بيرنگ
سال
يكم شماره دوم زمستان
1381
درين
سرما، گرسنه، زخم خورده
رويم
آسيمه سر بر برف، چون باد.
(ثالث)
ا ـ ب ـ پ ـ ت ـ ج ـ چ ـ خ ☼ گشايش گره ☼ دانش نوشتار ☼
هزار و يك شب ☼ از هر گلستان گلي ☼ آموزش و پرورش ☼ رنگين كمان ...
سرنويس ها
سرنوشته
گشايش گره
بربست هاي زبان دري
دانش نوشتار
آموزش و پرورش
سرگزشت دانش نوشتار / اوستا / گلواره هاي
بودا
از هر گلستان گلي
برگ دوست
سرگزشت سرزمين افغانستان
هزار و يك شب
برتولت برشت: كوينر
داستان: رنگين كمان
دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند،
بايستي به درخواست هاي زير بنگرند: نوشته ها بايستي ناب باشند و پيش از آن چاپ نشده
باشند.
بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است.
پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست.
همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز
فرستاده شود.
هركس، با هر انديشه ي روشنگر و پيشرو كه
خواسته باشد، مي تواند با بيرنگ همكاري كند.
يادآوري: سرچشمه ي نوشتار را در پايان هر
نوشته مي نگاريم.
سرنوشته
با بهترين شادباش هاي نوروزي، سرنوشته بيرنگ
را با پاسخ به چند پرسش مي آغازيم.
پيرامون ”انگيزه ي ناب نويسي؟“ ميتوان انگيزه
هاي بسياري را نام برد. براي نمونه، ناب نويسي بيرنگ كوششي براي خود شناسي، پيشكشي
براي دانش آموزان و انگيزه ي براي پژوهشگران افغاني مي باشد. ناب نويسي بيرنگ گونه
ي نوآوري است. بيرنگ به اين باور است، كه نوآوري هميشه بنياد يكساني و يك نواختي را
بر مي چيند. يكساني و يك نواختي نه تنها خسته كننده، كه گمراه كننده هم ميباشد.
بيشتر كشمكش ها، زد و خورد ها و زورگويي ها زاده ي يكساني و يك نواختي در زندگي مي
باشند. بايستي انديشه هاي جديدي دريافت، سرگزشت هاي نويني نوشت و نوآوري هاي ويژه ي
در شيوه كار خويش پيش گرفت. تازگي در شيوه كار نه تنها سرگرمي، كه پيشرفت ببار مي
آرد.
از اين ها كه بگزريم، زبان كنوني ما آميزيشي
از زبان هاي لاتين، يوناني، تركي، عربي و پاسي هم از فارسي مي باشد. واژه هاي نا
آشناي بسياري در اين زبان ريشه دوانده و از زبان ساده و روان دري، زبان پيچيده و از
خود بيگانه ي درست نموده است. هرگاه به ريشه ي واژه آشنايي داشته باشيم و آن را
بشناسيم، بهتر و به درستي ميتوانيم آنرا بكار بريم. پژوهشگران بسياري داشتيم و
داريم كه پيرامون ناب سازي زبان فارسي كوشش هاي چشمگيري كرده اند. گروهي هم
گمانيدند، كه اگر به واژه هاي ناآشنا تنپوش فارسي بدهند، زبان شان را ساده ساخته
اند، ناآگاه از اينكه ”از زير ناودان به دم شرشره نشستند.“ براي نمونه بندواژه ها
را جانشين همديگر ساختند. بجاي اطاق ـ اتاق، بجاي آئين ـ آيين بجاي فتوي ـ فتوا و
... نوشتند. از ديدگاه ما اينگونه پيشنهاد ها و دگرگوني ها گره گشا نيستند. ما اگر
خواسته باشيم طمطراق را تمتراق و يا طوفان را توفان بنگاريم، دردي را درمان نكرديم.
طمطراق را با هر بندواژه ي كه بنويسيم، باز هم همان طمطراق است و از آن چيزي نمي
توان دريافت. اگر بجاي طمطراق، خودنما و بجاي طوفان تندباد بگوييم هم خوش آهنگ است،
هم ساده و هم به ريشه ي آن آشناييم. بما ناهمگوني چنداني ندارد، كه اطفائيه را به
”ط“ و يا ”ت“، آذوقه را به ”ذ“ و يا ”ز“ و تقوي را به ”ي“ و يا ”الف“ بنويسيم. بما
هنگامي ناهمگوني دارد، كه بجاي اطفائيه ”آتش نشاني“، بجاي آذوقه ” خوراكه“ و بجاي
تقوي ”پرهيزگاري“ بنويسيم و بگوييم.
براي روشني بيشتر در اين زمينه، گوشه ي از يك
آگاهي فارسي را مي نگاريم: ”ژنرال بلوك يورشي اثناعشري اسلام قلعه موقع كنترول چند
كارتن استكان، قاشق، پشقاب، قيچي و قمچي را از داروغه قاپوچيان ظبط كرد و او را بي
ناموس خطاب كرد.“ در اين واژگان كه از بيست وشش واژه، بندواژه، كارواژه و واژه
پيوندي درست شده اند، تنها: ”يك“ ـ ”و“ ـ ”چند“ ـ ”را“ ـ ”از“ ـ ”كرد“ ـ ”او“ و
”بي“ فارسي مي باشند و بجا مانده آن از زبان هاي ديگر گرفته شده است. ژنرال از زبان
فرنگي، بلوك، يورشي، قاشق، پشقاب، قيچي، قمچي و قاپوچيان از زبان تركي، استكان از
زبان اوروسي، كنترول از زبان جرمني، كارتن از زبان انگريزي، اسلام قلعه، اثناعشري،
موقع، ظبط و خطاب از زبان عربي و ناموس از زبان يوناني گرفته شده است. همين اكنون
بياد يادبودي افتادم. هنگام آزمون زمين شناسي (جغرافيه) رسته چهارم، آموزگار از من
خواست تا برايش ”حدود اربعه“ افغانستان را نام ببرم. من بي آنكه چيزي بگويم به او
نگريستم. پس از بازگفتن چندين بار ”حدود اربعه“، آموزگار بسرم داد كشيد و گفت :
”ايران، پاكستان، روسيه، چين“. سپس دانستم كه خواست آموزگار نام بردن كشور هاي
همسايه افغانستان بوده است. اين ها همه انگيزه هاي اند، كه ما را به دري نويسي
واداشته اند.
پيرامون ”پزيرش گرفتن از كسي؟“ بايد گفت، كه
خوبي دانش نوشتار (ادبيات) در آزاد منشي و آزاد بودن از هر گونه زنجير و بند مي
باشد. ناسازگاري دانش نوشتار با بخش هاي ديگر فرهنگي مانند دانش مردمداري (سياست) و
كيش و آيين در اينجاست، كه دانش نوشتار نه پزيرشگاه دارد و نه به پزيرش نيازمند
است. دانش نوشتار آفريننده و آفريدگار بوده و پيشوايي ندارد، مگر دانش مردمداري و
كيش داراي آفريدگار و پيشوا مي باشند. اكنون، چون نويسنده در آن يكي آفريننده و در
دوي ديگر بنده مي باشد، نخواستيم از كسي پزيرش بگيريم.
گشايش گره
دشواري هاي بسياري دامنگير مردم و سرزمين ما
است، كه به سادگي و به زودي به گشايش گره آنها دست نخواهيم يافت. از ناخوان و
نانويس بودن بيشتر مردم كه بگزريم، مي بينيم كه در بسياري از شاخه هاي فرهنگي
هيچگونه روشنگري نشده است. بيشتر ما در تنگنا هاي انديشيدن و تاريكي بسر ميبريم.
دامن زدن به دشمني هاي ميان مردمي تاجيك، پشتون، غرجستاني و ... هم پديده ي
نودرآمدي است، كه به دشواري هاي مردم ما افزوده گشته است. بسياري از گفتگوي هاي
ايمروز ”گردهمايي هاي فرهنگي“ نه تنها گره گشا نيستند، كه سالگره اند و گره هاي
دشواري مردم ما را روز بروز بيشتر ميكنند. يكي به اين سرزمين چندين تا فرهنگ پيشكش
ميكند، ديگري مردم را به چندين گروه دسته بندي ميكند و آن ديگر درفش بنيادگرايي را
برمي افرازد و ميگويد، كه او از همه بهتر و بالا تر است. ما بايد نخست سرزمين و
مردم خود را بشناسيم، سپس پيرامون آنها سخن برانيم. ما نمي توانيم مردم خود را در
چوب بندي هاي از پيش درست شده بياندازيم و از آنها چندين گروه مردم با چندين فرهنگ
بسازيم و داوري كنيم كه گويا افغانستان از نگاه زمين شناسي يك كشور است، مگر از
نگاه مردم شناسي از يك توده مردم ساخته نشده است. اين داوري ها درست مانند داوري
هاي گروهي از پيشوايان سده هاي گزشته در كشور ما است. در آن هنگام، تاخت و تاز هاي
شيعه و سني بهمديگر بجاي رسيده بود، كه سني به اين باور بود كه اگر يك شيعه را بكشد
راسته به بهشت ميرود و شيعه گمان ميكرد، كه اگر سر سني را از تن جدا سازد، در جنت
برايش دو پري بهشتي ميرسد. با آنكه پيشوايان هر دو شاخه به اين باور بودند، كه هردو
داراي يك كيش، يك ديدگاه، يك پروردگار، يك پيامبر، يك فرهنگ و يك سرزمين اند و خوب
ميدانستند، كه پروردگار شان در هيچ جاي، چيزي پيرامون برتري از يك ديگر نفرموده
است. اين پيشوايان ميدانستند، كه پروردگار شان آفريدگار همه جهان و جهانيان است و
جهان براي او آزمايشگاهي بيش نيست. آنها بجاي آنكه رفتار و كردار خود را خوب كنند،
تا در پايان كار ميوه شرين آنرا بچينند و بچيشند، سر همديگر را ميبريدند تا به
خوبروي بهشتي برسند. پاره ي از گفتگو هاي ايمروزي هم كه بيشتر در دامن زدن به دشمني
هاي ميان مردمي تاجيك، پشتون و غرجستاني مي پردازد و ريشه در دو دهه گزشته دارد، كم
از خانه جنگي هاي شيعه و سني سده هاي گزشته نيست. با آنكه در افغانستان به چندين
زبان سخن گفته مي شود، مگر اين سرزمين داراي يك فرهنگ افغاني مي باشد. ناهمگوني هاي
ميان مردمي كه در پاره ي از شاخه هاي اين فرهنگ بچشم مي خورند، گواهي بر آن نيستند،
كه مردم ما داراي چندين فرهنگ اند. اگر چنين باشد، پس بايستي هر كس داراي يك فرهنگ
باشد.
اگر مرز هاي دلبستگي و دل خوش كردن ها را در
هم بشكنيم و يا با چشم باز و شسته بنگريم مي بينيم، كه بيشتر زبان هاي سرزمين ما
داراي يك ريشه ميباشند. همانگونه كه ريشه دري به زبان اوستا ميرسد، زبان پشتو هم،
اگر كسي واژه هاي نو درآمد چند سده گزشته را از آن درآورد، چيزي بي از زبان كهن
زرتشتيان نخواهد بود. مردم ما از نگاه فرهنگي، به خانواده ي ماند، كه توانمندي با
هم زيستن را داشته و دارند. تنها چيزي كه آنها را از هم جدا و با هم بيگانه ساخته
است، مرزبندي ها و تاخت و تاز هاي فرمانروايان كهن و آتش افكني پاره ي از هرزه گرد
هاي بيرون مرزي مي باشد، كه در ميان مردم دانه دشمني پشتون و تاجيك و ... را
ميكارند. دامن زدن به دشمني هاي ميان مردمي، زاده ي ناآگاهي و كمبودي در دانش است.
كسيكه كه خود و همزبانان خود را بهتر از ديگران مي داند، خودش را به گمراهي و مردم
همزبان خويش را به تباهي مي كشد. بايد همه به اين ديدگاه رسيده باشيم، كه هيچ كس از
مردم افغانستان زور و زورگويي را نمي پزيرد و تفنگ ديگر گره گشاه دشواري و گرفتاري
هاي مردم ما نيست. همانگونه كه مردان و زنان افغانستان از بهره ي برابر برخوردار
اند، دودمان ها، خانواده ها، كيش ها و زبان ها هم از بهره ي برابر بخوردار ميباشند.
همه پيش داوري ها ريشه در كمبودي شناخت و كاستي در دانش دارد. ما بايد پيش داوري ها
را كنار بگزاريم و بجاي آن در ميان مردم روشنگري كنيم. فرهنگيان روشن انديش ما بايد
به اين آگاهي رسيده باشند، كه گره گشاي دشواري و پيچيدگي نهاد كشور ما تنها از راه
فرهنگي گشودني است. آنها بايد بدانند، كه تنها با فرهنگ مي توان در برابر خانه جنگي
ها ايستاد و با ياري فرهنگ مي توان به پيشبرد دانش مردمداري پيشرفته آغازيد و
بدينگونه به دوستي، آسودگي و آسايش دست يافت. پيشتازان، روشنگران و روشن انديشان
افغانستان بايد آگاه باشند، كه مردم و سرزمين افغانستان به آنها نياز بيش از پيمانه
دارند. مردم ما در زير آواري از تاريكي و بيچارگي فرهنگي مي لولند. آنها به كومك
نيازمند اند. روشن انديشان روشنگر دو چشم بينايي مردم خويش اند و تا هنگام شستشوي
چشم هاي گردآلود توده، بايد آنها پيشرو و پيشگام توده باشند. هيچگاه نبايد روشن
انديش بياد اورنگ پادشاهي و فرمانروايي باشد. روشن انديش بايد در ميان مردم روشنگري
كند و آنها را وادار سازد، تا درب ها را بگشايند، دل ها را باز كنند و به دانش كوچ
نشين جايگاهي پيشكش كنند. دانش يگانه راه رسيدن به دوستي است. همين دوستي است كه ما
را به آرزو ها و چشمداشت هاي ما ميرساند و درب سازش را باز ميكند. دانش، دوستي ببار
مي آورد و دوستي مرز هاي دشمني را درهم مي شكند. اگر به درستي بنگريم، ”طالب“ در
سرزمين ما زاده ي خشونت بود. خشونت ريشه در بي فرهنگي داشته و بي فرهنگي زاده ي بي
دانشي و ناآگاهي ميباشد. پس ما بايد بياموزيم و بياموزانيم، تا بتوانيم ريشه هاي
خشونت، بي فرهنگي، بي دانشي و ناآگاهي را بركنيم و ”با چراغي در دست“ بر تاريكي
چيره شويم. روشن انديش بايد با چشمان باز و شسته گام بردارد. كوركورانه پزيرفته
بوديم كه ”خود راه بگويدت كه چون بايد رفت“ مگر ايمروز نبايد جلو خود را بدست
سرنوشت بسپريم. ”مرد ره“ كسي نيست كه ”پاي به ره نهد“ و هيچ نپرسد. مرد ره كسي است،
كه آگاهانه گام بردارد و در هر گام پاسخي به پرسش گام برداشتنش داشته باشد. روشن
انديش بايد واژه ها را در اكنون گردان كند و نبايد ”خواهم گفت“، ”خواهم رفت“ و
خواهم انجاميد“ بگويد. گردان واژه ها در آينده سازنده نيستند. آينده هنگامي پربار و
شكوفا است، كه واژه ها را در اكنون گردان كنيم و بگوييم: ”ميگوييم“، ”ميرويم“ و مي
انجاميم“. ”كار ايمروز را“ نبايد بفردا گزاشت. ما بايد بدانيم، كه ”آب اگر ”آرام“
بماند چهره اش افسرده خواهد گشت و بوي گند ميگيرد.“ تننامه و درون مايه نشست ها و
گردهمايي هاي فرهنگي را نبايد گفتگو هاي آتش افروزانه و دشمني هاي كيشي، زباني و
ميان مردمي بسازند. اينگونه گفتگو ها نه روشن انديشانه اند و نه هم از فرهنگ
پيشرفته برخوردار اند. آنها بيشتر مايه ننگ اند، تا سربلندي. اين گردهمايي ها
بايدگره گشا باشند. مردم را آگاه بسازند. آگاهي در برابري بهره زنان و مردان، آگاهي
به ارزش دادن زنان، آگاهي به شناخت و ارزش كودكان و نوجوانان، آگاهي به آمادگي براي
گزينش و ساختن فرمانروايي مردمي، جدايي آيين از دانش مردمداري (سياست) و جلوگيري از
كار كودكان همه كار روشن انديش افغان است، كه بايد در پيشبرد و جايگزيني آنها
هيچگونه خستگي را از خود نشان ندهد. روشن انديش ما بايد مردان سرزمين ما را آگاه
بسازد، كه زن آزاد است و ديگر در بند مرد نيست. همانگونه كه ميگوييم: ”بهشت زير پاي
مادران است“، بايد در كردار و كنش خود هم نشان دهيم، كه ارزش زن پايانتر از ارزش
مرد نيست و هردو از ارزش برابر برخوردار مي باشند. هنگامي زنان و مردان از بهره ي
برابر برخوردار باشند، ديگر زورگويي درميان نبوده و مردان به زنان ناسزا نخواهند
گفت، هيچگاه زني زير دشنه مرد جان نخواهد داد، دختران خريد و فروش نخواهند شد، مزد
كارگران زن كمتر از مزد مردان نخواهد بود، بيكاري در ميان زنان افزايش نخواهد يافت،
دست زنان باردار از كار كشيده نخواهد شد، درست، برابر به آموزشگاه هاي مردانه
آموزشگاه هاي زنانه ساخته خواهد شد، در بيمارستان ها بيماران مرد در برابر بيماران
زن پيشي نخواهند داشت و همانگونه كه زن در دارايي و سرمايه بجامانده بهره برابر به
مرد دارد، در پيشگاه دادگاه هم از بهره ي برابر به مرد برخوردار خواهد بود. ايمروز
روشن انديش ما توانايي اين را دارد، كه مردم ما را براي گزينش نمايندگان شان آماده
سازد و ايشان را از ژرفاي تنگ و تار برهاند. آرامي و سازش مردمي در دست روشن انديش
كشور است. روشن انديش ما بايد مردم خود را براي ساختار و بهبودي سرزمين خويش،
همچنان براي آسودگي و آسايش شان ياري كند و آنها را به پزيرفتن يك فرمانروايي
مردمي، كه ساخت و گزيده دست خود شان و جدا از آيين و كيش باشد، آماده بسازد. بايد
براي مردم ما روشن گردد، كه پرستش، ستايش و نيايش را نبايد با روزمرگي و داد و ستد
آميخت. داد و ستد و روزمرگي گردآوري از خوب و بد، راست و دروغ، پاكي و ناپاكي،
رهنمايي و رهزني و نيك كرداري و بدكرداري است، مگر پرستش خدا، بندگي و ستايش و
نيايش نيازمند تنهايي، گوشه گيري و دل پاك ميباشد. پرستش خدا در پرستشگاه، مگر داد
و ستد و روزمرگي در سر كوچه و چها راه و در كنار خيابان انجام ميگيرد. روزمرگي چيزي
بي از دانش مردمداري (سياست) و دانش مردمداري هم چيزي بي از داد و ستد نيست. مردم
در داد و ستد و روزمرگي آزاد، مگر در آيين و كيش بنده ميباشند. در داد و ستد دروغ
گفتن و بدكرداري آزاد است، مگر پرستش خدا وابسته به پاكي دل است. پس نبايد اين دو
پديده را با هم آميخت. پرستش، نيايش و ستايش ريشه در دل دارند. دل پايگاه مهر،
دوستي و همدردي است و به آسايش و آرامش نياز دارد، مگر داد و ستد و روزمرگي ريشه در
سر دارند. در سر از مهر و دوستي و همدردي نشانه ي نيست.
