايدات را در ميان همشيره ها، برادران و مادرت بگونه اي بخش كني، كه همه خوشنود و خورسند باشند. فراموش نكني كه رسد آن دو برادرت كه در جنگ كشته شده اند، براي مادرت مي رسد. دو ديگر، كسي كه از ميدان جنگ فرار ميكند، گنهكار نيست. گنهكار كسي است، كه در ميدان جنگ مي ماند و مي كُشد و يا كُشته مي شود. آنكه در ميدان جنگ مي ماند دستش بخون مردم آغشته است، چون او يا تفنگ در دست دارد و يا تفنگ دار را كومك و پشتيباني مي كند. من و تو كه در اين جا ماندگار شديم و جايدات بيوه زنان و كودكان بي پدر ـ مادر را گرفتيم، گنهكاريم و نه آنهاي كه فرار كرده اند. سه ديگر، بي كيش و بي آيين كسي است كه خودش آيين و كيش خويش را رها كند. هيچكس نمي تواند آيين و كيش كسي را از او بگيرد و يا آيين ديگري را جانشين آيينش بسازد. جايگاه كيش و آيين دل است و بي از خود آدمي هيچكس ديگري در آن راه ندارد. كيش و آيين اين دو برادرت هم چيز يا پديده ي نبوده است، كه اينجا گزاشته باشند و كسي از پيش تو برده و يا دزديده باشد، كه به آنها بي كيش و بي آيين ميگويي. گيريم كه اين دو برادرت آيين شان را از دست داده باشند، تو كِي و چه هستي كه آمدي از آنها بازخواست ميكني؟ تو را كِي به اين كار فرستاده است؟ تو خودت راه راست را نمي داني و سال هاست كه به بيراهه ميروي، اكنون ريش نگهداشتي و به اين گماني كه ميتواني مردم را بازي بدهي. اگر تو داوري و به داوري فرستاده شدي، پس روز بازخواست، دوزخ و بهشت براي چيست؟ به كار هاي خدا دست نينداز و مردم را آرام بگزار!

چهار ديگر، تو به برادرانت ميهن فروش ميگويي. هنگامي آنها در اينجا نبوده باشند و ميهن در دست آنها نبوده باشد، چگونه ميتوانستند، كه اين ميهن را بفروشند؟ كِي اين ميهن را از آنها خريده است؟ بايد آن ميهن خر، ديوانه ي بيش نبوده باشد، كه بي دريافت چيزي، پول و يا برابر بهاي ديگري پرداخته باشد! خشت سرتنوري كله خام، كسيكه نواسه بي بهره باشد و يك وجب از زمين ها و دارايي پدر برايش نرسيده باشد، چگونه ميتواند يك ميهن پهناور و دارايي يك توده بزرگ را بفروشد؟ من و تو در اينجا بوديم، ما توانايي خريد و فروش را داشتيم، نه اين دو تن بينوا و آواره! بگمان من واژه ميهن فروشي نادرست است. اگر نادرست نيست، پس فروشنده كِي بوده و خريدار كِي است؟ و اين سرزميني كه ما در آن زندگي ميكنيم از آن كيست؟ ما و شما در اينجا چه ميكنيم؟ گيريم كه اين سرزمين فروخته شده است و ما و شما خريدار را بزور از اين سرزمين بيرون رانده ايم، پس او هر دم ميتواند ما را به دادگاه بكشد و سرزميني را كه خريده است پس بگيرد. خشت سر تنوري كلان و ريش سفيد! گوش هايت را باز كن! از اين به پس به هيچكس نبايد ناسزا بگويي. همه بهره وران را به بهره شان برسان! كاري بكن كه نه سيخ بسوزد و نه هم كباب. بامدادان بر خواهم گشت. “ شلير بسوي در گام برداشت. خشت سر تنوري كلان بسوي شلير دويد. هلير با فرياد ”دست نگهدار!“ خود را روي خشت سرتنوري كلان انداخت. همانگونه كه خشت سرتنوري كلان غوره غوره اشك ميريخت، روي شلير را بوسيد و از او پوزش خواست. هلير شگفت زده پس رفت. خشت سرتنوري كلان در ميان زاري و فرياد: ”من خودم گنهكارم، من بي كيش و بي آيينم، من خود فروشم. دست من بخون بسياري از مردم تر است. دست من نه تنها بخون بسياري از مردم، كه بخون برادران و پدر ... “ سخنش را نتوانست بپايان برساند، دشنه را از نيام درآورد و در دل فرو برد و مانند تنه ي درختي بزمين افتاد. 

