بيرنگ

 

 سال يكم شماره يكم                                بهار   1381

 

نو بهارا، جان مايي، جانها را تازه كن

باغ ها را بشكفان و كشت ها را تازه كن

(مولانا)

  

 

     ا ـ ب ـ پ ـ ت ـ ج ـ چ ـ خ  ☼ از هر گلستان گلي ☼ از برهمنان تا طالبان ☼

      آموزش و پرورش ☼ از ريگ ويدا تا بيرنگ ...

  

آه چه بي رنگ و بي نشان كه منم

كي ببـيـنم  مـرا چـنان كه منـم

.......................................................

گفتم آنـي ، بگفت هـاي خـموش

در زبان نامــدست  آنـكه  منــم

...................................................................

گفتـم اندر زبان چـو در نـامــد

اينـت گويـايي بي زبان كه منـم

”مولاناي بلخ“

 

گسترنده:  انجمن بيرنگ

پاسخگوي: چكاوك

نشاني:   Naser Sarem

Westpreußenstr. 33

53119   Bonn

Birang@freenet.de

 

  

سرنويس ها

سرنوشته

بربست هاي زبان دري

دانش نوشتار: نمايشنامه

آموزش و پرورش

سرگزشت دانش نوشتار

از هر گلستان گلي

برگ دوست

سرگزشت سرزمين افغانستان

هزار و يك شب

برتولت برشت: كوينر

داستان: رنگين كمان

هنر، هنر پيشه و هنرمند

 

دوستان كه براي بيرنگ نوشتار مي فرستند، بايستي به درخواست هاي زير بنگرند:

-      نوشته ها بايستي ناب باشند و پيش از آن چاپ نشده باشند.

-      بيرنگ در ويرايش نوشتار آزاد است.

-      پاسخگوي هر نوشته، نويسنده آنست.

-      همراه با برگردان بايستي نوشتار بنيادي نيز فرستاده شود.

-       هركس، با هر انديشه ي روشنگر و پيشرو كه خواسته باشد، مي تواند بابيرنگ همكاري كند.

يادآوري: سرچشمه ي نوشتار را در پايان هر نوشته مي نگاريم.

سرنوشته

در گرامي داشت اين خجسته روز كه سرآغاز سال نو، ماه نو، و روز نو است و نوزايي و شكوفايي به هر سو دامن پهن كرده است، بادامني از سبزه و با گل ريزاني از گلبانگ سخن دري به پيشواز بهار مي رويم، تا با يك دست جام ”حافظ“ ويكدست زلف ”شهنامه“ نوروز را جشن بگيريم و نخستين شماره گهنامه بيرنگ را، كه پاسدار سخن دري است، به دوستدارانش به ارمغان بياوريم.

به پاس فردوسي، كه كاخ سر به سپهر كشيده ي زبان پارسي را پي افكند و آنرا پاس داشت، (پي افكند ”فردوسي از چامه“ .. كاخ بلند ـ كه از باد و باران نيابد گزند) مي كوشيم دريچه ي از درياي پر گوهر و پهناور سخن دري بگشاييم، تا در پاكيزگي آن گرد و خاك روان گفتار ايمروزي (اينروزي) را بشوييم و بدينگونه سخن دري را پاس بداريم.

هنگامي از دري يا دري گويي سخن ميگوييم، سخن از جدايي ريشه ي زبان دري از فارسي نيست. فارسي و دري هردو يك زبان اند، مگر با يك ناهمگوني، كه دري گفتن بيرنگ، شيوه ي ساده و فارسي شيوه ي پيچيده ي اين زبان مي باشد.

ميگويند زيبايي در سادگي است، پس بگفته سپهري ”ساده باشيم“. هنگامي ساده باشيم، مي توانيم ساده بنويسيم. آنچه بي آلايش و بي پيرايش و يكسان باشد، ساده است. هنگامي به زبان فارسي مينگريم، مي بينيم كه سادگي اش را در زير باره ي از رنگ و روغن گم كرده است و رنگارنگ گشته است. راه كمرنگي، يكرنگي و يا بيرنگي و سادگي در نوك خامه و كلك نويسنده نهفته است. اگر نويسنده بخود سخت نگيرد و ساده باشد، مي تواند ساده بنويسد. آنگاه است كه هم خواننده و هم خودش به نوشته اش پي مي برد.

بكار بردن واژه هاي ناآشنا بجاي واژه هاي خودي، بگونه ي از خودبيگانگي است و چيزي هم بي از گزاشتن شيشه دودي روي چشم خواننده و فروش كاه بجاي سبزه نيست. براي جلوگيري از فروش بيش از پيمانه كاه بجاي سبزه، بايستي درب هاي خاموشي را درهم بشكنيم. زيرا به گفته ي شاملو:

”خاموشي آب، خشكي

خاموشي گندم، گرسنگي“

خاموشي روشن انديش، تاريكي

و خاموشي ”بيرنگ“، رنگارنگي است.

پاره ي از فرهنگيان به اين پندار اند كه بكار نبردن واژه هاي ناآشنا، بگونه ي بيگانه زدايي فرهنگي است. بيرنگ در روش كارش، كه همان ساده و روان ساختن زبان است، هيچگونه بيگانه زدايي نمي بيند. شايد بيرنگ ميخواهد چكامه ي ناب بشنود و يا افسانه ي به زبان ساده و بي آلايش بخواند و يا شايد هم ميخواهد، بدينگونه اندوه دلش را بشويد. اين به بيگانه زدايي چكار دارد؟ بگمان بيرنگ اينگونه برخورد ها چيزي بي از سنگ اندازي در سر راه و گل كردن آب نيست، پس به گفته ي ”سپهري“:

”آب را گل نكنيم:

در فرودست انگار، كفتري مي خورد آب.

يا كه در بيشه ي دور، سيره ي پر مي شويد.

يا در آبادي، كوزه ي پر مي گردد.

آب را گل نكنيم:  شايد اين آب روان، مي رود پاي سپيداري، تافرو شويد اندوه دلي.

دست درويشي شايد، نان خشكيده فرو برده در آب.“

باري، زبان بيرنگ، زبان توده است. تن نامه ي (مضمون) بيرنگ، نياز روزمره مردم است.

نشانه ي (هدف) بيرنگ، همبستگي فرهنگي و ساده نويسي است. 

بربست هاي زبان دري

ـ دستور زبان ـ

الفبا

پايه و بنياد يك زبان را الفباي آن مي سازد. هنگامي از شيوه ي دري گفتن و ساده نويسي سخن ميرانيم، ناگزير به شناخت پايه و بنياد اين شيوه مي شويم. براي آشنايي بهتر با پايه يا الفباي زبان دري، بايد نگاهي هم به دو الفباي زبان عربي و زبان فارسي، كه بهم آميخته است، بياندازيم:

الفباي عربي

الفباي عربي از ٢٩ بندواژه درست شده است:

ا  ـ  ب  ـ  ت  ـ  ث  ـ  ج  ـ  ح  ـ  خ  ـ  د  ـ  ذ  ـ  ر  ـ  ز  ـ  س  ـ  ش  ـ  ص  ـ  ض  ـ  ط  ـ  ظ  ـ  ع  ـ  غ  ـ  ف  ـ  ق  ـ  ك  ـ  ل  ـ  م  ـ  ن  ـ  و  ـ  ه  ـ  ء  ـ  ي.

الفباي فارسي

اين الفبا داراي ٣٢ بندواژه مي باشد:

ا  ـ  ب  ـ  پ  ـ  ت  ـ  ث  ـ  ج  ـ  چ  ـ  ح  ـ  خ  ـ  د  ـ  ذ  ـ  ر  ـ  ز  ـ  ژ  ـ  س  ـ  ش  ـ  ص  ـ  ض  ـ  ط  ـ  ظ  ـ  ع  ـ  غ  ـ  ف  ـ  ق  ـ  ك  ـ  گ  ـ  ل  ـ  م  ـ  ن  ـ  و  ـ  ه  ـ  ي.

الفبا ي دري

الفباي دري كه بنياد و زمينه كار ما را مي سازد، از گردهمايي ٢٣ بندواژه درست شده است:

ا  ـ  ب  ـ  پ  ـ  ت  ـ  ج  ـ  چ  ـ  خ  ـ  د  ـ  ر  ـ  ز  ـ  ژ  ـ  س  ـ  ش  ـ  غ  ـ  ف  ـ  ك  ـ  گ  ـ  ل  ـ  م  ـ  ن  ـ  و  ـ  ه  ـ  ي.

بندواژ

بند واژه به سه گونه نوشته ميشود: بندواژه هاي خود كامه، بندواژه هاي ميانه رو و بندواژه هاي راست گرا.

به همه ي بند واژه ها ميتوان خود كامه گفت، زيرا در نوشتن بگونه ي تنها نيز بكار مي روند. مانند ا،  ب،  پ، و...

راست گرا به آنگونه بندواژه هاي گويند كه تنها از سوي راست با بندواژه هاي ديگر بپيوندند. مانند: ا،   د،   ر،   ز،   ژ،   و.

ميانه رو به بند واژه هاي گويند كه هم از سوي راست و هم از سوي چپ با بند واژه هاي ديگر بپيوندند، مانند:

ب،   پ،   ت،   ج،   چ،   خ،   س،   ش،   غ،   ف،   ك،   گ،   ل،   م،   ن،   ي.

بندواژه از نگاه آواز به دو گونه است: بندواژه هاي با آوا و بندواژه هاي بي آوا.

به بندواژه هاي ”الف“  ـ  ”و“  ـ  ”ي“  با آوا گويند. اين بندواژه ها در گفتار بگونه ي كشيده گفته مي شوند. مانند: ”الف“ در  شادي،  ”و“  در  پوست  و   ”ي“  در  يار.

بجا مانده ي بندواژه ها را بي آوا گويند. سه نشانه ي ( زير،    زبر   و   پيش) كه در گزشته براي درست خواندن واژه ها بكار مي رفته است، آواز كوتاه   ”الف“   ـ   ”و“  ـ   ”ي“  را به بندواژه هاي بي آواز مي دهند. براي نمونه در واژه هاي  ”زبان“  ”مهر“  و  ”مرغ“ ديده مي شود، كه سه نشانه ي  زبر،  زير   و   پيش   با آنكه نوشته نمي شوند، جنبش و آواز كوتاه بندواژه هاي نخستين اين سه واژه را مي نمايانند. بندواژه  ”ز“  در  ”زبان“  با  زبر.   بندواژه  ”م“  در  ”مهر“  با  زير  و  بندواژه  ”م“  در  ”مرغ“  با پيش خوانده مي شود.

دگرگوني ها

واژه هاي كه به   ”ه“   پايان مي يابند و از سوي چپ به واژه  و يا پسوندي مي پيوندند، آن بندواژه ها به  ”ي“  دگرگون مي گردند. براي نمونه هنگامي واژه  ”كه“  با پسوند   ”ام“   بپيوندد،  ”كه ام“  به  ”كيم“  دگرگون مي شود. همانگونه كه جانشين  ”چه هست“   ”چيست“ و  جانشين   ”نه آورد“   ”نياورد“   مي شود.

جايگاه  بر خواست آواز بندواژه ها

جايگاه برخاست آواز بندواژه ها در  لب،  دندان،  زبان،   كام  و  گلو نهفته است:  آواز  بندواژه هاي  ”الف“،   ”غ“،    ”خ“،    ”ك“،    ”گ“  و  ”ه“  در گلو، آواز بندواژه هاي  ”ي“،    ”ج“   و  ”چ“  در كام، آواز بندواژه هاي  ”ن“،    ”د“  و  ”ت“  در دندان، آواز بندواژه هاي  ”س“،    ”ش“،    ”ز“  و  ”ژ“  در ميان دندانها، آواز بندواژه هاي  ”و“،    ”م“،    ”ب“،    ”ف“  و  ”پ“  در لب و آواز بندواژه هاي   ”ر“  و ”ل“  در چرخش زبان نهفته است.

تك بندواژه ها

الف

الف، نخستين بندواژه الفباي زبان دري مي باشد.

الف آغاز واژه، به سه گونه است: الف ريشه، الف پيوند و الف بي پايه.

ـ الف ريشه، آنست كه وابسته به ريشه ي واژه  و از آن جدا ناپزير باشد. مانند بندواژه الف در  واژه  هاي   اسپ،  ابرو،  ابريشم  وبهر (و بهمين روش).

ـ الف پيوند، آنست كه وابسته به ريشه ي واژه نبوده و مي توان از آن دوري جست. مانند  بندواژه   الف   در  واژه هاي  اشتر،   اشكنجه،   افگندن،   اشكمبه وبهر.

ـ الف بي پايه هم وابسته به ريشه ي واژه نيست و گاه در سرودن چكامه به واژه افزوده مي شود. مانند  بندواژه الف در واژه هاي   ابا،   ابر  وبهر.

الف ميان و پايان بندواژه به چندين گونه است:

ـ الف نيايش مانند: بخواندا،  بميراد،  بماندا  وبهر.

ـ الف يگانگي مانند: شباروز،  تكاپو،  كمابيش، دوشادوش وبهر.

ـ الف افزون مانند: شماردن، راهگزار وبهر.

ـ الف آواز مانند: خدايا، پروردگارا، جهاندارا وبهر.

ـ الف شگفت مانند: خوشا،  بسا،  شگفتا وبهر.

ـ الف چگونگي مانند: دانا،  گويا،  شنوا،  بينا وبهر.

ـ الف نام واژه مانند:  گرما،  سرما،  پهنا وبهر.

هرگاه در واژه ي دو الف كنار هم بيآيد، يكي از الف ها بگونه ”ي“ كشيده در روي الف ديگر مي آيد. مانند ااب   كه بگونه اي  ”آب“  و  اامدن  كه بگونه اي ”آمدن“  نوشته مي شود.

ب: ”ب“ بندواژه دوم الفبا مي باشد. اين بندواژه در ميان پاره ي از گويندگان گاه جايش را به بندواژه ”ف“، گاه به ”و“ و گاه به ”م“ داده است. مانند آو (آب)، واز  (باز)، ورزيدن (برزيدن)، تاو (تاب)، شوروا (شوربا)، غژم (غژب)، زفان (زبان) ، افزار (ابزار) وبهر.

پ: بندواژ  ”پ“ سومين جايگاه را در الفباي دري دارد. اين بند واژه گاه بگونه ”ف“ بكار رفته

است. مانند: سفيد (سپيد)، گوسفند (گوسپند) ، فيل (پيل) وبهر.

ت: بندواژه ”ت“ چهارمين بندواژه  الفباي دري مي باشد. در پاره ي از واژه ها اين بندواژه جايش را به ”د“ داده است. مانند: تود (توت)،  دوختن (توختن)،  كدخدا (كتخدا) وبهر.

ج: ”ج“ بندواژه پنجم الفباي دري مي باشد. اين بندواژه گاه به ”ز“ و گاه به ”ژ“ دگرگون شده است. مانند:  ارز (ارج)، كژ (كج) وبهر.

چ: ”چ“ ششمين بندواژه الفباي دري است.

خ: بندواژه ”خ“ هفتمين جاي را در الفباي دري دارد. اين بندواژه گاه به ”ه“ دگرگون شده است، مانند: هسته (خسته)، هستو (خستو) وبهر.

د: ”د“ هشتمين بندواژه الفباي دري مي باشد. اين بندواژه گاه به گونه ي  ”ت“ درآمده است. مانند: زرتشت (زردشت) وبهر.

ر: ”ر“ بندواژه نهم الفباي دري را مي سازد. گاه بندواژه ”ل“ جاي آنرا گرفته است، مانند: الوند (اروند)، ديوال (ديوار) وبهر.

ز: ”ز“ دهمين بندواژه الفباي زبان دري است. جاي اين بندواژه را گاه ”غ“ و گاه ”ج“ گرفته است. مانند: فروغ (فروز)، آميغ (آميز)، رجه (رزه) وبهر.

ژ: ”ژ“ بندواژه يازدهم الفباي دري است. در پاره ي از واژه ها، بندواژه ”ژ“ جايش را به بندواژه ”ج“ داده است. مانند: لاجورد (لاژورد)، هجير (هژير) وبهر.

س: ”س“ دوازدهمين بندواژه الفباي دري را مي سازد. اين بندواژه گاه جاي بندواژه ”ش“ را گرفته است و گاه جايش را به ”ه“ داده است مانند: فرسته (فرشته)، آماه (آماس) وبهر.

ش: بندواژه ”ش“ سيزدهمين بندواژه الفباي دري را مي سازد.

غ: ”غ“ بندواژه چهاردهم الفباي دري است. اين بندواژه در پاره ي از واژه ها جاي بندواژه ”گ“ را گرفته است. مانند: شغال (شگال)، زغال (زگال) وبهر.

ف: بندواژه ”ف“ پانزدهمين بندواژه الفباي دري است. اين بندواژه گاه جايش را به بندواژه ”ف“ داده است و گاه جاي بندواژه ”و“ را گرفته است.مانند: پرموده (فرموده)، فام (وام).  ك

”ك“ شانزدهمين بندواژه الفباي دري است.

گ: اين بندواژه هفدهمين بندواژه الفباي دري است.

ل: ”ل“ هژدهمين بندواژه الفباي دري است.

م: بندواژه ”م“ نزدهمين بندواژه الفباي دري است.

ن: ”ن“ بندواژه بيستم الفباي دري است.

و: بندواژه ”و“ بيست و يكمين جاي را در الفباي دري دارد. اين بندواژه به دو گونه است، يكي آنكه نوشته و خوانده مي شود مانند: خوب، نيكو، روي وبهر. دوديگر آنكه نوشته مگر خوانده نمي شود، مانند: خواهر، خواستن، خواب، خويش وبهر.

