چهار راهی

 

 

 نمایشنامه ای

 از باقی سمندر:

سنبله سال 1386

سپتامبر

 2007-09-03

 

 

یاد داشت :

قراربود این نمایشنامه در جشنواره تیاتر افغانستان از طرف تیاتر مرکزی کابل روی صحنه بیاید و دو نمایشنامه دیگر یکی در هند و دیگری در ایران به همکاری هنرمندان

تیاتر افغانستان به نمایش گذاشته شوند؛ اما ......_ اجازه بدهید تا ننویسم که چرا نمایشنامه روی ستیژ نرفت. جوانان ای از هرات خواستند این نمایشنامه را روی صحنه بیاورند اما باز هم......... از این حرف ها گذشته شما را به خواندن نمایشنامه دعوت مینمایم.

 

 

صحنه نخست

 

 چهار راهی         

 

سروصدای انسانها و آواز رفت و آمد و وسایل کم کم شنیده میشوند .( صدا بوسیله بلند گو پخش میگردد )

پرده  ای بزرگ صحنه به آهستگی کشیده میشود و در وسط صحنه یک پایه  نصب گردیده و در بالای آن پایه  چهار تیر نصب شده و به چهار طرف اشاره دارند. در روی هر تیر نوشته شده است :

آینده

گذشته

سردرگم و سرگردان

بیتفاوت

 

 (صدای موسیقی  رباب از آغاز تا پایان شنیده میشود اما بسیار آهسته.)

 

یک مرد پیر با یک دختر و یک پسر خرد  و یک زن سالخورده از گوشه ای راست صحنه بطرف چهار راهی رفته و در زیر علامه چهار راهی لحظه ای ایستاد میشوند و دختر میپرسد:

 آغا جان کدام سو بریم؟

پسرش بادست اشاره میکند ومیگوید:

 همگی به آنطرف میروند.

آنها میبینند که :

چهارنفر مرد و زن و چند کودک به طرف ای روان اند که در اشاره چهار راهی روی آن نوشته شده است:

گذشته

مادرش میگوید :

چقه گپ میزنین . راه تانه گم کردین. اینه می راه ماست. ده اینمی راه بابه و بابه کلانای ما رفتن و مام میریم.

 آن مرد به زن و فرزندانش میگوید :

پیش از ما و شما ده ها و صدها سال هزاران نفر ده همی راه رفتن و بعد از ما دگران بازهم  ده همی راه میروند. اقه چرت نزنین. بریم که از کاروبار میمانیم.

همه بسوإی میروند که روی علامه آن نوشته شده است :

گذشته

چهار نفر دیگر از یک گوشه ای دبگر صحنه داخل شده و بطرف علامه چهار راهی حرکت میکنند.

نگاهی به طرف اشاره چهار راهی که روی آن نوشته شده است ، گذشته مینمایند و به راه رفتن به گرداگرد خویش به شکل یک حرکت دایره وی  ادامه میدهند.

 

هر کدام آنها بطرف علامه بالا نگاه نموده و به گرداگرد خویش  به حرکت می افتند. به همین ترتیب سه نفر دیگر یک بار به بالا دیده  به چهار طرف خود نگاه میکنند و به همین ترتیب به دنبال نفر پیشتر به حرکت می افتند و یک دایره را بوجود می آورند.  یک نفر دیگر باز هم آمده و به گرداگرد خویش به دنبال دیگران حرکت مینماید و دایره وسیع تر شده و یک حرکت حلقه ای بوجود می آید.

یک نو جوان از جمله حرکت کننده ها   به طرف درون دایره حرکت مینماید. اطرافیانش مانع رفتن او به  درون دایره میشوندو یکی دیگرار جوانان با یکی  از زن ها  میکوشد از دایره بیرون گردند بازهم همه مانع او میگردند. به همین ترتیب سه  کودک و یک زن و یک مرد هر یک میکوشند تا از دایره خارج گردند واما دیگران مانع شده و آنها را دوباره به دایره گردش خویش میکشانند   و این حرکت دایره وی ادامه می یابد .

