ضربهء سهمگین

  نوشته: محمد هاشم انور

16.08.07

 

 

           با دیدن به چهرهء زلمی دانستم؛ که سخت متأثر و پریشان است. اوچند قدم دیگر به من نزدیک شد؛ در فکروغم های درونی اش غرق بود. هرقدربه او دیدم؛ به من ننگریست. درحینیکه ازمقابل کراچی ام میگذشت، صدایش زده گفتم:

_ زلمی... زلمی جان... سلام... نی که کشتیت در بحیره اطلس غرق شده...؟ زلمی... او زلمی...!

        او درآخرین صداهایم متوجه شده و به طرف صداسرش رادورداد؛ وقتی مرا دید لبخند زده راهش را کج کرد؛ با چند قدم خود را به من رسانیده گفت:

_ سلام کاکا قدوس...! چطور هستین...؟ کار و بار چطورس.

         با همدیگر بغل کشی کـردیم. روی همدیگر را بـوسیده و بــه چهره های همدیگر نظرانداختیم. درحالیکه دستانش رابا دو دست محکم گرفته بودم به او گفتم:

_ زلمی جان...! چطو چرتی بودی...؟ خیریت باشه... ده خانیتان خو خیرتی اس...؟

        اوزهرخند زده گفت:

_ هان کاکا... خیرتی ره خو چندان خیرتی نیس... مادر اولادا بسیارزیاد مریض اس... خـــــودیت میدانی؛ که    نگاه کدن اشتکا سخت اس... همو مادر میفامه و جمع وغند خانه و اولاد داری.

        گفتم:

_ راس میگی... زن چراغ خانس... نگفتی چی مریضی داره... اوره چی شده... مادریت خوحوب اس...؟ بگی کینو بخو...؟

        زلمی گفت:

- نی تشکر... هوا یخ اس... دلم نمیشه. مادرهمرای بیادرم رفته... اوخو شکر خانه خرید... از مه جدا شده رفت. داکترا میگن کیسه سفرای مادر اولادا باید عملیات شوه... فکر میکنم زخم معده هم اس.

        گفتم:

_ چرا...؟ او خو بسیار دلسوز بود... چند دفه مره گفته بود؛ که به مثل پدر به زلمی هستم... مه همیشه دستیار و مددگارش میباشم.

        گفت:

_ هی... کاکا... خدا ای دسته به ای دست احتیاج نکنه... بیادری هم تا وختی مزه میته؛ که مداخله زن نباشه... او خو آدم خوب اس... خدا زنكيشه، اصلاح کنه... بسیار شر انداز و بد نیت اس.

        گفتم:

_ حالی عملیات زن ته چطو میکنی... برو ده شفاخانای دولتی عمليات کو. میگن داکترا شو و روز ده خدمت مردم هستن...!

         گفت:

_ ای کاکا... حالی همه چیز شخصي شده... ده شفاخانا کسی غریباره عملیات نمیکنه... اگه عملیاتم کنه، خرچ و مصرف کار داره... پیسه به دوا ضرورت اس... شما خو میدانین...از معاش ما چیزی ساخته نیس.

 

 

       گفتم:

چرا...؟  گفتن ماشای مامورین زیــاد میشه...  تا چهل هزار اوغانی میرسه...  معلما خـــوامتیازای دگــه هــم دارن... نی که تو خبر نداری...؟

         گفت:

_ نی... نی کاکا... ده گفتن و عمل کــدن زیاد فاصله اس... سالهاس که میگن؛  لیکن عملی نشده... به حــلوا حلوا گفتن دهن آدم شیرین نمیشه.

         گفتم:

_ حالی کجا روان بودی...؟

_ گفت:

_ یکی دو عریضه دارم... یکی به خاطر قرضه و یا معاش پیشکی ودگیش به خاطر مادر اولاداس... او هم خـو معلم اس... اگه مقامها لطف کده... اوره به مصرف دولت تداوی کنن، کارخوب میشه...  بیچاره بسیار ده عذاب اس.

         گفتم:

_ خو خدا مهربانس؛ که تــداوی شوه... بـرو... بـرو پنایت به خدا... انشاءالله کاریت میشه. مقامای دولت بسیار مهربان و دلسوز میباشن.

        معلم زلمی بعد از بغل کشی، خدا حافظی کرده رفت. پنجه های دستم را به خاطر گرم شدن زیر قول ها بردم. همان طوریکه به چهره های هررهگذرمیدیدم؛ تا شاید به طرف من آمده ومقداری کینو خریداری کند، به زلمی میندیشیدم. اوپانزده سال قبل ازفاکولته ساینس فارغ شده ودریکی ازمکاتب، معلم مقررشده بود. خانمش معلمه کودکستان بود. او با مادروبرادربزرگش با ما، دریک حویلی زنده گی داشتند. در مدت سه سالیکه همسایه بودیم؛ زلمی، به تشویق من یک کراچی خریداری کرده و بعد از وقت رسمی میوه و ترکاری میفروخت. او یک پسر مؤدب، زحمت کش و برده باری بود؛ که در سخت ترین شرایط زنده گی مورالش را ازدست نداده وتسلی دهندهء همه بود. ازینکه اولین بارمیدیدم، روزگارشانه هایش راخمیده است، افسرده گشتم. بزرگترین پسرش دوازده ساله بود وجمله شش طفل داشت. یکسال قبل ما به محل دیگری کوچیدیم؛ ازینکه اکثراً در مسیر رفت و آمد او کراچی ام را ایستاد میکردم، بعضی روز ها همدیگر را میدیدیم؛ ولی به نسبت مزاحمت ترافیک، کراچی خود را برای یک مدت، در محل دورترتوقف داده بودم؛ که بدین خاطر، امروزبعد از سه ماه اورا دیدم. اوخیلی پریشان وآشفته به نظرم رسید.                                                                    

