از مجموعه ای «کومه در کولاک»:

پرسش

 

کجاست فرصت ديگری؟

تا با اين ظوابط نامتجانس به آشوب برخيزم

قدرت را با مظلوميت و زيبايی را

با زشتی درهم آميزم

کجاست فرصت ديگری؟

تا همچون سالار گردنکشان نگذارم

در مسلخ غرور،

شوکت احساسم را

قطره قطره بر خاکی نا مطبوع

فرو ريزند

کجاست فرصت ديگری؟

تا صليب عشق را بر سجاده ای

تزوير و ريا بکوبم

و آدمک ها با دريافت من خويشتن

به دنبال محرابی، سرگردان هر باديه نگردند

کجاست فرصت ديگری؟

تا نفرت و خشم که با خود بردند

خوشی و شادمانی ام را

از شبم را،

از روزم را،

از هنوزم را

به اعدامگاه خشونت آويزم

تا گاهنامه ای آيندگان

مملو از مهر و صفا و صداقت گردد

کجاست فرصت ديگری؟

تا با خود آگاهی

گلون زندان واژه ها را بشکنم

آزاد شدگان

در کوچه های متروک ذهن

به رقص و پايکوبی پردازند.

و از آميزش شبانه شان

هر بامداد

مولود سروده ای تازه را

به شادمانی نشينم

و کجاست فرصت ديگری؟

تا دوست داشتن را

با همان عظمتی که در من نهفته است

در جاده های بی دردی جار بزنم

و مردم بدانند که چقدر

دوست شان دارم

کجاست فرصت ديگری؟

کجاست ...؟

 

هما آذر محتسب زاده

جولای 2005 آلمان