ناتور رحمانی

 25.12.07

 

آنطرف شيشه ها

 

 خاطراتی از سياه روز 6 جدی

 

هجوم سرما از منفذ باريک زير دروازه خود را بداخل اتاق ميکشاند و برودت گزنده ای را روی ديوار ها تا منزل بالا می پراگند ، ضخامت برف دقيقه به دقيقه زياد شده ميرود ، بخار برخاسته از پياله چای شيشه پنجره را  مکدر ميسازد ، خودم را بيشتر با شال می پيچانم و با سرانگشتان غبار از شيشه ميزدايم ، از ورای شيشه می بينم که تندباد در برون زوزه ميکشد و ته وبالای سرک را ميدود ، اينرا پراگندگی برف ها در فضای سُربی رنگ واضع ميسازد .

من اينجا استم درامريکای شمالی ، درسرزمينی که زمستان هايش تا چهل درجه زيرصفر ميرسد ، ازعقب شيشه پنجره به يورش پاغنده های برف می بينم که شبيه اسپان تيزتک سپيد رها شده از کمند با شلاق باد در سرک ها می پيچند و ميدوند ... در لحظه ای از خودم جدا ميگردم و آنطرف شيشه ها روی مدار زمان قرار ميگيرم ، به گذشته ها ميروم ، خودم را در آغاز يک روز سرد و پُر برف بيست وهشت سال قبل می بينم ، « شش جدی سيزده پنجاه وهشت » است که آنرا بزعم خويش ( مرحله تکاملی يا نوين ) ناميدند ؟! ، قله های پُربرف آسمايی و شيردروازه غمگينانه به اين سياه ترين روز بعد کودتای ننگين  « هفت ثور سيزده پنجاه وهفت » می نگرند .

شب را درخانه يار همرزمی در حصه دوم خيرخانه بودم ، آنشب در حلقه ما دو سه يار سرسپرده ديگر هم بودند که درکشاکش مبارزه برای آزادی يکی دوی جاويدانه شدند ( روانشان شاد ) آنشب ما آنقدر درگير تب و تاب خطوط اساسی مبارزه برای نجات وطن و مردم از دام هيولای استعمار بوديم که هر نوع فرصتی از ما ربوده شده بود ، ما نشنيديم که درهمان شب شاه شجاع دوم « ببرک کارمل » از راديودوشنبه مرکز تاجکستان که يکی از اقمار شوری سابق بود سخنرانی کرده و خودش را به اتکاء قوای اشغالگر سوسيال امپرياليزم وارث تاج و تخت آريانای کبير خوانده است ؟! البته با بدنام ساختن همتای خاين خود « حفيظ الئه امين » درجهان سياست استعماری اين خباثت مرسوم است ....

آنروز بد فرجام مادری موسپيدی از تبار قهرمانان بی بديل ، تمثال همه مادران خجسته افغان که بهترين فرزندان شانرا برای حُرمت خاک و ازادی وطن قربانی داده اند ، شير و دوده جواری را روی دستر خوان گذاشته لحظاتی به چهره های هرکدام ما خيره گشت ، شايد او دردلش ميگفت : کدام يکی ازين بچه ها ، بچه های من تا دور دگر گردهمايی تيرباران خواهد شد ... صحبانه را صرف ميکرديم که ياری نفس سوخته از در درآمد ، او بدترين و فاجعه بارترين خبر را باخود داشت ، گفت : تانکهای لشکر متجاوز شوروی در جاده های شهر جابجا شده اند ، باورميکرديم زيرا کودتاچيان ثور را چنين عمل خاينانه در دستور بود ، زيرا آنها فقط به اتکاء نيروهای اشغالگر ميتوانستند عمرننگين خودرا کمی بيشتر دراز بسازند وبس .

