رابعه :

 

عصر روز دوشنبه هوا ملایم شده بود رابعه صحن حویلی را آب پاشی و جاروب نمود ، دخترش تنور را داغ کردکه نان گرم بپزد . عصر ها که گل محمد از وظیفه بر میگشت همرای چای سبز شیرین نان گرم صرف مینمود.

رابعه گلیم را آورده و هموار نمود ،دوشک ها را هم انداخت و برای نشستن شوهرش جای مناسبی آماده نمود .

شوهرش در بانک قندوز مدیر محاسب بود ، هر روز که از وظیفه میامد برای خا نمش ،پسرش و دخترانش قصه میکرد که آنروز رادر بانک چه قسم گذشتانده بود ، و در ضمن چای سبز همرای نان گرم نوش جان میکرد .

خانهءشان از بانک بسیار دور نبود ،پانزده دقیقه راه بود هر روز ساعت 5 1 :4 اولادهایش منتظر آمدنش میبودند که پدر برایشان چه میاورد و چه قصه میکند .

مگر . . . مگر همان روزگل محمد بسیار ناوقت کرد ،همه ناراحت بودند ،رابعه پسرش رابه بانک فرستاد تا احوال پدر را بگیرد.  پسر رابعه دوان دوان بر گشته و گفت : بانک بسته بود .

همه ناراحت بودند و دعأ میکردند که پدرشان به خیر به خانه برگردد . شام شد .او به خانه بر گشت و همرای خود چند بوجی آرد و روغن و بوره و برنج و دیگر مواد خوراکی آورده بود،بی اندازه ناراحت به نظر میرسید .همه پریشان بودند ؛ هیچ وقت به این حالت به خانه برنمگشت ،چرا امروز ناوقت آمد؟چراپریشان است چرا این همه مواد خوراکی راکه برای چند کفایت میکند با خود آورده ؟ و همینطور چراهای دیگر.

  پدر باناراحتی پیاله چای نوشید ؛نان و بوره هم نخواست بسیار جگر خون بود همه میترسیدند که بپرسند که: چرا اینطورشده ؟ هیچ کس جرئت نمیکرد .

پدر روی خود را طرف سائمه که دختر کلانش بود کرده و گفت:

_سائمه بچیم تو و ننه یت تمام کالا را جمع کنین صوب در کار نمیروم ، ازینجه کوچ میکنیم ، خانه بابه کلانت در امام صاحب میریم . سائمه وارخطا گفت:

_ چرا بابه خیریت اس؟
_سبا دیگه سبا مجاهدین سر شار همله میکنن ؛این دفهخوب تیاری گرفتن که ای سرخای نالتی ره بیخ کن میکنن. _جنگ کلان میشه ،سر بانکام امله میشه ،ما وشماخو خانی ما در پشت بانک اس ،باید دور تر بریم . از خاطر تو و خوارایت .

همه متعجب بودند که چه خواهد شد ، سائمه و مادرش تا صبح سپید مال ها را جمع نمودند . هیچ کس نخوابید .

پسر رابعه گفت : پدر مالها را چراببریم ،خود ما بری چند رو زمیریم باز جنگ که آرام شد اونه پس میاییم .

پدر پوز خندی زده گفت : _جنگ آرام میشه. . . جنگ نو شرو میشه بچیم ،باز اگه نشد باز هموطو یک سر و دو گوش میریم پاکستان . مالها ره ده خانی بابه کلانت میبریم که اونجه تاکوی داره نی ؟             رابعه آهسته آهسته گریه کرده و میگفت : سالا جم کدم ،مال خانه خریدم ،آلی به مفت از دستم میره ،خدا خبر که جنگا زیات شوه بابیت براستی پاکستان خات رفت ،_خوب اوش ته بیگی ،طلاو کالای که بری جیز تو و خوارایت خریدیم ده بکس آئینی کلان میمانم ،اگه زنده بودم خوخودم بریتان میتم اگه نبودم صهی تقسیم کنین /ای بخچه ره بری بیادرت ماندیم ،بری  زنش.

مادر و دختر هر دو گریه میکردند وصبح وقت پدر موتر باربری را آورد و تمام مالها را جابجا نمود ه و به طرف امام صاحب حرکت کردند.

      شام آن روز جنگ شروع شد ،جنگ تباه کن و خانمانسوز باسرخه ها ، مردم بیگناه نیز ازبین رفتند ،هر کس از خانه بیرون میشد شهید یا زخمی میگردید .

پدر سائمه دیگر عصر ها چای سبز نمی نوشید و برای اطفالش نیز قصه نمی گفت ،همیشه متفکر ومغموم بود و به این میاندیشید که چطور اولادهایش را اعاشه و اباطه نماید ،پدر و برادرش که برای خرید مواد خوراکی به مندوی رفته بودند برادرش شهید و پدرش زخمی شده بو د،به عوض مواد خوراکی چند پارچه گوشت سوخته و پای قطع شده پیر مرد زخمی را به خانه آورده بودند .

