خاطره:

مينا نثار واحدی

 

چهل سال قبل ازامروزدر یک فامیل نیمه با سواد پسری به دنیا آمد که فامیلش قدومش رانیک شمرده و اسمش را کبیر گذاشتند .

پدر کبیردر یکی از لیسه های شهر کابل الی  صنف نهم درس خوانده ، و نسبت ضعف اقتصاد  شامل وظیفه شد ،و بعدها با یک دختر زیبا ولی بیسواد عروسی نموده و کبیر طفل دوم شان است .

در همین سال دریکی از قریه های کوچک شهر کابل دریک فامیل متعصب و نیمه سرمایه دار دختری بدنیا میاید و اسمش خاطره است .

این دو طفل همزمان بزرگ میشوند ولی از موجودیت یک دیگر بیخبر . پدر کبیر بدلیل ضعف اقتصاد مثل توپ فوتبال از یک ولایت به ولایت دیگر شوت میشود همراه با اولادها و کوچ و بارش. بعضی اوقات سال دو بار تبدیل میشد چونکه نه پول داشت و نه پشتیبان و الی و قاضی را نمشناخت.

 در اثر چرخش زمان و تقاضای طبیعت این دو طفل جوان شدند . خاطره در یکی از لیسه های شهر کابل مشغول کسب تحصیل بود و یگانه آرزویش اکمال تحصیل در پوهنتون کابل و کبیر نیز همین آرزو را بدل میپرورانید .

 فامیل کبیر در یکی از ولایات شمال افغانستان مسکن گزین شده بودند .

کبیر از مکتب فارغ شد و کاندید امتحان کانکور گردید ، و خاطره نیز امتحان کانکور راسپری نموده و علاقمند بود که در پوهنتون کابل فاکولته طب را بخواند .

 روز امتحان کانکور در قدم اول طب و بعدأپولیتخنیک  را انتخاب نموده بود . یکی از همصنفی هایش پرسیده بود :

خاطره چرا دوفاکولته را انتخاب کردی ، فارمسی ، حقوق وساینس بسار فاکولته های دیگر هم است ؟

ولی خاطره در جواب گفت:

_ نی من فقط میخواهم داکتر شوم ، اگر بختیاری نکرد ،^انجنیر زمینشناس میخواهم باشم که راز زیرزمین را باخبرشوم ، معادن را استخراج کنم .

 همصنفی اش خندیده گفت:_یک دختر را به استخراج معدن چه؟ و تو با آن فامیلی که داری _ برو شرعیات بخوان که معلم تفسیر شوی < زیرا معلم تفسیر ما که یک زن متعصب و خشن بود از فاکولته شرعیات فارغ شده بود، غیر از من هیچ شاگردی او را دوست نداشت > . بعد از سپری نمودن امتحان،  خاطره با ترس و لرز به خانه آمد زیرا پدرش اجازه تحصیل عالی را برایش نمیداد و بدون اجازه پدر- مگر باتوافق دیگر اعضای فامیل شامل امتحان کانکور شده بود و عکس العمل پدرش را نمیدانست زیرا تا به اکنون بدون اجازه پدر هیچ کاری نکرده بود ، از عواقب آن میترسید ؛ مگر برادرش او را دلداری داده گفت :_

_ بخوان بچیم تا که من و تو زنده هستیم ، درس بخوان تا که فردا به اولادهایت کمک کرده و از حق تان دفاع کرده بتوانی ، نه که مثل مادر ما. . . .

 این خواهر و برادر به افتخار اینکه کانکور فوق العاده خوب سپری شده بود ، شب را دور از چشم پدر به سینما رفتند و فلم ایرانی «خاک » راتماشا کردند.

    روزی که نتایج نمرات کانکور اعلان میشد ، خاطره با یک عالم امید به طرف پوهنتون کابل رفت در صحن پوهنتون که داخل شد دلهرهء پیدا نمود از چیزی میترسید با وجودی که امتحانش را فوق العاده پاس نموده بود ، ّاز هم از نتیجه آن ترس داشت جرئت نزدیک شدن به بورد نتایج را نداشت .

