گرگ دو پا

محمد هاشم انور

 

         موتر لندکروزر سفيد رنگ با سرعت سرسام آور به تعمير لکس وسه طبقه یی نزديک شده ومقابل دروازه شيشه يي توقف نمود، جوان مسلح ازپهلوي راننده پايين شده دروازه عقبي موتر را باز کرد. مرد چهل و پنج ساله ايکه دريشي سياه خط دار به تن وعينک به چشم داشت، ازموتر بيرون آمده به تعمير داخل شد. باديگاردها درپيشرو و عقب او روان بودند. او ازپته زينه ها به منزل دوم بالا شده به دهليز چپ دور خورد. درطول راه، ده ها مامور به مرد سلام دادند؛ ولي مرد بدون اندک توجه به آنها، از دروازه سکرتريت گذشته وداخل اطاقي گرديد. مرد با داخل شدن به اطاق ، مستقيم به ميز بزرگ نزديک رفته وعقب آن به چوکي چرخدار نشست؛ او ازجيب دومبائيل را بيرون کشيده پهلوي تيلفون ديجيتل گذاشت؛ عينک را ازچشم دور و بالاي ميز قرارداد؛ لحظه يي به هر طرف نظر انداخت؛ به موبل و فرنيچر آخرين مدل نگاه کرد؛ به تابلوي نقاشي شدۀ ديوار نگريست؛ چشمانش به قالين سرخ ميمنه گي افتاد. مرد دستش را به تيلفون ديجيتل نزديک نمود؛ اما زود منصرف شد. چشمانش راه کشيده وبه ساعت ديواري ميخکوب ماند. عقربه هاي ساعت، نه بجه را نشان ميداد. مرد ازچوکي برخاسته و در اطاق به قدم زدن شروع کرد. در همين لحظه سکرتر جوان شيک پوش به اطاق داخل شده سلام کرد. مرد دراطاق قدم ميزد و مثل اينکه سلام پسر جوان را نشنيده باشد به قدم زدن ادامه داد. دقيقه يي بعد سکرتر گفت:

- رئيس صايب.....! يک تعداد عرايضه به امضاء آورديم... وخت دارين؛ تا امضاء کنين...؟

            رئيس بالاي کوچ يک نفره نشست. بدون آنکه به سکرتر و دوسيهء زير بغل او  بنگرد گفت:

- حوصله امضأ ره ندارم... باد از چاشت بياريشان.

- صایب...؟ پنج دقيقه باد، مامورين ده تالار جمع ميشن...

- چرا ...؟

- ديروز شما هدايت داده بودين ... تصميم معرفي شدن و سخنراني ره داشتين .

- خو درستس ... مه رفته همرايشان گپ ميزنم ... اگرچه نه سال قبل معرفي بوديم ... به هر صورت ... ميرم ... خير باشه ميرم.

             سکرتر پرسيد:

- هدايت چاي ره بتم .

- ني ... ده خانه خورديم، حالي دلم نميشه.

            سکرتر خارج شد. رئيس به تيلفون ها نظر انداخت . انتظار و هيجان سراپايش را درخود پيچانيده بود. زنگ تيلفون ديجيتل به صدا آمد. رئيس با عجله ازچوکي برخاسته وگوشي را برداشت:

- بلي...! هان...! درستس ... شناختم ... خو ... خو .... حتماً ... مه خو گفتم؛ که کار ده ظرف دو هفته خلاص ميشه... وارخطا نباش، هنوز روز دوم رياست اس... تو هموره آماده بساز...! چي ره گفتي... اقدر زود ياديت رفت ... يک لکه ميگم ... هرچه زود تر حاضرش کو ... خاطرت جمع باشد. خداحافظ و ناصريت.

              رئيس گوشي را گذاشت و لبخند زده به چوکي چرخدار نشست. سکرتر داخل شده گفت:

- رئيس صایب ...! مامورين ازيکسات انتظار شماره ميکشن.

- انتظار بکشن... توچي تکليف داري...؟ مامـــــور هستــــن دگه ... انتظار بکــــــشن. بــــــــرو چند دقه باد ميروم.