هـ (ه): اين بندواژه بيست و دومين جاي را در الفباي دري دارد و به دو گونه است، يكي آنكه نوشته و خوانده مي شود، مانند: هر، شهر، گهر وبهر.

دوديگر آنكه در پايان واژه مي آيد و خوانده نمي شود مانند: گواه، نه،  راه وبهر.

ي: اين بندواژه بيست و سومين يا بندواژه پايان الفباي دري مي باشد. اين بندواژه نيز چون بندواژه هاي ”و“  و ”هـ“ به دو گونه است. يكي آنكه نوشته و خوانده مي شود، مانند بيخ، ميخ، سيخ وبهر. دوديگر آنكه نوشته مگر خوانده نمي شود. مانند دلير، كوير وبهر.

بندواژه در چامه

چامه گويان و چكامه سرايان در پندار خويش بندواژه اي(ج) را به زلف دلبر، (الف)را به  بيني دلبر، (س) را به دندان دلبر، (م) را به دهن دلبر،  (د) را به اندام خميده، (و) را به سر به زير افگنده و (ل) را به روزگار زندگي همانند ساخته اند.

""""

دانش نوشتار

(ادبيات)

پس از درنگي كوتاه پيرامون ”دانش نوشتار“ نگاهي به واژه ”ادبيات“، كه جانشين دانش نوشتار شده است، مي اندازيم. سپس گفتگو را پيرامون گونه هاي دانش نوشتار به پيش مي بريم.

هرآنچه از پيوند بندواژه ها بدست مي آيد، نوشته يا كندكاري مي شود، يا به چاپ مي رسد و يا به گونه ديگري گسترده مي شود و بنياد و هستي مي گيرد، ”دانش نوشتار“ است.

واژه ادبيات كه جاي ”دانش نوشتار“ را گرفته است، مانند نام پوششي است كه درون مايه اش را پديدار كرده نمي تواند.

هنگامي ادبيات مي گوييم، پنداشت ما از نوشته هاي هنري است. مگر آنچه در درون واژه ادبيات نهفته است و با آنچه كه بايد باشد، نا سازگار است.

ادبيات از كارواژه ”اَدَبَ“  عربي ريشه گرفته است، كه برگردان آن به زبان دري چنين است: ـ خوب پرورش يافته، خوب آموزش ديده، ـ پروردن و آزمودن، ـ خوي خوش داشتن.

نام واژه ”اَدَبْ“ كه باز هم ريشه در كارواژه  ”اَدَبَ“ دارد، برگردان آن به دري  دانش، فرهنگ، شناخت و رفتار است.

اگر خوب بنگريم از ميان واژه ”ادبيات“ هم چيزي بي از اين ها بدر نمي آيد. در زبان پارسي  واژه ”ادب“ به گونه اي ديگري شناسايي شده است. يكي به ”ادب“  شرين سخني در زبان گفته است،

ديگري سخن آرايش شده را ”ادب“ ناميده است. سه ديگر  به ”ادب“ درون مايه نيك گفتاري و نيك رفتاري داده داست.

در جاي هم به ”ادبيات“ فراز آگاهي در سخن پيشكش شده است. در زير ”دانش ادبيات“ چنين آمده است: ـ دانش شناسايي از چامه و سخن روان (نظم و نثر)، ـ دانش سخن سنجي، ـ دانش شناسايي روش هاي ناهمگون گفتار، ـ دانش هماهنگي (وزن)، سرواده (قافيه)، واژه پردازي و گردان واژه ها.

بي گمان ”دانش نوشتار“، دستاويزي براي رسيدن به آموزش و پرورش، شناخت، رفتار و كردار است، مگر نه آموزش و پرورش، فرهنگ و رفتار و كردار. ”دانش نوشتار“ شاخه ي از فرهنگ است و نه خود آن.

هرآنچه تا كنون نوشته و بچاپ رسيده است،”دانش نوشتار“ است. اين نوشته ها مي خواهد نيك گفتاري باشد يا بد گفتاري، سخن با آرايش باشد يا بي آرايش. مي خواهد اين گفتار ها فراز آگاهي و يا نشيب آن در سخنوري باشد و يا با اين ها هيچ سروكاري نداشته باشد. آنچه براي خواندن آماده مي گردد، دانش نوشتار است.

براي شناخت و پژوهش بهتر، دانش نوشتار را به دو شاخه ي ”دانش نوشتار آموزشي“ و ”دانش نوشتار هنري“ دسته بندي مي كنيم.

دانش نوشتار‌آموزشي

هرآنچه پيرامون دانش هنرآزمايشي (تخنيكي)، دانش مردم داري (سياست)، دانش سرمايه (اقتصاد)، دانش راستي و درستي (حقوق)، دانش پژوهشي (تحقيقي) وبهر... نوشته و بچاپ رسيده است، سازنده ي دانش نوشتار آموزشي است. چون درنگ ما بيشتر روي ”دانش نوشتار هنري“ است، از گفتگو پيرامون ”دانش نوشتار آموزشي“ مي پرهيزيم.

دانش نوشتار هنري

دانش نوشتار هنري به سه شاخه ي بنيادي نمايشنامه (تياتر)، چكامه (نظم) و سخن روان (نثر) دسته بندي شده است. نوشته هاي هنري، از نگاه آرش (معني) به دو گونه اند. نخست آن دسته از نوشته هاي هنري كه براي پيشرفت انديشه سرو كاري ندارند و تنها سرگرم كننده اند. دوديگر  آن دسته از نوشته هاي هنري كه در آنها انديشه و گماني نهفته است و خواننده را به جستجو و كنجكاوي واميدارند. بي گمان، يك نوشته هنري مي تواند هر دو پديده را در بر داشته باشد. يك نوشته مي تواند سرگرم كننده باشد، مگر با درون مايه ي روشنگرانه پيشكش شود، تا خواننده و يا شنونده در كنار بدست آوردن آگاهي و انگيزه، سرگرم هم بشود.

نمايشنامه

نمايشنامه يكي از سه شاخه ي بنيادي دانش نوشتار هنري مي باشد. نمايشنامه همه پديده هاي جاندار و بي جان را كه با دنياي هنر و هنرنمايشنامه وابسته است، در بر مي گيرد. مانند نوشته هنري، نويسنده نمايشنامه، هنر پيشه، بيننده، هنر هنرپيشگي، آوازخواني، نوازندگي، پايكوبي، كارگرداني، سازماندهي، نمايش بي آواز با ياري دست، سر، پاي و چهره؛ همچنان سنجش (نقد) سره و نا سره كردن و پيشنهادات به يك نمايشنامه  و همه كومك هاي كه براي پيشبرد يك نمايشنامه بايسته و شايسته مي باشد، وابسته به نمايشنامه است. شيوه كهن نمايشنامه براي نخستين بار در يونان باستان پديد آمد. اين شيوه تا پايان سده نزدهم، يكه تاز و بي همتا بود، تا آنكه سخن سنج هاي جرمني در و ديوار نمايشنامه كهن را در هم ريختند و شيوه جديدي را در هنر نمايشنامه نگاري پديد آوردند. پيش از آنكه پيرامون نمايشنامه كهن و نمايشنامه جديد چيزي بنگاريم، نگاهي به ساختار نمايشنامه مي اندازيم.

ساختار نمايشنامه

از نگاه ساختار بيروني نمايشنامه به يك پرده ي، سه پرده ي و پنج پرده ي دسته بندي شده است، كه پيرامون آن در بخش نمايشنامه كهن سخن خواهيم راند. از نگاه ساختار دروني نمايشنامه به سه گونه دسته بندي شده است. از نگاه زبان، از نگاه درون مايه و از نگاه فراز.

ـ از نگاه زباني، نمايشنامه به دو گونه ي گفتاري و يا نوشتاري پيشكش مي شود.

ـ از نگاه درون مايه، نمايشنامه به گونه هاي خنده دار، اندوه دار و خردگير پيشكش مي شود. به نمايشنامه كه شادي آفرين باشد و به بيننده انگيزه خوشي دست بدهد، خنده دار گفته مي شود. شادي و خوشي را مي توان از چندين راه و روش آفريد. هرگاه در نمايشنامه ي براي خنداندن بيننده كسي يا گروهي ريشخند شود، به آن ” نمايشنامه خنده دار ريشخند“ گويند. اگر در نمايشنامه براي خوش نگهداشتن بيننده و يا شنونده از ناتواني و سستي كسي يا گروهي ياد شود و آزار دهنده باشد، آنرا نمايشنامه ” خنده دار دل آزار“ گويند.و هر گاه در نمايشنامه بيننده با ياري هنر ، بي آنكه به كسي يا گروهي يا چيزي نيشي زده شود و يا به آن آزاري رسانده شود، خندانده شود، به آن نمايشنامه ”خنده دار خوش دل“ گويند.

نمايشنامه اندوه دار به دوگونه ي ناگوار و سوگوار مي باشد. اندوه را مي توان با دستياري چندين انگيزه بدست آورد. هر گاه در نمايشنامه سخن از برخورد هاي خانوادگي، درد، جدايي وبهر در ميان باشد، سخن از نمايشنامه ”ناگوار“ است، چون پيش آمد اينگونه نمايشنامه ها ناگوار مي باشد. واگر سخن از جنگ، كشتن و از ميان برداشتن باشد، سخن از نمايشنامه ”سوگوار است.

در نمايشنامه خردگير، نشانه داستان برسر نماياندن زشتي ها، پليدي ها، بدي ها و پديده هاي نا پسند كسي، گروهي و يا چيزي مي چرخد. زمينه و درون مايه اينگونه نمايشنامه خردگيري است.

ـ از نگاه فراز يا پيش آمد بزرگ،  نمايشنامه به دو گونه ”تاريك“  و  ”روشن“پيشكش مي شود. هر گاه در نمايشنامه پيش آمد بزرگ يا فراز در پايان نمايشنامه رخ دهد و همه پديده هاي نمايشنامه به سوي فراز در جنبش باشند، به آن  نمايشنامه اي ”تاريك“ گويند، چون فراز آن در پايان نمايش روشن مي گردد و تا آن هنگام براي بيننده آشكار نيست كه چگونه پيش آمدي رخ خواهد داد.

اگر در نمايشنامه پيش آمد بزرگ و يا فراز در آغاز نمايش پديدار گردد و داستان نمايش از بالا به سوي پايان برود و همه پيش آمد هاي شاخه ي و پساني وابسته به همان پيش آمد نخست باشد، به آن نمايشنامه ي روشن مي گويند.

ـ نمايشنامه تكي و گروهي: هر گاه در نمايش نامه همه پديده ها وابسته به يك هنر پيشه باشد، به آن نمايشنامه تكي مي گويند.

اگر در نمايشنامه هنر پيشه سردار، يكي از پديده هاي نمايشنامه باشد و همه ي پديده ها نه تنها به يك هنر پيشه، بساكه به همه  هنر پيشه ها وابسته باشند، به آن نمايشنامه اي گروهي مي گويند.

ـ نمايشنامه جاه و گاه: درست وارونه نمايشنامه تكي و گروهي، هر گاه همه پديده هاي نمايشنامه وابسته به هنر هنرپيشگان نباشد و به چگونگي جاه و گاه وابسته باشد، به آن نمايشنامه جاه و گاه (مكان و زمان) مي گويند.

ـ نمايشنامه سرنوشتي، سرشتي و سرگزشتي: هرگاه در نمايشنامه هنر پيشه ناخودآگاه زير هنايش (تاثير) يك پديده ي بيروني جابگيرد، بگونه ي كه سرنوشتش  از بيرون چارچوب نمايشنامه براو گمارده شود، به آن نمايشنامه سرنوشتي مي گويند.

وارونه ي  نمايشنامه سرنوشتي، در نمايشنامه سرشتي، سرنوشت هنر پيشه وابسته به گوهر هستي (هويت)، بزرگواري (شخصيت) و هستي جداگانه (فردي) او مي باشد. در اينجا هنرپيشه سرنوشتش را خودش مي سازد.

در نمايشنامه سرگزشتي ريشه و گوهر داستان پيوسته به سرگزشت مي باشد،كه در گزشته پيش آمده است و پسان بسان نمايشنامه در مي آيد.

نمايشنامه ارستويي (پيرو)

اين نمايشنامه براي نخستين بار در يونان پديد آمد و به كوشش ارستو دانشمند يوناني  بگونه ي ويژه ي پيشرفت، كه تا پايان سده نوزدهم از آن پيروي مي شد. روي همين پايه اين نمايشنامه نام ارستو را بخود گرفت.

در نمايشنامه ي ارستويي بايستي هنر پيشه هنر خود را آنگونه بنمايند، كه بيننده او را نه در پيشه ي يك بازيگر، بسا كه در پيشه ي كه بازي مي كند، ببيند. براي نمونه هنر پيشه ي كه به گونه يك دژخيم در روي نمايشگاه مي آيد، بايد از خود چنان هنري  نشان دهد، كه بيننده هستي هنري هنر پيشه را فراموش كند و به پندارد كه با دژخيمي راستين روبرو است. بيننده بايستي خودش را در هنر هنر پيشه باز يابد. هنر پيشه بايد در بيننده دريافت و پي برد همدلي، همدردي، ترس، تنهايي و... را بيدار كند، تا اينكه خواسته و خواهشش بر آورده شود. نشانه و خواست اين گونه نمايشنامه اين است كه بيننده خودش را در گردش نمايشنامه همدست و همكار هنرپيشه بداند و از او پيروي كند اينگونه نمايشنامه ها بيشتر سر گرم كننده اند. در اين گونه نمايشنامه ها بيننده براي يكدم از داد و ستد روز مره و راستين دور نگهداشته ميشود و در گيتي پندار، آنچه در روي نمايشگاه مي گزرد، پيروي ميكند.  نمايشنامه پيرو يا ارستويي به دو گونه است، كه هر دو از نگاه چگونگي با هم ناهمگوني افزوني ندارند. يك گونه ي آن سه پرده ي و گونه ي ديگر آن پنج پرده ي مي باشد. نمايشنامه سه پرده ي گونه ي كهن و بنيادي نمايشنامه مي باشد. در پرده ي نخست شناسايي هنر پيشگان، پيشگفتار، پابرجايي جا، گاه و خواسته هسته ي نمايشنامه بگونه ي پيش درآمد، پيشكش مي شود. در پرده دوم داستان بسوي فراز پيش مي رود و پس از پيمايش فراز در پرده سوم فرو كشيده و مي افتد. داستان نمايشنامه در اين پرده دگرگون مي شود و با خوشبختي و يا بدبختي پايان مي يابد.

نمايشنامه پنج پرده ي گونه پيش رفته ي  نمايشنامه كهن مي باشد. چوب بندي نمايشنامه پنج پرده ي زاده اي هنر ”فراي تاگ“  Freytag  نويسنده جرمني مي باشد.   در پرده نخست مانند نمايشنامه ي سه پرده ي هنرپيشگان شناسايي مي شوند و پيشگفتار و پيش در آمد پيشكش مي شود.

پرده دوم پيشرفت داستان را با فراز و نشيب آن نشان مي دهد. در پرده سوم جوش و خروش داستان بسوي فراز مي رود و با دگرگوني بي درنگ زاده ي آن نمايان مي گردد. براي نمونه اگر نمايش اندوهگين باشد به بدبختي و اگر شاد باشد به خوشبختي پايان مي يابد. در پرده چهارم فروكش داستان براي دلربايي و جوش و خروش آن به نمايش گزاشته مي شود و در پرده ي پنجم داستان با زاده ي آن، كه در پرده سوم روشن مي شود، به پايان مي رسد و گره ي آنچه در راستاي داستان بي پاسخ مانده باشد، گشوده مي شود. نمايشنامه پيرو داراي چند ويژگي مي باشد. نخست هنگام نمايش از نماياندن داستان هاي شاخه اي خود داري مي شود و تنها تنه ي  داستان به نمايش گزاشته مي شود. دوديگر هنگام بازي برابر به هنگاميكه مي گزرد مي باشد. سه ديگر نمايشگاه دگرگون نمي شود و جابجا مي ماند. 

آموزش و پرورش

وارونه شيوه آموزش و پرورش كنوني، ما پرورش را پيش از چشم گشودن فرزند و يا بهتر بگوييم در روزگار آبستن مادر مي آغازيم. اگر خوب بنگرييم، مي بينيم كه مردمان روز بروز به پديده هاي نو و رنگارنگي دست مي يابند. چيز هاي تازه پديد مي آورند و گام روي ستارگان مي گزارند. همه اين ها پديده هاي بيروني اند و وابسته به پيشرفت دانش و مغز مردمان است. مگر سرشت و دل آدمي همان است كه هنگام خوردن نخستين دانه گندم و يا سيب بود. سرشت مردمان پر از آز، رشك، دست اندازي، تاخت و تاز، ترس و نا اميدي است. تا هنگامي اين پديده ها در سرشت و درون مردمان جاداشته باشند، جهان همان است، كه هست. دگرگوني جهان و پيشرفت آن بسوي بهبودي، در دست سرشت آدمي است. پايان و هوده ي (نتيجه) همه سرنگوني ها، از ميان برداشتن فرمان روايان ، دگرگوني، جانشيني، نوآوري و بهبودي ها كه بيشتر با خونريزي همراه اند، نشان داده اند، كه سازنده نيستند. خوب ساختن جهان و روزگار در دست پديده هاي بيروني نيست. بايستي سرشت آدمي را دگرگون ساخت. اين دگرگوني چيزي بي از سرنگوني نيست. سرنوشت همه اينها در دست آموزش و پرورش است. ما بايستي با ياري و كومك شيوه ي نو آموزش و پرورش، كهنه انديشي، بنيادگرايي و شيوه هاي كهن را براندازيم. آموزش و پرورش را بايستي از روزگار آبستن آغازيد. شالوده ي آموزش و پرورش در هنگام پيش از چشم گشودن فرزند نهفته است. آنكه مي گويد سرانجام ”گرگ زاده گرگ شود“ ، راست و بجا مي گويد. بنياد درندگي در گرگ زاده، در ماه هاي پيش از چشم گشودن ريشه مي دواند. اينكه گرگ زاده در كجا و با چه گروهي بزرگ مي شود، گام ديگر پرورش است. بي گمان هر چه پرورنده بهتر باشد، نوزاد هم بهتر مي پرورد. مگر سرشت او در پيش ازچشم گشودنش ريشه دارد. يادگار پدرمادر است و براي هميشه  چون آتش فشان در ناخودآگاه اش پنهان مي ماند. چگونگي رشد رواني و تناني فرزند، در پرورش و آموزش نهفته است. آموزش و پرورش از همان هنگام آغاز مي شود، كه مغز بكار مي آغازد. رشته بندي مغز آدمي در سه ماه نخست پيش از چشم گشودن به پايان مي رسد. پايان يافتن رشته بندي مغز آغاز كار، يادداشت و گيرندگي است.

