محمد هاشم انور

 

 01.10.07

 دست تان درد نکند

 

 

         قند آغا جان خوش و خندان است . خوشی زیاد الوصفی به سر تا پای وجودش ریشه دوانیده و از عمق دل میخندد. او غرق در خوشی و سعادت است ؛ لحظه یی به موضوعات غم انگیز نمی اندیشد ؛  مغزش را هم زحمت نمیدهد ؛ تا به فردا و فردا های دیگر فکر کرده و باعث اندک رنج و جگر خونی گردد . نگاه های قند آغا جان هر طرف میدود . او گاهی به موتر سفید گلپوش ، گاهی به چهره های پسران کاکا ، ماما ، خاله ، عمه و گاهی با نگاه های انتظار آمیز به دروازهء آرایشگاه مینگرد . قند آغا جان دریشی سیاه ، پیرهن سفید ، نکتایی سرخ و بوت های سیاه پوشیده است . هشت ، نه جوانیکه همه از نزدیکانش هستند ؛ با دریشی های مفشن وبه رنگ های مختلف ملبس میباشند . ریش های هر کدام تراشیده شده است . از هرکدام بوی عطر های خوشبو به مشام هر رهگذر میرسد . اکثر جوانان همراهش ، سگرت دود میکردند . در نیم ساعت انتظار ، چندین قطی پـپـسی و مریندا نوشیده شد . چندین پاکت چپس خریداری و نوش جان گردید . هرجوانیکه چیزی میخرید ، مستقیم به قند آغا جان تعارف میکرد واوبالبان پرازخنده در حالیکه از پاکت ، قطی مریندا یا پاکت چپس را می گرفت ، میگفت:

_ قربان تان ... دست تان درد نکنه ... ممنون شما .

         قند آغا جان برای یک سفررسمی که مامایش به مدت دوهفته به ایران داشت با وی همسفر شد ؛ که برعلاوه مستفید شدن از سفر خرچ دالری ، زبانش نیز تغیر کرده سبک ایرانی ها خوشش آمد و بعد ازآن میکوشید کلمات و جملات ایرانی را در گفتارش استفاده کند . لحظه های انتظار به کندی گذشت . جوانیکه کمرهء فلمبرداری در شانه داشت ، از دروازهء آرایشگاه سرش را بیرون کشیده صدا زد :

_ قند آغا جان ...! شارتای تنایی (شارت های تنهایی) خلاص شد ... شما تشریف بیارین ... گل دسته        (گل دست را) بیارین .

          قند آغا جان به دروازهء آرایشگاه نزدیک رفته گفت :

_ درستش (درست است) انجنیر صاحب ...!

          درین لحظه پسر مامای قند آغا جان از موترش گل دست مصنوعی را آورده به دســت او داد . قندآغا گل دست را به دست چپ گرفت و داخل آرایشگاه گردید . طبق هدایت و اشاره فلمبردار به          عروس نزدیک شد . بعد از ادای سلام با وی قول داده دستهء گل را تعارف کرد . عروس با ناز و عشوه     گل دست را گرفته و از حصهء مابینی دسته گل سفید ، گل سرخ آنرا گرفته به جیب سینه یی چپ کرتی      قند آغا جان داخل ساخت . آندو به هدایت فلمبردار عمل نموده چندین فیگور اکت نمودند . قند آغا جان       سه صد دالر پول آرایشگر را پرداخت و بعد دست عروسش را گرفته از آرایشگاه خارج شد . نظر به   هدایت و رهنمایی خشو صاحبهء قند آغا جان از دهن دروازهء آرایشگاه الی موتر گلپوش که سه متر فاصله داشت تکهء سفید پهن نموده بودند . به دو طرف تکه پهن شده ، چهار چهار پسران دریشی پوش حاضر که  در دست سبد های  گل داشتند ، ایستاده بودند . با خارج شدن قند آغا جان و تازه عروس ، جوانان از سبد ، گلهای تازهء پاشان را گرفته بالای تکه و مقابل قدم های عروس و داماد پاش میدادند . وقتی آندو به موتر گلپوش نـشـسـتـند ، کمره مین و فلمبردار چندین حرکت نموده به راست وچپ پریدند. عکس ها گرفتند و به گفتهء خود شان شارت ها را تکمیل ساخـتـنـد .