در صحن پوهنتون جوانا نیزیادی دیده میشد بعضی از آنها خوش ،بعضی خفه و بعًضی ها هم عصبانی .

یکی از دوستانش باخنده به او نزدیک شده و گفت : خاطره مبارک باشد ؟

_ چه؟ در فاکولته طب ؟

_ بلیً!درطب  در پهلویش ترا در بورس هم معرفی کرده اند ، چقدر خوشبخت هستی .

خاطره از خوشحالی گریه مینمود و در لباس نمیگنجید . وقتی به خانه آمد مادرش پرسید :

_ چی شدی ؟

_ در طب کامیاب شدیم ، ّبورس هم دارد .

پدرش باعصبانیت گفت: بروگمشو دختررا به درس چه؟ برو همرای خواهرت به کارهای خانه کمک کن ، من دیگر نمیگذارم که درس بخوانی . _داکتر میشه . . . در طب کامیاب شدیم بورس هم دارد ، برو رنگت را گم کن  .

خاطره تا آمدن برادرش که عسکر بود بسایر انتظار کشید ؛ وقتی که او به خانه آمد و از همه گپها با خبر شد گفت:

خواهر جان تو باید در خارج از افغانستان تحصیل کنی ، این برای همهً ما خوب است .

_ نی برادر جان !من در پوهنتون کابل درس میخوانم .

_ نخیر این بورس را برای تو مفت نداده اند ، آنها فهمیده اند که تو کی هستی ،در یک فامیل متعصب زندگی میکنی ؛ بهانه خوبی برای از بین بردن همهء ما سنجیده اند ، فهمیدی؟ من بابیم را هم میفهمانم که ترا اجازه رفتن را بدهد.

_ برادر جان!فقط من تنها امتحان دادیم ،ازکجا این گپ هارا فهمید ن ؟

_ بلی هزار اجنت دارند برای هزار نفر فهمیدی؟ آن جان برادر!

خلاصه خاطره هزارها ارمانی راکه به خاطر تحصیل درپوهنتون کابل داشت ، در دلش دفن نموده راضی به ادامه تحصیل در خارج گردید .

در وزارت تحصیلاتعالی کابل در دوسیه اش نوشته بودند : استخراج معدن .

خاطره در دلش خوش بود که به ارمان دومی اش میرسد و شاید هم بهتر از اینجا بیاموزد ، مگر نمیدانست که سر نوشت و تقدیر چه بازی را با او پیش گرفته است .

خاطره بعد از یک گریه سوزناک اینطور به قصه اش ادامه داد:

        _ برادرم در جائی که عسکر بود بسار اذیت میشد و شدیدأ مجازاتش میکردند ،بدلیل اینکه او را منسوب به یکی از تنظیم های هفتگانه میدانستند .بلاخره در اثرلت و کوب وفشار زیاد برادرم از عسکری فرار کرده و به پاکستان رفت و چند روز بعد من هم عازم شوروی شدم .

درین جا بود که سرنوشت- زندگی ام را به بازی گرفت :

وقتی در مسکو رسدیم در دهلیز لیلیهء فقط صدصد نفر نام نویسی نمودند و تقسیمات رشته و شهر ازینجا شروع شد در بالای هر لست صد نفری اسم یک شهر و رشته را نوشتند . وبعد از دو روز توسط ترن به شهر های ما فرستاده شدیم . و نصیب من  بد بخت  رشته ادبیات، لسان روسی چون هیچ کس لسان روسی نمیفهمید ، و مانند گوسفند ها اعتراضی نکردیم ، بعد از سه روز سفر به شهر مربوطه رسیدیم .

