یادداشت های جهنم

 

روزاول ، ماۀ صِِفر ، سال ِ هیچ :

 

امروز روز اول آمدنم بود. وقتی داخل شدم سخت به تعجب افتادم چراکه  آشنایان از

ناآشنایان بیشتر بودند. اول گمان کردم ، همه چیز را در خواب می بینم زیرا فضای اینجا با فضای امارت من هیچ فرقی نداشت. اما بعدا ً معلوم شد که ، کجاست خواب مگر خواب را به خواب ببینم.

گفتند اینجا را اسفل السافلین گویند و مدتی می شود که به دلیل نقل مکان اکسپرس و خارج

از برنامه ،احصاییۀ دقیق افغان ها حتی به سازمان ملل متحد نیز معلوم نیست.

هنگام ترک دنیای فانی ، یک بُقچۀ کوچک را با خود گرفته بودم که در آن پنج دانه چادری و یک و نیم کیلو روغن اثبات ِ جوانمردی را جا داده بودم. چادری ها را به این منظور گرفته بودم که فرض را ادأ نموده زن کنم تا باقی عمردر این جا به تنهایی وبیکسی

نگذرد که تنهایی برای آدمیزاد خوب نیست. از طرف دیگر معلوم نبود که زیارت پیروان

نابالغ، هر هفته میسر می شود یانه. چادری پنجمی را به خاطری همراه گرفتم که نکند

یکی از ضعیفه ها تاب مشقت های این جهانی را نیاورده به هلاکت برسد.

روغن اثبات جوانمردی از معجزه های مخصوص عرب هاست که از نفت استخراج

می شود. برادر به جان برابرم اُسامه، این روغن عیاری را برایم تحفه داده بود.

در همان دَم اول بُقچه را از نزدم گرفتند، چون قبلا ً خلع سلاح شده بودم و می دانستم که

چیزی از دستم نمی آید فقط با پوزخندی به سوی دروازه بان جهنم نگاه کردم. موهای زرد

و چشم های آبی داشت. با خود گفتم نزد این طایفه گاهی زن ها بر مرد ها برتری دارند

شاید که بُقچۀ مرا برای بخش زنانه بفرستند. خلاف عادتم در دنیا ، در این جا جلو زبان

خود را گرفته نتوانستم واز دروازه بان پرسیدم ، آیا بُقچه را حقیقتا ً به بخش زنانه می

فرستند . وقتی برای جواب گفتن به سویم دید در نگاه ها یش به جز نافرمانی و گناه،چیزی

نیافتم. گفت :

بخش زنانه خالی است. زن ها جهنم را در امارت تو دیده و از آمدن به این جهنم معاف

شده اند.

بعد از کمی انتظار، نامم را در کتابی که شباهت به حاضری مدرسۀ ما داشت نوشتند و از

همان لحظه به بعد ، نوعی احساس شهروندی ِ امارتی در من تحریک شد.

 

روز دوم :

 

صبح ملا اذان ، حاضری گرفتند.اکثریت دوستان حضور داشتند. احساس خوشی کردم که

تنها نبودم. در این زمانۀ نا امن و نا مطمین، انسان باید محتاط باشد و جای بودوباش خودرا با بصیرت کامل انتخاب کند.

بعد از حاضری گرفتن نوبت به انتخاب جزا رسید. انتخاب جزا ، طوریکه گفتند، با رعایت کامل آزادی ــ لعنت الله علیه ــ  صورت می گرفت. هر کس اختیار داشت

انواع جزا ها را مشاهده کرده و یکی را انتخاب کند.اعتراف می کنم که در امارت من نیز گاهی بعضی آزادی ها داده می شد که امروز از آن زیاده روی ِفضولانه نادم هستم. برای عبرت دوزخیان ِ نآمده ، یک مثال را قلمی می سازم.  روزی یکی از محتسبان وزارت ِ

امرباالمعروف و نهی عن المنکر ــ این وزارت از طرف بچه بی ریش های اپوزیسیون به

نام عبدالماروف ِ بی نیکر یاد می شد ــ در جیب یکی از منافقان یک قطعه شعر را پیدا کرده بود. تفصیل اخبار چنین است که یک هیأت عالی رتبۀ پژوهشگران و محققین در کوچه و بازار مشغول مطالعه و اندازه گیری پشم های صورت و پشم های آلت لواطت بود