روشن انديشان افغان!
اكنون راه روشنگري آماده است. ايمروز بخوبي
ميتوانيد مردم خود را روشن بسازيد، تا دوباره بازي بنيادگرايي و بنيادگرا ها را
نخورند. از بودن نيرو هاي سازش كشور هاي همدست بايد بهره جست. هنگامي اين نيرو ها
از سرزمين ما نگهداري ميكنند، بخوبي ميتوانيم با كومك آنها روشنگري كنيم و گامي
بسوي فرمانروايي مردمي برداريم و مردم خود را از زير آوار بدبختي برهانيم.
بربست هاي زبان دري
واژه
(كلمه): واژه از هم آميختن بندواژه ها درست مي شود و سخني است، كه از آن چيزي پي
برده و يا دريافت شود. واژه به چندين گونه است: نام واژه (اسم)، زاب (صفت)، جانشين
نام (ضمير)، كارواژه (فعل)، بند (قيد)، بندواژه افزايش (حرف اضافه)، بندواژه
پيوند (حرف ربط)، شماره (عدد) و آواز (صوت).
نام
واژه (اسم): نام واژه آنست كه براي ناميدن كسي، چيزي و يا دانستني ي بكار
رود. اين نام ميتواند ساده، آميخته، ويژه و يا همگاني
باشد، مانند: پرنيان، بيژن، سپهر، گوسپند، سيه تپه، سبزوار، سنگ، هوش ،خرمگس ،دانش
وبهر. (و بهمين روش)
نام واژه ي ساده آنست، كه از يك بخش
ساخته شده باشد، مانند گوش، اسپ. نام واژه ي آميخته آنست كه از دو يا
بيشتر از دو بخش ساخته شده باشد و بخش هاي آن از هم جدا پزير باشند. مانند خرگوش ،
خرگوش خانه، روزنامه، شب نامه وبهر.
هرگاه نام واژه ي آميخته تكه و پاره گردد، از
آن نام واژه هاي ساده بدست مي آيد، براي نمونه از نام واژه آميخته خرگوش واژه هاي
ساده خر و گوش بدست مي آيد.
نام واژه ي ويژه (اسم خاص)
آنست كه وابسته و ويژه يك كس، يك چيز يا يك جاي شناخته شده و برگزيده باشد. براي
نمونه در واژگان ”فرخار شهرك زيبايي است“ فرخار نام واژه ويژه است؛ در واژگان ”گل
اندام گل مي چيند“ گل اندام نام واژه ويژه است. اگر بگوييم ”پژمان پلنگي را از پاي
درآورد.“ در اين واژگان پژمان نام يك كس شناخته شده، مگر پلنگ به همه پلنگ ها گفته
ميشود، پس پژمان نام واژه ويژه و پلنگ نام واژه همگاني ميباشد. نام واژه ي
همگاني (اسم عام) آنست، كه وابسته و ويژه ي يك كس، يك جاي و يا يك چيز نباشد و
با آن بتوان كسان، چيز ها و يا جاي هاي همگون را ناميد. براي نمونه در واژگان ”گرگ
گوسپند را دريد.“ گرگ و گوسپند وابسته و ويژه به يك چيز نبوده و هر دو نام واژه هاي
همگاني ميباشند. نام واژه همگاني به چندين گونه است:
ـ نام واژه ي گوهر (اسم ذات)
آنست كه هستي آن پديدار باشد و در بيرون از نيروي دريافت آدمي يافت شود. مانند سنگ،
بره، ديوار وبهر.
ـ نام واژه آرش (اسم معني) آنست كه
هستي بيروني نداشته و تنها در نيروي دريافت آدمي يافت مي شود. نام واژه ي آرش پديده
را مي رساند كه هستي اش در چيز ديگري باشد. مانند خرد، هوش، دلدادگي، دانش وبهر.
ـ نام واژه يگانه (اسم مفرد) آنست، كه
در شمارش يك كس يا يك چيز را دربر بگيرد. مانند دختر، پسر، گل، درخت وبهر.
ـ نام واژه ي گروه (اسم جمع) آنست، كه
بيش از يك كس يا يك چيز را در برگيرد. اين نام واژه در نوشتن بگونه نام واژه يگانه،
مگر از نگاه درون مايه بيش از يك پديده را دارا مي باشد. مانند مردم، خانواده،
لشكر، گروه، گله وبهر.
ـ نام واژه ي كوچكيدن (اسم مصغر) خردي
و كوچكي كسي يا چيزي را مي نماياند. نشانه اين نام واژه سه بندواژه (ك)، (چه) و (و)
ميباشند. هرگاه يكي از اين نبدواژه ها در پايان واژه اي بيايد، آرش واژه را كوچك مي
سازد. مانند پسرك، مردك، كوچه، باغچه، دخترو، يارو،گردو وبهر.
ـ نام واژه ي گاه (اسم زمان) آنست كه
هنگام پديد آمدن كاري يا چيزي را برساند. مانند شامگاه، پگاه وبهر.
ـ نام واژه ي جا (اسم مكان) نام واژه
ي جا آنست كه جاي پديد آمدن كاري يا چيزي را برساند. مانند كشتارگاه، لشكرگاه،
پرستشگاه، نشستنگاه وبهر.
ـ نام واژه ي افزاز (اسم آلت) يا
كارفرما آنست كه با ياري آن كاري انجام شود. مانند چكش، اره، تيشه، كارد.
ـ نام واژه ي انجامنده (اسم فاعل)
آنست كه كننده كاري را برساند. مانند شنونده، گوينده، ويسنده.
ـ نام واژه ي انجامشده (اسم مفعول) كس
يا چيزي را مي رساند،كه بر آن كاري انجام شده باشد. مانند زده شده، خورده شده، كشته
شده وبهر.
ـ نام واژه ي ساده (اسم بسيط) آنست كه
از آن واژه ديگري گرفته و جدا نشود. مانند سنگ، آب، دشت.
ـ نام واژه ي آميخته (اسم مركب) به
آنگونه نام واژه هاي گفته ميشود، كه از چندين نام واژه ساخته شده باشند. مانند گلاب
(از واژه هاي گل و آب)، سرداب (از واژه هاي سرد و آب)، باغبان، مهرداد وبهر.
ـ نام واژه ي جدا شده (اسم مشتق) آنست
كه از واژه ديگري جدا و گرفته شده باشد. مانند چشمه از نام واژه چشم، گفته از گفتن،
دانا از دانستن وبهر.
ـ نام واژه ي زاب (اسم صفت) آنست كه
چگونگي كننده كار و يا چگونگي كسي يا چيزي را نشان ميدهد، كه بر آن كاري انجام شده
باشد. اين نام واژه از يكجا شدن پسوند هاي ـ نده، - ان، ـ ا، ـ ار، - گار، ـ گر، ـ
ه، ـ ي ، ـ ين، ـ ينه و ـ گان با واژه ها ساخته ميشود. مانند گوينده، بافنده،
گويان ـ پرسان ـ گويا، پويا، خريدار، خواستار ـ آفريدگار، آموزگار ـ دادگر، ستمگر ـ
كشته، زده، خوانده، دهه، هزاره، يكشبه ـ كابلي، هراتي، زميني، خاكي ـ نمگين، سنگين
ـ پشمينه، ديرينه ـ گروگان، دهگان، شايگان وبهر.
ـ نام واژه ي شناس (اسم معرفه) آنست
كه هستي اش براي خواننده و شنونده شناخته و نمايان باشد. مانند پيل، پرويز، هوشنگ،
درخت وبهر.
ـ نام واژه ي ناشناس (اسم نكره) آنست
كه هستي اش براي خواننده و يا شنونده شناخته و پديدار نباشد. مانند پيلي، گوهري،
دختري، مردي وبهر.
ـ نام واژه ي پيوستگي (اسم مضاف
اليه): هرگاه دو نام واژه باهم بپيوندند و يا يكي بديگري افزوده گردد، به آن نام
واژه ي پيوستگي گويند. نشانه اين نام واژه ”زير“ و ”ي“ مي باشد، كه در پايان نخستين
نام واژه مي آيند. اين نشانه ها خوانده، مگر نوشته نمي شوند. مانند پسر پژمان، گل
مريم، باغ زردآلو وبهر. هرگاه واژه به الف يا واو پايان يابد، در ميان دو نام واژه
بندواژه ”ي“ افزوده ميگردد، كه هم خوانده وهم نوشته ميشود. مانند خداي جهان، سبوي
ارمان، پاي گربه، كدوي دختر پادشاه وبهر. نام واژه ي پيوستگي از بيش از يك نام واژه
ساخته ميشود. مانند انگشتر سيم، چنبر كلاه برادر خواهر كاكاي رستم زال وبهر.
ـ نام واژه ي بازگشتنگاه (اسم مصدر)
پايه و بنياد واژه مي باشد. به اين دانش كه واژه هاي ديگر از آن ساخته مي شوند.
هرگاه پسوند هاي ”ن“، ”تن“، ”دن“ و ”يدن“ از پايان بازگشتنگاه كم شوند و بجاي آنها
پسوند هاي ”ش“، ”ه“ و ”ار“ بيايند، نام واژه ي بازگشتنگاه را مي سازند. مانند كوشش،
پوشش، خنده، گريه، گفتار، كردار، پندار وبهر. از افزودن بندواژه ”ي“ در پايان زاب
(صفت) هم ميتوان نام واژه ي بازگشتنگاه را ساخت. براي نمونه از افزودن ”ي“ به خوب،
بد، زشت، زيبا ميتوان نام واژه ي بازگشتنگاه خوبي. بدي، زشتي و زيباي را ساخت.
پيشوند و پسوند ها
بكاربرد پيشوند و پسوند ها به پهناوري يك
زبان كومك هاي بسيار مي كنند. از افزودن پيشوند و يا پسوند به واژه ها ميتوان از
آنها واژه هاي نوين ساخت.
پيشوند
باز
ـ
پيشوند باز، آرش پي در پي بودن كاري يا كنشي
را مي رساند. مانند بازجويي، بازخواست، بازگفتن وبهر.
بر
ـ (ور -)
پيشوند بر، بالا و بلند شدن كاري يا چيزي را
مي رساند. مانند برداشتن، برآمدن، ورآمدن، برخاستن، برشدن وبهر.
با ـ
پيشوند با، دارندگي چيزي را ميرساند. مانند
باهنر، بادانش، باخرد، باهوش وبهر.
بي
ـ
پيشوند بي، نداشتن چيزي را ميرساند. مانند بي
هنر، بي هوش، بي پول، بي مهر.
پاد
ـ
پيشوند پاد، تن نامه واژه را دگرگون ساخته و
پاسخ آنرا ميرساند. مانند پادكار (عكس العمل)، پاد آواز (انعكاس)، پادزهر (ضد سم)
وبهر.
دژ
/ دش ـ
پيشوند دژ، درست در برابر بد و زشت جاي
ميگيرد و دانش بدي را ميرساند. مانند دژخوي (زشت خوي)، دژآگاه (ناآگاه)، دژروش
(بدروش) وبهر. گاه بندواژه ”ش“ جاي ”ژ“ را گرفته و پيشوند دژ به دش دگرگون گشته
است. براي نمونه دژمن به دشمن و دژنام به دشنام دگرگون گشته اند. دژـ من (دشمن) كه
از دو واژه دژ (بد) و من (منش) ساخته شده است، آرش بدمنش را ميرساند و در برابر به
ـ من (بهمن) جاي ميگيرد و دژنام (دشنام) كه آرش بدنام يا زشت نام را ميدهد، در
برابر بهنام جاي ميگيرد.
فرا ـ
پيشوند فرا، پيوست كاري را به كار ديگري مي رساند. مانند فراگرفتن، فراآمدن.
فرو ـ
پيشوند فرو، درست در برابر پيشوند بر جاي
ميگيرد و افتادگي و پايان آمدن كاري را ميرساند. مانند فرورفتن، فروآمدن،
فرونشستن، فروافتادن وبهر.
نا
ـ
پيشوند نا، تن نامه واژه را وارونه ميسازد.
مانند نابينا، ناسزا، ناروا، ناخواه وبهر.
وا
ـ :
پيشوند وا، آرش دوباره و دوبارگي كاري را ميرساند. مانند واگزاردن، واگفتن،
وارهيدن، واخواستن، وابستن وبهر.
. هم
ـ :
پيشوند هم، دانش همانندي و همساني را ميرساند. مانند همنشين، هم آواز، هم سخن،
همكاره، همسر، همخواب وبهر.
دانش نوشتار
-
II
-
نمايشنامه برشتي (پيشرو)
نمايشنامه برشتي كه در
زبان فارسي به ”نمايشنامه اي رزمي“ برگردانيده
شده است،
گونه ي نوين و ايمروزي
نمايشنامه بشمار مي رود. اين شيوه در ميانه ي سده بيستم با كوشش و كومك نويسنده و
چكامه سراي جرمني، برتولت برشت پايه ريزي و به نمايش گزاشته شد. هنگامي از
”نمايشنامه رزمي“ سخن بميان مي آوريم، بي درنگ با جوش و خروش ويژه اي بياد فردوسي
و پهلوانان و جنگاوران شهنامه اش مي افتيم، مگر در نمايشنامه برشتي كه ما آن را به
”نمايشنامه پيشرو“ برگردانديم، از پهلواني و جنگاوري رستم نشانه ي نيست و در
خواننده و بيننده جوش و خروشي ببار نمي آورد. نمايشنامه پيشرو بيننده را وادار مي
سازد، تا با آرامش و انديشه ي باز، پيش آمد ها و داستان نمايشنامه را به خوبي دنبال
كند، تا بتواند پيرامون آن داوري كند. نمايشنامه پيشرو درست در برابر نمايشنامه
پيرو (ارستويي) جا مي گيرد. در نمايشنامه پيرو، بيننده از داد و ستد روزمره و
راستين دور نگهداشته مي شود و در پندار بسر مي برد، مگر در نمايشنامه پيشرو پيش آمد
هاي راستين رخ مي دهند. بيشتر داستان هاي نمايشنامه پيشرو بر سر پيوند هاي مردمي و
گروهي مي چرخند. از ديدگاه برشت، جهان و جهانيان و توده مردم دگرگون پزير اند و
هرگونه كژروي و بيراهه را مي توان آراست. نمايشنامه پيشرو به بيننده انگيزه مي دهد،
تا به پرسش هاي پاسخ نداده شده و گنگ راه گره گشايي بيابد و بي هيچگونه پيروي، بسا
كه با پيشروي خرد خود به چون و چرا هاي نمايشنامه پاسخ بدهد.
در اينگونه نمايشنامه از انگيزه همدردي،
همدلي، ترس، دلتنگي و تنهايي در بيننده دوري گزيده مي شود. بجاي آن كوشيده مي شود
در ميان بيننده و چهره هاي داستاني و هنرپيشه دوري پديد آيد، براي اينكه بيننده
وادار شود به نمايش و داستان نمايشي به چشم خرده گيري بنگرد. بيننده با رويداد هاي
راستين توده مردم روبرو ميگردد. اين رويداد ها به او انگيزه مي دهند، تا آزاد و با
بكار گرفتن هوش و خرد خويش به جستجوي پاسخ به پرسش هاي نمايشنامه برخيزد. در هر
پرده نمايشنامه پيشرو يك فراز ويژه بچشم مي خورد. يكي از ويژگي هاي اين نمايشنامه
شيوه ”بيگانه ساختن“ هنرپيشه و بيننده از هنايش خوشايند و ناخوشايند نمايشنامه مي
باشد. اين ويژگي مي تواند با كومك پرتو يا پيكره هاي چهره پرداز كه روي آن، گوشه ي
از داستان نمايشي پيكرنگاري شده باشد و يا با خواندن هاي تكي و گروهي نمايان گردد.