آموزش و پرورش را بايستي از نخستين ماه هاي آبستن آغازيد. گروهي آموزش را تا چندسالگي كنار مي گزارند.  گروهي از چندماهگي دست به پرورش و آموزش نوزاد مي زنند و گروهي هم هيچگاه به اين انديشه نمي شوند، كه نوزاد به پرورش و آموزش نيازمند است. آنها تنها به خورد و خوراك نوزاد بسنده مي كنند و نا آرامي اش را با چند تا چپات و ته گوشي به آرامي و خواب دگرگون مي سازند. درست همانگونه كه خودشان پرورانده و آموزانده شده اند، مي پرورانند و مي آموزانند، بي آنكه به رفتار و كردار خويش بنگرند، ديگري را نيز به همين راه مي كشانند. رفتار خويش را برايش به ارمغان مي آورند. يكي مي گويد نوزاد از سرشت خوب است و بدي را از مردمان ياد مي گيرد. دو ديگر به اين گمان است كه آدمي از سرشت بد است. سه ديگر هر دو گفته را نمي پزيرد و مي گويد سرشت آدمي مانند برگه دست نخورده ايست. او خوبي و بدي را نمي شناسد و از بودوباش با مردمان مي آموزد. از ديدگاه ما سرشت فرزند پيوند نا گسسته ي با سرشت پدرومادر دارد. سرشت فرزند بازگونه سرشت پدر و مادر است. سرشت آدمي با دو پديده خوب و بد پي ريزي ميشود و يا ميتوان گفت سرشت آميخته ي از دو پديده خوب و بد ميباشد. اكنون روي هر پديده كه بيشتر كار شود، بهتر رشد ميكند. هيچگاه نوزاد بدي در خانواده ي خوب سرشت چشم نمي گشايد. رفتار، كردار و گفتار خانواده سازنده سرشت نوزاد است. چنانكه از چهره ي يك نوزاد مي توان پيوند هاي خانوادگي را خواند و شناخت. از هنگام نخستين تنش و تكان ها در شكم مادر، فرزند توانايي دريافت و گيرندگي دارد. درست از همين هنگام بايستي به پرورش آغازيد. بايستي با فرزند گپ زد و او را نوازش كرد، چون او نياز به نوازش دارد. پاسخ نوازش را فرزند با تكان هاي تني نشان مي دهد. هنگامي فرزند توانايي دريافت و گيرندگي داشته باشد، مي تواند بسهد و بشناسد، پس بايستي در اين هنگام به فرزند آهنگ شنواند و يا نواخت و به او خنده را آموخت. فرزند، پدر مادر را پيش از چشم گشودن، از آواز آنها مي شناسد. او درست به آن آواز و آهنگي دلبستگي دارد، كه پيش از چشم گشودن شنيده باشد. براي نمونه يگانه راه آرامش نوزادي، از خانواده هاي آشنا شنيدن آهنگ هاي هندي بود. پدر از پاسخ به اين پرسش ناتوان بود و نمي دانست چرا به نوزادش آهنگ هندي آرامش مي بخشد. هنگامي از مادر پرسيديم، گفت: ”روزگار آبستنم درست برابر به آغاز سايه افكندن بدبختي در سرزمين ما بود. تنهايي و خانه نشيني ام را در اين روزگار با شنيدن آهنگ هاي هندي سپري نمودم، شايد دلبستگي نوزادم به اين گونه آهنگ ها از همان هنگام باشد“. نوزاد ديگري، هنگامي گام به سال دوم  زندگي اش گزاشت، زير لب يكي از آهنگ هاي ”شهرام ناظري“ را مي سرود. اين پديده است، كه نوزاد از روزگار آبستن مادر به يادگار برده است. بيشتر نوزاد ها نخستين ماه هاي زندگي را با گريه و ناخوشي مي سپارند. دارو و درمان پزشك هيچگونه كومكي را نمي تواند بيانجامد، پدر و مادر بهم مي نگرند و بي راه و چاره با جنگ و ستيز و نا سازگاري روزگار خويش را تلخ تر و نا آرامي نوزاد را فزون تر مي كنند. آشنايي (دوستي)، نوزاد ناخوشش را چندين بار به پزشك برد. پزشك هيچگونه بيماري را در نوزاد نيافت و هيچ داروي هم نتوانست، درد اين نوزاد را، كه هي ميگريست و فرياد ميزد درمان كند. نوزاد سه ماه داشت و سه ماه مي شد كه مي گريست. پزشك به پدر نوزاد گفت، كه تا كنون او نه همچي نوزادي را ديده است و نه هم از همچي بيماري بي درماني شنيده است.

از ديدگاه ما، بايستي پدر و مادر نوزاد به پزشك ميرفتند، نه نوزاد. پدرومادر نوزاد به روانكاو و روان شناس نياز مند بودند. انگيزه ناخوشي و گريه نوزاد در پيوند هاي خانوادگي، رفتار و كردار پدر و مادر نوزاد نمايان بود. هنگامي سرگرمي پدرومادر جنگ، فرياد هاي ترسناك و شكستاندن پيش دستي بر سر يكديگر باشد، بايستي نوزاد همه روزگار زندگي اش را بگريد. مادران و پدران بايستي بدانند، كه ”جنگ سر شيار و آشتي سر خرمن“ بهتر از وارونه اي آن است. پيش از آنكه به ياد بچه دار شدن مي افتند، بايستي به جنگ و ستيز ها پايان دهند. هيچگاه ناخواسته و بي برنامه بياد بچه دار شدن نيفتند و ديگري را مانند خود بدبخت نكنند. از همچشمي بپرهيزند، چون همين پديده ها آينده خانواده را مي سازند. زندگي خانوادگي نمايشنامه اي بيش نيست. همانگونه كه هر نمايشنامه داراي پيش آمد و فراز مي باشد، نوزاد هم در نمايشنامه خانوادگي، فراز يا پايان پيش آمدي است، كه يا به بدبختي و يا به خوشبختي مي انجامد. پاسخگويان اين نمايشنامه، نمايشنامه نگاران و هنرپيشگان آن مي باشند. نمايشنامه نگاران و هنرپيشگان هم كسي ديگر بي از پدرومادر نوزاد نيستند. همانگونه كه نوزاد زيبايي و چراغ زندگي خانوادگي است، ميتواند وارونه آن هم باشد. خوشبختي و يا بدبختي خانواده در دست نوزاد است. همانگونه كه رفتار خانواده، سرشت نوزاد را مي سازد، سرشت نوزاد هم سازنده آينده خانواده است. بيگمان نوزاد خوب  سرشت، شادي آفرين است و آنكه سرشت زشتي از خانواده بيادگار برده است، روزگار خانواده را سياه ميكند.  نوزادي كه از نگاه تناني و رواني تندرست باشد، كسي است، كه ترازوي خانواده در دستش ميباشد. تندرستي تناني و رواني نوزاد وابسته به شيوه زيست خانواده است.

گره ي بسياري از دشواري ها را مي توان پيش يا پس از پيمان نامه ي زناشويي گشود. پدران و مادران بايستي بكوشند، تا گره دشواري ها را پيش از بچه دار شدن بگشايند. اگر در هنگام آبستن ويا پس از آن دشواري پديد آمد، بايستي گره آن را با خونسردي گشود. در هنگام آبستن نبايستي به سر همديگر خشمگين شد و فرياد زد. در كنار آنكه فرياد زدن و برآشفتن نشانه ي خودبيني و فريفتن است و هيچگاه روش گشايش سختي و دشواري نيست، روان نوزاد را نيز ميخراشد. در فرهنگ ما خرده گيري و سنجش (انتقاد) بگونه نادرستي بكار مي رود. هنگامي واژه خرده گيري و سنجش را مي شنويم، به اين انديشه مي افتيم كه شايد سنجشگر مي خواهد جلو پيشرفت ما را بگيرد، با آنكه همين خرده گيري و سنجش است كه پيشرفت را ببار مي آرد و ناراستي و نادرستي را مي آرايد. اگر بخواهيم در زندگي سربلند و شاد باشيم، بايستي گفتار همديگر را بخوبي بشنويم و از همديگر دوستانه خرده گيري كنيم. خرده گيري چيزي بي از آراستن نادرستي ها نيست. آنچه در گزشته پيش آمده است،  بايستي به گزشته سپرد و پرونده اش را بست. در اينجا است، كه ”جنگ سر شيار“ بپايان مي رسد و ”آشتي سر خرمن“ آماده مي گردد و هنگامي نوزاد چشم بگشايد، بجاي گريه، تبسم مي كند و چهره اش شاد است. چنانكه يادآوري كرديم، برخورد خانواده درست و راسته با روان كودك سروكار دارد. چگونگي اين برخورد، پس از چشم گشودن در نوزاد، نمايان ميگردد. نوزادي كه رام چشم بگشايد، روانش خوب پرورش يافته است. او از نگاه تناني و رواني خوب و به تندي پيشرفت مي كند. نوزادي كه سركش چشم بگشايد، روانش دردمند است و درمان  دردش هم دشوار مي باشد. براي آنكه فرزند بتواند از نگاه تناني بهتر پيشرفت كند، بايستي هنگام آبستن، مادر خوراكه هاي درست مانند سبزيجات، ميوه جات، دانه باب، خسته باب، نان سبوس دار، آش و شورباي سبزي به پيمانه نياز بخورد. كمبودي خوراكه از پيشرفت بچه جلوگيري مي كند و به بيماري مادر و يا بچه مي انجامد. بيشترين پديده هاي نيروبخش و توان ده (ويتامين) در سبزي هاي گوناگون نهفته است. بي گمان بايستي سبزي تازه باشد، چون پديده هاي نيروبخش و توان ده در سبزي هاي پژمرده كم است و در سبزي هاي خشك، يخ زده و يا خوراكه هاي آماده از ميان مي رود. بهترين روش گرفتن پديده هاي نيروبخش از سبزي هاي خام و يا نيم پخته مي باشد. سبزي كه بسياري بجوشد و بسياري خورد و ريز شوند، بي بهره اند و تنها شكم را پر مي كنند.

از فربه شدن در هنگام آبستن نبايستي ترسيد و از خورد و خوراك نبايستي پرهيز كرد. مادر بايستي در اين هنگام به فربه شدن خو بگيرد. هر مادر هنگام آبستن از دونيم تا سه و نيم من (من هرات برابر به چهار كيلو) فربه مي شود. كمترين پيمانه فربه شدن دونيم من مي باشد. پرخوري بسيار هم خوب نيست، چون هناييش (تاثير) هاي خورد و كوچك زيانكاري در بر دارد. براي نمونه فربه شدن بيش از پيمانه از زايش ساده جلوگيري مي كند. چون از يك سو نوزاد فربه مي شود و از سوي ديگر چربي تن مادر افزون مي شود، كه بايستي نوزاد به كومك پزشك و با ياري روش برش بيرون شود. يكي ديگر از زيان هاي فربه شدن بيش از پيمانه ، فشار آمدن روي دل مادر و دل نوزاد مي باشد. بهترين روش آنست كه مادر هنگام  بارداري كم، مگر هردم خوراكه بخورد. كم و هردم خوردن نخست به گوارش خوب است، دوديگر جاي نوزاد تنگ نمي شود و نوزاد مي تواند خودش را بسادگي تكان دهد.

مادر بايستي هنگام بارداري از دودكردن تنباكو، كشيدن و يا خوردن دارو هاي سست كننده و نوشيدن باده و مي بپرهيزد. همچنان گرفتن دارو هاي پاد درد ، بويژه در ميان هفته اي ششم و نهم بسياري زيان آور اند. گرفتن پديده هاي نام برده نه تنها از پيشرفت رواني و تناني نوزاد مي كاهد، كه شايدهم كودك را نارسا بسازد و يا به زندگي او پايان دهد. گرسنگي كشيدن يكي از بدترين و كشنده ترين پديده ها در هنگام آبستن مي باشد. زن بار دار بايستي هر دم چيزي بخورد و بنوشد، چون نوزاد نيازمند آن است. هرگاه زن باردار گرسنگي بكشد، او نه تنها بخود، بساكه به نوزاد خود گزند و آسيب رسانده است. اين زيان در پاره ي از نوزاد ها در هنگام كودكي و در پاره اي در هنگام جواني ديده مي شود. زاده ي گرسنگي كشيدن مادر در هنگام آبستن، پديدار شدن بيماري شكر، فشارخون، درماندگي ناگهاني دل (سكته) و بيماري كشنده چنگار (سرطان) در جواني نوزاد مي باشد. خوردن  نوشابه هاي شرين (شيرين) و شكري، چاي تيره و خوردن خوراكه هاي نمكي در هنگام  بارداري زيان آور است. يكي ديگر از گام هاي سازنده و پزيرايي خوب از نوزاد اين است، اگر دست يابي باشد، همه اي خانواده براي يك وارسي و بازديد همگاني به پزشك بروند. چون شايد كسي از خانواده بيماري واگير داشته باشد، كه مي تواند نوزاد را به زودي از ميان بر دارد. نوزاد هنگام چشم گشودن بسياري نا توان است. كوچك ترين سرما و يا پديده هاي ريز بيماري زا (ميكروب) مي تواند نوزاد را نابود كند. در خانه نوزاد بايستي به پيمانه نياز گرما باشد و پنجره يكي دوبار در روز باز گردد، تا دم (هوا) تازه بخانه درآيد. براي از ميان برداشتن  پديده هاي ريز بيماري زا ميتوان از روش كهن كار گرفت. در خانه نوزاد پياز پوست كنده و يا نيم شده گزاشت، چون پياز پديده هاي بيماري زا را بخود ميكشاند و نابود مي سازد.

نوزاد به آرامش نيازمند است. هنگام شير دادن، از داد و فرياد و شنيدن آهنگ  هاي بلند و گوش خراش بايستي خود داري كرد.  آواز هاي بلند و گوش خراش مي تواند اشتهاي نوزاد را بسوزاندو يا شير مادر را خشك بسازد. نخستين پيوند هاي بيروني نوزاد با مادر با ياري شير دادن آغاز مي شود. نبايستي از روي برنامه به نوزاد شير داد، بايستي هردم كه نوزاد خواست، چه در شب و چه در روز به او شير داد. نوزاد گرسنگي اش را با گريه و نا آرامي مي  نماياند. گاه هم پيش مي آيد كه نوزاد نا آرامي مي كند، مگر گرسنه نيست. بدين گونه مي خواهد خودش را از تنهايي برهاند و با ياري و نزديكي مادر يا پدر خودش را خشنود بسازد. بيشتر نوزاد ها شش تا ده بار در روز شير مي خورند. اگر كمتر ازين بخورند، آنها به مهر و نوازش نيازمند اند.  پس از شير دادن بايستي دمي  نوزاد را سرگرم كرد. اين سرگرمي و پيوند تني به نوزاد آسايش دل، آرامش، آسودگي و پشت و پناه مي دهد. پس از هر شير دادن بايستي نوزاد را به آغوش گرفت تا  بادگلونش را بيرون بدهد، وگرنه بالا مي آورد. هنگام بالا آوردن (استفراغ) اگر نوزاد به پشت دراز كشيده باشد، گلونش بند مي شود و راه دم كشيدن (تنفس) بسته مي شود. نوزاد را نبايستي به پشت خواباند. بهترين روش به پهلوخواباندن است. از دستمال بايستي برايش پشتي درست كرد، كه به پهلو نغلتد. بهترين جاي خواباندن نوزاد روي خوابگاه و يا تخت ميباشد، چون در روي زمين، نخست گرد و خاك كه به سر پاي بلند مي شود، راسته به دهن و بيني نوزاد مي رود. دوديگر دورنگهداشتن نوزاد از گزند بيروني مي باشد. بسيار پيش آمده است،  نوزاد كه روي زمين خوابيده است. ناخودآگاه زير پاي كسي شده است. همين اكنون ده درسد از آدم هاي نارس و كاسته سرزمين ما در كودكي، ناآگاهانه لگد شده اند.

در سه هفته نخست نوزاد كمتر مي خوابد و چندين بار بيدار مي شود، تا شير بخورد. بهمين گونه خوابش در شب بيشتر و بيداري اش كمتر مي شود. تا اينكه در ماه هاي ششم و هفتم شب را تا سپيده دمان مي خوابد. شير مادر همه پديده هاي نيروبخش و توان ده را دارا مي باشد. با خوردن شير مادر، نوزاد به پديده هاي نيروبخش ديگري نياز ندارد. شير مادر جلو بسياري از بيماري ها را ميگيرد. پس از ماه چهارم  بايستي براي نوزاد خوراكه هاي كه ويژه اي كودك است، خوراند. چون از اين هنگام به پس، تن نوزاد براي گوالش (رشد و نمو) و تناورگشتن، به پديده هاي  نيروبخش ديگري نياز دارد. براي نمونه پيمانه اي آهن در شير مادر كم است. كه بايستي از اسفناج و سبزي هاي ديگر گرفت.