من از او پرسیدم :_ و تو هم قبول کردی که ادبیات بخوانی ؟

نگاه نفرت بار خود را که تا به حال به طرف زمین دوخته بود ،برداشته به طرفم نگریسته و با عصبانیتی که  دیگر نمیخواست پنهانش کند گفت : _

من گفتم که لسان نمی فهمیدم ، گفتم نی؟ ماچند نفر بودیم حتی از سمستر پنچ پولیتخنیک هم با ما یک بچه بود . ما همه ناچار بودیم در اوائل لسان نمیفهمیدیم در شروع سمستر دوم  برای ما گفته شد  که این سال مقدماتی است درهر فاکولته یکسان تدریس میشود سال آینده اقدام کنید .  ودرسال آینده گفتند  که  شما پلان شده برای همین رشته آمده اید ، خلاصه هر قدر که تپ وتلاتش نمودیم چاره نداشت به خصوص برای من که نه خلقی بودم و نه پرچمی ، چه کرده میتوانستم در ملک بیگانه ؟

پرسیدم تو که نه خلقی بودی و نه پرچمی ، چطور در شوروی تحصیل کردی؟

خاطره به قصه اش اینطور اداممه داد:

                              ----------------------

     کبیر هم بعد ازسپری نمودن امتحان کانکور بورس همین کشور را گرفته بو د، او در دلش خوش بود که تحصیل میکند چه در کابل ، چه در خارج از افغانستان . او که از فامیلش در هر دو صورت باید دور شود . مگر کبیر نمیدانست که مجاهدین بعد از رفتن کبیر به شوروی ، فامیلش را آرام نگذاشته بودند و پدر و برادرش را لت و کوب نموده و خانه شان را سوختانده بودند ، و آنها به ناچار به طرف کابل روانه شدند و به یک خانهء کرائی زندگی میکردند .

بازی سرنوشت در کوپه ترن کبیر را با خاطره روبرو ساخت :

و خاطره میگوید:_ما سه روز در ترن سفر کردیم . ترن میرقت و میرفت و همه را خسته ساخته بود ، گاهی میخوابیدیم ، گاهی مینشستیم ، گاهی میخندیدیم  وگاهی هم آرام وخموش به فکر آینده و گذشته های خویش فرو مییرفتیم ، تا بلاخره این سفر لعنتی پایان یافت و مارا به یک شهر دور افتاده ، پاهین کردند .

افغانهای که سال قبل برای تحصیل درین شهر آمده بودند ، در استیشن ترن از ما پذیرائی نمودند . ما دو هفته قبل از شروع درسها به این شهر رسیدیم ؛ به این معنی که دو هفته وقت داشتیم تا بعضی کلمات اولیه رابیاموزیم و به اطراف لیلیه آشنا شویم .

 در یک اطاق لیلیه چهار نفر باید زندگی میکرد ، دوروس دوافغان و در اطاق من دو دختر روس بود و من تنها  . آنها با من حرف میزدند ، میخندیدند ولی من هیچ نمیدانستم با آنها خیلی خسته شده بودم ، شب ها وقت تر میخوابیدم و روز ها قبل از آنها از اطاق خارج میشدم . دریکی ا زشب که تازه خوابم برده بود ، کسی دروازه اطاق مارا آهسته کوبید  و یکی از دختر ها در را باز کرد و بالای سر من آمده آهسته   گفت: _ خاطره! چشمم را که باز نمودم شفیقه به طرفم اشاره کرد که بیا بیرو ن. لباسم را تبدیل نموده از اطاق خارج شدم که شفیقه گفت : دختر ها و بچه های نو از مسکو آمده بیا برویم بدیدنشان . هر دو با هم به منزل اول لیلیه رفتیم در منزل اول لیلیه دخترک محجوب وغمگینی رادیدم ، بسیار خسته به نظر میرسید نزدیک او رفته و گفتم :_سلام !بخیر آمدی؟

_ آمدیم دیگر یا به خیر یا بیخیر .

در دلم با خود گفتم چه انسانی . . . مگر به روی خود نیاورده و  باز هم با  او احوال پرسی نمودم . بعد از چند دقیقه که آرام گرفت گفت : در اطاقت هم اطلقی افغانی داری؟

_ نه خیر.

مرا همرایت در اطاق خود میبری ؟

_ چرا نی .