که از تصادف نیک کسی را می بینند که ریش او بسیار لیبرالی به نظر می رسیده؛ در یک چشم بهم زدن ، با هفتادو دو دلیل غیر قابل رد ، اثبات کرده اند که اختلاف طول پشم های بالا و پایین او چهار کلک است که چهار ــ صفر ، به نفع پایین ناف می باشد. این کوتاهی وحشتناک پشم های صورت ، کاملا ً به ثبوت رسانده که آن منافق حقیقتا ً از رهبران اپوزیسیون به شمار می رفته است. جزای او را چهار صد دُره تعیین کردند ودر ضمن به یک مقدار حبس ابد نیز محکوم شد. برای آن ملعون آزادی کامل و اختیار عام و تام داده شده بود تا زمان دُره خوردن را خود تعیین کند : پیش از ظهر یا بعد از ظهر . می گویند به دُرۀ صدم نرسیده  که تنبان آن بی غیرت پاره شد و از داخل خشتکش کاغذی بیرون افتاد. وقتی نیک نظر کردند ، شعری بود که در آن بلا تشبیه ، نام مرا ذکر کرده بودند.

آن شعرک لعنتی :  

 

 دیوانه یی به کعبه گریبان دریده بود

از دست روزگار که بهتر نمی شود

یکسو زمانه ظالم و یکسو حریف ، تند

این نغمه تا کجا که مکرر نمی شود

بدبخت می رسد مثلا ً دَم به دَم ز غیب

خوشبخت کو؟ کجاست؟ که " آردر" نمی شود

از جنس عقل هر چه که بودو نبود ، نیست

حالا خرید عقل به دالر نمی شود

آفت رسیده کار زجادو گذشته است

کس بَندو واز ِ انترو منتر نمی شود

فرمای تا بلای عظیمی فرو شود

بهتر چو حال قوم بد اختر نمی شود

آمد صدای هاتف غیبی چنانکه خود

شرحش به صد رساله و دفتر نمی شود

گفتا ، عظیم تر ز عمر ، کو بلای بد ؟

با او نشد ، بدان که به دیگر نمی شود

 

یا با عمر گذاره نما یا که چاره کُن

یا پاسپورت داخلی ات پاره پاره کُن

یا چشم خود ببند و امید استخاره کُن

یا چشم های خویش پر از استعاره کُن

 

ملا عمر! فدای دو چشمت خدای را

با چشم روشنت به کنایت اشاره کُن

تا باشد اینکه وضع امارت دگر شود

یا ای امیر! بر خر خویشم سواره کُن

 

از گپ دور نروم ، در روز دوم چندین سالون را دیدم که از دیدن آن ها مو بر بدن آدم سیخ می شد. نزدیک از ترس ضعف کرده بودم که در یک سالون دیگر را باز کردند.

به مجرد داخل شدن دفعتا ً با نصف العین متوجه شدم که چشمم به یار دیرینم اُسامه افتاده.

بی اختیار فریادی از خوشحالی کشیده به لاحول گفتن شروع کردم. تا خواستم به نام صدایش بزنم که دربان با یک پنجه بُکس دیجیتال بر دهانم کوبید.ضربه آنقدر سخت بود که مسواکم که آن را با ذوق و سلیقۀ مخصوص در پشت گوش جا داده بودم به زمین افتاد.

اُسامه متوجه من شده با حرکت ابرو به سویم اشاره کرد. نفهمیدم چه می خواهد. با نگاه های پرسش آمیز به سویش می دیدم که شروع کرد به چشمک زدن. باز نفهمیدم. با زبان

خود نیز اشاراتی کرد که معنایش همچنان برایم پوشیده ماند. آثار نا امیدی را در چهره اش دیدم و سرانجام مثلیکه گفت : العیاذ باالله !

