کاش دختر می بودم 

هاشم انور

 

      در یکی از روزهای گرم تابستان دروازهء آپارتمان کرایی ایکه با اعضای فامیل زنده گی داشتم ، به صدا در آمد . وقتی دروازه را گشودم . مقابل خود جوان هجده ، بیست ســـالهء را دیــــدم . بـــــــعد از

احوال پرسی ، پسر در حالیکه لبخند نمکین بر لبانش نقش بسته بود ؛ با تعجب گفت :

_ ماما خلیل ...! نی که مره نشناختـیـن ...! مه شماره ده نگاهء اول شناختم .

        به جواب لبخندش ، لبخند زده گفتم :

_ شناختمیت که از خود هستی ... ایکه کجا دیدیم و چطور ... خو خیر باشه حالی بفرمایین خانه ... باز یکی  دگی خوده خوبتر خات شناختـیـم .

        او دستکولش را از زمین برداشته و داخل شد . هر قدر به مغزم فشار آوردم ، نتوانستم او را بجا بیاورم . از دستکولش حدس زدم ؛ که حتماً از کدام ولایت و یا محل دوری آمده است . او بالای کوچ نشست و با دستـان موهایش را شانه زد . لبخند او مرا میازرد . با چشمان مرا از نظر میگذرانید و به طرفم لبخند میزد . فکر کردم ازینکه او را نشناخته ام ، مرا تمسخر میکند . من نیز تظاهر به آشنایی کرده گفتم :

_ تمام خانواده خوب بودن ... قبله گاه صاحب چطو بود ...؟

        او خود را جا بجا کرد . بعد از مکثی ، لبخند از لبانش گم شده گفت :

_ ماما ... مره نشناختـیـن ...! پدر مه وختی دو ساله بودم شهید شده ... مادرم سلام گفت ... آدرس شمارم داد  و گفت جای دگه نروم ... خوب چرت تانه بزنین ، خات شناخـتـیـن .

        خیلی به مغزم فشار آوردم ؛ ولی او را شناخته نتوانستم ... با لبخند و شوخی گفتم :

_ بچیم ... مره آزار نتی ... شاید از دیدن مه و خودت سال ها گذشته باشه ... مشکلات زنده گی مغز آدمه خراب میسازه ... خوده معرفی کو ؛ تا بشناسمیت .

         او خندهء بلند کرده گفت :

_ مه اجمل هستم ... نواسه کاکایتان ... حالی شناختین .

          با خوشحالی از جایم برخاسته به او نزدیک شدم . من صورت و او دستم را بوسید . صحتـمنـدی مادر ، دو برادر و خواهرش را پرسیدم . خانم خود را صدا زدم . خانمم با اولاد ها به اتاق صالون آمدند. در حین نوشیدن چای ، علت آمدنش را به مرکز دانستم . او در ایام مهاجرت و ایام عودت به وطن آبایی، کورسهای انگلیسی و کمپیوتر را تعقیب وحالا به خاطرگرفتن کار درمؤسسات خارجی آمده بود .

          بعد از یک هفته به این نتیجه رسیدم ؛ که اجمل از استعداد خوبی برخوردار بوده و پســــــــــر با جرأت و  پر تلاش است . اگر چه از فردای آمدنش ، از صبح تا شام به دفاتر سر میزد و بر عــــلاوه بلـد ساختن خود ، اعلانات کاریابی را هم از نظر میگذرانید ؛ اما چانس به او یاری نمی کرد . هر قدر به دفاتر سر میزد به  همان اندازه مأیوس میشد . من او را دلداری داده و پیدا کردن کار خوب را به صبر و شکیبایی او ربط میدادم . بالاخره به یکی دو مؤسسهء خارجی (CV) خود را تـقـدیم نمود . انترویو هایی داد ؛ ولی نتیجه صفر بود . روزهای نخست او خیلی متـیـقـن بود ؛ که به زودی کار خوبی پیدا میکند و هر قدر بر روز های مسافرتـش افزودی به عمل میامد ، به همان اندازه نا امید میشد . او پسر با سلیقه و پاکی بود . همه روزه حمام گرفته ، ریشش را میتراشید . لباس های وطنی و غربی مفشن ، شیک و مود روز میپـوشید . لباسهای وطنی او خامک دوزی شده و به دیزاین های مختلف دوخته شده بودند . ما شب ها تا دیر وقت قصه میکردیم و از سخنان دلچسپ او خسته نمیشدم . همیشه در لابلای سخنانش از طنز و فکاهی استفاده می کرد . نظر به سن    و سال خود بلند پرواز تر مینمود . بعد از سپری نمودن یک ماه ، او مأیوس شده و گفت در مرکز پیدا کردن کار در مؤسسات خارجی مشکل است و دوباره نزد مادر میرود . من مانع رفتن او شدم ؛ چون او پسر بزرگ خانواده بود و مســــؤولـــیــــــت

