چند سروده از واصف مغربی

 

دیدم یکروز سر داربلند است یکی

دردلم گشت سخن ها و شدم من به شکی

گفتم این کیست چرا گشته سر دار بلند

گفت خاموش نپرس، این زده حرف نمکی

                                      

 

پارسها

نام مولانا جلال الدین بلخی را شنیدند

ومولانا را نشناختند

بخاطر شهرت طلبی

درتاریکی مشت و لگد میزنند

 

زاد گاه من زادگاه مولانا ی بلخ بود

یعنی مولانا در زاد گای من متولد شده بود

اودر معیت پدر باقدم های طفلانه وبدون تصمیم

بسوی هجرت

من با قدم های فراخ وبزرگ باتصمیم قاطع

بسوی غربت

او سنگ هایی را که در راه پیش پایش افتاده بود

باکفش خود میزد وباآن شوخی میکرد

من از سر سنگها تند تند می پریدم

وهرجا نقش کفش کوچک می دیدم

بالای آن پا می گذاشتم

فکر می کردم که جای پای مولانا است

مولانا با کاروان وفامیل آهسته آهسته رفته بود

وپشت سر خود را نگاه کرده میرفت

مثلیکه چیزی گم کرده باشد

من تند تند می رفتم

فکر می کردم کدام چیزی مرا تهدید می کند

مولانا فکر می گرد به سیاحت ویا جهانگردی میرود

من حتی از سایه خود بیم داشتم

اورا با فامیلش هجوم چنگیزیان مجبور به فرار کرده بود

مرا دلقکان دین ومارکسیزم نما مجبور به فرار ساخته بود

او در سفر خود درس های دینی خود را تکرار می کرد

من درسفر نه مارکسیسم  می خواندم ونه سوره یاسین

او با کاروان از را ه های امن سفر کرده بود

من از خم وپیچ دره ها واز فراز ونشیب قله ها

او گاهی براسپ سوار می شد

ومن باکفش های پاره پیاده راه می رفتم

من از دست دلقکان دین ومارکسیست نما ها فرارکرده بودم

نمی خواستم جا یی بروم

که نامی از دموکراسی ، صلح ، دین ،  مذهب ،  سویالیست ، امپریالیست ،  کمونیست ،  کپیتالست

بگوشم برسد

 مولانا فقط دین و مذهب را می شناخت

من با تمام این بلا ها دست وپنجه نرم کرده بودم

پدر مولانا تنها از صدای پای دشمن فرار کرده بود

من نه تنها دشمن را از نزدیک دیده بودم

بلکه شلاقش را با پوست جانم لمس کرده بودم

مولانا وپدرش که از بلخ رفته بود دیگر نمی دانستند

که چه بلایی سر مردم و وطنش آمده بود

او دیگر فراموش کرده بود

مولانا پست ،تلفن ،تلگرام ،انترنت ، رادیو،تلویزون ، روزنامه واخبارنمی شناخت

من درسفرم رادیوی کوچکی داشتم

که از هر کوشه وکنار دنیا سخنی می گفت

و به من خبر داد که زادگاهم را روس ومزدوران روس بمباردمان کردند

خانه ء مرا مجاهد چور وچپاول کرد

زمین وتاک مرا طالب وملا  از ریشه کشید وآتش زد

پدر وبرادرم را کشتند مادر وخواهرم را به بازار عرب فروختند

یتیمان فامیلم کنده به زانو در تنور سرد برهنه نشست

مولانا به جای امن رسیده بود دیگر درد وطن ومردم نداشت 

من شهر به شهر دنبال سر پناه ویک لقمه نان می گشتم

مولانا نمی دانست که چه بلای سرملت خواهد آمد

من می دانستم که چه بلای سر ملت آمده وچه بلای خواهد آمد

مولانا خانقاه به خانقاه ، مدرسه به مدرسه می گشت

وپیش ملا وآیت الله زانو میزد واز عاقبتش چیزی نمی دانست

من اگر الاغ سوار نشده بودم ولی الاغ را می شناختم

مولانا وقتیکه فرار کرد آخوند روضه می خواند

 ویک پول را با صد نیرنگ می برداشت

من وقتیکه فرار کردم

آخوند نه تنها دعوای سلطنت استبدادی داشت

 بلکه دعوای خدایی  داشت  ودارد

مولانا فوت کردومن فکر کردم که به جای امن رسیدم

ولی جای امن نتوانست

دردو رنج فراق را از من دورکند

در تنورغربت چار زانو نشسته

سرود جدا ئی

برخاکستر میخوانم

 

فراقم می کشت

 آخر

نکن پرسان احوالم

که درغربت سرا

 سالهاست

 ازدردش می نالم

 