چاي باديان كه يكي از نوشيدني هاي آرامبخش است، مي توان از هفته سوم براي نوزاد داد. در سه ماه نخست  تنها يكبار در شب، سپس دو ـ سه بار در روز ميتوان از اين نوشيدني به نوزاد داد، چون شير مادر بيشتر خوردني، تا نوشيدني بشمار مي رود. بويژه در تابستان بايستي براي نوزاد در كنار شير، سه ـ چهار بار  نوشيدني داد. در نوشيدني نوزاد نبايستي شكر و يا شريني ديگري انداخت، چون شريني به ريشه دندان نوزاد گزند مي رساند. از نخستين روز هاي ماه چهارم مي توان به نوزاد خوراكه هاي مانند زردك و كچالوي جوشانده و كوبيده  خوراند. همچنان گوشت سرخي و خوب پخته و سپس كوبيده شده هم  دو ـ سه بار در هفته بد نيست. يكبار در دو هفته هم مي توان زرده تخم مرغ را به نوزاد خوراند. خوراكه هاي شب مانده و براي بار دوم گرم شده را نبايد به نوزاد خوراند، چون زيان آور اند، بويژه اسفناج شب مانده، بيشترين پديده هاي زيان آور را مي سازد. از ماه هشتم مي توان به نوزاد شير چربي دار، دانه باب پخته و به پيمانه ي كمي آب ميوه داد. بهمين گونه آهسته آهسته خورد و خوراك نوزاد بايستي بيشتر شود، چون از اين ماه ها به پس روش گوارش نوزاد بهتر پيشرفت مي كند و بيماري هاي شكم رواني و بالاآوردن و لاغر شدن كمتر پيش مي آيد. در ماه هاي پايان سال نخست مي توان به نوزاد روي برنامه خورد وخوراك داد. چون پيش از آن برنامه بدست نوزاد است و هر هنگام و هر پيمانه ي كه خواست بايستي به او خوراند.

سرگزشت دانش نوشتار

(تاريخ ادبيات)

چنانكه از نشانه هاي فرهنگي كهن در مي آيد، آريانا (ايران، افغانستان، كشور هاي آسيايي ميانه، هند و پاكستان) داراي شهريگري و فرهنگ بسياري پيشرفته بوده و ديرينگي دانش نوشتار اين سرزمين به چندين هزاره پيش از ايمروز مي رسد. گرچه بيشتر نشانه هاي فرهنگي باستاني و ديرينه سرزمين افغانستان، در ”نوشتار ـ سوزان“ ها، تاخت و تاز هاي بيگانگان و همچنان در گزشت روزگار و بي پروايي و ازخودبيگانگي خود ما، از ميان رفته است، با آنهم به تكه پاره از آنها با كومك باستان ـ و ديرين شناسان باختري، بويژه جرمن ها و فرانك ها دست يافته ايم.

از سنگنبشته ها، چوبنبشته ها و كندكاري هاي آهني و همچنان پيكرنگاري هايكه از پناهگاه هاي كوهستاني تره كمر، چهل ستون، ميفروشان، آگ كپرك، مندي گگ، هزار سم، سرخ كوتل و موهن جودير بدست آمده است، به پنج گونه (شيوه) نوشتار برميخوريم.

1- پيكرنگاري

اين گونه نگارش در كندكاري هاي هزار سم سمنگان ديده مي شود:

 

 

2- پيكره و نشانه هاي افزار كار

اين شيوه در نشانه هاي بجامانده موهن جوديرو ديده مي شود: 

 

 

 

3شيوه ميخي

بجامانده ها و نشانه هاي فرهنگي هنگام هخامنشي ها نشان مي دهند، كه شيوه نوشتار بگونه ي ميخي و داراي چهل و دو بندواژه بوده است:

 

 

4- شيوه پهلوي

شيوه پهلوي و اوستايي كه بسياري با هم ناهمگون نيستند، در پول هاي سپا ليريزا و گندو فارس كه بيادگار مانده اند، ديده مي شود:

 

 

5 - شيوه تخاري

اين شيوه نوشتار در نوشته هاي بجامانده كوشاني ها ديده مي شود. الفباي تخاري داراي بيست و هشت بندواژه مي باشد كه از آن ميان يك بندواژه دوباره گويي، دو بندواژه آميخته، سه نشانه زير، زبر، پيش و يك نشانه جداسازي است:

 

 

 

 

 

باري، همين شيوه هاي نوشتاري و بجامانده هاي فرهنگي پايه و بنياد سرگزشت دانش نوشتار اين سرزمين را مي سازند. در كنار اين يادگار ها، نوشته هاي از پيشينيان بجا مانده است، كه يكي پس از ديگري بگونه نوشته در روي پوست و يا برگه هاي كاغزي در آمده است. كهن ترين اين نوشته ها ـ كه بايستي همگاه با تورات بوده باشد ـ سرود هاي زنان سخنور و چكامه سراي برهمني مانند گهوچه، واندانا، لوپامودرا،  ماماتا،  ساسا و گفتار مردان بزرگ برهمن مي باشد. اين گفتار بگونه سرود در چهار نگارنامه، بنام ريگ ويدا گنجانيده شده است. از آنجاييكه برهمنان نه يكتا پرست، كه چندتا پرست بودند، تن نامه سرود هاي شان هم ستايش و پرستش ايزدان بي شمار ميباشد. برهمنان در كنار پرستش ديو و آتش، ايزد آسمان، ايزد جنگ، ايزد مهر، ايزد رودخانه ها، ايزد كوه ها، ايزد باد، ايزد روشني، ايزد تاريكي و چندين ايزد ديگر براي پرستش داشتند. از درون مايه اي اين سرود ها ميتوان دانست. كه در آن هنگام بسياري از مردمان كشتمند و دامدار بودند. براي نمونه در ريگ ويدا از پيكر گيومرت يا گاو مرت ( گاو ـ مرد) ياد شده است، كه نيم آن نرگاو و نيم ديگر آن پيكر يك مرد است. چندين سده پس، اوستا اين گاو مرد را پادشاه شوبان (چوپان) خواند. جمشيد پيشداد نشان شاهي خويش را گاوآهن زرين، دستواره، شمشير، نگين و جام كرد. گاوآهن زرين نشانه ي دهگاني و گرامي داشتن كشت و كار، دستواره نشانه ي ايستادگي و پايداري و گرامي داشتن درختستان ها، شمشير نشانه ي نگهداري مردم از بدكرداري اهريمن و گرامي داشتن كان ها، نگين نشانه ي روشني و بزرگداشت سنگ ها و جام نشانه ي پاكي روان و گرامي داشتن نوشابه هاي سوما و سورا بود. در اين سرود ها از پايكوبي زنان و مردان، شادي با زنان، ورزش، سواركاري، كشتمندي، نوشيدن نوشابه هاي سوما و سورا ـ پاك كننده گناهان ـ و سوزاندن گاو (براي خوراك دادن ايزدان آسماني) ياد شده است. براي آشنايي به شيوه ي نوشتار و درون مايه ريگ ويدا، يكي از سرود هاي گهوچه (برگردان به زبان فارسي از دانشمند گرامي پژواك و به زبان دري از بيرنگ) را مينگاريم:

اي ستارگان بامداد

گردونه ي شما كه تندتر از پنداره است،

اسپان دلير و تند آن را مي كشند،

بسوي مردمان مي شتابد،

تا نشستگاه پاكان را جستجو كند.    

كجا ميرويد؟

اي دلاوران و پهلوانان

اينجا به آرامگاه ما بياييد

شما اي كتخدايان كارنامه ها

”شيه وانه“ را برون آوريد،

تا خداوند پيروزي و شكوه گردد.

مانند زر نابيكه بگور باشد ـ

مانند آفتابيكه در گورستان سياه پنهان باشد ـ

آنكه در سينه تباهي و نابودي خسبيده باشد.

اي ستارگان بامداد

شما به دستياري نيرو هاي بزرگ تان آن مرد باستاني ـ

”شيه وانه“ را به آغوش جواني سپرديد

شما اي ناستيه ها

گردونه هاي تان را بگماريد،

تا دختر آفتاب را با همه اي شكوهي كه دارد، بردارد.

شما اي كسانيكه همواره جوانيد

با پيروي از شيوه كهن خويش 

”تور“ گا را بياد بياوريد،

با اسپ هاي گندمگون خويش، كه با بال هاي چابك پرواز مي كنند،

”بهوجيور“ را از ميان خيزاب رودخانه بيرون كرديد.

اي خداوند كارنامه هاي شگفت

زمين را شيار كرديد و جو كاشتيد،

براي مردم خوراكه داديد،

دشمنان را با كرناي خويش از ميان برداشته، بدور افگنديد.

به ”اريه“ روشني پهناور و رخشندگي داديد، كه به كرانه ها پخش شد.

اي بزرگان!

من از شما ياري ميخواهم.

اي ستارگان بامداد

به نياز هاي من بديده مهرباني بنگريد.

اي ناستيه ها

بمن سرمايه افزون ـ

و به كودكان توانگري دهيد.

كارنامه هاي بزرگ و دلاورانه ي شما را كه در روزگاران كهن انجاميده ايد، مردم ميدانند.

نياز مندم، اي خداوندان نيرو, هنگامي شما را نيايش ميكنم، كه فرزندان دلير و پردلي در چهارسون من ايستاده باشند. من به سوما ميگويم كه از همه بمن نزديكتر است و جاي او در روان ماست؛ از او ميخواهم كه از گناهان من بگزرد.

چندين سده پس از نگارنامه برهمنان، موبدي بنام زرتشت از بخد به گسترش كيشي جديد برخواست و دست به يك دگرگوني فرهنگي زد. زرتشت در سال شش سدوسي پيش از ”ميلاد“ در بخد در يك خانواده كشاورز و دامدارچشم گشود. او در هنگام جواني از توده مردم كناره گرفت و گوشه اي تنهايي را گزيد. پس از چندين سال انديشيدن و گوشه گيري، در كنار رود آمو پرده پندار را دريد و با اهورا مزدا (سرور دانا) آشنا شد، سپس در ميان مردم آمد و پيام كيش يكتا پرستي را كه بر پندارـ ، گفتارـ و كردار نيك پايدار ساخته بود، آورد. زرتشت به اين پندار بود كه همه هستي از دو پديده اي خوب و بد ساخته شده است و اين جهان خاكي هم چيزي بي از نمايشگاه ستيز اين دو پديده نيست. او اهورامزدا را در برابر اهريمن، بهشت را در برابر دوزخ، روشني را در برابر تاريكي، خوب را در برابر بد و دانايي را در برابر ناداني آورد و در برابر شش فرشته نيك (فرشته آتش، فرشته نگهدارنده گله ها، فرشته نگهدارنده سنگ ها، فرشته تندرستي، فرشته بيمرگي و فرشته نگهدارنده زمين) شش ديو (ديو انديشه ي پليد، ديو گمراه كننده، ديو آشوب، ديو نافرماني، ديو بيماريزا و ديوگرسنگي و تشنگي) را آورد. از آنجاييكه زرتشت پيوند دروني و دلبستگي با سرشت و دام ها داشت، در برابر سوزاندن گاو ايستاد. او نوشيدن سوما و سورا را ناروا گردانيد و گاو و آتش را گرامي داشت. گاو  را گرامي داشت، چون خوراكه (شير و گوشت) ميداد، پوستين ميداد، زمين را شخم ميزد، بار ميبرد و شوره ميداد. زرتشت آتش را بنياد رشد، نموي گياه و زنده جان ها و پايه ي سرشت آدمي ميدانست. خاك يا زمين براي زرتشت آنگونه بزرگوار و گرامي بود، كه دشمن گور كردن مرده به زمين بود. براي آنكه زمين يا خاك ناپاك نگردد، پيروانش مرده را در سر كوه و تپه ها مي گزاشتند تا دد و درنده ها و مرغان شكاري بهره ور گردند.

زرتشت در هفتاد سالگي در زير شمشير تورانيان جان سپرد. چندين سال پس از مرگش پيروانش گفتار او را گردآوردند و در گنج نامه بنام اوستا نبشتند.

اوستا چندين بار گردآوري شده است، براي نمونه هخامنشي ها اوستا را دوباره نوشتند،  سپس پارت ها، اشكاني ها و كوشاني ها دست به گردآوري اوستا زدند و پسين ترين اوستا را ساساني ها گرد آوردند، مگر هربار به آتش كشيده شد و در هر دوباره نويسي هم پاره اي از گنجايش آن كاهش يافت. اوستاي كهن داراي بيست و يك گنج بود، كه در روي هزارودوسد پوست گاو نبشته شده بود. سكندر مكدوني نه تنها پوست هاي نبشته شده، كه همه  بجامانده هاي فرهنگي آن هنگام را به آتش كشيد. اوستاي كنوني داراي پنج گنج مي باشد. تننامه گنج يكم پرستش و برپايي جشن است. تننامه گنج دوم راندن اهريمن است. تننامه گنج سوم ستايش سروران است. تننامه گنج چهارم نيايش و نماز است و تننامه گنج پنجم راز و نياز بدرگاه ايزد مي باشد. در اين پنج گنج سخن از سپاس و نيايش اهورامزدا و فرشتگان و ستايش پاكي و درستكاري و نكوهش ديوان، اهريمنان و دروغ مي باشد. براي آشنايي واژگاني از اوستا را مي نگاريم:

اي اهورا!

از تو مي پرسم ـ

سزاي بدكنش و دروغ پرداز چيست؟

سزاي آنكه ستوران مي آزارد و به ـ

دهگانان آسيب مي رساند،

دهگانان بي آزار.

به سخنان دروغ پردازان گوش ندهيد.

دروغ پردازان تبهكارانند.

آنها را از خود دور بسازيد ـ

با افزار جنگي در برابر آنها بايستيد. 

جاي نيكوكاران بهشت و

جاي دروغ پردازان دوزخ است.

پس از ريگ ويدا و اوستا، يكي ديگر از نوشته هايكه دانش نوشتار سرزمين ما در آن ريشه دارد، گلواره بودا مي باشد. گويند سيدهارتا گوتاما شهزاده ازنيپال بود، كه در بيست و نه سالگي خودش را از بند فروشكوه رهانيد و از خانواده و مردم گوشه گرفت. پس از يازده سال پژوهش و آموزش پنداشت كه پرتو خدا در او تابيده است. از آن هنگام به پس گوتاما نام بودا (پرتو) را بخود گرفت. بودا پندار و انديشه اش را بگونه يك كيش در ميان مردم گستراند. او كيش خود را بر هفت پايه باور پاك، دلبستگي پاك، گفتار پاك، كردار پاك، كوشش پاك، روزي پاك و روي آوردن پاك استوار نمود و گفت، هركس اين هفت پايه را بپزيرد و در انجامش بكوشد، از زنجير خواهش، از بند فروشكوه و از بدكرداري رهايي مي يابد. از ديدگاه بودا، زاده ي خواهش و فروشكوه چيزي بي از رنج رواني نيست و تنها با دوري از اين پديده ها ميتوان به رهايي دست يافت. آسايش دو گيتي آموختن دانش، مهرباني به مردم و پرهيز از خواهش هاي دروني و دوري از بدكرداري مي باشد. هركس خودش را از بند ها برهاند و درهم ـ شكستن زنجير خواهش را گرانيگاه (مركز) انديشه اش بسازد، آنگاه مي تواند پيرامون روش دانستن راستي، گفتگو كند و پيرامون راستي و درستي (حقيقت)، ايستادگي، برابري نيرو ها (توازن قوا)، هستي و نيستي بيانديشد. نخستين كسانيكه كيش بودا را پزيرفتند، فرمانروايان نيپال و هند بودند، ازينرو كيش بودايي توانست بزودي مرز هاي آنجا را درهم شكند و به سرزمين هاي همسايه گسترش يابد. كيش بودا را در سرزمين كنوني ما شاهان موريايي بويژه آشوكا گستراند. گرچه سرزدن مردم و به آتش كشيدن شهر ها، يكي از سرگرمي هاي آشوكا در آغاز پادشاهي اش بود، مگر شناخت انديشه بودايي و گشودن گره هاي انديشه اش او را بجاي رساند، كه از بودا هم بودايي تر شد. آشوكا گزاشت در هر گوشه و كنار، (بويژه در بلخ) روي سنگ و ديوار ها پندار و گفتار هاي بودا، گفتاورد هاي همگون پروري و زنده جان دوستي بنويسند. آشوكا مهمان خانه و كاروان سراي هاي بي شمار و بوداخانه هاي افزون آباد كرد. در سال هاي نخست گفتار بودا زبان بزبان مي گشت، تا آنكه پيروانش گفتارش را در سه گلواره گردآورندند و ”سه سبدگل“ نام نهادند.

 

از هر گلستان گلي

شكست لبخند

از پس باره ي اندوه سياه

پرتو خنده به آسمان تابيد

تابش افگند ـ

بروي بدن يخ زده ي سرد زمين

چشم به اميد بهار شادان.

گل دل ريشه دواند در تن خاك

و درود گفت به جان.

ناگهان ابر سياهي غريد،

دل دلبر تنگ شد.

آزرخش پرتو لبخند دريد.

دل پاك لبخند، رفت فرو ـ

در دل يخ.

QQQ

چشمداشت

آرزو پوزخند زد

آب خشكيد به رگ هاي تَنِش

گل اميد پژمرد.

من سرگشته، به پرواي گل پرپر سرخ

دل اناري تركيده به تموز سوزان

گل كاسه شكنك چيني جان را مي خواست.

