کبوتران نجات
محمد هاشم انور
سپیدی همه جا را چون لحا ف مرمرین و د یبای حریری پوشا نیده ا ست . هر طرف سپیدی
ا ست. زمین سپید ا ست . کوه های شامخ و سر بفلک کشیده سپیداند . از آسمان پنبه های سپیدی میبارد. مه و غبار سپیدی ها را بخود پیچانیده و انسان چند قدمی خود را دیده نمی تواند . از وسط قریه دریا میگذرد . دریا نیز سپید است. برف از مدت سه یوم ، بدون وقفه میبارد . گاهی برف توأ م با باد زوزه میکشد و گاهی برف بدون باد آرام آرام ا زآسما ن فرود آ مده به زمین می نشیند . صدای پارس و با نگ سگ ها ، ترس و وحشت را در دل ها بارور میسا زد . تجمع مقادیر زیاد برف در سطوح مرتفع د ره و قله های کوه ها وضع منطقه را وخیم نشان میدهد . در وسط دره قریه یی به چشم میخورد ؛ که در حدود دو صد خانه دارد . خانه ها از همد یگر دور، دور ا فتاده ا ند . به قسمی که دو ، سه خانهء گلی در یک گوشهء باغی و دو ، سه خانهء گلی د یگر در گوشهء باغ د یگری قرا ر دا رند . کوشیده شده ا ست ؛ تا خانهء هر کس نزدیک باغ کوچک خود ش باشد . بزرگترین باغ از شش جریب زمین ، مساحت زیا د تر ندارد . در باغ ها اسکلیت درختان سیب و زردآ لو به چشم میخورند . دو طرف قریه کوه ها با قله های بلند به فاصلهء دو هزا ر متر ، ا ز همدیگر قرار دارند . در ا نتهای د ره ، کوه ها به هم نزد یک شده اند ؛ که دریای خروشان ا ز آ ن طرف سر چشـمه گـــرفته ا ست . به طــرف را ست دریا ، راهء بز رو دیده میشود . گذ شتن ا زین راهء صعب ا لعبور مقابله با مرگ و زنده گیست .
وقتی دریای خروشان با آ بشار های تند و تیز خود ا ز وسط قریه میگذرد ؛ مستی د قا یق قبلی را ندا شته ، نرمش و آرامی بخود ا ختیار می کند . سطوح مرتفع تا دور د ست ها ادامه دارد. کوه ها از همد یگر دور ترشده وفاصله ها باعث جدایی و دوری کوه ها میگردند . مردم قریهء دور افتاده از شهر و بازار ، تهید ست و بیچاره ا ند . با زمین های کمی که در اختیار دارند، امرا ر حیات میکنند . کسب و کار مردم با غداری ، زمینداری و مالداری است. گندم ، کچا لو ، پیاز ، جو و جوا ری کشت می کنند ؛ که به مشکل کفا یت شا ن را می کند . مردم قریه به نسبت نبودن سرک به ندرت به مرکز علا قداری و یا مرکز ولسوا لی میروند و اگر مجبور به رفتن به خا طرآوردن جنس و تیل شوند ؛ ا ز مرکب ها ا ستفاده می کنند . ا کثر بیمارا ن مردم قریه میمیرند . برد ن مریضا ن به عــلا قـداری بی فایده ا ست ؛ زیرا در علا قداری یک داکتر پیر متقاعد با امکانا ت محدود خویش نمی تواند، بیماران را معا لجه نما ید . در ولسوا لی شفاخانه یی با چند دا کتر موجود ا ست تعمیر سابقهء شفاخانه ا ز طرف عناصر ضد دولتی ، در دورا ن جهاد و مقاومت حریق گرد یده بود ، تا کمــونیــست هــا ا ز آ ن ا ستفا ده نتوا نند ؛ ا ما به کمک و یاری خدا وند ، مردم مجاهد پرور توا نسته بود ند؛ شفاخانه را ترمیم و مورد ا ستفاده قرار دهند. رفتن به ولسوا لی دشواری های فـرا وا ن را در قبا ل دا شـــت ؛ بـــاید ا ز ا نتهای دره واز راه صعب العبور میگذ شتند . بردن بیماران توسط مرکب ا ز راهء بز رو به منزلهء مرگ بود . بناءً مردم جرأ ت بردن بیماران شان را به ولسوا لی نمی کردند . مشکل د یگری نیز باعث نبردن بیماران به ولسوا لی میشد و آ ن این که تفنگدارا ن ولسوا ل د ربد ل تدا وی د ر شفاخانه ، یک گوسفند تفا ضا میکردند . در حا لیکه مردم بیچاره و مستضعف توا ن پردا خت ا ین باج را ندا شتند .