 

 

 

            با خارج شدن سکرتر ، رئيس لبخند زده و به چرت هاي سابقه غرق شد. دوازده سال قبل محمد نياز بار اول رئيس عمومي ... مقرر شده بود. او در دوره اول رياست، جوانتر بود؛ پيرهن و تنبان با واسکت ميپوشيد وريش انبوه داشت؛ ولي حالا ريشش را روز مره ميتراشيد. پيرهن وتنبان اوبه دريشي و نکتائي تبديل شده است. درآن دوره يک باديگارد داشت؛ اما حالا چند باديگارد دارد. در دوره اول رياست ، خانه وموتر شخصي نداشت؛ ولي حالا چند خانه ، بلند منزل و چندين موتر دارد. رئيس محمد نياز ازتخيلات بيرون آمد. ازجايش برخاسته ازدفتر خارج ودرمنزل سوم به اتاق کنفرانس داخل شد. مامورين که ازانتظار زياد خسته شده بودند، با ورود رئيس ازجا برخاستند؛ وقتي رئيس پشت ميز خطابه قرارگرفت، به چوکي هايشان نشستند. باديگاردها به چند نقطهء اتاق ايستادند. سکرتر دوقدم دورتر ازميز خطابه ايستاد. رئيس بعد از چند سرفه و نوشيدن يک جرعه آب از بوتل آب معدني بالاي ميز خطابه ، به مامورين نگريسته، گفت:

- برادرا...! مه زياد وخت شماره نميگيرم ... ما وشما از سابق معرفي ميباشيم . چند کلمه ميگم؛ تا متوجه باشين.

            بعد از مکث ادامه داده گفت:

- پا بندي به حاضري خيلي ضروريس ... به وخت معين به دفتر آمده وده ختم، بعد از امضاي حاضري خانه ميرين ... خوشم نميايه؛ تا کسي نا وخت به دفتر برسه وده نيمائي رسميات از دفتر جايي بروه .

              رئيس جرعهء ديگر ازآب معدني نوشيد و گفت:

- صادقانه کار کنين، به مملکت و مردم خود خدمت کنين ... از رشوت گرفتن دوري کنين ... به خاطريکه دشمن سر سخت رشوت خور ميباشم . شکايت مراجعينه نشنوم . ازتيلفون دولتي ، استفاده شخصي نکنين ... خلاصه هرکاريکه خيانت به ملت اس... ازو کار دوري کنين . دگه گپي ندارم... رفتم که کاراي زياد دارم ... بامان خدا ... رفتم .

              مامورين کف زدند. ورئيس ازتالار خارج وبه دفترش رفت. لحظه يي بعد به هدايت سکرتر گيلاس چاي سبز ، غوري يي مملو ازکيک و کلچه اعلي و اقسام ميوه هاي خشک مقابل رئيس چيده شد. سکرتر گفت:

- صايب ...! به مراجعين اجازه ملاقات بتم...  ده ، پانزده نفر هستن .

              رئيس همان طوري که کلچه به دهن کرده و ازپياله چاي مينوشيد، گفت:

- ني ...! خسته هستم ... باد از چاشت ... شا ... شايد ملاقات شان کنم ... اگه جلسه نبود حتماً ملاقات ميکنم شان .

            زنگ تيلفون ديجيتل به صدا آمد . سکرتر ازدفتر خارج شد . رئيس گوشي را برداشت و  گفت :

- بلي ...! سلام عزيزم ...! هان... زياد خسته شديم ... ني چاشت آمده نميتانم، کارا بسيار زياد اس ... نان خوده بخورين ... خو ... دق آورده ...گوشي ره بتيش ... هلو ... هلو ... بلي دخترکم ... قند پدر ... ميشنوي... پدر صدقيت ... بگو ... گپ بزن ... يک چيزي خو بگو ...

          يک پارچه کيک را به دهن نموده گفت:

گپ نزد ... سرم قاراس . خو قندم ...! مراجعين زياد اس، گوشی ره ميمانم ... خدا حافظ ... زود ميايم خاطرت جمع باشه ... هرجاي بگی ميريم ... با مان خدا.

         رئيس محمد نياز چند جاي تيلفونی گپ زد. يک ساعت گذشت و سکرتر به صرف طعام چاشت، دعوتش کرد. دراتاق غذا خوري بالاي ميز براي ده نفر غذا چيده شده بود؛ ولي رئيس به تنهایی غذايش را صرف کرد. بعد ازصرف غذا بالاي کوچ دفتر دراز کشيده و خوابش برد. او ساعتی بعد چاي

 

 

 

          نوشيد . ازجمله مراجعين به اساس نوبت پنج نفر را ملاقات نموده و ساعت چهار عصر به موترش سوار و خانه رفت .