 

 

جوان مردی

خورشیدگریبان ابررا پاره کرده بود

تنورش

هرروز

داغتر می شد

زمین را در تنگنا

قرار داد ه بود

سبزه ها

دیگر

لبا س سبز کمرنگ نداشتند

یکی پی دیگر

لباس زرد

درشت می پوشیدند

زمین از تشنگی

همچو صخره

 سفت شده بود

انتظار گریه ی ابررا میکشید

 

تا از اشک

 ابرجگر خون

 

 حلقوم

خود را تازه کند

 ابر

 

 که درچنگال خورشیدبود

 از حرارت خورشید

 تنش تبدار بود

 حرارت جانش

آنقدر بیحس کننده بود

که

دیگر

احساس درد نمیکرد

ومی گریست

کاج بلند قامت

ومغرور

سر افراز استاده بود

ریشه های توانمندش

 

درقلب

سفت زمین

مانندمرض سرطان

پیچیده بود

و با گرما

دست و پنجه

نرم می گرد

وبی خیال

بر زندگی

خود

ادامه میداد

 

درختان پهلویش

از تشنگی

گریبان

پاره کرده بوند

برهنه شده می رفتند

مر غکانی که

دردرخت

 پهلوی کاج

خانه کرده بود

از لچ

شدن

درختان

هراس داشتند

وآمدن مار را

 بالای

 درخت

 خواب میدیدند

 تکان می خوردند

 ووحشت می کردند

 

از دیدن چوچه ها

در قلب مادر

آتش

شراره میکرد

از یکطرف

ترس وحشت

چوچه  هارا می دید

 واز طرف دیگر

با خود می گفت

 چه باید کرد؟

 چوچه ها

 مادر را

غمگین دید

 

 یکی از چوچه ها

نول خود را

برنول مادر رساند

 

 تا با مادر همدردی کند

وجویای پریشانی

 مادر شود

نگرانی

چوچه  ها مادر را

 مجبور

 به کشودن لب ساخت

 

 تا با

 بچه های خود

 درد دل کند

گفت :

 از یک طرف

 ریختن برگ های

 درختان

مرا رنج می دهد

 از طرف دیگر

ترس وحشت شما

چوچه ها گفتند :

 چه باید کرد؟

 مادر گفت:

 نظر شما چیست؟

چوچه ها گفتند:

 شرط انصاف نیست

 که ما زیر سایه

 این درخت کهن

 

 پرو بال کشیدیم

 حالا این را

 لچ وبرهنه شده

 

رهاکنیم

ودر بالای

کاج پربرگ وسبز

آشیانه سازیم .

مادر

 با چوچه ها

 نول به نول شد

و

به صداقت چوچه هایش آفرین گفت 

 

وبعد شروع

به زمزمه کرد

وچوچه  ها

با این کورس

او را

همرایی نمودند

( کهن شاخی که

 زیرسایه او پر برآوردی )

نباشد شرط

انصاف و

جوان مردی

که اورا

 تک وتنها و

پریشانش بگذاری

به ما ،مام وطن

آن درخت

خشک وبی بر گ است

 

اورا کجا تنها گذاریم؟

 

تا تبر

برخود

از آن

دسته ها سازد

سرش را

از

تنش

با چوب بازوی

 خودش

جدا سازد

نباشد شرط و انصاف

که دیگر جای لانه می سازی

از اینحا می روی آنجا و

برخود

خانه می سازی

ومادر را بر

زیرتبر

 

میکذاری و

پاره می سازی

هزارلعنت

 به

آن فرزند

که غربت را

به خود

نام ونشان سازد

درآنجا تا ابد ماند

 واز

مادر

جدا گردد

 

تقد یم به تمام شعرا ،  ادبا ومورخین صادق

 

 مادرمن

کهنسال است

که بیش 

از

هزارهاسال

 به اینطرف

مرا

ونیاکانم را

در آغوش مخملی خود

دست نوازش کشیده

و

دسترخوان محبت خود را

بر من ونیاکانم

هموار کرد ه است

این مادرپیرزال

 

یادگاریست

از نیاکان آریائی ها برمن

جبر تاریخ

بر سرش

چندین نام گذاشته

ولی نتوانسته

صورتش را

مسخ کند

دزدان ودد صفتان

 

بخاطرزیباا یی وغرورش

اوراپی درپی لگدمال

کرده

ولی اومحشوقه ء

سکندروچنگیزنشد

هیچ ا جنبی

و دست قدرت

اورا به آغوش

کشیده نتوانست

سالهاست

که

 