نرگس با سه طفلش زیر لحا ف صندلی نشسته و لحا ف را تا گلو کش کرده ا ست . در یک پتهء صندلی دو طفلش پهلوی همد یگر نشسته اند . در پتهء دومی پسر بزرگش مراد دراز افتاده و به خوا ب شیرین فرو رفته است . نرگس در پتهء سومی نشسته در حا لیکه چشمانش به مراد دوخته شده است، چرت میزند. چشمان سمندر و عایشه نیز به مراد دوخته شده اند . مراد از دو روز بدین طرف ،
بیمار ا ست . سینه بغل شده و سرفه می کند . ساعت قبل نیز خیلی به تکلیف بود . سرفه های پیهم و متواتر خیلی آزارش داد . نرگس کچالوی جوشانده ا یرا که ا ز منزل برادرش آورده بود ، به اطفا لش خوراند. مراد بعد ا ز خوردن چند لقمه کچالو به خواب عمیق فرو رفت . خوراکهء برا درش نیز تمام بود . منتظر توقف با ریدن برف و باز شد ن راه بود ؛ تا به علا قداری رفته ، به هر دو فامیل مواد خورا که بیاورد .
باریدن برف مردم قریه را پریشان ساخته ا ست . هفتهء قبل نیز چند بار برف بارید؛ ولی ا ین طوردوامدار نبارید . ده روز قبل برا د ر نرگس، با چند مرد د یگر، در حا لیکه چوب های یک و نیم متره در دست دا شتند . به علا قدا ری رفته و ا جنا س مورد ضرورت را آ وردند . در ا یام برفباری بین علا قداری و قریه ، خطر گرگ ها محسوس بود . گرگها آ دم های بی دفاع و تنها را میدرید ند. در روز های برفباری کسی به تنها یی ، علا قدا ری نمیرفت . چند نفر یک جا شده ، اجنا س مورد ضرورت را توسط مرکب ها از علا قداری میاوردند . مردم قریه در همه ایام سا ل در صورت رفتن به ولسوا لی چند نفره میرفتند ؛ تا در بعضی نقاط صعب العبور راه بزرو، همد یگر را معاونت نما یند . مردم قریه بدین ترتیب خود را از خطر ا فتادن و لغزیدن به دریای پر تلاطم نجات میدادند .
نرگس با تخیلات درونی خویش دست و پنجه نرم کرد. همان طوری که به مراد مید ید ؛ خا طرات گذ شته را بیاد آ ورد . پدرش ا و را به عقد نکاح جوان زحمت کش و شجاعی بنام رستم در آ ورد . صبح ا ولین شب عروسی هنگامیکه در خوا ب عمیق فرو رفته بودند ، عساکر دولتی وقت به قریه ریخته ، شوهرش را با خود برد ند . با وجود آ نکه مادر پیر وزن جوا ن رستم عذر و زا ری مینمودند ؛ اما نا له و فغا ن آ ند و ترحم ا فسر قطعهء مربوطه را بر نینگیخته بود. مردم قریه آ نها را دلداری زیاد دادند؛ که گویا قانون عسکری حکم می کند اگر یک پسر ، خواهر و برا در نداشته و ا ز والدین تنها باشد، از عسکری معاف می گردد. مادر سر سفید رستم ا ز غم و غصهء یگانه پسر ، دو ماه بعد فوت کرد و تازه عروس با پنج جریب زمین و سه جریب باغ ، بی ســــر نوشت بـاقی ماند . صدای نا لید ن مرا د ا فکار متلا طم نرگس را پاره ساخت :
- نه نه ...! نه... نه ...!
- جان نه نه ... چی میگی ... چطورستی ...؟
- خونوکم میشه ... قوغه شور بتی .
نرگس لحا ف را بلند کرد . با کفگیر خاکستر را ا ز بالای قوغ ذغا ل دور ساخت . به جز چند پا رچه قوغ ، متبا قی خاکستر بود . لحاف را پا یین نموده از جا بر خا ست . کمپل مندرس و شاریده را از تاقچه گرفته بالای مرا د هموا ر ساخت .
- نه نه ... برف میباره ...؟
- هان بچیم ...! خداوند رحم خوده کنه ، قار خدا شده ... هیچ وخت ا قد ر برف زیاد نباریده بود .
سا بقا برف زیا د میبارید ... ا قد ر دوامدار نمیبارید ....
- چای ا س ...؟
- شاید با شه ... صبر کو . ا گه بود بریت میندا زم .
قبل از آ نکه نرگس حرکت کند؛ سمندر از جا برخا ست و به طرف چا ینک رفت ، چاینک خالی بود . گیلاس را گرفت و از کوزۀ کنج ا تا ق آب ریخته و به مراد آورد . نرگس در حا لیکه مراد را با یک د ست در نشستن کمک میکرد ، با دست د یگر گیلا س را از سمندر گرفته و به دهن مرا د نزدیک ساخت . مراد دروقفه های سرفه، دوجرعهء آ ب نوشید. مادر ا و را دوباره در جا یش خواباند و لحاف ها را بالایش کش کرد. نرگس به طرف صندوقچهء کنج اتاق رفت و از صندوقچه چند جاکت گرفت وبه تن هرسه طفلش کرد ؛ تا احساس سردی نکنند . سمندر وقتی که جاکت را میپوشید ازمــــادر پـــرسید :
- نه نه ...! اگه برف ایستاد نشه ... راه ها واز نمیشه ...؟
- میشه ... واز میشه ... مردم تصمیم گرفتن ، صبا هر قسم شوه ، خوده به علا قداری برسا نن .
