عدالت واقعی...!

 

       نوشته: محمد هاشم انور

14.01.08

 

 _  مهدی...! مه خبر دارم؛ که تو دو خانه داری...  بچیم گپا پت نمیمانه... یک کس اطمینانی به مه گفته بود... او ده باره تو بسیار گپاره زد.

       این را دوست او گفت. مهدی همان طوریکه به دیوار، مثل او تکیه نموده بود؛ با شنیدن گپ نسیم به تندی سرش را دور داده و با خشم گفت:

_ اگه خانه میداشتم... دیوانه بودم؛ که ده ای خرابه... ده زیر خیمه سرد، شوو روز خوده تیر میکدم. بچیم...! هر گپ شنیده گی، درست نمیباشه... به گپای مردم باور نکو.

      نسیم برآشفته شده حـینی که می ایستاد، شف دستارش را به شانه انداخته و بدون آنکه به او بنگرد گفت:

_ نی مهدی... مه درست شنیدیم... خانه کارته پروانه، هشت سال پیش، ده وختی که مردم از مجبوری خانایشانه میفروختن... به پیسه بسیار ارزان خریدی... و خانه خیرخانه ره دو ماه پیش از آمدن مهاجرت خریدی... از مه خو باورم نمیشه؛ که ده خانی که شیشتی... کرایی باشه... !

       مهدی از جایش برخاست و خاک پشتش را با پتو تکانده، یک قدم به نسیم نزدیک شد و گفت:

_ مه خو گفتم که همه گپا غلط اس ... بازام دلیت قبول میکنی و یا نی . حالی چرا اقدر شله هستی و پشت گپه گرفتی... دعا کو دولت، ما و شماره هر چه زود تر یگان نمره بته... تا بخیر آبادی اوره کنیم.

        نسیم به دوستش دید وخندیده گفت:

_ نوش جانیت بچیم... عیشه خو تو کدی... نمره ره گرفته و خانه سومه آبادی میکنی.

        مهدی گفت:

_ خی گپایکه پشت تو میگن... درست باشه... مه هم یگان چیزاره شنیدیم. پشت تو و پنج، شش نفر دگام میگن.

        نسیم گفت:

_ چی ره شنیدی هه... بگو... چی ره شنیدی...؟

        مهدی گفت:

_ گمیش کو... بانیش... مردم گپای مفت میزنن... میگن که... ده خانه که ده شاه شهید شیشتی، کرایی نی... بلکه شخصی از خودیت اس.

        رنگ نسیم پریده و گفت:

_ چی...؟ باز بگو... نفامیدم. بچیم...! غلط شنیدی... اوف که ده بین ماجرا (مهاجرین) چقه گپ اس...! خدا مره زود ازینجه ببره... همه خیمه زدیم؛ تا دولت به ما کمک کنه... زمین بته... مواد بته... نمیدانم چرا یکی پشت دگی خوده گرفتیم.... از جیب یکی دگی خود خو نمیگیریم.

        مهدی گفت:       

حالی خو باوریت شد... فامیدی که ده ای هشت خیمه و هشت فامیل چقه گپ اس.

        درین اثنا مرد دیگری به آن ها نزدیک شده گفت:

_ امروزام مواد نامد... گفتن ذغال و چوب میارن... اگه ذغال نیارن... بری امشو اولادایمه یخ میزنه... ده ای هوای خنک و یخبندان... کراچی چلش نداره. امروز از هفتاد روپه زیاد کار کده نتانستم.

        مهدی گفت:

_ کاکا رؤوف...! برو مثل دگرا یک جایی نزدیک، یک اتاقه کرا کو... ده خیمه خو زنده گی مشکل اس... مثل ما و دگرا شوایته آرام و گرم و نرم تیر کو. از طرف شو خو کسی نمیایه؛ تا بدانه کسی اینجه اس و یا  نی...!

