ستادیوم خو نان نمیته!

در این هفته ها که برق باز به جیره شده و نرخ گاز و پطرول تا دوچند بلند رفته است مردم شتابزده در پی خریداری چوب و ذغال زمستان می شوند تا قیمت تر نشده حتی الوسع خریداری نمایند. آنچنانیکه دیموکراسی را در اینکشور بی بند و باری توجیه کرده اند، هر نوع لجام گسیختگی و سوء استفاده اقتصادی را "سیاست بازار آزاد" تعبیر کرده و صاحبان سرمایه های باد آورده تا حد امکان خون مردم دارا و نادار کشور را به مکیدن نشسته اند.

طبق سنت معمول مرده پرستی در کشور، روز نهم سپتامبر بخاطرسالگرد "شهادت قهرمان ملی" تعطیل عمومی بود. من نیز با اغتنام فرصت یکی دوخروار چوب بلوط جهت تسخین در زمستان خریداری نمودم و برای جابجایی آن در صدد حمالی شدم. اما امروز از کارگران روزمزدی که هر سر صبح در چوک منطقه جمع میشدند خبری نبود. چوک تقریباً خالی بنظر میرسد تا اینکه یکباره مردی با ریش پریشان اما وضع مرتب بطرفم آمده وگفت: "کاریگر کار داری بیادر؟" گفتم: "بلی کمی چوب است که باید خانه شوه و یک کمی هم جمع کاری تهکاو." بزودی روی حق الزحمه به نتیجه رسیده وراهی منزل شدیم.

در بین راه جویای احوالش شدم و اینکه چطور وی یگانه کارگر در چوک محل بود؟ وی با صمیمیت سر سخن را باز نموده، از خودش و روزگارش گفت. اسمش احمد الله و35 سال داشت. وی چند سال قبل از اردو تنقیض و بگفته خودش "DDR" شده بود. فعلا روزانه بکار روزمزد می پردازد. وی ازدواج کرده، دارای 8 طفل است و در بالای کوهی بطور غیر قانونی کلبه ای اعمار کرده است. احمد الله شخص ساده وخوش برخوردی بود. در جریان کار نیز از هر در سخنی میگفت: "لطف پروردگاره ببی که هم کار میکنم وهم اینه کتی تو قصه میکنم."

چون لباس مرتب وپاکی به تن داشت تعارف کردم تا لباس کار به وی بدهم. احمدالله بجوابم گفت: "جان بیادرمن دو جوره کالا دارم. یکیش کونه وتکه تکه اس که کالای کارم اس ویکیشام همیس. ای کالا ره پوشیده بودم که برم ستادیوم از خاطر مراسم آمر صایب. ده خانه گفتن که خرچ نداریم. چای نیس، بوره نیس، شیر اشتک نیس. حیران شدم که یا خدا ای چی حال اس؟ هر چی چورت کردم، دیدم که ده چورت پوره نمیشه. آمدم ده چوک. اینه تقدیری خودت آمدی و کار ما شد. روزی رسان خداس. چکنم ده ستادیوم؟ ستادیوم خو نان نمیته! ایقه سالا که جهاد کدیم چه شد؟ اگه میخوردیم میتانستیم. خدا ره شکر که نکدیم. جهاد بود، چورخو نبود بیادر. اونه دیگا کدن، ببی پارتماناره، تامیراره، بلدنگاره، کروزیناره! خدا میدانه و کارش. مگم راستی گمی نداره امشالا."

تا پایان کار از رفقای نیمه راه، نا جوانی روزگار و حکومت بی درد و بی خبر از رعیت شکوه بسیار کرد. اما به تعقیب هر شکایتی شکرگویان میگفت: "ده هر حالش شکر بیادر. از بد بدترش توبه. ناامید شیطان اس. خدا مهربان اس که روزگارک مام خوب شوه."

وقتی پرسیدم که در این کابل مزدحم و سرا سر بیکاری چه میکند و چرا به زادگاهش نمیرود؟ گفت: "ده اونجه خو هیچ کار نیس. قریه ما چارسات از لب سرک دور اس. زمین اوار نیس. کوه اس، سنگ اس وکوه اس. آدمی خو ده هوا زنده نیس. نان و کالا ده کار اس نی."

وقتی از برنامه های عمرانی دولت و موسسات غیر دولتی پرسیدم، احمدالله سری شور داد، آهی کشید و گفت: "ای بیادر همبستگی ملی آمده بود. یک سرک کاره و نیمکاره ره ساختن. سیل که آمد سرکه برد. نیم زیات پیسه ره کلانا ده جیب خود زدن، کاره خراب کدن. اونه همی اولین سیل که آمد سرکه برد."

حوالی ساعت دو کار تمام شد. هنگامیکه حق الزحمه اش را برایش میدادم  با متانت گفت: "استاد اگه نباشه خیراس، کار خودت نشه."

از عزت نفس و وقارش حظ بردم. پولش را دادم و خدا حافظی کردیم. حین خدا حافظی موتر تکسی قراضه ای از مقابل ما رد شد که مانند اکثر موترها در این روز عکسی از "قهرمان ملی" در شیشه جلو موترش نصب کرده بود. ناگهان بیاد تکسی ای افتادم که چندی قبل با آن از جایی به جایی میرفتم. در آن تکسی نیز همچنین عکسی نصب بود. از درایور دلیل نصب آن عکس را پرسیدم که بجوابم گفته بود: "بیادر چقه پشت گپ میگردی. امروز ای، صبا یکی دیگیش. امروز همی میچله، همی جواز سیرم اس!"

در را بستم و زمستان راه به چالش فرا خواندم، در حالیکه ده ها هزار خانواده در شهر چند میلیونی کابل از ترس سردی زمستان و نا توانی پرداخت مواد سوخت همین حالا آرام روزانه وخواب شبانه شانرا از دست داده اند.

 

صدیق مصدق

 

کابل، 9 سپتمبر 2007م

ms_mossadeq@yahoo.com