عایشه در حا لیکه لحا ف صند لی را تا زیر زنخ کش کرده بود . عطسه زد و به تعقیب آ ن سرفهء دوامدار کرد . مادر وارخطا شد . به طرفش رفت و با خود گفت :
- نی که دختره هم گرفت ... خدا جان رحم کو ... د ختر جان د گه ا ز زیر صندلی نبرا یی . چند د فعه گفتمتا ن ... شما هیچ ده گپ نمیشین .
د خترک رق رق به مادر دیده سوا ل کرد .
- نه نه ... دختر مامایم سینه بغل شده ...؟
- هان دخترم ...! میگن برف خورد ه ... هوش کنی تو برف نخوری ...؟
- اگه نی آدم میموره ...؟
- نی ... نی ... نمیموره ...!
سمندر به سخن آمده گفت :
- امروز گفتن بچه کاکا قدوسه سینه بغلی کشت ....
- کی گفت : دروغ ا س .
- نی ... نه نه ...؟ خود ت خبر نداری ...! مه به گوشایم شنیدم که مامایم به زن مامایم گفت ... ا و گفت ... جان بچای دگام ده خطرس . مراد م خات مورد .
نرگس که بغض گلویش را گرفته بود و ا ز گپ های ا طفا لش متحیر مانده بود گفت :
- نی بچیم ...! خدا نکنه ... مرا د جور میشه . چرا بیرون برآمده بودی ...؟ مه خو گفته بود متان که ده باغ نبرا یین .
عایشه با صدای معصومانه گفت :
- برفه سیل کد یم ... چقه مغبول ما لوم میشه ... ده درختا چقه برف ا س .
- بد کد ین ... دگه بیرون نشوین ... تا که هوا گرم نشده ... حق ندارین بیرون برین . تشنا ب خودم میبرمتان .
نرگس در پتهء خود آمده و زیر لحا ف رفت . با خود گفت :
- بیچارا خبر ندا رن که ده ای یک هفته بیست ا شتوک مورده . جان ده ، بیست تای دگه ده خطرس . اگه خونوک زیاد شوه و همی قسم برف بباره ... کلانام از گشنگی میمورن ... مالا (حیوانات شیر ده) هم میمورن . مرا دم خات ... نی ... نی ... خدا رحم خوده کنه ... خدا جا ن رحم کو .
نرگس به روشنی کم نور ا ریکین مینگریست . باز هم به گذشته ها فرو رفت . بیاد آورد ؛ که چه روز ها و شب های سختی را گذ شتا نده بود . سه سا ل ازرستم خبر ندا شت . برا درش هر قد ر تلاش کرد ؛ شوهر خواهرش را نیا فته بود . ازعلا قداری و ولسوالی خبر گرفت . ا ز قطعهء عسکری ا یکه بین مرکز ولایت و ولسوا لی ، سوق ا لجیش دایمی دا شت ، معلومات خواست ، اماهیج کس ا ز رستم خبر ندا شت . در قطعهء متذ کره یک سرباز به او گفته بود :
- ده اوعملیات محاربوی که به خا طر جلب و جذ ب بود ؛ قطعا ت از مرکز و چنـد ین قطــعا ت زون شما ل آمده بود ن . تمام کسانیره که گرفتن به زون جنوب و زون غرب تقسیمات کد ن .
برا د ر نرگس برای پیدا کردن رستم خیلی کوشید؛ ا ما هیچ کس معلومات درســت نداده و محل
ا و را پیدا نتوانست . ماه ها پیهم گذشتند . نرگس در باغ کار می کــرد . در کــشت زمــین و آ بیاری با
برادرش همکار بود . منزل برادر نرگس عقب خانهء شا ن موقعیت دا شت ؛ که ا ز سا لها قبل با رستم همسایهء در به د یوا ر بودند . نرگس شب ها را منزل براد ر صبح می کرد . اکثر مسؤلیت و زحمت کشی باغ و منزل را برادر نرگس به د وش گرفته بود . در حالیکه مجبور بود ، در باغ و زمین خود هم کار کند ؛ ولی چاره ندا شت . احسا س مسؤلیت می کرد . خواهر را در کار ها تنـها گذاشته نمی توا نست . دو موضوع برا درش را وا میدا شت ؛ تا بالای زمین و باغ رستم کا رکند . یکی خویشی و دومی همسایه گی . ا ین دو حق مسؤلیت ا و را زیاد تر ساخته بود . متواتر و بدون خستگی کا ر می کرد . در همین ایام پدر و مادر نرگس فوت کردند . دو خواهرش را خانهء بخت فرستاد ند و برا درش هم عروسی کرد .