 

 

 

       آوانیکه آخرین تر برف ها از روی زمین محوشده و وزیدن باد، بوی بهاران را به مشام رسانید؛ پندک های گل های عطرآگین از بدنه شاخچه های درخت ها وگیاه ها نمایان گشت،  در دلهای مردم جوانه های خوشی به خاطر ختم سردی ها و فرا رسیدن سال پر میمنت موج زد، از آخرین دیدارم با زلمی دو ماه گذشته بود. مشکلات زنده گی مرا در خود غرق ساخته و هر کس را فراموش نموده بودم. سردی هوا، نبودن عاید و منفعت در کار و بار، مریضداری و     نا امیدی های غربت و بیکسی چنان بر شانه هایم فشار انداخته بودند؛  که زلمی را هم فراموش کرده بودم.  چندین روز خواستم منزلشان رفته و احوالش را بگیرم؛ ولی نشد.  یک هفته بعد مصمم گشتم؛ تا به هر قسمیکه شده احوالش را بگیرم. آنروز به مشکل داخل سرویس شده خود را در یک چوکی جابجا کردم. برای بدست آوردن سرویس دومی   نیم ساعت انتظار کشیدم. مردم زیادی انتظار سرویس را داشتند؛ ولی از سرویس خبری نبود. بالاخره سرویس آمد و دو صد نفر به دروازه های آن دویده و بعد از ده دقیقه در حالی داخل سرویس رانده شدم؛ که تمام قبرغه هایم را درد گرفته بود. بعد ازینکه سرویس مانند خشت از آدم ها چیده شد، تیرهای سرویس حرکت نموده و بعد از چهل دقیقه به                                                                            

  

          ایستگاه ششم رسید. در ظرف پنج دقیقه از سرویس پایین شدم. خدایم را شکر نمودم؛ که زنده و سلامت رسیده بودم . خود را به دروازه فرسوده خانهء سابقه  رسانیده و با سنگی دق الباب کردم.  پسر زلمی دروازه  را باز کرد و با دیدن من سلام داد.  رویش را بوسیده و از پدرش پرسیدم. گفت در خانه است. او مرا به داخل خانه رهنمایی کرد. زلمی که از عـــقب ارسی مـرا دیده بــود، از خانه بیرون آمد. هــر دو بغل کشی کــردیم.  بعد مرا بــه یگانه اتــاق شان بــــرد. اواز دیـدن من خیلی خوش شد. از اعضای فامیلم پرسید، از مشکل هـــای زنده گی، سردی هوای زمستان سال پــــار و بیروبار سرویس ها قصه کــردیم و ازینکه دیر رسیده بودم معذرت خواستم.  در چــهره زلمی پریشانی و تشویش ظاهر بــود. در حین گپ زدن فــکر میشد؛ که دنیایی از غم و اندوه نصیب او شده باشد. پسرش چای آورد. من با خنده گفتم:   _ زلمی جان... خــوب شد؛ که کاریته کــدن... شکر که دولت کمکیت کد و مـادر اولادا بخیرجور شد... همو روز قلبم گواهی داد؛ که عریضایت بخیراجرا میشه...!                                                                                          متوجه شدم؛ که رنگ زلمی دود کرده و متحیرانه بـه مـن نگریست. در لــحظه های کـوتاه دانستم؛ که از گپ هایم متعجب شده است، گفتم:                                                                                                   _ زلمی جان...! نی که کسی کمکیت نکد...؟

        او سرش را پایین انداخته، گفت:

_ چندین روز تا و بالا دویدم... به بسیار مشکل پیش نفرای کلان کلان وزارت رفتم... عـذر و زاری کـــــدم... از مریضی زن و در بدری اولادای خود گفتم... لیکن به نسبت نبودن بودیجه قرضه اجرا نشد.

        گفتم:

_ عریضه تداوی خانمیت چطو شد...؟

        زهرخند زده گفت:

ده صورتیکه دو،  سه مـاه معاش بری قرضه ندادن... چــــــطــو مصرف تداوی ره میدادن... ده حصه تداوی گفتن؛ که ما مکلفیت نداریم... تا تــداوی مریضای تانه کنیم...!

        گفتم:

میگفتی؛ کـه او تمام انرژی خوده بری خـدمت و تربیه اولاد وطـن وقـف کده... حالی که مریض اس و احتیاج بـه کمک شما داره... شما مکلفیت ندارین؛ که اوره تداوی کنین؛ تا باز هم صحت خــوده باز یــافته و اطفال ره پرورش و تربیه بته... اطفال ای وطنه، آماده بری آموختن علم و خدمت به وطن بسازه...؟

         گفت:

_ بسیار کوشش کدم... دلیل و دلایل زیاد گفتم... ولی کسی به گپم گوش نداد.

        گفتم:

_ خی خواریم حالیش چطواس...؟ او بیچاره چطو باشه...؟

        گفت:

_ چی بگم کاکا... او... مه چی بگویم... شما خی خبر ندارین... او...

        گفتم:

_ چی او، او میگی... وضعیتش چطواس...؟

         در حالیکه بغض گلویش ترکیده و با صدای بلند به گریه افتاد، گفت:

_ یک و نیم ماه پیش فوت کد... از بی دوایی فوت کد... از بی پرسانی و بی توجه یی فوت کد... اومــــا ره تنا ماند... خانه مه خراب شد کاکا...!

 

پایان

26 / جدی/ 1385