از نفر مسئول لیلیه روی جاهی و شیت کمپل و بالشت برایش گرفته  وبا هم یکجا به اطاق آمدیم . ما هر دو از روز اول با هم دوست شدیم و ناگفته نماند که اسمش شعله بود بیشتر از خودش نامش را دوست میداشتم ، برایم خیلی زیبا جلوه مینمود  ما با هم یکجا درس میخواندیم ،یکجا غذا میخوردیم خلاصه همیشه باهم یکجا بودیم مثل دو خواهر از یک مادر .

 در بعضی اوقات که کبیر همصنفی ما بود با ما میامد آهسته آهسته با هم انس میگرفتیم . یک دوست دیگر هم داشتیم از مزار شریف بود ، مگر با او کم ارتباط داشتیم زیرا او عضو سازمان جوانان بود ، ما با هم خیلی دوست بودیم دوری وطن و ناراحتی های خود را با همدیگر فراموش میکردیم .

از دوری وطن ، از فامیل و از تبدیلی رشته ام که برایم خیلی ناراحت کننده بود ، با شعله یاد میکردم و او مرا دلداری میدادو میگفت : _ خیر است تو که همیشه از وطن دور نیستی در حصه رشته ات هم فراموش کن، تو ازین فاکولته معلم میشوی ، معلمی بهترین مسلک برای خانم ها است ، حالا کار از کار گذشته دیگر فکرش را نکن . باز هم اگر نخواستی بعد از ختم بورس که دوباره کابل رفتی امتحان بده و در کابل هم تحصیل کن ، به آرزوی دلت میرسی ، من هم به گفته های او قناعت کرده و به تحصیلم ادامه میدادم .

یکروز هردوی ما نشسته بودیم ،مشکلات درسی خویش را حل مینمودیم که منشی سازمان اولیه آمد و گفت :

_ او دختر ها شما چرا در سازمان نیستید ؟ چرا تعرفهء خود را نمیدهید . که شامل جلسات شوید محصل در شوروی هستید و شامل سازمان جوانان نی؟ عجب است .

من پرسدم :_ آیا برای ادامه تحصیل واجب است عضوء سازمان  بود ؟

_بلی! این پول که برای  تحصیل در شوروی داده شده از جیب پدرت نیست ، از دولت خلقی افغانستان است ، قدرش را بدانید . ما هر دو خاموش شدیم و او هرزه رفت . بعد از رفتنش هر دو ناراحت شدیم و در همین وقت کبیر داخل اطاق ما شد و پرسید _ چرا کدام خط خراب گرفتین ؟ .

ما هر دو به یک صدا گفتیم : خدا نکند .

_ پس چرا جگر خون هستین ؟

قصه را برایش کردیم او هم ناراحت شد و گفت که از او هم دعوت نموده اند که شامل حزب شود . ما همه متفکر و مغموم نشسته بودیم که دوست چهارمی ما مزاری آمد و او هم پرسید:

_چرا ؟ چه گپ است ؟ .جریان را سرتا پا برایش قصه کردیم . او با خنده گفت :

 _چی جای جگر خونی است ؟ نمی خواهید شامل شوید ،نشوید مگر او احمق هرزه را امروز و فردا گفته فریب بدهید ،بس خلاص

ما همه به حماقت او خندید یم . _تابکی؟ کار یک روز دو روز نیست ، پنج سال فریب بدهیم .

_ یک چند ماه کوشش کنید خدا مهربان است .

و ما هم طبق گفتهء مزاری هر بار  به یک نوعی او را فریب میدادیم و او غرغر کرده میرفت و میگفت که بار دیگر این بهانه ها نباشد .

ما هر دو میخندیدیم به حماقت او .

خلاصه چهار ماه گذشت ؛ یکروز که هوا فوق العاده سرد بود و ما از انستیتوت بر گشته بودیم در دیوار دهلیز لیلیه یک اعلامیه نصب شده بود و چند محصل او را میخواندند با آمدن ما آنها به اطاق های خود رفتند ،ما نزدیک شده و کاغذ را خواندیم در آن نوشته شده بود :

« خاطره . شعله و کبیر و مزاری انسانهای فاسق و بی بند وبار هستند ، اینها درین جا برای تحصیل نه، بلکه برای عشق بازی آمده اند . لذا خاطره شعله و کبیر از تحصیل محروم و مزاری به تنزیل مقام حزبی جزائی شمرده شده اند » .