        نسیم گفت:

_ او بیچاره میگه هفتاد روپیه کار کدیم و تو از دل گرمیت گپ زده میگی... یک اتاق کرا کو... خیماره از طرف شو... کی نگاه کنه...؟

        کاکا روؤف گفت:

_ خوشا به حال شما و اولادایتان... صبح وخت میایین و شام میرین... وا به جان ما دو فامیل... نی چاره داریم و نی توان.

       مهدی گفت:

_ باز شروع کدی... ای که توان کرای خانه ره نداری ما چی کده میتانیم... سه سال پیش که آمدین... ما گفته بودیم و شرطه ماندیم؛ که از طرف شو ما نیستیم... تو و کاکا جمیل همرای اولادایتان میباشین و خیمای مارام نگاه میکنین.

        نسیم گفت:

_ تنا به قبول کدن همی شرط، ما شماره ده ای حویلی خرابه جای دادیم.

        کاکا روؤف گفت:

_ حالی مه کی گفتیم که خیمایتانه نگاه نمیکنم... چقه پشت گپ میگردین. ده بیرون شما و ده داخل زنایتان گوشای ماره کرمیسازین... فقد که...! خو دگه مهاجر هستیم و چند وخت دگه همسایه میباشیم... باید به دوستی و اتفاق زنده گی کنیم.

        مهدی گفت:

_ اگه تا یکسات ذغال ناوردن... پیسه یک سیر ذغاله میتم... وختی کار کدی بتی.

        کاکا روؤف گفت:

_ خدا خیریت بته... خی مه رفتم؛ که خنک اس... ده خیمه هوا خوبتر اس.

 

        بیست و پنج سال قبل، از اثر اثابت بمب طیاره به منزل شان پدر، مادر، دو خواهر و برادرش شهید شده و خانه منهدم گردید. مهدی جوان بیست ساله تنها عضو آن فامیل بود؛ که زنده مانده و بعد از حادثه مجبور به ترک وطن شد. در شهر مانسهره صوبه سرحد مهاجر شده و به منزل خاله اش در کمپ رفت. نخست کراچی یی را از شوهر خاله به طور امانت گرفت. میوه و ترکاری فروشی را شروع نمود. بعد از سه ماه یک دوکان را به کرایه گرفت و ازینکه دوکان در سرک پرمزدحم شهر کوچک مانسهره موقعیت داشت، کار و بارش روز بروز رونق میگرفت. با دختر خاله اش عروسی کرد. صاحب چهار دختر و سه پسر شد. در سال پنجم مهاجرت، مهدی، قادر به خریدن یک عراده موتر شانزده بیست شد؛ که از یک شهر به شهر دیگر اموال، میوه جات و ترکاری را انتقال میداد. هشت سال قبل هوای وطن به سرش زد و ریشش را نتراشید.وقتی ریشش کمی غلو گشت، موتر شانزده بیست خود را فروخته و جهت دیدار اقوام و احوال گیری به کابل آمد. بعد از بیست روز دوباره به مانسهره رفت. سه ماه قبل از عودت به وطن، باز هم ریش خود را نتراشید و دوباره به خاطر کاری کابل رفت. یک ماه بعد از آمدن مهدی از کابل، زمینه زنده گی در وطن مهیا گردید. مهدی دوکانش را فروخته با فامیل خاله و یک تعداد دیگر به وطن عودت کرد. مهدی و نسیم که در سالهای اخیر مهاجرت دوست شده بودند، به مشوره هم تصمیم گرفتند؛ تا به قریهء خود نرفته در کابل زنده گی نمایند. بناءً درین خرابهء جنگهای خانمانسوزداخلی، اقامت گزیدند. آنها درین جا از کمکهای زیادی مستفید شده و یگانه آرزوی شان، که بدست آوردن یک نمره زمین و یا آپارتمان است؛ تا حال         برآورده نشده است. چندی قبل منسوبین وزارت مهاجران آماده شدند؛ که به هر فامیل یک اتاق کرایه میگیرند؛ ولی اینها نپذیرفته و گفتند صرف درخانه و یا نمره های داده شده از طرف دولت میروند، در غیر آن درهمین خرابه خواهند مرد.