سرگزشت سرزمين افغانستان

ـ III ـ

ساساني ها 

هنگامي كوشاني ها در كابلستان فرمان مي رادند و آب و هواي هند را در سر مي پروراندند، كوچي هاي سوار كار يفتلي و زاولي از گروه هاي سيتي آسيايي ميانه، به سوي جيهون تاختند و تا تخارستان را زير فرمان خود آوردند. جنگ هاي سختي ميان اين دو گروه رخ داد، كه هردو سو را ناتوان ساخت. در اين هنگام اردشير ساساني از سوي فارس به سوي پارت تاخت و سپس بسوي كوشاني ها و يفتلي ها لشكر كشيد. ديري نپاييد كه همه فرمانروايي هاي خورد و بزرگ خاور و باختر زير فرمان ساساني هاي پارس افتاد.

ساساني ها هم مانند هخامنشي ها از پارس برخاستند و بزرگترين فرمانروايي را پايگزاري كردند. پارس، كه داراي چندين فرمانداري بود، پيش از فرمانروايي پارت آزاد بود، مگر در لشكركشي هاي پارت، پارس هم يك شاه نشين وابسته به فرمانروايي پارت گرديد. پارسيان آتش را مي پرستيدند و اهورامزدا را مي ستودند. بيشتر فرمانداران پارس از پيشوايان بزرگ زردشتي بشمار مي آمدند. بابك ساسان، كه خود نيز يكي از پارسايان بزرگ بود و فرماندار يكي از شهر هاي پارس بود، در سال٢٠٩م. به گوچهر پادشاه پارس (دست نشانده پارت ها) تاخت و او را كشت. در سال٢٢٢م. بابك درگزشت و پسرش اردشير جانشينش گرديد و به پهناوري سرزمين پارس پرداخت. پس از گرفتن سرزمين پارت اردشير بسوي كرمان (گرمان) و خوزستان تاخت. او گرزن شاهنشاهي را بر سر نهاد و خودش را شاه شاهان ايران نام نهاد. اردشير پس از گرفتن سرزمين هاي پارت، كوي شانك (كوشاني) و يفتلي، بسوي سوريه تاخت. او هم مانند هخامنشي ها، هزار ها سوري را براي بهره كشي به فارس و باختر افغانستان ايمروزي آورد، كه جاي بود و باش آنها را در آنهنگام سورستان ياد ميكردند. اردشير در باختر فرات با روميان درگير جنگ شد. پس از اردشير، پسرش شاهپور يكم گرزن پادشاهي را بر سر نهاد و مانند پدر به كشور گشايي پرداخت و تا درياچه كاسپين پيشرفت. يكي از پيروزي هاي شاهپور يكم، اين بود كه هر سرزمين را كه ميگرفت، يكي از ساساني ها را در آنجا پادشاه مي ساخت. شاهپور خودش را شاهنشاه ايران و انيران (بيگانه) و نماينده خدا در زمين نام نهاد. در هنگام فرمانروايي ساساني ها، بايد همه زمين داران و دامداران باج و گزيت مي پرداختند. ناداران بگونه برده مي زيستند و مانند كالا خريد و فروش مي شدند. چنانكه يادآوري كرديم، كيش ساساني ها زردشتي بود و پيروان خود را به پنج گروه دسته بندي كرده بودند: ١ـ آسراوان يا پيشوايان زردشتي ٢ـ آرتشتاران يا ارتشيان ٣ـ ديپيران يا دبيران ٤ـ استريو شان يا باج دهندگان ٥ـ بردگان. از اين ميان گروه يكم، دوم و سوم از باجدادن بخشوده بودند. دسته چهارم را كاتاك (كده) ها يا دهگانان آزاد، خوتوشان يا پيشه وران و سوداگران مي ساخت،كه بايد باج مي پرداختند. از دسته پنجم يا بردگان مانند كالا كار گرفته مي شد. اين دسته بندي ها در درون خود دوباره دسته بندي مي شد. سران پيشوايان زردشتي را بنام ماگوپات يا موبد و بجا مانده پيشوايان را بنام ماگ يا مغ مي ناميدند. موبدان، پس از شاه سالار مردم و داد رسان كشور بودند. ارتشيان هم داراي يك سالار يا سردار بودند، كه بنام ارتشتاران سالار ياد مي شد. همانگونه كه دبيران داراي سردبير بودند، دهگانان آزاد يا كاتاك ها هم داراي سركرده اي بنام كاتاك خواتاي يا كدخدا بودند. براي دادرسان، ناسازگاري با كيش زردشت، دشمني با شاه و نپرداختن باج، هر سه بزه يا گناه بزرگ شمرده ميشدند. سزاي ناسازگاران با شاه و كيش زردشت بدار آويختن بود و آنكه از باج دادن سركشي ميكرد، تاوانش پرداخت باج بيشتر و يا چشم كشيدن بود. در كنار آنكه بهره زنان و مردان نابرابر بود، مردان مي توانستند چندين زن هم داشته باشند. در سده سوم ميلادي ماني كيش تازه اي بنام كيش مانوي يا ماني پديد آورد. ماني با نوشتاري بنام ارژنگ درفش پيامبري برافراشت. ماني كه كيش هاي آن هنگام را بخوبي مي شناخت، از در هم آميختن كيش عيسوي، موسوي و زردشت كيش مانوي را بنيا نهاد. نخست پادشاهان ساساني كيش نو درآمد را بخوبي پزيرفتند، مگر پسان ها ديدند كه ريشه هاي باور شان را سست مي كند، ترسيدند و جلو گسترش اين كيش را گرفتند و سر ماني را از تن جدا ساختند. مانيگري در آن هنگام گام از مرز هاي ساساني ها فراتر نهاد و تا كشور هاي اروپايي و افريكايي گسترش يافت.