”بيگانه ساختن“ در بيننده خوي را در هم مي شكند و پديده ها را با او بيگانه مي
سازد. اميد را به نااميدي و آرامش را به ناآرامي دگرگون مي سازد. هرگونه دوري
آگاهانه هنري ميان پديده هاي راستين روزمره و زبان آن با دستياري شوخي هاي خردگير،
سرزنش ويا پارچه هاي خنده دار گونه ي بيگانه سازي مي باشند. خواست و نشانه اين
نمايشنامه درهم شكستن پندار در بيننده و گشايش چشم خردگير و پيشروي بجاي پيروي
بيننده مي باشد.
زندگي نامه برتولد برشت

”من از ننگ خويش سخن مي گويم، باشد كه ديگران
از ننگ هاي شان بگويند.“
برتولد برشت در دهم
فبرور سال ۱٩٨٩
در آوگسبورگ جرمني ديده بدنيا گشود. مادرش بانوي خانه و پدرش سرپرست كارخانه كاغز
سازي بود. برشت در سال ١٩۰۴
راهي دبستان گرديد و در سال ۱۹۱۷ آموزشگاه را به پايان رساند. او در نخستين روز هاي جنگ جهاني يكم (۱۹۱۴)
نخستين چكامه را سرود و سپس دست به خامه برد و داستان نوشت. در نوشته هايش از
ناسازگاري با جنگ و سپاهيگري سخن ميراند. گرچه برشت نوشته هايش را زير نام پوششي
”اويگن برتولد“ بچاپ ميرساند، با آنهم چهره اش نمايان شد و او را از آموزشگاه بيرون
انداختند. چون پانزده سال بيش نداشت، او را به زندان نينداختند. برشت هنگامي سخن از
ناسازگاري با جنگ ميزد، كه اروپا ميان آتش و خون مي لوليد و همه كشور هاي اروپايي
زنده بودن خود را در پايداري و نگهداري جنگ مي ديدند. بسياري ها به اين باور بودند،
كه تنها از راه جنگ ميتوان به آسايش و بهبودي زندگي رسيد. برشت با انديشه ناسازگاري
با جنگ، به ميدان جنگ فرستاده شد. بخت خوش با او ياري كرد و بجاي گرفتن تفنگ، در
بيمارستان ميدان جنگ سرگرم پرستاري زخمي ها شد. روبرو شدن هميشگي برشت با چهره ترس
آور جنگ، انگيزه ناسازگاري با جنگ را در او نيرومندتر ساخت. چنانكه تا پايان زندگي
در همين پيمان پايدار ماند. پس از به پايان رساندن روزگار سربازي، پزيرش دانشكده
پزشكي را در شهر ”مونشن“ گرفت. او در كنار دانشگاه، به پيشبرد كار خستگي ناپزير
فرهنگي خويش نيز پايدار ماند. روز بروز پارچه هاي هنري او فزونتر مي شدند. برشت دست
بكار هنرپيشگي زد و در پيوند با هنرپيشه ها و نمايشنامه، انگيزه نوشتن نمايشنامه در
او پيديدار شد. در سال ۱۹۲۲
برشت نخستين نمايشنامه خود زير نام ”آواز دهل در شب“ نوشت و به نمايش گزاشت. پس از
نمايش اين پارچه برشت پاداش هنري ”كلايست“ را گرفت. نام آوري برشت همه جا گير گشت.
دلبستگي او به هنر و دانش نوشتار آنچنان افزون بود، كه پس از پايان رساندن دانشگاه،
يك روز هم در رشته پزشكي كار نكرد و تنها چكامه سراييد و نمايشنامه نوشت. هنگامي
نام آوري او همه جاگير شد، زادگاهش را يلا داد و به برلين رفت. او در آنجا با
بسياري از نويسندگان جهاني آشنا شد. برشت در برلين با ”هلن وايگل“ هنرپيشه
نمايشنامه آشنا شد و با او زناشويي كرد. ”هلن وايگل“ برشت را به دانش ماركسيزم آشنا
ساخت. او پس از آن ده سال سرگرم بررسي اين دانش شد. برشت در زندگي پر آشوبش چندين
بار زناشويي كرد، كه بيشتر آنها با هنر پيشه هاي نمايشنامه بود. او هيچ يك از
همسران پيشينش را بدست فراموشي نسپرد و پيوسته با همه آنها ديد و بازديد داشت.
نام برشت در هنر دانش
نوشتار چنان نام آور گشت، كه نامش از مرز هاي جرمني پا به بيرون گزاشت و همه جا گير
شد. در همين سال ها بود كه نازي ها فرمان كشور جرمني را در دست گرفتند. در بيست و
پنجم جنوري سال ۱۹۳۳،
در شهر ”ايرفورت“ پاسبان هاي نازي به هنرپيشگان كه سرگرم نمايش پارچه هنري ”پيش
گام“ بودند، تاختند و همه را به گناه گمراهي مردم به زندان انداختند. برشت كه تا
آنگاه در پناهگاه بسر ميبرد، با خانواده اش در بيست و هشت فبرور به پراگ، سپس به
وين و از آنجا به زوريخ گريخت و در آنجا به آوارگان ديگر آلماني پيوست.
برشت در بيرون از
آلمان نوشته هاي بسياري بچاپ رساند، كه از آن ميان ميتوان ”ميدان ايمروزي جهان“ را
در پراگ، ”برگ هاي نو المان“ را در پاريس و ”نمايش سازوآواز سه پولي“ را در لندن
نامبرد. برشت در سال ۱۹۳۵
به مسكو رفت و در آنجا با نويسندگان روسي آشنا شد. در اين هنگام نازي ها بوميت
(مليت) آلماني برشت را از او گرفتند. همگاه با رسيدن او در مسكو رويداد هاي بسياري
درآنجا رخ داد. استالين به پاككاري رهبران كمونيست پرداخت. بسياري از رهبران نامي
را به دادگاه نمايشي كشاند و سپس يا بدار آويخت و يا از كشور بيرون ريخت. ناگزير
بايستي برشت هم از سرزمين شوروي بيرون مي شد. او از آنجا بسوي امريكا پرواز كرد.
برشت پس از يك دهه بود و باش در امريكا و پس از پايان جنگ دوم جهاني آهنگ برگشت را
بسوي اروپا نواخت. او نخست به سويس و سپس به آلمان باختر رفت و در آنجا تا پايان
زندگي ماند. در سال ۱۹۵۳
نويسندگان آلمان باختر و خاور برشت را براي سرپرستي انجمن نويسندگان ”كلك“ پيشنهاد
كردند، مگر او اين پيشنهاد را نپزيرفت. برشت پس از بازديد دوباره از مسكو، ”پاداش
آشتي استالين“ (جايزه صلح استالين) را دريافت كرد. او پس از برگشت در چهاردهم آگست
سال ۱۹۵۶ چشم از جهان پوشيد و در هفدهم آگست در گورستان ”دوروتيين“
به خاك سپرده شد.
₪₪₪₪₪
آموزش و پرورش
-
II
-
...... از نخستين روز هاي زندگي بايد كودك
بداند، كه در كنار مادر يار و ياور ديگري هم دارد. مادر نبايد پرورش كودك را به
تنهايي در دست بگيرد. درست مانند مادر، بايد پدر هم به كودك برسد و از او نگهداري
كند، چون كودك به مهر هر دو نيازمند است. همانگونه كه مهر مادرانه در رشد كودك
سازنده است، مهر پدرانه هم در بالش تني و رواني او بسيار ارزنده است.
بازي و سرگرمي نوزاد را زود رس مي سازد. پدر
و مادر بايد با افزار بازي كودك را سرگرم نگهدارند، چون نخست بازي با افزار روان
كودك را خوب مي پروراند و به او آرامش تناني و رواني ميدهد. دوديگر با اين روش مي
توان پيوند ها را پايدار تر و نزديك تر ساخت. همراه با سرگرمي بايد براي كودك جنبش
و تكان هاي نويني آموخت. از همان روز هاي نخست زندگي نوزاد به تكان انگشتان دست و
پا مي آغازد. با انگشتان، دست پدر و مادر را مي گيرد و مي فشارد و با پاي جنبش هاي
ويژه نشان مي دهد. در اين هنگام بايد كودك را گاه به پهلو، گاه به پشت و گاه به روي
شكم خواباند و همگاه با او بازي كرد و او را سرگرم نگهداشت. بدينگونه مي توان به
كودك به سادگي بسياري چيز ها ياد داد و كودك ميتواند جنبش و تكان هاي پهلو به پهلو،
همچنان روي سينه و يا پشت انداختن و خزيدن را بياموزد. گه و بيگاه بايد كودك به
پهلو غلتانده شود، تا بكوشد خودش را به پشت بغلتاند. در ياد دادن همه گونه تكان و
تنش ها بايستي به كودك كومك كرد. اگر دسترسي باشد، ميتوان كودك را برهنه دراز كشيد،
بويژه هنگام نوكردن پيشگير، تا خودش را بتواند بهتر و بيشتر بجنباند. كودك را بايد
از دو ماهگي به پس، روز يكبار روي شكم دراز كشيد، تا ياد بگيردكله اش را بالا
نگهدارد، سپس بيشتر و بيشتر، تا هنگاميكه بخوبي بتواند كله اش را بالا نگهدارد. به
اين شيوه مي توان پيشرفت تني كودك را شتابنده ساخت. كودك را به پشت بخوابانيد و
پنجه هاي نشانه خود را برايش بدهيد، تا او خودش را بسوي شما بالا كند، به اين
گونه ماهيچه هاي شكم نوزاد نيرومند مي شوند و او مي تواند بزودي بخزد و زودتر نشستن
را ياد بگيرد.
هنگامي كودك را روي شكم دراز مي كشيد، خود
تان نيز در برابرش روي شكم بغلتيد و با او گپ بزنيد و او را بخندانيد. هر گاه پشتش
را كمي بفشاريد، او سرش را بالاتر نگهميدارد. واكنش هاي دروني كودك برايش انگيزه
جنبش ميدهند. هنگامي كودك براي شيرخوردن بيدار مي شود، مي بينيد كه او سر جايش نيست
و از جايش بيجا شده است. او يا در سر و يا در پايان خوابگاه دراز كشيده است. اين
جنبش ها گونه ي واكنش دروني او مي باشد، كه ناخودآگاه پيش مي آيند. پاره از كودكان
از اين گونه واكنش هاي ناخودآگاه، نخستين خيزش، لوليدن و سينه خزي را مي آموزند.
هرگاه نوزاد را روي پشت دراز كشيد و با دست، پاهايش را كمي بلند كنيد، مي بينيد كه
پا هايش را بسوي شما مي فشارد و مي خواهد زانو هايش را راست كند. يا اگر كف دست يا
پايش چيزي بگزاريد، ناگهان پنجه ها را مي بندد. اين كنش ها همه زاده ي واكنش هاي
دروني كودك مي باشند و نشان مي دهند، كه كودك مي خواهد جنبش هاي نوي ياد بگيرد. از
ماه چهارم به پس كودك پايدار تر و جداسر تر مي شود. او مي كوشد تكان هاي ياد گرفته
را چندين بار انجام دهد، تا آنها را پيشرفته تر سازد. از اين هنگام به پس نبايستي
كودك را روي ميز پيشگير و يا جاي بلند تنها گزاشت، چون جنبش هاي ناگهاني و پهلو به
پهلو، انگيزه ي به زمين پرت شدن كودك مي شوند. خوابگاه كودك بايد هموار باشد. اگر
گاز يا خوابگاه هموار نباشد و مانند تخم مرغي و خميده باشد، گزند آور است و ساختمان
مهره هاي كمر كودك را برهم مي زند. كودكان كه به اين گونه گاز ها و خوابگاه ها خو
مي گيرند، تنبل، بيكاره و تن پرور بار مي آيند. در هيچ يك از آموزش ها و خويدادن ها
نبايستي تند روي كرد، چون كودك از نگاه تني و رواني بسيار خام است. تا هنگامي كه
كودك خودش نمي نشيند و يا نمي ايستد، نبايد او را نشاند و يا بر پا كرد. به گفته
هاي ديگران گوش فرا ندهيد، كه مي گويند: ”اي مادر من كودكي ديدم كه از كودك شما
خورد تر بود، مگر راه روان شده بود. دستش را بگيريد و برايش راه رفتن را
بياموزيد.“ نه، هيچگاه دست به چنين كاري نزنيد. بسياري از بيماري هاي استخوان،
بويژه كمر، از همچي كنش ها سرچشمه مي گيرند. در پرورش و آموزش كودك بايستي بسياري
باريك بين باشيد. گفته هر ريش سپيد و موي سپيد را نپزيريد. پيشرفت و بالش در كودكان
ناهمگون است. يكي زود تر و ديگري دير تر مي بالد و يا راه روان مي شود. در همه كنش
ها به او كومك كنيد. اگر ميخواهد بنشيند، او را در نشستن كومك كنيد.
كودك نخست بروي شكم مي خوابد و مي كوشد به
پيش برود، در اين هنگام دست يا دستمال را زير شكمش بدهيد و دو سر آنرا از پشت
بگيريد و كمي بالا نگهداريد، تا شكمش سنگيني نكند و به سادگي بتواند بخزد. در اين
هنگام كودك را روي سبزه و چمنزار رها كنيد تا در هواي آزاد بخزد. از پلشتي و چرك
شدن تن پوشش نترسيد. كودك را آزاد رها كنيد. جلو چيز هاي كه بخودش و به ديگران آسيب
نمي رساند، نگيريد. از پلشتي و آلوده كردن پوشاك و دست و روي، به كودك خوشي دست مي
دهد و به آن بسيار دلبستگي دارد. كودك با آواز پدر مادر آشنا است، مگر شناخت و
جداسازي و آشنايي بيروني را از سه ماهگي مي آغازد. تا پايان ماه دوم كودك به آغوش
هركس ميرود و هركس به او بخندد، او هم مي خندد، مگر از ماه هاي سوم و چهارم تنها او
با آشنايان مي خندد. هنگامي ناآشنايي او را به آغوش بگيرد، مي گريد و نا آرامي
ميكند. بسيار پيش مي آيد كه كودكان در گردهمايي ها و مهماني ها مي گريند و نا آرامي
مي كنند. انگيزه گريه و ناآرامي كودك در ناآشنايي با چهره ها و آواز هاي بيگانه
است. رنگ ها، بو ها و ساختمان و ديوار هاي خانه برايش ناآشنا ميباشند. در همچي
هنگامي بايد كودك را در آغوش گرفت و دست هايش را در زير دست هاي تان پنهان كنيد. او
را كمي بخود بفشاريد و همهنگام راه برويد. بدينگونه برايش پناه مي دهيد و روانش را
آرام مي سازيد. از گرمي تن مادر و يا پدر و پناه آوردن به او خوشي دست ميدهد.
بهترين روش آرام بخشي در هنگام ناآرامي كودك آواز آهسته و آرام مادر و يا پدر است.
در آرام ساختن كودك، آنچه از ته دل تان برميخيزد، درست است. به گفته هاي ديگران گوش
ندهيد، كه ميگويند: ”كودك را در هنگام ناآرامي ناز ندهيد، بجاي آن يك ته گوشي به در
كونش بزنيد. بگزاريد بگريد و ...“ كودك به ناز و نوازش نيازمند است. گريه و
ناآرامي پيوسته و هميشگي، روان كودك را ويران ميكند و روان ويران شده، تندرستي كودك
را برهم مي زند. پاره ي براي آرام ساختن كودك، او را به هوا مي پرانند و يا در گاز
و روي پا چنان تند تكان مي دهند، كه كودك پس از چند تكان بخواب ميرود. تند تكان
دادن و بالا پراندن كودك زيان آور است. بسيار پيش آمده است، كه با اين كنش رشته هاي
مغزي گسيخته اند و به كودك خون ريزي مغزي دست داده است.
در آموزش و پرورش
كودك، پدر و مادر ميانجيگراني در ميان خواست، خواهش، نياز و پديده هاي دروني و
بيروني پيوسته به آنها و خود كودك مي باشند. در سال يكم زندگي، هرچه به كودك رسيدگي
شود و ناز و نوازش شود، باز هم كم است. كودك را بايد در اين ماه ها بسياري و بيش از
پيمانه به آغوش گرفت، ناز و نوازش كرد و او را سرگرم ساخت، چون كودك در سال نخست از
نگاه رواني و تناني توانايي دريافت و گرفتن همه ناز و نوازش و گرمي را ندارد. مگر
پس از يك سالگي بايد جلو پاره ي از پديده ها گرفته شود و مرزبندي هاي انجام بگيرد.
