از ورای دود و آتش (50)

 

  

  

 

"از ورای دود و آتش" سلسله گزارشهایی است که براساس گفتههای قربانیان جنگهای سه دهه اخیر افغانستان تهیه شده است، این گزارشها که بدون در نظرداشت جنبههای قومی، مذهبی، سمتی و زبانی تهیه گردیده است، بازتابدهنده و روایتی از رویدادهای 23 سال جنگ در کشور میباشد

 

 

 

 

6 جدی آغاز رسمی رقابت شرق و غرب بر سر افغانستان

 

 

 

حوریه مصدق

هنوز هوا تاریک بود. در خواب عمیقی فرو رفته بودم، صدایی را شنیدم، فکر کردم خواب میبینم . متوجه شدم که حقیقتا صدا از روی حویلی میآید.

خوب دقت کردم فهمیدم که صدای خواندن آیت و شر- شر آب است. مثلی که کسی وضو میکند. از خانه بیرون برآمدم، دیدم که جاوید وضو میکند. در بالای رهرو که به خانه منتهی میشد، ایستادم و از او پرسیدم چی میکنی؟ برایم گفت :" بگذار چند رکعت نماز بخوانم، قیامت شده است." درجایم خشک شده بودم و از ترس میلرزیدم، زیرا در آن روزگار وحشت و ترس جنگ همه جا را فراگرفته بود. هر صدا حتا تک ـ تک دروازه حاوی خبر مرگ و ویرانی بود.

رفتم در داخل خانه نشستم، جاوید پسرم آمد و دست وروی خود را پاک کرد ، جای نماز را گرفت و شروع کرد به نماز خواندن . دقیق به یاد ندارم که چند رکعت نماز خوانده بود، من با خود مشغول بودم که ناگهان صدای بلند و پر سوز دعای او مرا از خلوتم جدا کرد. او دعا میکرد: "خدایا صلح و آرامی را به این وطن عطا کن، جنگ بس است." وقتی دعایش تمام شد، در حالی که خود را با تسبیح مشغول کرده بود، برایم گفت:"مادر جان چای دم کن، فردا به خیر بازار میروم خدا مهربان است شاید کدام کاری پیدا کنم. رفتم آشپزخانه تا برای او نانی پیدا کنم. ناخودآگاه حس غمناکی در من زنده شد. نمیدانستم چرا دلم گواهی حادثه بدی را میداد، وقتی نان را برایش آماده کردم من و او تنها سر دسترخوان حاضر بودیم، دیگران همه به خواب بودند. چای برایش ریختم، سکوت محض حکمفرما بود اما صدای ریختن چای سکوت را شکست. چای را برایش دادم، احساس می کردم او چیزی برایم میگوید، چند لحظه منتظر بودم، مگر او چیزی نگفت، احساس کردم که تردید دارد. بلاخره برایش گفتم: "او بچه این دیوانگی ها را بگذار، فردا هیچ جای رفته نمیتوانی، این روز بدی رانمی بینی؟ نه کار است و نه کاری پیدا خواهی کرد." سرش پایین بود و با خود فکر میکرد. چند لحظه برایم جواب نداد. بعد از یک وقفه طولانی برایم گفت: "چطور کنم. این گونه که نمیشود. حالا که جنگ یک روز و دو روز نیست، همه روز است." با بسیار مهربانی و لطف مادرانه او را نصیحت کردم و گفتم: "ببین عزیزم خدا مهربان است، هیچ کس از گرسنگی نمرده که ما بمیریم." خلاصه هر قدر تلاش کردم نتوانستم او را قانع سازم تا فردا از خانه برون نشود.