در سده سوم تا ميانه سده چهارم عيسوي و موسوي ها در گسترش كيش هاي خويش آزاد بودند، مگر هنگامي رومي ها به گسترش كيش عيسوي پرداختند، ساسانيان به پيگرد اين كيش برخاستند. در پايان سده سوم ميان ساساني ها و روميان، در گيري هاي بر سر راه هاي بازرگاني آسيايي ميانه با هند و چين و همچنان فرمانروايي ساساني ها در كشور هاي ارمنستان و سوريه، پديدار شد. در اين جنگ ها اردشير يكم و شاهپور يكم پيروزي هاي چشمگيري بدست آوردند. شاهپور يكم در سال٢٥٦م. سرزمين سوريه را زير فرمان خود آورد. او در سال ٢٦٠م. لشكر روم را در هم شكست و گروه بيشماري از روميان را گرفتار نمود. او آنها را به كار هاي ساختماني و راهسازي گمارد. در اين هنگام پادشاه عرب كه دست نشانده روم بود، بر شاهپور تاخت و او را شكست داد. چندين سال را ارتش ساساني در پيروزي و شكست بسر برد، تا اينكه سرانجام به پيروزي چشمگيري رسيد. بزرگترين شكست را ساساني بدست رومي ها در سال ٢٩٨م. خوردند. پادشاه ساساني با روميان پيمان آشتي بست و بخش بزرگي از آسيايي ميانه را به رومي ها پس داد. شاهپور دوم در سال ٣٣٨م. جنگ را دوباره با روميان آغازيد. بيش از سه دهه جنگ، اين بار رومي ها پيشنهاد آشتي كردند و همه سرزمين هاي را كه از شاهپور گرفته بودند، دوباره به او پس دادند.

پس از مرگ شاهپور دوم جنگ در ميان خاندان شاهنشاهي ساساني درگرفت. در دو دهه چندين كس به پادشاهي رسيد و بدست پارسايان و سرداران اين خاندان كشته شد. در سال ٣٨٧م. ايران با روم پيمان بست و ارمنستان و گرجستان را مرز ميان دو فرمانروايي ساختند. ارمنستان و گرجستان باختري زير فرمان رومي ها رفت و بخش خاوري اين دو سرزمين زير فرمان ساساني ها آمد.

