ناتور رحمانی

01.10.07

 

 

بازپرس ... !!

 

پاسی از شب گذشته ، خاموشی المناکی مستولی است ، دو نگهبان تن زخمی و خونبار متهم به شورش و مخالف با دولت را گرفته کشيده کشيده وی را بطرف اتاقش ميبرند ، شيار خون ريخته از سرانگشت بی ناخنش خط  باريکی از قفا رسم ميکند ، درب آهنی اتاق با آواز ناهنجار و چندش آوری تن دّم کرده ای سکوت را  ميخراشد و بروی وی بسته ميگردد ، مرد چشمانش را به سختی باز کرده از همان زاويه نيمه روشن اتاق به ميله ها نگاه ميکند ، او هنوز هم درد ناشی از مشت های بازپرس را به روی و زير چشمانش احساس مينمايد ، يک درد سوزنده ، او ميداند که تمام رويش کبود است ، کبود بسان گل سوسن .

جريان بازجويی را بخاطر مياورد ، ضربات پيهم با پايه ميز را به پشت و بر و دوشش و دشنام های فريادگونه بازپرس را که هنوز به گوش هايش زنگ ميزند :

-- بگو ، بگو ، اقرار کو پدرلعنت ، اعتراف کو ... زن ، گپ بزن ... مادر ، بگو ....

بياد مياورد که سکوتش چگونه بازپرس را ديوانه و پريشان حال ساخته بود ، آنگاه بازپرس پوست انداخته و زبانش را تغيير داده بود ، بگو جان بيادر ، بگو ، بخود رحم کو ، مره خو بيادرم استی  ، راست ميگم دولت خو دشمنت نيس ، همی که دهانته واز کنی اهلايت ميتم ، باور کو اهلايت ميتم ، فقط گپ بزن ....

ومرد با نفرت به چهره کريه اش ديده بود ، اين نفرت را ديدن خستگی بازپرس از باز جويی بی نتيجه اش در دل وی جا گذاشته بود ، مرد با خود گفته بود : اين شغل چه کثيف و خستگی ناشی ازآن چه نفرت انگيز است ، بازپرس در خدمت هر دستگاه و نظام مستبدی که باشد قابل ترحم نه بل مستوجب نفرت  و انزجار است  .

مرد به پهلو لميد ، در حاليکه مزه تلخ و سوزنده درد را در سراپای وجودش احساس ميکرد ، لبان خون آلود و آماس کرده اش را بمشکل باز نموده لبخند تلخی به رويداد های جاری سرزمينش زد ؟!

تک چراغ گرد گرفته  سقف زير زمين که سايه روشن های اشباح گونه ای را به ديوار های داغدار از خون های خشکيده می پاشيد هزار ها قصه ای گونه گون و درناکی را در بخش تحقيق بخاطر داشت  ، آن لحظه های را بخاطر داشت که بازپرس با کيبل به سر و روی مرد ی ميزد ويا سيم های برق را به اساس ترين قسمت های بدن وی وصل ميکرد ، آنگاه صدای بازپرس را می شنيد که ميگفت : همينجه شهيدت بسازم ...  ومرد به آنهای فکر ميکرد که آخرين رمق را فرياد زده اند و تفو خون آلود شانرا بروی بازپرس ، زندان ، زندانبان ، دستگاه و رژيم پاشيده اند ، به آنهای که در مراسم تيرباران و اعدام خود ترانه فتح را خوانده اند ، آنهای که شهامت شان برای ابراز عقيده و پرخاش شان برای رهايی از اسارت دستگاه خونخوار و بازپرس اجيرش را به سخريه گرفته است ، زبونی و حقارت دستگاه در مقابل داعيه برحق مردان مبارز در هر زمانی از تاريخ خط و نشان دارد .

مرد ميگويد : ببنيد کی قهرمان است ، آنکه برای وطن و مردمش با وقار شهيد ميشود ، يا آنکه تفنگ را بنام مبارزه در خدمت سازش قرار ميدهد ؟؟

مرد در ذهنش تصور ميکند رنگ و حالت چشمان کسی را که هنگام شکنجه شدن راست و بی هراس به چشمان دژخيم می بيند نه به شيار های خونی که از سر و صورتش جاريست ، نه به انگشت های بی ناخن ، کبود و زخمی اش و نه به پوست های جدا شده از دست ها و پای هايش ، مرد تصور ميکند آن لحظه را که بازپرس

 

 

با چشمان خون گرفته و سرخش به جثه ای خرد ، دست های بسته  و نگاه های پُر از نفرت  متهم ديده دوخته است ، متهمی که شبيه شير زخمی خشمگين و مانند اقيانوس خاموش و سهمگين است ، او با حربه ای سکوت کينه ای دشمن را بزرگتر از اسارت نفرتبار در دلش جا ميدهد  .

