نامه دهم
محمد هاشم انور
12/ حمل / 1383
خانم مهربانم صنم جان ! سلامتی و خوشی های فراوان را در هر دو جهان برا یت تمنی دارم . مؤفقیت ترا در پیشبرد دروس مکتب آرزو مندم . میدانم سخت پریشان و قهر هستی ؟ میدانم از من شکوه و شکا یت داری ؟ این را نیز دور ا ز حقیقت نمیدانم ؛ که با تو جفا کردم ، دروغ گفتم، وعده خلافی کردم . از عروسی ما شش ماه میگذرد. پانزده روز بعد از عروسی رهسپار دیاری شدم ، که ا ز مدت هشت سا ل به ا ین طرف بودوباش دارم . درین مدت هر لحظهء آن روز و هر ساعت آ ن بالایم سال گذشته است .
صنم عزیز تر از جانم ! وقتی مجبور به ترک کابل معطر و زیبا شدم، جوانی بیست و چهار سالهء بیش نبودم. درکابل قوم و خویش نزدیک ندارم .آ ن هایی را که کاکا و زن کاکا خطاب میکردم، کاکا و زن کاکای دوست نزدیکم جلیل میباشند. آ نگاه که به مدت بیست روز به میهن عزیزم آمده بودم، به رهنمایی دوستم ، منزل کاکایش بود و با ش داشتم . آ ن ها مرا تشویق به عروسی نموده و ترا برگزیدند . ما با هم نامزد شده و عروسی کردیم .
عزیزم ! پدر،مادر، دوخواهرو سه برادرم دراثراثا بت راکت های آدمکشان قرن بیست در دههء هفتاد هجری شمسی جام شهادت نوشیدند . من زنده ماندم ، که کا ش زنده نمیماندم . بعد از شهادت اعضای فامیل تنها شدم ، بیکس و بیچاره شدم . پدرم خانه یی داشت . آنرا فروخته و با پول آ ن خود را اینجا رسانیدم . مریضی خود را ا ز تو پنهان ساختم . به تو نگفتم که از سه سال قبل به مریضی مهلک سردچار میباشم . خیلی آرزو داشتم تا ترا اینجا میاوردم ، تا غم ها و درد هایم را در پر تو عشق و محبت بیکرا ن تو فراموش میکردم ؛ ولی به مجرد رسیدن ، مریضی من زیاد شده و در بستر ا فتادم .
عزیزم ! حا ل که تا جایی بهبود یافته ام در صدد آوردنت نزد خود خواهم شد . لطفاً پدر جان و مادرجانت را قناعت داده و شریک زنده گی خود را ا ز شرمساری نجات بده . منتظر جوا ب نامهء خود میباشم .
حمید تو
31 / حمل / 1383
حمید عزیز ! هزارا ن بار ا ز خداوند متعا ل شکر گزار هستم که چشمانم خط زیبا یت را میبیند . اندازۀ پریشانی من و وا لد ینم را حد س زده نخواهی توانست. بی صبرا نه انتظار احوالت بودم . روزها وهفته ها میگذشتند. ا ین گذشت هفته ها به ماه ها تبد یل شدند . از کاکا و زن کاکای جلیل دو ، سه بار جویای احوا ل خود ت شدیم ؛ اما آنها اظهار بی اطلاعی کرده و میگفتند : از حمید نامه یی نداریم . یک ماه بعد از رفتن خودت آن ها نیز بدون اطلاع قبلی ، به کدام ولایت نا معلوم کوچ کردند .
حمید جان ! آهسته آهسته مأیوس میشدم ؛ که دیروز نامه ا ت رسید. ا ز خدا وند آ رزوی سلامتی هرچه زودتر ترا دارم . وقتی نامهء ترا دیدم ، باورم نمیشد. ا ز خوشحالی با ل کشیده بودم.
با چشمان ا شک آ لود ، نامه را خواندم . نامه را به چشمانم میمالیدم . بار بار خواندمش . پدر و مادرم ازینکه یگانه فرزند خود را درحا لت خنده و گریه مینگریستند ، آندو نیز خندیده و گریهء خوشی میکردند .