          درین اثنا شاگرد گلفروشی همسایه آرایشگاه خود را به موتر گلپوش رسانیده از قند آغا جان       طلب کرایه و مصرف پول تکه سفید و سبد های پر از گل پاشان را نمود . قند آغا جان از شاگرد     گلفروشی پرسید :

_ آغا جان ...! نگفتین چند شد ... مه باید چقدر پول بپردازم ...؟

_ شش هزار اوغانی (افغانی)بدون شاگردانه گی .

_ چی ...؟ شش هزار ...! چرا شش هزار ... کمی انصاف کنین .

_ بادار ...! دوهزار از کرایه تکه ، سبدهای گل هشت دانه بود ؛ که پنجصدی چهار هزار میشه ... به مه هم شاگردانه گی باید بتین .

         قند آغا جان خواست استدلال نموده و چنه بازی کند ؛ که تازه عروس متوجه موضوع شده          دست نازک ، سفید و گوشتالودش را بالای دست او گذاشته با ناز و کرشمه گفت :

_ قند جان ...! سوگت نباش ... مه آرزو ندارم شوهرم به خاطر چند اوغانی یا چند دالر چنه بازی کنه ...   بتی به بیچاره پیسه ... شش هزارک خاسته (خواسته) ... میدانی قند جان ... تا حالی کسی ای (این) کاره  نکده ... بری (برای) اولین دفعه ما ای (این) موده کشیدیم ؛ که دان (دهن) آرایشگاه فرش شوه .

          قند اغا جان که از تماس دست گوشت آلود و پنبه مانند تازه عروس در تنش لرزش خفیف احساس کرد ، گپش را قورت ، دلش رام و احساس خجالتی نمود . دست تازه عروس را بلند کرده به لبانش نزدیک ساخت . بوسه یی از پشت دستش گرفته در حالیکه به چشمان عشوه انگیز عروس مینگریست ، گفت :

_ درستس ... خاطرت جمع باشه ... قند جانیت سوگتی نمیکنه ... مه تمام خواهشــات و آرزو هــــای زنده گی  تره ... تمام آرمان های تره و تمام خواسته های دل تره پوره میسازم ... عشق مه ... محبت مه ... روح وآرمان مه شهلا جان ... بریت اطمینان میتم ؛ که همیشه مطیع و فرمانبرداریت خات بودم .

         قند آغا جان دست در جیب بغلی کرتی برده ، بکس جیبی را بیرون آورد . یک قطعه نوت        یکصد دالری را با یک قطعه نوت یک هزار افغانیگی به کف دست شاگرد گلفروش گذاشت . وقتی دید شاگرد گلفروش منتظر است ، لبخند زده دو قطعه نوت های ده دالری را به او داد . موتر از جایش کنده شده و  آهسته آهسته به سمت هوتـل حرکت نمود .

    

 

 