داغ تهمینه وسهراب دارد

من ومولانا ی بلخ

از فرزندان

سر سخت مام مهین بودیم

وهستیم

مولانا در شش سالگی

من در چهل وپنچ سالگی

از پستان مادر جدا شدیم

مولانارا به اساس شهرتش

سرقت کردند

من هنوز در گمنامی

بسرمی برم

من دوسال پیش

خواستم سری بر دیارمادر زنم

ویادی از

فرزندان دانشمند مادر کنم

بر مزار رابعه ی بلخی

 و

 ناصرخسروبلخی رفتم

وقتیکه

 برسرمزارشان رسیدم

فریاد و گریه وزاری را شنیدم

که رابعه بلخی

از بلخ

باناصرقبادیان بلخی

از طریق خط زرین

 ادب کلاسیک

در یمگان بدخشان

گفت وکو دارند

و

باگلوی گرفته شده

 می گویند

که

نام ما را

 پارس ها دزدیدند

افتخارات مارا

درج تاریخ خود ساختند

 

تا هویت تقلبی

 برخودبسازند

ما از قبیله وقبیله سالاری

نفرت داریم

که از بی دانشی آنها

رنج بردیم

در طول دوصد و شصت سا ل

توجه

بر

افتخارات ما نشد

دزدان

درکمین

بودند

هستی ما را

 به سرقت بردند

ما ایرانی

 وآریا یی بودیم

نه پارسیان آریا مهری

تاج معنوی ما را

 دزدان

برسرکردند

ما

 مگر با زماندگان نداریم؟

ما

 مگر مد افعان تاریخ وفرهنگ نداریم؟

که مارا از

زندان

شهرت طلبی های پارس

نجات دهد؟

من

با شنیدن

این حرف

خط ارتباط را

سه لینه کردم

گفتم چرا نه :

ما

هزاران

شاعر ونویسنده داریم

که

در خم محراب

قلم شان

کهکشانها سجده میکند

 

واصف باختری

صبورسیا ه سنگ

 

اسدالله حبیب

ناظمی

خواستم که نام بیشتربگیرم

رابعه در میان گریه گفت

سیاهی لشکرنیاید بکار)

(دوصدمردجنگی بی از صد هزار

گفتم شاعراین بیت کیست ؟

ناصرگفت :

تاریخ غزنه را بخوان

تاشعرا، ادبا

چاووشان

ونوکران

نمک حرام

دربارغزنویان

را بشناسید

که دشمنان محمود

دشمنان شماست

از بلخ

 برگشم

وبرغزنه رفتم

تا صفحه

زرین تاریخ را

ورق زنم

دیدم چغددرویرانه

صحفه ء دود و آتش جنگ

 

 تاریخ غزنه را

بازکرده

با چنگال

 خاکستر فرا موشی

بر خط زرین تاریخ

می  پاشد

از دل دریا ی من

 اشک چشمم

سر چشمه گرفت

بر قبرسنائی رفتم

تااز آن

حرف خوشی بشنوم

شنیدم

که

فر یاد او بلندتر

از

فریاد رابعه وناصر بود

 

ناله وزاری

سنائی

هوشم را برد

هر طرف نگاه می کردم

که از خجالت فرارکنم

نظرم

برمزارمحمود شهنشاه ایران  وخر اسان خورد

دانستم که پایتخت

ایران اینجاست

فریاد

رابعه

ناصر

وسنائی

حق است

آیا

دقیقی بلخی زردشت پاک نهاد

فاریابی

البیرونی

ابن سینا

ودیگر

 سرقت شده ها

در چه حال اند؟

درهمین فکر بودم

 

 

خواستم

که داخل مزار

محمود بزرگ شوم

برسر در وازه مزار محمود

 

چشمم به خط  فرخی سیستانی افتاد که

 

 

 

 

نوشته شده بود:

" شهرغزنین نه همان است که من دیدم پار"

وقتکه این را خواندم

 از حال رفتم

هنوز به هوش نیامدم

منتظرصدای خنده

 رابعه بلخی هستم

که دیگرصدای زنجیر

 

پایش

اززندان سرقت نام ونشانش

 بگوشم نرسد

وتاج سرقت شده

آریا مهرحقیقی را

از دزدان

گرفته

وبر سر

توغ مزار

خود شهنشاه

محمودغزنوی گذاشته شود

پاسداران صادق میهن

 

 

 

مرا از بیهوشی

نجاب دهند

که

دیگر توان

شنیدن فریاد

صدای بزرگان سرقت شده را

ندارم

حالت

بیهوشی من

پیغام

مردگان

زنده نام است .

