بالهـای شـــکســـته

 

        هوا گرم و طاقت فرساست . اشعهء آفتاب سوزنده ، پـوست صورت را میازارد . از شدت گرمی ، برگهای درختان پژ مرده به نظر میرسند . سرک ها داغ و سوزانند . درین دقایق روز ، از وزیدن باد     خبری نیست . در فضای شهر دود و خاک تجمع نموده و چون غبار نازک ، آسمان شهر را بخود پـیـچانـیده است . آدمهای پیاده شهر و دست فروشان در سایه های درختان پناه برده و دوکانداران در زیر سایه بانهای تکه یی ، دوکان های شان لمیده اند . قطار های موتر در رفت و آمدند . بیروبار موتر ها ، ازدحام عجـیب و غریبی را در شهر به بار آورده است . از نظم و قوانـین ترافیکی خبری نیست . راننده گان به دلخواه خود از  هر قسمت سرک که دل شان خواسته باشد ، دور میخورند ؛ به هر سرعتی که بخواهند رفته میـتـوانند و به هر محلی که آرزو نمایند ، توقـف میکنند . درین لحظه ، سرویس شهری به مشکل خود را از بین قطار های موتر ، به سمت راست سرک کشیده و در ایستگاه توقف نمود . جوانیکه پـطلون سرمه یی و یخن قاق سفـید  بتن داشت از سرویس پایین آمد و دیده گانش به دروازهء  زنانهء سرویس در حالت انتظار میخکوب ماند . جوان با دستمال سفید نخی ، عرق های صورت و گردن را سترد . در حـیـن ستردن عقب گوشها ، به  دختریکه از سرویس پایین شده   بود ، لبخـنـد زد . دختر که با چادر سرش ، عرقهای صورتش را خشک می کرد ، جواب لـبخـندش را داده و به او نزدیک شد . هر دو چند قدم به سمت مخالف حرکت سرویس رفته و به سرک چپ ، دور خوردند . از دو سرک ، سرک  راست را انتخاب و به راه روان شدند . بعد از طی مسافت صد متری ، به زینه پـته ها بالا رفتند ؛ وقتی پنه های زینه ختم شد ؛ بوت ها را از پاها بیرون کشیده  به زیارت داخل شدند. بعد از دعا از زیارت خارج و بوت ها رابه پاها نموده از پته زینه ها پایین و به سرک چپ روان شدند . هر دو خاموشی اختیار نموده و یکنوع غم و اندوه ، در قـلوب خود احساس می کردند . بعد از طی مسافـتی ، جوان به گپ آمده گفت :

_ غزال جان ...! از خداوند چی طلب کدی ...!

        دختر لبخند زده گفت :

_ تو چی طلب کدی ... مه خو سلامتی تره و خوشبختی هر دوی ماره خواستم .

        جوان گفت :

_ مه به قشنگ ترین دختر روی زمین ، عمر دراز خواستم ... به نامزد محصل خود موفقیت طلب کدم ...     از خدای یکتا طلب کدم ؛ تا غزال مه همیشه خوش و خندان باشه ... تمام خوشی ها و سعادت دو جهانه   نصیب او کنه .

         غزال خندید و گفت :

_ اوه ، جمشید ... تشکر ... همرای تو ... پروردگار نصیب هر دوی ما کنه ... نصیب تمام نامزدا ...      احتیاط ... کمی ای طرف بیا ... احمق ها چقـدر تیز درایف میکنن ... کم بود خدا نه کده بزنـیت .

         جمشید که رنگش پریده بود ، گفت :

_ تشکر قشنگم ... سرک کم عرض اس ... موتر دارا هم ، آدمهای پیاده روه نمـیـبـیـنـن .

         غزال ایستاد و گفت :

_ جمشید جان ...! امروز کمی خسته هستم ... ناخود آگاه دلم گرفته اس ... بیا که بگردیم ... فضای اینجه  خوشم نامد .

_ حتماً درسهای امروز خسته ساختیت ... مه کدام گپی ندارم ... هر قسمیکه خودت خواسته باشی . بریم خانه تان ، تا از دستهای مقبولـیـت چای بنوشم ... امروز کارای دفـتـر زیاد بود ... خسته ساختیم . اگه همرای  خودت وعده نمیداشتم ... کار های زیاد تره باید انجام میدادم .