ما همه ناراحت بودیم نمیدانستیم که چه کنیم ، چرا اینطور شد ، ما هر دو گریه میکردیم و کبیر ناراحت بود ، دلش میخواست مانند ما گریه کند ، مگر از شرم گریه نمیکرد .آن  شب تا دیر نخوابیدیم ، چند دو ست افغانی دیگر نیز با ما بودند ، رئیس فاکولته و معلم لیلیه هم خبر شده بودند آنها گفته بودند که ما نمی خواهیم این محصلین خود را از دست بدهیم ، اگر صفارت شان کمک کند بسیار خوب میشود و معلم لیلیه هم از رویه ء نیک ما تقدیر کرده بود » .

من و کبیر خیلی ها ناراحت بودیم ،زیرا میدانستیم که به تهمت نا حقی متهم شده ایم ، اگر ما به هم عشقبازی میکردیم که حالا دردی نداشت ، مگر ما با هم صرف دوست بودیم و بس . من گریه میکردم که به فامیلم چه جواب بدهم؟ شعله گفت : بلا در پسشان از اول هم خوش نبودیم ، چه فرق میکند ؟ من وارخطا چیغ زدم شعله ؟ تو چه میگوهی ؟ .

_ آ ، راست میگویم ،همه ما را به یک رشته روان کردند و باز این رشتهء مزخرف را تحمیل کردند . من نفس راحتی کشیده و گفتم :_من از فامیل خود گفتم و تو در جواب دشنام دادی ، من فکر کردم که به جواب من گفتی .

دوستی گفت : _اگر از خاطر کبیر میگوهی ، ما همه برایت یک مشوره میدهیم ، بروید کابل ، باهم عروسی کنید ، و در پوهنتون کابل تحصیل کنید ، چه جای جگر خونی است .

کسی دیگری گفت:_برضد شان همین امشب نامزد شوید و یک بشقاب شیرینی هم برایشان در اطاق سازمان ببرید .

همه خندیدیم .

شعله گفت :_اگر خاطره و کبیر اعتراضی نداشته باشند ، من چاکلیت میاورم .

کبیر گفت من اعتراض ندارم .

و من هم جواب دادم که :_من هم .

بلاخره در لیلیه بدون موافقه فامیل ها ، و بدون اینکه بدانیم این زندگی است نه کار ضد وضد بازی ، ما با هم نامزد شدیم و قسم گفته دوست ها شیرینی هم برایشان فرستادیم و تشکری نمودیم که با این کارشان پروسه نامزدی مارا زود تر ساختند .

 واز بخت بد یا نیک ما فردای آن شب 6 جدی بود در افغانستان تحول رخداده بود، به همان لحاظ پرچمی ها روی کار شدند و هنگامه بر پا شد . منشی خلقی ها را لت و کوب کردند و همه کار های که او کرده بود بر ضد آن عمل کردند و این ضدیت آنها برای ما خوش گذشت .

یکروز منشی پرچمی ها ما را به اطاق جلسات خواست ، خواه و نا خواه رفتیم او برای ما گفت : شما به تحصیل تان ادامه بدهید ،هیچ کس حق محروم ساختن شمارا ندارد به صفارت هم خبر دادیم . نا گفته نباید گذاشت که منشی پرچمی ها میدانست که ما   خلاف خلق و پرچم هستیم و هیچ دعوت سیاسی از ما نه نمودند ؛ اوپلان داشت که ما را ناراحت نسازد تا مابه میل خویش شامل حزب آنها شویم  .