           قند آغا جان در طول عمر بیست و پنج سالهء خود ، شش سال عمرش را وقف درس و سبق نموده بود . وقتی بیست ساله شد ، دست راست و چپ خود را شناخت ، حیران بود زنده گی را چطور پیش ببرد . نه درس درست خوانده بود و نه کدام کسب یاد داشت . مامای بیست و پنج ساله اش که تازه مدیر لیسه شده  بود  و این تشویش او را درک کرد ، سند فراغت صنف دوازده هم را بدستش داده او را نزد برادر بزرگش به کابل فرستاد . قند آغا جان خود را منزل مامای کلان رسانید . مامایش که شخصی مقـتـدر دردولت بود ، فردای آمدن خواهر زاده به کابل ، او را در شعبه به حضور پذیرفت . به سرعت برق عریضه نوشته و تایپ گردید ؛ امضاها و اوامر گرفته شد ؛ دو ساعت بعد مکتوب مقرری قند آغا جان را به صفت مامور رتبه دهم و در بست معاون خریداری بدستش داده و او را الی شنبه مرخص نمود .  قند آغا جان در ظرف سه ، چهار روزیکه وقت داشت . به مغازه ها سر زده دو دست دریشی ، دو پیرهن ، شش نکتایی ، شش جراب ، شش دستمال عرق پاک ، دو بوت به رنگ های سیاه و سفید نوکدار ، ماشین ریش ، کریم و برس ریش ، دو بوتـل کلونیا ، برس دندان  ، برس موی وغیره اجناس ضروری را از پول داده شده مامای کلانش که نام خدا صاحب نام و نشان و سرمایه سرشار شده بود ، خریداری و خانه رفت . شب ها مامایش طریقه های کار را نشانش داده و او را از تجارب خود مستـفـید میساخت . با شروع نمودن به کار خریداری ، قند آغا جان با استفاده از تجارب مامای کلان و استعداد شگرفی که خودش در کار داشت به  وقت کم صاحب پول و دارایی گردید . شش ماه از کارش میگذشت؛ که روزی دختر جوان بیست ساله و شصت کیلویی را در دفتر مدیر حاضری دید . خود را به آمر حاضری رسانیده گفت :

_ خانم صدیقه ...! سلام ... دست تان درد نکنه ... آمدم حاضری امضا کنم ... ببخشین ؛ که شهر رفته بودم کمی دیر رسیدم ... ای (این) دختر خانوم را نشناختم ... همشیرهء تونه (همشیرهء شما است) ...؟

          مدیر حاضری با صدای بلند خندیده گفت :

_ نی ... اشتباه کدی قند آغا جان ...! ای دخترم شهلا جان اس . از صنف دهم مکتبه ایلا کد و کورسها ره تاقیب (تعقیب) میکنه ... انگلیسی و کمپیوتر میخانه (میخواند) .

          قند آغا جان که سر تا پا محو خوبرویی و عشوه گری شهلا جان شده بود ، خــــود را گــــم کرده

          عاشق او شد . بعد از ختم وظیفه نظر به آدرس دست داشته ایکه از مدیر حاضری گرفته بود ، به منزل شان رفته ، شهلا را خواستگاری کرد . صدیقه حاضر شد دخترش را به او بدهد ؛ ولی شرایطی گذاشت ؛ تا قبل از عروسی یک آپارتمان سه اتاقه بنام شهلا خریداری نماید . مراسم نامزدی ، شب حنا و عروسی را در بهترین و لکس ترین هوتـل برگزار سازد . قند آغا جان مکلف گردید ؛ تا تمام آرمان و آرزو های آن ها را در نامزدی و عروسی بر آورده سازد . در مراسم نامزدی هفتصد نفر  زنان ، مردان و  اطفال  اشتراک داشتند . دو ماه بعد در شب حنا سه صد زن و مرد با یکصد و پنجاه طفـل و امشب  در مراسم عروسی نه صد نفر را کارت داده بودند ؛ اما قسمیکه در صالون زنانه و مردانه دیده میشود ، مهمانان جمعاً با اطفال به پانزده صد نفر میرسند . تمام ترتیبات و فرمایشات مراسم بدست خشوی قند آغا جان است . خلاصه اختیار دار و همه کارهء محفـل اوست .

        موتر گلپوش عروس و داماد به هوتـل رسید . با پایین شدن عروس و داماد ارمـوتر باجه خانه یی بیست نفری به نواختن شروع کرد . عروس و داماد  نشانهء ده ها ، کمره های عکاسی و فلمبرداری رفته بودند . با طی مسافت شصت متر بالای گل پاشان فرش شده به زمین ، عروس و داماد به دروازه       ورودی هوتل رسیدند . قیچی ها بدست عروس و داماد داده شد . فیتهء  سرخ قیچی گردید . درین لحظه     باجه خانه سکوت اختیار نمود . صدای آواز خوان از امواج لود سپـیکر هایکه به دهلیز های منازل اول      و دوم نصب شده بودند ، شنیده شد ؛ که میخواند . آستا ... برو ... ماهی ... مان ... آستا ... برو .