در پاسخ به پرسش هاي، كه آيا مي توانيم كودك خود را هنگام كار يا سرگرمي تنها و يا
نزد كسي بگزاريم؟ آيا كودك آزاد است با خوراكه و پيشدستي اش بازي كند؟ آيا هنگام
ناآرامي و گريه، شايسته است، نزد كودك نرويم؟ آيا روا است كودك را سرزنش كنيم و يا
بزنيم؟ در پاسخ به همه پرسش ها، مي گوييم نه. بيگمان نمي شود براي آموزش و پرورش
كودك هميشه بخانه نشست و يا هرجا رفت، كودك را با خود برد. در مهماني ها و جشن شادي
هاي كه از بردن كودك تان پوزش مي خواهند، نرويد و همان جشن شادي و مهماني را در
خانه با خانواده خود بر پا كنيد. كسي كه شما را به جشن شادي بخواند و به كودك شما
ارزش ندهد، به شما هم ارزشي نداده است، زيرا از يك سو ارزش دادن به شما و از سوي
ديگر ارزش ندادن به كودك شما، برابر به هيچ است، (+۱-۱=۰). شادي براي كودكان است و كسي كه كودك را در جشن شادي
نخواند، بيرون پسند و خود نما است و به نيم بيشتر توده مردم ارزش نداده است. اگر
كودك را تنها بگزاريد، اندوهگينانه بايد گفت كه او را از دست داده ايد. گريه،
تنهايي و ترس مي توانند كودك را بزودي از ميان ببرند و يا نارسايش سازند. انگيزه
هاي كه شايد كودك را در هنگام تنهايي بسوي مرگ بكشانند: بالا آوردن خوراكه، گرسنگي،
تشنگي، گرما، سرما، پيش آمدن پديده هاي بيروني مانند آتش سوزي، زمين لرزه، تنداب،
گردباد، همچنان نزديكي سگ و گربه باشند. هنايش همه اين پديده ها در هنگام تنهايي
كودك سد در سد است و شايد در بودن پدر مادر ده درسد باشد. اين ها همه پيش آمد هاي
اند، كه از هوش و خرد بدور نيستند. همچي پيش آمد ها بسيار بسادگي رخ ميدهند و چشم
بهم زدني اند. يا بايد كودك را با خود برد و يا يكي بخانه نشست و يا كودك را بدست
كسي كه اينكاره است، سپرد. در بالا از سگ و گربه ياد شد. سگ بسيار رشك بر و بدخواه
است. هر هنگام كه خوردسال را تنها ببيند، به او زيان مي رساند، زيرا او تاب ناز و
نوازش خرد سال را از سوي پدرو مادر ندارد. گربه بسيار دوست دارد با خورد سال بازي
كند. گربه دم گرم خورد سال را بسيار دوست دارد. اگر ديده باشيد خودش را به دم دهن
نوزاد نزديك مي كند. اگر جلو گيري نشود دم دهن نوزاد ميخوابد تا از گرمي دهن او
بهره ببرد. بسيار پيش آمده است كه گربه دور از ديد خانواده دم دهن نوزاد دراز كشيده
و او را كشته است و گناه را به گردن چيز هاي افسانه اي مانند ديو و پري انداخته اند
و هيچكس به گربه كه دم پنجره خوابيده است، بد گمان نشده است. كنجكاوي، موشكافي و
جستجو در كودك از ماه هاي نهم آغاز مي گردند. در اين هنگام او ميخواهد هرچيز را
برهم بزند، بشكند، بسويش بكشد و پايان بريزد. خودش را تر و يا گل آلود كند. هيچ
كدام از اين كنش ها، با پرورش بد سر و كاري ندارند، اين ها همه پيوسته به پيشرفت و
باليدن كودك مي باشند و نياز هاي او اند، كه بايد برآورده شوند. هنگامي خواست ها و
نياز هاي يك كودك برآورده شده باشند، او هيچگاه نمي گريد. گريه زبان خواهش و
آگاهانيدن پدر و مادر است. بي انگيزه، كودك نمي گريد. گرسنگي، تشنگي، بادگلو، شكم
دردي، سوزش پيشآب، فشار دكمه هاي زيرپوش، ناهمواري خوابگاه، تنگي زيرپوش يا پيشگير،
سرما، گرما و يا خستگي و نياز داشتن به نوازش، انگيزه ي گريه و نا آرامي كودك مي
باشند. اگر همين نياز و خواهش ها برآورده شوند، كودك هم از نگاه رواني و هم از نگاه
تناني آرام و شاداب است. پاره ي به اين گمان اند، كه هنگامي كودك مي گريد، نبايد او
را آرام كرد! ايشان به اين باور اند، كه بدينگونه مي توان از يك سو كودك را خوب
پرورش داد و از سوي ديگر گريه شش هاي كودك را نيرومند مي سازد. آنها نميدانند، كه
انگيزه بسياري از بيماري هاي رواني در سال هاي جواني، زاده ي همين گريه هاي هنگام
كودكي اند. هر گريه نشان دهنده يك بيماري نيست. چنانكه پيشتر يادآور شديم، هرگاه
نياز هاي كودك برآورده شوند، كودك نمي گريد. اگر كه كودك با آنهم بگريد و گريه اش
آهسته و دور و دراز باشد، او بيمار است. در همچي هنگامي بايد به كودك كومك كرد و او
را به پزشك برد.
در سال هاي نخست زندگي، كودك ناهمگوني را
ميان بازي و آموزش نمي داند. هردو براي كودك يكي است. با كومك هردو، كودك با چيز
هاي نوين آشنا مي شود. اين آشنايي به آزمون هاي او مي افزايند. كودك تندرست هميشه
به بازيچه دلبستگي دارد. او بدينگونه به پديده هاي نو آشنا مي شود. سرگرمي با
بازيچه براي كودك انگيزه مي دهد، تا چيز هاي نوي دريابد، پديد بياورد، بسازد و
بدينگونه توانايي هاي رواني و تناني خود را پيشرفت دهد. براي نمونه هنگامي كودك
جرينگانه را بدست ميگيرد، به پديده هاي مانند آهنگ، رنگ و گونه هاي تكان و شيوه ي
بدست گرفتن آشنا مي شود. هنگامي جرينگانه را بجرنگاند، از آن آواز بر مي آيد. اين
آواز انديشه اش را بكار مي اندازد و آگاه مي شود، كه با جرنگاندن اين افزار بازي مي
تواند آواز نويني پديد بياورد. همانگونه كه كودك نا همگوني ميان سرگرمي و آموزش را
نمي داند، سامان و افزار سرگرمي و افزار خانه هم برايش يكسان اند. شايد براي كودك،
كوبيدن كفگير در روي ديگ و جرينگاندن جرينگانه يكي باشد. كودك هر پديده را كه بدست
بياورد، خودش را با آن سرگرم مي سازد. آماده كردن و يا درست كردن افزار بازي براي
كودك، بايد برابر به سال زندگي كودك باشد. براي نمونه نبايد به دسترس كودك يك و دو
ساله افزار بازي شكستني، نوك تيز و دندانه دار گزاشت. افزار بازي بايد بزرگتر از
دهن كودك باشند، رنگ ندهند و به سادگي شستشو شوند. بد نخواهد بود، در پايان اين بخش
درنگي هم پيرامون پاكيزگي بنگاريم. در شش ماه نخست، بايد نوزاد را يك بار در هفته
شست، چون نوزاد از نگاه تناني سست و ناتوان است و كوچكترين سرما او را به بستر مي
اندازد. چون شستشو تن نوزاد را نرم مي سازد، پس بهتر است او را در شب هنگام شست. پس
از شستشو، نوزاد مي تواند بسياري خوب بخوابد و همچنان راسته در بستر رفتن از
سرماخوردگي نوزاد جلوگيري مي كند. هر نوزاد از هنگام چشم گشودن يك هستي ويژه و
جداگانه (شخصيت) دارد. ريشه هاي اين هستي جداگانه در هنگام پيش از چشم گشودن نهفته
است. اين هستي جداگانه را مي توان در هفته هاي نخست زندگي كودك دريافت. براي نمونه
كنش و واكنش كودك، شيوه و هنگام خوراكه خوردنش، شيوه بلند و يا آهسته فرياد زدنش و
كنش كودك در برابر سرما، گرما و گرسنگي، همه اين ها نمايانگر هستي جداگانه او مي
باشند. همهنگام با پيشرفت رواني و تناني كودك، هستي جداگانه او هم پيشرفت ميكند.
كودك از ماه هاي پنج به پس، با زبان ويژه خودش به گفت و شنود مي آغازد. اين گفت و
شنود ها پس از دو سه هفته ديگرگون مي شوند. اگر اين گفت و شنود ها پيشرفت كردند و
كودك چيز هاي نويني ياد گرفت، خوب است و اگر وارونه آن شد و گفت و شنود ها كمتر
شدند و يا از ميان رفتند، بايد كودك را به پزشك برد و گوش هايش را بازرسي كرد.
كودكان كم شنو و يا كر، يا هيچ سخن گفتن ياد نميگيرند و يا كم و نارس ياد
ميگيرند.
☼☼☼
سرگزشت دانش نوشتار
”ز گيتي دو چيز است جاويد و بس
دگـر هرچـه باشـد نماند بكس
سـخن گفـتن نغز و گفـتار نيك
بماند جهان تا جهان است ريك
ز خـورشيد و از آب از خاك و باد
نگردد تـبه نام و گفـتار پاك“
(فردوسي)
چنانكه در بخش يكم ياد آوري كرديم، اوستا به
پنج گنج دسته بندي شده است: گنج يكم پيرامون پرستش و نماز، گنج دوم پيرامون راندن
اهريمن، گنج سوم پيرامون ستايش سروران، گنج چهارم پيرامون پرستش روزانه و گنج پنجم
پيرامون راز و نياز مي باشد. زردشت، كه خودش را آموزگار ميدانست، روي سخنش با مردم
و پيامش همگاني بود. او نخستين پيام يكتاپرستي را به مردم به ارمغان آورد. نخستين
سرودش را بنام اهوراـ مزـ دا (هستي بخش و داناي بزرگ) آغازيد. بگفته زرتشت، اهورا
مزدا وابسته به يك كيش و يا يك دودمان نبوده و از همه جهان و جهانيان مي
باشد. از ديدگاه زردشت، يگانه راه
رسيدن به اهورا مزدا، ايزد يگانه انجام كردار نيك، گفتار نيك و پندار نيك مي باشد.
براي زردشت خدا و راستي و درستي (حقيقت) يكي است. زردشت راه رسيدن به راستي و درستي
را در دانش مي بيند. كيش زردشت بر پايه آزادي و خود گزينشي استوار است. زردشت براي
مردم راه خوب و بد را نشان مي دهد، مگر در گزينش آن بنده را آزاد مي گزارد. هستي
براي زردشت زاده ي ناسازگاري (تضاد) است. او جهان را ميدان مبارزه خوب و بد ميداند.
زندگي برايش چيزي بي از پيكار دروني خوب و بد نبوده و سرچشمه خوب و بد در انديشه
آدمي است. هر گاه سرچشمه همه چيز انديشه باشد، پس سرنوشت آدمي بدست خودش است.
اوستا
گاتاي يكم، يسناي بيست و هشتم. برگردان از
زبان آلماني از:
Herman Lommel
اي هستي بخش و دانايي بزرگ،
تو كه سرشت پاك و راستي را
در سرود هايت ـ
به جاويدانگي مي سپاري، بمن بياموز،
تا از زبان تو باز گويم ـ
كه آغاز هستي چگونه بود.
☼☼☼
روان گاو مي گويد:
آفريدگارم كيست، مرا براي چه سرشت؟
آزادم سازيد از بند درنده خويان،
ستمكاران و زور گويان.
اي نگهدارندگان گله ـ
اي شبان!
بر من ستم نكنيد.
بلي، به شما جويندگان و براي همه ـ
از چيز هاي بيادسپردني خواهم گفت.
از سرود هاي نيايش و ستايش ـ
به دانايي بزرگ،
انديشه پاك و راستي.
از چيز هاي كه
در شادماني هاي روزمره تان
نمايان اند.
☼☼☼
گوش دهيد ـ
به چيز هاي پسنديده.
بنگريد ـ
به انديشه پاك.
هركس براي خويشتن ـ بپسندد ـ
يكي از دو گزينش را.
آگاه باشيد ـ از پديداري خويش به او
پيش از پاداش بزرگ.
بلي،
آن دو گوهر بنيادي،
همزادان كه با هم ـ
در ناسازگاري نامور اند.
همزادان خوب و بد
ناسازگار در:
پندار
گفتار
كردار.
از ميان اين دو
نيكوكاران
درستي را خواهند پسنديد،
مگر نه بدكاران.
☼☼☼
و آنگاه ـ
كه اين دو گوهر
براي نخستين بار بهم رسيدند،
آفريدند ـ هستي و نيستي را.
در روز رستاخيز
هستي بد بهره فريبكاران،
مگر انديشه پاك بهره
راستكاران خواهد بود.
☼☼☼
از آن دو گوهر خوب و بد،
بر مي گزيند، فريبكار بدي را.
مگر گوهر پاك، آنكه در سخت ترين
سنگ گرد آمده است، نيكي را
و بدينگونه،
پيوسته خشنود خواهد ساخت ـ
با كردار نيك ـ دانايي بزرگ را.
☼☼☼
گلواره هاي بودا
چنانكه در شماره يكم بيرنگ، در بخش سرگزشت
دانش نوشتار يادآور شديم، بودا گفتار و انديشه اش را بگونه يك كيش در ميان مردم
گستراند و آنرا بر هفت پايه اي باور پاك، دلبستگي پاك، گفتار پاك، كردار پاك، كوشش
پاك، روزي پاك و روي آوردن پاك استوار كرد و گفت، كه هركس در انجام اين هفت پايه
بكوشد، از زنجير خواهش، از بند فر و شكوه و از بدكرداري رهايي مي يابد. از ديدگاه
بودا، زاده ي خواهش و فر و شكوه چيزي بي از رنج رواني نيست و تنها با دوري از اين
پديده ها ميتوان به رهايي دست يافت. آسايش دو گيتي آموختن دانش، مهرباني به مردم و
پرهيز از خواهش هاي دروني و دوري از بدكرداري مي باشد. هركس خودش را از اين بند ها
برهاند و درهمشكستن زنجير خواهش را گرانيگاه (مركز) انديشه اش بسازد، آنگاه مي
تواند پيرامون روش، دانستن راستي گفتگو كند و پيرامون راستي و درستي (حقيقت)،
پايداري، برابري نيرو ها (توازن قوا)، هستي و نيستي بيانديشد. پيروان بودا گفتارش
را در سه گلواره گردآورندند و ”سه سبدگل“ نام نهادند، كه از آن ميان گلواره هاي يكم
و دوم، كه بيشتر سخنراني هاي او را مي سازند، بگونه نوشتار روان و گلواره سوم كه ما
به برگردان او مي پردازيم، سرود هاي او را مي سازند:
گلواره سوم
Karl Eugen Neumann, Band III: Sammlungen in Versen / Lieder
مارنامه
(۱)
بزودي دريافتم ـ
مگر از خشم،
با گياه هاي مانند گزش كفچه مار
بزدا: فر و شكوه را ـ
چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۲)
بگريز ـ
از زنجير خواهش
از سر تا بپا ـ
اگر توان هست.
بگونه اي نيلوفر آبي ـ
كه از تنه جدايش سازند.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۳)
بگريز ـ
از بند افزون خواهي
سرتاسر ـ
اگر توان هست.
بخشكان ـ
نهر پرخروش خواهش را.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن:
پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۴)
بتاز بر خود بيني
سرتاسر ـ
اگر توان هست.
بتاز ـ
مانند آبخيز خروشان كه ـ
بر آبگند مي تازد.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۵)
از هيچ دارايي ـ
نويد خوشبختي نخواهي شنيد،
همانگونه كه بته انجير ـ
گلي نخواهد داد.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۶)
بي هيچ هيجان دروني
پايدار مي ماند
آنكه بودن و نبودن را گزرانده باشد
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۷)
آنكه جدا سازي ـ
انديشه را آموخت،
به همه آشنا شد ـ
بخود دست يافت.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۸)
نه انديش ـ
به چيز هاي گزشته،
به آنچه هنوز نيامده است
سپري گشت
سرآمد همه شگفتي ها.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۹)
نه انديش ـ
به چيز هاي گزشته،
به آنچه هنوز نيامده است
براي آدمي آشنا است
”براستي اين همه درست نيست“
بزدا: فر و شكوه را ـ
چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۰)
نه انديش ـ
به چيز هاي گزشته،
به آنچه هنوز نيامده است
بي هيچ خوي گرفتني
مي داند آدمي
”براستي اين همه درست نيست“
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۱)
نه انديش ـ
به چيز هاي گزشته،
به آنچه هنوز نيامده است
بي هيچ آزمنديي
آشنا است
”براستي اين همه درست نيست“
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۲)
نه انديش ـ
به چيز هاي گزشته،
به آنچه هنوز نيامده است
بي هيچ نفرتي
آشنا است
”براستي اين همه درست نيست“
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۳)
نه انديش ـ
به چيز هاي گزشته،
به آنچه هنوز نيامده است
بي هيچگونه تاراجي
آشنا است
”براستي اين همه درست نيست“
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۴)
نزد هركس
كه خوي گرفتن
نابود گشت
آنكه پليدي را ريشه كند.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن:
پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۵)
نزد هركس
دوگانه سازي نابود گشت
در انجام،
براي فريفتن
آنچه در ژرفا نهفته بود.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۶)
نزد هركس
نگاه جستجو گر گم گشت
پايدار به هستي آويخت،
آنكه سر بر زمين نهاد.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
(۱۷)
با پنج بار درنگ
آنكه از اينجا گزشت
بهبود ـ
بي هيچ پرسشي
با دل تندرست.
بزدا: فر و شكوه را ـ چون پارسا.
بدور افكن: پوشش سالخورده را ـ چون مار.
☺ ☼☺ ♀ ☺♂ ☺♪
☺♠☺
♥☺
از هر گلستان گلي
(١)
در تابستان سوزان
آرزو مي كنم
سايه ي باشم در برابرت.
درتاريكي شب،
چراغي در دستت،
تا گام به ـ راه هاي پنهان بگزاري و
راستي را دريابي.
(٢)
شاپرك گونه، بدورم مي تنم.
مي ميرم، زنده مي شوم، پرواز مي كنم.
خورشيدوار: مي خيزم، بال مي گشايم،
مي گردم، مي افتم.
زندگي جاويدانه من ـ
درب هاي ”گمان“ را بر تو مي بندد.
(٣)
در پندار
شانه به شانه گل دختر
پا ـ
به تموز مي گزارم.
(٤)
آواز برگ بنفشه
در آرزوي روشني
شمور پگاه
و بوسه شبنم
در زير آوار بيهودگي
مي ميرند.
(٥)
با آمدن تو ـ
گندم زار سترون مي شود
و مرغ دوستي ـ روي شاخه خشك نسترن
به هواي دانه ـ
به سنگ گور من مي نگرد.
(٦)
كلاغ ـ
روانم را مي آزارد
كرگس استخوانم را
براي فردا مي برد
و تو ـ
دل بهار را نشانه مي گيري.
(٧)
چون برگ زرد
روي زمين
زير برف ـ
مي پوسم
و تو مي باري.