اومیدانست که مقدار پولی که باقی مانده در چند رو زدیگر به مصرف خواهد رسید و این همه اطفال خورد و بزرگ گرسنه خواهند ماند . لهذا تصمیم گرفته و به رابعه گفت:

_مالا ره ده تاکوی ببرین همونجه بانین ،من درواز یشه میخ و کاگل میکنم ، سبا- صوب نا شده  ده تاریکی  سون پاکستان حرکت اس .

خانم ها دو باره مصروف جمع آوری گردیدند ؛ پدر سائمه همرای پسرش برای کاه گل نمودن ،گل را آماده میساختند .

سائمه خمیر نموده و تنور را آتش کرد و با خود گفت :_ « همی نان خوشک خو باشه کتی ما ،اگه نی اشتکا از گشنگی خات مردن» .

مادر و خانم کاکای سائمه بعد از فارغ شدن از جمع آوری مالها ،رفتند برای تهیه نمودن لباس های اطفال خود و پدر سائمه دروازه را میخ و کاگل نمود . ودر نیمه شب اطفال را بالای خر ها نشاندند و به طرف نامعلومی به حرکت شدند در هر قسمت راه مجاهدین از آنها میپرسیدند: کی هستین ؟ از کجا آمدین؟ ؟

_ مردم بیجاره و آواره ستیم ،ازقندوز آمدیم ،پاکستان میریم ،پدرم زخمیس بری تداوی میبرمش .

خلاصه روزها وشب ها میگذشت هنوز معلوم نبود که پاکستان در کجاست ؟ و چه وقت این بیچاره ها به منزل خواهند رسید .

پدرکلان سائمه در طول راه ازفرط درد ناله میکرد ،و بلاخره در نیمه راه جان به حق سپرد . از هر طرف مرمی میامد ووقت برای مراسم تکفین و تدفین نبود ، پدر سائمه صرف او را در زیر خاک دفن کرد و تلاش نمود که اولادهایش رازنده به پاکستان برساند . در یکی از شب ها که سرخه ها بالای پوسته مجاهدین حمله نموده بودند و این فامیل آواره درتلاش نجات بودند ،مرمیئ در پای خری اصابت نمود که بالای آن خواهر خورد سائمه و پسر کاکایش سوار بودند ؛ و هر دو طفل همرای خر یکجا از کوه لولان شدند خانم ها چیغ میزدند و اولادهای شانراصدا میزدند ، مگر پدر سائمه میگفت:

_ حالی شد ،پارچای شانام پیدا کده نمیتانین ، زود زود ازینجه دور شوین که مرمی میایه و دیگایتانه میگیره.

خلاصه او بیچاره هابه پاکستان رسیدند و در یکی از کمپ ها برایشان خیمه داده شد . روز به روز زندگی تلخ تر شده میرفت . از یکطرف گرمی هوا و از طرف دیگر در کمپ ها چرس و هیروئین بسیار زیاد شده بود .و پدر سائمه که اولاد هایش را بسیار دوست میداشت نمیخواست که آنها به این فلاکت گرفتار شوند . هر روز فکر میکرد ،رنج میبرد و چاره میجوئید .

یکی از روز هاکه سائمه در بیرون خیمه نشسته بود و چرت میزد . یک قوماندان مجاهد که جوان عیاشی بود ،سائمه رادید ازاو خوشش آمد نزدیک رفته و پرسید : _

_ دختر کیستی؟ نامت چیس؟

_ دختر پدرم ، چه میخاهی؟ توکیستی؟ چه حق داری که ایطور یک سواله میکنی؟ . سائمه اینهمه  را گفته و داخل خیمه شد .

آن مرد که از سائمه خوشش آمده بود به خاطر ارضای خواهشات نفسانی خود از عقب او داخل خیمه شد ، مگر سائمه با شهامت زیاد با او دست و پنجه نرم کرد بلاخره با کاردی او را طوری زخمی نمود که نتوانست از خیمه خارج شود ،در روی زمین افتا د .

سائمه از همه اولتر با دستمالی دهنش رابست ، و از ترس آنکه خون از خیمه بیرون نه جهد یک روی جاهی کلان را گرفته و در زخمش فرو برد و باقی آنرا در اطراف زخم گذاشت و روی خیمه   رابا بیلچه   پاک نمود و منتظر آمدن پدر شد ، وقتی پدرش  آمد و این همه را دید بسیار عصبانی شد و میخواست فریاد بزند ؛ مگر سائمه دهنش را با دست محکم گرفته و گفت :

_پدر رسوائی میشه ،چپ باش .

پدر سائمه وقتی دید مرددر حالت نزع است گفت :

_ حالی کار از کار تیر شده دووا کنین تا خفتن کسی ده خیمه نبیایه ،وختی که کلگی خو کد ن ،باز چاریشه میکنیم .

همان شب اطفال را به خیمه خانم کاکای سائمه بردند و منتظر نشستند تا زخمی جان داد و بعدأدر یک خریطه انداخته و در یک دشت دور تر از خیمه ها برده و انداختند و بخت با آنها بود که این همه را کسی متوجه نشد .