چشم جان خيره به آرامش تن

ترس خاموشي تن ـ

در تب و تاب و بسوداي تنش ديگر.

من تنها ـ

تنها

و زمين نيز ـ

تنها.

ساروان

در آن هنگام كه كيهان زير آوار ـ

سياهي جان مي كاهيد

”سر“ و ”دل“ سرد و سنگين

”روان“ در زير شهپر هاي اهريمن در بند بود.

كنار رود آمو

ريگزار سرخ

خرامان پيكرت ـ

آتش

سوار بر اژدهاي تند

خروشان شد.

فسارش را رها كردي

جوشيدي.

به آرامگاه خورشيد لنگر انداختي

به گيتي پرتو افشاندي.

سپهر خون شد

زمين لرزيد

جهان نو شد.

دريدي پرده ي پندار

نمودار شد:

هم گفتار

هم كردار

هم رفتار.

شدم شب تاب

شدم پروانه بي تاب

به دامانت در آميختم.

شدم آتش

سوزاندم

زدم در خاك

فروزاندم

زدم در آب

جوشاندم

زدم در باد

خروشاندم.

دروغ زندگاني را بپدرودم

درستي را بيوسيدم ـ  بپيوستم ـ بسوزيدم.

+++

بي پروايي

كشتي درياي اميد

در آسمان نا پسند

در هم شكست.

اميد نا خوانده ي  ”باختر“

در دل ”نيزك“ فرو رفت

هريوا چشم براه ماند.

ما خاموشيم.

 

برگ دوست

دزدي براي دريافت چيزي از ديوار همسايه بالا رفت و از راه پنجره به خانه اش گام نهاد. هرآنسو را گشت چيزي نيافت. دزد بر آشفت و هنگام برآمدن بادي بلند رها كرد. خانه دار كه در ميان خانه دراز كشيده و پتوي رويش انداخته بود، گفت: ”مانند اينكه بار ها بسياري گران است؟“