اگرچه عربی نمی دانم و معنای گفته اش را نفهمیدم ولی از شنیدن آن یک نوع راحتی برایم دست داد ، گفتم، من نیزآن جزا را انتخاب می کنم. در آن سالون بی انتها، اُسامه

تنهای تنها ایستاده و تا بُجُلک پاهایش در غایط فرو رفته بود. وقتی این جزا را  با آنچه در

سالون های دیگر قبلا ً دیده بودم مقایسه کردم از خوشحالی در لباس نمی گنجیدم.

اصلا ً فکر نمی کردم که در اسفل السافلین هم برخی تسهیلات برای دوزخیان در نظر گرفته شده باشد. با خود گفتم ، این جزا را قبول می کنم که هم انار به دست می آید و هم

دل یار نمی رنجد. پروتوکول انتخاب جزا را با رضایت کامل مُهر کردم و پیش رفته  پاچه

های تنبان خود را بَر زدم تا با غایط آلوده نشود. وقتی قدم به داخل گذاشتم  متوجه شدم که

پاها یم آهسته آهسته به طرف پایین کش می شود. بعد از چند دقیقه کاملا ً حیران شدم زیرا

تا گلو در مدفوع مسلمان و کافر غرق شده بودم. وقتی متیقن شدم که لقمۀ گلوگیر منتظرم

است با وارخطایی ازاُسامه پرسیدم که چرا غایط فقط تا بُجُلک او می رسد در حالیکه من بیچاره قریب به غرق شدن بودم. با زبان شکسته گفت که با هردو پا ها یش برروی دوبرج

نیویارک ایستاده است. پرسیدم ، چرا مرا از اول خبر نکرده. گفت:

اشاره کردم ، نفهمیدی. ما عرب ها یک مَثل داریم : العاقل یکفیه اشاره !

با شنیدن کلمۀ عاقل ، طبع ام صاف شد و برای آنکه مهربانی اش را بی جواب نگذاشته و

فضل فروشی نکرده باشم ، گفتم : عاقلان پی نقط نروند. این را گفته غرق شدم و دانستم ،

نه یک نیزه که صد نیزه در مدفوع و کثافت از خود و بیگانه فرو رفته ام.

به ذهنم گذشت که باید برای روز مبادا ، چیز های بلندتر از بت ها بامیان را منفجر می ساختم تا امروز می توانستم چون اُسامۀ عزیز بر روی آنها بایستم. نکند که راستی بودا ها

از شرم فرو ریخته باشد ؟!

 

روز سوم :

 

احساس عجیبی دارم. فکر می کنم دیروز جهانخواری کرده ام. آنقدر گه خورده ام که در تمام عمرم نخورده بودم. شب تا صبح خوابم نبرد. تازه واردی ناوقت شب رسیده بود که

نامش را نه در لست دوزخیان و نه هم  در لست بهشتیان پیدا کرده بودند. دعوا و کل مَکل

می کرد که جایش باید فورا ً تعیین شود. حوصلۀ شنیدن دعوا را نداشتم. گرچه برایم جالب بود ببینم ، چه تدابیری برای واقعات عاجل گرفته می شود ولی چون می دانستم که فردا باز صد نیزه در کثافت فرو خواهم رفت ، با خود گفتم : یا امیر! ترا به کارهای کلان چه؟

شُله ات را بخور و پرده ات را بکن !

کوشش کردم خوابم ببرد ولی تازه وارد یله کردنی نبود ، مکرر می گفت : مگر می خواهید که شب را بر روی سرک بخوابم ؟

صبح با اینکه کاملا ً خسته و مانده بودم مستقیما ً رفتم به سوی رییس دروازه بانان که

جوشن پوش بر کرسی خود نشسته بود. فهمید که می خواهم چیزی بگویم. به اشارۀ او در یک شیشه خانه یی که احتمالا ً ضد گلوله بود رهنمایی شدم و به امر او شروع کردم به حرف زدن : " پیشنهاد می کنم که برای کافران علامۀ مخصوصی تعیین شده و بر لباس شان نصب گردد تا میان ما مسلمانان و آنها تفاوتی به وجود آید. "

با شنیدن حرف هایم کلاهخود را از سربدر کرد. متوجه شدم که موهای زرد و چشم های آبی دارد. با صدای که در آن هیچگونه احساس مثبت یا منفی جلوه نداشت و گویی از پیامگیر اتوماتیک اُسامه به گوش می رسد ، چنین گفت : " اینجا جهنم است و در آن عدالت کامل حکمفرماست ، هیچ نوع تبعیض پذیرفتنی نمی باشد."

