مرگ در فاصلۀ دو کوچه

  

 آلودگی هوا آسمان را خاکستری رنگ نموده بود. سنگ وسنگچل، کثافات، حشرات، آبهای ایستاده، تعفن جویچه ها وسگان ولگرد درشهر کسانی را که حتی قریه جات کشور های همسایه را دیده بودند ناراحت و متاثر میساخت .

شهرک خیر خانه که در شمال کابل قرار دارد، نظر به موقعیت جغرافیائی اش چه در دوران تجاوز شوروی وچه در دوران جنگهای تنظیمی وطالبی به مقایسه با نقاط دیگر شهر، کمتر آسیب دیده بود ودر هنگام جنگهای خونین افشار، دشت برچی و شهر کهنه، خیرخانه پناهگاه مهاجرین آن شده بود. اهالی خیر خانه بیشتر از ولایات شمال افغانستان به اینجا کوچیده و اقامت گزیده اند . مردم اکنون بعد از سقوط طالبان به ترمیم ورنگ وروغن کردن – خانه های خود میپردازند، حتی به روی دیوارهای کاه گلی رنگ های مرغوب زده اند – تا زیبا ونظیف جلوه کند، در حالیکه تا هنوز از درودیوار و بام های شان غم واندوه وفقر میبارد . 

    من که بعد از مدت زمانی هجر در وطن سفر کرده بودم، یکروز از حصۀ اول خیرخانه به عزم شهر حرکت کردم، هوا مرطوب بود، شهرک مزدهم ومردم با شتاب راه می پیمودند . مثلیکه از شهر فرار کنند، حس اضطراب وسراسیمگی در پویندگان و کم شیمگی در پرواز کبوتران یا تاثیرات حرارت شوم و خونین چندین دهۀ گذشته بوده است ویا شرف و قوع حادثۀ نوی را علامت میداد .

    بعد از طی طریق راه ها و کوچه ها در حصۀ سوم خیرخانه، خواستم با عبور از کوچه ای که بنام مسجد ابوبکر صدیق مسما بود راهم را کوتاه نمایم، که توجه ام را دخترکی در حدود یازده ساله جلب نمود که با دست راست دوگوشۀ چادر مندرس وپینه ای سیاهش را درسر محکم گرفته وبا دست چپ مرغ زرد رنگی را . وقتی از کنارم رد میشد به من سلام گفت، ومن هم ناخودآگاه و بدون معطلی پاسخ سلامش را دادم .  

   من که از فاصلۀ دور، قبل از نزیک شدن، دخترک را درحال محکم گرفتن چادر سیاهش با یکدست ومرغ زرد با دست دیگرش دیده بودم به فکر چادر ومرغش افتادم که اگر چادر سیاه از سرش بیفتد، دخترک چه خواهد کرد و اگر مرغش رها شود، چگونه گیرش خواهد آورد .

    ممکن وضعیت دخترک، در نیمه روز که میبایست در مکتب میبود ودرس میخواند ویا عواطف پدرانه ویاهم ممکن عواطف انسانی ام ویاهم پیوند طفولیت من نیز به طبقه ای که این دختر به آن مربوط میشود مرا در اشتیاق فهمیدن داستان غم انگیز این دخترک انداخت و ذهنم وزبانم را مجبور ساخت تاباب سخنی بگشایم .

    پرسیدم :این مرغ را چه کار میکنی و از کجا کردی ؟

    گفت : برای فروش میبرم .

    پرسیدم چند میفروشی ؟

    گفت : کاکا این مرغ را برای شما نمی فروشم، بلکه به دوکان بیپار"مشتری همیشگی"ما میفروشم .

   پرسیدم : مرغ را که فروختی پولش را چه میکنی ؟

   گفت : پدرم مرده است، من با مادر وبرادر ده ساله ام زندگی میکنم .