در سده پنجم كه يزدگرد يكم فرمان كشور داري را بدست گرفت، دست پارسايان و سرداران آتش پرست را از خاندان شاهي كوتاه كرد، چون ميديد كه آنها توانايي آنرا دارند كه كسي را به پادشاهي برسانند و يا او را سرنگون كنند. يگانه را بريدن از يك كيش در آن هنگام، دست درازيدن به كيش ديگري بود. يزدگرد از عيسوي ها پشتيباني كرد و آنها را رشد داد. او با فرمانروايي رومي پيوند دوستي بست. در اين سده هردو فرمانروايي براي پايدار ساختن مرز هاي خويش كوشيدند و تاخت وتاز هاي كوچ نشينان را از ميان بردند. پسين ترين اين تاخت تاز ها را بهرام گور (٤٢١ـ ٤٣٨م.) و يزدگرد دوم( ٤٣٨ ـ ٤٥٧م.) در مرز هاي تخارستان و خراسان از ميان بردند. در نيمه دوم سده پنجم يفتلي ها دوباره به تاخت و تاز آغازيدند و تخارستان و بسياري از استان هاي آسيايي ميانه را زير فرمان خويش آوردند. فيروز شاه ساساني(٤٥٩ـ٤٨٤م.)  در نبردي بدست يفتلي ها افتاد. او براي آزادي اش ناگزير شد پول هنگفتي تاوان بپردازد و سرزمين هاي خاور مرو را به يفتلي ها واگزار شود. يزدگرد دوم وارونه يزدگرد يكم پارسايان آتش پرست را به چهار سونش گرد آورد و كمر به آتش پرست ساختن ارمنستان بست. كار هاي كشور داري ارمنستان را بدست پارسايان سپرد و از عيسويان خواست تا باج بپردازند. ارمني ها كه كارد را به استخوان خويش يافتند، بپا برخاستند و در برابر ساساني هاي آتش پرست ايستادند. جنبش مردم را يزدگرد دوم پس از كشتار بيشماري سركوب كرد و دست از زرتشتي ساختن ارمني را برداشت. در پايان سده پنجم از يك سو ناخشنودي مردم به فراز خود رسيده بود و از سوي ديگر خشكسالي و دربدري و گرسنگي بيداد ميكرد. اين پديده ها بجاي كشيد، كه جنبش و كيش نويني بنام جنبش مزدك در سرزمين ساساني ها بميان بيايد و پايه هاي شاهنشاهي ساساني را بتكاند.

رنگين كمان

ـ III ـ

شبنم با دستمال شريني بديدار آخوند رفت. پس از پوزش خواهي، دستمال را بدست آخوند داد و از او خواست، تا در آدينه شب مهمانش شود. آخوند دست ها را بهم ماليد، به ريش كشيد و گفت: ”تو بايد زن بسيار پاك نهادي باشي. همين اكنون بياد تو بودم! ميداني، آواز پنهاني شنيدم، كه ميگفت، بايد به اين بيوه زن كومك شود! خواهر، مهماني ات را مي پزيرم، مگر براي جلوگيري از بدگمان شدن مردم، بخانه ات نمي آيم، هرچه پختي و خدا روزي من كرده بود، پنهاني به مسجد بفرست. نمي خواهم كسي بداند. تو هم به كسي نگو، كه آوازه به خانه ام ميرسد و زهر زنان و فرزندانم در ميان خوراكه ها مي شود.“ شبنم كه از خدا همچي پيماني را مي خواست، با خوشي بسيار گفته آخوند را پزيرفت.