           شب پر از خاطره ها و شب دل انگیزی بود . عروس و داماد چندین بار لباس تبــدیل کــردند . بر علاوهء غذای خارق العاده یعنی سوپر ، نوشابه های رنگارنگ از شروع الی ختم مجلس در هر گوشه وکنار صالون های مردانه و زنانه ذریعهء گارسون ها تعارف گردید . برای آن که تغییری در مراسم عروسی بیاید ؛ نظر به هدایت و رهنمایی خشوی قند آغا جان ، گروه های نوازنده بعد از صرف طعام تغییر کردند . گروه های مشهور تر و مود روز بالای ستیژ نمایان گشتند . گروه های موسیقی با مستی و سرور فراوان مینواختند ، میخواندند و جوانان در صالون های زنانه و مردانه پایکوبی می کردند . ساعت دوازده شب بعد از توزیع چهار کیک پنج منزله به مهمانان ، مراسم ختم و اکثر مهمانان از عروس و داماد خدا حافظی نموده و رفتند . اعضای نزدیک فامیل شهلا جان نیز بعد از رسانیدن و بدرقه کردن به آپارتمان جدید عروس ونوش جان کردن اقسام میوه هارهسپار منازل خود گردیدند .

          عقربه های ساعت ، دوی بعد از نیم شب را نشان میداد . عروس و داماد تنها ماندند . لباس های عروسی را تبدیل و پیرهن های خواب شان را بتن کردند . شهلا با ناز و عشوهء دل انگیز خود بالای تخت خواب دراز کشیده با صدای گرفته و متـزلـزل گفت :

_ قند جان ...! مه یک رازه از تو پت کدیم ... میخایم قبل از شروع زنده گی فاشیش بسازم . نمیخایم بین     مه وخودت کدام گپ گنگ بمانه .

        قند آغا جان که در حال بستن دکمه های پیرهن خواب بود ، نزدیک تخت آمده به لب تخت نشست . همان طوریکه لبانش پر از خنده بود ، گفت :

_ بگو قندم ... بگو جانم ... هیچ راز خوده از مه پت نساز ... مه صدقیت شوم بگو ... اقدر ناز نـکو ، بی  پرده گپ خوده بزن ... امشو ... شو خرابات مس (من است) ... چهل هزار دالره بریت خانه خریدیم ... ده هزار دالر فرش و ظرف خانه همرای رنگ و روغن شد ... هفتاد هزار دالره از نامزادی تا همیالی      (همین حالا) مصرف کدیم ؛ که سی هزاریشه قرض کدیم ... دستت درد نکنه ... همیالی وختیش اس ... بگو راز خوده ... مه حاضر به شنیدن رازیت هستم .

           شهلا همان طوریکه یک بغـله دراز افتاده بود و پشتش به قند آغا جان بود ، گفت :

_ مه دو سال پیش همرای یک بچه سوگت عاروسی (عروسی) کدم ؛ که تاب سوگتی اوره ناورده ... دو ماه باد از عاروسی ازش (از او) طلاق گرفتم ...!

           قند آغا جان وارخطا شده به دو پا ایستاد ؛ تبسم از لبانش دور شد ؛ ابروانش بالا و پایین پریدند ؛  در پیشانی او چین های نمایان گشت ؛ سوراخ های بینی او پریدن گرفتند ؛ لرزش خـفـیفی سر

            تا پای  وجودش  را فرا گرفت ؛ با صداییکه از درون چاهء آب بیرون بیاید ، گفت :

_ چرا ده روز اول نگفتی ...؟ چرا ببویت نگفت ...؟

            شهلا با قهر و غضب بلند شده با دو زانو بالای تخت خواب نشست و با تندی گفت :

_ چی شده ... اگه روز اول میگفتم یا حالی ... چی فرق داره ... مه خو از تو پت و پنهان نکدیم ... اگه نمیگـفـتـمیـت ، تو چی میفامیدی ... گنای مس (گناه از من است) ... چرا بریت گـفـتـم ، باید نمیگـفـتـم .