صحبانه نيمه تمام ماند وياران اندوهگين متفرق شدند ، من از راه قعله نجارها خيرخانه خودم را بطرف چمن ببرک کشيدم ، برف همه جا را سپيد کرده بود ، من دلتنگ و ناراحت بروی برف ها لگد می کوبيدم و پيش ميرفتم ، ازطريق برکی به مقابل سينمای بهارستان رسيدم ، آنجا بود که چشمم به تانک شوروی خورد ، سربازان متجاوز آرتش سرخ دست به ماشه به برج تانک های خود استاده بودند و هراس آلود به چشمان غضبناک مردم می نگريستند ، ميله تانک به مردمک چشمم فرو رفت و اشکم بروی دامان سپيد برف چکيد .

بعضی ها غافل از آينده پُردرد شان پُرتوقع به سربازان متجاوز و تانک های شان ديده دوخته بودند ، آنها در ذهن شان آزادی و رهايی را تداعی ميکردند !! مگر پيرمردان المناک ، سردی نگاه شانرا بروی برودت روز می ريختند ، خاينان وابسته به گردن سپاه متجاوز اکليل گل می انداختند و بسيار بيشرمانه هورا می کشيدند ....

ذهنم به شناسايی « ببرک کارمل » شاه شجاع دوم رفت ، مردک زبون و بی خاصيتی که سوار بر ميله تانک شوروی به اريکه قدرت نشست و بدنبال خويش تباهی و بربادی يک کشور بزرگ و مردمش را آورد ، سرزمين افغانها را به حيطه ای خون و خاکستر تبديل نمود ، او قشون متجاوز سوسيال امپرياليزم شوروی را به خاک مقدس مان کشانيد ... گفتاورد های در مورد وی است : که او پسر ناخلف حسين خان فرقه مشر بوده ، مردم آن بدکاره دوران را خوب ميشناختند ، پدرش در بارگاه شاه خدمتگار بود ، او پسر را بجرم نمک ناشناسی و شاشيدن به نمکدان از خانه برون انداخت ، کارمل درسالهای هنگامه ساز سياسی دستوری سروصدا ايجاد نمود ، او در محبس دهمزنگ زندانی شد ، مگر زودتر از زود بنام مريض روانی به شفاخانه محبس انتقال يافت ، چون گماشته بود وپرورده آشپزخانه دربار ، کوتاه مدت بعد آزاد گرديد ، همين آدمک روانی ، تيورسن سفسطه باز در سطح رهبری کودتاچيان پرچمی قرار گرفت و با موزه بوسی وحشی ترين سيستم استعماری زمانی زمامدار کشور شد ، درحاليکه درهمان سالهای حبس وی مبارزان آزديخواه ديگر در اتاقهای تنگ و تاريک کوتی باغچه زندان دهمزنگ ساليان ديرپای باقی ماندند ، زيرا اشراف زاده و پرورده دربار نبودند ... اين چهره منفور در آخر در انزوا و در اسارت ارباب دور از وطن آخرين نفس بی ارزشش را به عزرائيل داد و بدنام تاريخ شد ، اوغده سرطانی بود وسرطانش کشت .

من در همان دوران زمامداری خاينانه اش زندانی شدم ، چيزی کم هشت سال عقب ميله ها ماندم و هرروزخبر دردناک تيرباران بهترين ياران را می شنيدم ودرد جانگدازم را برای قفل و زنجير زندان ميگفتم ، آنها آن گروه خاين به وطن و مردم هرشب ستاره های تابناکی را از آسمان غمزده ميهن فرو ميکشيدند و زيرخاک ميکردند ، آنها هرازگاهی کاج های بلندبالا را بدستورغير با بی همتی سر و کمر می شکستاندند و در گورهای دسته جمعی مدفون مينمودند ، اين مزدوران وجدان مرده بهترين فرزندان اين مُلک را در دل شب های تاريک و هولناک سر بُريدند ، چون زبون بودند و درهراس از نورحقيقت ، روشنايی عدالت و آزاديخواهی ... قصه های پُردرد و جانگداز تيرباران عقابان زخمی را در پليگون ها هر زندانی که در آن سالهای ( وبا ) بنام آزادی وطن عقب ديوار های بلند زندان پلچرخی نفس ميکشيدند بخاطر دارند ، نفرين ابدی بر خاينين وطن و قاتلين مردم .