فهمیدم که فهمیده که فهمیدم که نفهمیده. قدما گفته اند: بررسولان بلاغ باشدو بس.

یک لحظه بر این حالت رقت بار دلم سوخت. حیف حکمت و دانش من که از آن استفاده

نمی شود. باری یک خبر نگار خارجی ماه ها تلاش کرد با من صحبت کند، قبول نکردم.

بعد از ماه ها ته و بالا دویدن و به این در و آن در رفتن، راضی شد که فقط و فقط یک حکمت از زبان من بشنود و پی کار خود برود. البته که راضی نشدم. ولی یکی از نزدیکانم بدون اجازۀ من برایش از زبان من به جای یک حکمت ، دو حکمت حکایت کرده بود :

 

       دو حکمت از ملا محمد عمر

آن یکی گفتا ، ندیدم من، امیرالمومنین !

حکمتی از تو که گویم حلقۀ گوشم شده

من فدای چشم تو یک حکمتی فرما که تا

گویم آن بر هر کسی ، گوید که مدهوشم شده

آن مبارک ، چشم روشن بین خود وا کردوگفت

یک طلب کردی ، دو گویم ، هردو چون نوشم شده

خضر آمد یک شبی در خواب من ، گفتا : عمر!

من دو حکمت گویمت ، کان هردو همدوشم شده

گفت یک حکمت ، ولی ثانی زیادش رفته بود

آن یکی را هم که او گفته ، فراموشم شده

 

روز چهارم :

 

تا حال تن و روانم به شرایط تازه خو نگرفته. می دانم که هنوز رنج های تنانی و روانی

بسیار در پیش است. ترسم از آن است که از این آزمون دشوار، سرخرو و سرفراز بدر

نیایم.

احساس می کنم که از پُرخوری زیاد در این چند روز، چربی خونم بلند رفته باشد. اگرچه

همین حالا دلشکسته شده ام ولی خود را ازدست نداده ، با استقامت ، چه کشیدنی هاست که نمی کشم. امروز گویی پاها یم به فرمانم نبود. مثل پاهای کافر ها تنبل و نا فرمان شده بود.

دانستم که رفتن تا محل جزا با این پاهای خسته ممکن نیست. خواستم برایم پای کش سَرشته کنم. پس از جستجوی کم و تعقل بسیار ، کشف کردم که ایستگاۀ گادی ها و ایستگاۀ

تکسی ، پهلوی هم قرار دارد. بنابر خصلت طالبانه ، گادی را انتخاب کردم. به طرف یک گادی مقبول شلشله دار و پوپَک داررفتم. هنوز به آن نرسیده که اسپ آن رم کرد و بنای

میل کردن را گذاشت. فهمیدم که اسپ سر کش است به سوی گادی دیگر رفتم. اسپ گادی

دومی بیشتر از اسپ گادی اولی نا آرامی و بی تابی کرد. وقتی به طرف گادی سومی می رفتم متوجه شدم که اسپ آن از زیر چشم به سویم بدبد نگاه می کند. گادیوان از دور صدا

کرد: یا امیر! اسپ من هم آدم شناس است ، یکبار نشود که به سوی گادی من هم بیایی زیرا پیش از پیش بگویم که اسپ من نیز از بردنت شانه خالی خواهد کرد. خلقم تنگ شد.

یکی از خاصیت های انسانی  ِ حیوانات این است که بسیاری های شان ، فضول می باشد.

رفتم به ایستگاۀ تکسی.

راننده به سراپایم نگاهی انداخته پرسید : با چه می پردازید؟

نفهمیدم هدفش چیست. دوباره پرسید : کرایه را چگونه می پردازید؟

دست در جیب برده و مقداری پول بدر آوردم و گفتم : بدینگونه .

با بی تفاوتی گفت : فقط کارت بانکی را قبول دارم.