دزد گفت: ” نه بابا جان اين آهنگ را به روزگار تلخ تو نواختم.“

~~~~~~~~~~~

فرشته مرگ به ديدار لالا هراتي رفت و گفت: ” لالا آمده ام تا جانت را بگيرم!

لالا گفت: ” خدي مه شوخي داري؟ وخي برو به رد كار خو، به مه لالا هم نگو، مه لالايت نيم.“ فرشته مرگ دستي روي سر لالا كشيد و گفت: ” پر چوسي نكن. برخيز كه برويم.“ لالا ديد كه از شوخي گزشته، به زاريدن و زرميدن آغازيد و گفت: ” نكو برار، هنوز بسيار زوده. بگزار چند ساله ديگه هم غِرت و غمبور بزنم و ورجي فروجي كنم.“ فرشته مرگ گفت: ” بدست من نيست. واپسين ترين برگه روزگارت همين ايمروز بپايان رسيد، ديگر راه و چاره نيست. تو ...“ هنوز گفتار فرشته بپايان نرسيده بود كه لالا گريخت. پس از گزراندن چندين كوچه و پس كوچه به باغي اندر شد. ناگهان چشمش به فرشته افتاد كه در برابرش ايستاده است، دوباره پا به فرار نهاد. در ميانه ي راه گروهي از كودكان را ديد كه گردهم نشسته اند و خوراكه مي خورند. به تندي به آنها پيوست. پس از درنگي، سرش را بالا كرد، ديد كه فرشته بالاي سرش ايستاده است. فرشته گفت: ” بيا لالا جان كه برويم.“

لالا گفت: ”دست از سرم بردار، مگر نمي بيني كه هنوز كودكم و هي ممم مي خورم“.

فرشته ي مرگ گفت: ” ميدانم جان كاكا، ممم هايت را بخور كه به جاجا برويم.“

!!!!!

سرگزشت سرزمين افغانستان

از برهمنان تا طالبان

پيش از آنكه پيرامون سرگزشت سرزمين افغانستان چيزي بگويييم، نگاهي به افغانستان كنوني مي اندازيم.

افغانستان كشوريست، كه در آن مردمان گوناگوني با زبان هاي گوناگون مانند فارسي، پشتو، غرجستاني، ازبكي، تركمني، نورستاني و بلوچي سخن ميرانند. افغانستان ازسوي خاور به كشور چين، از سوي باختر به كشور ايران، از سوي چپ از بلندي پامير تا دهانه زولفقار با كشور هاي تاجكستان، ازبكستان و تركمنستان و از سوي راست، از پامير تا مرز سيستان بلوچستان با پاكستان همسايه مي باشد. افغانستان داراي چهل كرور (بيست مليون) شهروند مي باشد.

در كنار دشت هاي پهناور يلان، بكواه، امام و ماهي پر، افغانستان داراي كوه هاي سر به سپهر كشيده و درازي مانند خواجه كوه، هندوكش، سليمان كوه، بابا كوه ، سپيد كوه و سياه كوه مي باشد. رودخانه هاي نامدار هريرود، فرهرود، مرغاب رود، هيرمند رود، كابل رود و آمو رود به زيبايي اين سرزمين مي افزايند. از كان هاي نامي افغانستان ميتوان كان زر، سيم، لاژورد، پيروزه، آهن، مس، روي، ”گاز“ و نفت، زغال سنگ، سنگ گوگرد، نمك و سنگ مرمر را نام برد. از نگاه دانش مرمداري (سياست)، دانش سرمايه (اقتصاد) و فرهنگ اين كشور به مرز نابودي كشيده شده است. در در افغانستان ديگر از سرمايه، آبادي و بجامانده هاي فرهنگي نشانه اي نيست. در بيست و سه سال كه گزشت، سرمايه مردم به تاراج رفت، آبادي ها به ويرانه دگرگون گشتند و نشانه هاي فرهنگي يا بدست سوداگران به بازار

هاي سياه فروخته شدند و يا به دم توپ بسته شدند. با همه اي اين بنيادگرايي هاي ”چپ“ و راست، چشم كشيدن، بريدن دست، اره كردن پاي و پايمال نمودن ارزش زن، مردم اين كشور مي كوشند با كومك كشور هاي همدست (ملل متحد) و سربازان آشتي (عساكر صلح) كشور شانرا بسازند و گامي بسوي فرمانروايي مردمي (ديموكراسي) بردارند.

پژوهشگران، آغاز سرگزشت سرزمين افغانستان و كشور هاي چهارسونش را از هنگام فرمانروايي خاندان پيشداد در بخت (هزار سال پيش از آغاز سال عيسوي) مي آغازند و كهن ترين نوشتار آن هنگام را ريگ ويدا و از چهار سده پسان تر (شش سد سال پيش از آغاز سال عيسوي) را اوستا مي دانند.

از درون مايه اين بجامانده هاي فرهنگي كهن چنان برمي آيد، كه زندگاني آميزيشي و فرهنگ مردم اين سرزمين ها به چند هزاره پيش از ايمروز ميرسد. در ريگ ويدا و اوستا آمده است، كه پس از پايان زندگاني كوچي و جلگه ي و آغاز زندگي جايگزيني و نشيمني، مردم در سرزمين هاي خورد و كوچك در زير فرماندهي يك پادشاه و يا فرمانروا مي زيستند. در آنهنگام به كشور هاي خورد و كوچك پادشاه نشين داخيو مي گفتند. براي نمونه استان پارسويا (پارس) داراي سي داخيو يا پادشاه نشين بود. گردهمايي و همبستگي چندين داخيو را استان مي ناميدند. تا هنگام ماد ها ميهن يا سرزمين بيشتر به زادوبوم يك نژاد گفته مي شد، تا يك فرمانروايي پهناور كه زير فرمان يك فرمانروا باشد. براي نمونه در آن هنگام از سرزمين هاي آشوري، توراني و آريايي نام برده شده است. ميهن يا سرزمين آريايي ها از شانزده استان و چندين داخيو، كه هركدام از خود پادشاه نشيني داشت، درست شده بود، كه از آن ميان هشت استان آن سرزمين كنوني ايران و هشت استان ديگر آن بخت (باكترياـ بلخ)، هريو (هرات)، هراويتي (هيرمند)، راغا (بدخشان)، هيتومنت (ارغنداب)، مورو (مرو)، ماورانهر (سغديان) و هپته هندو (سند) سرزمين هاي افغانستان، هند، پاكستان، تاجكستان، ازبكستان و تركمنستان را مي سازد. گزشته و سرگزشت اين سرزمين ها نشان مي دهد، كه در اينجا شهريگري هاي خورد و كوچك و گاه پهناوري در هنگام هاي گوناگون بدست مردماني آباد گرديده و بدستياري كشورگشاياني برباد و يا به آتش كشيده شده است.

در ريگ ويدا و اوستا آمده است، كه كهن ترين و بهترين پيشه هاي آن هنگام دامپروري و كشاورزي بوده است. نخست بيشتر مردم سرگرم گسترش چراگاه ها، پرورش دام ها، همچنان آبياري و گاوراني بوده اند، سپس پيشه هاي ديگري نيز پديدار شد. از لابلاي اين نوشتار در مي آيد،كه مردم از نگاه سرگرمي و پيشه وري به چهار رسته جنگجويان، مگان (مغان)، وابستگان و توده هاي ساده مردم دسته بندي شده بودند. گروه جنگجويان، كه اوستا آن را بنام ارتشتاران (ارتشيان) ياد ميكند، از رسته برگزيده و بلند پايگان مردم بوده است. ارتشيان يا جنگجويان گردانندگان داخيو ها بودند و پادشاهان را از ميان اين گروه برميگزيدند. گروه دوم مگان يا پيشوايان كيشي و نمايندگان روشن انديش آن هنگام بودند. پيشه اين گروه نگهداري نشانه هاي كيشي، رسيدگي به فرمان هاي دادگاهي، كنكاش با فرمانروايان و آموزش و پرورش جوانان بود. دسته سوم را بنام گروه وابستگان مي شناختند. اين گروه را كارگران، مزدوران، پيشه وران و چاكران مي ساخت. اين گونه سرگرمي و پيشه وري ها در ميان مردم آوازه ي خوبي نداشت. آنها براي كارشان مزد مي گرفتند و كار شان وابسته به گروه هاي ديگر بود. گروه چهارم را فشوييات ـ واستريو (كشاورزان ـ دامدار) مي ساخت. اين گروه در سازمان هاي استان ها همراه با جنگجويان و مگان كار ميكرد. نخست اين گروه آزاد و خودكامه بود، مگر با بميان آمدن جنگ هاي كشور گشايي آزادي اش را از دست داد و به دهگان هاي وابسته به جنگجويان و مگان دگرگون گشت. بيشترين سرچشمه درآمد داخيو ها در دست كشاورزان بود.

پيشدادي ها

پاره ي از پژوهشگران شهريگري، زندگاني آميزيشي و همنشيني مردمان سرزمين آرياناي كهن را از هنگام فرمانروايي پادشاهان پيشدادي مي آغازند و پاره ي هم به اين باور اند، كه فرمانروايي خاندان پيشدادي افسانه ي بيش نيست. تا جاي دسترسي، ميكوشيم پژوهش هاي خود را با بكار برد نوشتار پژوهشي خاوري و باختري بر پايه دانش استوار سازيم.

در هزاره پيش از آغاز سال عيسوي سرداري بنام يم يا جم، در سرزمين بخت (بلخ) به آبادي و گسترش كشاورزي و دامداري پرداخت. او آتشكده هاي بزرگ، كاروان سراي هاي افزوني براي داد و ستد و چندين سردابه و گزرگاه در اين سرزمين آبادكرد. جم زندگاني كوچيان را به روستانشيني دگرگون كرد و در ميان مردم كشت و كار را گسترانيد. راه راست و شيوه بهتر زيستن را در ميان مردم گستراند. پس از جم پهلواني بنام هيوشينگه پره زاته (هوشنگ پيشداد) نخستين پادشاهي را در بخد به آگاهي مردم رساند. هوشنگ پيشداد هم مانند جم به گسترش شيوه دهگانيه (دهگان يا ده نشين) پرداخت و در برابر دشمنان دهگانان جنگيد. پس از هوشنگ پيشداد تخم اورس پره زاته (تهمورس پيشداد) به پادشاهي رسيد. تهمورس پيشداد شيوه بافندگي و رشتن پشم و برش و دوخت و دوز را پديد آورد. پس از تهمورس پيشداد برادرش جمشيد  پيشداد به پادشاهي رسيد. او نشان شاهي خويش را گاو آهن زرين، دستواره، شمشير، نگين و جام كرد. در هنگام فرمانروايي جمشيد پيشداد آسايش و داد و نيكو كاري به فراز خود رسيده بود. براي نيكو شمردن اين پيشرفت جمشيد پيشداد براي نخستين بار جشن نوروز را بر پا كرد. پيشداديان دشمنان بيشماري داشتند، چون نوآوري و دادگري شان مردم كشور هاي همسايه را در برابر فرمان روايان شان مي شوراند. بيور اسپ پسر اروند اسپ با پشتيباني تورانيان بر جمشيد پيشداد تاخت و بر او چيره گشت. بيور اسپ جمشيد پيشداد را با اره دونيم كرد و به آرامي و دادگري آن سرزمين پايان داد. بيدادگري و ريشه كندن آسايش به بيور اسپ نام ” اژدها“ را داد، كه سپس بنام ”ضحاك مار بدوش“ شناخته شد.

پهلواني بنام كاوك يا كاوه آهنگر با پشتيباني مردم به خونخواهي جمشيد پيشداد برخواست و پيش بند آهنگري را بگونه درفش به نيزه بست و بر بيور اسپ (ضحاك ماربدوش) تاخت و او را سرنگون كرد و فريتون پره زاته (فريدون پيشداد) را جانشين او ساخت. فريدون پيشداد به باز سازي كشور آغازيد و بياد پيروزي بر ”اژدها“ جشن مهرگان را كه همانند جشن نوروز بود ، بنياد نهاد. پس از فريدون پيشداد ايرج پيشداد و سپس منوچهر و سپس نوزر به پادشاهي رسيدند. نوزر بدست افراسياب توراني كشته شد. درست مانند كاوه آهنگر پهلوان ديگري بنام رستم از همين خاندان به خونخواهي برخواست. رستم دست تورانيان را كوتاه ساخت و سياوش پيشداد را به پادشاهي رساند. پس از سياوش پسرش كيخسرو به پادشاهي رسيد. كيخسرو بر تورانيان تاخت و افراسياب توراني را از پا درآورد. لشكركشي و تاخت و تاز ها هر دو نيروي پيشدادي و توراني را سست و ناتوان ساخته بود. هنگاميكه پيشداديان و تورانيان در زدوخورد بودند، لشكركشي هاي در ميان كشور هاي همسايه (آشور ها، ماد ها و بابلي ها) درگرفت.        ماد ها كه در دانش مردمداري (سياست) ازهمچشمان خويش رسيده تر بودند، با بابلي ها كنار آمدند، چون ميدانستند، كه جنگ در سه رزمگاه دشوار است. پادشاه ماد دخترش را به شهزاده بابل به زني پيشكش كرد. پس از اين خويشاوندي ماد ها به كومك و پشتيباني بابلي ها در شش سدو دوازده پ.م. به سليمانيه و عراق تاختند و پايتخت آشور (نينوا) را زير فرمان خويش آوردند. سپس به پادشاهان پيشدادي تازيدند و تا گرگان و پارت پيش رفتند. پس از يك جنگ هفت ساله ماد ها توانستند با ارتش با سروسامان و بي شمار خود بر سربازان فرعون بتازند وآنها را از سوريه و فلسطين بيرون

بياندازند و به فرمانروايي آشور پايان بدهند. پايگاه شاهنشاهي ماد ها هگمتان (همدان) بود و از آنجا در هشت استان ايران و چندين استان پيرو فرمان ميراندند. ماد ها در هر استان زير فرمانروايي خود فرمانده و يا پادشاهي مي گماشتند. اين گماشتگان با آنكه فرمانبردار شاهنشاه ماد بودند، در كارهاي دروني كشور شان آزاد بودند. براي نمونه هخامنشي از خود در پارس پادشاهي داشتند، كه زير فرمان شاهنشاه ماد بود و سال ها در زير سايه استياگس (پادشاه ماد) فرمان راندند، تا آنكه پس از يك زمينه سازي ناگهاني بر استياگس شوريدند و او را سرنگون كردند.

هخامنشي ها

پارسوا يكي از دودمان هاي آريايي بود،كه در سرزمين ايلام مي زيست. از اين دودمان شش خانواده آن شهر نشين بودند، كه از آن ميان خانواده پارساگار با سركرده بنام هخامنش بنياد شاهنشاهي هخامنش را در پارس گزاشت. همانگونه كه زناشويي شهزاده ها تنها در ميان خاندان شاهي پيش مي آمد، كامبوژيه دوم هخامنشي هم با پادشاه ماد خويشي كرد و دختر استياگس ماندانا را به زني گرفت. از اين زن و شوهر پسري چشم گشود، كه او را سيروس نام نهادند. سيروس يا كوروش پسر كامبوژيه در سال پنجسدوپنجاه پ.م. با دستياري پاره ي از سران و بلندپايگان ماد زمينه سازي كردند و در برابر استياگس پادشاه ماد بپاخواستند. ارتش زير فرمان استياگس بي هيچگونه ايستادگي به سربازان هخامنشي گردن نهاد. كوروش بر پادشاه ماد شوريد و به خاندان شاهنشاهي مادري و فرمانروايي پهناور ماد ها پايان داد. كوروش هگمتان را گرفت و همه گنجينه هاي ماد را از هگمتان به پارس برد. كوروش كه خودش دركار كشورداري، بويژه لشكركشي چنداني آزموده نبود، در اين زمينه از سرداران ماد كومك خواست و به شيوه و روش كشورداري و تاخت وتاز آشنا شد. كوروش پس از چندي به كشورگشايي آغازيد و به پارت و گرگان تاخت. در هنگام لشكركشي كوروش در سرزمين هاي ماد، فرمانروايي هاي ليدي، بابل، مصر و اسپارت همدست شدند، تا جلو لشكركشي هاي هخامنشي ها را بگيرند. اين كشور هاي همدست در سال پنجسدو چهل و شش پ.م. به كوروش تاختند. در اين تاخت و تاز و لشكركشي، كوروش نه تنها برنده جنگ شد، كه كشور هاي آسيايي خورد هم (كه زير فرمان يوناني ها بود) بدستش افتاد. در سال پنجسد و سي ونه پ.م. پهناوري سرزمين كوروش از يكسو به ميانرود (بين النهرين) و از سوي ديگر به هند ميرسيد. كوروش در سال پنجسد و سي و نه پ.م. در يكي از لشكركشي هايش به مصر كشته شد. پس از كوروش كامبوژيه سوم به پادشاهي رسيد. كامبوژيه براي خونخواهي كوروش به مصر لشكر كشيد وكاخ فراعنه مصر را درهم شكست و آنجا را پايگاه فرمانروايي خويش ساخت.

كامبوژيه سوم كه دلداده فرمانروايي و پادشاهي بود، فرمان داد تا برادرش برديا را پنهاني سر به نيست كنند. كامبوژيه ميدانست كه پيوند هاي خانوادگي براي رسيدن به فرمانروايي در زير پاي است و مي ترسيد، كه مبادا برادرش برديا فرمان را در پارس در دست بگيرد و در برابرش بيايستد. پس از سربه نيست شدن برديا يكي از مگ (مغ) هاي درباري (شايد كسي بود كه خودش اين فرمان را از كامبوژيه گرفته بود) بنام ”برديا“ برپا خاست و لگام فرمانروايي پارس را در دست گرفت. كامبوژيه كه از برنامه آگاه بود و ميدانست، كه اين كس گوماتا است وبرادرش برديا نيست، با لشكرش بسوي پارس شتافت. در ميان راه يكي از ياران گوماتا كامبوژيه را كشت و آوازه انداخت، كه گويا پادشاه هنگام سوار شدن به اسپ با شمشير برهنه خودش زخم برداشت و مرد.

گوماتا بردگان بيشماري را آزاد كرد و زمين هاي كشاورزي كه از مردم گرفته شده بود، واپس داد. گرفتن باج و برتري بلندپايگان را از ميان برداشت. گوماتا بگونه ي نامدار گشته بود، كه همه كشور هاي زير فرمانروايي هخامنشي ها به پيشش سرفرود آوردند و او را گرزن برسر نهادند. فرمانروايي گوماتا ديري نپاييد. پس از هفت ماه بلندپايگان هخامنش زمينه سازي كردند و گوماتا را كشتند و داريوش را به پادشاهي رساندند. در اين هنگام بابلي ها در برابر داريوش بپاخاستند. داريوش براي سركوبي بابلي ها لشكر كشيد و آنها را سركوب كرد و همه سرداران بابلي را سرزد. در هر گوشه و كنار كه در برابر هخامنشي ها شورش مي شد، داريوش در آنجا مي تاخت و سران آنجا را سرميزد. او شورش هاي مردم ماد، ايلام، مارگيان، ساتاگ، مصر و پارت را سركوب كرد و مرز هاي سرزمينش را در ميان سال هاي پنجسدوهژده تا پنجسدودوازده پ. م. از خاور تا رود 

سند، از باختر تا رود اژه و مكدونيه، از سوي چپ تا قفقاز و از سوي راست تا رود نيل رساند. داريوش كاخ هاي بزرگ و لشكري بي پايان ساخت. او در شهر سازي بسيار كوشيد و راه هاي بازرگاني دور و درازي از خاور به باختر كشيد. كار ساختماني تخت جمشيد در پارس، يكي از بزرگترين كار هاي آن هنگام بشمار مي رفت. در ساختمان اين كاخ هميشه سه هزار برده پارتي، مصري، بابلي و يوناني سرگرم كار بودند، كه پنجاه سال به دارازا كشيد. سرزمين پهناور داريوش داراي سي ويك استان بوده است، كه از آن ميان مي توان: پارت (خراسان)، گرگان،  گرمان (كرمان)، درنگيانه ( سيستان )، هريوه (هرات)، مرگيان (مرغاب)، زرنگه (زرنج)، ساخر (ساغر، غور)، كوبهه (كابل )، گزكه ( غزني )، ايتي ماندر (هيرمند )، گنداره ( گندهار )، پكتويك ( پشاور )، باختريش ( بلخ )، هندوكش، داديكا ( تاجكستان )، ماراكند ( سمركند )، سوغوده ( سغد )، هوارزم (خوارزم)، مرو، هندوش ( سند ) و تاتاگوش ( كوهات ) نامبرد، كه هر يك از اين استان ها زير فرمان يك نگهبان و يك سرلشكر هخامنشي بود.

در آغاز فرمانروايي هخامنشي ها كشور هاي آسيايي كوچك تا آبخوست بالكان زير فرمانروايي يوناني ها بود. داريوش همه اين كشور ها را زير فرمان خود آورد. يوناني ها در تپ وتلاش باز پس گرفتن اين سرزمين ها بودند، كه در سال پنجسد پ.م. در سرزمين ميلت خيزشي در برابر هخامنشي ها رخ داد. يوناني ها از اين خيزش بهره وري كردند و اين جنبش را پشتيباني كردند و ميلت را آزاد ساختند. يك سال پسانتر داريوش گرداگرد ميلت را گرفتند و به درون شهر تاخت. او شهر را آتش زد و همه ميلتي ها را با خود به بردگي برد. در سال چهارسدونودوسه پ.م. داريوش همه جنبش هاي ناسازگار با هخامنشي ها را خاموش كرد و سپس بسوي اسپارت و بالكان لشكر كشيد. درست هنگام لشكر كشي داريوش بسوي آتن، روشن انديشان آتني ”ديموكرات“ ها و ”اريستوكرات“ ها گردهم آمده بودند و پيرامون شيوه و ساختمان فرمانروايي و كشورداري در يونان گفتگو مي كردند. ”ديموكرات“ ها خواهان شيوه فرمانروايي مردمي با پايه آزادي، برابري و برادري بودند. آنها به اين باور بودند، كه فرمانروا به شيوه گزينش آزاد برگزيده شود. ”اريستوكرات“ ها درست وارونه اين را ميخواستند. از ديدگاه اريستوكرات ها گزينش فرمانروا پيوندي با توده مردم نداشته و ويژه بلندپايگان و سرمايداران بزرگ مي باشد.

باري، لشكر داريوش به سوي آتن تاخت، مگر ناكام و ناچار به پس نشيني شد. در لشكر كشي دوم در سال چهارسدوهشتادوشش پ.م. داريوش درگزشت و پسرش خشيارشا لگام فرمانروايي هخامنشي را بدست گرفت. پس از مرگ داريوش در كشور هاي مصر و بابل خيزش و جنبش هاي برپا شد. خشيارشا بر آنها تاخت و خيزش ها را خاموش كرد. در خيزش دوم بابل خشيارشا آنجا را به ويرانه دگرگون ساخت. او پرستشگاه بابلي ها را ويران كرد و خداي بزرگ آنها را با خود به پارس برد. 