 

 

 

             رئيس محمد نياز بعد از صرف طعام چاشت، درحاليکه به کوچ نشسته و چاي مينوشد ، خيلي نارام و بيقرار به نظر ميرسد؛ ازيک پهلو به پهلوي ديگر ميشود ؛ به نکتائي دست ميکشد؛ تا مرتب باشد؛ دست درجيب کرتي نموده وچيز نا معلومي را جستجو ميکند؛ هرچند لحظه بعد به تيلفون ها مينگرد ؛ يکي ازمبايل ها را ازميز مقابلش گرفته ، ميخواهد نمره دايل کند؛ ولي پشيمان شده مبايل ها را دوباره ميگذارد. درهمين لحظه زنگ يکي ازمبايل هايش به صدا ميايد. با عجله ازجا بر مي خيزد . مبايل را گرفته وبا انگشت بالاي يکي از دکمه ها فشار داده و به آرامي ميگويد:

- بلي ...! سلام ... مه خو گفتم حوصله کو، کاريت ميشه... ده مدت سيزده روز رياست ، پروژه ره بريت کشيدم.

              لمحه يي مکث نموده و ميگويد:

- به دفتر گرفته نميتانم ... خودت يک کار کو ... برو خانه ما ... خانه ره خو ديدي ... ها ... درستس ... خانه رفته به مادر اولاديم تسليم کو ... ميتاني يک سات باد اسناد پروژه ره ازدفتر بگيري ... صد فيصد اسناد مکمل شده... ازفردا کاره شروع ميتاني ... خدا حافظ .

               با گذاشتن مبايل بالاي ميز ، سکرتر داخل اتاق گرديد . رئيس امرانه وبا تندي گفت:

- يکي دو سات مزاحم نشو ... امروز کسي ره ملاقات نميتانم ... مراجعينه جواب بتي. يک سات باد انجنير صايب ( ... ) ميايه، همرايش ملاقات دارم .

- صايب ...! عرايض زياد شده و به امضأ ضرورت اس... يک تعداد آرزوي ملاقات شماره دارن...

- گفتم وخت ندارم ... صبح بياين... امضأ هم صبح ميکنم .

- به چشم ... درستس ... هر چي شما بفرمايين .

               سکرتر خارج شد رئيس مبايل دومي را گرفته ، نمره دايل کرده و گفت:

- بلي ... هلو... هو...! چرا دير جواب ميتي... هان ... سلام ... بسيار دير جواب دادي ... خوب گوش کو. يک نفر چيزي مياره... به حساب تسليم شده به مه اطمينان بتي ... چند دقه باد ميرسه ... نام اوره چي ميکني ... هرچيزيکه آورد، حساب کده به مه بگو... که چند اس .

                رئيس مبايل را گذاشت وشروع به قدم زدن کرد. هيجان و تشويش درسراپايش رخته کرده بود. گذشت ثانيه ها به نظرش ساعت ها ميامدند. نيم ساعت به رئيس چون يک ماه گذشت . با آمدن زنگ مبايل وارخطا وبا دلهره به طرف تيلفون رفته وآنرا گرفته و گفت :

- بلي ...! هان چطو شد ... آمد... تسليم شدي... آفرين... خو ... فکس يک لک بود ...؟ نوت ها خو پاره گي نداشت...؟

            بعد از مکث چند لحظه يي گفت:

- خو... فاميدم ... خوب شد خودت گفتي ... يادم رفته بود بگويمت که يکصد قطعه سوزک (سبزک) مياره ... يک جاي پنهانش کو... ها ... پروا نداره ده سيف بانيش ... بامان خدا.

           درچهره رئيس محمد نياز آثار خوشي هويدا بود. او ازخوشي زياد درپيرهن نمي گنجيد. به طرف کوچ رفته وبالاي آن نشست. از قنداني يک شيرپيره به دهن گذاشت. ازجايش برخاست و به طرف تيلفون ديجيتل نزديک شد. در همين وقت زنگ مبايل به صدا آمد او  مبايل را گرفته و گفت :

 

 

 

- بلي ...! هو... سلام جناب محترم ... همي لحظه تصميم زنگ زدن به شماره داشتم ... هان صايب... کاره خلاص کده وامانتی ره تسليم شدم . با وجود کوشش وچنه زدن؛ ازهفتاد هزار بالا نداد. طبق فيصله ، نه بجه شو خانه تان آمده پنجاه فيصد اوره ميارم... درستس ... خدانگهدارتان .

          رئيس محمد نياز مبايل را بالاي ميز گذاشته و با صداي بلند خنديد.

  

 

                                                                                       پايان

 

                                                                                       30  / جوزا / ١٣٨٥