دیدم که امریکا زدگی تا کجا ها ست که نزده. جانب تکسی دومی رفتم. به مجرد آنکه نشستم ، صندوقچۀ شیطان را روشن کرد که آواز نا هنجار و نا خوش آیندی از آن بلند

شد : " سفر تا قندها ر است ، یار جانی.....او گُلم ، گُلم ، گُلم ..."

آنقدر این صدا های نامفهوم ، از جنس سازی و آوازی آن بر من گران تمام شد که بکلی

از شهادت خود پشیمان شدم. من این اصوات منسوخ را در امارت خود ریشه کن کرده بودم. آن عذاب را تحمل نتوانستم ؛ به سوی تکسی دیگری خود را کشاندم. دروازه را باز کرده داخل شدم. با آنکه راننده زن بود، چون بسیار خسته بودم چیزی نگفته و سرم را بر

روی تکیه یی سیت گذاشتم. زن راننده در آیینه به چهره ام نگاه کرد و گفت :

واه واه! عجب! چشم هایم روشن ! کی را می بینم ؟!

در آیینه با راننده ، چشم به چشم شدم. برقا ً برای مهار ِ غلبۀ شهوت ِ خیابانی ، یک چُندُک

عظیم از خایه یی چَپ خود کنده و خود را نهی از منکر نمودم. ضعیفۀ خدازده ادامه داد:

ای دیو یک چشم! " سی ان ان " ترا کاملا ً دقیق تصویر کرده. با این ریش و با این دستار

غیر از ترور کردن ، چه می توانستی بکنی ؟

ای مردک! واضح است که قبل از تولد نیز فوندمنتالیست بوده ای. فورا ً پیاده شو ورنه

در سالون ناتو نزد اژدها می برمت که از هفت سوراخ بدنت ، هفتاد تا مار هفتصد سر

بکشد که در هر لحظه هفتاد هزار بار از گُه خوردن پشیمان شوی.

مجبور شدم تا محل جزا پیاده بروم. شب ، هنگام برگشت دیدم که همان رانندۀ زن در بیرون ، بر افروخته و خشمناک منتظرم است. بدون آنکه چیزی بگوید روزنامه یی رادر

جیبم فرو برد و خود نا پدید شد. بعد که شمعی افروخته و نظری به روزنامه انداختم ازفرط

تعجب قریب بود تب لرزۀ خیالی مرا بگیرد. باز بار دیگر دقت کردم و صفحۀ اول را مورد مُداقه قرار دادم. روزنامه ، تاریخ یک هفته بعد را بر پیشانی داشت. هیچگاهی در بارۀ غیب گویی و غیب دانی و غیب بینی و دیگر خاصیت های مُغیَب زنان نشنیده و نخوانده بودم. در عجب افتادم که این چه سِر است که زن داند و من ندانم. آخر این ضعیفه

از کجا روزنامۀ را که هنوز چاپ نشده ، به دست آورده است؟

بیقرار گشته و نجوا کردم : یا غیاث المستغیثین ! آیا نزد تو از زن نیز بیمقدار ترم که چنین

بی خبرم؟ ...  کسی جوابم را نگفت. مدتی سر در جیب تفکر فرو بردم تا چهرۀ این راز از پرده برون افتد. بعد که عقلم به جایی نرسید گفتم ، حتما ً تاریخ روزنامه چیزی از جنس مغلطه است که زنان در فن بافتن آن به جای رسیده و کامل اند. بیچاره شده بودم. قبل از اینکه خوابم ببرد ، تورقی کردم و آنگاه بود که فهمیدم چرا روزنامه را برایم آورده. زیرا در صفحۀ اشعار چنین خواندم :

 

حکایت آن طالب پشمی که گفت ، درمان چشم ملا عمر آن است که دو قطره شاش در آن

چکانند و کوشش جمعی از ضعیفه ها و نیامدن یک قطره شاش و پرسش ملا عمر از خداوند و پاسخ نشنیدن او و درمان پیشنهادی یکی از ضعیفه ها.