سه سا ل و یک ماه بعد ، روزی نرگس در باغ مشغول کار بود ؛ صدای رستم را شنید . وقتی مقا بل خود رستم را دید ، با ورش نمیشد . رستم بعد از گذ شتا ند ن سه سا ل دورهء عسکری ، ترخیص گرفته و دوباره به خانه آمده بود . یک سا ل بعد ا ز آ مد ن رستم خداوند مرا د را دا د . خانهء شان رونق گرفت . با زحمت کشی رستم حاصلا ت خوب بد ست میامد . سیب و زرد آ لو را بالای تجارا نیکه به خا طر خرید به قریه میامدند به اجاره میداد . حکومت وقت سقوط کرد . دولت مردا ن تازه نفس به شهر ها و قریه ها ریختند . ولسوا ل و علا قدا ر جد ید نصب شدند . ا ین بار علا قدارو ولسوا ل صرف یک موتر جیپ روسی ندا شتند . علا قدا ر و ولسوا ل موتر های پیکپ ، کروزین و لند کروزر دا شتند . ولسوا ل و علا قدا ر مثل سا بق بد ون ا فراد مسلح نبود ند ؛ ا ین ها مجهز به سلاح های مختلف ا لنوع بودند . علا قدا ر و ولسوا ل توپ و تا نک دا شتند . به ا طرا ف تعمیر ولسوا لی و علا قداری افراد مسلح زیاد جا بجا شده بودند . در دهن دروازه های علا قدا ری و ولسوا لی تا نگ ها را توقف داده و میله های آ ن به مردم غیر مسلح نشانه رفته بود . ا فراد مسلح ، با گروه های متخاصم هر طرف پراگنده شدند و بعضی اوقا ت جنگ ها یی بین گروه ها صورت می گرفت. در همین شب و روز وحشت سر تا پا ی مردم را فرا گرفته بود .ا فرا د مسلح ا ز ولسوا لی و علا قداری به قریه آمده ا ز مردم پول طلب می کردند . با اخطار و جبر ا ز باغدارا ن مقدا ری پول بنام ما لیه اخذ و به جیب خود میزدند . قوما ندا نا ن زیاد شده بودند . چند ین قوما ندا ن ا زین قریه در ولسوالی وعلاقداری باافرادمسلح ومجهز با سلاح های مختلف النوع وموترهای آخرین مودل مناطق ود فاتری را به غنیمت گرفته بودند . آ نقدر غرق در بدست آ وردن ما ل غنیمت بودند ؛ که وقت آمدن به قریهء خود را ندا شتند. ا ز جمله هفتاد مجاهد یکه زنده مانده بودند ، تعدادی محدود شان بعد از چند سال جهاد، در مقابل رژیم سا بق و یاران خارجی شا ن ، سلاح را به زمین گذاشته ، به قریه آ مدند . آنها که مجاهد ین پاک نفس و حقیقی بود ند و فی سبیل الله جهاد کردند ؛ با دستا ن خا لی جهاد و مقاومت کرده و با دستا ن خا لی به قریه آمدند ؛ به زمین داری و باغ داری مصروف شدند و ا ز اعما ل همرزمان سابقهء خود که بعد ا ز پیروزی جهاد انجام میدادند ؛ خجا لت می کشیدند . مردم دسته دسته به تبریکی و ملا قا ت ولسوا ل ، علا قدار و قوما ندانا ن منطقه، در رفت و آ مد بود ند. نما ینده گان قریه جمع شده و نزد علا قدار و ولسوا ل رفتند تا برا یشان سرک بسازند. آ ن ها وعده های زیا د کردند ؛ اما یک وعدهء شان نیز جامهء عملی نپوشید . به رستم خداوند طفل دومی را داد. تولد سمندر بالای ولسوا ل، علا قدار وقوما ندانان تا گلو مسلح ، شگون خرا ب به بار آورد. فردای تولد سمندر در ولسوا لی وعلا قداری پشه پر نمی زد . همه به جاهای نا معلوم فرارکرده بودند. مثل آن مینمود ؛ که تند باد همه را روبیده با شد. درعلا قداری وولسوا لی ا فرا د جدیدی ریختند . ولسوا ل و علا قدار جدید شروع به کار کردند. مردم که از ظلم حکمرانا ن وافرا د تا دهن مسلح شان به ستوه آمده بودند ؛ از آمدن ولسوا ل و علا قدا ر جدید ا ستقبال گرم کرد ند . مردم خوشی نموده و فردای روشن را مینگریستند . باز هم چند ریش سفید نماینده ، ا ز قریه به علا قداری و ولسوا لی جهت تبریکی وابرا ز مشکلا ت سرک ، روانهء آ نصوب گرد ید ند . باز همه وعده ها داده شد وا ینطور وا نمود گرد ید ؛ که
ا ین ولسوا ل وعلا قدا ر مؤقتاً آمده ا ند . در آینده علا قدار و ولسوا ل ا صلی میاید؛ که تمام مشکلا ت را رفع خواهند سا خت . دیری نپا یید ؛ که حکمرا نا ن مؤقت مردم آزاری را پیشه کردند . ا ز هر طرف شکوه و شکا یت بلند شد . مردم بیچاره به نا حق مورد لت و کوب قرا ر می گرفتند. ولسوا ل و علاقدا ر حرف ا ز مؤقت بودن خود نمی زدند . هر یک خود را فرعون و شاهء منطقه میدا نست و آن ها حرف ا ز قا نونیت و اسلامیت میزد ند . دیگر ما نند سا بق کسی ا شرار و اخوا ن شیاطین نمی گفت ؛ کمونیست و مرتد نمی گفت ؛ ا ین ها شر و فساد میگفتند و جوا نا ن را به دفاع و مقابله در برا بر شر و فساد می طلبیدند .