بر گوش وارثین

حقیقی

سرزمین

کهن وباستانی

که قله

پامیرش

از کهکشانها

باج

می گیرد

دست

 در

 دامن

شما

وارثین انداخته

 

تا تاریخ

آریانا

خراسان

ایران

( افغانستان موجوده را)

از چنگال

جغدان پارس

 

نجات دهد

ونگذارید

که

ازاین بیش

در آیینه

درخشان

 

مهر شما

تصویر

دزدان

پارس

دیده شود

شب کوتاه  و

 این د استان دراز است .

قصه برتو

گذاشتم

که به دیگران حکایت کنی

هدفم

این ُبود

 که

 ازسرگذشت وطن خود روایت کنی

برتاریخ وطن

لطف و عنایت کنی

شرط مردی نباشد

 که تو

شکایت کنی

حق خود از دهن

غاصب ودزدان گیری

درج تاریخ

خراسان کنی

ناصرو رابعه را

با ادبا وشعراء

شاد کام کنی

خوشه ی از تاریخ وطن چینم

تاجه برنسل

بعدی کنیم

مغربی را

زبی هوشی

بیدار کنیم

طبل هستی زنیم و

همه را هوشیارکنیم .

 

جوان مردی

خورشیدگریبان ابررا پاره کرده بود

تنورش

هرروز

داغتر می شد

زمین را در تنگنا

قرار داد ه بود

سبزه ها

دیگر

لبا س سبز کمرنگ نداشتند

یکی پی دیگر

لباس زرد

درشت می پوشیدند

زمین از تشنگی

همچو صخره

 سفت شده بود

انتظار گریه ی ابررا میکشید

 

تا از اشک

 ابرجگر خون

 

 حلقوم

خود را تازه کند

 ابر

 

 که درچنگال خورشیدبود

 از حرارت خورشید

 تنش تبدار بود

 حرارت جانش

آنقدر بیحس کننده بود

که

دیگر

احساس درد نمیکرد

ومی گریست

کاج بلند قامت

ومغرور

سر افراز استاده بود

ریشه های توانمندش

 

درقلب

سفت زمین

مانندمرض سرطان

پیچیده بود

و با گرما

دست و پنجه

نرم می گرد

وبی خیال

بر زندگی

خود

ادامه میداد

 

درختان پهلویش

از تشنگی

گریبان

پاره کرده بوند

برهنه شده می رفتند

مر غکانی که

دردرخت

 پهلوی کاج

خانه کرده بود

از لچ

شدن

درختان

هراس داشتند

وآمدن مار را

 بالای

 درخت

 خواب میدیدند

 تکان می خوردند

 ووحشت می کردند

 

از دیدن چوچه ها

در قلب مادر

آتش

شراره میکرد

از یکطرف

ترس وحشت

چوچه  هارا می دید

 واز طرف دیگر

با خود می گفت

 چه باید کرد؟

 چوچه ها

 مادر را

غمگین دید

 

 یکی از چوچه ها

نول خود را

برنول مادر رساند

 

 تا با مادر همدردی کند

وجویای پریشانی

 مادر شود

نگرانی

چوچه  ها مادر را

 مجبور

 به کشودن لب ساخت

 

 تا با

 بچه های خود

 درد دل کند

گفت :

 از یک طرف

 ریختن برگ های

 درختان

مرا رنج می دهد

 از طرف دیگر

ترس وحشت شما

چوچه ها گفتند :

 چه باید کرد؟

 مادر گفت:

 نظر شما چیست؟

چوچه ها گفتند:

 شرط انصاف نیست

 که ما زیر سایه

 این درخت کهن

 

 پرو بال کشیدیم

 حالا این را

 لچ وبرهنه شده

 

رهاکنیم

ودر بالای

کاج پربرگ وسبز

آشیانه سازیم .

مادر

 با چوچه ها

 نول به نول شد

و

به صداقت چوچه هایش آفرین گفت 

 

وبعد شروع

به زمزمه کرد

وچوچه  ها

با این کورس

او را

همرایی نمودند

( کهن شاخی که

 زیرسایه او پر برآوردی )

نباشد شرط

انصاف و

جوان مردی

که اورا

 تک وتنها و

پریشانش بگذاری

به ما ،مام وطن

آن درخت

خشک وبی بر گ است

 

اورا کجا تنها گذاریم؟

 

تا تبر

برخود

از آن

دسته ها سازد

سرش را

از

تنش

با چوب بازوی

 خودش

جدا سازد

نباشد شرط و انصاف

که دیگر جای لانه می سازی

از اینحا می روی آنجا و

برخود

خانه می سازی

ومادر را بر

زیرتبر

 

میکذاری و

پاره می سازی

هزارلعنت

 به

آن فرزند

که غربت را

به خود

نام ونشان سازد

درآنجا تا ابد ماند

 واز

مادر

جدا گردد