باري، او بايد براي مهماني آمادگي مي گرفت. دو شب پي در پي مهمان داشتن كار ساده و آساني نبود. فرداي آنروز شبنم گاودوشه هاي شير و ماست را در سر گزر فروخت. او با دستمال هاي پر بخانه برگشت. پس از آسودن دمي، شاخ نبات ها را برداشت و بسوي دربند ده براه افتاد. دمي بيش نگزشته بود، كه همه نبات ها فروخته شد. ماني انگشتش را بدهان زد و سپس بروي گرد هاي نبات فرو برد و به شبنم گفت: ”دست خوش شبنم، ديشب آخوند بسيار پشيمان بود، كه با تو بد رفتاري كرده است. او از آواز پنهاني كه برايش رسيده بود ياد كرد. از اين به پس نانت روغني است.“ شبنم با چشمان از سربدر رفته به ماني نگريست و گفت: ”خوب بگو، ديگر چه گفت؟“ ماني پس از چند ليس گرد نبات گفت: ”شبنم سرت را بدرد نمي آرم. آخوند نامت را از سيه نامه اهريمنان پاك كرد. به مردم گفت، كه خوردن نبات ناروا است، مگر هرگاه كسي نبات را به گرد سرش بچرخاند و سپس در ميان چاي فرو برد و بخورد، همه گناهانش مي ريزد و بهشت برين جايش است.“ شبنم دستمال را برداشت و با لبخندي انديشناك بسوي خانه گام برداشت:”ماني، تو كه تكه پوره هاي نبات را نه به چاي فرو بردي و نه هم به گرد سرت چرخاندي! جاي تو كجا خواهد بود؟ خدا نگهدار ماني.“ هنگامي شبنم در خانه اش را گشود، آوازي از زير درخت شيرتوت شنيد: ”بيا كور بچيم، بيا به سر تخته!“ شبنم شگفتيد و آهسته بسوي درخت گام نهاد. چشمش به رستم افتاد، كه با چوبي به درخت مي كوبيد و به او ناسزا ميگفت. شبنم با دل پر اندوه، به پسرش نگريست و بدل گفت: ”چرا بايد شاگرد بزور به سرتخته بيايد و اگر چيزي ياد نداشت، چرا بايد لت و كوب شود؟“ شبنم با خود گپ ميزد و به اين انديشه بود، كه چگونه ميتواند به اين بدبختي ها پايان بخشد. رستم پس از لت و كوب درخت، پيراهنش را درآورد و به سر پيچيد و در برابر درخت چهار زانو نشست: ”من ميگويم اَلِپ، تو نگو الپ. تو بگو الپ.“ شبنم بلند خنديد و به رستم گفت: ”بيا، اگر تا فردا هم آنرا بزني، باز هم الپ ميگويد. پسر خوب بيا! بيا كومكم كن، آخه فردا مهمان داريم.“ هنگام گاو گم شده بود، كسي در خانه شبنم را كوبيد. پري در پشت در ايستاده بود. شبنم به گوش او چيز هاي گفت و از او خواست، تا يكي دو هفته بخانه اش سر نزند. رستم كمي شگفتيد! شبنم پسرش را در بغل گرفت و گفت: ”پسرم ما فردا آموزگاران و پس فردا آخوند را مهمان داريم. هيچكس نبايد آگاه شود، تو هم بايد اين دو روز را در خانه بماني. پسرم، اگر كسي پرسيد، تو از هيچ چيز آگاهي نداري! ميداني چه ميگويم؟“        ـ مادر، اندوه نخور. اگر كسي زبانم را هم از دهانم درآرد، چيزي نخواهد شنيد. همانگونه كه تو با مني، من هم با تو ام! به پيش مادر!“