نرگس با وارخطایی ا ز خواب بیدا ر شد . نشسته به خوا ب رفته بود . تا ریکی همه جا را پوشا نیده بود. اریکین آخرین قطرا ت تیل را سوختانده و خا موش شده بود . ا ز یگانه کلکین اتاق روشنی کم نوری بدا خل رخنه کرده بود .نرگس ا ریکین را گرفته ، شور داد . تیل آ ن تمام شده بــود . ا ز جا بر خاسته ، خود را به مرا د رسا نید . به پیشا نی مراد د ست گذا شت ؛ داغ بود . دست را به سینه و گوشش را به دهن مراد نزدیک ساخت . مرا د نفس می کشید. مادر بیچاره به کلکین نزد یک شده بیرون را نظاره کرد . برف میبارید . دا نه های برف ا ز آ سما ن سرازیر بودند . نرگس حد س زد که برف تا نیمه های ارسی بالا آمده اند . وهم سر تا پا یش را لرزا نید . حد س زد که اندازهء برف تا گرد نش رسیده ا ست . ا و دوباره خود را به جا یش رسا نیده و نشست همان طوری که نگاهش را در تاریکی به مراد دوخته بود ؛ به یاد آورد ؛ که تولد عا یشه شگون بد ، به این گروهء لجام گسیخته داشت . چند روز بعد از تولد عایشه، ولسوال و علاقدار فرار را بر قرار ترجیع داده به صوب نا معلومی فرار کردند . به مجرد فرا ر ولسوال و علا قدار ، آنهایی که چند سا ل قبل مردانه وا ر فرار نموده بودند،ا ینبار به قا پید ن ولسوا لی وعلا قدا ری یورش آ وردند . ولسوا لی را یکی از همان قوماندانا ن ا ین قریه که در مد ت پنج سا ل حکمرا نی دورهء ا ول ، وقت آمدن به قریه ، دیدار ا قوام و زیارت رفتگا ن خود را نیا فته بود ؛ به غنیمت گرفت و خود را ولسوا ل اعلا ن کرد . چند روز از حکومت جدید نگذشته بود؛ که افراد مسلح ولسوا ل به قریه آمده، رستم را با د ستا ن بسته با خود بردند . برادر نرگس باز هم به تپ و تلاش افتاد . نزد چند قوماندا ن رفت . برادر ولسوا ل را دید ؛ اما تلا ش ا و فایده نکرد . رستم را به جرم این که درجهاد سهم نگرفته وترخیص سرخ به دست داشت ، تیربا ران کرد ند .
نرگس تکا ن خورد . فکر کرد زلزله ا ست ؛ در حا لیکه زلزله نبود . خوا ب به چشما نش راه یا فته واز رخت خواب لغزیده بود . گشنگی نرگس را میازرد . از دو روز بد ین طرف چیزی نخورده بود . همه مردم قریه گشنه بودند . مواد خوراکه از چند روز قبل تمام شده بود . در همین دو روز ا خیر مادران و پدران صرف به اولاد های شان خوراکه میدادند . نرگس احسا س سردی کرد . با کفگیر خاکستر منقل را شور داد . از لابلای خاکستر روشنی یی به چشما نش ا صا بت نکرد . موجود یت صندلی را بی فایده دا نست . بناءً صندلی را با منقل از زیر لحا ف دورساخت .
لحاف را دو قات کرده بالای اطفا لش انداخت و خودش نیز پهلوی مراد دراز کشید . سرفه های مراد و عایشه زیاد و زیاد تر میشدند . نفس نفس میزدند . بینی هایشان بند بودند . به مشکل نفس می کشیدند . نرگس با دل غمگین به اطفا لش میدید . د ست دعا به الله پاک بلند کرد ؛ تا ا طفا ل ا و و مردم قریه را نجا ت د هد . نرگس غرق در ا فکار مغشوش ، به خوا ب عمیق فرو رفت .
نرگس وقتـــی چشمانــــش را باز کرد . اتاق را تاریـــکی فرا گرفتـــه بود . با گـــذ شت لحظــاتی چشما نش به تا ریکی عادت کرد . به کلکین نظرش افتاد . دید سر تا پا سفید ا ست . وارخطا از زیر لحا ف بیرون شده به طرف دروازه دوید . تکه های را که به خاطر داخل نشدن باد زیر سوراخ دروازه جا بجا ساخته بود ، دور ساخت . قلفک دروازه را باز کرد. دروازه با صدای خشک وبه شدت باز شد . مقداری زیادی برف به داخل اتاق سرازیرشد . نرگس ترسید. با صدای بلند چیغ زده دور رفت . روشنی بداخل اتاق راه باز کرد و اتاق را روشن ساخت . آ سمان صا ف و نیلگون نمایان گشت و آ فتاب میدرخشید . از صدای چیغ نرگس سمندر و عایشه بیدار شدند . آندو با دیدن برف زیاد به داخل اتاق ، شگفتیدند . نرگس به خود آمده به صدای بلند گفت :
- از برای خدا ...! چی حال است . خدا یا ...! تو خودت رحم کو . چقه برف زیاد شده . خدا ره شکر که تمام خانه زیر برف نشده . شکر که دستکا نشکستن .