یک مرد و یک دخترو یک خانم چادری پوش  از یک گوشه صحنه به طرف چهار راهی روان شده و وقتی دیگران را می بینند که به گرداگرد خود میچرخند . دخترک از پدرش میپرسد کدام طرف برویم ؟

پدرش دست دختر راگرفته وهمه به دایره دیگران می پیوندد و میگوید :

اگر خواهی نشوی رسوا

همرنگ جماعت باش

 

 

  بعدآ مرد به زن و فرزندانش میگوید که:

 اجداد و نیاکان  ما هم به راه اجداد خویش میرفتند  و از گهواره تا گور باید به همین راه رفت .

فرزندش میگوید که :

آغا جان !

مه از شما شنیده بودم که  میگفتید:

ز گهواره تا گور پی دانش بجوی

اما حالا شما  میگوئید  که :      

از گهواره تا گور باید به همین راه رفت!

کدام گپ درست است ، کدام گپ  صحیح است ؟

پدر با صدای پر از ناراحتی میگوید :

 

او خرد کلانکار آدم شو ، حالی تومره سبق میتی . چپ شو گمشو.

 یک بار دخترک میگوید :

آغا جان !

یادت رفت که او وختای وخت ده چله زمستان یگان دفعه که بری ما کتاب حدیث شریف ، حدیث مسلم وبخاری شریفه ده پته صندلی میخواندی و میگفتی که :

بیانات پیغمبرص  اینست که  :

علم را بیاموز حتی اگه ده چین باشه

و میگفتی که :

پیغمبر ص گفته است که :

تعلیم علم برای مرد وزن فرض است

ووقتی که ما گپ میزدیم ،

چشمایته سر ما میکشیدی و میگفتی که

زگهواره تا گور پی دانش بجوی

مگه امروز میگی که:

از گهواره تاگور باید در  همین راه رفت.

 پدر یکبار به طرف خانم و کودکانش میبیند ویکبار هم طرف مردم ای که در یک دایره به گرداگرد خود میچرخند و یک قطی  نصوار را از جیب خود کشیده و یک کپه  نصوار به دهن خویش می اندازد و خموش میگردد و به دایره دیگران می پیوندند.

   حرکت دایره وی ادامه دارد و همه با لباس های نو وکهنه ولباس های پیراهن تنبان ، دریشی ، پطلون های رنگارنگ، چادری، جاکت دامن و  با رنگهای مختلف  به گرداگرد خویش میچرخند.

 باز از یک گوشه ای صحنه یک دختر بطرف علامه چهار راهی حرکت مینماید و به زیر علامه سردر گم وسرگردان ایستاد میشود و به لوحه دقیقا نگاه مینماید و سر خود را شور داده و یک بار نزدیک دایره دیگران شده و زود بیرون میشود و به گوشه دیگر حرکت میکند و باز در جهات مختلف میرود  سر خود را شور میدهد.

چند لحظه بعد یک جوان از یک گوشه دیگر صحنه داخل میشود و مانند همان دختر به همان رفت و آمد و حرکت ادامه میدهد. به داخل دایره می رود و بیرون میشود و سر خود را شور میدهد و حرکات عجیب وغریب از خود نشان میدهد.

یک مرد به همین ترتیب به داخل صحنه میشود و مانند دختر و پسر به هر طرف در حرکت میباشد.

یک زن پا در صحنه میگذارد و یکبار چند گام میرود و باز به عقب میگردد و باز میرود و پس میگردد. به طرف دایره میرود و یک دور میخورد و به داخل میرود و پس خارج میشود وبه نزدیک سه نفر دیگر میرود.

دختر از وی میپرسد که کجا میروی ؟

زن جواب میدهد :

پشت یک کومه نان. فامیدی پشت یک لقمه نان میرم.