برگ دوست
در يكي از روز هاي تندآبي بهار، هلير و شلير
به گردش رفتند. پس از گشت و گزار و گفت و شنود بسياري، چشم هلير به چيزي در ميان
رودخانه افتاد. پس از درنگي نگاه و چند بار چشم بهم ماليدن، بسوي رود خانه دويد و
گفت: ”خيك روغن زردي خدا داد.“ با پوشاك خودش را به آب زد. شلير نگران به او نگريست
و فرياد زد: ”هلير، خيك روغن سربهايت باد، بيا آب بسيار تند است، زير آب فرو
ميروي.“ هلير به خيك چسبيده بود، گاه روي آب بود و گاه زير آب ميرفت. شلير گفت:
”هلير يلا ده، خودت را نكش.“ شلير فرياد زد: ”بابا من خيك را يلا دادم، خيك من را
يلا نمي دهد.“ شلير گفت : ”چه شده، مگر چيه؟“ هليرهمانگونه كه زير آب فرو ميرفت،
گفت: ”شلير كومكم كن. اين خيكي نيست، خوك است!“
سرگزشت سرزمين افغانستان
-
II -
سكندر مكدوني
سكندر، در سال٣٥٦
پيش از ميلاد در شهر پلاي يونان بدنيا آمد. پس از آنكه فليپ دوم پادشاه مكدونيه در
سال
٣٣٦
پ م در برگزاري بدست يك يوناني كشته شد، پسرش، سكندر شاگرد ارستو در بيست سالگي
جانشينش شد.
در آن هنگام آشفتگي سرتاسري در سرزمين يونان
در گرفته بود. فرمانروايان و روشن انديشان يونان، بويژه ارستو در اين گمان بودند،
كه بهبودي و راه بيرون شدن از اين بن بست، لشكركشي به سرزمين هخامنشي ها است. ارستو
مي گفت، كه سرنوشت هخامنشي هاي بياباني بايد چيزي بي از بردگي در زير درفش يونان
نباشد.
لشكركشي هاي شكست خورده و درهم پاشيده ي
پيشروان خويش را سكندر رنگ و رو داده و همه را از سرگرفت. او پس از خواباندن جنگ
هاي دروني و جنبش هاي ناسازگار با يونان، به كشور هاي آسيايي كوچك تاخت و بيشتر
نيرو هاي همدست هخامنشيان را درهم كوبيد. در سال ٣٣٣ پ م ارتش سكندر به سوريه لشكر
كشيد. پس از نبرد سختي داريوش سوم از سوريه به سوي فرات گريخت، سرزمين سوريه با
خانواده و گنجينه داريوش بدست سكندر افتاد. بسياري از كشور هاي زير فرمان هخامنشي،
در اين لشكركشي ها، سكندر را به ديده آزادكننده از زير يوغ هخامنشي ها مي نگريستند
و بي هيچگونه پايداري در ها را برويش مي گشودند. كشور هاي مصر و ليبي به سكندر
پيوستند. سكندر در كنار رود نيل نخستين شهر سكندريه را ساخت. مصري ها بگونه ي به
سكندر سر سپردند، كه او را بنام پسر خدا شناختند. در اين هنگام داريوش سوم به
بازسازي ارتش پرداخت، مگر هنگامي او نيروي شكست ناپزير سكندر را ديد، ترس برش داشت
و به او پيشنهاد بازدادن چندين كشور را كرد. سكندر اين پيشنهاد را پسنهاد و خواهان
سرفرودآوردن داريوش شد. داريوش خواسته سكندر را نپزيرفت و به پايداري برخاست، مگر
به شكست روبرو شد. پس از گرفتن شهر گوگمل، سكندر بسوي بابل تاخت و از آنجا بيدرنگ
بسوي شوش، پايگاه بزرگ هخامنشي ها لشكر كشيد. همانگونه كه هخامنشي ها پرستشگاه
يونانيان را به آتش كشيده و يونان را تاراج كرده بودند، سكندر هم براي كينه جويي و
پاسخ به بيدادگري هخامنشي ها، شوش و تخت جمشيد را به آتش كشيد و شهر را تاراج نمود.
داريوش به پارت گريخت. بسوس، استاندار خراسان به اميد پاداش از سوي سكندر، داريوش
را كشت. سكندر كه داريوش را زنده مي خواست، بسوس و يارانش را از دم تيغ كشيد. هراتي
ها كه در برابر سكندر بپاخاسته و در درختساران (جنگل ها) سنگر گرفته بودند،
نتوانستند در برابر نيروي سكندر پايداري كنند، ناگزير به شكست شدند. نخست سكندر همه
درختساران را به آتش كشيد و سپس به شهر هرات تاخت. او همه شورشيان را سر از تن جدا
ساخت. پس از فرو نشاندن آتش جنگ، او در هرات شهر سكندريه را ساخت. سكندر از آنجا
بسوي كابلستان لشكر كشيد و سپس بسوي بخد تاخت. او باختريان را شكست داد و رخشانه
دختر زيباي هوخيارشاه، پادشاه باختر را به زني گرفت. يكي از جشن هاي بزرگ سكندر
روزي بود، كه خودش و همه فرمانده ها و يارانش با زنان خوب روي و دلخواه شان در بابل
شادي (عروسي) بپا كردند. اين شادي و زناشويي از روي مهر و آشتي نبود، بسا كه بيشتر
براي شكست رواني پارسها و سربلندي يوناني ها بود. پس از گرفتن هرات، سيستان،
بلوچستان، گندهار، كابلستان، باختر و سغديانه، سكندر بسوي هندوستان تاخت. او در
ملتان زخم برداشت و به بابل برگشت، مگر ارتش او به سرزمين هند تاخت. ارتش سكندر
نتوانست در برابر گرماي هند بايستد، ناگزير به برگشت شد.
باري، سكندر پس از دوازده سال لشكر كشي و
خونريزي، در سال ٣٣٢ پ م در سي و دو سالگي در بابل درگزشت. با مرگ سكندر فرمانروايي
مكدوني از هم پاشيد. شهزاده هاي يوناني سرزمين پهناورش را ميان خود پراگندند. پاره
از كشور ها خودكامه شدند و پاره هم بدست شاهان هند افتاد.
موري ها
در هنگام لشكركشي
يوناني ها، هند زير رهبري چندراگوپتا موريا بود. چندراگوپتا در برابر يوناني ها
ايستاد و سپاه يونان را درهم شكست. او بزرگترين
فرمانروايي هند را ساخت و بسوي شهزادگان يوناني تاخت. شهزاده ي بابل، سلوكيد كه خود
را جانشين سكندر
ميدانست و با شهزادگان خودكامه يوناني درگير جنگ بود، با چندرا گوپتا از در آشتي
پيش آمد و دخترش را به او به زني داد. سلوكيد بسوي شام و يونان تاخت، تا شهزادگان
خودكامه را زير فرمانش بياورد. او در جنگ سختي كه در شام پيش آمد، كشته شد. در اين
هنگام پارت ها دست به شورش زدند و در برابر شاهان موري و شهزادگان يوناني بپاخاستند
و فرمانروايي آزاد و خودكامه خود را ساختند.
چندرا گوپتا به
گندهارا و پكتوس تاخت و از آنجا به باختر لشكر كشيد. در هر كجا كه شاهان موري لشكر
ميكشيدند، كيش بودايي را هم براي از خود ساختن مردم، در آنجا به ارمغان مي بردند.
پس ازدرگزشت چندراگوپتا در سال ٣٣٠ پ.م پسرش بيندوسارا به پادشاهي رسيد. بيندوسارا
هم در لشكركشي و تاراج دست كمي از پدر نداشت. پس از بيندوسارا پسرش آشوكا به
پادشاهي رسيد. آشوكا در كشتار، كشورگشايي و تاراج دست پدر و پدر كلان از پشت بسته
بود. آشوكا هزاران شورشي بنگالي را سر
از تن جدا كرد و سد ها هزار را گزاشت
از گرسنگي بميرند.گرچه سرزدن مردم و به آتش كشيدن شهر ها يكي از سرگرمي هاي آشوكا
در آغاز پادشاهي اش بود، مگر شناخت انديشه بودايي و گشودن گره هاي انديشه اش، او را
بجاي رساند، كه از بودا هم بودايي تر
شد. آشوكا گزاشت در هر گوشه و كنار، روي سنگ و ديوار ها پندار و گفتار هاي بودا،
گفتاورد هاي همگون پروري و زنده جان دوستي بنويسند. پس از چهل سال پادشاهي، آشوكا
در سال٢٣٢ پ.م. درگزشت. سرزمين پهناور موري زير فرمان اشكاني ها و شهزادگان يوناني
افتاد.
اشكاني ها و پارت ها
در سال ٢٤٧ پ.م.كوچ نشينان پارن به سوي پارت
تاختند و با كومك پارت ها، كه هم نژاد و هم زبان بودند، بر يوناني ها تاختند و
فرمانروايي پارت را پايگزاري كردند. پارن ها از كوچ نشينان سرزمين كوهستاني آسيايي
ميانه بودند، كه نخست بگونه كوچ نشيني و سپس بگونه تاخت و تاز بسوي خاور ايران و
باختر افغانستان كنوني (خراسان) سرازير شدند و فرمانروايي پارت را پايه گزاشتند.
سركرده آنها آرشاك (ارشك يا اشك) خودش را شاه خواند. او در روز تاجگزاري اش فرمود،
تا در آتشكده ها آتش جاويد روشن كنند. اشك در لشكركشي هايش تا سرزمين هاي آسيايي
ميانه تاخت. پس از مرگ اشك پسرش اشك دوم به پادشاهي رسيد. در هنگام فرمانروايي ارشك
دوم يوناني ها دوباره به لشكركشي آغازيدند و بر سرزمين اشكاني ها تاختند. اشكاني ها
با يوناني ها از در آشتي درآمدند و فرمانروايي يونان را در سرزمين شان پزيرفتند و
سرزمين هاي را كه گرفته بودند، به يوناني ها پس دادند. در سال ١٧١پ.م. مهرداد
اشكاني به فرمانروايي پارت رسيد. او در برابر يوناني ها ايستاد و بسوي سرزمين هاي
آنها لشكر كشيد و بر آنها تاخت. پس از دو دهه مهرداد سرزمين ماد ها را زير فرمان
خود آورد. پس از اين تاخت و تاز ها مهرداد نام ”بزرگ“ را بخود گرفت. پارت ها در سال
١٤١ پ.م. بسوي بابل، دجله و شوش لشكركشيدند و همه را زير فرمان خود آوردند. دمتري
شاه يونان با همبستگي پارس ها و ايلامي ها به پارت لشكر كشيد، مگر شكست خورد. در
سال ١٣٧پ.م. فرهاد پسر مهرداد به پادشاهي رسيد. در هنگام فرمانروايي فرهاد تاخت و
تاز كوچي هاي خاور چين آغاز شد. سرزمين هاي بجامانده يوناني ها و گوشه ي از سرزمين
پارت بدست كوچي ها افتاد. پس از فرهاد، پسرش فرهاد دوم به پادشاهي رسيد. فرهاد دوم
در جنگ با كوچي ها كشته شد و پسرش اردوان به پادشاهي پارت رسيد. او نيز در جنگي در
سال ١٣٢ پ.م.بدست كوچي ها از پا درآمد. فرمانروايي پارت از يك سوي زير تاخت وتاز
كوچ نشينان كوي شانگ جاگرفته بود و از سوي ديگر رومي ها به اين سرزمين چشم دوخته
بودند. همانگونه كه رومي ها مي كوشيدند جنگ هاي دروني سرزمين پارت را دامن بزنند،
تا خودشان به سادگي كشورگشايي كنند، پارت ها هم از جنگ هاي دروني سرزمين روميان
بهره وري ميكردند. مردمان زير ستم روميان، رهايي و آزادي شان را در زير درفش پارت
ها مي ديدند و مردمان زير ستم پارت ها، بويژه يوناني ها چشم براه فرمانروايان رومي
بودند، تا روميان آزادي را براي شان به ارمغان بياورند. شورش هاي دروني و آتش افكني
بيروني، انگيزه نخستين برخورد (٥٧پ.م.) ميان روميان و پارت ها شد. چهار سال پس از
اين برخورد، پارت ها بر روميان تاختند و آنها را از مرز هاي پارت و آسيايي ميانه
روفتند. هنگاميكه پارت ها سرگرم پس زدن رومي ها بودند، ناآرامي هاي مرزي و درون
مرزي در سرزمين پارت ها افزايش يافت. پارت ها ناگزير شدند، پسروي كنند. رومي ها
دوباره به پيشروي پرداختند و تا سوريه را زير فرمان خود در آوردند. در سال ٣٨پ.م.
شاه پارت، اردوان دوم با لشكري بزرگ بسوي سوريه تاخت، مگر شكست خورد و ارتشش
تارومار شد. در هنگام فرمانروايي فرهاد چهارم پادشاه روم، انتونيو با لشكري بزرگ از
سوي ارمنستان به پارت تاخت. انتونيو ماد را زير فرمانروايي اش آورد. در هنگام تاخت
وتازش در پارت، اوكتاويان آگوست در روم خودش را پادشاه خواند. انتونيو پس بسوي روم
تاخت، مگر بدست اوكتاويان آگوست كشته شد. پادشاه جديد روم با پارت ها از در آشتي
پيش آمد. پيوند هاي آشتي جويانه پارت ها و روميان پس از چند دهه از ميان برداشته
شد. جنگ هاي دروني و بيروني دوباره آغاز گرديدند. رومي ها دوباره به لشكركشي
آغازيدند و بسياري از استان هاي پارت را گرفتند و چندين هزار پارتي را از پارت
كوچاندند و با خود به بردگي بردند.
در پايان سده يكم، ميلادي اردوان پنجم دوباره
بر روميان تازيد. روميان دوباره درفش سپيد بالا كردند. پادشاه پارت با آنها آشتي
كرد و از ايشان خواست تا در برابر اسيران جنگي چهارسد كرور سستر تاوان بپردازند.
بدينگونه پسين ترين لشكركشي رومي ها در دست پيسن ترين پادشاه پارت به شكست گراييد.
پارس ها كه از هنگام فرمانروايي هخامنشي ها
در زير فرمان فرمانروايان بيگانه بودند، به سركردگي اردشير دست به شورش زدند و در
برابر پارت ها ايستادند. دودمانهاي كوي شانك هم از هندو كش بسوي پارت ها تاختند.
فرمانروايي پارت كه در جنگ با رومي ها سست و ناتوان گشته بود، نتوانست در برابر نا
آرامي هاي دروني و تاخت و تاز هاي پارس ها و كوي شانك ها، كه از سال ٤٠ م. در
سرزمين هاي باكتريا و دامنه هندوكش فرمان مي راندند، ايستادگي كند.
كوي شانك ها
كوچ نشينان كوي شانگ (كوشانيان) در هنگام
فرمانروايي پارت ها (ارشكاني ها) از خاور چين به كرانه هاي سيهون و جيهون جايگزين
شدند. در سال ٤٠ م. كوي شانك ها بسوي رودخانه آمو تاختند و بكتريا را زيرفرمان خود
آوردند و به سركردگي كجولاكدفزس فرمانروايي كوي شانك را پايه گزاري كردند.
كجولاكدفزس دست به لشكركشي زد و تا رود سند تاخت و فرمانروايي هاي يونان و پارت را
درهم شكست. پس از درگزشت كدفزس پسرش به پادشاهي رسيد. كدفزس دوم هم مانند پدر به
لشكركشي پرداخت، مگر به شكست برابر شد. كدفزس دوم براي بدست گرفتن راه ابريشم از
دست چيني ها و نزديكي با رومي ها، به كاشكرستان لشكر كشيد. سپاه كدفزس شكست خورد و
سر بندگي در برابر چيني ها فرود آورد. از آن به پس بايستي كوي شانك ها باج ساليانه
خود را به پادشاه چين مي پرداختند.
در سال ١٢٠م. كنيشكا كوي شانك فرمانروايي
اشكاني را سرنگون كرد و از كاپيسا تا كاشغر و ياركند و ختن تاخت.
كنيشكا چندين بار به سوي هند لشكر كشيد، مگر
پيروز نشد. پس از كنيشكا پادشاهان ديگر كوشاني هم براي زير فرمان آوردن هند به آن
سرزمين تاختند. لشكر كشي هاي پي در پي كوشاني ها به هند از نيروي فرمان روايي آنها
كاست و پسين ترين پادشاه كوشاني در آن سرزمين از ميان رفت و فرمان روايي كوشاني تكه
و پارچه شد.
هنگامي كوشاني ها در كابلستان فرمان مي رادند
و آب و هواي هند را در سر داشتند، كوچي هاي سوار كار يفتلي و زاولي از گروه هاي
سيتي آسيايي ميانه به سوي جيهون تاختند و تا تخارستان را زير فرمان خود آوردند.
اردشير ساساني به سوي شورشيان پارت تاخت و سپس بسوي كوشاني ها و يفتلي ها لشكر
كشيد. ديري نپاييد كه همه فرمانروايي هاي خورد و بزرگ خاور و باختر زير فرمان
ساساني هاي پارس افتاد.
هزار و يك شب
-
II
-
”...كسي كه در انجام كاري بي خردي كند، او
خويشتن را به ويراني مي كشد.و آنكه پايان يك كنش را ناديده بگيرد، بي كس و تنها
است. ترس من از اين است، كه مبادا سرگزشت گاو و خر كشاورز بر سرت بيايد.“
سرگزشت گاو و خر
كشاورز
شهرزاد گفت: ” بگو داستان آنها چگونه
است؟“ فرزين گفت: ” شنيده ام كه سوداگري دارايي و بردگان افزون و اشتر هاي بسيار
داشت. او با زن وبچه هايش در دهكده ي مي زيست و در آنجا سرگرم كشاورزي بود. او زبان
چهارپايان و پرندگان ميدانست. در سرنوشتش آمده بود، كه نبايستي اين راز را آشكار
كند. چون اگر اين راز آشكار مي شد، سوداگر جانش را از دست ميداد. از ترس مرگ،
هيچگاه گفته هاي پرندگان و چهارپايان را بازگو نمي كرد. او در سراي خود يك گاو و يك
خر داشت. روزي از روز ها كه سوداگر همراي زن و بچه هايش در آن نزديكي نشسته بود، به
گوشش رسيد كه گاو به خر گفت: ”اين پاكي و آرامي و رفتار نوكران و چاكران و خوراكه
هاي بسيار و آب پاكيزه بر تو گوارا باد!