حمید عزیز ! در ملک بیگانه زنده گی سخت و هرا س ا نگیز است . بی کسی و تنهایی انسان را میازارد ؛ اما هر قدر یک ا نسان در حالات گوناگون و دشوا ر قرار گیرد ، نباید همت خود را ا ز دست بدهد وخصوصاً جوانانیکه تحصیل داشته باشند . من ا ز خودت که لیسانسه هستی این توقع را ندا شتم . تا خانم حامله ات را ماه ها بیخبر از خود بگذاری . خوب به هر صورت ، بکوش همیشه نامه ارسال بداری . در صورت امکان از طریق مبایلی که به خاطر تماس تیلفونی به من تحفه داده بودی ، زنگ زده و با من گپ بزن ، همیشه چشم به راۀ نامه ها یت خواهم بود ، با آنکه پریشان و جگر خون بودم ؛ ولی امتحانا ت سا ل گذشته مؤفقانه گذشت . ده روز قبل پدر، مرا از مکتب منفک ساخت. دراخیرسال به قسم سامع امتحان میدهم و فارغ التحصیل میشوم .
خانمت صنم
24/ ثور/ 1383
صنم جان ! به امید روزی میباشم تا نزدم بیایی. عنقریت تیلفونی به تما س شده و صدای مقبولت را خواهم شنید. دلم ا ز زنده گی سرد ا ست. گاهی دلم میخواهد دست به انتحار بزنم. وقتی مینگرم کسی به تحصیلات ما اهمیت قایل نیست و با وجود لیسانسه بودن ، کارهای شاقه و سنگین باید کرد ، برایم زنده گی چیزبی مفهوم میشود .
عزیزم ! اگراز بلند منزل ها وآسمان خرا ش ها و قصر های قشنگ و دیدنی اینجا قصه کنم برا یت مایهء تعجب خواهد شد . وقتی به دریای ( نیوا ) که از بین شهر میگذرد ، نظر بیندازی ، دو طرف آ ن زیبا ترین قصر ها اعمار شده و بالای این دریا پل های بزرگ ساخته شده اند ؛ که در حصص مختلف دو صد الی سه صد متر عرض دارند. همه شب از ساعت یک الی چهار صبح ، پلها ازحصهء وسطی باز شده و بلند میروند ؛ تا به کشتی های تجارتی و مسافر بری اجازۀ عبور بدهند . ازدحام مردم در هر سرک زیاد ا ست . مردم مانند ماشین های اتوماتیک در رفت و آمد اند . اولین و آخرین برف ، هفت ماه را در بر میگیرد . درین هفت ماه به ند رت آسمان را نیلگون مینگری . آسمان ابر آ لود ا ست . مه وغبار همه آسمان را پـیـچا نیده است . درین روز ها موسم سرد و طاقت فرساست . ساعت ده و یازدۀ قبل از ظهر روشنی و ساعت دو و سه بعد از ظهر تاریکی میشود . تاریکی هم بواسطهء برق مانند روز روشن به نظر میرسد.در موسم گرما ازساعت پنج الی یازده بجهء شب آ فتاب می درخشد و متباقی ساعا ت شبانه روز مثل شام ماست . برایم هوا دلگیر و خسته کننده و مردم بی مهر و ماشینی اند . برایم قصر ها ، موزیم ها ، پارک ها ، و همه چیز این جا ، بی روح اند . از زنده گی بیزا رم .
حمید تو
21 / جوزا / 1383
حمید جان ! سه د قیقه ا یکه صدا یت را از ا مواج تیلفون شنیدم خیلی مسرور گشتم . بسیار غم وغصه مکن . دلسردی از زنده گی خود نشان مده ؛ که تحمل اینقدر رنج و درد را ندارم . بخیر جور میشوی . وقتی طفل ما به دنیا بیاید و ما نزد تو بیا ییم ، همه چیز درست میشود . از خود صبر و پایداری نشان بده . من بدون تو میمیرم . اگر زیاد خسته هستی ، کابل بیا . آ نجا را ترک کن . با تو هر جا خوش و آرام هستم .