سال اول تحصیل ختم شد وبرای رخصتی های تابستانی به افغانستان رفتیم . و من همان روز اول همه ء مشکلاتم را برای خواهر بزرگتر از خودم گفتم و او هم همه ء قصه های یکساله را برایم نمود که :

_ بعد از رفتنت به شوروی خانه مارا تلاشی کردند آنهادر تلاش برادرم به خانهء ماآمده بودند، پدر و مادر و خواهرانم را سخت اذیت کردند ، حین تلاشی اطاق ها به اطاق برادرم داخل شدند ، چون از همان روز یکه برادرم رفته بود کسی داخل اطاقش نمیشد ،گاهگاهی مادرم به دروازه اش تکیه نموده و میگریست ، مگر داخل نمیرفت ، روی چپرکتش را خاک گرفته بود و درروی میزش چند جلد کتاب ماکسیم گورکی فقید همانطور خاکپر افتاده بود و دسته گلی در گلدانش خشک شده بود . از سر و وضع خانه معلوم میشد که ماه ها کسی داخل اطاق نشده است . یکی از افسرها از برادر کوچکم پرسیده بود :

_این اطاق از کیست ؟ _مرده که کس در اطاقش زندگی نمکند ؟

_این اطاق از برادرم است که گم شده، و همرایش خواهرم زندگی میکردکه حالاشوروی رفته است.

از شنیدن نام شوروی این نظامی های لعین وارخطا شده بودند و مسئول آنها 9 عسکر رادر خانه مانده و باقی رابا خود برده بودبرای پلان گرفتن از بالا دستان خود و ساعت یازده بجه روز دو باره به خانه تنها آمده و از پدرم معذرت خواسته که :_پدر ما راببخش ما نافهمیده شما را به زحمت ساختیم حالا متیقن هستیم که پسرشما لادرک است ، هر گاه برای ما معلوماتی رسید ،شما رانیز آگاه میسازیم .ما را ببخشید و دستان پدرم را بوسیده و از خانه ما رفع زحمت کرده بودند .

من همان شب اول برگشتم به خانه: تاصبح نخوابیدم و با خواهرم قصه میکردم

                                                               # # # # # # # # # # # #

من با کبیر بعضی روزها در تحصیلات عالی میدیدیم . یکروز کبیر برایم گفت :

_خاطره امروز مادرم شان به خانهءشما میروند .

_چرا؟

_به خاطری که ما باید رسمأ نامزدشویم اینطور خوب میشود ؛ و همرای من تا عقب خانهء مارفت تا آدرس خانهء ما را بداند .

عصر آنرو زخواهر ومادر خود را به خانه ء ما آورد . مادرم بیچاره جوابی برای شان نداد و مگر پدرم سخت عصبانی شد و میگفت :

_این بچه حزبی است ، من با این قماش انسان ها دوستی کرده نمیتوانم ، و من برای مادرم گفتم که اگر من خزبی استم ، کبیر هم است ، اگر من نیستم پس کبیر چرا باشد و گفتم که کبیر مثل خود ماست یعنی هیچ است . و همچنان کبیر برای من یک سر پرست خوبی خواهد بود در آن ملک کثیف .

مادرم گفت :سرپرست ؟ _بلی مادر سرپرست ؛ زیرا محیط آنجا چندان خوب نیست ؛ انسان های از هر قماش آمده اند خوب وخراب است . . . .

مادرم پدرم را معتقد ساخت تا ما را نامزد بسازد بلاخره نامزد شده و نکاح کردیم و دوباره عازم شوروی شدیم .

بعد از ختم تحصیل ثمره عروسی ما یک دختر بود ، مگر بخت دو باره با ما بد رفتاری را شروع نمود ، برای اخذ وظیفه تعرفهءحزبی میخواستند و فامیل کبیر هم به مضیقه شدید اقتصادی گرفتار بودند برادرش در یکی از ولایات دور دست افغانستان عسکر بود . پدر پیرش در یکی از مغازه های دولتی مامور اجیر بود و معاش کاملأ ناکافی داشت .

دخترم سخت مریض شد سوء تغذی گردید ، کبیر به محرقه . ملاریا مبتلأ شد و ما توان اقتصادی نداشتیم که تداوی آنها را بکنیم ، ّبعضی اوقات از پدرم پول میگرفتم . در همین زمان بود که دختر سه ساله ام به تکلیف عصبی دچار شد و مدت سه ماه طول کشید هیچ چاره نداشتیم جز سوختن و ساختن .