          هر دو واپس گـشـتـنـد . بعد از پـیمودن چند قـدم ، جمشید به سخن آمد و گفت :

_ عزیزم ...! چقدر آرزو دارم ؛ تا بخیر درسهایت خلاص شوه ... و عروسی کنیم .

           غزال با خنده گفت :

_ خیریت باشه ...! چرا اقـدر وارخطا هستی ... ؟ چهار ماه بعد تر خلاص میشه .

_ مه دوری تره تحمل ندارم ... میخایم نزدیکم باشی ... ده خانه ما ، پیش مه . میدانی غزال ...! عشق و   محبت تو ده تمام تار و پـودم رخنه کده ... احساس میکنم ؛ که بدون تو ... زنده گی کده نمیتانم ... دوری تو رنجم مـیـته .

         غزال خندهء  بلند کرده گفت :

_ واه واه ... هنوز یکسال از نامزدی و آشنایـی ما میگذره به ای قسم مجنون شدی ... اگه سال دگه بگذره،ازتو چی خات جور شد...اقـدر بی طاقـت نباش...کمی ازمحبت خوده ، ده پـیـری مه هم نگاه کو .

         جمشید گفت :

_ ده پـیـریت زیاد تر دوستت میداشته باشم ... ده پـیـری خو دیوانیت میشوم ... دیوانه زنجیری حسن تو    میباشم . غز ... غزال ... غزال ... احتیاط ... او خدایا ...! تو اوره در پـناه خود نگهدار .

       صدای آخ غزال در صدای برک موتر گم شد.او با شدت به سرک اصابت نموده و چند لوت خورد . راننده موتر عقـبی که خود را از تصادم نجات میداد ، به چپ و راست کات نموده و از سمت چپ موتراولی خود را کشید .غزال درحالت لوت خوردن مقابل موتر دومی رسید . راننده برک زد ؛ ولی دیرشده بود ، یک تیر موتر از پای راست غزال گذشت .

 

          اعضای فامیلهای جمشید و غزال در دهلیز ، به حالت انتظار بسر میـبـرند.همه سراسیمه و     پریشانند . جمشید که رنگش به سفیدی گرایـیـده است ، متأثرومضطرب به نظر میرسید . او نزدیک به دروازهء ریکوری بالای دراز چوکی نشسته و شقیقه هایش را با دو دست محکم گرفته است . گاه گاهی لرزه برتمام بدنش مستولی گشته و مرتعـش می گردد . قطرات درشت اشک ، از دو طرف گونه هایش     سرازیـرند . پای راست غزال را سه ساعت قبل از زانو قطع نمودند . تمام اعضای هر دو خانواده منتـظر بهوش آمدن غزال میباشند . جمشید وقتی به داکتر رضائیت قطع شدن پای نامزدش را داد ؛ به صحن شفاخانه رفته ، در عقب درختان ، در تاریکی شب بی مهتاب ، برای لحظات متمادی گریست و عقدهء دلش را خالی ساخت . درین لحظه دروازهء ریکوری باز شد . مــــــوظفین ریـــــکوری ، چپــرکت ارابه دار را بیرون  کشیدند . جمشید از جایش ایستاد و به چپـرکت نزدیک شد . متباقی هم در اطراف چپـرکت رسیدند . غزال با رنگ پریده و لبان خشک در حالت نیمه بیهوشی بود . به مجرد دیدن جمشید و اعضای خانواده ها ، لبخند ملیح نثارهمه کرده دوباره چشمانش را بست . چپـرکت غزال را به یکی از اتاق های منزل دوم داخل و جا بجا کردند . همه با چشمان اشکبار ساعتی را انتظار کشیدند . جمشید آنها را به منازل شان فرستاد و  خودش پهلوی چپرکت به چوکی نشسته و محو تماشای صورت زیبا و افسونگر غزال شد . با دیدن به صورت او ؛ که در آن لحظه ، طراوت و شادابی نداشت و بیمار گونه مـیـنمود ، ملول و افسرده خاطر گشت . ساعات بعد از نیمهء شب ، غزال چشمانش را باز کرد . با باز شدن چشمان غزال ، جمشید دستـش را گرفته و با دو دست فشار داد . بخاطراینکه غزال اشکهایش را ننگرد ، از اتاق خارج شد . دو دقیقه بعد او با نرس بداخل آمد . نرس سیـروم را از نظر گذرانـیده فشار غزال را دید و گفت :

_ وختی سیـروم پانزده ، بـیـست سی سی باقی ماند ... زنگه فشار بـتـیـن ... مه میـایـم .

      نرس از اتاق خارج شد . جمشید به چوکی نشسته ، با دو دست ، دست چپ غزال را گرفت و با  تأثر گفت :

_ غزال ...!

غزال با صدای خفـیـف و نا توان گفت :

_ جمشید ...!

       جمشید گفت :

_ غزال عزیز ... سلطان قـلبم ... متأسف هستم .

       غزال با نا توانی گفت :

_ قسمت و نصیب بود ... چی ... چی چاره داریم .

_ عزیزم ...! تا آخرین لحظه حـیـات خدمتگارت میــباشم ... دوستـت دارم ... قلب مملو از محبت مه ، هرگز عشق تره رها نخات کد .

_ میدانم ... مه هم دوستت دارم ... زیاد ... تر ... از جان خود ، تره ... دوست دارم .

         چشمان غزال بسته شد و به خواب عمیقـی فرو رفت .   

 

 

         غزال به چپـرکت نشسته و از عقب شیشهء ارسی ، به بیرون مینگریست . او سنگیـنـی وزن را ، بالای دلـش احساس مینمود . مغموم و پریشان بود . موهای باز و درازش به زیبایی او افزوده بود . از یک هفته بدیـنـسو ، ساعت ها به فرو ریخـتـن برگهای زرد درخت توت میدید . با فرو ریختن هر برگ یگانه درخت حویلی ، دلش  میـتـپـیـد و بعد به پای قطع شده اش میدید . دردلش احــــساس درد و رنـــج میکرد . افکارش پریشان بود . مادر ، پدر و برادرش وقتی از وظیفه میامدند، ساعت ها با او قصه میکردند . در جریان روز دو خواهرش میکوشـیـدنـد او را بخـنـدانـنـد ؛اما خنده و تبسم در لبانش دیده نمیشد . روز بروز زار و نحـیف شده ، چرتی و فکری میشد.علاقهء وافریکه به شنیدن موسیقی داشت ، از دلش محو شده بود . حوصله مطالعه را هم در خود نمیدید . درین مدت رفـتار و روحیهء نامزد ، حواسش را خراب ساخته بود . جمشید روزتا روز تغییر می کرد.غزال روز های نخست شفاخانه را به یاد آورد ؛ که او چسان چندین شبانه روزبـیدار خوابی کشیده وهر لحظه برایش زمزمه های عاشقانه سروده بود . حمشید در شفاخانه مدت پانزده    روز ، همه روزه عیادتـش کرده بود ؛ بعد یک روز در میان ، بعد تر دو ، سه روز در میان و بعد هفتهء یکبار میامد . غزال دو روز قـبل از مرخص شدن شفاخانه ، به جمشید گفته بود ، رخصت شده و خانه میرود ؛ ولی آنروز او نیامده بود . جمشید تـیلفـون هم نکرد و تا اینکه پانزده روز بعد بدیـدنـش آمد . وقتی از غـیابـتـش گله کرد ، به جواب شنید ؛ که مشکل وظـیفـوی دارد . دل غزال گواهی بد میداد . در دلش دلهره و اندوه بیکران احساس می کرد . دیروز جمشید به مدت دو دقیقه آمده و گفته بود :

_ غزال جان ... شاید چند ماه آمده نتانم ؛ چونکه به مسافرت میروم ... تو خفه نباش ، مجــــبـوریـــــــت زنده گی شخصی وادارم کده ؛ تا مدت درازی به مسافرت بروم .

          غزال یک شبانه روز به جملات او اندیشیده بود . از دلسردی او نسبت به خود رنج برده و درد   میکشید . هر قدر کوشش می کرد ، دلش را آرام سازد ؛ لیکن احساس مینمود ، او را خیلی دوست داشته و بدون او زنده گی برایش نا ممکن است . غزال زنده گی آیندهء خود را برباد رفته ، میـدیـد ؛ او خود را مانند پرنده یی با بالهای شکسته و پاهای قطع شده ، در میان امواج پر تلاطم مینگریست . غزال میدید و با تمام وجودش احساس می کرد ؛ که والدینش از قطع شدن پای او و از دلسردی جمشید چقـدر پریشان و مضطرب اند ؛ ولی در مقابل او گپـی نمیزدند ؛ تا بالای زخم دلش نمک بـپـاشند .

 

        آسمان آبی با بعضی پارچه های سفید ابر ، تماشایی و زیبا مینمود . هوای ،آفتابی و خوشگوار با باد ملایم دماغ را تازه می کرد . بوی عطراگین شگوفه ها را ، وزیدن باد به مشام میرساند . غزال لحظه یی قبل ، از اتاق به صحن حویلی آمده و به چوکی نشسته بود . چوب زیر قولـش را به میز مقابل تکیه داده ومحو تماشای شگوفه های درختان آلوبالوی همسایه شده بود . لحظات چند شگوفه ها را تماشا کرد و وقـتی چشمش به درخت توت افتاد ، افکارش عقب رفته سال قبل را بیاد آورد . درست همین روز بود . بیست وپنج ماهء حوت بود ؛ که جمشید با مادر ، خاله و دو خواهرش به او نوروزی آورده بودند . دو جوره لباسهای قـشنگ، پطنوسی پراز ماهی و جلبی، و یک کارتن کلچه های نوروزی، با کاغذهای سرخ وسبز .

         آنروز هم هوا صاف وآفتابی بود . اووجمشید نزدیک درخت توت به چوکی نشسته و تـرنم عشق و محبت را در گوشهای همدیگرشنوانـیـدنـد .غزال غرق در خیالات خوش گذشته بود ؛ که دروازهء حویلی باز شد . ناگهان چشمانش جمشید را دید . جمشید با لبان متـبـسم گفت :

_ سلام عزیزم ...! چطور هستی ...؟ شکر که جور و تـنـدرست میـبـیـنـمـیـت ... میدانی چقدر پـشـتـیـت دق آورده بودم .

     _  . . . !

         جمشید مقابلش رسید.غزال با تعجب و ناباوری به جمشید دید . جمشید خود را خم کرده دست او را گرفت و گفت :

_ غزال ...! زندگیم ...! چرا گپ نمیزنی . خودم هستم ... جمشید تو ... عشق تو ...

         غزال مترددانه گـفـت :

_ چطو که باد ... از چهار ماه ای طرفها دور خوردی ...؟ خیریت خو باشه ...؟

         جمشید بالای دو پا نشست . در حالیکه سرش را پایـیـن انداخـته بود ، گـفـت :

_ میدانم ؛ که مقصر هستم ... ده سخت ترین شرایط زنده گی ده مقابلیت بی تفاوتی کدیم ... با بزرگواریت مره  ببخـش ... باد از فکر زیاد به ای نتیجه رسیدم ؛ که بدون تو زنده گی نمیـتـانم ... توان فراموش کدن محبـت تره ده خود نمی بـیـنـم .

_ باز چطو ...؟

_ انشاالله پانزده روز بعد از نوروز عروسی میکنیم ... باد از عروسی به خاطر پایـت ، هندوستان میـبـرمت . مه دوستت دارم ... قـلبم سرشار از محبت توس ... اگه میتانی مره ببخش ... غزال جان مره ببخش . امروز  بعد از ظهر مادرم شان بریت نوروزی میارن .

          لبان غزال متبسم شد ؛ وجودش داغ گردید و در دلش احساس خوشی کرد . به جواب نامزد ، دست او را فشرده و لبخند نثارش کرد . دو خواهر غزال با دیدن جمشید و لبخند خواهر ، همانطوریکه از عقب شیشه به آنها میدیدند ، یکدیگر را به آغوش گرفتند . غزال از چوکی برخاست . جمشید چوب را زیر قولش قرار داده و قول دیگرش را گرفت و به طرف اتاق روان شدنـد .

 

 

 

 محمد هاشم انور

 

                                                                                   پایان

 

                                                                                  اول / حوت / 1384