شبنم سرگرم آماده كردن خوردني ها بود. رستم گليم خانه را روي تخت سر چاه انداخت و سراي را آبپاشي كرد. بوي كاهگل همه جا را خوشبوي ساخته بود. مهمانان در را كوبيدند. شبنم آنها را روي تخت رهنمايي كرد. رستم با هشتي چاي هل دار سبز و سياه به پيشواز مهمانان آمد و چاي و نبات را با دست هاي لرزان به پيش روي سردبير و آموزگارانش گزاشت. آموزگار دري: ”كل بچيم، چوب هاي انار تو را آدم نموده است.“ رستم شريني داني را پشت پا زد و با كمي ترس گفت: ”تا آدم شدنم هنوز راه دور و درازي را در پيش دارم، چون بگفته شما هركه دبستان را بپايان برساند، آدم مي شود.“ همه هِرهِر خنديدند. شبنم پارچ ها و آفتابه را كنار سنگاب چاه گزاشت و آب كرد. در سرا را كسي كوبيد. همه شگفتيدند! ماني بوزنه اندرون سرا شد. سر دبير گفت: ”زمين دريد، بدر شد كله ي خر! اين كوچه گرد بي سامان در اينجا و اين هنگام چه ميكند؟“ ماني بوزنه پس از درودي به مهمانان، خواست دوباره برگردد، مگر همه خواهان نشستنش شدند و از او خواستند، تا او هم در آنجا بماند. سردبير به ماني گفت: ”بنشين بچيم! نان مفت را كِي نميخورد؟ بنشين تا گوش هايت را باز كنم: شتر ديدي، نديدي! دانستي؟“ ـ دوستان، برادران! من را ببخشيد. رها دختر همسايه، دختر توسكا بيمار است. همه موي هاي سرش را كنده است و از دهانش كف مي آيد. كامبيز خاده ميخواهد خودكشي كند.“ يكي از آموزگاران: ”بيا بنشين، هيچ چيزي پيش نمي آيد. رها شوهر ميخواهد. ما فردا بدادش مي رسيم.“ به رحيم خان، سردبير: ”ديروز ميگفتيد كه در خانه بسيار كار داريد و زن هاي شما به كار ها رسيدگي كرده نمي توانند و به دو سه تا زن جوان ديگر نياز منديد. كوخه كنيد، استاد! فردا، پس فردا، شريني خوري راه مي اندازيم“ ماني بوزنه: ”آخه، خاده به او دل داده است. ميگويد، اگر رها بميرد، خود كشي ميكند!“ شبنم در ميان گفتگو در آمد و گفت: ”خدا مهربان است. بيا ماني دسترخوان را ببر.“ او ماني را با خود به آشپزخانه برد. در آشپزخانه، ماني سرش را بگوش شبنم كرد: ”شبنم، اين ها همه بهانه است. رد پاي اين كرگس هاي لاشخوار را از زمين هاي پي ـ ده تا اينجا آوردم. ميخواستم ببينم كه آنها در اينجا چه ميكنند. همه مردم را لاش كشيدند.“ شبنم از برنامه اش به ماني بوزنه گفت. دست هاي ماني به پهلو هايش افتاد. او ميخواست فرار كند، مگر دير شده بود و كار از كار گزشته بود. اگر فرار ميكرد، از بد بدتر مي شد. دل را به دندان گرفت و اميدش را به خدا كرد و گفت: ”هرچه پيش آيد، از سوي خدا است. بادا باد! من تا پايان برنامه با تو هستم.“ شبنم داروي موش مرگي ساييده را با گلاب يكجا كرد و در ميان فرني ها ريخت و آنها را خوب كفچه زد. سپس شكر بسياري در ميان آب ليمو ريخت و زهر كپچه مار را در آن افزود. شبنم رستم را به آشپزخانه خواست و برايش خوراكه داد و گفت، كه پس از خوردن خوراكه بايد بخوابد. رستم گفته مادر را پزيرفت و با خوراكه اش به بالا خانه رفت. شبنم براي آرامي دلش در راه پله را هم از پشت بست. ماني دست هاي مهمانان را شست و دسترخوان را انداخت. نخست به هر مهمان يك كاسچه شوروا، پيش خوراكه داد. شوروا بگونه ي شور بود، كه داد همه درآمد. كچري و نارنج پلو با هفت تكه خورشت، به زيبايي دسترخوان افزودند. يكي آب خواست. شبنم: ”اگر پيش از خوراكه آب نوش جان كنيد، جلو خورد و خوراك شما را مي گيرد. دو روز مي شود، كه در آشپزخانه ام و اين خوراكه ها را آماده مي سازم، اگر كم بخوريد، ناآرام مي شوم.“ همه هم آواز: ”نه، اندوه نخور! همه را نوش جان مي كنيم.“ دمي پس ماني كاسه فرني خوش بوي و خوش مزه را آورد. شبنم ترسيد، كه مبادا مهمانان بوي بر شوند. دويده به پشت آب ليمو رفت. مهمانان هنوز دو چمچه از فرني ها را نخورده بودند، كه چشم شان به نوشيدني افتاد. هركدام دو آبخوري آب ليمو را نوشيدند. شبنم پارچ نوشيدني را در ميان دسترخوان گزاشت و از ماني خواست، تا او را در آشپزخانه كومك كند. هر دو از ترس بخود مي لرزيدند. گويي پشيمان گشته بودند! ماني به گوشه آشپزخانه مي گريست. او در ميان گريه به خود ناسزا ميگفت، كه چرا دست به چنين كاري زده است. شبنم روسري اش را در دهان گرفته بود: ”خاك بسرم شد. بسر رستم چه خواهد آمد؟ او را هم خواهند كشت؟ چرا از اين سرزمين فرار نكردم؟ چرا من! بمن چه كه من آموزش و پرورش را دگرگون بسازم. بمن چه؟“ ـ ”من هم از همين نوشيدني ها ميخورم! توان زندان رفتن يا زير دار رفتن را ندارم.“ شبنم بسويش دويد و او را نگهداشت: ”نخور ماني، تو بي گناهي!“

