ناتور رحمانی

13.12.07

 

تعبير خواب

 

يکی مردک کوچک را با کم وزنی يک مغزک پوچک ، با هورا و با چک چک ، با صد دم دم و تک تک ، بريدند به برش قبای شاهی ، زتار و پود از شرم ، رسوايی رو سياهی ، نشاندند آدمک را برآن تختک گلين ، گذاشتند به سرش تاج کذايی ، بگردن ضعيفش آويختند يک کشکول گدايی ، کند جمع ز آفاق گهی جفت و گهی تاق ، چاشت و شام و صباحی ....

مگر بانی و بادار ، عموسام دزد غدار ، با نيروی بيشمار ، از ناتو و از ايساف از قصاب و از نداف ، ائتلاف شمال هم ، لشکر های دبله مار ،  بنام جنگ با تروريست ، بشد داخل پيکار .

اما مردک که خود را می چراند ، به هرسو به چپ و راست چشمک می پراند ، زير فرمان عفو آدمکشان دوران نامش را مينگارد ، با هر دشمن مردم ، با پرچمی و خلقی با حيوانات بی دُم ، با سجاده فروشان ، با بدنامان اسلام ، با ربانی و سياف ، با دوستم و خليلی ، با صد قصاب و نداف ، با صد عشوه و دوصد ناز زير لحاف خيانت چه قشنگ می خرامد .

چه خوش بهانه مضطر ، همه با کف و کالر ، همه صاحب دفتر ، ز چهار گوشه دنيا ، دويدند و دويدند تا به کابل رسيدند برای خاطر زيبا و خوشرنگک دالر ، مليارد ها سرازير شد ، مگر مردک حريص ، همان سفله ابليس ، کس نديد که او سير شد ، مليون ها دالر سبز ، بنام نامی شان به بانک ها اسير شد ، کار دولت و مردم خمير بود و فطير شد ، نداستی وطندار سر ملت چه تير شد ....

همان مردم نادار ، فقير و خسته و زار ، هزارها هزار بيکار ، يکی مانده و دلگير ديگر مجنون و بيمار ، يکی محتاج شب و روز ، ديگر باخته همه هستی خويش را و فتاده سر بازار ، همه دنگ دنگ و دنگ دنگ ، همه يکرنگ و يکرنگ قربانی دوصد شيطان ، آن بی وجدان های طلبگار ؟!

نشد معلوم که حرف چيست ، گناهکار جهان کيست ، آن ملا گک يک چشم ، يا لادنک پُر پشم ، و يا مردم بيچاره افغان که شوند از روی زمين نيست ؟؟؟ بن لادن کجا شد ، سوزن در بين کاه شد ، ملاعمر همان کورک جاهل يکدم غيب خدا شد ؟ عجب پت و پناه شد ، که کارزار با تروريست برای عموسام ، پُر از شرم و حيا شد !!

نکرد کاری قوای ( ب ، پنجاه و دو ) نه افسون و نه جادو ، همه حرف و حساب شان ، همه خط و کتاب شان ، سوال ها و جواب شان ، فقط سخن مفت بود ، مثل قصه بی معنای همان يارک سادو ، همه بدبختی ملت افغان بوده ياهو .

چه روزگار عجيب شد ، گهی اندوه گهی غم ، گهی خود انتحاری ، گهی راکت گهی بمب ، آنهم بسيار نه کم کم ، به هر صبح و به هر شام ، کشتند مردم مُلکی به هزار و هزار جمع ، نشد ديده يک کافر جلاد و جنايتکار جنگی   ز يک قطره ای اشک نم ؟!

به عشق پول زهرجا ، شده گندگی بالا ، زشخص اول مُلک تا قضاء و تا شورا ، از آن مامورک خرد آلوده به فساد است تا وکيل و وزراء ، برای چور بيشتر ، به جان هم کشيدند لا و لشکر ، مثل خفاش و لاشخور بجان هم فتادند ، زپائين تا به بالا ، نه شرم دارند ز مردم ، نه هراسی از آن خالق يکتا ....

