توفان اشک در سوگ حسیب مهمند

 

امین «سیماب»

 

 27.08.07

 

«تانوگل شگفتهء طبعت به خاک ریخت
غمناک ترزفصل خزان شد بهارعمر»

 

 

مرگ نابهنگام حسیب چون صاعقه برمن فرودآمد و تنم را سرتا به پا درآتش غم خاکستر کرد. آنگاهی که آخرین نفس سینهء پرمتانت را ُپلی بسوی جاودانگی می ساخت ، من در کوی و برزن کشور ماتمزدهء مان سرگردان درپی بازیافت نشانه های «زندگی» در گور خاطرات جمعی بودم. هرگزگمانم نبود که آنکه اندک روزی پیش بمن «سفربخیر» گفت ، خود سفری داشت بی پایان که با حذف واژهء «خدانگهدار» آنرا در پیش گرفت.

سفر دوستی من با حسیب در سال نهم درسی در لیسهء غازی آغازشد. شخصیت متین ، برخوردپرخلوص و صمیمی و بیش ازهمه ، آرامش پروقارحسیب نفوذی داشت بر یارانش که با اضافهء صحبت های پربار وی رشتهء محبت و دوستی را استوارانه بهم می بافت. روحیهء آزاد و طبع حساس او چون پادزهری بود که هرگونه سمِ دغا ، تزویرو زشتی را زائل می نمود.

دانشگاه را هم باهم بودیم و تهلکه راهم تا آنکه آزاده ُکشان بی آرزم او را به دخمه افگندند و من به سبب پیگرد روزافزون ُعمال بیگانه راهی افق هجرت شدم. پیام آوران راه دور در فاصلهء سالها بعضاً خبر از پایداری و رزمندگی او می آوردند که به هرکه اورا می شناخت غرور می بخشید. اولین ماه سال١٩٩٠ را درعزای بزرگمردی از تبار پاکبازان راه آزادی در آلمان در سوگ نشسته بودیم که اتفاقاً سیمای آشنائی در جمع گوش فرا دهندگان مقال نظرم را بخود کشاند. آری! اوحسیب بود. آرام ، متین ، کوره دیده و استوارمثل پیش.

دیگر کلبهء حسیب درغربت گذرگاه جمله چراغ بدستان آشنای او شد و هر که گذر از آن دیارمی کرد ، سری به کاشانهء حسیب مهماندوست و مهماننواز می زد و از سخنان سودمندش روان شاد می کرد. در درازنای سی سال واند دوستی باحسیب ، من یک حرف دروغ از وی نشنیدم و یکباری هم از او بدقولی ندیدم. چنان انسان پرشرافت ، دور از آغوش وطن ، درمحیط خفقان آورمتمدن نما که انسان در آن «ارزان ترین کالا» هاست و با ورود درآن نه هویت پیشین بایست ادعا کند و نه هم ردیف برابر با بومی ها ، مسلماً نمی توانست شاد باشد و چون دون همتان تجمل پرست ُعربده بکشد. درد وی درد پابرهنه گان ، درد درد دیدگان گمنام و بی نام زمین و سرزمین بود که آن درد دلتنگی راچه رسا در «فصل گریستن» پیوند شعر داده است:

 

 

 

به وسعتِ شادی شما


دلتنگم


چه کسی خواهد گفت به من


دریچه کجاست


روزی یا نیمه شبی


چون آن تکهء قوغی که پرد نا هنگام


از کورهء آهنگری


من خویشتن ِ خویش را


ازاین کورهء تبعید


به آن سوی قفس های طلائی


به برِ پاکِ طبیعت


                        خواهم افگند


و روی علف های صداقت


با نعرهء «قدقامت» ِ آزادی


بر محرابِ فروزندهء خورشید


     سجدهء عشق


                       خواهم نهاد.

 

 

«قفس طلائی» که فقط مشتاقان ِ سست ارادهء خودرا قادراست محصورسازد ، برآزادهء ما چیره نشد و حسیب با گام های استواردهلیز«فروزندهء» نور رابرای خفتن به «برِپاکِ طبیعت» سربلند درنوردید.

 

                                                                                            یادت جاودانه باد حسیب!

 

 

«هرگز نمرده یی و نمیری تو بعد از این
تا هست شعردلکش تو
یادگارِ عمر»