 

        با ریدن باران بعد از یک شبانه روز توقف نموده و روزآفتابی و گرمی بود. پارچه های ابر در آسمان در حرکت بوده و با گذشت هر لحظه، آسمان صاف و صافتر میشد. قیل و قال و هیاهوی عجیب و غریبی در خرابه شنیده میشد. پیروجوان، ریش سفید وسرسفید، زن ومرد، دختروپسرهمه درین خرابه، خوشی و مستی میکردند. از چهره های بشاش آنها حدس زده میشد؛ که قلب هایشان مملو از خوشی است. آنروزقلب هایشان آگنده ازخوشی و سعادت بود. همه دردلهایشان احساس خوشی را توأم با انتظارمحسوس میکردند. این خوشی از روز قبل آغاز یافته بود. روز قبل هیأت وزارت مهاجرین نوید توزیع یک تعداد نمره ها زمین ومقداری پول نقد را به خاطر اعمار آن، داده بودند.

        نسیم که به خاطر خرید گوشت به بازار رفته بود، آمد. اومهدی را دید؛ که به هر خیمه رفته و هدایاتی میدهد. وقتی گوشت را به زنش داد، مهدی به اورسید. هردو به طرف سرک روان شدند. کاکا رؤوف و کاکا جباردرکنجی ازحویلی نشسته بودند. تبسم درلبانشان نقش بسته بود. آندو آرزو های دیرین را در آوان پیری برآورده شده میدیدند. آنهاازطفلی درعاشقان وعارفان زنده گی داشتند. وقتی جوان شدند، با پدرانشان برای بدست آوردن لقمه یی نان، مدد گار بودند؛ که با شروع جنگ های داخلی آواره و مهاجر شدند. در ملک بیگانه کار کرده و عرق ریختند. از اولین عاید زنده گی تا عاید پیری صرف توانسته بودند، شکم خود و فامیل شانرا سیر و یا نیمه سیر سازند. در فکر خرید و داشتن خانه نبودند و تنها درخوابها وخیالات شان، خانه های قشنگ میخریدند و در خوابها به خانه های قشنگ زنده گی میکردند. کاکا رؤوف شف دستارش را به شانه انداخته با خنده گفت :

جبار...! تو مره یک چندک بگی.

        جبار گفت :

_ چی...؟ تره چندک بگیرم...؟ بری چی... چرا...؟                                                     

       کاکا رؤوف در حالیکه به صدای بلند میخندید، گفت :

چندکم بگی ... تا بدانم؛  که خو هستم و یا بیدار...!

      هـردو خندیدند. لحظه یی بعد کاکا رؤوف گفت :

از مره خو باورم نمیشه... ما و اقدر طالح... خو دگه پیش خدا جان سختی نداره... حتماً قسمت و نصیب مقررشده ... آخر به آرمانای خود رسیدیم.

       جبار گفت :

یک سات باد صایب زمین میشیم..! ازدربدری و ای خیمای لعنتی نجات میافیم. حالی مه میرم که یک پیاله چای بخورم ... بیا بریم... اگه چای دلیت میشه بیا که بریم.

         کاکا رؤوف گفت :

دلم نمیشه ... زنده باشی... تو برو...وختی هیئت آمد، صدایت میکنم.

 

        مهدی و نسیم در لب سرک قدم زده و بعد از مسافت یکصد متر دوباره راه طی شده را می پیمودند. نسیم وارخطا معلوم میشد. سکوت بین هر دو حکمفرما بود. سکوت را مهدی شکستانده و گفت:

_ چقه چرت میزنی...؟ هیچ گپی نمیشه... مه کاراره درست کدیم... تذکره ما از تذکرای دگرا فرق نداره... ما خو از ملک دگه تذکره نگرفتیم.

        نسیم گفت:

_ دیروزدیدی که چی گفتن...؟ گفتن زمین به کسایی داده میشه؛ که تذکره شان ازکابل باشه... پدرو             پدرکلانهایشان ازکابل باشه.