 

علاج چشم عمر ، گفت طالبی پشما

که یک ضعیفه بشاشد دو قطره در چشما

ز کاروان ضعایف به کار شد ، چندا

( ضعایف در فرهنگ تیغون گویا جمع ضعیفه باشد )

اگر چه کوشش بسیار ، شاش شد بندا

عجایب است که یک قطره هم سراب شدا

گرفت، کار ِ خودش پس خودش به دست ِ خودا

به سوی سقف به نیم نگه نظر کردا

که من نه مطرب و دیوثم و نه نامردا

ایا خدای تعالی ، پلان تو چونا

بماندا نظر من چو بخت ِ مجنونا ؟

نه از سپهر و نه از سقف آمدی بانگا

چو توپ رفته که آید به وقت ِ پینگ پانگا

یکی ز جمع ضعایف که قصه اش مُفتا

به استناد طبیبی بزرگ می گفتا

همان دو قطره که درمان چشمت از آنا

بباید آن به دهان تو کرد ، حیوانا

 

روز پنجم :

 

امروز را ندانستم چگونه بود و چه سان گذشت. آنچه  در خواب ندیده بودم در بیداری دیدم. با همین یک چشم گنهکار خود دیدم و باور کردم که نه جَفر است و نه جادو. مارا هر

روز می ترساندند که در دوزخ مار است و آنهم نه یک تا و دوتا. تا حال من ماری را ندیده ام ، هرچه دیده ام ، سوسمار است. نه! نه! بلکه اژدهاست. کیفیت هیچ چیز اینجا را با آنجا مقایسه کرده نمی توانم. اگر چه دوزخیان آن جهان با دوزخیان این جهان یکی هستند ولی کیفیت ها هزار هزار مرتبه فرق دارد. آنهایی که از جامعۀ مصرفی صحبت

می کنند باید یکبار به این دوزخ آمده و با چشم وگوش باز ببینند و بشنوند که مصرفی یعنی

چه ! آنچه من در آن جهان در مجموع خورده بودم با آنچه در اینجا می خورم هیچ مقایسه نمی شود.

امروز باز یک نفر جدید را آوردند. قبل از آغاز رسمی اوقات جهنمی ، ما کهنگی ها صف کشیدیم و منتظر ماندیم تا تمام گناههای تازه وارد را بنویسند. کاتب شخصی است به

نام میرزا بهشتی که وظیفۀ پاکنویس کردن گناهان دوزخیان را دارد. عقب کامپیوتر نشسته

ودر انتر نت دنبال چیزی سرگردان بود. بعد از هر باری که تکمه ها را فشار می داد بر روی صفحه  " نو سکس " نوشته می شد. بعد از حدود شاید یک ساعت ناگهان صدای

سازو آواز بلند شد ، همان خواندن ملعون بود که :

" گر بهشتم می سزد وصل نکویانم بس است... "

میرزا بهشتی دست در جیب کرده و موبایل خود را بدر آورد. با کسی  در آنطرف با زبانی که به زبان انس و جنس نمی ماند چیزهای گفت وبعد با لبخند تکمه یی را فشار داد.

بر روی صفحه بیتی از شاعر متوفی در دهلی جدید ، عبدالقادر بیدل نمایان شد :

 

 چند ای مغرور ، غفلت پیشگی

در دل دوزخ بهشت اندیشگی

 

بعد با خیال آرام شروع به نوشتن کرد. سریعتر از طیارۀ چهار ماشینه می نوشت.آنقدر گناههای تازه وارد زیاد بود که چند بار رنگ قلم تمام شد. بسته بسته قلم های جدید می آوردند و او می نوشت و می نوشت و بازهم می نوشت. از دیدن این مصرف عظیم گناه و قلم ، گویی که چهار میخم کرده باشند ، چهار بندم سُسُت شد که چرا بر دنیای فانی قبلا ً

چهار تکبیر نزده بودم. در فکرم هم نمی رسید که کسی در امارت من این قدر گناه کرده باشد و من غافل اندر غافل بوده باشم. ولی باید کشید. خود کرده را نه درد است و نه درمان.

