علی اديب

26.09.07

 

در پارادوکس دگم و انديشه

 

در برخوردها و مراوده های رسمی – اجتماعی روشنفکران امروزی در کشور، ما بيشتر با دو پديده، يکی خوشايند و ديگری ناخوشايند، يکی محدود کننده و اساساً با اکراه و اجبار و ديگری با وسعت نظر و عمل، در واقع نوعی آزادمنشانه و انديشه محورانه مواجه و دست و گريبان گيريم. هرچند ما در ريشه يابی، سير تاريخی و روند بازاريابی واژهء آميختهء روشنفکر در مشرق زمين با پس منظر اطلاق آن با آن چه که اين واژه در ذهن و ضمير ما به معنی واقعی آن و رسالت و جايگاهی که بايد در جامعه داشته باشد، پرسشهایی داريم. اما آن چه که امروزه همهء ما به عنوان يک ميثاق و باور در حلقه های تحصيلکرده گان خويش پذيرفته ايم و به ساختمان (Structure) فزيکی آن مي نگريم، در حقيقت همين تنديس واقعی و متعارفی است که محور بحث ما را تشکيل مي دهد؛ در واقع ما به حول اين محور مي چرخيم.
آن که به عنوان يک تازه وارد در اين "پراکنده آباد" که انسانهای آن همه دگم اند و روش برخوردهای شان با قضايا و تازه واردان تشنه دگماتيستيک اند، وارد مي شود، دو مسير خيلی از هم متفاوت و غير قابل توجيه در مقابل خويش مي بيند. کسی که سفر زنده گيش را به تنهايي آغاز نموده و با اشتياق و شور فراوان مي خواهد به ستراتژی و هدف نهايي اش عاشقانه گام بردارد، در نخستين برخورد با خطرناکترين پارادوکس مواجه مي شود: يکی مديران، کارفرمايان و روشنفکران دگم و ديگری انديشه، خود محوری، خودباوری- از نظر سنخيت و تعادل دو پديدهء نابرابر که جمع کردن شان ناصواب است و محال.
نخستين پديده از نظر باورهای محيطی و طبيعی، خيلی نيرومند و از ديدگاه جذابيت از نظر توده ها شبه به فلسفهء مارکس و هگل که بعدها بنا بر همين علت به مکتب فلسفی – اعتقادی مستقلی تبديل شد. به قدرت و توانايي نيروی خوارج که منجر به شکست علی (ع) شد و به باور دگماتيک شان با قرآن نجنگيدند. به اندازهء دلربا و دل انگيز که خورشيد را مي توان به پايش ريخت.
دومی مي تواند آن قدر خوار و ذليل باشد که عشق راستينش جاکت انتحاری بيش نباشد و قوتش درست عين ضعفش باشد.
پارادوکسی که مي تواند نابودش کند و يا در آتش غرور ابليس برای هميش طرد رحمات و نعمات آفريدگارش سازد. روشنفکر دگم، کارفرمای دگم و مدير دگم دستش را مي گيرد. درسش مي دهد. به او روش و متود انسان شدن و روشنفکر شدن را مي آموزد. او تا حال آموخته بود که عقيده و باورش مهم ترين است. هدف و منزلگاه، غايت روشنفکر بودنش است. انسانيت اش مي تواند از اين راه معنا يابد. عشق و احساس و قوتش همين است. حال چيزی ديگری مي شود. درست برخلاف آن چه که تا اکنون در کتابها، کتابخانه ها و آموزگارانش يافته بود. او وارد کارزار عمل شده و لابراتوار مجهزی نيز برايش فراهم آورده شده است. حال اين نيروی دگماتيک، دو بازو مي يابد: يکی عقيده را ازش مي گيرد و در عوض عقده را برايش مي دهد. ديگری الينه اش مي سازد. در واقع انگيزهء عقده دهی و عقيده ستانی، انگيخته اش همان از خودباخته گی و اليناسيون است. اين است که او خود را فراموش مي کند. خود را مي بازد و سپاهی به لشکريان نيرومند دگماتيسم اضافه مي شود. ديگر دگماتيسم به او ياد داده است تا در عقايد خويش ولو دروغين، راسختر باشد.
عقل، احساس، عشق، باور، رسالت، نيرو و ... همه چيزش را فراموش مي کند. کلاهی از تحليل به سر کرده و بر مسند دروغين تکيه مي زند.
پارادوکس دگم و انديشه، چيزی جز اين نمي تواند باشد و بيشتر عاشقان به مکتب انسانيت، در آغازين کارزار زنده گی متعالی و هدفمند شان، در گير و دار اين پارادوکس، مغلوب همين روشنفکران عجول و خود محور ( که مي توانيم از آن به عنوان يک مکتب کاذب نام ببريم) مي شوند. اگر عشقش شعر بود، رهايش مي کند. ادبيات بود، دورش مي اندازد. فلسفه بود، به فرويد مي سپارد. منطق بود، به ارسطو پاس مي کند. داستان بود، در خورجين اکرم عثمان مي اندازد. فزيک بود، به کپلر و نيوتن وامي گذارد و ... آن چه مي ماند، عقدهء تحميلی مدير وکارفرمای ملبس به پوستين وارونهء روشنفکری است که او نيز آن را به تن مي کند و ناخود آگاه به مکتب دگماتيسم (لبس الاسلام لبس الفرو مقلوبا) ايمان آورده و از دنيای انديشه رخت سفر بسته و فاصله مي گيرد. از اين به بعد او ديگر ربوتی بيش نيست. آن چنان که روشفکران ما دکمه يی بيش نيستند.
من از اين که دگماتيسم، آهسته آهسته ناخودآگاه، مخفيانه، غافلگيرانه، و خيلی ماهرانه و آمرانه دارد به يک مکتبی با پايه ها و اساسات نهايت ريشهء و عميق و اسفالتی در جامعهء روشنفکری ما تبديل مي شود و نهادهای انگشت شمار متکی به باورهای خودی و خود محوری و انديشه ساز را از ريشه مي خشکاند، واقعاً متأثرم.


خرده گيرد در سخن بر بايزيد
ننگ دارد از درون او يزيد