در سال چهارسدوهشتاد پ.م. خشيارشا به آتن لشكر كشيد. پس از جنگ سختي لشكر يوناني پس نشيني كرد. خشيارشا آتن را تاراج كرد و سوزاند. يوناني ها خود را در يك تاخت وتاز دوباره آماده كردند. آنها از راه خشكه و آب به لشكر خشيارشا تاختند. خشيارشا شكست خورد و به كشور هاي آسيايي خورد پس روي كرد. در سال چهارسدوشست وپنج پ.م. خشيارشا و پسر بزرگش دارا، در يك زمينه سازي كشته شدند. اردشير پسر خورد خشيارشا بر تخت نشست.  پنج سال پس از فرمانروايي اردشير، مصريان بپا خاستند و با كومك و پشتيباني يوناني ها مصر را از زير فرمان هخامنشي ها آزاد كردند. در هر گوشه و كنار آواز خيزش و جنبشي بگوش ميرسيد. اردشير يكم پس از چهل ويك سال فرمانروايي درگزشت و اردشير دوم بر تخت نشست. كشور هاي زير فرمان هخامنشي ها آهسته آهسته كم مي شد. پاره اي از كشور هاي آسياي خورد و هند آزاد شدند. پس از سي و نه سال فرمانروايي اردشير دوم درگزشت و اردشير سوم جانشين پدر شد. در سال سيسدوهشتادوپنج پ.م. اردشير سوم به مصر لشكر كشيد و مصر را دوباره زير فرمان خود آورد و ويران كرد. در سال سيسدوسي وهفت پ.م. اردشير سوم را پزشكش زهر داد. پسراردشير سوم ارسس بر تخت نشست. پس از يك سال او نيز با خانواده اش بدست بلندپايگان هخامنش كشته شد. بلندپايگان هخامنش درگير پادشاه سازي و پادشاه كشي بودند، كه درب هاي آهنين سرزمين هخامنشي ها را لشكر سكندر مكدوني به لرزه درآورد.

 

هزار و يك شب

Dr. Gustav Weil Heidelberg 1865

اي پيشواي دوگيتي

زندگي گزشتگان رهنموني براي آيندگان است، تا مردم به آموزش هاي پيشينيان بنگرند و از آن ياد بگيرند و سرگزشت روزگار كهن را بخوانند و از آن آگاهي بدست آرند.

ستايش مر يزدان را كه پيش آمد هاي رفتگان را چون آموزش به بازماندگان پيشكش مي كند. افسانه هاي هزار و يك شب هم گوشه ي از سرگزشت پيشينيان و آموزش به ايمروزيان است. در اينجا سخن  از سرگزشت مردمان كهن است. از پديده ها و راه هاي پنهان تنها يزدان پاك، مهربان و دانا آگاه است!

åååååååååååååå

در روزگار پيشين و گزشته ي جاويدان، پادشاهي از تبار ساسانيان در آبخست (جزيره) هاي هند و چين فرمان مي راند. او لشكري آراسته، همبستگان و پيوستگان بي شمار و همرهان و چاكران بسيار داشت. او دو پسر پردل و رشكين داشت، كه از آنها برادر بزرگ دلاورتر از برادر كوچك بود. برادر بزرگ داور سرزميني پهناور و بي پايان بود. او در دادگري چنان بي همتا بود، كه همه بردگان و بستگان شيفته اش بودند. نام اين دادگر بي همتا شهربان و نام برادر كوچكش شاه زمان بود.

شاه زمان در سرزمين سمرگند فرمان مي راند. هر دو، بي آنكه آهنگ ره بجاي ديگري سپارند، بيست سال در سرزمين هاي شان فرمان راندند. روزي شهربان را آرزوي ديدار برادر در سر زد. فرزينش را فرمود تا برادر كوچكش شاه زمان را فرا خواند. شاه زمان خواهش برادر را پزيرفت و كار كشور داري را به فرزينش سپرد. ياران، همرهان و بردگان خواست، تا اشتر و استر و خرگاه آماده كردند، بار بستند و آهنگ ره بسوي سرزمين شهربان زدند. شباهنگام ياد شاه زمان از ره آوردي كه به برادرش برگزيده بود، آمد. بسوي شهر باز گشت و به كاخ اندر شد. درين هنگام بانوي بانوان را در بر برده ي سيه چرده ديد. جهان به چشمش سياه آمد و بدل گفت، هنوز فرسنگي از شهر نگزشتم، چنين چيزي مي بينم، اگر بجاي دور بروم، اين بانوي پست چه خواهد كرد؟ اين بگفت و شمشير از نيام در آورد و هر دو را سر از تن جدا ساخت و دوباره به همرهان پيوست. اين بار، بي درنگ ره سپرد و تا نزديك كاخ برادر هيچ دمي نياسود. از آنجا پيام رسيدنش را به برادر فرستاد. شهربان از شنيدن اين پيام شادمان گشت و فرمود تا سرتاسر شهر را با پيه سوز بتابانند و خود به پيشواز برادر تاخت. او را بوسيد و روبرويش نشست. از هر سو سخن راند، مگر شاه زمان در انديشه بود و آن پيش آمد از سرش بيرون نمي رفت. بيمارگونه نشسته بود و زبان از كام نمي گشود. برادر بزرگ، كه او را بدين سان ديد، گمانيد اندوهگساري شاه زمان از روي دوري از سرزمين و اورنگ پادشاهي اش مي باشد. او را تنها گزاشت. پس از چندي شهربان ديدكه چهره ي برادر روز به روز زرد رنگ تر و تنش لاغر تر مي شود. گفت: ” چون است كه تنت دم بدم ناتوان و گونه ات زرد تر مي شود؟“ شاه زمان گفت: ”روانم دردمند است!“ مگر از كرده ي بانوي بانوان سخن بزبان نياورد. شهربان از برادر خواست تا با او به نخچيرگاه برود، شايد شادي به او دست دهد. چون شاه زمان رفتن به نخچيرگاه را نپزيرفت، شهربان تنها به شكارگاه رفت. شاه زمان از پنجره خانه كه بسوي باغ باز مي شد، گشودن درب هاي كاخ را بسوي باغ ديد. به يكباره چشمش به بانوي بانوان برادر افتاد، كه آراسته در ميان بيست برده و بيست كنيز ماه روي به باغ در آمد و بسوي آبگير شتافت. همه جامه از تن بركندند و در تالاب  اندر شدند. بانوي بانوان بانگ زد: ”اي مسعود!“

برده ي سياه تنومندي در آمد. بانوي بانوان را در بر گرفت. سپس همه باهم بياميختند و روز را با بوس و ليس و آميزيش به شامگاه رساندند. شاه زمان كه اين بديد، گفت: ”بدبختي من بسيار كوچكتر ازين چشم ديد است!“ از اين به پس خورد و خوراك آغازيد و كم كم به رنگ و روي آمد. شهربان پس از برگشت از نخچيرگاه  كه اين دگرگوني در برادر ديد، از او خواست تا سرگزشت بازگويد. شاه زمان گفت: ” انگيزه اندوهگساري باز گوييم، مگر انگيزه شادماني پوشيده نگهدارم! برادرم، ميداني هنگامي آهنگ ديدار تو كردم، در ميان راه بياد ره آوردي افتادم كه در كاخ فراموش كرده بودم. به سوي كاخ باز شتافتم، در آنجا بانوي بانوان را در بر برده ي خفته يافتم. شمشير از نيام در آوردم و هر دو را سر زدم و سپس بسوي تو تاختم. اين انگيزه ي اندوهگساري ام بود.“ هنگامي شهربان اين بشنيد، برادر را به يزدان سوگند داد، تا انگيزه شادماني اش را هم بگويد. آنچه شاه زمان به چشم ديده بود به زبان آورد و همه چيز را به برادر بزرگش آشكاريد. پزيرش همچي پيش آمدي براي شهربان دشوار بود و گفت: ” تا بچشم  نبينم، به دل نگيرم.“ شاه زمان گفت: ” برنامه شكار نخچير بچين و خود مرو و بجايگاه من پنهان شو. آنچه را من ديده ام، خواهي ديد.“ شهربان فرمود، تا لشكر بيارايند، خرگاه بربندند و او را براي چند روزي به بيرون از شهر همراهي كنند. شهربان به دربان فرمود، تا او كسي را نزدش راه ندهد. او چهره و پوشاك دگرگون كرد و پنهان از ميان لشكر به سوي برادر شتافت و با برادر در كنار پنجره نشست. پس از دمي چند، بانو با مسعود و بجامانده ي بردگان و كنيزان مه روي در باغ پديدار شدند و روز را تا شبانگاه به خوشي و گوارايي گزراندند. آنچه شهربان به گوش شنيده بود، به چشم ديد. هوش از سر شهربان پريد و به برادر گفت: ”بيا تا راه خويش در پيش گيريم. تا هنگاميكه كسي را با همين سرگزشت در نيابيم، ما را شهرياري نشايد. اگر چنين چيزي پيش نيامد، مرگ بهتر از چنين زندگي است.“ هردو پنهاني به سوي يكي از درب هاي كاخ گام برداشتند و شب و روز راه پيمودند، تا به يك چشم انداز زيبا رسيدند. جاييكه چشمه آب شرين در كرانه مي جوشيد. از آب چشمه نوشيدند. خواستند دمي تازه كنند،كه در دور دست آب دريا خروشيد و ستون گونه ي سيه چرده و تنومندي از آب سر بدر آورد. شهربان و شاه زمان را ترس فرا گرفت و از درختي بالا رفتند. هر دو چشم به سياهي ناشناخته دوخته بودند و به آنچه پيش مي آمد، مي نگريستند. ديوي تناور با كله ي گنده و شانه هاي پهن پديدار شد. او با گنجينه ي شيشه ي بزرگ، كه با چهار كليدان آهني بسته بود، به سوي چشمه گام برداشت و در زير درخت نشست. چهار كليد درآورد و كليدان هاي گنجينه را گشود. از گنجينه دختري مهروي، رسا، پري پيكر با پستان هاي گل گنبدي و دهان شكرين در آورد. با مهرباني و دلدادگي به او نگريست و گفت: ”اي بانوي بانوان! اي آنكه ديگري به تو دل بسته بود، مگر من تو را ربودم. اي دوست داشتني، بگزار درنگي سر بروي زانويت نهم و دمي بخوابم.“ سر به زانوي دختر نهاد و به چنان خواب سنگيني فرو رفت، كه خرخرش چون تندر دل ها را مي تكاند. به يكباره چشم دختر به دو شهزاده ي سر درخت افتاد. سر ديو را آهسته روي زمين گزارد و از آن دو خواست تا از درخت پايان بيايند. آن دو گفتند: ”اي بانوي بانوان از ما درگزر و پوزش ما را بپزير! دختر گفت:” اگر پايين نياييد، شوهرم را بيدار ميكنم تا هر دوي تانرا تكه پاره كند.“ آنها باز هم نپزيرفتند. دختر ديد كه سودي ندارد، بگونه ي شيفتگي به آنها چشمك زد. هر دو بي درنگ از در خت فرود آمدند. مهروي، از شهزادگان خواست، تا خواهشش را برآورند. آن دو پاسخ دادند: ”اي بانو تو را به يزدان سوگند، پوزش ما را بپزير، زيرا ما از اين ديو مي ترسيم.“ دختر گفت: ”به آنكه زمين و آسمان را پيدا كرده است، سوگند ياد مي كنم، كه اگر خواهش من را برآورده نسازيد، ديو را بيدار مي كنم تا شما را بدرد. در برابر من نبايد بايستيد.“ آن دو در برابر دختر گردن نهادند و آنچه او خواست، انجاميدند. دختر توبره ي درآورد، كه در آن نودوهشت انگشتر زناشويي بود. و گفت: ”ميدانيد! اينها چگونه انگشتر هاي اند؟ اين ها را از انگشتان پيمان نودو هشت مرد، كه ناگهاني بهم رسيديم، درآورده ام. پس شما هم انگشتر هاي نامزدي تانرا در اين توبره بياندازيد، تا شمار به سد برسد. سد تاي كه بمن  كومك كردند، تا بتوانم اين ديو زشت و نا پسند را بفريبم. آنكه من را در اين گنجينه مي بندد و در زير آب مي برد و از من سخت پاسداري مي كند، تا با ديگري همخوابه نشوم و پاكدامن بمانم. اين ديو زشت نمي داند كه هيچگاه سرنوشت، ديگرگون پزير نيست و خواهش زن نمي تواند وابسته به كسي بماند.“

هنگامي شهزادگان اين بشنيدند، شگفت ماندند و گفتند: ”يزدان! اي يزدان، هيچ پاسباني و هيچ نيروي نتواند جلو اين زشتي را بي از تو بگيرد. پس ما بايستي براي جلوگيري از نيرنگ زن ها، از يزدان كومك بخواهيم، چون اين نيرنگ بزرگ و همه جايي است.“ دختر گفت: ” و اكنون براه خويش برويد.“

در ميانه ي راه شهربان به برادرش گفت: ”برادر! ببين، اين سرگزشت شگفت انگيزتر و اندوهگين تر از سرگزشت ما است. به اين ديو بنگر، كه اين مهروي را در شب جشن شادي اش ربوده است و در گنجينه شيشه اي با چهار كليدان آهني بند كرده است. براي اينكه زن پاكدامن و پرهيزگار بماند، جاي زندگي را برايش در زير آب برگزيده است. خود ديديم، كه دختر براي بار سدم به بيراهه رفت. بگزار خرسند و بي هيچگونه اندوهي بسوي اورنگ پادشاهي خويش برگرديم. و به اين خواسته پايدار بمانيم، كه هرگز زنا شويي نكنيم. پيرامون شيوه آينده زندگي ام برايت سخن خواهم گفت.“

هر دو، راه سر زمين خويش را در پيش گرفتند و پس از سه روز به بار گاه خويش رسيدند. راسته در زير خرگاهي درآمدند. گروهي از كارپردازان، شهزادگان، گردانندگان و فرزين بديدار آنها آمدند. سپس همه به شهر اندر شدند. شهربان به بارگاه خويش گام نهاد و به فرزينش سپرد، تا سر از تن بانوي بانوان جدا سازد. خود بسوي كنيزكان تاخت و همه را سر از تن جدا كرد و گروه ديگري را جانشين آنها ساخت. شهربان سوگند يادكرد، كه چون در هيچ جاي روي زمين، زن پاكدامن و پرهيزگار يافت نمي شود، هر شب با دوشيزه ي همخوابه شود و بامدادان او را به كشتارگاه بفرستد. شاه زمان آهنگ رفتن را بسوي سرزمينش نواخت و از برادر دور شد. شهربان به فرزينش فرمان داد تا دوشيزه ي برايش بياورد. فرزين دختر يكي از شهزادگان را برايش آورد. شهربان دختر را دربركشيد و بامداد به فرزين فرمان داد تا سر دختر را از تن جدا سازد. فرزين بايستي هر شب دوشيزه ي آماده مي كرد و سپيده دمان گردنش را مي زد. سرپيچي از فرمان پادشاه  ناروا بود.

روزگاري بدينگونه گزشت و شهر تهي از دوشيزه گشت. پدران و مادران همه زار و نالان و اشكبار از يزدان كومك مي خواستند و خواهان مرگ پادشاه بودند. اكنون كسي كه براي پادشاه دوشيزه مي آورد و سپس شمشير بگردنش مي نهاد، تهي دست مانده بود. او خود دو دختر داشت. نام دختر بزرگش شهرزاد و از دختر كوچك دنيازاد بود. هر دو خواندن و نوشتن خوب مي دانستند و آگاهي افزون پيرامون دانش پزشكي و راستي و درستي داشتند. آنها داستان هاي افزون و چامه و چكامه هاي بي شمار از بر داشتند. بويژه شهرزاد بسيار با دانش و هوشيار بود. شهرزاد به پدرش گفت: ”پدر، آنچه در دل پنهان دارم، ميخواهم آشكار كنم. آرزويم اين است، كه من را به بارگاه پادشاه اندر كني. با اين كنش يا جلو كشتار دوشيزگان را مي گيرم و يا خويشتن را چون ديگران به نابودي مي كشم.“ هنگامي پدرش، فرزين، اين بشنيد، گفت: ”تو ديوانه اي و نمي داني كه پادشاه سوگند خورده است، تا هر سپيده دم دوشيزه ي نابود گردد. و اگر من تو را نزد او ببرم، چنان خواهد كرد كه بر ديگران روا مي دارد.“ شهرزاد گفت: ”من مي خواهم نزد پادشاه بروم، باشد كه من را بكشد.“ فرزين گفت: ”چه انديشه ي در سر داري، كه خودت را به كشتارگاه مي فرستي؟“ شهرزاد گفت: ”بسيار افزون و بي شمار. من را نزد او ببر.“ فرزين گفت: ”كسي كه در انجام كاري بي خردي كند، او خويشتن را به ويراني كشد. و آنكه پايان يك كنش را نا ديده گيرد، بي كس و تنها است. ترس من از اين است، كه مبادا سرگزشت گاو و خر كشاورز بر سرت بيايد.“

 

برتولت برشت:

داستان هاي كوينر

دانش دانشمند در رفتار اوست

انديشمندي نزد ك. آمد و به او سخن از خرد گفت. پس از دمي كوتاه، ك. به او چنين گفت: ”نشستنت خسته كننده است، گفتارت خسته كننده است، انديشيدنت خسته كننده است.“ انديشمند برآشفت و گفت: ”نمي خواستم چيزي پيرامون خودم بدانم، بسا كه پيرامون درون مايه گفتارم.“ ك. گفت: ”گفتارت هيچ درون مايه ندارد. مي بينمت كه كوركورانه گام بر مي داري، بي هيچ نشانه ي (هدف). سخن گفتنت تار است و در درون آن هيچگونه روشنگري نهفته نيست. آنگونه كه رفتارت را مي بينم، هيچگونه دلبستگي به نشانه ات ندارم.“

سازماندهي

روزي ك. مي گفت: ”انديشمند نه بهره ي افزون از روشني مي گيرد، نه از نان و نه از انديشه.“

گام هاي در برابر زور

هنگامي كوينر انديشمند در تالاري براي گروهي از مردم، از ناسازگاري اش با زور سخن مي راند، ديد كه مردم از او روي گشتاندند و رفتند. او به چهارسونش نگريست و ديد كه زور در پشت سرش ايستاده است. زور از او پرسيد: ”چه مي گفتي؟“ كوينر گفت: ”به سود زور سخن مي راندم.“ هنگاميكه كوينر بيرون رفت، شاگردانش از او پيرامون دليري اش پرسيدند. كوينر گفت: ”من دليريي براي درهم شكستن ندارم. بويژه من بايستي از زور بيشتر بزييم.“ و پيوسته با آن سرگزشت زير را به زبان آورد: ”روزي، در روزگار درهم و برهم و بي بربست، گماشته ي به سراي اِگه كه آموخته بود هميشه ”نه“ بگويد، پانهاد. و به او پرزه ي از فرماندار نشان داد. در پرزه آمده بود: در هر خانه ي كه گماشته پانهد آنجا از دارايي او شمرده مي شود؛ هر خوراكه ي را كه بخواهد از اوست و همچنان هر مردي را كه ببيند نوكر اوست. گماشته روي چهار پايه نشست و خواهان خوراكه شد، خودش را شست و دراز كشيد. پيش از خواب همچنانكه به ديوار مي نگريست. پرسيد: ”نوكري ام را خواهي كرد؟“

اِگه روي گماشته را پوشيد، مگس هايش را زد و در هنگام خواب از او نگهباني كرد و بدينگونه هفت سال سپري شد. بي آنكه چيزي بگويد. پس از گزشت هفت سال گماشته از خوردن، خوابيدن و فرمودن افزون به گونه ي تناور گشته بود كه مرد.

اِگه مرده ي گماشته را در روپوش چرك آلود پيچيد و از خانه بيرون كشيد. خوابگاه را شست، ديوار ها را رنگ داد. دمي آسود و پاسخ داد: ”نه.“

JJJ

رنگين كمان

شبنم كه با كاسه شيرروغن از آشپزخانه برگشت، نيكو نبود. كاسه را كنار بستر نيكو گزاشت. يك دست روي شكم و دست ديگرش را روي پيشاني گزاشت و به چهارسونش نگريست. شگفت زده گفت: ”نيكو بال درآوردي؟ نيكو، نيكو كجايي؟“ از خانه بيرون شد. “خدايا چه خاك بر سرم شد.“ نگاهي به دستشوخانه انداخت و بسوي زيرزميني شتافت. برگشت. چشمي به دالانچه چراند و به پسخانه رفت. ناگهان فرياد كشيد: ”كومك، هاي كومك، بدادم برسيد.“ فرياد زده بيرون شد و با مشت به ديوار همسايه كوبيد. بيهوش در كنار ديوار افتاد. پس از درنگي، توسكا كنار تيغه سراي آمد: ”چه شده شبنم؟ خدا بد نده، مگر چيزي پيش آمده است؟“ اين بگفت و با دخترش ( رها) روي بام درآمد. چشم توسكا كه به شبنم افتاد، بسر دخترش فرياد زد: ”رها بدو، هله بدو رها ، كه شبنم از دست رفت. بدو برو پري پازاچ و خاله مرگان را بيار.“ رها از روي بام ها، بخانه پري رفت. توسكا از زينه پايين آمد. انگشتش را بدندان گرفت و به تندي بخانه خواب شبنم رفت، با بالشت نيكو برگشت، بالشت را زير سر شبنم كرد. تكه كاهگلي از ديوار كند، با آب خيساند و دم بيني شبنم گرفت. رها، مرگان و پازاچ با شتاب سررسيدند. چهار تايي شبنم را بخانه بردند.

