ناتور رحمانی
همشهری !
همشهری !
صدايت نا قوس سبز بهاران است
سرود شاد باران است
يا ترنم های اند وهبار
حرمان است ؟
هر چه باشی
برای حُرمت نامت
شامخ ترين چکاد ها
به زانو در خواهند آمد
و از سپيده ترين کوچه ها
نقش گامهای تو پديدار خواهد گشت
و تو ....
نگفتی از گذار چهار فصل
چگونه گذشتی ؟
چگونه گذشتی
که چهار فصل توفانزا
شکيبايی تو را نشکست
پس بيگمان
به فصل پنجم ميرسی
به فصل بارور از رهايی .
پرواز دوباره ....
از انتهای ظلمت روزگار بد و سرد
بيداد را به شعله عصيان بسته ام
تا لحظه ای تلالوی سپيده های صبح
من ناستوه ستاده ام ، کي گفت خسته ام ؟
پرواز را دوباره من آغاز ميکنم
گرچه به تير جور دو بالم شکسته ام
شرمندگی به چهره صياد رنگ زند
بيند که بند بند اسارت گسسته ام
يک آسمان پرنده و يک سرزمين بهار
بينم ، چو خون ز پيکر خاکم شسته ام
صد ها چمن خنده بروئيد به هر لبی
گوهی جهانی گوهر ناسُفته سُفته ام
اينها خيال نيست و محال نيست ، حقيقت است
روزی ز دام ديو جهانخوار رسته ام
من هم برای محفل ياران جان نثار
يک باغ گل ز خرمن جانم بسته ام