        مهدی گفت:

_ او ساده... تذکره ما و تو از کجاس...؟ از کابل اس... ما و تو خو از کابل هستیم...! پدرو پدرکلانای ما هم ده کابل پیدا شدن...!

        مهدی با صدای بلند خندید. نسیم گفت:

_ سرما نفامیده باشن... فتوکاپی تذکره ره خو سال پیش داده بودیم... دیروز اصل تذکره ره گرفتن... میترسم که سر تذکرای ساختگی ماو تو نفامن...

                                                                                                                                              

         مهدی گفت:

_ اگه همی قسم پشت گپه بگیری حتماً کار نمیشه... زود... بریم که موترا  آمد... نی که آمدن و سند زمینه میتن... ری نزنی وخودم نبازی.

        هر دو با قدم های تیز تیز به طرف خرابه رفتند. درحدود پنجاه تن خورد و بزرگ در صحن خرابه جمع بودند. هیأت همه رابه سکوت دعوت کرد و گفت:

_ برادرا...! خوشحال هستیم؛ که امروز به شش فامیل سند توزیع یک یک نمره زمین و آویز سی هزار افغانی به خاطر اعمار یکی، دو اتاق داده میشه. در حین شروع کار و ده بالای نمرای تان به هر فامیل دو ارسی های دوی در دو متر، دو دروازه یک متردر هشتاد سانتی متر و بیست دستک توزیع میشه.

        صدای خوشی خورد و بزرگ و قیل و قال شنیده شد. درین لحظه چشمهای مهدی و نسیم به دو سرباز امنیتی افتاد؛ با دیدن آنها، رنگ هر دو سفید پرید؛ حلق شان خشکی نموده و صرف با نا امیدی و یأس به یکدیگر نظر انداختند. آرامش روحی که مهدی داشت از او سلب شد. او تمام تلاش و زحمت خود و نسیم را    بی فایده دید. نسیم آهسته گفت:

_ نگفتم که سر تذکرای ما اشتباهی شدن... خداس که بندی نشیم... چند دفه گفتمیت؛ که خیرس اگه زمینه ده ولایت خود مام بتن... تو قبول نکدی... همه چیز از خاطر تو شد... مثلیکه عسکراره از خاطر ما آوردن...؟

        مهدی گفت:

_ سری زخم مه نمک پاش نتی... چپ شو دگه... اگه خپی کده خوده بکشیم و بگریزیم... خوب میشه... هله زود... آستا آستا خوده بکش بچیم.

        نسیم گفت:

_ راس میگی... میبینی که پولیسا مسلح هستن... بکش خوده که ده گیر شان نیاییم.

        درین وقت نامها خوانده شده و برای چهار مهاجر سند داده شده بود. دراثنایکه آندو عقب عقب میرفتند، یکی از کارمندان وزارت مهاجران که وظیفه خواندن نامها را به صدای بلند داشت، صدا زده گفت:

_ نمره پنجم از مهدی ولد عبدالخلیل... و نمره ششم از نسیم ولد عبدالرزاق میباشه.

        آندو که در فکرفراربودند با شنیدن نامها، لب هایشان شگفتید وبا خوشی به طرف هیأت نزدیک شده و اسناد زمین و آویز ها را تسلیم شدند. رئیس هیأت با صدای بلند گفت:

_ ما اسناد زمیناره به کسایی توزیع کدیم؛ که مستحق درجه اول بودن... به رؤوف و جمیل بخیرده آینده  نمره توزیع خات شد.

        اشک نا امیدی از چشم های کاکا رؤوف و کاکا جمیل جاری شده و دیگر گوشهایشان چیزی را شنیده نمیتوانست. حالت زن و اولاد انها بد تر بود. خوشی های بیست و چهار ساعته شان دریک لحظه با خاک یکسان شده و نا امیدی در قلوب شان جا باز کرد.

                                                                   پایان

                                                           28 / جدی / 1385