من بيچاره از نيم شب به شخم زدن مي آغازم، همه روز جوغ را روي گردن و گاوآهن را به
دنبالم مي كشم، چنان خسته و مانده مي شوم، كه خودم را تكان داده نمي توانم، با آنهم
كشاورز با چوب به پشتم مي كوبد، تا راه بيفتم. پهلو هايم زخم دار و پوست شانه هايم
بريده بريده شده است.خوابگاه ام روي چرك و پليدي و سرگين است. خوراكم كاه كمي هم
دانه باب مي باشد. تو با آرامش و آسودگي چشم براه آني تا روزي براي سوداگر كاري پيش
آيد و سوار بر تو شود. هنگامي كه تو با آرامش بسر مي بري، من ناآرامم. هنگامي كه تو
ميخوابي، من سرگرم شيار كردنم. هنگاميكه شكمت سير است، تنم از گرسنگي مي لرزد.“
خر به پاسخ گفت: ” اي بي خرد! تو را بيخود
پدر سرگرداني نگفته اند. تو نه خرد داري و نه هم زيركي در تو پيداست. همين ناداني،
زندگي ات را بزودي به پايان مي رساند. نشنيدي كه گفته اند: آنكه رهنمايي بپزيرد،
راه راست را از دست ميدهد. خوب بمن گوش بده، اي گاو! هنگامي كشاورز تو را به جوغ مي
بست، شاخ و لگد بزن و پيوسته فرياد بكش، تا برايت پيمانه ي كنجاره بياورند. تو
نبايد آنرا بخوري، با پوزت آنرا پس بزن و به كاه خشك خرسند باش! اگر آنچه كه گفتم،
انجام دهي، آسايش و آسودگي را در خواهي يافت.“ هنگامي گاو اين پند و راهنمايي را
شنيد از خر سپاسگزاري كرد و گفت: ” اي پدر زيركي! هرگونه آزردگي و رنج از تو دور
باد!“ دخترم اين ها چيز هاي بود، كه سوداگر شنيد و دانست. روز ديگر هنگامي كشاورز
آمد و خواست گاو را به شيار كردن ببرد، دريافت كه گاو سست و تنبل شده است. كشاورز
چند چوبي به پهلو هاي گاو كوبيد، باز هم گاو از خود بيكارگي نشان داد و همانگونه كه
خر گفته بود، خودش را به زمين انداخت. كشاورز گاو را پس سر جايش آورد. گاو بيدرنگ
بانگ زد و به شاخ و لگد زدن آغازيد. كشاورز شگفت زده آخورش را پر از كنجاره كرد و
انديشناك بخانه برگشت. گاو به چند برگه كاه خشك بسنده كرد و كنجاره ها را نخورد.
روز ديگر، هنگامي كشاورز برگشت. گاو را دراز كشيده و آخورش را پر ازكنجاره ديد.
پريشان شد و بخود گفت: ” بخدا، ايمروز گاو بيمار و ناخوش است. ديروز بيچاره را
بيخود چوب كاري كردم.“ كشاورز به پيش سوداگر رفت و گفت: ”بزرگ مرد! گاو بيمار است و
ديشب هيچ نخورده است.“ چون سوداگر از اين پيش آمد آگاه بود، به كشاورز گفت: ”برو خر
نيرنگ باز را به جوغ ببند. او را ناگزير بساز كه كار كند و جاي گاو را بگيرد!“
كشاورز خر را به جوغ بست و او را چنان كوبيد، كه مانند گاو زمين را شخم زد. شامگاه
خر زخمي و آزرده تن را به خانه برگرداند. خر چنان خسته بود كه گامي ديگر نمي توانست
بردارد. گوش هايش افتاده بودند. وارونه آن، گاو همه روز را به آرامي سپري كرد.
هنگامي گاو خر را ديد، گفت: ”نيك شب باشي، اي پدر زيركي، كه من را آسوده و آرام
ساختي. اي پدر آگاهي، خدابه تو پاداش دهد.“ خر از خشم و برآشفتگي بسيار هيچ پاسخي
نداد. او ميدانست كه همه اين رنج و آزردگي ها زاده ي همان راهنمايي ها است. خر با
خود گفت، ”بايستي با نيرنگي همه چيز ها را به نهاد نخستش درآورم، ورنه در زير اين
بار و كار جانم را از دست ميدهم.“ خسته و ناتوان خودش را به سوي آخور كشاند
همچنانكه گاو نشخوار ميكرد، به خر چيز هاي خوب و خوشي آرزو كرد.
ـ ”به همين گونه دخترم، تو نيز خويشتن را
بدست خودت به ويراني خواهي رساند. آرام بگير و خودت را به تباهي ميفكن. من تو را از
دل و جان و همدردي راهنمايي مي كنم.“ مگر شهرزاد گفته ي پدر را نپزيرفت و پافشاري
كرد، تا پدر او را به آرگاه شهربان اندر كند. پدر دوباره از دختر خواهش كرد، مگر
دختر نپزيرفت. پدر گفت: ”اگر تو آرام نگيري و از اين كار دست بردار نشوي، با تو
چنان خواهم كرد، كه سوداگر با خانمش انجام داد.“ دختر پرسيد: ” سوداگر با خانمش چه
كرد؟“ ـ ”ميداني، پس از پيش آمد ميان خر و گاو، در يك شب مهتابي، سوداگر به
چهار پايداني رفت و گفتار خر را شنيد، كه به گاو ميگفت: ”اي پدر گاو ها! فردا با
خوراكه ات چه خواهي كرد؟“ گاو گفت: ” همان خواهم كرد كه تو گفتي!“ خر كله تكان داد
و گفت: ”نه، اي پدر گاو ها، نبايد چنين كني. آيا ميداني كه سوداگر به كشاورز چه
گفت؟“ گاو گفت: ”نه، بگو!“ خر گفت: ”اگر ايمروز گاو از خود سستي نشان داد و خوراكه
اش را نخورد، او را بكش. پوستش را بكن و گوشتش را براي ناداران بده. مي ترسم كه
همين كرده به سرت بيايد. پندم را بشنو، خوراكه ات را بخور و از خود چستي و چالاكي
نشان بده.“ بيكبارگي گاو به بانگ زدن آغازيد. اين پيش آمد سوداگر را به خنده آورد و
با آواز بلند خنديد. زن سوداگر انگيزه خنده را پرسيد: ”چرا مي خندي؟ من را ريشخند
مي كني؟“ سوداگر گفت: ”نه“ زن گفت: ”خوب پس بگو، چرا ميخندي!“ سوداگر گفت: ”نمي
توانم بگوييم، چون مي ترسم، كه نابود شوم.“ زن گفت: ”كي جلو تو را مي گيرد؟ بايد
بگويي.“ سوداگر گفت: ”من خودم ميدانم، اگر اين راز را آشكار كنم، مي ميرم.“ زن گفت:
”نه تو دروغ مي گويي و اين ها همه بهانه است. بخدا سوگند مي خورم، كه اگر انگيزه
خنده را برايم نگويي، از تو جدا خواهم شد.“ او بخانه رفت و تا سپيددمان گريست و
زاريد. سوداگر گفت: ”اي زن بخود بيا، از خدا بترس، دست از اين كار ها بردار، پرسشت
را پس بگير و من را آرام بگزار“ زن گفت: ”نه، تو بايد بمن بگويي چه پيش آمد.“
سوداگر گفت: ” تو مي خواهي انگيزه خنده را بداني و سپس مرگ من را ببيني؟“ زن گفت:
”اگر اين انگيزه مرگت هم بشود، بايد بگويي.“ سوداگر گفت: ”خوب، پس بايد همه خانواده
و خويشاوندان را گرد بياورم و براي شان بگويم، كه مرگ من نزديك است.“
همه ي خانواده، خويشاوندان و همسايگان را
اندوهي بزرگ فرا گرفت. سوداگر سپارش نامه خويش را نوشت و با كومك دادرس، دارايي
خودش را در ميان خانواده پخش كرد. بردگان خويش را آزاد ساخت و با بستگان خويش بدرود
گفت.“
”شهرزاد، دخترم! در اين خانه پنجاه ماكيان و
يك خروس هم بود و باش داشتند. همچنانكه سوداگر به مرگ و جدايي اش از اين گيتي مي
انديشيد، گفتار سگ را كه به خروس چنين ميگفت، شنيد: ”تو بايد كمي آزرم داشته باشي.
سوداگر اندوهگين است و بسوي مرگ مي رود و تو بال ها را بهم مي زني و ماكيان ها را
زير مي گيري.“ خروس گفت: ”اي مرد ساده و ديوانه! هركس مانند سوداگر بيخرد نسيت! من
پنجاه بانو دارم. همه از من خشنود و خرسند اند، مگر سوداگر تنها يك بانو دارد و نمي
داند با او چگونه رفتار كند!“ سگ گفت: ”چگونه بايد با بانويش رفتار كند؟“ خروس گفت:
”سوداگر بايد زنش را چنان چوبكاري كند، كه مانند چوب، دست و پايش بشكند. سپس زن
فرياد خواهد زد، كه نه نمي خواهم انگيزه خنده را بدانم. او را بايد چنان بكوبد، كه
بهوش بيايد و ديگر دست به ديوانگي نزند. سپس سوداگر زنده خواهد ماند و اندوه از
ميان خانواده پس خواهد شد.“ هنگامي سوداگر گفتار خروس را تا پايان شنيد، دست به چوب
برد و در خانه بانو اندر شد. درب را بست و بانو را چنان كوبيد، كه بانو كومك خواست
و گفت: ”پرسشم را پس مي گيرم، ديگر هيچگونه پرسش ناشايسته نخواهم كرد.“ پند خروس به
اندوه خانوادگي پايان بخشيد و زن از كرده اش پشيمان گشت.
ـ” اكنون دخترم، اگر دست از اين بي خردي
برنداري، من هم با تو چنان خواهم كرد.“ ـ ”هرگز نخواهم پزيرفت.اينگونه سرگزشت ها
برنامه ام را دگرگون نخواهند كرد. اگر تو خودت من را نزد پادشاه نبري، من خودم
خواهم رفت و از رفتار تو گله خواهم كرد.“ فرزين كه ديد ديگر راه و چاره نيست، نزد
شهربان رفت و پس از بوسه زدن زمين داستان باز گفت: ”شب ديگر دخترم را به بارگاهت
اندر خواهم كرد.“ شهربان شگفت انگيز گفت: ”سپيده دمان بايد سرش را از تن جدا سازي.“
فرزين گفت: ”خودش چنين مي خواهد.“ پادشاه گفت: ”برو و براي آوردن دخترت آمادگي
بگير.“ فرزين بخانه برگشت و به دختر مژده رفتن داد. شهرزاد نزد خواهر كوچكش دنيازاد
رفت و گفت: ”چون من را پيش پادشاه بردند، از او مي خواهم، كه تو را به بارگاه
بخواهد. چون تو در رسيدي، بمن بگو تا برايت داستان بگويم. بدينگونه خواهم توانست
اين سرزمين را از بدكرداري پادشاه آزاد بسازم و خوي بد او را دگرگون كنم.“ شهرزاد
را به خانه پادشاه اندر كردند. پادشاه ديد، كه شهرزاد اشك مي ريزاند. انگيزه اشك
ريختن پرسيد. شهرزاد گفت: ”اي شاه شاهان! مرا خواهري است، بسيار دوستداشتني، كه
بايد ايمشب به او بدرود بگويم.“ پادشاه دنيا زاد را خواست. دنيازاد شكيبايي كرد، تا
شهربان از جنبش ماند و خسته به پهلو افتاد. سپس دنيازاد به خواهرش گفت: ” اي خواهر،
اگر خسته نيستي و نخفته اي، از آن داستان هاي زيبايت بگو، تا شب را با تو بروز
رسانم، چون نمي دانم، فردا بسرت چه خواهد آمد!“ شهرزاد روي به پادشاه كرد و گفت: ”
آيا شما شايسته مي دانيد، كه داستان بسرايم؟“ شهربان خواستش را پزيرفت. شهرزاد
نخستين داستان شب يكم را آغاز كرد:
داستان سوداگر با ديو
”اي پادشاه خردمند و خوشبخت، گويند روزگاري
سوداگري بود كه دارايي بسيار، چهارپايان افزون و نوكران و بردگان بيشمار داشت. او
چند زن و چندين بچه داشت. او براي سوداگري به همه كشور ها گام نهاده بود. روزي او
چهارپا را سوار شد و لگام بدست گرفت. توبره پر از نان و خرما كرد و روي پالان
انداخت. سوداگر اميدش را بخدا كرد و چندين شب و روز را در ميان راه سپري كرد، تا به
كشور دلخواه اش رسيد. پس از داد و ستد، آهنگ برگشت را به سوي سرزمينش نواخت. باز هم
بايد چندين شبانه روز ره مي سپرد. روز سوم و چهارم، گرما او را بيتاب كرد. او در
كنار چشمه سار، در زير درخت چهارمغزي فرود آمد. چهارپايش را بدرخت بست و خودش در
زير درخت نشست، تا دمي برآسايد. بجامانده نان و خرما را از توبره درآورد. نان و
خرما مي خورد و هسته هاي خرما را به چپ و راست مي انداخت. پس از خورد و خوراك
برخاست، دست نماز گرفت و نماز گزارد. يكبار چشمش به ديوي، كه سرش به ابر ميخورد،
افتاد. ديو با شمشيري از نيام درآورده بسوي او آمد. ديو در برابر سوداگر ايستاد و
فرياد زد: ”برخيز تا بدنت را با اين شمشير تكه و پاره كنم، همانگونه كه تو كودكم را
نابود كردي.“ هنگامي سوداگر اين پيش آمد را ديد، به ترس و لرز افتاد و گفت: ”اي
ياور! چرا من را مي خواهي بكشي؟“
ـ ”چون تو كودكم را كشتي!“
ـ ”كه چنين كاري كرد؟“
ـ ”تو!“
سوداگر سوگند خورد، كه چنين كاري نكرده است.
او نمي دانست كه كي و بكجا چنين پيش آمدي رخ داده است. ديو گفت: ”آيا تو درنگي پيش
خرما نخوردي و هسته هايش را به چپ و راست نينداختي؟“ سوداگر گفت: ”بلي، چنين كنشي
انجام دادم.“ ديو گفت: ”هنگامي هسته هاي خرما را به چپ و راست مي انداختي، يك هسته
به پناگوش كودكم خورد و جابجا مرد. مگر نميداني كه پاداش كشتن، كشتن است؟“ سوداگر
گفت: ”من بنده خدا ام و داوري را بخدا واگزار مي شوم. اگر من براستي كودكت را كشته
باشم، اين ناخودآگاه بود و نمي خواستم او را بكشم. من را ببخش.“ ديو گفت: ”داوري
بدست من است. تو بايد كشته شوي.“ديو به گلوي سوداگر چنگ انداخت و او را خواباند.
شمشير را بسوي آسمان بلند كرد. هنوز پايان نياورده بود، كه فريادسوداگر بلند شد و
از خانواده و از زن و بچه هايش ياد كرد و چنان اشك ريخت، كه جامه اش تر شد. سوداگر
به ديو گفت: ”تنها ايزد نيرومند و نگهبان است.“ سپس چنين گفت: ”دنيا دو روز است.
يكي آسايش دل مي بخشد و ديگري ترس مرگ را در دل مي كارد. زندگي دو سوي دارد، يكي
روشني و ديگري تاريكي. مگر نمي بيني هنگامي باد مي وزد، تنها فراز درخت هاي بلند را
مي جنباند؟ در روي زمين سبزي و خشكي هاي بسياري است، مگر تنها درخت باردار سنگ به
پهلو هايش مي خورد. ستاره هاي بيشماري در آسمان ديده مي شوند، مگر تنها خورشيد و
مهتاب روشنايي از دست مي دهند. از روز هاي خوب و گوارا خوشت مي آيد، مگر آنچه را
سرنوشت برمي گمارد، برايت دلپزير نيست. آسايش و آرامش شب ها تو را مي فريبند. آنگاه
كه شب آرام و آسوده است، بدبختي خود را پديدار مي كند.“ هنگامي گفتار سوداگر بپايان
رسيد، ديو گفت: ”اكنون مي كشمت.“ سوداگر گفت: ” نمي شود، كشتنم را كمي پس
بياندازي؟“ ديو گفت: ”همين اكنون بايد تو را بكشم.“شمشير را دوباره بالا برد...
روشني روز به پيوستن داستان پايان داد. شهرزاد گفتار را بريد. داستان روان شهربان
را بگونه ي دگرگون ساخته بود، كه خواهان پيوست داستان شد. دنيازاد گفت: ”اي خدا!
اين داستان چه زيبا، گوارا و شگفت انگيز است.“ شهرزاد گفت: ”آنچه شنيدي به پيش
بجامانده داستان هيچ است. اگر پادشاه پادشاهان من را زنده بگزارد، چگونگي زيبايي،
گوارايي و شگفت انگيزي داستان را خواهي ديد.“ شهربان گفت: ”بخدا سوگند، كه تا پايان
داستان تو را نخواهم كشت. بامداد ديگر كه داستان به پايان رسيد، تو را بدست فرزين
مي دهم تا سر را از تنت جدا سازد.“ ديگر روز شده بود، پادشاه بايد سرگرم كار كشور
داري خود مي شد. هنگامي فرزين پادشاه را تا شب هنگام سرگرم كار كشور داري ديد،
بسياري شگفتيده شد. پادشاه پس از خورد و خوراك به خوابگاه رفت و با شهرزاد خوابيد.