بشنو قصه شيرينم ، تو ای يار ديرينم ، که من بسيار غمينم .

ميدانی ؟ درين جنگ های زربازی و زرگری ، وطن خوار و حزين ماند ، تن اش زير سُم عقده ها و هم نفرت و کين ماند ، نه چنان شد ، نه رها گشت و نه چنين ماند ، به خودسازی و بازسازی و زودسازی نرسيد و متين ماند ، که دزدان سرگردنه بردند به يغما ، همه دار و ندار اورا ، فقط مرمی خورده و خشکيده و ويرانه زمين ماند ، مردم همه بيچاره و بی خانه و بی لانه ، بدون آب و دانه و غمين ماند .

وقتی کار ها خراب شد و رسوايی شد بالا ، همان مردک وارداتی اروپا ، خويش و تبار شاه شجاع ، نه کم و نه زياد ، نه ته و نه بالا ، با قد دراز و دوبالا ، همان فرمانبرک به هر چشم آشنا ، با نحس حضورشان ، با

 

( 2 )

 

فروخورده غرورشان ،  دل خوش نموده به عفو و همراهی جانيان و قاتلان ، که تفو به سرورشان ، دولتداری و دولتمردی از آن مافيا و تفنگ سالار است ، همه حيران از دولت منفورشان ، که خيل غداران به زنده چپن نماندند و به مُرده کفن ، داغ سياه تاريخ بر چورشان ....

مردک وارد شده در يکی شب سرد دی ماه ، ترسيده و لرزيده از مجازات و محکمه مردم در دار دنيا ، با فرياد و واويلا  ، پريده از بستر گرم ابريشم و افتاده بپای تنديس بی مروت مکنت و مقام وجا ، سپيده دم پيش از تکرار شهادت و يقين و ماسيدن خون به جاده های نفرت و کين ، باهمان آلودگی و داغ بر جبين ، بربست بر توسن مرام غير زين ، چون خواب ترسناکی ديده بود ، رفت تا از خواب گذار بپرسد معنای خواب مخوف دوشين .

مردک همه چيز باخته ، که با هر بدنام ومفسد و پليد ساخته و نرد عشق با اورنگ آلوده باخته ، با عجله نزد  معبر تاخته و خواب خويش روی کتاب وی انداخته .

مرد معبر از وی پرسيد : چه مصيبتی پيش آمده که وجودت چون شاخه بيد ميلرزد ، تو خود چه مصيبتی استی که ازيک فرياد بادار دل کوچکت می ترسد ؟!

مردک : ای خواب گذار ! خوابم را تعبير کن ، مرا برای خودم تفسير کن .

معبر  : ای آنکه تو در خوابی و مردم همه پريشان و بيدار ، برگو چه خواب ديده ای .

مردک : بخواب ديدم زبانم سياه ، رخسارم سياه ، سراپا روزگارم سياه ، چه معنا دارد برايم بگو جانا .

معبر  : ضميرت در سياهی غنوده ، تاريکی افکارت از شرم تبار نور رخسارت را سياه نموده ، هراس مکن که کسی در حيطه زمامداری آنچنانی جز سياهی رنگی نديده ، سياهی رنگ روز باشد هم ديده و هم شنيده ، دگر چشمان غم نديده ات در خواب چه ديده ؟

مردک : ديدم با خون دست شسته ام ، و تا گريبان در خون نشسته ام .

معبر  : با ظالمان همدست شده ايد ، اطرافيان تان در بحر از خون بيگناهان که خود ريخته اند غرق اند و شما با آنها تا گريبان در خون آلوده ايد ، نترسيد شما هم به ديدن اين گونه سريال ها علاقه داريد ، دگر از خواب دوشين چه بياد داريد ؟

مردک  : ديدم که با فرق از جای بلندی سقوط ميکنم ، وبوسه بپای نمرود ميکنم .