رو زها میگذشت و پدر سائمه هنوز هم در تلاش بود که چگونه اولاد هایش را نجات بدهد یکی از روز ها که متفکر نشسته بود بلند با خود گفت :

ایقه سفر کدی ؛یک سر دیگام بکو و اولادا ره از کمپ بکش .

شب با رابعه مشوره نمود ،رابعه زار زار گریسته و گفت:

_باز دیگه کجا بریم ،آوردیما پاکستان که دخترت آدم بکشه ،آلی دیکه کجا ؟

_ شنیدیم که ده اسلاماباد اوغانا زمینا ره بری خود گرفتن ، زمینای خالی ره زمینای که پاکستانیا ازو کار گرفته نمیتانن ،بری اوغانا خوبس ده اونجه یک خانی قلخی جور میکنیم و زندگی بیدرد سرخات شد.

_ اگه ایطورس خو کل ما یکجای نمیریم ، امشو زن بیادرته کتی اولادایش و سائمه ازینجه بکش ،که اگه کلی ما بریم باز همسایا میفامن و باز سبا دیگه سبا بیا ماره ببر .

 پدر سائمه خندیده و گفت _ خانی بابیم خو ده اونجه نیس که واره ببرم بانم و باز پشت شما بیایم ،میریم توکل به خدا همی ما یکجای میریم ،مگم آستا آستا و یکه یکه که کس نفامه مخصد از کمپ براییم باز او طرفشه خدا میربانس ،تکلیف نداره .

همانطور هر یکی مالی رابا خود برداشته و از کمپ خارج میشدند وبلاخره در استیشن سرویس ها همه با هم یکجا شدند و د رموتر نشسته و طرف اسلام آباد روان شدند .

و در پیروداهی که استیشن موتر ها در اسلام آباد است پیاده شدند ، مگر نمیدانستند که چه کنند ؟ وکجا روند ؟ در همان نزدیکی ها دشت خار زار بود رابعه و خانم عیورش گلیم ها را در روی دشت هموار نمودند و اطفال را که نیمه خواب بودند به روی آن خواباندند و الی آفتاب صبح از چادر های کلان و لباس های مندرس خیمهءدوخته بالای سر اطفال سایه نمودند . و پدر سائمه به طرف مندوی رفته الی شام حمالی نمود و شام کمی ترکاری همرای نان خریده به طرف خیمه خود آمد ، اطفال همه بدورش جمع شدند و ترکاری ها را نا شسته با نان خوردند

مدت ها بدین منوال میگذشت و برادر سائمه هم که نیمه جوان بود با پدرش به مندوی میرفت و شام ها برمیگشت ،رابعه و خانم عیورش از خانه های دور و نزدیک آب می آوردند و بعضی افغانها آنها را کمک مالی مینمودند و یا یک مقدار خوراکه برایشان میدادند . رابعه در خانه های پاکستانی ها رخت شوئی مینود و در چرخاندن چرخ زندگی با شوهرش کمک مینمود و بلاخره آنها با همهء این مشکلات فائق آمدند و و برای خود خانه گکی آباد نمودند ،یک گاومیش هم خریدند ، از شیر آن ماست ،چکه و مسکه میساختند و در خانه های افغان ها برای فروش میبردند .

حالا دیگر که خواهر سائمه جوان شده بود ،سائمه هم با مادرش به رخت شوئی میرفت و در یکی از روز ها که سائمه در خانه یکی از افغانها برای رخت شوئی رفته بود پسر  آن  فامیل که  در کابل داکتر طب بود مگر در پاکستان در مندوی کار میکرد سائمه رااز فامیلش خواستگاری نموده با او عروسی کرد و و در همان کچه آبادی  معاینه خانه باز نموده است . مردم خود را کمک مینماید .

دشتی که رابعه و فامیلش در آن  مسکن گزین شده اند ، حالا بسیار وسیع شده و بنام کچه آبادی یاد میگردد .

خواهر سائمه با جوان پاکستانی که در مندوی دکان خوراکه فروشی دارد ،عروسی نموده و پدر شان بعد از عروسی دختر دومش فوت  نمود .

رابعه هنوز هم در خانه های دور و نزدیک کار میکند و ماست چکه میفروشد ،همراه با پسر و دخترش زندگی میکند و خانم عیورش خانه مستقلی در همان کچه آبادی دارد و با دختر و پسرش زندگی میکند و رابعه تصمیم دارد که دختر عیورش را برای پسرش نامزد کند ......

                           <  آینده افغانها معلوم نیست ، رابعه بسیار ناراحت است که اگر روزی افغانستان  دوباره آرام شود وداماد پاکستانی اش با آنها به افغانستان نخواهد رفت ، همه بی سرنوشت به خاطر یک لقمه نانی و یک گوشه ء صلح بدون صدای توپ و تفنگ و بوی باروت سرگردان و در بدر هستند ، خداوند مدد کند >. آمین

9 1 _می_ 8 9 9 1    اسلام آباد      »

 

مينا- نثار- واحدی

 

 

: