گودال مرگ

محمد هاشم انور

 

   آنروز سخت پریشان و آشفته می نمود . ریشش نا ترا شیده و پیرهن و پطلون دو روز قبل اتو نا شدهء  خود را پوشیده بود . مو هایش ژولیده و چشمانش خسته به نظر میرسیدند . نگاه های مرموزش ویژه گی خاصی داشت . ملول و اندوهگین بود . از آن طراوت و شادابی روز های قبل او خبری نبود . جلیل به مجرد داخل شدن به صنف توجهء مرا بخود جلب کرد . در نگاه اول احساس کردم ؛ که از روز قبل و روزهای قبل تر از آنروز خسته تر وفرسوده تر به نظر میرسید . آنروز برای نخستین بار احساس کردم ، او غمی دارد واز چیزی رنج میبرد . پسریکه در ظرف سه ماه آمدنش در پوهنتون ، یکبار لباس اتو نا شده نپوشیده و درهرساعت یکی دوبار موهایش را شانه میزد ، چطور با موهای پریشان و لباس اتو ناشده به صنف آمده است ؟ با دیدن او فکرم به دوران افتاد . ازینکه استاد در صنف بود ؛ علت پریشانی او را پرسیده نتوانستم . وقتی پهلویم نشست با تکان سرش احترام کرد . هر قدر میکوشیدم لکچر استاد را در مغزم جا داده نمیتوانستم . او نیز مضطرب بود . گاهی با قلم و گاهی با کتاب و کتابچه هایش خود را مصروف میساخت . به استاد وانمود میکرد ؛ که هوش و گوشش به لکچر اوست ؛ ولی من میدانستم ؛ که او یک کلمهء استاد را در مغزش جا داده نمیتواند . من و او در اولین روز شروع پوهنتون با هم آشنا شده و در ظرف چند روز با هم دوستان صمیمی شده و در مدت کم انس و محبت گرفتیم . او در لیلیه و من با فامیلم در غرب  کابل زنده گی داشتیم . در آن روز ها اوضاع سیاسی کشور خیلی خراب بود . انقلابیون سرخ همه ملت را میروفتند . روزانه ده ها و صد ها بیگناه به پولیگون ها مدفون میگردیدند . با اندک اشتباه و کج روی اعضای خود را نیز نیست و نابود می کردند . در مقابل اعضای حزب کسی قدرت ادای نماز را نداشت . به گفته رهبری انقلابیون ، جادهء سوسیالیزم را جغل اندازی نموده و صرف قیر ریزی آن باقی مانده بود و هر کسی که در مقابل شان سد می گردید حتماً نابود میشد . آن ها به اندازه یی تند به پیشرو میتازیدند ؛ که از ملت مجال نفس کشیدن را سلب  کرده بودند . فضای پوهنتون بد تر از همه جا بود . چند انقلابی سرخ زنده گی را به صد ها محصل در دیپارتمنت و لیلیه به جهنم مبدل ساخته بودند . اگر موتر جیپ با چند نظامی در صحن پوهنتون می ایستاد ، نفس همه محصلین بند میشد ؛ که نوبت بردن کدام یک شان است ...؟ اعتماد فرد از فرد از بین رفته بود ؛ چون که اشخاص متملق و جاسوس استخدام نموده بودند و با یک کلمهء انتقاد آمیز به انقلاب و انقلابیون (!) ده ها نفر را روانهء زندان و پولیگون میساختند . به گفته انقلابیون سرخ آن ها به دو ملیون نفر اصلاح شده ضرورت داشتند . انقلابیون سرخ همه چیز ملت را به رنگ سرخ تمنی داشتند . بیرق سرخ ، لباس  سرخ ، پرده ها و قالین های سرخ ، انسانان سرخ و قلب سرخ .

          لحظه ها به کندی میگذشت ؛ لکچر استاد تمام شد . هر دو پهلوی همدیگر روان بودیم . بین ما سکوت حکمفرما بود . جلیل در غم های درونی خویش غرق بود و من حیران بودم ، چطور موفق  به دریافت معلومات از او شوم . وقتی از ازدحام دهلیز و نزدیک تعمیر پوهنحی دور شدیم ، سکوت را برهم زده از او پرسیدم :

_ جلیل ...! امروز قیسم (قسم) دیگه شودی (شدی) ... خیریت خو باشه ...!             

_ مه ... مه قسم دگه شدیم ...؟ اشتباه کـدی ...!

_ نی ... اشتباه نکدیم ... تو پریشان و اندوهگین هستی ... بگو چی گپ اس ... ده خانه تون (شما) خوخیرتی اس ...؟

 

دیروز تیلفونی گپ زدم ... همه خوب بودن . هیچ گپی نیس ... خوده پریشان نساز ... بریم  کفتریا  نان بخوریم

_ نخیر صایب ... تا علت جگر خونی خوده (خود را) نگویی ... نخات (نخواهد) نان خوردم .

      جلیل خیلی کوشید با تبسم های ساختگی خود ، مرا فریب بدهد ؛ ولی من اصرار و پافشاری کرده زیر درختی ایستادم . او کوشید مرا وادار به صرف غذا نماید ؛ لیکن صرف به او مینگریستم و با اشارهء سرمیفهماندمش؛ تا علت را نگوید، رها کردنی وی نمیباشم. او وقتی متیقن شد     چاره یی جز فاش کردن راز درونی دلش ندارد ، چهرهء  صورتش سرخ شد ؛ کومه های گوشتی وی لرزش پیدا کرد ، به درخت مقابل من تکیه زده با اندوه و حالت زار گفت :

_ حسین ...! مه عاشق شدیم ...!

      با شنیدن جملهء غم انگیزش تکانی خوردم ؛ یک قدم به او نزدیک شده با تعجب پرسیدم :

_ چی ...؟ عاشق شودی ... عاشق چی ... عاشق کی ...؟

      این را گفته با صدای بلند خندیدم . او که انتظار همچو حرکت را از من نداشت ، گفت :

_ چرا میخندی ...؟ عاشق شدن خنده داره ... ؟ اگه میدانستم ریشخندم میکنی ... هـــرگز بـــریت

نمی گفتم .

_ گفـتنه خوب کدی ... حالی بگو عاشق چی شودی ... عاشق خوردنی یا عاشق پوشیدنی شودی ... عاشق کدام مضمون درسی شودی یا ...

_ بس بس ... ریشخندی ره بس کو ... از گفتن پشیمانم ساختی .

          هر قدر میکوشیدم . جلو خندهء خود را گرفته نمیتوانستم . خندهء من اعصاب جلیل را خرابترمیساخت . در حالیکه میخندیدم ، به او که بالای دو پا نشسته و به درخت تنومند مقابلم تکیه زده بود ، گفتم :

_ جلیل جان ...! ما خو به خاطر درس و سبق آمدیم ... عاشقی ، ماشقی کار ما نی یه (نیست) . اگه پشت عشق برویم درس میره . ده ای حالتی که ما قرار داریم ... هم درس از دیست (دست) ما میره وهم عشق ... برو برو دگه تره به خدا ایقدر (اقدر) عاشقی ره جدی نگی .

       او با نگاهی التماس آمیز به من مینگریست . با دیدن حالت او خنده را توقف داده مقابلش با دو پا نشستم ؛ دستانش را گرفته و سوا ل کردم :

راس (راست) میگی ... اطمینان داری ؛ که واقعاً عاشق شودی ...؟

بلی ...! بلکل حقیقت اس ... رشته درس و زنده گی ... از دستم رفته ... هر طرف و یا هر جایی که میروم چهره او مقابلم میایه ... قبل از خو (خواب) سات ها (ساعت ها) چرت میزنم ...

_ از چی وخت ... چی وخت و ده کجا عاشق شودی ...؟ او کیس ...؟ خانیش ده کجاس ...؟

_ ده باره او مالومات (معلومات) ندارم . دو ماه میشه او ره دیدیم ... مه دیوانه میشم حسین ... اگه روزانه سیلش (نگاهش) نکنم ... روز سرم قیامت میگذره .      

کوشش کو فراموشیش (فراموشش) کنی ... لطفاً زنده گی خوده از تباهی و در بدری نجات بتی . ما ره والدین ما به صد امید وآرزو به فاکولته روان کدن ؛ تا تعلیم کنیم ... داکتر و یا انجنیر شویم . قاضی و یا وکیل شویم ... ژورنالیست یا ...

       اواز جایش برخاسته با خشونت گفت :

_ میدانم ... میدانم ... همه چیزه میدانم . چطو کنم اراده از دستم رفته ... حسین ...!

_ او میدونه ... اوره گفتی ... یا ... نی ... او هم دوستیت (دوستت) داره ...؟

_ نی ... برش چیزی نگفتیم .... شاید فامیده باشه ... چند بار نگاه های ما به هم دگه دوخته شده ...

مره  رهنمایی کو ... چطو کنم ...؟ دلم میخایه غم های خوده با کشیدن سگرت یا چرس کم بسازم .

 

 

       درآن لحظه سخت سراسیمه و دستپاچه شدم . در جستجوی کلما تی بودم؛ تا بالای جلیل تأثیر کننده میبود . او واقعاً عاشق شده بود .عاشقی او را خورد و خمیر می کرد.عشق وعاشقی زنده گی او را تباه میساخت.آن استعداد خدایی را که پروردگارعالم به او ارزانی نموده بود ،از دست میداد . اندیشیدم ؛ اگر او ازین راه پر خطر خارج نگردد ، آرزو و آرمان وا لدینش با خاک یکسان خواهد شد . احساسات جوانی بر او غلبه نموده و او را زیر تأثیر خود آورده بود. میدیدم اواشک میریزد . لبانش سفید و خشک شده ، مینمود . کتاب و کتابچه هایش به زمین بالای سبزه های چمن افتاده بودند . میل و علا قه به درس دراو دیده نمیشد . در حالیکه پسر لایق و درسخوان بود . از آن عشق و علاقه ایکه در روز های اول به دروس داشت ، خبری نبود . من خود را در مقابل او عاجز و نا توان یافتم . در فکر و چارهء بیرون رفت او، ازین گودال مرگ شدم . از مقابلش بر خاسته به درخت دیگر تکیه زدم . یک ساعت بعد بخود آمدم . او را دیدم ؛ که در جایش نشسته و نگاهش به نقطهء دور دست دوخته شده است . به ساعتم نگاه کردم،چند دقیقه از سه بعد از ظهر گذشته بود . دانستم لکچر بعد از ظهر ختم و همصنفان ما رخصت شده اند . دستش را  گرفته از زمین بلند ش کردم . به طرف لیلیه روان شدیم . دیدم پاهایش میلرزند . تعادل بدنش راحفظ نمیتوانست . در لیلیه به ناچار از او خدا حافظی کرده به سمت خانه براه افتادم .

   این دنیا ، دنیای غم ها و رنج ها ، دنیای درد ها و نا امیدی ها و دنیای پریشانی ها و سر گردانی  هاست . انسان چقدر توانمند و قدرتمند است ؛ تا این همه محرومیت ها و نا بسامانی های زنده گی را تحمل نماید . اگر چندی از محرومیت ها وغم های اندوهناک و حزن انگیز زنده گی ، در خواب به مخیلهء انسان خطور کند ، لحظاتی چند ، تنش لرزیده و احساس ترس و واهمه میکند . امید و آرزو ، تحمل و حوصله ، صبر و شکیبائی آب سردیست ؛ که تمام رنج ها و درد های انسان را تسکین داده و قادر به ادامهء حیات میسازدش . عشق و نفرت سبب دو گانگی در حیات انسان ها میگردد . عشق و محبت لذت بخش بوده و تسکین دهندهء روح بشر است . عشق انسان را خوشحال و راضی میسازد ؛ در صورتیکه لجام آن در دست عقـل و هوش باشد . عشق زنده گی را شیرین و دلپذیر میسازد ؛ اما عشقی که از حد گذشته و لجام آن از دست بگسلد جنون بار میاورد ؛ زنده گی را دشوار و سخت ساخته و عاقبت بس گنگ و تاریک به ارمغان میاورد .

           آری ... شب قبل خواب از چشمانم پریده بود ؛ به عشق جلیل ، به جنون او و این که چطور ازین طغیان نجاتش دهم ، فکر میکردم . وقتر از روز های قبل خود را به لیلیه رسانیدم . او به اتاقش نبود . هم  اتاقی هایش گفتند صبح وقتی از مسجد بیرون شد ، غیبش زده است . دیوانه وار در جستجویش شدم . همه جا رفته و پالیدمش . از مسجد شروع ، به طعام خانه ، کتابخانه و اطراف لیلیه سر زدم . از ده ها همصنفی هایش در دهلیز ها ، اتاق ها و اطراف لیلیه سراغش را گرفتم ، هیچ کس نمیدانست او کجا رفته است . پریشان و اندوهناک بودم . نا گاه چشمانم به دور دست ها در بین درخت ها دوخته شد . نظرم به کسی افتاد ؛ حدس  زدم حتماً خودش است ؛ که زیر درخت نشسته و چشمانش در لابلای شاخچه ها و برگ های درختان دوخته شده  اند . با عجله خود را به او رسانیده پهلویش به زمین نشستم . سلام دادم ؛ ولی او جواب سلامم را نداده و    همان طوری که چشمانش به دور دست ها دوخته شده بود گفت :

_ امشو خویم (خوابم) نبرده ... به دیدارش تشنه هستم . او نه ... هر روز ازو (از آن) راه میایه ... سی دقه (دقیقه) باد نشانیش میتمت .

       به سمتی که او میدید ، نگریستم . یک صد متر دور ، سرک داخلی صحن پوهنتون که از جنوب به شمال موقعیت داشت ، قرار گرفته بود . به او دیدم . همان لباس دیروزی را پوشیده و ریشش نا تراشیده بود . به نظرم رسید ماهیچه های بدنش دچار سستی و رخوت شده اند ، صدا از گلویش آهسته و ملایم بیرون میامد . حلقهء چشمانش بزرگتر ا ز حالت عادی روز های قبل به نظر میخورد . نگاه های ساکت و آرامی بخود   اختیار کرده بود . آز آن برق چشمانش خبری نبود . از  آن طبع خوش مزاج و صورت بشاشش آثار غم واندوه دردناک به نظر میرسید . خود را کمی نزدیکش ساخته ، دستش را گرفتم . به چشمان غمزده اش دیده به او گفتم :

_ جلیل ...! بخود بیا ... ا زحرکات طفلی و نوجوانی دیست (دست) بکش ... تو خو نام خدا به سن قانونی رسیدی ... بیست ساله هستی . خوده ریشخند (رشخند) محصلین نساز ...!

          ازحنجره اش صدای سوزناکی بیرون شده گفت :

_ اوف ... همو جایی میسوزه که آتش ده بالایش روشن اس . تو از قـلب آتش گرفته مه ... چی میدانی . توخو عشقه مزخرف میندیشی . برو ... برو حسین جان مره به حال خودم بگذار ... مره با درد ها و غم هایم رها کو ... محبت او برم بسیار خوشایند و لذت بخش اس .

           با شنیدن کلمات عاشقانه و المناک او مغزم را درد گرفت . اعصابم خراب شده با جدیت                  و تندی گفتم :

_ او ساده ... مه عشقه مزخرف نمیگوم (نمی گویم) ... عشق داد خدایی یه (است) ؛ که بدون عشق زنده گی هیچه (هیچ است) ؛ ولی حتما عشق های جنون آمیزی چون تو عاشق کوره مزخرف میگم .

_ برو ... مره به حال خودم بگذار ... وخت خوده ضایع نساز ... اگه دل دیدن اوره داری منتظر باش ، ده غیر او برو که سرت ناوخت نشه .

_ نه ... ناوخت نموشه ... هنوز ده ، پانزده دقه وخت داریم ... او هرروزه ... از همی راه میایه ...؟

_ بلی ...! پنج کم هشت میرسه .

_ او ره چطو دیدی ... چی وخت دیدی ...؟

_ اولین بار ده دهلیز همرایش چشم به چشم شدم ... اگر چه او بی اعتنا تیر شد ؛ اما پاهای مه لرزیدن ...قلبم سیخ زده ... درد ده قلبم پیدا شد . از همو لحظه چشمایش مره وسوسه کد ... بسیار کوشش کدم اوره از فکرم بیرون بسازم ... نشد ... توان بیرون کدن مهر و محبت اوره از قلبم نداشتم . شو تا نزدیکی های نماز خوابم نبرد . همو بود که فامیدم عاشق شدیم .

      از گفتارش خنده ام گرفت ؛ ولی اندیشیدم اگر بخندم شاید آزرده شود ؛ بناءً خود را کنترول کردم . از جایم بر خاسته گفتم :

_ بریم ... کمی خوده به سرک نزدیک بسازیم ... میخایم صورت کسی ره ببینم ؛ که دوست و برار (برادر) مه مجنون خود ساخته ... میخایم (می خواهم) اوره درست سیل کنم .

      جلیل به مشکل از جایش برخاست . واقعاً رنجور و بیمار به نظر میامد . مانند کسانی بود ؛ که ماه ها در بستر افتاده و اولین بار در فضای آزاد قدم میزند . دستش را گرفته ، به سمت سرک روان شدیم .او تب داشت ؛ دستش گرم و داغ بود ؛ عشق تمام وجودش را ملتهب و شعله ور ساخته بود ؛ حالت او گفتهء یکی ازنویسنده گان را بیادم آورد که میگفت : (( وقتی یک غاز وحشی جفت خود را از دست میدهد . ابتدا دیوانه وار و باعصبانیت به جستجو می پردازد و آنرا صدا میزند ، سپس دراثر افسرده گی ، نیرو و فعالیت او کم میشود ؛ به طوری که آهسته حرکت میکند ، چشم هایش کوچک تربه نظر میرسند، گردنش کج، بال و پرش آویخته ونا منظم است و در این هـنگام تمایـل کـمی به پرواز نـشان میدهد )) . جلیـل نیز مانند غاز وحشی افسرده بود ؛ نیرو و 

فعالیت او کم شده است ؛ آهسته قدم میزد ؛ چشم هایش در آن لحظه کوچکتر به نظر میرسید .

 

         گردنش کج ، شانه هایش آویخته بود ؛ تمایل به رفتن نداشت . شاید از نزدیک شدن یه معشوق هراس داشت . احساس کردم با نزدیک شدن به سرک ضربان قلبش تند تر شده و لرزش  خفیفی درتنش پیدا شده بود. در پیاده رو سرک ایستادیم . چشمان هر دو، به سمت جنوب دوخته شده بود. اوبه درختی تکیه زده و به زمین نشست . محصلین از مقابل ما میگذشتند . دختران و پسران زیادی گذشتند ؛ ولی او نیامد . ساعت هشت سرک خلوت شد . کسی از آن سمت نمیامد . دیدم جلیل متألم و متأثراست. تشویش درسرتا پای او رخته کرده بود . نگاه های ژرف او که گاهی به سمت جنوب ، گاهی به سمت شمال و گاهی به من دوخته میشد ، برایم درد آور شده میرفت . از دستش گرفته بلندش کردم . هر دو به راه افتادیم ، قدم هایش لرزان تر شده بود . بیمار گونه و با صدای آهسته گفت :

_ خودت صنف برو ... مه توان شیشتن و نوشتنه ندارم .

        در حالیکه پریشان و مضطرب بودم با تندی به او گفتم :  

_ تره باید پیش داکتر ببروم (ببرم) ... تب داری ... تمام تنت میلرزه .

_ نی ... مه جور هستم ... پریشان نباش . اگه ضرورت به داکتر شد ، خودم میرم . تو خو میدانی ... داکتر مه کیس ... دوای مه چی اس . اگه امروز میدیدمش حالم خوبتر میشد . اگه او میامد ، درس میرفتم ... چرا نامد ...؟ هیچ  وخت یک دقه پس و پیش نمیامد . یک روز غیر حاضر نشده بود . چرا نیامد ... اومریض نباشه ...؟

_ اوه ... او ... اوه ... خودیت به فکر خود باش ... به او کاری پیش آمده باشه ... شاید لکچر نداشته باشه ... شاید مهمانی رفته باشه و شاید خانه شان مهمون (مهمان) آمده باشه .

_ راس (راست) میگی ... شاید جایی رفته باشه ... شاید درس نداشته باشه .

       به چهارراهی رسیدیم . هر قدر پافشاری کردم ؛ تا او را ا لی لیلیه و اتاقش همراهی کنم ، قبول نکرد . او با قدم های لرزان و شانه های افتاده و گردن کج خود ، به راه افتاد . چشمانم لحظاتی او را نگریست . در حالیکه سخت آشفته و پریشان بودم به طرف صنف روان شدم .

     

         

           بعد از شنیدن لکچر ، ساعت ده بجه قبل از ظهر ، خود را به لیلیه رسانیده  و به اتاق جلیل رفتم . او در بستر افتاده و در تب میسوخت . به نزدیکترین شفاخانه رساندمش . بعد از معاینه ، به او سیروم تزریق کردند . خیلی پریشان صحت او بودم . چشمانش بسته و به حالت اغما بسر میبرد . در نزدیکی چپرکت او بالای چوکی نشسته ، با چشمان اشک آ لود ، گاهی به صورت او و گاهی به قطرات سیروم که داخل رگ هایش میدویدند ، مینگریستم . دوکتوران یکی پشت دیگر آمده نبضش را معاینه میکردند . رفت وآمد دوکتوران و نرسها بر تشویشم می افزود . در دقایق نخست حدس زدم ؛ که حالت جلیل خیلی خراب است . بی خوابی و نخوردن غذا باعث پایین آمدن فشار و تب شدید گردیده بود . چندین بار تصمیم گرفتم به مخابرات رفته به پدرش زنگ بزنم؛ اما از یک طرف جرأت گفتن حالت خراب او را نداشتم واز طرف  دیگر نمرهء تیلفون پدرش نزدم نبود . سه ساعت بعد سیروم دومی به او تزریق شد . در نیمه های سیروم دومی، لبانش تکان خورده و چشمانش را نیمه باز نمود . نرس با دیدن این حالت ، خوش شده با عجله داکتر را خبر کرد . داکتر آمده واو را معاینه نمود ؛ فشارش بلند رفته و تقریباً نورمال شده بود . داکتر با رضائیت به من لبخند زده گفت :

_ تبریک میگم ... رفیقت از خطر بچ شد . اگه نیم سات نمی آوردیش ... کارش تمام بود . اوره چی شده بود ... ؟

 

_ خودیتان داکتر هستین ... شما بریم (به من) بگویین ... اوره چی شده بود .

_ رفیق ... خوده تیر نیار ... خیریت خو باشه ... چنـــد روز نخـــــوردن غذا ... چــــند شو (شب)

بی خوابی و  ناراحتی ...! به ناحق هم نبوده ...!

_ نخیر داکتر صایب ... چیزیکه شما میندیشین درست نی یه (نیست) . جلیل پسر لایق و درسخوانه(درسخوان است) ... تا نصف های شو درس میخانه ... مریضی یه دیگه ... انسان از گل نازکتر ... و ازسنگ سخت تره(سخت تر است) .

        داکتر لبخند زده از اتاق خارج شد . جلیل دو ساعت بعد چشمانش را باز کرد . وقتی مرا مقابلش دید ، لبانش شگفت . به راست و چپ نگریسته ، با صدای گرفته و خسته گفت :

_ ممنون ... تشکر .

_ قابلیش نی یه (نیست) ... بری برار خود جون (جان) خوده هم میتم .

        او لبخند زده سرش را تکان داد . لحظه یی بعد به خواب عمیق فرو رفت . ساعت چهار عصر فرا رسیده بود . ادویه نسخه تجویز شدهء داکتر را از در ملتون آوردم . نرس نوکریوا ل اطمینان داد ؛ تا خاطرم جمع باشد . خودم نیز از احساس پاک شان واقف بودم ؛ که با موجودیت داکتر و نرس نوکریوال ، ضرورتی به بودن من نمی باشد ؛ بناءً خانه رفتم . دو روز بعد ، جلیل را با پاهای خودش از شفاخانه به لیلیه آوردم . او  در مدتی که در شفاخانه بستر بود از عشق و عاشقی ذکری نکرد . شاید میدانست از کسی که اسمش را هم نمیداند ، چطور یاد کند و یا مریضی همه چیز را فراموشش ساخته بود . وفتی از او خدا حافظی کردم ، بامن قول داده و دستم را کمی فشار داد . بعد از لبخند گفت :

_ حسین جان ...! فردا صبح کمی وختر بیایی ...؟

           با تردد و دو دلی سوا ل کردم .

_ چرا ...؟ خیریت خو باشه .

           با دست راستش مو های خود را شانه کرده گفت :

_ میخایم ... سبا نشانیت بتمیش ( بدهمش) .

_ کی ره ...؟ اوه ... چقه یاد فراموش شدیم ... حتماً ... حتماً ... فکر کدم یادیت رفته ...؟

       جلیل چهرهء غم انگیز به خود گرفته با تبسم ساختگی و لحن آرام گفت :      

_ او چطو یادم میره ... ای که خدا نجاتم داد ... به خاطر او بود . او اس که مه زنده هستم . نمیدانم ... ده ای( در این) دو روزاو فاکولته آمده یا نی ...؟ او روز (آن روز) چرا نامده بود...؟ باور کو ... ده حالت بیهوشی هم ... مقابل چشمایم ایستاده بود... ده شفاخانه ازاویاد نکدم... میدانی چرا ...؟

_ نه ... نمیدونم (نی نمیدانم) ... چرا ...؟

_ به خاطری که باز نصیحته شروع نکنی .

      هر دو با صدای بلند خندیدیم . بعد از قول دادن و بغل کشی ، سه بار صورت همدیگر را بوسه زده ازاو رخصت شدم . وقتی از لیلیه به سمت خانه میرفتم . تمام فکر و هوشم به او و عشق بی موقع وجنون آمیز او بود. نمیدانستم با کدام کلمات و با کدام طریقه مانع عشق وعاشقی طفلانهء او گردم . دلم به  جلیل میسوخت ؛ که چرا زنده گی و آیندهء درخشان خود را با این عاشقی بی موقع تباه می کند . سوالات زیاد درذهنم میامد ؛ که چرا بعضی جوانان ما بدون اندیشیدن به زنده گی و آینده خود ، راه غلط را در پیش گرفته ، عقب عشق و محبت بی موقع سر گردانند ...؟ چرا قشر روشنفکروجوان ما به عشق و عاشقی میندیشند ؛ درحالیکه آموختن درس و فرا گرفتن تعلیم ضرورت حیاتی به هر انسان است . آیا جوانان ما قادر به درک این نقطه نمی باشند ؛ تا تعلیم را پیشقدم تر از عاشقی بدانند ...؟ آیا ضروریست ؛ که انسان حتماً عاشق شود ...؟

 

 

       آیا عشق وعاشقی مانند عشق جلیل جنون و دیوانگی نیست ...؟ آیا این عاشقی مانع روند زنده گی با سعادت یک جوان نمی گردد ...؟ با این سوالات و فکرنا آرام خود را به منزل و اتاقم رسانیده بالای دوشک دراز افتادم ، تا رفع خستگی جسمی و دماغی نمایم .

 

 

         امروز طبق وعده با جلیل خود را ساعت هفت و سی صبح به لیلیه رسانیدم . صحت جلیل بهتر وخوب بود . ریشش را تراشیده پطلون سیاه و پیرهن یخن قاق لیمویی با خط های نصواری پوشیده بود . ظاهراً خوشحال معلوم میشد ؛ ولی حس کردم موجی از تشویش و دلهره سر تا پای او را فرا گرفته است . هردو از لیلیه خارج شده و به سمت سرک داخلی صحن پوهنتون ، راهی که آن دختر میاید ، روان شدیم . لحظاتی با سکوت پهلو به پهلوی همدیگر قدم میزدیم ؛ سکوت را شکستانده از او پرسیدم:

_ فکرمیکنی دیدن اودخترضروری یه(ضروری است)... با دیدن اومه چی کده میتونم (میتوانم) ...؟

_ چی کده میتانی ...؟ هر چی کده میتانی ...تو میتانی نسبت به مه آزادانه تر ، ده باره او معلومات کنی ... نام و آدرس اوره پیدا میتانی ... ای که صنف چند اس ، ده کدام سکشن درس میخانه  و ... 

_ اوف ... بریم وظیفی میتی ؛ که انجام دادن او به مه بسیار مشکله (مشکل است) . مه ده زنده گی ایطوکاراره نکدیم ... باز از کی پرسان کنم ... اگه همصنفی هایش بدانن ... میدانی چی رسـوایــی

 بر پا میشه ... اگه محصلین بدانن تو عاشق او هستی ... نام تره مجنون و دیوانه میگذارن ... تو به نام مجنون معروف شده تا  آخر عمر به همی نام .... مشهور میشی .

      جلیل جا به جا ایستاد ، با دست چپ از شانه ام گرفته درحالیکه با نگاه های غمناک به چشمانم میدید گفت :

_ حسین جان ...! از تو ای توقع ره نداشتم ... اگه خودت مره کمک نکنی ، پس کی مره کمک میکنه ... ده شفاخانه میشنیدم ؛ که به داکتر گفتی اگه خون مه ضرورت باشه میتمش ... سه روز پیش حاضر بودی خون خوده به مه بتی ، اما حالی ....

_ نه ... ایطو نیه ( نی ... اینطور نیست) ... ای کار بسیار مشکله ... از رسوایی تو میترسم .

      دستش را از شانه ام دور ساخته ، از دست راست ، کتابها و کتابچه هایش را به دست چپ گرفت . نگاه هایش را به سمت جنوب سرک دوخته و به سمت سرک که با ما دو صد متر فاصله داشت ، روان شد . او بدون آن که به من بنگرد گفت :

_ بیا ... بیا که ناوخت میشه ... آخر روز پنجم اس ؛ که اوره ندیدیم .

      کتاب و کتابچه هایم را به سینه فشرده عقب جلیل روان شدم . بعد از چند قدم خود را به او رسانیدم . از زیر چشم به او نگریستم . چهره اش دود کرده معلوم میشد . لبانش خشک و چشمانش خسته بودند . با تردد و دو دلی گفتم :

_ دلم به پدرای ما میسوزه ... بیچارا از نعمت سواد محروم هستن ؛ ولی درک کدن ؛ تا اولاد هایشان درس و فاکولته بخوانن ... ما ... چقد ر ساده و نافام (نافهم) میباشیم .. درسه (درس را) رها ساخته ، به فکرعاشقی هستیم .

           از کنج چشم دیدم خشمگین شده است . لبانش را با دندان گزیده خاموشی اختیار کرد . لحظه یی بعد که بر اعصابش مسلط گشت ، گفت :

_ ده دوران جوانی پدرای بیچاره ما اقدر مود و فیشن نبود . دخترا ده فاکولته نمیرفتن ... و اگه فاکولته هم میرفتن ... مو ها و صورت شانه (شان را) چادر پوشانیده بودن . بدن خوده ده لبــاس

های پنج متره می پـیچانـیدن ... اگه او وخت پدرای ما دخترا ره با ای پطلون های چسپ ، پـــیرهن

 

 

 

        های نازک و نیمه عریان ، موهای طلایی ، لبان و کومه های سرخ ، سبز و گلابی میدیدن ... عاشق تر و دیوانه تر میشدن ...!

        هر دو به پیاده رو سرک رسیدیم . چشمان او در بین محصلین به جستجو پرداخت با       چشمان ازحدقه بر آمده گاهی به جنوب و گاهی به شمال سرک میدید . با شنیدن سخنان و حالت نگریستن او به دو سمت خنده ام گرفت ؛ لیکن عملی انجام ندادم ؛ تا او را آزرده بسازم . جلیل پسر یک دوکاندار بود . پدرش دوکان ترکاری فروشی داشت . جلیل قبل از آمدن به فاکولته ، بعد از درس مکتب با پدرش همکاری و معاونت می کرد . مادرش به تکلیف قلبی مبتلا بود ؛ بعضی از وال های شرایین او بند بود ،گاه گاهی خونش رقیق میشد و کروسترول خون بلند میرفت . همیشه باید نزد داکتر قلب رفته و ادویه می گرفت . جلیل دو خواهر کوچکتر از خود داشت ؛ که متعلمین مکتب بودند . در خانه ایکه زنده گی داشتند ، از پدر کلانش به پدر او میراث مانده بود .

       پدرمن در مندوی جوا لی بود . با مادر ، دو برادر و سه خواهرم در خانه یی کرایی زنده گی    داشتیم . پدر م همیشه من و دو خواهر بزرگم را نصیحت نموده وتشویق به خواندن درس می کرد . او میگفت :

_ درس و سبق چیز خوبیه (خوبی است) اگه شما درس بخانین ... جوا لی نه بلکه مامور میشین ، مالم (معلم) میشین ... با حیثیت ، با آبرو ... و عزتمند میشین . پدرا ... و ... پدر کلانای شما ره ... ده جامه (جامعه) خوار و ذلیل ، بی حیثیت و بی آبرو نشان میدادن ... شما انقلاب کنین ؛ خود و اولادای خوده از ای (این) مصیبت و   بی عزتی نجات بتین ... آخر ما و اولادای ما تا چی وخت محکوم و عقب مانده باشیم .

      افکارم را صدای بلند جلیل از هم گسیخت . او با خوشحالی زیاد الوصفی گفت :

_ آمد ... حسین ... او حسین ... اونه آمد . همرای خوار خواندای خود میایه ... چقه خوش و خندانس ... اواز دل درد آ لود وغمزده مه چی خبر داره ، از آتش قلب مه چی میدانه ...

_ کو ... کو کدام یکی شه (است) ... هموسه دختره میگی ...؟

_ بلی ... مابیـنی شه میگم .... موی دراز شه میگم ... او ره تعـقیب کو ... زود خوده از مه دور بساز ؛ تا تره همرای مه نبینه ... دیدیش ... شناختیش ...؟

_ ها ... ها شناختمش ... همو مابیـنی که قد دراز تر و موهای واز (باز) داره ... چادر ده گرد نیش افتاده ... مه رفتم ... رفتم ... ده صنف همدیگره میبینیم .

_ برو ... خدا تره موفق داشته باشه ... معلومات زیاد تر پیدا کنی .

_ درسته (درست است) ... رفتم .

     از جلیل دور شده به سمت شمال حرکت کردم . از جویچه بین پیاده رو و سمت چپ سرک          خیز زده با قدم های آهسته روان شدم . هنوز بیست متر نرفته بودم ؛ که از کنج چشم ، او و همصنفی هایش را دیدم . از سرک قسمی به زاویه گذشتم ؛ تا با گذشتن از سرک ، عقب شان قرار بگیرم . در تنم لرزش و حرارت احساس کردم ... پاها و تنـــم میــــلرزیـــدند . ازین که اولین بار در

 زنده گی به خاطر دوست و رفیقم دست به  این عمل میزدم ، سخت مضطرب بودم . همان طوری که از عقب آن ها روان بودم ؛ صدای گپ زدن و خندیدن آن ها را شنیده میتوانستم . آن ها به دهلیز پوهنحی داخل شدند . من نیز از عقب شان داخل شدم . در همین وقت دودختراز مقابل شان گذشتند. یکی از آن ها با صدای بلند گفت :

_ سلام ... سلام صنم جان ... حالت خوب اس ... آغه لا لیم چطور اس ...؟

       با شنیدن صدا متوجه شدم دختر مابینی ، لبخند زده ، دست راست را بلند کرد و گـفت :

_ سلام ... خوب هستیم ... بریت همیشه سلام میگه .

 

 

       آن سه به منزل دوم بالا شدند . من نیز بالا رفتم ؛ دیدم به صنفی داخل گردیدند ؛ خود را به صنف رسانیدم ؛ از داخل آن صنف پسری خارج شد ؛ از او پرسیدم :

_ رفیق ... کدام صنفه ( صنف است) ...؟

       آن پسر در حالیکه از پهلویم با بی تفاوتی می گذشت ، گفت :

_ صنف سوم ، سکشن بی .

        با عجله پایین آمده خود را به تعمیر پهلویی که صنف ما آنجا موقعیت داشت ، رسانیدم . استاد به صنف آمده بود . اجازه خواسته و بالای چوکی پهلوی جلیل نشستم . او به من با نگاه های پرسشگر خود میدید ، من به جواب نگاهش لبخند زده از بین کتابهایم ، کتابچهء چتـل نویس را کشیده در صفحهء عقبی پوش کتابچه نوشتم ... اسمش صنم و محصله سال سوم ، سکشن بی در پوهنحی  خود ما است . کتابچه را به او تیله کردم . او بعد از خواندن ، نگاهی به من انداخته و از خوشی زیاد خنده اش گرفت

 

 

       صنم جذاب و زیباست ؛ قد و قامت متناسب و باریکی دارد ؛ اندام متوازن او ، با موهای طلایی و درازش در قـلوب ده ها پسر ، آتش می افروخت ؛ چشمان جادویی  و سحر انگیز ، ابروان کشیده و باریک بر زیبایی او می افزود ، لباسهای تـیـپـیک و مود روز میپـوشید ؛ به طرز پوشیدن لباس و آرایش خفیف صورتش بلدیت و مهارت خوب داشت .

       جلیل روز مره به دیدار صنم می ایستاد . با گذشت هر روز آتش عشق او فزونی یافته به درس رسیده گی نمیتوانست . چرتی و غمگین میبود . روز های جمعه لیلیه رفته ، سر و صورتش را اصلاح  میکردم . آهسته آهسته محصلین از عاشقی او خبر شدند . او را مجنون نامیده و درکشف اسرارش تلاش داشتند . همصنفی ها از من سوال میکردند ؛ که جلیل عاشق کیست ؟ من نا گزیر به دروغ پناه برده میگفتم او عاشق نیست، مشکلات و پریشانی های فامیلی دارد؛ اما کسی قبول نمی کرد . امتحانات سمستر اول سپـری گشت . او کامیاب شده نتوانست . نمرات ضعیف او توجه زیاد تر همصنفی های ما را به خود جلب  کرد . هر یک از همصنفی ها در جستجوی معشوق او بودند . تبصره ها زیاد شده بود . جلیل با کسی داد و معامله نداشته ، با هیچ کس غیر از من نشست و برخاست نمی کرد . همیشه نا وقت به صنف آمده و درختم درس اولین کسی میبود ؛ که از صنف خارج میشد . با من راز و نیاز داشت و از دیدار همه روزهء خود با اشتیاق قصه می کرد . از رنگ لباس های صنم میگفت ؛ از خندیدن صنم با خواهر خوانده هایش قصه میکرد . از نارام خوابی ، چرت ها ، خیالات و خیال پلو های شب گذشته ، گاهی با اشتیاق و گاهی باافسرده گی میگفت . هر قدر او را نصیحت می کردم ، کم می شنید . به جز تعریف چشمان ، ابروان ، موها و رخسار صنم ، گپ دیگر در ذهنش خطور نکرده و از دهنش گپ دیگر خارج نمیشد . هر گز جرأت مقابل شدن با صنم را نکرد . صرف از فاصله صد متری او را مینگریست . از داخل شدن به دهلیز محصلین سال سوم و چهارم هراس داشت . بعضی روز هـــــــا که درآن تعمیر درس میداشتیم ، او

غیر حاضر میبود .

       من از ترس این که آوازهء عشق و محبت جلیل و نام صنم به دهن محصلین نه افـتـد ، دربارهء صنم پرس و جو  کرده نتوانستم . گاه گاهی با صنم در دهلیز و صحن پوهنتون مقابل میشدم ؛ ولی خود را تیر آورده نیم نگاهی نیز به او نمی انداختم ؛ چون میدانستم به مجرد نگریستن به او محصلین و همصنفی هایم راز مخفی جلیل را کشف می کردند . یک ماه از امتحانات سمستر اول سپری شد ، جلیل بعد از سه ماه تقاضای روز های نخستین را کرده گله آمیـــز به من گفت :

 

 

 

_ حسین ...! تو چه قسم دوست و رفیق هستی ...؟

       روز جمعه بود . هر دو حمام رفته سر و ریش جلیل را در سلمانی اصلاح نموده بودم . هوا گرم وآزار دهنده بود . از سایه درختان استفاده کرده به سمت لیلیه روان بودیم . با سوال جلیل متعجب شده با وارخطایی گفتم :

_ چرا ...؟ مه چی کدیم ؛ که ناراضی هستی ...؟

_ هیچ ده قصیم نیستی ... وظیفه خوده فراموش کدی .

_ کدام وظیفه ...؟

      جلیل در حالیکه پوزخند میزد ، گفت :   

_ ده باره صنم معلومات نکدی .

_ معلوماته چی میکنی ... درس و سبق خوده بخوان ... وقتی بخیر فارغ شدی و کا رگرفتی ... کاکا جان وخاله جانه خواستگاری روان کو .

_ ریشخندم میکنی ...؟

_ بر چی ریشخندیت کونوم (کنم) ... راست میگوم (میگویم) . مالومات ره هم همو وخت خات کدوم (کردم) . میدونی جلیل ... محصلین حالی تره مجنون میگوین ... با یک سوا ل از کدام محصل ، همه میدونن و اوبیچاره به نا حق نام بد میشه ... تو آدم هوشیار هستی ... فضای اینجه بریت خوب مالومه (معلوم است) ...چرا او بیچاره ره ده زبان محصلین میندازی ... او چی گناه کده ... او بیچاره نمیدونه ... که یک مجنون و  دیوانه داره .

        جلیل در حالیکه پاهایش را محکم به سمنت پیاده رو میزد ، با دلتـنگی گفت :

_ اوه ... او ... باز نصیحت شروع شد ... باز ...

        گپش را قرت کرده ساکت شد ... به لیلیه رسیده بودیم ، در وقت خدا حافظی به او گفتم :

_ جلیل ... اقدر که نارامی (نا آرام هستی) ... برش اظهار عشق و محبت کو ... خودت او ره ایستاد کده بگو دوستش داری ... آخر تا چه وخت به ای دیوانگی ادامه میتی ... چند ماه محدود به امتحانات سمستر دوم نمانده ... اگه ناکام شوی به پدر بیچاریت چطو سیل خات کدی .

_ جرأت گـفـتـنه ندارم ... تو بگویـیـش .

_ مه ... مه بگویمیش ... اوره بگم مره رفیقم روان کده و گفت به تو بگویم دوستت داره ...؟ نی نی ... هرگز ای کار شدنی نیس ... اگه میخاهی خوده نجات بتی ... به او بگو ... اگه قبول کد ... کار خوب میشه . تو ازی (ازین) دیوانگی نجات پیدا میکنی و ... اگه قبول نکد ، قول بتی ؛ که فراموشیش کنی ... باز او وخت صرف به درسهایت رسیده گی میکنی و بس خلاص .

        جلیل لحظه یی به فکر فرو رفت . بعد از نگاه های متردد رو به من نموده ، گـفت :

_ اگه گپ دل خوده ذریعه نامه ...

_ نی ... کار درست نیس ... نوشتن نامه عمل طفلانه یه (است) .

_ درست میگی ... مه چرت خوده میزنم ... یک روز نی ، یک روز باید بگویمش ؛ که دوستت دارم ... میخایم (میخواهم) همرایت عروسی کنم .

              من که به این عمل طفلانه یی او خنده ام می گرفت ، برایش گفتم :

_ مه دگه رفتم ... ناوخت نشه ... ده ختم قرآن شریف خبر بودم ... میـرووم (می روم) ؛ تا از نان        نمانوم (نمانم) .

_ برو پنایت به خدا ... به امید دیدار .

_ جلیل چرت ته بزن ... دل شیره ده دلیت بسته کو ... جز ای (این) چاره هم نداری .

_ خو دگه ... ببینم ... یک کاری خات کدم ... خدا حافظ .

_ خدا حافظ .

          روز های دشو ر و پر از اختناق سیاسی که ، در محیط پوهنتون حکمفرما بود ، روزتا روز شدت می گرفت . محصلین با نفس آرام به دروس ادامه داده نمی توانستند . گرفت گرفت محصلین ، زیاد شده بود ،  با اندک اشتباه و یا گفتن یک کلمه خلاف حزب و حکومت به مثابه مرگ محصل تـلقی میشد . اگر دو محصل در کنجی نشسته با همدیگر گپ میزدند ، مورد تعـقیب و باز پرسی حزبی های محصل قرار می گرفتند . حزبی های سرخ در پوهنتون صلاحیت زیاد داشتند . تهمت یکی از آن ها باعث تباهی ده ها محصل و استاد گردیده و حکم سند قوی و مستـند را در ادارات امنیتی ، حزبی و اسخباراتی داشت . روی این ملحوظ همه محصلین از گشت و گذار دسته جمعی ابا میورزیدند . من نیز احتیاط کرده و کوشش می کردم با جلیل در خلوت گاه ها ملاقات نکنم . استادان ما با وجود داشتن اختلاف با سیاست های حکومت ، دلسوزانه به اولاد وطن تـدریس میکردند .

         از تصمیم جلیل به خاطر اظهار عشق و محبت او به صنم ، دو ماه سپری شد . او با گذشت هرروز ضعیف و رنجور تر میشد ، به نظافت و دروس خویش رسیده گی نمیتوانست . ظاهر او چون یک  مجنون واقعی بود . دیگر کسی به نام جلیل آشنایی نداشت . همه او را بنام مجنون میشناختـنـد . آوازهءعشق و محبت او از ساحهء پوهنحی ما خارج شده و به تمام محصلین پوهنتون سرایت کرد . تعدادی با تمسخر و بعضی با دلسوزی و ترحم به او مینگریستند . جلیل بخود نبود ، هیچ کس و هیچ چیز را نمیدید ،به نگاه های تمسخر آمیز کسی متوجه نمیشد . چندین بار کلمهء مجنون را خودش شنیده بود ؛ ولی هر گز از شنیدن کلمهء مجنون نمی رنجید . سوا ل مجهول در ذهن هر محصل خطور می کرد ؛ که او عاشق کیست ..؟ آن دختری را که دیوانه وار دوست دارد ، در کدام پوهنحی است ...؟ سوا ل گنگ و مجهول هر محصل ؛ بی جواب مانده بود ؛ جز من فرد دومی از راز درونی او نمیدانست .

        آنروز روز سختی را گذشتاندم . بعد از صرف طعام من و جلیل در صحن پوهنتون نزدیک        کـفـتریا ایستاده بودیم . من او را نصیحت می کردم ؛ اما او با شدت مخالفت کرده و برایم گوشزد می نمود ؛  تا نصیحت را بند سازم . اعصابم بالایش خراب بود؛ او نیز مشوش و مضطرب مینمود. برای چند دقیقه سکوت نموده بودیم ؛ تا اعصاب های خود را تحت کنترول بیاوریم . در همین وقت مرا صدایی ازعقب متوجه ساخت ؛ که چند محصله دربارهء جلیل گپ میزدند . بدون آن که به عقب خود بنگرم ، گوشهایم را تیز کردم ؛ که چی می گویند ، یکی از آنها با صدای باریک خود سخنش را تکرار کرده ، گفت :

_ مجنون همیس (همین است) ... مه او ره خوب میشناسم ..!

        دختر دومی آهسته خندیده و با تمسخر گفت :

_ همرای همی قواری ... خود عاشق شده ... اوه ... مه نمیدانستم که ... هم عاشق میشن ...؟

       صدای دختر سومی را شنیدم ؛ که به جواب او گفت :

_ الله تو چی میگی ... عشق و عاشقی صاحب نداره ... ده دل هر انسان عشق و محبت اس ... عشق فطرت ذاتی همه موجودات زنده انسانی و حیوانی میباشه . لیلا جان ... تعصبات قومی و لسانی باعث تباهی همه یی ما میشه ... هیچ قوم و هیچ ملیت از همدیگر خود برتری نداره ...

        دختر دومی با شرمنده گی سخن او را قطع کرده گفت :

_ خو دگه ... مره ببخش ... یگ گپ از دانم (دهنم) خطا خورد ... مجنون همو اس که پطلون نصواری پوشیده ...؟

        صدای دختراولی را شنیدم :

 

 

 

 

_ نی بابا ... چقه دیر فام هستی ... از قواره و موهایش باید او ره میشناختی . او بچه دومی ره میگم ... همو یی  که چشمایش راه کشیده .

        صدای لیلا شنیده شد :

_ میگن هیچ کس نمیفامه کی ره دوست داره ... مژده ...! ای گپ درست اس ...؟

_ هان ... تا حالی کسی نمیدانه .

        دختر سومی با ریشخند ، گفت :

_ او عاشق مه نشده باشه ... مجنون مه نباشه ...؟

        هر سه با صدای بلند خندیدند و صدای سومی به نظرم آشنا آمد . به مغزم فشار آوردم ؛ که آن صدا را کجا شنیده ام . از کنج چشم نگاه هایم را بدانسو چرخ دادم . با حیرت و تعجب دیدم دختر سومی صنم است . به جلیل نگریستم ، او غرق در دنیای خود بود . جلیل که از صد متری جرأت نزدیک شدن به صنم را نداشت ؛ حالا صنم در سه متری او ایستاده بود ؛ ولی نمیدانست و گرنه زهره کفک میشد . درهمین اثنا موتر والگا در سرک مقابل کـفـتـریا توقف کرد . مژده با دستش به بازوی صنم زده گفت :

_ شبیر آمد ... شبیر .

        صنم با آندو خدا حافظی کرده به طرف موتر روان شد . راننده والگا جوان قشنگ و قد بلند بود ودریشی سیاه با پیرهن سفید و نکتایی نقره یی خط دار بتن داشت . او از موتر پایین شده دستش را به لیلا ومژده تکان داد . آندو نیز با تکان دادن و شورانیدن دست ادای احترام متقابل نمودند . پسر جوان شیک پوش از مقابل موتر گذشته و دروازهء راست موتر را باز کرد ؛ تا صنم داخل موتر بنشیند ، صنم با جوان قـول داده به موتر داخل و پهلوی سیت راننده نشست . جوان شیک پـوش دروازهء موتر را بسته به سمت چپ موتر پیچید . باز هم به لیلا و مژده نگریسته دستش را به قسم خدا حافظی شور داد . در اثنا ایکه دروازهء  موتر را بسته می کرد کسی از یخنش گرفته او را از جلو موتر پایین ساخته و با مشت و لگد به زدنش شروع کرد . با دیدن صحنه متوجه شدم ؛ که جلیل است . با دوش و سرعت برق آسا خود را به آندو رساندم . قبل از رسیدن من چند پسر دیگر نیز رسیده بودند . ما جلیل را از آن جوان جدا ساختیم . پسر جوان که با حیرت به جلیل میدید و در حالیکه نکتایی و موهایش را درست می کرد ؛ با لبخند و تعجب گفت :

_ خیریت اس ... چرا ... او بیادر چرا ...؟ مه به تو چی کدیم ...؟

        جلیل چون درخت بید میلرزید. صورت و چشمانش سرخ شده بودند . با وجودیکه چهار نفره محکمش گرفته بودیم ؛ با آن هم کوشش می کرد خود را رها سازد . به اطراف خود متوجه شدم ؛ به تعداد بیست دختر و  پسر تماشا می کردند . مژده و لیلا نیز رسیدند . صنم با غضب از موتر پایین آمد . او خود را به جوان   رسانیده و پرسید :

_ شبیر جان ... اوگار (افگار) خو نشدی ...؟ تو او ره میشناسی ... چرا زدیت ...؟

_ نی باور کو صنم جان ... بار اول میبینمیش .

        من سخت آشفته و پریشان بودم ؛ راه خود را گم کردم ؛ حیران بودم چی کنم و چطور جلیل را از رسوایی نجات دهم . تصمیم گرفتم او را با خود ببرم . بغـلـش کرده یکی دو قدم عقب بردمش. یکباردست دخترانه یی را متوجه شدم ؛ که به صورت جلیل تصادم کرد . صنم بود که با سیلی به صورت جلیل حواله کرده بود . صنم خشماگین و غضبناک بود . جلیل از نوازش سیلی معشوق به خود آمد . متحیر و حیران به من ، به صنم و به تماشاچیان دید . جوان نزدیک آمد ؛ دست صنم را گرفته ، گفت

_ پشتیش نگرد صنم ... شاید اشتباهی گرفته باشه ... او بیچاره غلط کده ...

 

_ نی ... ماندنیش نیستم ... چی حق داره تره بی موجب از موتر کشیده همرای بکس و لغت بزنیت ... حالی مه نشانیش میتم که یک نان چند فتیر اس ...

       صنم یک قدم به جلیل نزدیک شد . مقابلش ایستاد و گفت :

_ او مجنون دیوانه ...! چرا اوره زدی ..؟

       من مداخله کرده و با تضرع  گفتم :

_ خیرس خوار جان ... ای بیچاره اعصاب خوده از دیست داده ... خیال کسی دگه کده بود ... شما حوصله کنین ... مه ایره میبروم (میبرم) .

_ نی ... ای مجنون باید بگویه ...

       صنم گپش را قطع کرده سیلی دیگری به صورت جلیل زد . جوان دست صنم را گرفته به طرف خود کش کرد ؛ تا سیلی دیگری به صورت جلیل حواله نکند . من به جلیل دیدم . او چهرهء حزن انگیز به خود اختیار کرده بود . محزون و ملتهب بود . متوجه شدم لبانش تکان خورد . با عجله دستم را به دهانش برده دهانش را محکم گرفتم ؛ تا خود را افشا و رسوا نسازد ؛ اما او مرا تیله کرده ، گفت :

_ دور برو ... مه امروز میگم ... مه امروز گپه مالوم (معلوم) میکنم .