 

         بزرگی در مقابل مادر ، برادران و خواهرش داشت . میخواستم او کاری پیدا کند ؛ تا  آن همه زحمت ورنج او ، در آموختن زبان و کمپـیـوتر به هدر نرود. او چانس و طالع خوب نداشت . به هر طرف دست و پا میزد ؛ اما به هر انترویو ایکه اشتراک می کرد ، مسترد میشد . او میگفت تعداد آن های که به انترویو میامدند زیاد بود ؛ ولی در بین شان واسطه دار و یا رشوه دهنده هم بــــود ؛ کـــــه با وجود مسلط نبودن به زبان و کمپیوتر ، کامیاب شده و اشغال وظیفه می کردند . یک ماهء دیگر سپری شد . اجمل چرتی و فکری شده میرفت . بزله گویی نمیتوانست . بی حوصله و خواب آلود مینمود . به نظافت و پاکی بدن  و لباسها ، مانند ماهء نخست رسیده گی نمیکرد . من و خانمم نیز خیلی جگر خون و پریشان حال او شدیم.دل ما خیلی به او میسوخت ؛ زیرا آرزو و آرمانهای خود را با خاک یکسان میدید . از گفتارش معلوم میشد ؛ که پشت اعضای فامیل دق آورده است . قرار گفتهء خودش آخرین انترویو را باید میگذشتاند . در اولتیماتوم تعین شده وقتی ((CV خود را تسلیم یک مؤسسهء خارجی کرد ، گفت :

_ ماما خلیل ...! سه روز باد انترویو اس ... بری آخری بار چانس خوده آزمایش میکنم .

         فردای آنشب وقتی خانه آمد ، خوشتر و ذوقزده ترمعلوم میشد . در حالیکه موهایش را با دست ، چپ  و راست مینمود ، با لبخند امید وارانه گفت :

_ ماما خلیل ...! ده انترویو یازده نفر میباشیم ... ده بچه و یک دختر ... قسمیکه همرایشان گپ زدم همگی شان غریب و بی واسطه هستن ... چندان به انگلیسی و کمپیوتر هم نمیدانن ... چانس مه زیاد تر اس ... اما دختره نمیدانم چقدر یاد داره .

         شام روز بعد در حالیکه دستانش را به همدیگر میسایـیـد با خنده گفت :

_ ماما ...! خوار زادیت آخر نی آخر کار یافت .

         گفتم :

_ چطو ...؟ بدون انترویو گرفـتـنـیـت .

         گفت :

_ نی ماما جان ... نی ... انترویو صبح اس ... امروز همرای دختر گپ زدم ... صرف دو سمستر انگلیسی خوانده ... ده راهء کمپیوتر نرفته ... گل و روشن کدنـیـشه یاد داره و بس ... مکتـبه از صنف نه ایلا کده .

         آنشب تا دیر قصه کرد . خیلی ذوق زده و امیداور بود . صبح وقت غسل گرفته ، ریشش را تراشید . بهترین لباس غربی خود را به تن کرده و جهت سپـری نمودن انترویو خدا حافـظی نمود . ساعت یک بجه خانه آمد . خیلی سر حال بود . لبخند از لبانـش دور نمیشد . در وقت صرف طعام گفت :

_ ماما خلیل ...! انترویو بسیار عالی تیر شد ... به تمام سوالات شان جواب دادم ... راضی به نظر رسیدن ... حتماً مره انتخاب میکـنن ؛ چرا که از متـباقی بسیار خراب تیر شد ... همگی شان مأیوس بودن و به مه  تبریکی هم دادن ... دختر خو ... از عرق زیاد ، تمام کالایش شت و پت شده بود

          ازینکه بعد از دو ماه او توانست ، کاری بیابد ، خیلی خوش شدیم . ساعت یازده بجه روز بعد    انترویو ، دروازه تک تک شد . دروازه را باز کردم . با دیدن او میخواستم نتیجه انترویو را بپرسم ؛ که        با قهر و غضب داخل دهلیز آمده و فریاد زد .

_ ماما ... ماما ... کاشکی خداوند مره دختر میافرید ... کاش دختر میـبـودم ... مه همی حالی پیش مادرم     میرم ... همی لحظه میرم ... دگه یک دقه هم اینجه نمیمانم .

           گفتم :

_ او بچه عقـل خوده به کار پرتو ... گپ از چی قرار اس ... قصه کو ... چرا اعــصا بـیـت خراب اس ...؟

           در حالیکه قطرات اشک از دو گونه هایش جاری شده بود ، گفت :

_ ماما ...! او دختره گرفـتن ... او دختر کامیاب شد .

                                                                                                         پایان

                                                                                                 28 / دلو / 1384