 

برادران گريم Gebrüder Grimm

ياكوب گريم Jacob Grimm (4/1/5871I ـ 02/9/3681 = ) و ويلهِلم گريم Wilhelm Grimm (42/2/6871I ـ 61/21/9581 = ) از زبان شناسان، نويسندگان، پژوهشگران و چكامه سرايان نام آور سرزمين آلمان مي باشند. آنها در بارور ساختن فرهنگ آلماني كوشش ها و كار هاي بسزا و چشمگيري كرده اند. برادران گريم از خود نوشتار بسياري بجا گزاشته اند، كه ما از آن ميان، به برگردان افسانه هاي آنها به زبان دري مي پردازيم:

مگل شــاه يا هاينريش آهنـي

در روزگاران پيشين، هنگاميكه هنوز آرزو ها برآورده مي شد، پادشاهي مي زيست كه دختراني خوب روي و سيمين بر داشت. جوانترين آنها بگونه ي دلربا بود،كه خورشيد چشم سير هم، هنگامي به رُخش مي نگريست، دست به دندان ميگرفت. در نزديك كاخ پادشاه، جنگل پهناور و پر رازي بود. در اين جنگل، در زير يك درخت كهن سال زيزفون، چشمه اي بود: هنگاميكه گرمي روز بيداد ميكرد، دختر پادشاه بسوي جنگل ميرفت و در سر چشمه ي سرد مي نشست. در هنگام دلتنگي، توپ زري اش را سر بالا مي پراند و پس ميگرفت. اين يگانه بازيچه دوستداشتني اش بود. يكبار توپ زري، از كنار دستهاي كوچك دختر پادشاه، كه در هوا بلند كرده بود، گزشت، به زمين خورد و در ميان چشمه افتاد. دختر پادشاه آنرا با نگاهش تا دم ناپديد شدن، رد برد. چشمه بگونه ي ژرف بود، كه كسي كف آنرا نمي ديد. در اين هنگام دختر به گريستن آغازيد و گريه اش هي بلندتر مي شد. او هيچگاه نتوانست خودش را از اين اندوه برهاند و بازيچه اش را فراموش كند. همانگونه كه مي زاريد، كسي برايش گفت: ”چه شده، دختر پادشاه، فريادت دل سنگ را آب مي كند.“ دختر به چهار سونش نگريست، تا ببيند آواز از كجا مي آيد. در اين هنگام چشمش به يك مگل افتاد، كه كله ي گُنده و زشتش را از آب در آورده است. دختر گفت: ”آها، اين تويي، مگل پير، من براي توپ زري ام كه در چشمه افتاده است، مي گريم.“ مگل پاسخ داد: ”آرام بگير و گريه نكن، من گره اين دشواري را خواهم گشود. خوب، اگر من بازيچه ات را از چشمه درآورم، برايم چه ميدهي؟“ ـ ”هرچه كه خواسته باشي، مگل دوستداشتني: تن پوشم، سنگ هاي بابها و مرواريد هايم را، همچنان گرزن زري سرم را برايت مي بخشم.“ مگل در پاسخ گفت: ”تن پوش، سنگ بابها، مرواريد و گرزن زري ات را دوست ندارم. اگر ميخواهي با من مهرباني كني، بگزار تا دوست و همبازي ات گردم، در كنار ميز به پهلويت بنشينم، از پيشدستي زري ات خوراكه بخورم، از جام كوچكت بنوشم و در روي خوابگاه ات بخوابم. اگر اين پيمان را با من ببندي، در ژرفاي چشمه فرو ميروم و توپ زري ات را در مي آورم.“ دختر گفت: ”چرا نه، اگر توپم را درآوري، خواستت را برآورده مي سازم و همه چيز را برايت مي انجامم“، سپس زير لب گفت: ”چه مگل ساده ي، با همانندانش در زير آب كوركور ميزند و به اين گمان است، كه ميتواند دوست آدميزاد شود.“ هنگامي مگل اين مژده را شنيد، سرش را پايان كرد و در ژرفاي آب فرو رفت. پس از درنگي از آب درآمد و توپ را از دهانش در روي سبزه پرتاب كرد. هنگامي دختر پادشاه دوباره بازيچه زيبايش را ديد، با شادماني بسيار، آنرا برداشت و جهيد. مگل فرياد زد: ”به ايست، به ايست! من را با خود ببر، من نمي توانم مانند تو بدوم.“ كوركور مگل هيچ سودي نداشت. دختر به هيچ چيز گوش نمي داد، شتابان بسوي خانه شتافت و بزودي مگل بيچاره را، كه بايد دوباره در درون چشمه ميرفت، فراموش كرد. روز ديگر، هنگاميكه دختر همراه پادشاه و ديگر درباريان در كنار ميز نانخوري نشسته بود و از پيشدستي زري اش خوراكه ميخورد، آواز شلپ شلپ چيزي را از روي سنگ هاي مرمر راه پله شنيد. آواز نزديك تر مي شد، تا اينكه به در خانه رسيد. در را كوبيد و فرياد زد: ”دختر پادشاه، اي جوانترين، در را برويم بگشا.“ دختر بسوي در دويد، خواست ببيند كيست. هنگامي در را گشود و مگل را در پشت در ديد، در را با تندي بست و با ترس و دست هاي لرزان دوباره در كنار ميز نشست. پادشاه بخوبي ديد، كه رنگ دخترش پريده و بخود مي لرزد، گفت: ”فرزندم، از چه ترسيدي، ديوي در پشت در ايستاده است و ميخواهد تو را ببرد؟“ دختر در پاسخ گفت: ”آخ نه، ديو نيست، يك مگل زشت است.“

ـ ”مگل از تو چه ميخواهد؟“

ـ ”آه، پدر دوستداشتني، ديروز هنگاميكه در جنگل، در سر چشمه، نشسته سرگرم بازي بودم، توپ زري ام در آب افتاد و چون بسيار زاريدم، مگل آنرا درآورد و در برابرش از من خواست، تا با او پيمان دوستي ببندم. هرگز به اين گمان نبودم، كه او از آبش درآمده بتواند. اكنون او در بيرون در ايستاده است و ميخواهد نزد من بيايد.“ مگل براي بار دوم به در كوبيد و فرياد زد:

”دختر شاه، جوانترين،

در كاخ را بگشا،

نمي داني، دختر شاه،

ديروز ـ

به سر چشمه ي سرد،

چه مژده دادي تو به من!