        در حالیکه دستانش را مایوسانه تکان میداد به صنم گفت :

_ او جوانک چی حق داره تره به موتر بشانه ... او کیس که تره به موتر میشانه ... صنم ... صنم جان مه تره دوست داردم ... هفت ماه میشه دیوانه تو شدیم ... همه روزه از دور دیدار تره کدیم ... روزها و شو ها ده خواب و خیالم تو بودی ... مه بدون تو میمیرم .

      صنم ، جوان ، مژده ، لیلا وسی ، چهل محصلینی که به تماشا ایستاده بودند ؛ متحیر گردیدند . صورت صنم سرخ گشت ؛ لبانش لرزیده و  قدمی عقب گذاشت.جوان که حیران و درمانده شده بود، دست صنم را گرفت ؛ تا مانع افتادنش به زمین گردد . سکوت غم انگیز بر صحنه سایه افگنده بود. پاها و دستان جلیل میلرزیدند . قطرات اشک از چشمانش سرازیر بود . لبانش خشک و صورتش سفید گشته بود. لبانش را تکان داده از حنجره اش صدای خشک ، لرزان و بیروحی بیرون آمد:

_ مه تره بسیار دوست دارم ... تره همرای کس دگه دیده نمیتانم ... دو ماه میشه تصمیم گـفتـن ای گپه به تو  دارم ... جرأت کده نتانستم .

       صنم دستش را از دست جوان رها ساخته دو قدم به جلیل نزدیک شد . من جلیل را یک قدم عـقب   بردم ؛ چون تحمل دیدن بی آبرویی و بی عزتی زیاد تر او را نداشتم . صنم یک قدم دیگر نزدیک آمده در حالیکه به صورت و چشمان جلیل میدید ، گفت :

_ احمق مجنون ...! تو اول باید را جع به مه مالومات (معلومات) میکدی ... باز عاشق میشدی . تو میدانی که ای جوان کیس و با مه چی رابطه داره ...؟ نی مجنون جان ... تو نمیدانی ... ای جوان شوهرم اس . دو سال میشه ... از عروسی ما دو سال میگذره .

       این را گفته ، دست شوهرش را گرفت ؛ هر دو به سمت موتر روان شدند . با شنیدن جملات       صنم رنگ جلیل سفید گشت ؛ زبانش بند شده و پاهایش سستی کرد ؛ تعادل خود را حفظ نتوانسته به زمین افتاد . به کمک دو همصنفی هایم جلیل را بغل کرده به لیلیه رسانیدیم . در چشمان جلیل اثرات یأس ونا امیدی دیده میشد . عشق و محبت هفت ماهه را در یک لحظه از دست داده بود . ضربهء درد آور به قلب و روحش اثابت کرد . رنج ها ، دردها وبی خوابی های هفت ماهـــــــه اش

بی ثمر مانده بود. ده دقیقه  بعد جلیل به خواب عمیقی فرو رفت . از هم اتاقی هایش خدا حافظی کرده با تشویش و فکر مغشوش به سمت خانه روان شدم .

 

 

 

        فردای آنروز قبل از شروع درس مستقیم به لیلیه رفتم . جلیل را در اتاقش نیافتم . از هم اتاقی های او پرسیدم ؛ اظهار بی اطلاعی کردند . یکی از هم اتاقی هایش گفت :

_ دیروز باد (بعد) از رفتن خودت بیدار شد . همو قسمیکه دراز کشیده بود . چشمای خوده به یک

 نقطه دوخته بود . بی نهایت غمگین و مایوس مالوم (معلوم) میشد . برش نان آوردم ... نخورده

گفت سیرهستم .

        اوادامه داده گفت :

_ تا وختی مه بیدار بودم ... احساس کدم ؛ که خویش (خوابش) نبرده ... صبح که از خو بیدار شدم او ده بستر خود نبود ... تا حالی (حالا) هم نامده ... شاید به دیدار صنم جان خود رفته باشه ...!

        ازهم اتاقی جلیل خدا حافظی کرده خود را به محلی رساندم ؛ که همه روزه انتظار صنم را           می کشید . آنجا هم نبود . ازینکه درس شروع میشد به صنف رفتم . آوازهء واقعه دیروزی به گوش همه رسیده بود . تبصره های قسمـا قســم شنیـــدم . ســــــــوالات زیادی را جــــــــواب دادم .

همه محصلـــین و همصنفی هایم دانستند ؛ که من یگــانه راز دار او بودم و صنم را میشناختم .

       هر لحظه انتظارآمدن جلیل را میکشیدم ؛ اما غیبش زده بود. بعد ازصرف طعام به لیلیه رفتم ، بین باغ را دیدم ، اطراف لیلیه و کتابخانه را جستجو کردم ؛ ولی تلاشم بی نتیجه بود . دلم گواهی بد میداد . میترسیدم دست به خود کشی نزند ؛ آخر جلیلی را که من شناخته بودم ؛ تاب و مقاومت برداشتن اینطور یک ضربه را نداشت ؛ واقعاً برای یک عاشقی چون او ، تحمل ناکامی و شکست در عشق ناممکن  بود . بعد از ختم درس اتاقش رفتم ؛ نبود . زیر بالشت و دوشک او را جستجو کردم ؛ تا شاید پیامی مانده باشد . سراغ الماری اورفتم ، متوجه شدم اکثر لباسهایش با دستکول سر شانه یی او نیست . حدس زدم از شرم و خجالت فاکولته را ترک نموده است . حتماً تحمل دیدن نگاه های هزاران دختر و پسر محصل را نداشت . دانستم جلیل درس و سبق را ترک نموده است . هیچ نوع آدرس و نمره تیلفون پدرش نزدم نبود ؛ تا دربارهء او معلومات نموده و خاطر خود را جمع میساختم . روز ها یکی پی دیگر گذشت . دو روزبعد از رفتن او، امتحانات شروع شد . بعد از ختم امتحانات رخصت شد یم . هفته ها و ماه ها سپری شد . بالاخره سال ها گذشت من فاکولته را تمام و شامل کار شدم ، عروسی کرده و صاحب پنج طفل گردیدم .  جلیل و  محبت او با صنم فراموشم شد .  درد ها ، رنج ها و سرگردانی های بیست و پنج ساله را پشت سر گذاشتم . آنقدر در مشکلات زنده گی غرق بودم ؛ که همه خاطرات شیرین دورهء طفولیت ، مکتب و پوهنتون را فراموشم ساخته بود . امروز صبح با دیدن عکس جلیل در اخبار همه خاطرات یادم آمد . دوستی و آشنایی  ما ، محبت او با صنم ، روزها و ساعت های انتظار ، اولین دیدار صنم و بالاخره شکست عشق وسیلی های صنم به صورت جلیل ، مانند پردهء سینما از نظرم گذشت . از عکس شناختمش . موهای شقیقه هایش سفید شده بود ، بر خلاف روزهای عاشقی در عکس کمی ریش داشت . از چشمان ، بینی ، ابروان و پیشانی فراخ وطرز شانه کردن موها ، او را شناختم . با خـــــواندن متن

زیر عکس جلیل ، موهای سرم ایستادند ؛شگفتیدم ؛ مات و مبهوت شدم ؛ حیران و متحیر گشتم . متن زیر عکس برایم باور نکردنی  بود ؛ ولی مجبور بودم باور کنم ؛ آخر امکان نوشتن دروغ نبود . قبول کردم چیزیکه در زیر عکس نوشته اند ، حقیقت است . حقیقتی که به مشکل میتوانستم بپذیرم . در متن زیر عکس نوشته شده بود . فـرمان مقـرری پوهـندوی دیـپلوم انجنـیر جلـیل به حیث رئـیس عمومی ... منظور اسـت ...!

                                                                            پایان

                                                                       7 / سرطان / 1384