زن به هرطرف نگاه میکند . دختر از یک دستمال یک توته نان را میکشد و برای زن میدهد.

زن میگوید :

برای یتیم ها چه ره ببرم ؟

  شوی مه شهید شد  . مه نه شوی دارم که نان آورم باشه . نه کدام کالا شوئی پیدا میشه  ونه کدام لحاف دوزی. اگر یتیم های یک قد ونیم قد نمیداشتم ،  از خدا مرگ میخواستم .

مردی که به هر طرف سرگردان است ، آهی عمیق کشیده و میگوید .

یک سر و هزار سودا.

نه کار دارم و نه نان و خانه و کاشانه.

کدام خویش و قوم  ندارم که وزیر و جنرال و قومندان باشه تاکه مره ده کدام جای قاب چی یا پیاده میاده مقرر کنه . آسمان دور و زمین سخت. خدایا چه کار کنم ؟

 آنها به حرکت خود ادامه میدهند که  یک پسر خرد داخل صحنه شده و یک قطی بدستش است و از آن دود اسپند به هوا میرود. آن کودک صدا میکند :

اسپند بلا بند به حق شاه نقشبند و به نزدیک دایره شده  و بعدا نزد دیگران میرود و سپند دود میکند.

 

یک کودک دیگر داخل میشود و خریطه پلاستیک میفروشد.

کودک دیگر داخل میشود و کارت های تیلفون به گردنش آویزان است و کارت میفروشد.

کودک دیگرکه به دست اش یک سطل پلاستیکی است ، آب اشامیدنی میفروشد.

کودک دیگر داخل صحنه شده وبه هرطرف نگاه میکند. در پشت او یک خریطه است. به نزد یک مرد شده و میگوید :

کاکا پیسه نانه کار نکدیم . مره بوتها ی ته که رنگ کنم.

مرد میگوید :

برو بچیم . مه خودم از بی کفنی زنده ماندیم. کدام پیسه داره پرسان کو.

یک جوان دیگر می آید و میگوید :

دالر دارید ، کلدار دارید ، به افغانی تبدیل میکنیم و  با صدای بلند میگوید

کارت های تیلیفون ، افغان بیسیم ، روشن، و اریبا داریم کارت های تیلیفوووووووووووووون

کارتیلفوووووووووووووووووووووووووووووووووووون

 

 

..............

اینها همه به گردش به شکل دایروی ادامه میدهند .

 

این حرکت دایروی ادامه دارد و چراغ های روشنی انداز توجه بیننده هارا بطرف دیگر جلب مینمایند.

 از درون و یا داخل نمایشخانه و از میان چوکی ها یک دختر جوان بطرف لوحه چهارراهی در حرکت می افتد. وقتی به زیر لوحه میرسد لحظه ای به لوحه ای گذشته نگاه میکند ، بعدا به سه طرف دیگرو دستش را به بالای ابروی چشمانش میگیرد و بسوی آینده مینگرد.

چراغ های درون خاموش میگردند وفرش تاریکی بر همه جا گسترده میشود. دختر به طرف آینده نگاه میدارد و هنوز تاریکی را در برابرچشمانش دارد. تا آنکه در دور و در گوشه ای از نمایشخانه یک شمع روشن شده وسو سو میزند. دختر بطرف روشنی نگاه میکند. باز بطرف تاریکی برمیگردد و به گذشته نگاه میکند و باز به طرف روشنی شمع نگاه می نماید. قدم در تاریکی گذاشته و بسوی اشاره ای آینده که در چهار راهی دیده میشود راه میرود.

باز چراغ روشنی انداز توجه همه را به طرف خود جلب میکند و سه پسر و دو دختر بازهم از میان چوکی ها بطرف روی صحنه میروند. اینها در تاریکی حرکت مینمایند و صدای یک دختر بگوش میرسد که میگوید :

در تاریکی بدون چراغ رفتن امر درست نیست. باید چراغ پیدا کنیم .

