سیدهاشم سـدید

24.07.2007

 

 

"  از گور ها هم صدا در نمییآید! "

 

بعد از این که جای نماز مادر کلان را جمع نمود به اطاق خود برگشت. باوجودی که نماز تمام شـده بود مادر کلان هنوز هم دعایش تمام نشده بود. صدایش هنوز شنیده میشد:

خدایا هر جا که است به  تو سپردیمش.  تو همرایش باشی. نگاوانش تو باشی. الهی نگذار یک تار موئی هم از سرش کم شوه. ضرر بچیم به کسی نرسیده.  دستش به دست ظالم نفته. الهی به ای پس پیری غمه نشانم نتی.  دیگه  طاقت غمه  ندارم. الهی تو کمک کو که به خیر و سلامت به خانه و جایش  پیش زنش برگرده. الهی تو یار بی کسا و غمخوار غریبا ستی. الهی ...

می خواست گریه کند؛ بحال خودش، بحال مادرکلان و برای شوهرش.  دلش برای همه می سوخت. بی چارگی پیر زن که در صدای ضعیف اش آشکار بود، و درماندگی ای که در چشمانش  هویدا بود  قلبش را به درد آورده بود. سرا پایش داغ  شده بود؛ می لرزید. چگونه می توانست با آن همه غمی که خودش داشت از درد آن پیر زن کمی بکاهد و او را تسلی و تسکین بدهد.  از  تنها پسرش فقط همین یک نشانی برایش مانده بود.

دعای مادر کلان را که هر روز و در هر نماز تکرار می شد، بار بار شنیده  بود.  پنجاه بار، هفتاد بار،

صد بار ...   دیگر شـمردن روز ها و دعا ها را  رها نموده بود.  به  تخت خوابش نگاه کـرد که هفته ها بود شوهرش روی آن نخوابیده بود؛ هفته ها بود جای اوخالی بود. به عکس روی میزآرایشش نگـاه کرد که شوهرش با مهربانی اورا درآغوش گرفته بود. آن عکس را خیلی دوست داشت. زیبا ترین خاطره ها را آن عکس برایش زنده مینمود.  اما نه حالا!  پرده سپید خیالش دیگر آن سپیدی را نداشت که بتواند در آن نقش او را، نقش خود را، نقش آن روز های زیبا و شرین و نقش آینده ها را، آنگونه که می خواست، بکشد.  شلاق افکار ناخوشایند گاه گاه روح معصوم و جوانش را مییازرد.  نکنـد  که ...   نه!  نه!  خـدا نکند! ...   آه، خدای من! ...   هزاران خیال ناگوار و آزار دهنده؛ از هر گونه آن!  ناپدید شدن خسرش، صدارت، پلچرخی،آگسا، پلیگون، تره کی، امین، کارمل، نجیب، سروری، صادق کور، مجید کر(وفا)، ظاهر ساطور، عارف عالمیار و...

پا هایش سستی کردند. دیگر نمیتوانست بروی پاهایش بیستد. بروی دوشک، جائیکه بتواند چشمی به در داشته باشد نشست. هنوز هم  امیدوار بود.  می آید! مرا تنها نمیگذارد! ...  با خودش حرف میزد...  این اولین باری نبود که  باخودش حرف میزد.  پنجاه بار ...   هفتاد بار ... صد بار ...  امیدوار و آرام  گفته بود: مییآید! مرا تنها نمیگذارد! دوستم دارد! دوستش دارم ... و بالاخره میگفت:" خدایا بتو سپردیمش!"

چشمانش همیشه  به در بود. اگر چشمانش خسته میشد و گاهی پلک هایش رویهم مییافتادند، گوششهایش به یاری اش مییآمدند.

هوا تاریک شده بود... خیلی وقت بود که هوا تاریک شده بود. مادرکلان خوابیده بود. صـدای به گوشش آمد. صدای در بود. ازجایش برخاست. بسوی در دوید؛ سربرهنه، بدون چادر ...  با چشمان تر...  قلـب کوچک و امیدوارش میطپید ...  جرآت نمیکرد در را باز کند ...  در را باز کرد. چشمانش را بسته بود. صدائی زن همسایه را شناخت. چشمانش را باز کرد. زن  همسایه بود.  پیامی از شوهرش داشت ...

پاهایش سست شد. چشمانش سیاهی رفت. صدای مادرکلان را شنید که میپرسـید: " چه شد، آمد بخیر؟ "

صدای مادر کلان بی جواب ماند.  دخترک از حال رفته بود ...

بیست و هشت سال از آن زمان می گذرد. مادر کلان مرد. دخترک جوان نه مرده داری کرد و نه فاتحه وختم گرفت. باورش نمیشد، هنوزهم باورش نمیشود، که حمیدمرده باشد. موهایش کاملاً سپید شده است. خیلی پیرتر از آنچه باید باشد به نظر میرسد.  

هنوز هم منتظر همان آوازی است که یک وقتی به گوشش  آهسـته،  نجوا کنان میگفت: " دوستت دارم، بهار من! "  

اما حمید کجا شد؟

 شاید در یکی از همین  صد ها  گور های دسته جمعی، یکجا با پدرش و هزاران سپاه گمنام دیگر!  کی می داند!؟  از گور ها هم صدا در نمییآید!