    پرسیدم : کرایۀ خانه، پول مصارف زندگی تان را از کجا بدست میآورید ؟

   گفت : مادرم در بدل کرایۀ خانه برای صاحب حویلی کار میکند .آنها یک اطاق را در دم دروازه وهمچنان اجازۀ داشتن مرغانچه را برای ما داده اند . مادرم دو مرغ در آن نگهداری می نماید که از فروش تخم آن وگاهی هم چوچه گیری میکند و چوچه مرغ ها که کلان میشود در بدل آن چای، بوره، روغن ،آرد ویاچیزهای دیگر میخریم . وقتی پرسیدم که برادرش چه کار میکند، باخود فکر کردم که سوال نابجائی کردم . چون من در مدت چندین سال که در کشور های مختلف مسافر ویا اقامت گزیده ام  کودکان، نوجوانان وجوانان تا پایان دور متوسطه ویا عالی تعلیمی وبعد از اوقات درسی یا رخصتی های آخر هقته ویا رخصتی های دیگر تفریح میکنند با تاسف دخترک گفت : برادرم کار میکند .

    گرچه در کشورهای پیشرفته گماشتن اطفال و کودکان به کار منع است ولی در کشور های جهان سوم واز جمله افغانستان که در ردیف فقیرترین کشورهای جهان رقم زده شده است، کودکان بنابر فقر فامیلی نمیتوانند به درس و تعلیم ادامه دهند وحتی شامل مکتب شوند، بلکه جهت اعاشۀ فامیل باید مسئولیت بزرگ وبارسنگین زندگی را بدوش کودکانه  ای خود حمل کنند . دیدن این سرشت وسرنوشت غم انگیز کودکان معصوم زیر کارهای طاقت فرسا وجدان های بیدار را در جامعه عذاب میدهد . من که با تاسف با شنیدن اینکه برادر ده ساله ای دخترک کار میکند، کمی احساس رضایت کردم، که     حداقل درین سرزمین بعد از سه دهه جنگ و خون وخشونت به همت دولتمردان کنونی سرمایه های نقدی وغیر نقدی حیف ومیل نمیشود وزمینه برای کار ودیگر خدمات اجتماعی میسر گردید ه که حتی برای کودکان مطابق به توان و استعداد های شان کار میسرگردیده است، تا بتوانند فامیلهای بینوا وزجردیدۀ خویشرا حمایت نمایند . من بیصبرانه منتظر بودم بفهمم که برادر ده سالۀ دخترک چه کار میکند . گفت : برادرم در کوچۀ دیگر از میان آشغالهای شاروالی میپالد اگر چیزی برای خوردن امشب ما در یابد .

    بعد از شنیدن این جملۀ دخترک سرم چرخید، سنگهای مرمرین ودیوار های رنگین وگنبد فیروزه ای مسجد ی که ما درکنارش قرار داشتیم در نظرم سیاه گردید . فکر کردم که از دروازه ای مسجد و دروازهای خانه ها خون فوران کرده است . کاخ ها وبلند منزل های که یگانه نشانه ی بازسازی است، دانستم  که به زمین های چوروچپاول شده و تجارت بر تارک این مردم فقیر اعمار گردیده است . ارگانهای دولت هم دریک مثلث مافیائی هرکس مطابق به استعداد ویا توان و قدرت خود در تاراج و غارت کمکهای جامعۀ جهانی که باید برای مردم فلک زده وگرسنۀ این سرزمین به مصرف برسد، سعی وتلاش ورقابت میورزند .

    دخترک باز تکرار کرد : برادرم به کوچۀ دیگر به سرچار راهی سرورکاینات در میان آشغالهای شاروالی است . این بار در صدای دخترک علامت تلاش و عجله ای رفتن هویدا بود و سکوت حیرت زده ام را شکست . من درنهایت تاثروتاسف به منظور ختم صحبت مان پرسیدم که نام بردارت چیست ؟      گفت : کاکا نام من زیبا است و نام برادرم اختر محمد .

    دخترک که از گفت وشنود وسوال وجواب ها خسته شده بود بدون خدا حافظی راه دوکان بیپارش را برای فروش مرغ در پیش گرفت .