پس از درنگي خواهر كوچك به شهرزاد گفت: ”تو را بخدا سوگند ميدهم اي خواهرم، اگر
نخوابيدي بجامانده داستان شگفت انگيزت را بگو، تا همين دم بيداري را به گوارايي
سپاريم.“ پادشاه گفت: ” بيگمان، بايد بجامانده داستان سوداگر و ديو را به زبان
بياوري، چون اين داستان بسيار پسندم آمد.“ شهرزاد گفت: ”اي پادشاه جوانبخت! بسيار
خوشبختم و بخود مي نازم، كه برايت بجامانده داستان را بگويم.“
◄▼►▲
◄▼►▲◄▼►▲◄▼►▲
برتولت برشت:
داستان هاي كوينر
پيرامون دانشمندان
ك. گفت: ”دانشمند نه بايد مبارزه كند، نه
راست بگويد، نه كاري بيانجامد، نه چيزي بخورد، نه به چيزي بنازد و نه هم سرشناس
شود. كسيكه دانشمند است، از همه پرهيزگاري ها تنها اين را دارد: كه دانشمند است.“
بنده ي چشمداشت
ك. پرسش هاي زير را كرد: ”هر بامداد همسايه
ام آهنگ مي شنود. چرا او آهنگ مي شنود؟ ميگويند، چون او ورزش ميكند. چرا ورزش
ميكند؟ چون او به نيرو نياز دارد. براي چه نيرو بكار دارد؟ بگفته خودش، چون او بايد
دشمنانش را در شهر شكست دهد. چرا او بايد دشمنان را شكست دهد؟ ميگويند، چون او به
خوراكه نياز دارد.“ پس از شنيدن اين ها، كه همسايه اش آهنگ ميشنود، كه ورزش كند،
ورزش ميكند، كه نيرومند شود، نيرومند ميشود، كه دشمنانش را شكست دهد، دشمنانش را
شكست ميدهد، كه خوراكه بدست آورد، ك. پرسيد: ”خوراكه براي چه ميخواهد؟“
اندوه بهترين ها
كسي از ك. پرسيد: ”سرگرم چه كاري هستيد؟“ ك.
گفت: ”بسيار به سختي بسر ميبرم، در راه آماده كردن نادرستي ديگري ميباشم.“
هنر، پول خور نيست
ك. كسي را كه پول خور نبود، به سوداگري آشنا
ساخت. پس از دو هفته، سوداگر نزد ك. آمد و از او پرسيد: ”چه گماني از پول نخوردن
داشتي؟“ ك. گفت: ”هنگامي ميگويم، كسي را كه تو برايش كار دادي پول نمي خورد، به اين
گمانم كه تو سرش را از راه برده نمي تواني.“ سوداگر اندوهگينانه گفت، ”كه چنين!
اكنون، ازينرو ميترسم، كسي را كه تو فرستادي، از دشمنانم هم پول ميگيرد.“ ك. بي هيچ
دلبستگي گفت: ”اين را نمي دانم.“ سوداگر فرياد زد: ”او هميشه چاپلوسي ام را مي كند،
پس پول هم از من خواهد خورد.“ ك. خودبينانه خنديد و گفت: ”من نتوانستم او را به
بيراهه بكشم.“
♠♣♥♦
♠♣♥♦♠♣♥♦♠♣♥♦
رنگين كمان
-
II
-
درد روزگار موي سر شبنم را سفيد، رخش را چين
و چروك و اندوه از دست دادن نيكو بدنش را بگونه ي زار ساخته بود، كه به پيرزال گوژ
پشتي دگرگون گشته بود. شايد اگر دلش به رستم خوش نبود، سر به بالين مرگ ميگزاشت و
يا اگر همدمي مانند پري نداشت، براي هميشه از دهكده بيرون مي رفت و سر به دشت و كوه
و
بيابان مي زد. پري زن بسيار مردمدار و
مهرباني بود، مگر از هنگاميكه زرداد را از دست داده بود با مردم كمتر پيوند و رفت و
آمد داشت. گه و بيگاه در هنگام زايمان به زنان كومك ميكرد. اوبيشتر با شبنم رفت و
آمد داشت و هميشه درب خانه اش را مي كوبيد و دمي با او درد دل ميكرد و به رستم
داستان و افسانه مي گفت.
پري روزي با بسته
شريني گك كابلي بديدن شبنم و رستم آمد. شريني ها را بدست رستم داد و گفت: ” اين ها
را ماهو براي تو آورده است.“ شبنم از پري سپاسگزاري كرد و گفت: ”آخه شنيدم كه ماهو
به همين تازگي ها به دانشگاه رفته است؟“ پري سرش را به نشانه افسوس تكاند و گفت:
”از روزيكه پادشاه گردشي شده، همه به ترس و لرز اند. هيچكس نمي داند، چه پيش مي
آيد. ميگويند برادر زاده اي پادشاه به سر كاكايش شمشير كشيده“. شبنم با چشم هاي از
سر بدر آمده: ”چه ميگويي مادر؟ چه روزگار سياهي!
از بد بدتر شد. هنگامي برادر زاده بجان كاكا شمشير بكشد، به ديگران چه نرم دلي
خواهد كرد؟ آخه ميگفتند، كه آينده بهتر ميشود، زيرا جوان هاي اين خاندان همه به
دانشگاه رفته اند و همه روشن انديش اند.“
ـ پري: ”درسته من هم نمي گويم، كه آنها
پيشرفته و روشن انديش نيستند، مگر روشن انديشي و فرمانروايي با هم جور در نمي آيند.
روشن انديش كسي است، كه خوبي و بدي را از همديگر جدا ساخته بتواند. در راه خوب
ساختن به پيش برود و بدي را دگرگون سازد. خوبي را بستايد و بدي را سرزنش و سركوب
كند. كسيكه بريدن دست و سنگسار كردن را بپزيرد، فرمان روا است. ناهمگوني روشن انديش
و فرمانروا هم در همينجا نهفته است. ديروز پسر كلان من را سنگسار كردند، ايمروز دست
شوهر تو را بريدند. كجاستند اين روشن انديشان، كه جلو اين بيدادگري را بگيرند؟ تنها
من و تو گرفتار اين درد نيستيم. اين روزگار سياه بسر بسيار كس ها آمده است و بسر
بسياري هم خواهد آمد. اين درد همه جا گير است. ما نبايد درد خويش را هميشه تازه
كنيم و تن و روان خود را سست و ناتوان بسازيم. ما بايد راه و چاره بجوييم و جلو
اين بيدادگري را بگيريم. اگر آنچه بسر من آمده است، بشنوي دردت را فراموش خواهي
كرد. شبنم جو، من بايد بروم. ماهو چشم براه است. فردا شب خانه ما بياييد. ماهو
ميخواهد براي رستم خواندن و نوشتن ياد بدهد.“ رستم به سوي مادر دويد: ”مادر، فردا
بخانه كاكا ماهو برويم.“ شبنم او را به آغوش گرفت و گفت: ”نه پري جان شما بما بسيار
رسيدگي كرديد. شما بياييد.“ پري سري به نشانه پزيرش تكاند و گفت: ”مگر به يك پيمان
كه ديگچه پزي بدوش ما باشد.“ پس از كمي چانه، شبنم پيشنهاد پري را پزيرفت و بهمديگر
تا فردا شب خدا نگهدار گفتند.
فرداي آنروز شبنم به جاروب و روبيدن خانه
پرداخت. رستم اره پتره پدر خدا بيامرز را برداشت، روي ديوار كشيد و گفت: ”تو دست
بابا را بريدي؟“ با شنيدن اين واژگان شبنم بخود لرزيد: ”چه ميگويي پسر خوب؟ اين ها
را از كجا ياد گرفتي؟“ رستم: ”مادر، همه را خواب ديدم.“ شبنم دست رستم را گرفت و
همرايش از خانه بيرون شد. آخور گاو را خوراكه كرد. رستم را روي خر شاند و بسوي
باغچه رفتند.
سرشام ماهو و پري درب سراي شبنم را كوبيدند و
با ديگ هاي خوراكه بخانه آمدند. ماهو رستم را كنارش نشاند و با او سرگرم گفتگو شد.
شبنم و پري دسترخوان را چيدند و از رستم و ماهو خواستند، كه به سر دسترخوان بيايند.
پس از نان، شبنم چاي آماده كرد و چليم را سرو سامان داد. همه گرد هم نشستند و به
گفتگو و درد دل پرداختند. ماهو از خود و دانشگاه و نهاد روز در كابل سخن گفت. رستم
كه بسيار خسته شده بود، سرش را روي زانوي مادر گزاشت و پس از درنگي بخواب رفت.
پس از گفت و شنود هاي
دور و دراز، ماهو به شبنم گفت: ”نام خدا پسر شما بسيار هوشيار و زيرك است. اميدوارم
كه در آموزش و پرورشش بسيار رسيدگي كنيد. من از جان و دل آماده ام برايش خواندن و
نوشتن را بياموزانم. رستم را بايد در بهار به آموزشگاه بفرستيد.“ شبنم پياله ماهو
را چاي كرد و گفت: ”يك چيز شگفت انگيزي براي شما بگوييم!
ايمروز رستم اره پتره را برداشته، روي ديوار مي كشيد و ميگفت ”تو دست بابا را
بريدي؟“ نزديك بود دلم از تپش بيافتد. نميدانم از كجا شنيده است؟ خودش مي گويد، كه
در خواب ديده است.“ ماهو نبات را در ميان چاي زد و در دهان گزاشت. لبانش را كمي
غنچه كرد: ”اگر خواب هم ديده باشد، بدور از خرد نيست. اگر كسي پديده ي را نديده
باشد وپيرامون آن چيزي شنيده باشد، آن را در خواب مي بيند. كودك نه تنها پس از چشم
گشودن، بسا كه پيش از آنهم توانايي شنيدن و دريافتن را دارد. درست چندي پيش شماره
يكم گهنامه ”بيرنگ“ بدستم افتاد. در آنجا پيرامون آموزش و پرورش نوشته بود: ”آموزش
و پرورش از هنگامي آغاز مي شود، كه مغز بچه بكار مي آغازد. رشته بندي مغز در سه ماه
نخست پيش از چشم گشودن به پايان مي رسد. پايان يافتن رشته بندي مغز، آغاز كار،
يادداشت و گيرندگي است. آموزش و پرورش از هنگامي آغاز مي شود، كه مغز به كار آغازد.
از هنگام نخستين تنش و تكان ها در شكم مادر، بچه توانايي دريافت و گيرندگي دارد. در
اين هنگام او مي تواند بسهد، بشنودو بشناسد.“ هرگاه چنين باشد، پس رستم هم پيش از
چشم گشودن، شنيده است، كه دست بابا يش را با اره بريده اند.“
ـ پري: ”درست است. شايد بگفته شما، رستم اين
ها را پيش از چشم گشودن شنيده باشد، مگر يك چيز ديگر هم هست، كه كودكان در هنگام
خواب همه چيز را مي شنوند. گوش كودكان بگونه ي دريابنده است، كه مي تواند از بسيار
دور ها بشنوند. براي همين ميگويند هيچ هنگام پشت سر كودك تان بد نگوييد.“ شبنم گفته
هاي هردو را پيرامون آموزش و پرورش پزيرفت و يادآور شد، كه گويا نيكو هم همچي
ديدگاهي داشته است. هنگامي ماهو نام نيكو را شنيد، رويش را به شبنم كرد: ”من از
زمينه سازي كتخدا به سر نيكو بسيار شنيده ام. هركس چيزي ميگويد. تنها گفتار ماني و
كامبيز بهم نزديك اند. ديگران يكي از آسمان و ديگري از ريسمان مي گويد. اگر ناآرام
نمي شويد و اگر خسته نيستيد، دوست دارم كه از زبان شما بشنوم، كه اين نامرد ها بسر
نيكو چه آوردند؟“ شبنم سرش را شور داد و گفت: ”درد و نا آرامي را در سرنوشت ما
نگاشته اند. از پرسش تو ناآرام نمي شوم. دهخدا و ملا مسجدي نه تنها دست شوهرم را
بريدند، كه آبروي او را هم بردند. درد تناني نيكو درمان داشت، مگر درد رواني اش بي
درمان بود. همه روستاييان به اين باور بودند، كه نيكو دزدي بيش نبود. نيكو را به
دزدي گرفتند.
در يكي از روز هاي
تابستان نيكو پشته سبست را كنار ديوار باغ كفترخان گزاشت، تا خستگي در بيارد. چشمش
به زردآلو هاي شكرپاره افتاد. از ترس اينكه مبادا من گستا كنم، دست به شاخه درخت
زردآلو برد، تا چند دانه زردآلو بچيند. هنگامي نيكو پاشنه بلندك كرد، دهخدا را با
دستمال زردآلو در ميان باغ ديد. دهخداي زيرك ديد كه كار از كار گزشته است و چيزي از
رسوايي اش بجا نمانده است، با خونسردي دستش را روي دلش گزاشت و از نيكو خواست، تا
هر چه زود تر به باغ اندر شود و به او كومك كند. نيكو از ترس به ديوار بالا شد و از
روي درخت به باغ رفت. دهخدا نيكو را به آن سوي باغ فرستاد، تا گلك كور را با خود
بياورد. نيكو به جستجوي گلك بود، كه يكبار آواز ”هاي بدويد كه دزد باغ كفترخان را
به تاراج برد“ را شنيد. نيكو دويده آمد، تا به دهخدا كومك كند. ديد دهخدا سر تيغه
ديوار نشسته و هي فرياد مي زند. نخست نيكو گمان كرد، كه شايد دهخدا دزدي را ديده
باشد. سپس دانست كه گرفتن دل، كومك خواستن و جستجوي گلك همه نيرنگ و زمينه سازي
بوده است. مانند آنكه تير به دلش زده باشند، به پشت افتاد. بدينگونه دهخدا پايش را
از اين لجنزار كشيد و فرياد زد: ”كومك هله بدويد كه دزد، دار و ندار باغ كبوتر خان
را برد“. گروهي از بيكار و بي برنامه ها گرد آمدند. گلك كور درب باغ را گشود. گروه
دزدگير چهار ـ ياري كشيده به باغ ريختند. همه بگرد نيكو، كه باچشمان اشكبار وشگفت
زده در زير درخت دراز كشيده بود، گرد آمدند. هنگاميكه دست هايش را مي بستند، نيكو
گفت: ”ايكاش من فرياد مي زدم، هله بدويد دزد را بگيريد.“ گفته نيكو از يك گوش درآمد
و از گوش ديگر برآمد. بي از دهخدا، كه لگد مستانه به در كون نيكو پيشكش كرد، كسي
ديگر از اين گفته سر در نياورد باغدار از دهخدا سپاسگزاري كرد. نيكو به دستمال پر
زردآلو نگريست و بدل گفت: ”آخه كسي پيدا نمي شود كه بپرسد، نيكو كجا و دستمال
ابريشمي كجا!
دهخدا، نيكو را با گروه دزدگير بسوي دهكده كشاند. سپس به پسخانه مسجد رفت و پس از
درنگي با ملا مسجدي برگشت. ملا مسجدي بانگ زد و از ريش سفيد ها خواست، تا همه گرد
بيايند. دهخدا خواست دزد را دادگاهي كند. همانگونه كه پوزش بالا بود، گفت: ”اگر خدا
برايم بيشتر نيرو بدهد، همه دزدان و پوسه دزدان را گرفتار مي كنم و شما را بي اندوه
مي سازم.“ كامبيز خاده سرش را بگوش ماني بوزنه كرد و چيزي گفت. ماني بوزنه گفت: ”ما
دو نفريم و آنها يك لشكر اند. دردت را به آرامي بخور.“ سپس ملا شيوه ي برپاكردن
دادگاه را به آگاهي مردم رساند. پس از درود و نيايش بدرگاه خدا، ملا مسجدي فرمان
بريدن دست راست نيكو را داد و گفت: ”پيش از فرمان دادگاه، بايد نيكو بدنش را بشويد،
تا خداوند گناهانش را كم كند.“ ملا به پسخانه مسجد رفت و با اره درشت بر برگشت. پس
از فرستادن دشنام به اهريمن، دست راست نيكو را زنگيچه بريد. سپس گفت: ”اكنون خدا
گناهايت را مي بخشد.“ ماني و كامبيز بدن خون آلود نيكو را به خانه آوردند. با ديدن
بدن خون آلود نيكو، هوش از سرم پريد و دراز بدراز افتادم. توسكا، مرگان و رها دختر
توسكا آمدند، آنها با پنبه داغ، جلو خون را گرفتند. توسكا، مرگان و رها شب را در
كنارم سپري كردند. آنها تا هنگامي نيكو بهوش آمد، آنجا ماندند و سپس به من و نيكو
خدا نگهدار گفتند. ترس و لرز من كمتر شده بود و به تنهايي مي توانستم، به نيكو
برسم. روان نيكو درهم شكسته بود. او با خود در ستيز بود و سخن ميگفت: ”من دزد
نيستم“ او نميدانست چگونه بروي همسايه ها نگاه كند. او از خورد و خوراك افتاده بود
و روز بروز سست و ناتوان مي شد. تا اينكه پيه سوز زندگي اش در نيمه راه،پس از چند
پلكك خاموش شد و جان به جانگير سپرد. نيكو ارمان و آرزوي ديدار فرزند را با خود به
گور برد.“ اشك گرداگرد چشمان ماهو را فرا گرفت. از جايش بلند شد و گفت: ”مادر تو
امشب را در كنار شبنم بمان. من ميروم. خدا نگهدار.“
پري و شبنم با هم تا سپيده دمان درد دل
كردند. شبنم به پري گفت: ”همين كامبيزك بسيار بما رسيدگي كرد. از دست من هيچ كاري
نمي آيد، اگر دوست داري بيا با هم برايش به خواستگاري برويم؟“ پري با لبخندي به
شبنم نگريست و گفت: ”من و تو هم دليم. همين اكنون مي خواستم، پيرامون همين
خواستگاري برايت چيزي بگويم. آخه گفته بودم، كه برايش بخواستگاري ميروم. من پيرامون
اين با توسكا گفتگو كردم. توسكا ميگويد، كه بايد كامبيز سربازي اش را سپري كند و
يكي دو سالي هم كار كند، تا خودش را براي شادي آماده سازد.“
ـ شبنم: ”توسكا درست ميگويد. ما مي توانيم
خواستگاري كنيم و شريني بگيريم. پس از سربازي و سرو سامان دادن خانه اش، شادي را
راه مي اندازيم.“
ـ پري:”خوب تو پس به كامبيز مژده بده و من از
توسكا مي پرسم، كه كي به خانه اش برويم.“ شبنم خوابگاه ها را درست كرد. پيه سوز را
خاموش كردند و خوابيدند.“ باري، روزگاري گزشت. شبنم بسيار خرسند بود كه پسرش به
دبستان ميرود. هميشه ماهو براي رستم داستان و افسانه مي فرستاد. يكي از آرزو هاي
شبنم اين بود، كه سرش مانند ماهو به دانشگاه برود و خود را بجاي برساند. او گاه،
رهايي و رستگاري مردم دهكده را از زير سايه ناداني و بي خردي در دست رستم مي ديد.