به اطفا لش دید . سمندر و عایشه از زیر لحاف بیرون آمده و با حیرت به صحنه مینگریستند . به مراد نزدیک شد . ا و به خواب عمیق فرو رفته بود . آهسته با پشت دست به صورتش زد . وارخطا شد . با دستا ن خود دو شانهء اورا گرفته تکانش داد . مراد با زحمت چشمانش را باز کرده چیزی گفت ؛ ولی مادر مقصد ش را نفهمید . نرگس که اشکها یش جاری بود ؛ در حا لیکه میگریست گفت :
- نه نه صد قیت ... درد و بلایت ده سرم بخوره .
سمندر و عایشه به گریه افتادند . صدای عایشه از گلو خارج نمی شد . سرفه آزارش داده و گلویش درد شد ید دا شت . سمندر در حالیکه میگریست گفت :
- نه نه ...! چطو کنیم ... همه میموریم . مرا ... مرادم ... میمو ... ره ....
- نی ، خدا نکنه . به خیر جور میشه ... شما زود زیر لیاف درا یین . مه ... برفا ره دور میسازم .
عایشه با صدای گرفته و خسته گفت :
- نه نه ... تشناب میروم ... گشنم شدیم ....
- چند دقه صبر کنین ... صبر کنین ... زیر لیاف برین ... مه راه ... ره ... واز ... میکنم . باز بیرون میبرومیت .
صدا یی ا ز بیرون نرگس را متوجه ساخت . به طرف دروازه رفت . برف را با دست دور زد؛ ولی فایده ندا شت . با تنش برف را دور کرد . همه اندامش دیوانه وار به تپ و تلاش افتادند ؛ تا برف را دور سازد . در همین اثنا صدای برادرش را شنید :
- نرگس ...! نرگس ...! جوا ب بتی ... نرگس ....
نرگس با صدای لرزا ن جوا ب داد :
- ها ... ها ... برفا ره از دروازه خانه دور میسازم .
- بچا ... جور ... هستن ...؟
- ها ... همگی زنده هستیم ... حا ل مرا د خرا ب ا ست ... عایشه هم سینه بغل شده ... سلفه میکنه... گلونیش درد میکنه. بسیار گشنه شده ... به خورد ن چیزی نداری ...؟
- کمی کچالوی جوشانده ا س ... وقتی راه ره واز کنم ، بریت میارم . حوصله کو ... وارخطا نشی . خدا رحم خوده کنه . همه مردم ده کوشش واز کدن رای خانای خود هستن ؛ تا برفا ره از پیش دروازا ... و ... کلکینا یشان ... دور بسازن .
- خو ... درستس ... بچیت چطورس ...؟
- جور نیس ... حا لیش خرا ب ا س ... چطو کنیم ... قار خدا س ، که سر ما آمده ... خدای پاک نگا دا ر ما باشه .
نرگس با شها مت و د لیری برف ها را با تخته یی پشت خود دور میکرد . در مد ت نیم ساعت برف را ازدروازه و کلکین اتاق دور ساخت . برف های داخل اتاق را خارج کرد . برف لباسش را تکانید. انگشتان یخ زدۀ خود را زیر بغل برد ؛ تا گرم شوند . لحظهء بعد عایشه را جهت رفع حاجت از اتاق خارج کرد. وقتی به دا خل اتا ق رفت، وضع مراد را وخیم تر دید .صــــدای غـــــرس طیارهء جـت ،
حواس او را متوجه خود ساخت. ا ز اتاق خارج شده نگاهش را به آ سمان دوخت . طیاره بار دوم نمایان گشته از بالای قریه با سرعت زیاد گذ شت . صدای مردم قریه ا ز هر طرف بلند بود و به طیاره صدا میزدند:
- کمک کنین ...! کمک کنین ...! قریه ده حا ل غرق شد ن ا س .
طیارهء جت ازبالای دره گذ شته و نا پد ید گردید. فکرکردند ؛ پیلوت طیاره مردمی را ند ید ؛ که با د ست ها یشا ن تکه های سرخ وسبزرامیشورا نیدند وبا دهن ا لتماس کرده و در خوا ست کمک مینمودند .