دختر دیگر میگوید :

او بچه ها ، همی دختر راست میگوید و باید چراغ پیدا کنیم.

یکی از بچه ها میگوید پس من میروم و چراغ پیدا میکنم.

یکی دیگر از پسر ها میگوید :

من هم میروم وچراغ پیدا میکنم .

یک دختر نیز میگوید :

پس من هم میروم تا یک چراغی پیدا نمایم.

همین سه نفر دوباره در تاریکی ناپدید میگردد.

روشنی انداز دوباره توجه همه را به طرف روی صحنه بازی یا ستیژ جلب مینماید و همه در روی صحنه و در زیر لوحه گذشته به گرد خود به شکل دایروی در حرکت اند.

در این  میان آنهائیکه در حرکت دایروی قرار دارند و قبلا گاهی به درون و گاهی به بیرون دایره میخواستند حرکت نمایند ، از دایره خارج شده و با قدم های شمرده بطرف علامه اینده نگاه نموده وحرکت مینمایند. حرکت در تاریکی بسوی آینده ادامه پیدا مینماید و یک بار صدای

 آخ آخ پایم شکست

شنیده میشود.

همگی ایستاد میشوند و میبینند که یکنفر رهرو راه آینده در زمین افتیده و پایش به سنگ خورده است.

یکی دیگر که او نیز در راه اینده حرکت مینماید بطرف کسی که پایش به سنگ خورده است نگاه نموده و میگوید :

ترسم نه رسی به کعبه ای اعرابی

این راه که تو میروی به ترکستان است

 

در همین وقت یک زن میپرسد :

 اگر این راه به ترکستان میرود و آن را ه به گورستان میرود و آن راه دیگر به سنگستان میرود، پس راهی که آرمانستان میرود کدامست ؟

باز هم از هر گوشه و از میان تماشاخانه یا تیاتر یک دختر و یک پسر ، دو دختر و یک پسر ، دو پسر و یک یک دختر بسوی علامه ای راه آینده حرکت مینمایند.

این ها در حرکت اند و تاریکی را روشنائی شمع ها تاجائی کم رنگ ساخته است.

در همین وقت باز صدا شنیده میشود که :

راه اصلی کدامست ؟ از برای خدا از نماز صبح تا خفتن میگوئیم :

اهدنا الصرات المستقیم

پس چرا خدا مارا به راه راست ، راه آینده هدایت نمی نماید؟

یکی دیگر میگوید :

او بیادر کفر مفر نگو پیش برو که باز پایت ده کدام سنگ منگ میخورد

یکی دیگر میگوید

بیادر در این ملک هر کس سوال کرد، کافر مافر میشه ایقه گپ مپ نزن که ناقی گناهگار میشی.

یک دختر پایش را پیش میگذارد و میگوید :

ما باید بسوی فردا بسوی اینده برویم . این به این معنی است که امروز با تاریکی و بدبختی و گرسنگی و بیچاره گی و ده ها نوع فساد خرد وبزرگ گرفتار آمده ایم . مریضی وقیمتی گلوی ما را میفشارد. انتحاری و کشتار وجنگ هر روزه در هر گوشه ای خانه ما بیداد میکند. از درس و تحصیل در پایتخت مملکت چندان خیر و برکت نیست. مکتب ها در یک روز 4 بار باز و بسته میشوندو چهار بار کودکان به شکم مکتب میروند و هیچ نیاموخته تفاله شده و پس میگردند.

در هر کوچه و پس کوچه اززن ومرد ، خرو بزرگ و جور وناجور دست به گدائی دراز میکنند و گدا ها بیشتر از پیشتر میگردند.

چتلی وکثافت از سر وروی شهر ما میبارد . پس امروز یعنی گرسنگی، بدبختی، بیکاری ، فقر، دزدی، فساد  ، زور گوئی و صد ها مشکل دیگر.

من که بسوی آینده میروم باید از این مشکلات هیچ خبری نباشد .