دختر شاه، جوانترين،

در كاخ را بگشا.“

پادشاه گفت: ”به پيمانت پايبند باش و خواستش را برآورده بساز. برو، در را برويش بگشا!“ او رفت و در را گشود. مگل در اندرون خانه جهيد و به پشت او روان شد، تا در كنار چوكي اش رسيد. به دختر گفت: ”من را در كنارت بنشان.“ دختر دو دله بود، تا اينكه سرانجام پادشاه دستور داد. او مگل را نخست روي چوكي و سپس روي ميز نشاند. مگل آوازش را بلند كرد: ”اكنون پيشدستي خورد زري ات را پيش بياور، تا با هم نان بخوريم.“ دختر خواستش را برآورده ساخت. خوب ديده مي شد، كه او اين را از ته دل نمي انجامد. مگل نان را با پر مزگي خورد، مگر به گلون دختر ته نرفت. سرانجام مگل گفت:‌ ”من سير شدم و خسته مي باشم، اكنون من را به خانه ات ببر و رختخواب ابريشمي ات را بيانداز، تا با هم بخوابيم.“ دختر پادشاه به گريستن آغازيد. او از مگل سرد مي ترسيد و نمي خواست او را دست بزند، وارونه آن مگل ميخواست در رختخواب زيبا و پاكيزه دختر بخوابد. پادشاه خشمگين شد و گفت: ”كسيكه بتو، در هنگام نيازمندي، كومك كرد، نبايد او را كوچك بشماري.“ دختر مگل را با دو انگشت برداشت، بالا برد و به گوشه ي گزاشت. هنگاميكه دختر خودش را روي تخت دراز كشيد، مگل كوركور زد و گفت: ”من خسته ام، درست مانند تو مي خواهم بخوابم. روي تخت بالايم كن، اگر نكني، به پدرت مي گويم.“ دختر با خشم، مگل را بالا كرد و با همه زورش به ديوار خانه كوبيد: ”اكنون آرام خواهي شد، مگل زشت.“ هنگاميكه مگل به پايان افتاد، ديگر مگل نبود. او شهزاده اي بود با چشمان زيبا و مهربان. اكنون به خواست پادشاه، او دوست مهربان و نامزد دختر شده بود. شهزاده به نامزدش گفت، كه او را يك جادوگر بدسرشت جادو كرده است و بي از دختر، هيچكس نمي توانست او را از آن چشمه رها سازد. از نامزدش خواست، تا فردا او را به سرزمينش همراي كند. هردو خوابيدند. فرداي آنروز، آنگاه كه تابش خورشيد آنها را از خواب خوش بيدار كرد، گادي با هشت اسپ سپيد سر رسيد. كله هاي اسپ ها با شهپر هاي شتر مرغ آرايش يافته بودند. اسپ ها با زنجير هاي زري چهار سم راه مي پيمودند و جلو آنها بدست هاينريش باپيمان، فرمانمبردار پادشاه جوان بود. هاينريش باپيمان از دگرگون گشتن سردارش به مگل، بگونه ي اندوهگين شده بود، كه سه بند آهني به گِرد دلش بسته بود، تا دلش از دست درد و اندوه تكه تكه نشود. گادي بايد پادشاه جوان را به سرزمين فرمانروايي اش مي برد. هاينريش باپيمان، هر دو را به گادي نشاند و خودش دوباره به پشت ايستاد. او بياد رهايي سردارش از بند جادو بگونه ي شادمان بود، كه از خوشي در خود نمي گنجيد. پس از آنكه كمي پيش رفتند، پادشاه جوان آواز شكستن چيزي را شنيد. او سرش را بر گرداند و گفت:”هاينريش من،

گادي شكست.“

ـ ”گادي نبود،

سردار من،

هنگاميكه ـ

در ته آب شور ميزدي،

با مگل ها كور ميزدي،

از درد و اندوه شما

بند بسته بودم به دلم،

بند دلم بود كه شكست.“

دو باره و سه باره آواز شكستن در هوا پيچيد. هردم پادشاه گمان ميكرد، كه گادي در هم مي شكند، مگر اين آواز بند هاي گِرد دل هاينريش باپيمان بود، كه در هم مي شكست، چونكه سردارش از بند جادو رها گشته و خوشبخت شده بود.