آفتا ب داغ میتابید . تا بش نور آ فتا ب بالای برف انعکاس نموده چشمان را میازرد . مردم قریه درمد ت چند ساعت محدود برف را ا ز ا تا ق هایشان دور سا خته و با خانه ها ی نزد یک به همدیگر راهی باز نموده بودند . برادر نرگس راهی باز کرده و خود را به نرگس رسا نید . برف بام خانهء خواهر را پاک و خبر های تازه را قصه کرد . در تمام قریه در حدود سی طفل سینه بغل بودند . وضع صحی همه خرا ب بود . نبود ن مواد خوراکه در همه خانه ها محسوس بود . دو طفل دیگر جا ن داده بودند . ا ز ا ثر ا نهدام چند اتاق هفت نفر مجروح بودند . چندین رأ س گاو و گوسفند ا ز نبود ن آذوقه و سردی هوا تلف شده بودند . شاخه های اکثر درختان تا ب سنگینی برف را نیاورده و شکسته بودند . قریه را ماتم در خود فرو برده بود . فغان و نا له ا ز اکثر خانه ها به گوش میرسید . در همین اثنا صدای طیاره شنیده شد . چشمان همه به طیاره دوخته شد . طیارهء چهار ماشینه در ارتفاع هفت ، هشت هزا ر متر به طرف قریه میامد . وقتی به قریه نزد یک شد . تعدادی از مردم تکه های سرخ و سبز را میشورا نیدند . در همین لحظه چیز های سیاه از طیاره خارج و بعد از طی مسافتی، فراشوت های آ ن باز شدند. طیاره ا ز نظر نا پدید گردید . سیاهی آ سمان را فرا گرفته بود . سیاهی ها آهسته آهسته به قریه نزد یک میشد ند . مردم وار خطا شدند ؛ ا ین طرف و آ ن طرف میدویدند و ا ز همد یگر میپرسید ند ؛ که آ ن ها چی خواهند بود . هر کس چیز های میگفت و در همین وقت شخصی صدا زد :
- او ... مردم ... بم نباشه ...؟ میخا ین ماره تباه بسازن . ده خا نا یتان برین که زنده به گور میشین .
مردم که به فاصله های دور ا ز هم و در بالای بام ها یشان قرا ر دا شتند با صدا های وحشت ناک چیغ و فریاد زده به اتاق ها پناه بردند . ده دقیقه گذ شت . یکی یکی به بام ها بلند شدند . ا ز سیاهی ها خبری نبود . ا ز دور بالای درختانی چند سیاهی نظر مردم را بخود جلب کرد . هر کس چیزی میگفت . ریش سفیدی از دور ، از بالای بام خانه اش صدا زد :
- او مردم ... چند نفر جوا نا برین ... خوده به سیاهی برسا نین . سیل کنین که چی ا س ؟
صدای دیگری از دور تر شنیده شد .
- بم بود ... انفجار نکد . نا مردا سر مردم بیگناه بم میندازن . از بجای کمک ، بم تحفه میتن .
مردم متردد بود . کسی جرأت نزدیک رفتن به سیاهی های درختان دور را نمی کرد . سیاهی ها در لابلای برف ها گم شده بود ند . بعضی از مردم که نزدیکتر به شروع قریه خانه داشتند. فــــــرا شوت
ها یی را بالای برف دیده میتوانستند . یک ساعت گذشت . چا شت شده بود . مردم بیـــمار و گــــرسـنه ،
مردم آشفته و پریشان قریه لقمه نانی ندا شتند ؛ تا شکم شان را سیر سازند . ا شک ا ز چشمان پیر وجوان جاری بود . هیچ نوع امید سراغ ندا شتند . د ل های خونین مردم را هیچ کس مرحم گذا شته نمی توا نست . مردم مرگ خود و جگر گوشه هایشان را حد س زده میتوا نستند. تابید ن آفتا ب به دلهرهء مردم می افزود ؛ به خاطریکه روز بعد از باریدن برف و صاف شد ن هوا ؛ سردی دو برابر میشد . مردم می اندیشیدند ؛ که بعضی از گرسنگی ، برخی از سینه بغلی و تعداد ا ز سردی هوای روز بعد جان را به حق خواهند سپارید و قریه به ماتم سرا تبد یل خواهد شد .
صدای طیاره ها شنیده شد . از دور ده ها هلیکوپتر به قریه نزد یک میشدند . هلیکوپتر ها به ا رتفاع یکصد متر در پرواز بودند . مردم حیران و مضطرب مینمود . ا ز یک طرف مرگ خود را مینگریستند و ا ز طرف دیگر ریختاندن بم و آمدن تعداد زیاد طیاره ها که بی سا بقه بود ؛ بر حیرت شان می افزود . با نزدیک شدن هلیکوپتر های اولی تکه های سفید معلوم شد . تکه های سفید را از هلیکوپتر ها به مردم میشورا نید ند . مردم با دیدن تکه های سفید خوشحا ل شدند. احـسا س تــــرس و
اوهام از اند یشه های شا ن دور رفت . هلیکوپتر ها با نزد یک شدن به قریه ، ارتفاع خود را کمتر ساخته و وقتی به قریه رسیدند ، ا ز هلیکوپتر ها سر با زا ن زیاد داخلی وخارجی بالای برف پریدند . سربازان همه مجهز با را ش بیل ها بودند . مردم با دید ن سربازان و افسران داخلی و خارجی حیرتزده بودند ؛ اما ازینکه نوید نجا ت را در سیمای آ ن ها حد س میزدند ، خوشحا ل شده و به هیجا ن آمدند. به پیلوتا ن خارجی ، د ست تکان میدا د ند . پیلوتان نیز برا یشا ن دست تکان میداد . مردم قریه از سردی هوا و گشنگی مرتعش بودند . زن و مرد بالای بام ها دیده میشد ند و به پیلوتان دستان شان را تکا ن میدادند . هلیکوپتر ها به تعدا د زیاد تر از پنجصد نفر را در قریه د یسا نت کرد . تعداد مصروف پاک کردن راه به خانه ها شدند و تعداد د یگر در جستجوی فراشوت های دیسا نت شدهء چهار ساعت قبل بودند . ساعت بعد محلی برای نشست هلیکوپترها پاک کاری گردید . چند هلیکوپتربه زمین نشست . زخمی ها و کود کان بیمار ذریعهء هلیکوپترها به قرا رگاه صحرا یی صحی که در نزدیکی علا قداری تأسیس شده بود ، منتقل گردیدند . سربازان و افسران بدون احساس خستگی مصروف اجرای وظایف شان بودند . با سکوت و آرا مش ؛ اما برق آ سا بیماران را ا ز خانه ها جمع و به هلیکوپتر ها داخل میساختند .