پري پازاچ از رها خواست تا از پسخانه تكه ـ پاري چيزي بياورد، و زير پاي شبنم بياندازد. رها، كه از سايه خودش ميترسيد، در تاريكي پاي را روي تنه دراز كشيده نيكو گزاشت و از دستپاچگي مانند تنه ي درختي روي نيكو لمبيد. هنگامي چشمش به چشم هاي از سر بدر آمده و خيره ي نيكو افتاد، با كشيدن فريادي بيهوش شد. توسكا ترسيده و لرزيده بسوي پسخانه نگريست و از جا بلند شد: ”رها، چه پيش آمد؟ بچاه افتادي، يا ديو خودش را بجانت زد؟ چرا گپ نمي زني؟“ پري بلند شد و دو تايي به پسخانه رفتند. پري دربچه را واز كرد. با دست بروي پيشاني زد و بي آنكه چيزي بگويد از خانه بيرون شد. رها مانند روپوشي روي نيكو را گرفته بود. توسكا به موي كندن و زاريدن آغازيد:” واي دخترم، خاك بسرم شد. خواستگاري برايت آمد نكرد. دخترم، تو را چشم زدند. چشم شان كور!“ توسكا نمي دانست، چه كند، هي فرياد ميزد. مرگان دست و پايش را گم كرده بود و سرگشته به تن هاي دراز كشيده مي نگريست. توسكا از پاي دخترش گرفت، تا او را از پسخانه بيرون كشد، مگر نتوانست. به سر مرگان فرياد كشيد: ”مانند مناره ايستاده اي و نگاه ميكني، بيا كومك كن، يا برو كسي را آگاه بساز.“ يك دست و پاي رها را مرگان و يك ديگر را توسكا گرفت و او را از روي نيكو به كنار كشيدند. پري و ماني بوزنه سر رسيدند. ماني بوزنه سر را روي دل شبنم گزاشت: ”مادران، خواهران آرام باشيد، زنده است. فرزندش هم زنده است بيا پري كومكش كن.“ توسكا در كنار رها نشسته بود و هي ميگريست. ماني بوزنه سر را روي دل نيكو گزاشت: ”نه كار از كار گزشته است. مرگان، روي نيكو را بپوش!“ بسوي رها رفت، توسكا را كمي دلداري داد:.”مادر مويه گري نكن!“ گوشش را روي دل رها گزاشت. بدن گرم و نرم رها دست و پاي ماني بوزنه را به لرزه انداخت. آب در دهنش خشك شد. همه سر و پا گوش بودند. ماني بوزنه خاموش بود، چيزي نگفت و سرش را از روي دل رها بالا نكرد. همه به اين گمان شدند، كه شايد رها مرده باشد. ماني بوزنه از زبان افتاده بود، چيزي نمانده بود كه بخواب برود! ناگهان كامبيز خاده چون گردبادي در رسيد و ماني بوزنه را به سر پاي بروي مرده نيكو انداخت. ماني بوزنه كه بخود آمد، بدل گفت:” نه بابا به بهشت نيستم! اين رها است! من كجا و پيكر بهشتي كجا! سپس بلند گفت: زنده است. رها زنده است. دلش مي تپد. بيچاره ترسيده است. خاده پلشته، تو كه استخوان سينه ام را با پاي شتري ات شكستاندي. ميخواستم تپش دلش را بشنوم. همه ميدانند، كه من چشم بد ندارم. جايت را بشناس. اگر دهخدا آگاه شود، روزگار من و تو را از روزگار نيكو سياه تر ميكند.“ كامبيز خاده بي پاسخ به او نگريست، سپس رها را كنار شبنم خواباند. پس از درنگي روي به ماني كرد:”بيا اسپت را بده كه پزشك بياورم.“ ماني بوزنه و كامبيز خاده از خانه بيرون شدند. پري دستمال تري روي پيشاني شبنم گرفت. تپش دل شبنم كمي بيشتر شد. شبنم دردش را ياد كرده بود. پري رويش را به توسكا كرد: ”مادر، خواهر اندوه نخور، دخترت ترسيده است. او پس بهوش مي آيد. بيا كه مرده را از خانه بيرون ببريم. شبنم درد ميخورد. بيا مرگان، ورنه شبنم هم از دست مي رود. (سه تايي مرده را از خانه بيرون آوردند، در ميان دالانچه درازاندند و رويش را پتوي كشيدند.) اگر همين نيكوي خدابيامرز هم كسي را ميداشت، زخمش اوج نمي كرد و نميمرد. تا اكنون كه از اره كردن دست يا پاي مرده است؟ خدا خوبي پيش كند و بد ندهد. شبنم بيچاره تباه شد.“ هر سه به بخانه برگشتند. رها سرجايش نشسته بود: ”مادر، مادر من كجايم؟ چه پيش آمده است؟“ توسكا، رها را در بغل گرفت: ”رها جو، دخترم، هيچي پيش نيامده است. ما بخانه شبنم هستيم. نوزادش ميخواهد بيايد. آمديم به او كومك كنيم.“

شبنم فرياد زد: ”نيكو، كومكم كن. نوزادت ميخواهد بيايد. دستت را روي شكمم بگزار،  به آرزويت رسيدي؛ ديگر تنها نيستي؛ خدا بجاي يك دست برايت دو دست ديگر داد.“ پري دستش را روي شكم شبنم گزاشت و او را دلداري داد. ماني بوزنه در را كوبيد و با آواز شكسته گفت: ”دلگير نباشيد، پزشك آمد. دل را بدندان بگيريد، اندوه نخوريد.“ كامبيز خاده پزشك را بخانه رهنمايي كرد: ”بفرماييد اينجا. بيماران در خانه اند. تو ماني بوزنه همينجا باش!“ پري رويش را به پزشك كرد: ”نه اينجا كسي بيمار نيست. همه خوب و تندرست اند. بيمار در ميان دالانچه دراز كشيده است.“ كامبيز خاده شگفت زده به پري نگريست: ”آخه مادر، خواهر من دلداده ام، جان و دلم، نامزدم بيمار است، شما ميگوييد، كسي بيمار نيست!“ پري بسر خاده خشمگين شد: ”چه؟ دلداده اي؟ مگر نميداني كه دلداده ها را در اين روزگار سنگسار مي كنند. از زرداد مگر نشنيده اي؟ كيه نامزدت؟ يك بار بخواستگاري فرستادي، به اين پنداري كه دختر را به تو دادند. جِرت. استخوان سينه او بينوا را هم درآوردي. برو پي كارت. كلان كاري نكن. اگر بسياري مهرباني، تا روزيكه شبنم سرپاي مي ايستد، از خر و گاو و زمينش نگهداري كن!“ كامبيز خاده كه خود را در آزمايشگاه ديد، گفت: ”بسر چشم مادر. شما موي سفيد ماييد، هرچه بگوييد، ميپزيريم و مي انجاميم.“ پري كه چشمداشت همچي واكنش خوبي را نداشت، بهره بهره گوشت برداشت و كارش را بهتر به پيش برد و به كامبيز خاده گوشزدكرد: ”اگر خواست خدا بود، خواستگاري دومي را من برايت ميروم. اندوه نخور! رها هم خوب است.“ پزشك نگاهي به نيكو انداخت. دوباره رويش را پوشاند: ”از دست من كاري ساخته نيست. تا تاريك نشده، بايد برگردم؛ نهاد شهر بسيار درهم و برهم است.“ ماني باچشم هاي خيره بسوي پزشك آمد: ”در شهر چه پيش آمده است؟“ پزشك همانگونه كه بسوي در بيروني گام ميگزاشت: ”ميگويند پادشاه گردشي شده است.“

واژه ي پادشاه گردشي براي دهاتي هاي جوان بيگانه بود. بزرگسالان هم اين واژه را فراموش كرده بودند. بچه ها از همديگر ميپرسيدند: ”پادشاه گردشي چيه؟ پادشاه بگردش رفته؟“ پيرمردي: ”نه، پادشاه بگردش نرفته است، او را سرنگون كرده اند. او را كشته اند و كس ديگري بجايش نشسته است“ يكي از جوان هاي دهكده: ”نه كه ميگه پادشاه كشته شده، همين اكنون از شهر آمدم. مردم ميگفتند، پادشاه فرار كرده است.“ پيرمرد به نشانه ي هاگويي، سرش را تكاند: ”بلي گفته شهري ها درست است. هميشه آگاهي هاي دست يكم در شهرمي باشد.“ همه دهاتي ها از دگرگوني نهاد در شهر آگاه شده بودند و واژه پادشاه گردشي بر سر همه زبان هاميچرخيد. چند تايي هم از مرگ نيكو و روزگار تلخ شبنم ياد ميكردند. فرداي آنروز ماني بوزنه و كامبيز خاده با دو سه تايي ديگر از دهاتي ها نيكو را در گورستان بينوايان بخاك سپردند. رها و مرگان به خانه هايشان برگشتند. توسكا براي كار هاي خانه و پري براي پازاچي پيش شبنم ماندند.

باري، يك روز پس از بخاكسپاري، درست پس از آفتاب نشست، هنگاميكه رنگين كمان گوشه از آسمان و آب آرام هريرود را رنگارنگ ساخته بود، نخستين فرياد نوزاد شبنم بگوش رسيد. پري سر از خانه بيرون كرد: ”اي ايزد پاك، شبنم بينوا و بيچاره تنها است. اكنون او مادر شد، مادر پسري خوش چهره. ارمان! ارمان، كه اوكسي را ندارد، تا برايش پيام اين نوزاد را بدهم. اي ايزد پاك از تو ميخواهم كه روزگارش را مانند همين كمان رستم رنگارنگ و پرتوافشان بسازي. اي خداي يگانه، يكي از آرزو هايم اين است، كه پسرم ماهو دانشگاه را بپايان برساند. آرزوي ديگرم خوشبختي شبنم و نوزادش مي باشد.“ پري با سرشك اندوه و شادي بسوي شبنم برگشت. او دستش را روي سر شبنم گزاشت: ”شبنم، تو نبايستي نيرو ات را براي چيز هاي از دست رفته بباد بدهي. چيزي كه برايت ميگويم دست آورد زندگي من است. من شما را مي شناسم و از روزگار تلخ تان آگاهم، مگر شما من و پسرم ماهو را نمي شناسيد، چون ما تا اكنون در اينجا دو برف را گزرانديم. چيزي كه شما پيرامون ما ميدانيد، اين است كه ما از دهكده ي سيه تپه آمده ايم. شبنم، زندگي تو گوشه ي از روزگار و ديدني هاي من بدبخت است. همين سيه كاران كه دست شوهرت نيكو را اره كردند، پسر بزرگم، زرداد را بنام دلداده ي ديوانه، سنگسار كردند. دل شوهرم از اندوه تركيد. خواهر دل من از سنگ بود، ورنه اين هم هشت تكه مي شد. من ماهو را بخون دل بزرگ كردم. تو بايد به نوزادت بسياري برسي. بكوش كه پسرت بخوبي و آرامي بزرگ شود و چيزي بياموزد. همين دانش است كه جلو ناداني و بدبختي را ميگيرد. دلت را نيرومند بساز و بگزار كه پسرت در اين دهكده بدرخشد، بتابد، روشني بيفكند و در برابر سياهي و بيخردي بايستد. گزشته را از همين اكنون به گزشته بسپار. تو بايستي به اكنون بنگري و به آينده بيانديشي. ميگويند پادشاه گردشي شده است. اميدوارم كه نه تنها پادشاه، كه همه شيوه و روش فرمانروايي اش دگرگون شده باشد و پادشاهي با چشم و هوش و گوش لگام فرمانروايي را در دست بگيرد. آخه بكدام نوشتار كهن آمده است، كه دست يا پاي كسي را اره كنند؟ خواهر، شبنم سرت را بدرد نمي آورم، بايد خودت به اين چيز ها بيانديشي.“

شبنم نوزادش را در بغل گرفت و زيرلب گفت: ”پدرت ارمان ديدارت را با خود بگور برد و تو بخت ديدار پدر را نداشتي. به آن آواز آشنايي كه خو گرفته بودي، ديگر نخواهي شنيد. آن آواز را در گيرنده ات بسپار و فراموش نكن، زيرا او چون شموري بي برگشت، بدامان گردباد افتاد.“ شبنم خاموش شد و با رويجايي اشك هايش را پاك كرد. سپس رويش را به پري كرد: ” نيكو هم همينگونه مي انديشيد. يگانه آرزوي نيكو اين بود، كه نوزادش بياموزد و سپس بياموزاند و در ميان مردم روشنگريي كند. نيكو آموزش و پرورش بچه اش را پيش از چشم گشودن آغازيده بود. او چندين ماه دردش را به آرامي و بدل كشيد. بچه را نوازش كرد و با او سخن گفت. او از درد بسيار، بگرد خود ميچرخيد، با آنهم براي پسرش ني ميزد و آهنگ هاي چوپاني مي سرود. نيكو ميگفت، خوبي هنگامي جانشين بدي مي شود كه شيوه آموزش و پرورش كهن دگرگون شود. سر همين گفته ها، كتخدا با او بد شد و به او گمان بد بست. از اين گونه پيش آمد ها بسيار رخ داده است. مگر تا اكنون نشنيده بودم، كه كسي را به سر دلدادگي سنگسار كنند.“ توسكا دست هايش را بهم ماليد: ”براي من هم شگفت انگيز است! اگر همچي چيزي درست باشد، براستي زن شيردل و پردل هستي.“ پري سرش را جنباند: ”ايكاش شيردل و پردل بودم. خوب يك روزي، همه اين بدبختي ها را خواهيد شنيد.“ پري كوشيد شبنم را دلداري دهد. توسكا با كتري چاي از

آشپزخانه برگشت و از پري پرسيد: ”پري جان ميداني شبنم پسرش را چه مي نامد؟“ پري با نشانه ”نه“ سرش را تكان داد: ”نه هنوز چيزي نگفته است.( بسوي شبنم روي گشتاند): شبنم، پسرت را چه مينامي؟“ شبنم آهي كشيد: ”نميدانم، نيكو ميگفت بچه ام را هنگامي در بغل بگيرم، او را نام ميگزارم. ناميكه به او بخواند. (رويش را به پري كرد) تو پري بسيار بدادم رسيدي؛ از تو بسا سپاس گزارم؛ تو پسرم را نام بگزار. هر نام كه بگزاري مي پزيرم.“ پري نخست نپزيرفت، مگر ديد كه شبنم از روي راستي، از او خواهان نامگزاري است، گفت: ”ابروان پسرت به كماني ماند، كه هنگام زادنش گوشه از آسمان را گرفته بود. درخشش چهره اش، به تابش آن رنگين كمان ماند، كه آب هريرود را رنگين ساخته بود. چشمان پسرت به چشمان كمان بدستي ماند، كه در برابر ديو و اهريمن ايستاده است. پسرت را بايستي خودت نام بگزاري.“ شبنم اشك هايش را به پشت دستش پاك كرد: ”نام پسرم را رستم ميگزارم. گرچه او از پشت سام يل و زال يل نيست با آنهم او را رستم كمان بدست مي نامم.“ 

 

هنر، هنرپيشه و هنرمند

هنگامي از هنر سخن ميگوييم، سخن از نمايشنامه، چكامه، سخن روان، نويسندگي، سازندگي (آوازخواني و نوازندگي)، پايكوبي، چهره پردازي، پيكرنگاري، پيكرتراشي، مينا كاري، افزار سازي، ساختمان سازي و ... مي باشد. همه ي اين پديده ها در زير پوشش هنر جاي ميگيرند.

هنر توانايي و زبردستي در دوباره سازي و يا آفريدن مي باشد. اين توانايي و زبردستي را ميتوان آموخت و يا از سرشت با خود داشت. دوباره سازي در هنر، بگونه ي پيروي از يك آفرينش است، كه پيش از آن هستي گرفته و دوباره پيشكش مي شود. آنكه هنر را بي هيچگونه نوآوري و پيشرفتي، پيروي ميكند و همانگونه كه آموخته است، پيشكش مي كند، هنرپيشه است و آنكه به هنر هستي مي دهد، يا در آموخته هاي هنري اش نوآوريي پديد مي آورد، هنرمند است. هنرمند هميشه پيشرو هنر است و هنر را مي آفريند. اين آفرينش ميتواند، پايه در سرشت هنرمند و يا در هنر كه آموخته است، داشته باشد. توانايي و زبردستي سرشتي، پشتيبانه هنرمند در پيشرفت و نوآوري در هنر است. هنرپيشه هميشه پيرو هنر و هنرمند پيشرو هنر مي باشد. براي نمونه آوازخواني هنر است. خواننده ي كه هنر آوازخواني را پيشكش ميكند، اگر سازنده و آفريدگار آن هنر باشد، او هنرمند است و اگر آهنگ و يا هنركس ديگري را، بي هيچگونه نوآوريي پيشكش كند، او هنرپيشه است. هنرپيشه مانند پل است، كه هنر هنرمند از روي آن ميگزرد و به تماشاگر، شنونده يا بيننده ميرسد.

باري، دسته بندي و جدايي اين دو شاخه را ميتوان از روي چگونگي كار هنري دريافت، كه آيا اين هنر دستاورد كسي است، كه آنرا پيشكش ميكند و يا زاده ي كار ديگري را به ارمغان مي آورد.

يك هنرپيشه نمايشنامه، كه گفتار و شگرد هاي نمايشي را آموخته و به نمايش ميگزارد، با يك خواننده، كه آواز خواني و نوازندگي را آموخته است و آنرا دوباره پيشكش ميكند و با يك چكامه سرايي، كه واژه ها را در چهارچوب، هماهنگي، سرواده و شيوه ي سرايش ديگري مي اندازد و آنرا پس از آرايش و سروسامان بازتاب ميدهد، در يك رسته مي آيند، زيرا ره آورد هرسه (بازيگر، خواننده و چكامه سرا) دستاورد ديگران است. اينها هرسه هنرپيشه اند، چون آنها چيز هاي يادگرفته اند، مگر بي هيچگونه نوآوري آنرا بازتاب ميدهند.

هنرمند پرآوازه، عطايي و ساز پرجوش و خروش، رباب

هنگامي سخن از رباب بميان مي آيد، بيگمان سخن از چيره دستان، چون ”استادعمر“، ”استاد عطايي“، ”استاد خوشنواز“ و ... مي باشد. همانگونه كه رباب از نام اين هنرمندان گسست ناپزير است، هستي هنري آنها نيز از هنر رباب نوازي جدا ناپزير بوده و جاويدانگي رباب در سرزمين ما، زاده ي كار اين هنرمندان زبردست مي باشد، بويژه استاد عطايي كه گامي فراتر نهاده و در ساختن اين ساز دل انگيز نيز شهكاري هاي شاياني نموده است. براي آشنايي بيشتر به رباب و هنر رباب، بايستي با اين هنرمند آشنا شويم: در سال ١٣٢٧ خورشيدي در يكي از دهكده هاي شهر باستاني هرات، كودكي ديده بجهان گشود، كه سرنوشت فرمان داده بود، تا سينه اش گنجينه ي سرشار از هنر نواختن و ساختن رباب باشد. استاد عطايي آموزش رباب را در كودكي نزد كريم خوشنواز آغاز كرد. پس از چندي، توانايي و زبردستي سرشتي و انباشته هاي آموزشي اش، به او انگيزه نواختن نخستين پارچه ي رباب را در يكي از جشنواره هاي شهر هرات داد. از آن به پس بايستي استاد عطايي در همه ي گردهمايي هاي هنري جوانان و نوجوانان هرات همدستي ميكرد و با نواختن پارچه هاي دل انگيز رباب شوري در كرانه هاي هريوا بپا ميكرد. دلدادگي به هنر و دلبستگي به رباب، انگيزه ي آنرا به استاد عطايي داد، تا در سال ١٣٤٢ آهنگ ره را از شهر هرات بسوي كابل بنوازد، تا با ”استادعمر“ آشنا گردد و از هنرش بهره ي بگيرد. استاد عطايي در كنار آشنايي با هنرمندان پيشرو مانند عبدالوهاب مددي و استاد محمد عمر، با هنرمند زبردست ديگري بنام ماما غلام حيدر هراتي آشنا شد، كه از هنر گرانمايه شان بهره ي افزوني گرفت.

استاد عطايي نه تنها در گوشه و كنار افغانستان، كه در بسياري از كشور هاي بيرون مانند ايران (تهران و مشهد)، تركيه، آلمان، لهستان، هالند (شهر روتردام)و فرانسه (پاريس و اشتراسبورگ) شهكار هايش را در هنر رباب نوازي به هنردوستان پيشكش نموده است. استاد عطايي در كنار هنر نواختن رباب، در هنر ساختن رباب، دوتار، تنبور و سرنده نيز زبردستي بسزايي داشته و شاگردان افزوني، در اين دو شاخه ي هنري در كابل و هرات پرورانده است. از شهكار هاي او ميتوان ”شام هرات“، ”تمنا“، ”مرگ استاد عمر“، ”كاروان“ و ”راگ انصاري“ را نامبرد.

هنگاميكه ميل هاي تفنگ سر بكفان، بسوي فرهنگ روي گشتاندند و هنر به چوبه ي دار آويخته گشت، استاد عطايي زادگاهش را ول كرد و به آوارگان افغاني در كشور هالند پيوست.

رباب

رباب يكي از كهن ترين ساز هاي تاري سرزمين هاي افغانستان، ايران و هند و پاكستان ميباشد. از نگاه ساختمان، اين ساز از سه پارچه چوب توت، كه روي هم چسپانيده مي شوند، ساخته شده است. اين سه پارچه چوب سه بخش سر، سينه و كاسه ي رباب را مي سازند. سر رباب داراي پنج گوشك مي باشد، كه تار ها به آن بسته مي شوند و از روي سينه و كاسه ميگزرند و به تارگير هاي پايان كاسه رباب بند مي شوند. از اين تار ها دوتاي آن سيم وبجامانده يك تار جلو، يك تار ميانه و يك تار كلفت مي باشد. هماهنگي و كوك كردن تار ها با كومك گوشك ها انجام ميگيرد. سينه، تخته چوب درازي است، كه از خرك بالا تا ميانه كاسه ي رباب ميرسد. گلوي رباب كوتاه بوده و در روي آن چهار پرده ميباشد. از روي خرك بالا، كه در ميان سر و سينه افتاده است، سه تار و دو سيم ميگزرند. در پهلوي سينه شانزده گوشك جا دارند، كه سيم هاي آنها از روي خرك پايين گزشته و به تارگير هاي كاسه بند ميشوند. سيم شانزدهم رباب را پرند ميگويند. يك گوشه خرك پايين، كه پرند از روي آن ميگزرد، كمي بالاتر ساخته ميشود، تا نوازنده پرند را آسان تر نواخته بتواند. پارچه چوب زيرين رباب كه بگونه چمچه ميان تهي مي باشد، بنام كاسه ياد ميشود. بخش بالاي اين تكه چوب ميان تهي را با سينه و بخش پايين آنرا با پوست بز يا آهو مي پوشند. روي پوست، بويژه ميان سينه و كاسه را سوراخ هاي خورد سوزني ميكنند، تا آواز تار ها از پوست بگزرد و پس از هماهنگي در تهيگاه كاسه دوباره به گوش ها برسد. در روي كاسه، خرك پاياني افتاده است، كه از روي آن همه تار ها و سيم ها ميگزرند و به تارگير هاي پاياني بسته ميشوند. با كومك سه تار و چهار پرده ي رباب ميتوان دو هشتايي ميانه و بلند را و در روي سينه رباب، كه مانند سرود هندي بي پرده ميباشد، هشتايي زير را نواخت. كوك ـ يا هماهنگ كردن رباب بستگي به دستگاه، نوازنده و يا پارچه كه نواخته ميشود، دارد. پاره ي نوازندگان تار جلو را به پرده ما، ميانه را با پرده سا و تار گنده را با پرده پا كوك ميكنند هنگام نواختن، نوازنده تهيگاه كنار كاسه رباب را روي زانوي پاي چپ گزاشته و شهباز يا زخمه را با پنجه هاي دست راست و پرده ها را با پنجه هاي دست چپ ميگيرد.