عزیزم ! گفتی در حصهء اسم طفل ما فکر کنم . نامش را صبور و یا حمیده میگذاریم . خودت چه نظر داری ، برایم بنویس . تیلفون نیز نکن تا مصرفت نشود. ا ز طرف من خاطرت جمع باشد . پدر و مادر مهربانم هستند . گفتی نزد داکتر بروم ؛ که رفتم . همه چیز درست ا ست ، پریشان مباش .
صنم
17 / سرطان / 1383
عزیزم ! برایم امکان زنده گی در وطن مساعد نیست. آنجا داکتر و دوای خوب نیست. کارو خانه نیست .همه چیز وهر کار آ نجا دشوار است. متیقن باش، که خسته تر و فرسوده تر شده و عمرم کوتاه تر میشود. تا رسیدن این نامه طفل ما بدنیا آمده است . نام های قشنگی را انتخا ب کرده ای . ذوقت خوشم آمد .
صنم ! ا ینجا جوانان زیادی را مبتلا به چرس ، تریاک ، هیروهین و کوکاهین ساخته اند . تولید کننده گان این سم کشنده با قاچاق مواد مخدره و مبتلا ساختن جوانان، دســــت به فجیح تـــرین
جنا یت تاریخی میزنند . افتخار کشت و تولید زیاد ا ین سم را تریاک سالاران وطن ما ، به همکاری مافیای جهانی به عهده دارند . وقتی نام وطن عزیز و آبایی ما را در کشت کوکنار و تولید مواد مخدره یاد میکنند ، ما افغانان ا ز شرم وخجا لت آ ب شده و قطره قطره زیر زمین فرو میرویم . این دستهء تباهکار و جانی به نام دین ما، گویا جوانان غیر اسلامی را مبتلا میسازند و انتقام میگیرند . آنها دروغ میگویند . اکثر جوانان مسلمان ساکن این ممالک را نیز مبتلا ساخته اند . شـرا رت پیشه گان ، جز به پول به چیز دیگری نمی اندیشند. به اخلاق ؛ انسا نیت و دین خود فکر نمی کنند . دین مقدس ما هرگز ا ینطور نگفته ا ست . همه بنده گان ایزد متعال بوده و خالق همه ما اوست ؛ اما تاجران مرگ توسط مواد زهر آ گین و کشنده ، جوانان اسلامی و غیر اسلامی را مبتلا میسازند. این کار شان خلاف اساسات دین ماست. دین مقدس اسلام دین دوستی و محبت ا ست . دین مهر و صدا قت است . دین همزیستی مسالمت آمیز و دین حقیقت است .
حمید تو
31 / سرطان / 1383
حمید گل ! شش روز قبل خدا وند حمیده را به ما داد . وقتی به ا و مینگرم ، چهرۀ تو به نظرم مجسم میشود. چشمانش با لب ها و بینی ا و به تو میماند . چهار کیلو وزن دارد. دو شب شفاخانه بودم . صحت من فعلاً خوب ا ست . تو به فکر خود باش؛ که بخیر جور شوی . فکرت را بگیری ؛ که به دام آن پست های جانی و جنایتکار نیفتی ، میدانم جوان تحصیـــلکرده یی چون تو را
هر گز به دام انداخته نمیتوانند .
به امید دیدار : مادر حمیده ات صنم
23/ اسد /1383
دلبندم صنم ! ازینکه بیماری من زیاد تر شده ا ست ، در بستر افتاده ام . تنها و رنجور هستم . اگرجلیل نمیبود وضعیتم خیلی خرا بتر میشد . جلیل یگانه کسیست که همه روزه احوالم را میگیرد . دوا میاورد وغذا تهیه میکند . اوصادقانه مانند یک دوست افغان دلسوز به من خدمت میکند. پریشان تر ا ز من به نظرمیرسد . بعضی روز ها پنهانی میگیرید .