           شهلا به گریه افتاد . صورتش را بین دو زانوان گرفته زار زار گریست . قند آغا جان لحظه های مات و مبهوت ماند . بالاخره تاب گریهء شهلا را نیاورده نزدیک رفت . در حالیکه خانمش را با دستانش    در آغوش میفشرد ، گفت :

_ گریان نکو ... عزیزم مه فدایت شوم ... صدقـه قد و قامتیت شوم ... گریان نکو ... دستت درد نکنه ، مه تاب دیدن اشک هایته ندارم ... فراموشیش کو ... فکر کو زنده گی ره از سر شروع کدیم .

        

 

          قند آغا جان ساعت ده بجه صبح از خواب بیدار شد . دست و صورتش را شست . دندان هارا برس زده و صورتش را با دستمال خشک کرد . روانهء آشپزخانه گردیده از یخچال چهار بیضه تخم مرغ           را در کاسه گذاشت و بعد از ریختاندن آب ، بالای تابه یی منقـل ، برای جوش دادن قرار داد . قطی قیماق و بوتل مربای سیب را در پطنوس ، پهلوی دو گیلاس و یک آب کشی جا بجا کرد . قندانی بوره را پهلوی آنها گذاشته و دسترخوان را با پطنوس به اتاق نشیمن که در کنج آن میز نان با چهار چوکی              موقعیت داشت ، برد . همه ظروف چای را بالای میز چید . دوباره آشپزخانه آمد سرپوش چاینک را بلند             کرد ، دید نزدیک جوش شدن است . پاکت چای سیاه را از الماری گرفته به چاینک نزدیک شد . در همین اثنا صدای زنگ موبایلش را شنید . با تیزی خود را به اتاق خواب رسانید ؛ تا شهلا از صدای زنگ نا آرام نشود . او بطرف آشپزخانه رفته و گفت :

_ هلو ... بلی ... میـشنوم قربان ... صدای تان شنیده نمیشه ... دست تان درد نکنه ... بلی ... هلو ... هان ... خو ... حال درست شد ... قربان تان ... نشناختم ... چی ... ها ... ببخش ماما جان ... نشناختم .

          قند آغا جان صدای لرزان مامایش را شنید ؛ که گفت :

_ خیرس بچیم ... میدانم بیخو (بی خواب) هستی ... مزاحمت شدم ... مره عـفـو کو ...  شویت (شب ات)     خو بخیر تیر شد ... مجبور شدم بریت زنگ بزنم .

_ هان ماما جان ...! ممنون شما ... خیرت خو باشه ... چرا صدای تان میلرزه ...؟

_ قند آغا جان ...! وزیر تبدیل شد ... مرام (من را هم) برطرف ساختن ...

_ چی ...؟ چرا...؟ ای چطو شد ... علت و دلیلش چی بود .

          قند آغا جان وارخطا و مضطرب شده بود . مانند شب قبل پره های بینی وی به پریدن شروع      کردند . در پاهایش سستی و کسالت احساس کرد . در همین حالت شهلا را دید ؛ که بطرفش میاید . او نیز مشوش مینمود .او با دستش به قند آغا جان اشاره کرده و میپرسید ؛ که چی گپ است ؛ ولی چشمان قندآغا جان سیاهی میکرد.تعادلش رابه کمک شهلاحفظ نمود. درحالیکه سخت پریشان واندوهگین به نظر میرسید و سنگینی وزنش را شهلا متحمل میشد ، آخرین گپ مامایش را به گوش ها شنید :

_ او بچه ...! توام (توهم) گیر افتادی ... اسناد ساختگی فراغت مکتبت افشا شد . پولیس ، مدیر مامایته به  خاطر جهل کاری و رشوت خوری گرفتن ... مه و ترام به جرم اختلاس و رشوت میگیرن ... اگه میتانی خوده بکش (فرار کن) ... یک دقه (دقیقه) ره از دست نتی ...

          قبل از آن که قند آغا جان جواب مامایش را به تیلفون بدهد ، صدای پـیـهـم زنگ دروازه شنیده شد وبه تعقیب آن دو سه نفر با مشت به دروازهء آپارتمان کوبیدن گرفـتـنـد .

                                                                                                       پایان

16        /  اسد  /  1384