اين بازپرس چه بيمقدار حقير است که بخاطر امتياز قلبی پُرازعشق بوطن و مردم را با برچه پاره پاره مينمايد ، پيکر رنجور شده از درد خلق را بدار ميکشد ، وجود سرشار ازاحساس آزادی را پای ديوار استاده نموده تيرباران ميکند و يا فرد انقلابی و مبارز را که با عقيده و طرز تفکر وی سازگار نيست در شکنجه گاه ناخن ميکشد ، به برق می بندد ، قطره قطره خونش را با نی ميکشد يا بسيار رذيلانه زير رکبار از الفاظ رکيک ، فحش ، و توهين که همه آن معرف وجود بی شخصيت اش است ميگيرد ... کار وی بمراتب بدتر و وقيحانه تر از کار يک قواد است ، قواد يا دلال محبت گاهی از خودش شرم ميکند و چشم برزمين ميدوزد ، مگر بازپرس هرگز شرم ندارد ، او نيمه شب ها درآن اتاق های کم نور و هراس انگيز ، درآن دهليز های خوفناک و آدمخور چشمان دريده ای بی آزرمش را به دهن متهم می دوزد و با افتخار برای کارش عربده ميکشد  .

او از خودش و مروم خجالت نمی کشد مگر به يقين روزی اولادش ازشغل و حرفه ای وی خجالت خواهد کشيد بويژه زمانی که فرزند مبارز شهيد و آزاديخواه مقابل ديدگانش قرار گيرد ... بازپرس عملاً روی خط خيانت قرار ميگيرد وبرای برازنده نشاندادن مسلک اش از هيچ تعدی و ستمی فروگذاشت نمی کند ، ميداند آنکه بنام متهم مقابلش استاده است گناه ای جز آزاديخواهی و عدالت پسندی ندارد ، ميداند که فرياد او فرياد مليون انسان تخت ستم و کشته استبداد است ، انسانهای که زيرخط فقر ذره ذره و بتدريج با بدبختی جان ميدهند ، ميداند که مشتی از زورگويان مستبد و خودکامه اين ستم و ناهمگونی را بوجود آورده اند ، بازپرس با وضاخت ميداند که او يعنی متهم نه قاتل است و نه خاين ، نه دزد است و نه شرير ، خوب ميداند با آنهم برای آنکه مافوق وجدان مُرده تر از خودش را خشنود ساخته باشد ذره ذره گوشت او را با چاقوی کند می بُرد و از هيچ رذالتی در حق وی روگردان نيست ، او با سماجت ميکوشد نقطه ضعفی در وجود متهم بيابد تا وی را بمرداب خيانت بکشاند تا مگر به عقيده و مقدساتش ناباور شود و بد کند ، اما می بيند که او همچنان با صلابت و ساکت همرای خون سرانگشتانش بر ديوار های سرد و دلگير زندان برای رهروان آزادی سرود فتح و شعر مقاومت را می نويسد ، و در نهايت او همانجا در همان شکنجه گاه جاويدانه ميگردد ، او « با خون خود خط سرخ بسوی شفق ميکشد و با اين عاشقی به سرانجامش ميرسد »  مگر بازپرس در هزارتوی دماغ تبه کارش در تلاش حل معادله ميشود ، او ميخواهد بداند چرا باور يک انقلابی نسبت به آرمانش محکم تر و خارائين تر از ميله ، زنجير و ديوار زندان است ؟ چرا ترس در چشم مرد مبارز جا ندارد ؟؟ حتا آنگاه که بپای دار ميرود يا مقابل باران تير استاده ميشود ، در او اين ايثار از کجا مايه گذاشته است که بی هراس ازعشق به زن و فرزندش گذشته خودش را قربانی خاک اش ميسازد ، اينها همه يکرنک اند در هر کجای دنيا که باشند ، او با کله چُدنی اش بسيار زبونانه به کنکاش ميشود : اين ها ، اين مردان وابسته به نام و ننگ هرگز از هيچ دستگاه مستبد نترسيده اند ، بل اين دستگاهها و مستبدين بوده اند که از آنها ترسيده اند ، چرا ، چرا ، چرا ؟؟؟ مگرغير ازين است ؟ دستگاه های جبار و مردم ستيز چه لشکری برای گرفتاری چريک آزادی فراهم ميسازند ، چون اسيرش ساختند وی را بصورت مجرد و تنها در اتاقی در انتهای دهليزهای پيچ در پيچ و تاريک عقب چندين ديوار بلند و درب های آهنين به قفل و زنجير می بندند ، بعداً برای محکوم ساختن وی محکمه قلابی برپا ميکنند ، شهادت ناروا و دروغ ، افترا و تهمت کاری از پيش نمی برد ، آنگاه با بی شرمی تمام در غياب فيصله نموده وی را به مرگ محکوم ميسازند ؟!

 

 

مگر او نمی ترسد و در تمام آن دوران با استقامت و بلند بالا استاده است ، بازهم اين دستگاه است که ميترسد و در يک نيمه شبی او را از سلولش برون کشيده با تيرباران به سينه ديواری می بندد ،  يا در اتاق تحقيق و شکنجه او همانگونه که نفرتبار به چشمان هراس آلود قاتلش ديده دوخته است جانش را نذر آرمان و مردمش ميکند وبا افتخار به جاويدانگی می پيوندد ....

بازپرس با نهايت زبونی گوش هايش را با دست می پوشاند تا پژواک صدای مردان مبارز را که از دهليزها ، اتاقها ، ديوارها ، هرکنج و گوشه زندان بلند است و شعر آزادی را ميخوانند نشنود ، مگر بازهم به گوشش اين سرود ميرسد :

 

 

« عقاب  زخمی ام ميتوانيم  کشتن  ،  مگر محال  بود  لحظه يی  کنی  رامم »

«  تويی که پشت تو ميلرزد از تصور مرگ ، منم که زندگی دگريست اعدامم »

 

  (  زنده ياد جاويدان ، داوود سرمد )