    هنوز من با تعجب به او ورفتار و حرکاتش مینگریستم که چادر سیاهش را گاهی با دست راست وگاهی با دست چپ با موهای دخترانه اش محکم میگرفت ومن احساس میکردم که دخترک از محکم گرفتن چادر سیاهش در سر ومرغ در زیر بغلش نهایت خسته شده است . او هرقدر بطرف انتهای کوچه میرفت احساس ناراحتی من بیشتر میگردید . فکر میکردم که کوچه به پرتگاه مرگبار منتهی میشود،به پرتگاهی که کودکان زیادی را درکام خود بلعیده است و انبوهی کودکان دیگر را که بسوی انتهای کوچۀ مسجد ابوبکر صدیق خواهند رفت، چون اژدهای سیری ناپذیر درکام خود خواهد بلعید .

    دخترک هرقدر ازمن دور تر میشد قدش کوتاه تر میگردید وسایه اش دراز تر . چادر مندرس سیاه، مرغ زرد و دخترک  مانند سه عنصر شیمی که با ترکیب شان یکدیگر خودرا باید ذوب کنند در ذهنم شکل گرفته بود . کارم فراموش شده بود نمیفهمیدم کجا باید بروم . فقط ذهنم که از نام اختر محمد وکارش اشباع شده بود، گام هایم را به کوچه دیگر مسیر میداد . کوچه ای که به چار راهی سرورکاینات وصل میشد وبه صندوق آشغال های شاروالی .

    کوچه در ازدهام کارگران ترمیم وتعمیر قرار داشت . مقابل دروازه ها خرگاهای ریگ وخاک و خشتهای پخته را زنان مهاجر سر به سر میکردند که کوچه را برای عابرینش تنگتر ساخته بود . ابرهای سیاه در آسمان به عجله در حرکت بودند گویا که حادثه ای رخ داده باشد . ابرها در حال فرار بودند وجای خویش را به ابر های سیاه دیگر خالی میکردند . مثلیکه ابرها از دیدن این حادثه ای هولناک بیزار بودند .. نمیخواستند که گریه وفریاد مادر داغدار را بشنوند . کوچه سراسیمه بنظر میرسید . مردم به طرف چاراهی دوان دوان بودند حتی کارگران هم کار را توقف داده بسمت مردم روان بودند . مادران در حالیکه حواس و چشم شان به سمت چاراهی بود در دم دروازه ها مانع رفتن کودکان خورد سال به آن سمت میشدند . در حالیکه من باید وبرای انجام کاری به مسیر مخالف میرفتم، نمیدانم که حس کنجکاوی ویا ناراحتی با طنی ام مرا بسوی چاراهی سرورکاینات که مردم تجمع کرده بودند میکشانید . من هرقدر به چاراهی نزدیکتر میشدم گفته های زیبا در ذهنم جان میگرفت وبزرگتر میشد، که گفته بود : درچاراهی سرورکاینات صندوق های اشغال شاروالی است وبرادرم در آنجا مشغول پالیدن چیزی برای خوردن امشب ماست .

   من هم در جمع مردم که به دور موتر کثافات شاروالی حلقه زده بودند، پیوستم . حادثه ای وحشتناکی بود وباور نکردنی . جسد طفل ده سالۀ که سرش زیر تایر عقبی موتر شاروالی قرار گرفته بود .  

 مغز سر کودک مانند پنبه درخون آلوده به هرسو پاشان شده بود . هنوز خون  از سرش فوران داشت معلوم میشد که قلب پر از آرزویش هنوزامیدوار زندگی است و خون را به سروپایش پمپ میکند و نمیخواهد که مرگ نا به هنگام را لبیک گوید  و آرزوهای خون آلودش را به عنوان تحفه از دل خون آلودش تا به طارم گردون نثار ستمگاران جفا پیشه ای زمان میکرد . بیگمان که نوحه سرائی پرندگان وبی شیمه گی پرواز کبوتران، دراول روز که من خانه را ترک کرده بودم، بی موجب نبوده است . ابرهای دودی بر فراز شهر در حقیقت آهی بوده است از سینۀ سوختۀ این مردم بی بضاعت وناتوان ما که طی سالیان متمادی انباشته شده بود . بعد از شکستن شیشۀ امیدهای رویائی به بالا پرواز کردند تا پردۀ ضخیم را بر روی هفت آسمان خیال دروغین وآفتاب بی نور بکشند .

    کارگران و مزدوران ساختمان های محله که سر و روی شانرا گردو خاک گرفته بود، بیشتر به هم شباهت پیدا کرده بودند .  انسان تصور میکرد که آنها دوزخیان روی زمین بوده اند که از روز رستاخیز گریخته اند ودوباره به زمین آمده اند . تا اینبار برادر کوچک شان را نه از سر زمین و کاریز وقلبه گاه ها، نه از زیر دیوار برج های بلند وماشین خانه ها، نه از استخراج معادن وخط آهن ها، نه از زندان های مخوف و شکنجه گاه ها بلکه از میان اشغال های شاروالی با خود برند .

    زنی سراپاکنده و وحشت زده گریان ونالان حلقه ای تجمع مردم را شکستاند وخودرا در داخل جمیعت انداخت در حالیکه کودک را با مغزهای پاشان و خونین اش در زیر تایر می دید داد وبیداد میکرد وزاری کنان می پرسید : بچه ای من کجاست ؟ اختر محمد، اختر محمد . . . مردم محل را یارای جواب دادن نبود . مادر زاری و التماس میکند تا اگر کسی بگوید که این اختر محمد نیست .

    اختر محمد وقتی مادرش را در اندوه فقر وکارهای شاق صاحب خانه ویا خواهرش را که درگرما و سرمای شدید جهت فروش مرغ ویا تخم های مرغ به دوکان مشتری همیشگی شان برساند و خودش را در بیسوادی مطلق میدید، از میان رویاهای خود و امیدهای به ثمر نرسیده اش برای مادرش خانۀ شخصی میساخت . خواهرش را عروس پسری که باید کار مطمئنی با عواید زیادی در یکی از موسسات خارجی (انجو) داشته با شد وخودش در میان انبوه کتاب ها درکتابخانۀ عمومی دانشگاه غرق آموختن باشد، تصورمیکرد.

    مادر داغدارو بی سرپناه اختر محمد بدون اینکه به انبوهی مردم توجه داشته باشد ویا به سر وصورت و حجابش، برجسد پسرش افتاده بود . بغض گلویش را بسته وصدایش مرده بود . بسان بچه اش سینه اش را آتش خشم و اندوه سوختانده بود . مانند چوب خشکیده بود . از چشمان ماتمدیده اش اشک التماس میریخت و غرقش میکرد . درغم و غصۀ که بدوران کودکی خودش میرسید ویا به دوره های مادرش و مادرکلان هایش، و به مجسمه ای می ماند که انگار خاک سرشت اش از فقر و اندوه باشد . او فراموش کرده بود که کجاست، در زمین یا آسمان، روی زمین ویا زیر زمین .

    از سکوت اش معلوم میشد که او بی نتیجگی گریه وزاری و التماس ها و دعاهای را که با خالق مخلوقات در زندگی خود همواره تجربه کرده است میداند وبا تجربه های تلخ اکنون باید خشم را چون خنجری در سینه ی خود فرو برد .

     کودکان خورد وبزرگ که مانند اختر محمد به جستجوی چیزی در میان آشغالها بودند چنان از مرگ و جسد خونچکان و مغز پاشان اخترمحمد وحشت کرده بودند، مانند اعدامیان که در قطارنوبت، سرزدن اعدامی پیش از خود را تماشا میکند .

    زیبا که از حادثه ای برادر نا مرادش خبر شده بود با وحشت وشتاب خودرا به محل حادثه رسانده بود تا براستی بداند که بلای بر سر اختر محمد یگانه برادرش آمده است یا نی . خواهربمجرد دیدن جسد خون آلود ومغز پاشان برادر، زمین را نمی بیند وآسمان را نمی شناسد چیغ میزند وفریاد میکشد از اعماق سینۀ پر درد و رنجش تا هفت آسمان بشنود . تا سینۀ پر کینه ای زمین چاک شود و او را یکجا با برادر خونچکانش و مادر پراز آرمانش در کام خود ببلعد، تا از درد و رنج طاقت فرسای زندگی رهائی یابند . دخترک که خاک های خون آلود برادر نامرادش را بر سر وصورت خود مالیده بود گمان میرفت که اوهم چون بردارش درین حادثه مرده است، تا مادرش را درچاراهی حادثه تک و تنها بگذارند، تا مردم بی بضاعت جهان بدانند که مردم فقیر و درمانده حق زاد و ولد شدن را ندارند.

    پیر مرد لاغر اندامی با لباسهای کهنه وژولیده و پاهای برهنه با سروصورت گرد آلود که مانند مجسمۀ یادگاری معلوم میشد، دخترک را درآغوش گرفته وتسلی میداد . مکررا میگفت که رضای خداوند است برادرت شهید شده، غصه وزاری مکن که روحش نا آرام میشود . مادر که دختر خودرا در پرتگاه پایین تر سقوط می بیند، غم واندوه خویشرا به نیرو تبدیل میکند تا دخترش را از سقوط نجات دهد . دخترش را در آغوش میگیرد تا اندوه گره افتاده اش را بر سینه ای داغدیده بسپارد . گردهای خون آلود سر وصورت زیبا را گرفته به سروصورت خود میمالد .

    باز مادر با صدای حزن انگیز وقلب پرخون وچشمان پر از اشک فریاد میزند که خدایا عدالت شما کجاست ؟ من که در زندگی ام یک پسر داشتم چطور شد که در عالم بی کسی وفقر وفاقه گی آنرا از من گرفتی ؟ به کی عرض وفریاد نمایم . بتو که پسر دلبندم را از من گرفتی یا به کسی دیگر ؟ بالا تر ازتو کسی را نمیشناسم . تو که مرا داغدار کردی بتو چه بگویم ؟

    بعد از دیدن آن حادثه ای غم انگیز امروز که من دوباره از وطن بازگشته ام وقتی هرکس از افغانستان میپرسد و میگوید، از انتخابات پارلمانی، از بازسازی، از کاخ ها وقصرها وسرکهای قیرریزی میگویند ویا از صلح و دموکراسی ودولت اسلامی ویا از آزادی احزاب ونشرات ومطبوعات وتعدد رادیوها میگوید . من سکوت میکنم وزیر فشار زجر وجدانی آن حادثۀ پسر ده ساله که جبرا مجبور شده بود رسالت ومسئولیت مردان بزرگ را بر دوش ضعیف وشانه های کوچک خود حمل نماید تا خواهرش ومادرش که مادر میهن است در بازار فحشا و روسپی گری لیلام نگردد .

    بازاری که محصول یک نظام سیاسی – اقتصادی  غیرعادلانه است . بازاری که کشورهای سرمایه داری واستعماری درآن با عبور ازنعش طبقات پائین جامعه به ثروت اندوزی به رقابت برخاسته اند . بالاخره به این نتیجه میرسیم که همه ای مردم از دامان مادر در روز اول یکسان بدنیا می آیند . پریشانی، فقر، گرسنگی و صدها مصیبت که بین انسانها در روی زمین پیدا میشودبه خواست وآرزوی آنها نیست . بلکه به موقیعت اجتماعی وسیستمی که بالای آنها حاکمیت دارد مربوط میباشد . برای حل مشکل اساسی جامعه باید وجدان های خفته دوباره بیدار شوند وبدانند که تا دگرگونی بنیادی در تقسیم ثروت درجهان رخ ندهد و سلاطین سرمایه ازبرج وباره هایشان توسط مردم ومبارزه پائین نشوند، خوشبختی نصیب انسانهای دوزخی روی زمین نخواهد شد . خوشبختی و آینده ی روشن را با محو نظام بهرکشی انسان از انسان واستقرار یک نظام انسانی جستجو باید کرد . به امید آنروز.

   پهلوان کوه دامنه ای   

14.01.08