میرزا بهشتی در فرصت های که کمی دستش سبکتر می بود به عیاشی مشغول می شدو

شاعری می نمود. یکی از شعر هایش در سالون گُه خوری ما بر دیوار حک شده بود :

 

راپور های واصله اِمپورت می شود

هرکس که هر چه کرده ترانسپورت می شود

پیش از جهنمیدن ِ بسیار ، هر عمل

با طبل و دُهل و داریه اسکورت می شود

یک تا دوتا به دوسیه سنجاق و بعد از آن

فورا ً به سوی محکمه اکسپورت می شود

این کار ِ بخت بوده ، نداند کس از نخست

از جمع شان کی صاحب پاسپورت میشود؟

آنکس که ویزه یافت ، پس از صد هزار سال

یک شب به سَیر ِ شهر فرانکفورت می شود

از آن جهان به سوی جهنم ، چو برق و باد

شبگیر نا رسیده که دیپورت می شود

در جریان تفریح که سر های ما برای چند دقیقه از میان اقیانوس گُه بیرون بود بنابر علل نا معلوم ، آواز و تصویر تلویزیون بی بی سی برای چند لحظه قطع شد و فقط و فقط اجازۀ دیدن کانال تلویزیونی سی ان ان را دادند. در جریان دیدن تلویزیون چندین طیاره به پرواز آمد و بیدریغ بر سر ما خریطه های کوچک زرد رنگ را پرتاب کرد که رنگ آنها با رنگ غایط فقط کمی فرق داشت. نفر پهلویی که روز اولش بود و هنوز توان کنجکاوی کردن را داشت ، خریطه را باز کرده گفت : خوشا به حال همۀ ما. یک دانه تابلیت برای دفع اسهال تحفه داده اند.

با این گفتۀ او تفریح به پایان رسید و ما خوشحال ازدریافت دوای اسهال ، از دیدن و شنیدن  سی ان ان  نیز محروم گشتیم و بعدش هم خاموشی بود و فراموشی و با سرنوشت

همآغوشی.

 

روز ششم :

 

باورم نمی شود که امروز را گذشتانده باشم. با وجود جزای هر روزه ، باید یک لک و بیست و چهار هزار بار میگفتم که : چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی.

یا الله! بندگانت چه گناه کرده باشند که مرا اینقدر جزا می دهی ؟

شخصی که پهلویم بود در حین حاضری گرفتن دلیل آمدن به اینجا را از من پرسید. گفتم که از دوزخیان سیاسی هستم.

 

وقتی از او پرسیدم که چرا به جهنم آمده ، گفت :" حقیقت اش چیزی دیگری است ولی بی خبران آوازه انداخته اند که پل صراط توسط امریکایی ها ماین گذاری شده فلهذا راههای بهشت مسدود است. امریکایی ها می گفتند که اُسامه قصد دارد پل صراط را منفجر سازد ، از همین سبب تمام راههای منتهی به بهشت ، برای استفادۀ غیر مجاز تا اطلاع ثانی مسدود است. ولی حقیقت این است که وقتی  ما را در جنگ توره بوره شکست دادند ، بهشت را بایکوت نمودم. "

اگر راست بگویم  تا آخر نفهمیدم که  چرا به دوزخ آمده است.

امروز به جز خودم هر چیز را فراموش کرده ام. دیگر برایم روشن شده که پهلوی دیگر غرایز ، غریزۀ بدبختی نیز بر ناف بعضی نفرات چسپیده است.

کاش بیشتر از این توان نوشتن می داشتم تا....

 

روز هفتم :

 

این هفت روز بر من چون هفتصد سال می نماید. خوردن ، خوردن ، خوردن. در یک ساعت حق تمام دوستان همرکابم را می خورم. فکر می کنم حتما ً برابر حق تمام امارت

خود خورده باشم ، شاید هم بیشتر از حق تمام جهان.

نوشتن نمی توانم ، کاری به جز خوردن از دستم پوره نیست. گرچه من در آن جهان نیز بعضی گه ها خورده بودم ولی اینجا گهی نمانده که بر من نخورانده باشند.

 

... :

 

ما که رسوای جهانیم ، غم  ِ عالم پشم است.

 

                                     فبروری ، 2002 ، هامبورگ ، کاکه تیغون