رستم بايد نيم روز به مسجد و نيم روز به دبستان ميرفت. او پس از خوردن ناشتا، سي
پاره اش را برميداشت و به مسجد مي رفت. شبنم تا هنگاميكه رستم برميگشت، به گاو شيري
و ماديان رسيدگي ميكرد. براي فروش شير و ماست بايد هر روز يك فرسنگ راه مي رفت و
آنها را به خواروبار فروش مي فروخت، چون در دهكد آوازه افتاده بود، كه شبنم شير
ماديان را با شير گاو مي آميزد. شبنم از پول فروش خوراكه هاي شيري شكر مي خريد و از
آن شاخ نبات و شير پره درست مي كرد و به دهكده اي ها مي فروخت و بهمين گونه روزگارش
را مي گزراند.
در يكي از شب ها رستم پيه سوز را روي سرش چپ
كرد و سر و روي خود را با دار و ندار مادر به آتش كشيد. شبنم با چشم تر هفته ها را
با كومك پري، به درمان و چاره جويي پسر سپري نمود. او هميشه زيرلب مي خواند: ”اگر
دردم يكي بودي چه بودي.“ پس از چندين هفته رستم سر از بالين بيماري برداشت. سر رستم
بيچاره چنان سوخته بود كه مانند لبلبو سرخ گشته بود. رستم هفته ها به كوچه نرفت و
به اميد درآمدن موي در خانه نشست، مگر از موي هيچ نشانه ي نشد. ناگزير راهي مسجد
شد. رستم كمدل و ترسو ديگر توانايي و آمادگي براي آموختن نداشت. آخوند پاهاي او را
بچوب مي بست و تازيانه مي زد. شبنم پاهاي تركيده و آبله دار رستم را به آب نمك و
كمرش را با خشت داغ تكر ميكرد. شبنم چاره نداشت، بايد پسرش را به دبستان مي فرستاد.
هنگامي همدبستاني هايش او را ديدند، گرداگردش را گرفتند و تا آمدن آموزگار برايش
ناسزا گفتند و او را ته سري زدند و برايش خواندند:
”سر كل خينه زده
تنبان كل پينه زده
سركل دانه دانه
كون كل باج خانه
كلگه مست گدي
كلگه مست گدي“
رستم بينوا هكچه زد و گريست. هنگامي شاگرد ها
آموزگار را ديدند، مانند بيد بخود لرزيدند و خاموش سرجايشان نشستند. رستم بدل گفت:
” باز همان خرك و باز همان درك“. آموزگار بسوي رستم آمد: ”كل بچيم باز بچه ها تو را
آزار دادند؟“ آواز خنده بلند شد. آموزگار با چوب روي ميز كوبيد، خاموشي دوباره سايه
افگند. آموزگار: ”كل بچيم، بيا سر تخته!“ رستم با ترس و لرز بسوي تخته سياه رفت و
چشمانش را به زمين دوخت. تباشير را برداشت. دستش را بسوي تخته برد و گوش به خجاو
ايستاد. آموزگار: ”بنويس بچيم: ”هركه مكتب رفت آدم مي شود.“ رستم با خود انديشيد و
بدل گفت: ”پس مادرم آدميزاد نيست. نه نمي نويسم.“ آموزگار فرياد كشيد و با چوب روي
سر سرخ رستم كوبيد. تباشير از دست رستم افتاد و زار زار گريست. بچه ها دست هاي شان
را به نشانه يادداشتن بلند كردند. آموزگار يكي از بچه هاي زير چشم را سر تخته خواست
و گفت: ”آنچه كلگه نتوانست بنويسد، تو بنويس.“ شاگرد نويشت و خندان سرجايش بر گشت.
آموزگار او را بگونه ي نوازش كرد و به او شادباش و آفرين گفت، كه گويا پسرش باشد و
يا به او دل داده باشد. بچه ها همه چك چك كردند. تا رستم خواست چيزي بگويد، ته گوشي
رسيد: ”خواندن و نوشتن را نمي داني، باز زبان هم مي زني؟ تخم سگ!“ پس از گوشمالي،
چند تا چوبي هم به پشت دست هايش نواخت و گفت: ”تا نباشد چوب تر ـ فرمان نبرد گاو و
خر.“ گويي آموزگار مي خواست گره هاي دلش را باز كند و يا درونش را از گرفتاري ها
تهي بسازد. رستم را به بيرون كشاند و گفت: ”بايد در زير آفتاب سوزان به يك پاي
بايستي.“ همه بچه ها از پنجره به او نگريستند. آموزگاري به آموزگار رستم: ”اين كل
آشوبگر باز چه گه خورده است؟“ آموزگار رستم: ”گه هميشگي را.“ آموزگار ديگر: ”بگمانم
كه كل به لت و كوب خوگرفته است. خوب است، براي شاگردان ديگر پند شود. آخه نشنيدي كه
ميگويند: خورد را بزن، تا كلان سرجايش بشيند.“ آموزگار خوشنود و با لبخندي در لبان
بر گشت. تا خواست چيزي سر تخته بنويسد، يكي از شاگردان بانگ زد: ”كل به دو پا
ايستاده است.“ آموزگار رويش را بر گرداند، نگاهي به بيرون انداخت: ” نه به يك پا
ايستاده است.“ شاگردان: ”نه بخدا هنگاميكه شما مي خواستيد بنويسيد، او به دو پا
ايستاد بود.“ آموزگار خشمگين، تباشير را به زمين كوبيد و بسوي رستم گام برداشت. يك
ته گوشي جانانه به رويش كش كرد، سپس كفش كهنه را بدهانش داد و برگشت. هنگام فاژه
كشيدن كفش از دهان رستم بزمين افتاد و دوباره به تندي پس بدندان گرفت. آموزگار
پنداشت، كه رستم او را بر مي انگيزد. خشمگين بسوي دبيرخانه رفت. پس از پسين ترين
زنگ دبستان همه شاگردان پشت سر هم، چشم براه پيش آمد روز ايستادند. رحيم خان،
سردبير جلو و آموز گاران به پشتش بسوي شاگردان كه رده ايستاده بودند، آمدند. چپه
راستي با يك دسته چوب تر نمايان شد. پا هاي رستم را بستند. رستم هرچه زاريد، بدرد
نخورد. رستم خشمگين شد و زنده و مرده سردبير و آموزگاران را از خاك كشيد. سردبير كه
همچي پيش آمدي را نديده بود، خوني و خاكي شد. رستم را در روي ميز به پشت دراز كشيد.
چهار دست و پاي رستم را گرفتند. تا جاييكه توان داشت، بر پشت رستم كوبيد. چپه راستي
رستم را روي خر انداخت و بسوي دهكده رفت. چپه راستي رستم را مانند گوشت كوفته به
مادرش سپرد. شبنم با دل پر از درد و چشمان پر سرشك به درمان رستم پرداخت. رستم بيش
از يك هفته جا افتاد شد. شبنم به پري گفت: ”بهتر است رستم يك دهگان ناخوان و نادان،
مگر پردل و تنومند بار بيايد تا يك دانشمند ترسو و دردمند. يا مانند سردبيرش رواني
و پر از گره و دشواري.“ روي همين پايه، شبنم برآن شد، تا رستم را ديگر به مسجد و
دبستان نفرستد. او پس از خفتن رستم، تا نيمه هاي شب نخوابيد و با خداي خود راز و
نياز كرد و اشك ريخت، تا اينكه برنامه ريزي كرد، كه چه بايد بكند. او از پري خواست،
تا چند هفته از ديد و باز ديد ها دست بشويد. او ترسيد، كه مبادا در برنامه اش پيروز
نشود و به ماهو زيان برسد. از اين ميان چند هفته گزشت. گويي آخوند و آموزگار بي
برنامه مانده بودند. سردبير، چپه راستي را بپشت رستم فرستاد. آخوند، خودش در سراي
شبنم را كوبيد. شبنم هر روز بهانه ي پيش ميكشيد. در روز يكم و دوم چپه راستي و
آخوند دست تهي برگشتند. در روز سوم چپه راستي بدر خانه كوبيد: ” مادر خواهر اگر
رستم را نمي فرستي، يك تكه پاري، مرگ و خاكي يا شيرو ماستي بده كه دستاويز كنم.“
شبنم گاودوشه ماست را بدست چپه راستي داد: بگير، بده كه مرگ كنند. اميد كه همه زهر
مار شه.“ چپه راستي هنوز گامي برنداشته بود، كه آخوند سر رسيد. آخوند درودي به چپه
راستي فرستاد و گفت: ”مگر ياران دبستاني نمي دانند، كه نيم اين شير ها از ماديان
است؟“ چپه راستي با پوزخندي: ”نه بابا ياران دبستاني بچنين چيزهاي نمي انديشند.“
آخوند و چپه راستي از هم دور شدند. پيش از آنكه آخوند در سراي را بكوبد، شبنم در را
گشود و دستمال نبات را بدست آخوند داد. اين آمد و ستد ها، چندين بار بازگو شد. شبنم
از دست آخوند و ياران دبستاني به بيني رسيده بود. تا اينكه يكروز بر آن شد، برنامه
اش را پياده كند. شبنم باخود گفت و شنود داشت كه آخوند در خانه را كوبيد. گرچه شبنم
در را خشمگينانه باز كرد، مگر بزودي خشمش را فرونشاند و به آرامي به آخوند گفت: ”
رستم هنوز ناخوش است. بايستي نبات ها را بفروشم تا برايش دارو بخرم.“ آخوند از اين
گفته بسيار ناآرام شد، او چشمداشت شنيدن همچي چيزي را نداشت. زير لب از خود پرسيد:
” بايد ايمروز چاي را بي نبات بخورم؟“ چند تا ناسزاي هم آهسته پيشكش شبنم كرد و به
مسجد برگشت. آخوند از ناآرامي مي جوشيد. او تا هنگام نماز خفتن در مسجد ماند. او
مانند هميشه پيش نمازي داد و پس از نماز به سخنراني آغازيد. از اينسو و آنسو چيز
هاي گفت و بيكباره فريادي كشيد گفت: ”اي مردم به پيش خدا سرفرود بياوريد و
فرمانبرداري كنيد، چراكه شش ماه ديگر به رستاخيز مانده است. به پيشوايان و ملايان
كومك كنيد و هرچه داريد به آنها بدهيد، تا بدرگاه خدا نيايش و ستايش كنند. همين
نيايش ماست، كه شما را راسته به بهشت ميبرد. ديشب خواب ديدم، كه كسي با جامه سپيد
بدور و برم ميگشت و ميگفت: ”آنكه به اين دنيا شريني بخورد به آن دنيا تلخي خواهد
چشيد. شريني باور را سست و گرونده را گمراه ميكند. نبات نخوريد و آنكس كه نبات
بفروشد، مردم را به بيراهه مي كشاند و گمراه مي كند.“ فرداي آنروز شبنم هرچه به
آگاهي مردم رساند، هيچكس بسوي خوان گسترده ي نباتش نيامد. هرچه فرياد زد: ”هاي
نبات، هاي شاخ نبات، انگبين هرات. بچيش و بخر. شاخ نبات، شكرك دهات.“ هركس آواز
شبنم را شنيد، بيني بخاك كشيد و گفت: ”شبنم ميخواهد ما را به دوزخ بفرستد.“ شبنم
شگفت زده دست بدندان گرفته بود و به اين انديشه بود، كه چرا هيچكس نبات نمي خرد و
همه بد بسويش مي نگرند. به همين انديشه بود، كه ماني بوزنه سرش را بگوش شبنم كرد و
چيز هاي گفت. شبنم بيدرنگ خوان گسترده نبات را بست و بسوي خانه شتافت. دستمال گل
شفتالو را پر از نبات و شيرپره كرد و بسوي خانه آخوند رفت. شبنم در خانه ي آخوند را
كوبيد و گفت: ”منم، شبنم، مادر رستم“ هنگامي آخوند آواز شبنم را شنيد، بداد و بيداد
آغازيد: ”برو گم شو، زن زشت و پليد. تو ديو، اهريمن و نافرمان، چرا در خانه ي مردان
خدا را كوبي؟ تو نبات فروش، مگر نميداني كه بهر جايي كه گام بگزاري از آنجا افزوني
و خوشبختي كوچ ميكند؟“ آخوند هي ناسزا مي گفت، كه شبنم فرياد زد: ”پيشكشي دارم براي
شما بزرگوار. چيزي به ارمغان آورده ام. مردخدا نجوشيد، كه پشيمان مي شويد و پشيماني
هم سودي ندارد.“ آخوند هنگامي در را گشود، چشمش به دستمال گل شفتالو افتاد، چند بار
به اهريمن دشنام فرستاد و گفت: ” همين اكنون خواب ميديدم، كه اهريمن بسويم مي آيد و
ميخواهد من را به بيراهه بكشد. خدا را شكر! از شما سپاسگزارم، كه من را بيدار
كرديد. خداوند در بهشت را بروي شما باز كند.“ شبنم دستمال بسته را به او داد و خدا
نگهدار گفت. آخوند با دهن آب انداخته و لبخندي در لبان، نشخوار كرده بخانه برگشت.
شبنم شب را تا سپيده دمان نخوابيد و به انديشه پياده كردن برنامه اش بود. ناشتاي
رستم را آماده كرد. آب و كاه دادن چهارپايان را به رستم سپرد و خودش با گاودوشه
ماست از سراي بيرون شد و بسوي دبستان رفت. چپه راستي در را بروي شبنم گشود و او را
با گاودوشه به دبيرخانه راهنمايي كرد. رحيم خان كه گاودوشه را ديد، شبنم را بدرون
خواست. شبنم با درود گرم و چرب زباني ماست ها را به سردبير پيشكش كرد. يكي از
آموزگاران: ”اميدوارم كسي تو را در ميان راه نديده باشد.“ ـ ”نه آسوده دل
باشيد، براي همين پيش از آغاز دبستان آمدم. از كوچه پس كوچه هاي كه من آمدم، هيچكس
نمي گزرد. رستم هم به اين گمان است، كه ماست ها را به خواربار فروشي بردم. من براي
اين پيشكش ناچيز نيامدم. من آمده ام تا شما را در پنجشنبه شب مهمان كنم. آرزومندم
بتوانم بخوبي از شما پزيرايي كنم.“ سردبير كلاه پست موته خورده اش را روي ميز گزاشت
و دستي به روي سر كون تاسي اش كشيد: ”ديشب بياد رستم افتادم. آرزومندم از بستر
بيماري برخواسته باشد. من خودم آماده ام و هيچگونه بندشي را نمي بينم. بگفته شكمبو
ها: گر به بغداد نواله ي باشد ـ ما در آنجا سري بجنبانيم. ما مهماني شما را بيك
پيمان مي پزيريم، كه بي از همكاران ما، كسي ديگر از اين مهماني آگاه نشود.“ شبنم كه
از خداي خود همچي پيماني را ميخواست، گفت: ”بسر چشم. خواست من هم همين است، كه كسي
از اين مهماني آگاه نشود. به چپه راستي هم چيزي نگوييد. چون هزار گونه گپ را تيار
ميكنند. ميخواستم دهخدا را هم، كه از ياران شما است، مهمان كنم.“ سردبير با كشيدن
آهي از ته دل: ”بسيار خوب بود، مگر اندوهگينانه بايد به آگاهي تان برسانم كه دهخدا
ديروز، هنگام دزدگيري از ديوار باغ كبوترخانه افتاده و كمرش شكسته است.“ شبنم آهسته
و زير لب: ”چند سال پيش هم دزد گرفت و دستي از زنگيچه جدا ساخت، كودكي را بي پدر و
زني را بيوه نمود.“ سپس به آواز بلندتر: ”بيچاره دهخدا، چگونه خداوند بزرگ ما را بي
سر و سردار كرد.“ شبنم از خوشي افزون، چند چكه اشك ريخت. سردبير: ”مادر، سوگواري
نكنيد. دهخدا هنوز زنده است. اميدواريم زود تر درمان بيابد.“ سردبير و آموزگاران
ميان خود گفتگو كردند، كه به هيچكس، تا جاييكه به خانواده هاي شان هم از اين مهماني
نگويند. مي ترسيدند، كه مبادا زنان ميان شان گفتگو كنند و همه از اين مهماني آگاه
شوند. بيشتر روستايي ها با شبنم بد بودند. دهخدا شبنم را بنام زن دزد مي شناخت.
آخوند نام شبنم را پس از نماز خفتن به سياه نامه اهريمنان نوشته بود و بسياري هم او
را بنام شيرماديان فروش مي شناختند.
ياران دبستاني پيمان بستند تا پنجشنبه شب،
هنگام گاو گم بخانه مادر رستم بروند. شبنم به آنها خدا نگهدار گفت و رفت. بچه ها
دسته دسته به دبستان آمدند. شبنم با روسري از ميان آنها گزشت.