نرگس با ا نتقا ل مراد و عایشه به شفاخانهء صحرایی خوشحا ل به نظر میرسید و به سلا متی تمام ا طفا ل بیمار دعا کرد . او به طرف بستهء سیاهی که هلیکوپتر ها چهار ساعت قبل از آسمان با فراشوت انداخته بودند و سربازان ا زهر محل جمع آ وری و به هر خانه یک بسته داده بودند ، پیش رفت. آ ن را باز کرد. چشما نش به مقدا ری چوب و ذغا ل ، مقداری آرد و برنچ و پنچ قرص نا ن با دو مرغ بریان شده افتاد . مرغ های بریان شده را در غوری یی گذا شت ، دستر خوان را در اتاق هموار کرد وغوری را گذا شت ؛ تا سمندر بخورد. خود ش مقداری ذغا ل را گرفته ، تازه ساخت. صـند لـی را به جا یش گذا شته و منقل را زیر آن جا بجا کرد . لحاف را بالای صند لی هموا ر ساخته و با پسرش شروع به خوردن کرد .
نیم ساعت بعد برادرش آمده با لحن شوقزده به نرگس گفت :
- نرگس ...! زود ده باغ ما بیا که قومندا ن صاحب گپ میزنه .
نرگس با برادرش به راه ا فتاد . در باغ برادرش تمام مردان و زنان قریه جمع بودند . چند سرباز افغانی مربوط اردوی ملی و پولیس ملی ، مردم را به آرا مش دعوت می کردند . چند د قیقه بعد دو افسر بلند رتبه ، که یکی آ ن جنرا ل خارجی و دومی جنرا ل افغانی بود ، به باغ رسیدند . جنرا ل خارجی چند کلمه به زبان خود گفت ؛ که هیچ کس چیزی نفهمید . تردد مردم را جنرا ل افغانی دور ساخته و گفت :
- برا درا ن و خواهرا ن ...! از مرگ عزیزان تا ن متأثر بوده و با شما غم شریک میباشم .
من و جنرا ل صاحب خوشحال هستیم که وظیفهء داده شده خود ره با مـــؤفقیت انجـــام دادیم .
صبج امروز طیارهء کشف نیروهای ائتلاف بین المللی و قوت های حافظ صلح بین المللی به خاطر کشف به منطقه فرستاده شده بود . ما ا ز بارید ن برف زیا د و بی سابقه درین منطقه حدس زد یم ، که شما و اولاد شما به چه مشکلات د ست به گریبا ن هستید . تصمیم بر آ ن شد ؛ تا عجا لتاً مقدار مواد سوخت و خورا که تهیه و ذریعهء طیاره به کمک فرا شوت به شما رسا نیده شود . متأسفانه کمک های عاجل ما کمی دور تر ا ز قریه به زمین نشسته و ده بین برف ها گم شدند . در قدم دوم پلان د یسا نت عســاکــر و
انتقا ل مریضان بود؛ که به فضل خداوند و یاری دوستان انجام یا فت . وظیفه ما در قدم سوم ،ایجاد شفاخانهء صحرا یی در قریه ا س ؛ تا بیماران به شما نزد یک باشن و شما با خاطر آ سوده زنــد گـی نما یین . انشاالله به زودی کمک های دگه میرسه . به همهء شما مواد خوراکه و مواد سوخت توزیع خواهد شد . عنقریب تیم های بازسازی ولایتی در قریه ایجاد میشه . وصل کردن و جور شد ن سرک قریه به سرک عمومی در پرتوبرنا مۀ همبستگی ملی قرا ر خواهد گرفت . تیم های باز سازی و برنامه همبستگی ملی پروژه های د یگری را هم به خاطر بهبود زنده گی شما در نظر دارن .
دهان مردم قریه باز ما نده بود . به سخنا ن جنرا ل ا ردوی ملی گوش دا دند . ا زینکه خوا ب های شا ن به حقیقت تبد یل میشد ، باور شا ن نمیامد . مردم که ساعت قبل مرگ خود را ا نتظا ر داشتند. ا ز نجا ت شان ذوق زده بودند . بعد از ختم سخنان جنرا ل ، همد یگر را در آغــوش کــــشیدند .
با چهره های دوستانه و ا حتراما ت به نجا ت دهنده گان شان نگریستند ، در حــالیکه طنین صدای جنرا ل در گوشها یشان بود و سخنان وعده شده را باور نمیتوا نستند ، به طرف خانه هایشا ن روا ن شدند .
( پا یا ن )
4 ثور 1384