یک از جوانان پا پیش میگذارد و میگوید :

بی بی جان بسیار گپ های مقبول زدی اما فراموش کدی که امروز فرزند مشروع و یا نا مشروغ دیروز است.

دیروز یعنی جنگ، آدمکشی ، به زندان انداختن ، شکنجه دادن و ازار دادن. دیروز یعنی

تبعیض قومی ، تبعیض جنسی، تبعیض منطقوی و سمتی. دیروز یعنی راکت پرانی به سر وروی زن وفرزند مردم. دیروز یعنی استبداد و ظلم زیر شعار های رنگارنگ و توسط احزاب و دسته های رنگارنگ .

پس وقتی دیروز آبستن گردید ، همین امروز را زائید. این روزگار امروز وحال ما ادامهو بیان دیروز ی ماست.

دیروز زیر یک نام و امروز زیر نام دیگر بد بختی ادامه دارد.

یکی از دختران دیگر با شمع بدست از میان مردم واز میان تیاتر به سوی علامه اینده حرکت مینماید و با صدای بلند میگوید :

جالب است شما قصد دارید بسوی اینده بروید ولی هنوز از گذشته فاصله نگرفته اید.

اگر دیروز گرسنه بودیم؛ باید امروز نباشیم و فردا سیر باشیم.

اگر دیروز کار نداشتیم باید امروز کار داشته باشیم وفردا بهتر از امروز باشیم.

اگر دیروز بیسواد بودیم، امروز باید درس باشد و مکتب باشد و از علم ودانش بهره ای ببریم.

اگر دیروز در ترس ولرز از جنگ و زندان ومهاجرت ودوری از وطن بسر میبردیم ، امروز باید بوی باروت به بینی ما نرسد وهر لحظه باز در فکر فرار از وطن و سرگردان شدن در کشور های دیگر نباشیم.

اگر بسوی آینده میرویم ، از دل دیروز برخاسته و امروز با پاهای خود و اندوختن از اندیشه وتجارب خود وهمه ای دنیا باید بسوی اینده درخشان برویم.

ما اجازه نداریم مانند عده زیادی از هموطنان ما در همان دایره معیوبه حرکت کنیم وامروز ما و فردای ما مانند دیروز ما باشد.

دیگران سخن از کره مریخ میزنند ولی ما هنوز درجستجوی یک لقمه نان و یا بالشت نیمه آرام و یک سر پناه ریخته و خراب شده کلوخی استیم.

به فکر من باید همه کسانیکه از دیروز و پریروز خاطره خوش ندارند و با گوشت وپوست خود بدبختی وظلم وگر سنگی و اواره گی را تجربه نموده اند ،  باید در راه آینده گام بگذارند. آینده درخشان.

اینها همه درراه نیمه روشن بسوی آینده می روند و گامها شمرده برداشته میشوند.

..................

در یگ گوشه صحنه هنوز عده ای در حرکت دایروی ادامه میدهندکه

عده ای از کودکان و نوجوانان بسوی انهائی گام میگدارند که بسوی آینده در حرکت اند.

گام بسوی آینده ادامه دارد.

یک زن بدون چادری که دست   کودکش رامحکم  بدستش گرفته است ، بسوئی روان است .

یک مرد با لباس محلی و لنگی بسر به پیش میرود و با صداب بلند میخواند :

 

 

 

او  خانم کجا میری                                   

  چقدر به ناز میری

یک لحظه ئی صبر بکن

مارا با خود ببری

او خانم کجا میری

چقدر به ناز میری

 

آهسته آهسته همه شمه ها با هم نزدیک شده و راه اینده اندکی روشن تر میگردد.

حرکت بسوی اینده ادامه دارد و پرده صحنه تیاتراهسته اهسته کشیده میشود.

 

چراغ های صحنه روشن میگردد و بازیگران نمایشنامه روی ستیژ بر میگردند.

 

پایان/ سنبله