             شوهر خواهر کبیر این مشکلات ما را به برادرش قصه نموده بود  واین شخص مذکور در وزارت خدمات امنیت دولتی کار میکرد و او وعده داده بود که :

_من برایش تعرفه حزبی آماده میکنم که شامل کار شود در وزارت خود ما ، پول کافی برایش میدهد .هم اولادش تداوی میشود وهم فامیلش   را   ازین مضیقه رهائی میبخشد و در ضمن از جلب و احضار عسکری نجات مییابد .

 شوهر خواهر کبیر این موضوع رابرای پدر کبیر گفته بود ، فردای آن روز پدر کبیر- من و کبیر را نزد خود خواست و از موضوع مطلع ساخت .

کبیر گفت : درست است ، لعنت به همهء اینها . . . مگر من به پول ضرورت دارم ، اولادم را زنده میخواهم ببینم .

  من گریه کردم عذر و زاری نمودم که کبیر این کار را نکن ، عاقبت خوب ندارد و فامیل من هم نسبت به خاد نفرت دارند پدرش گفت : اگر فامیلت بد میبرد _ چراکمک  نمیکند ؟ پدرت پول دار است ، در تجارت خانهء خود برایش کار بدهد و پول کافی برایش بدهد دیگر ما هم سرش حق داریم برای ما هم کمک کند .

کبیر گفت : من فقط به خاطر تداوی دخترم به پول ضرورت دارم _ دزدی ، قتل ، هر کار که از رویم شود میکنم .

مگر پدرم حاضر نبود برای ما کمک کند، او هم حق به جانب بود زیرا  من خودم از پول و پولدار بودن خسته شده بودم و همیشه میگفتم : من یک مرد غریب را میگیرم که نان شب و روز خود را به مشکل پیدا کند . و پدرم اینرا میدانست و میگفت :

_به دل خود شوهر گرفته و او هم آدم غریب را گرفته ، حالا بسازد و بسوزد .

من گریه میکردم  وچاره نداشتم من میتوانستم بسازم ، اگر این مرض بد دخترم را آزار نمیداد برای من زندگی مشکل شده بود ، منکه هرگز درد و رنج را در خانهء پدرم ندیده بودم نمدانستم انسان گرسنه چه احساس دارد؟ نمیدانستم مریضی یک طفل برای مادرش چه نوع رنجی راخواهد داد ، من این درد ها و این رنج ها را هرگز درک کرده نمیتوانستم ، زیرا همیشه به زود ترین فرصت درد ما دوا میشد و از دل پدر و مادر خود نمی امدیم اصلأ نمیدانستیم که پدر ما چقدر زجر کشیده تا این پول راپیدا کرده . به هر صورت ...

            کبیر شامل خاد شد . سالها گذشت ،حالا پنج طفل داریم ، ّبعد از آمدن مجاهد ها به افغانستان ، موقع را غنیمت شمرده به پاکستان آمدیم ، برادرهایم ماهانه برای ما کمک میکنند و کبیر هم چای فروشی میکند و هم چنان در خانه غذا میپزم در مندوی میبرد و به فروش میرساند

ما از طرز زندگی خود راضی هستیم هر دو زخمت میکشیم ، تا اولادهای ما تحصیل کنند مگر باز هم رنج میبریم .

درینجا مهاجر نو به نام گلیم جمع یاد میگردد و اشخاصی که در خاد کار میکردند همیشه مورد تمسخر هستند و خیلی اذیت میشوند و این را زمانند بمی در دلهای ما پنهان است جزء دوستان کبیر و همکارانش کسی نمیداند که ما کی هستیم ، مگر میترسیم که روزی این بم افشأ نشود و مارا با خود منفجر نسازد . .

 

 

 

خاطره از اثر یک حملهء عصبی نقش زمین شد و دیگر چیزی گفته نتوانست  و برای من هم کافی بود همینقدر نوشتن و از رنج دیگران رنج بردن .

                                 اسلام آباد                     3  2 _ 6 _ 8 9 9 1