عزیزم ! از مدت دو ماه به این طرف بیکار میباشم . توان کار کردن را ندارم . لاغر و ضعیف شده ام . پاهایم توان بردا شتن بدنم را ندارند. رنگم زرد میزند. حوصلهء نوشتن ندارم.ا زینکه خبر بد را نوشتم مرا عفو کن . اکر به تو که نزدیکترین کس به من میباشی ، نوشته نکنم ، پـس به کی بنویسم . صورت تو و حمیده را میبوسم .
حمید
14 /سنبله/ 1383
حمید عزیز ! چقدر به من رنج آور است ، نزدیکترین موجود زنده گیم هستی ؛ مگر هیچ خدمت ا ز دستم ساخته نیست . جز کشیدن رنج چارۀ ندارم . غم و غصه چون موریانه مرا میخورد . شیرم خشک شده ا ست . مجبوراً به حمیده شیر پودری میدهم .
حمید ...! چرا نزد داکتر نمیروی ؟ چرا خود را بستر نمیسازی ؟ میگویند آ نجا بهترین شفاخانه ها ولایق ترین داکترا ن هستند. نزد آنها برو و خود را تداوی کن. نمیدانم چی بیماری داری؛ که از ذکر آن خود داری میکنی ؟ من یک زن ناتوان هستم؛ همت و حوصله مندی زیاد ندارم . من سنگ نیستم تا دردی را احساس نکنم. من بی جان و بی روح نیستم تا دردی مرا نیازارد. به حال من و حمیده دل بسوزا ن ، به خاطر ما نزد داکتر برو، تا تداوی شوی.
صنم
21 / میزان / 1383
صنم عزیز ! میدانم پریشان من هستی . من درین روز ها درک کرده ام ؛ که زنده گی چقدر شیرین ودلپذیراست. ا ین بیماری مرا از زنده گی بیزار و خسته ساخته بود . من زنده گی میخواهم . از مرگ هراس دارم. ازیاد آوری ا ینکه چی مریضی دارم خجالت میکشم . شرمم میاید بگویم چی مریضی دارم. خداوند دشمنم را به ا ین مرض مبتلا نسازد . ده روز میشود ؛ که تب شدید دارم . پاهایم میلرزند . سرم دور میخورد . فکر میکنم دیوا ر ها میچرخند . وقتی از کلکین به بیرون نظر میندازم آسمان خرا ش ها ، آسمان ، زمین ، مهتاب و ستاره ها همه در چرخش هستند . دلم میخواهد سرم را به دیوا ر بزنم ؛ ولی جسم و پاهایم توان حرکت ندارند .
صنم جان ! زنده گی را دوست دارم . نمی خواهم بمیرم…نمیخواهم از لذایذ زنده گی محروم شوم . آرزو دارم نزدم میبودی تا حمیده را در آغوش گرفته و میبوسیدم . صنم…نجاتم بده . از مرگ میترسم . فکر میکنم در لحظه های نزد یک، نفسم بند میشود . وقتی در آ ینهء مقابلم مینگرم . اطرا ف چشمانم سیاه شده اند . چشمانم آنقدر داخل صورتم فرو رفته اند ؛ که از تصویرم در آ ینه میترسم . من نمیخواهم بمیرم . کاش جلیل زود تر بیاید تا نامه را پست نماید . کاش مطمئن شوم ، که این نامه نیز به تو پست شده ا ست . صورت هردویتانرا میبوسم .
حمید
2 /عقرب / 1383
صنم جان ! بارها میخواستم رازی را برا یت بنویسم؛ا ما حمید ما نع نوشتنم شده بود. دو روز قبل نامهء او را گرفته و برا یت پست کردم . وقتی جهت دادن اطمینان ازارسال نامه ، منزلش رفتم ، حمید ، جان را به حق داده بود.او به مواد مخدره مبتلا شده و ا ز سه سا ل بدین طرف گرد سفید دود میکرد. روزانه کوکاهین نیز زرق مینمود. از شش ماه بدینسو به مرض مهلک ایدز مبتلا شده بود ؛ که بالاخره باعث مرگش شد .
جلـیـل
پایان
12 حمل 1384