وقتی نان خوردنش را تمام کرد، دست هایش را بلند نموده و شروع به دعا خواندن کرد. بعد از دعا برایم گفت: "مادر من میروم متوجه خانه باشی." بیرون رفت کراچی خود را بازرسی کرد، دوباره برگشت و گفت: "خدا حافظ من رفتم." قبل از این که برود چشمانم را برلبانش دوختم، شاید حرف زیر لبش را بگوید، اما او هنوز در گفتن آن تردید داشت. دیدم او میرود ومن مانع او شده نمیتوانم دیگر اصرار نکردم، تا دم در رفتم و برایش گفتم: "خدا همرایت بچهام، احتیاط کن زود بیایی. " این حرفها را صدای تایرهای کراچی قطع کرد. چشمانم را به پشت او دوختم تا از گولایی کوچه عبور کرد و از جلو چشمانم ناپدید شده وقتی از جلو چشمان ناپدید شد صدای کراچی اش همچنان به گوشم میرسید و من به صدای کراچی گوش دادم. تا چند لحظه آن صدا را میشنیدم، تا این که آهسته ـ آهسته خفیف شده و کاملا ناپدید شد. صبح تا شام نگران بودم. هوا کم-کم تاریک شد، اما او نیامد، نگرانیام بیشتر شد، دلم آرام نگرفت از خانه بیرون برآمدم . در کوچه هیچ کس نبود. من تنها بودم، حتا سایه ام همرایم نبود زیرا شبی مهتابی نبود، که حد اقل سایه ام را با خود میداشتم. درآن خلوت و سکوت نمیدانستم از کی بپرسم که جاوید کجاست؟ در حالی که اشک در چشمانم حلقه زده بود، بی هدف به طرف سرک اصلی میرفتم. در راه آواز تایرهای کراچی او به گوش میرسید و خوش میشدم که او آمد. اما اندکی بعد که به حال میآمدم، متوجه میشدم که این همه وهمه خیال من بوده است. تا بازار رفتم کسی را نیافتم که از او بپرسم جاوید کجاست. صدای مرمی و راکت از دور به گوشم میرسید. باخود گفتم او شاید خانه آمده باشد و برگشتم به خانه. اما او نیامده بود. شب را زنده سحر کردم تا او شاید بیاید اما نیامد. تمام شب به آخرین لحظه رفتن و آن لبانی که در زیر آن حرف ناگفته ای داشت فکر کردم.

یک روز را با امیدواری و ناامیدی سپری کردم . روز دوم دامادم که برادر زاده ام نیز میشد، کشته شد . دیگر من خود را اداره کرده نتوانستم . من نه تنها برای مرگ دامادم اشک میریختم، بلکه میخواستم عقدههای سینه غمناکم را از دوری جاوید خالی کنم. اما چه سود، غم او هرگز از سینه ام محو نخواهد شد، غم دوری او در سینه ام حک شده است.

بعد از ختم مراسم فاتحه خوانی و سوگواری دامادم در جستجور جاوید خود شدم. هرکس را که میدیدم، میپرسیدم جاوید را ندیدی؟ اگر او جاوید را نمی شناخت، برایش عکس او را نشان میدادم و میگفتم: "این عکس را دوسال پیش گرفته بود؛ روزی که میرفت لباسهای وطنی خاکی داشت او کراچیوان بود. روزی که گم شد کراچی اش همرایش بود . شب ها با یاد ها و خاطرات او خواب میکردم، شاید او را به خواب ببینم . روز ها چشمانم به در دوخته بود . نه تنها چشمانم، چشم به راه آمدن او بود بلکه گوشهایم در انتظار شنیدن صدای او بود. زیرا وقتی او میرفت صدای تایرهای کراچی او سکوت کوچه های خالی را می شکست .

در ایران و پاکستان مهاجر شدم، در همه جا عکس او همرایم بود و پرسان جاوید بعد از سلام، کلامم بود. چهارده سال است که من چشم به راه او هستم؛ نه، من چشم و گوش به انتظار او هستم، زیرا وقتی او رفت و برنگشت؛ حضور او را خلوت جاده حس میکرد و آهنگ تق-تق تایرهای کراچی کهنه اش ، فضایی خالی کوچه را پر کرده بود.

وقتی او بیاید چند سلی از محبت به روی او خواهم زد و از او خواهم پرسید "وقتی که رفتی و برنگشتی زیر لب گپی داشتی حالا برایم بگو." به شرط آن که در دنیا کسی پیدا شود تا برایم بگوید که جاوید کجاست ؟ آنچه را خواندید به اساس گفته های خانم نجبیه تهیه شده است .