ارزوی دل

 

دلم خواهد که قفل این دهان همچو زندان را

 

به زیری سخره های کوه بنمایم

زبانم را

زبان سرخ همچون لاله های وحشئ صحرا

کنم ازاد

که رازی مرغکان داده برباد اشیان خویش

که راز مرغ جنگلبان

که بر پیشانیش صد ها هزاران داغ خنجر هاست

کنم عریان

دلم خواهد که این صندوق یخبندان قلبم را

بروی تابه اتش

 میان کوره اتش فشان سرخ بگذارم

و قلبم را بگیرم رو بروی افتاب روشن فردا

دلم خواهد ولی افسوس

دلم خواهد ولی اما...

 

احمد شاه ستیز

کابل دسمبر 1978