دوران نوکر ديگری رسيد « داکترنجيب الئه » ريس کشتارگاه خاد ، من يا ما را به اساس يک طرح رذيلانه از زندان برون کرده به عسکری سوق دادند تا پيکر کوبيده شده مان گوشت دم توپ گردد ، شوربختانه من زنده ماندم تا شاهد پرپر شدن گلهای سرسبد کشور گردم ، آنهای را بخاطر داشته باشم که وقتی برای تيرباران برده ميشدند آرامش و شکوه سرورانه داشتند ، آنها با قدم های محکم واستوار بطرف سرنوشت ميرفتند ، سرنوشتی که صدا و سيمای آنها را ماندگار و جاويدانه ميساخت ، سرنوشتی که نام و نشان جلادان شان مثل ( کارمل ) و امثال کارمل را با زشتی و پلشتی به کثافت آلوده و مدفون مينمود .

رژيم مستبد کودتا شهر ، شهر ، کوچه ، کوچه و خانه خانه را به زندان تبديل نمود ، حالت اختناق نفس را در گلو گِره زد ، هرروز از هر خانه يکی دوتا از آدمهای دور دسترخوان گم ميشدند تا بلاخره دسترخوان های آلوده به اشک و ماتم هم از هر خانه ای ويرانه گم گرديد ، جلادان ( خاد ) هنوزهم درپی شکار عقابان زخمی بودند ، چون اين عقابان رام نمی شدند وتن به ذلت و همراهی با خاينين نمی دادند آنهارا به تير می بستند ، شب تيرباران بود ، روزتيرباران بود ... وقتی فتنه در مُلک افتاد و روزگار تنگ آمد هرکي ازهرطرفی که امکان داشت فرارنمود وپای پُرآبله را روی سنگلاخ جاده های ناشناس خون آلود ساخت و پيکر داغدار را برای کشيدن بار گران زندگی به دياران غير بُرد ، لانه و شاخه و باغ خالی شد ، کوچ کردند پرستوها ، عندليبان و ....

من هم دريکروز از تلخ ترين روزگار با پشتاره از درد و رنج مجبورشدم زادگاه و مهد تمام اميد هايم را ترک کنم ، زمستان سيزده هفتاد ويک بود ، سرما بيداد ميکرد وبرف جاده ها را سپيد کرده بود ، برای دورشدن از وطن ، زاد گاه و مردم خود برابر با هر پولک برف اشک ريختم ، ساليان اندوهباری را در ( دوزخ سبز ) سپری کردم ، باز به اساس تحويل دادن نيروی کار ارزان با کاروان برباد رفتگان جنگ به امريکای شمالی رسيدم .

اکنون من اينجا استم و ازعقب شيشه پنجره به رقص برف ها با ريتم باد مينگرم ، درحاليکه برای گذشته های پُربار خود ، برای ياران از دست رفته ، برای داشته های عزيز که به اجبار از ما گرفتند ، برای ستم که بمردم مان روا داشتند ، برای دوری از ميهن عزيز و زادگاه قشنگم ذره ذره آب ميشوم که خاينين بوطن ، کودتاچيان  

« هفت ثور » رژيم منفور خلقی ها و پرچمی ها همه را هلاک ، برباد ، غرق و دستخوش توفان نوح کردند .

 

نفرين ابدی بر هرآنچه خاين بوطن و مردم است ، روی سياه و ننگين باد هرسه شاه شجاع که سبب بربادی تمام شدند ، تاريخ آلوده بادرد سرزمين افغانها هرگز روز های سياه اين کشور را فراموش نميکند که از بزرگ ترين فاجعه قرن ( هفت ثور پنجاه وهفت ) شروع وتا به ايمروز ميرسد ... تجاوز بريتانيا ، شوروی و امريکا که نحس قدوم سه شاه شجاع را با خود داشته هرگز وهرگز فراموش نميشود ، نسل های آينده اين همه را بخاطر خواهند داشت .