معبر  : ناحق براريکه قدرت تکيه داری ، ازآنست که با فرق برزمين خوردی ، اتکاء بر نيروی استکبار داری ، دگر نزد مردم چه اعتبار داری ، فرمانبر شداد شدی ، طرفدار بيداد شدی ، آيا خواب ديدی که صياد شدی ؟

مردک : نه . خواب ديدم که بلندگوی غرب شدم ، به بدنامی های کم و زياد چرب شدم .

معبر  :  ای مردک ! خودت را باختی ، به فرمان بيگانه چهارطرف تاختی ، خودرا بی اعتناء به مردم و بدنام تاريخ ساختی ، دگر در خواب چه رشته بافتی ؟

مردک : خواب ديدم که آب ناپاک مينوشم ، وبار گرانی است بر دوشم .

 معبر  :  حق مردم را خورده ای ، بر چپاولگران فروگذاشت نموده ای ، با دزدان شريک گشته ای ، ازين رو پشتاره ات گران است ، زير بار اين گناه  شانه های ضعيفت ناتوان است ، متوجه باش ، خوب و بد روزگار در گذر است ، مگر آلودگی داغ وجدان است ، دگر از خوابت بگو که مرا زبان ترجمان است .

مردک : خواب ديدم که قيافه و لباسم را تغيير داده ام ، يعنی در واقع نمونه ای مردمی يا ملی را تفسير داده ام ، تا کسی نشناسد که من کي ام و يا وابسته به چی ام .

معبر  : خودت نه مردمی  و نه عنصر ملی استی  ، تو همان طالب تاريک خيال و چلی استی ، خودت را همه می شناسند ، زود باشد که مردم با قهر به برج و بارت بتازند ، ميدانی « به هر رنگی که خواهی جامه می پوش »

ای در ديگ بيگانه خورده جوش ، باز بگو ازآن خواب دوش .

مردک : ای خواب گذار ! من چکنم تا ازين بدحالی و بدنامی نجات يابم ، با مُلک و دولت و مردم ثبات يابم ، چکنم که افتخار زندگی کردن و حيات يابم ؟؟؟؟؟؟

( 3 )

 

معبر  : از دشمن ببُر وبا دوست باش ، نه دلخوش به چپن و کلاه پوست باش ، سمت پرست و قبيله پرست مباش ، همرنگ و همدرد با هزاره ، تاجيک ، ازبک و پشتون ، هندو و مسلمان باش ، ازهرات و مزار از کنر و خوست باش ، ترسوو زبون مباش ، دربند منفعت شخصی ، چرا و چون مباش ، طرفدار خاين و جانی و قاتل آغشته بخون مباش ، افتخار بنام شاه شجاع مکن ، حيات مادی و معنوی مردم تباه مکن ، به حرف دشمن خاک پُرمدعا مکن ، همراهی با مافيای مواد مخدر و سلاح مکن ، از باور و اعتماد مردم سواستفاده ننما ، اشتباه مکن ، نام خود را در تاريخ سياه مکن ، هواخواه حکومت قانون باش ، طرفدار حکومت جنگل نه ، بی بازخواست و بی چرا و چون مباش ، قانون را برای رفاه مردم بساز ، آنرا در هزارتوی مانع و موانع اسير مساز ، هرگز بنام قانون بر مردم با ستم و بيداد متاز ، هرروز را با عدالت قانون بکن آغاز .

جانبدار دموکراسی وآزادی بيان باش ، همدرد غريب و فقير و بی خانمان باش ، آزادگی و شرف را ترجمان باش ، با شهامت ، راستگوی ، وطندوست و با ايمان باش ، يک افغان باش ، يا افتخار نام افغان باش .

اينست راه نجات ، افتخار حيات ، پايداری و ثبات .